چند خاطره از اسدالله عَلَم | اسدالله علم وزیر دربار محمد رضا پهلوی به دلیل ملاقاتهای روزانه با شاه و سر و سامان دادن به امور خصوصی وی، نسبت به رفتارها، خلقیات و عادات وی اطلاعات خوبی را در یادداشتهای خود به دست میدهد که نمونههایی از آنها عبارتند از: استقبال از چاپلوسی و تملق، به حساب نیاوردن افراد دیگر، میل به بزرگنمایی و تبلیغات پیرامون اقدامات خود، کشور را ملک طلق خود دانستن، باور عمیق به دیکتاتوری، خودبرتربینی نسبت به سایر امرا و تحقیر رجال. ذیلاً چند خاطره از نوشتههای اسدالله علم را درباره اخلاق و رفتار شاه میخوانیم:
چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۴۹
به اعلیحضرت گفتم: «آخرین باری که در پاریس بودیم اردشیر زاهدی جلوی پای شما زانو زد و یک خبرنگار فرانسوی از من پرسید شاه ایران چطور میتواند تحمل کند که یکی از وزیرانش چنین در مقابل او زانو بزند و به خاک بیفتد؟» شاهنشاه اصلا از این حرفم خوشش نیامد و گفت حق این بود که به او میگفتی اردشیر رعایت سنتهای ملی مملکت ما را میکند» من با خود گفتم تا چه حد تملق و چاپلوسی میتواند آدمها را کور کند...
سهشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۴۹
شاهنشاه به من گفتند: «من به تجربه دریافتهام هر کسی با من در بیفتد پایان غم انگیزی پیدا میکند. جمال عبدالناصر که دیگر وجود ندارد. جان و رابرت کندی هردو کشته شدند. برادرشان ادوارد هم که آبرویش رفته است خروشچف هم از کار برکنار شده و این لیست پایان ندارد. همین فرجام در انتظار دشمنان داخلی من نیز هست. مصدق را ببین. همینطور قوام را....»
پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۵۱
در شرفیابی اعلیحضرت گفتم: «خواستم واقعه مضحکی را که دیشب در دفتر نمایندگی اسرائیل رخ داده گزارش کنم و آن عبارت از این بود که من مشغول گفتگو با رئیس ستاد ارتش اسرائیل بودم و درباره پیشرفتهای ایران حرف میزدیم که ناگهان ارتشبد ازهاری مثل خروس بی محل پرید میان حرفم و گفت در اینجا هر پیشرفتی که انجام گرفته یک علت داشته و آن هم اینکه همه مثل سگ از اعلیحضرت میترسند. اگر کسی دستوری را که او داده انجام ندهد حسابش با کرامالکاتبین است.» شاهنشاه گفت: «اشکال این حرف چیست؟» من ناچار شدم بگویم: «ترس و وحشت جانشین درستی برای میهن پرستی و انجام وظیفه نیست» شاهنشاه گفت: «باز هم نمیدانم کجای حرف او اشکال داشته؟» به روشنی منظورش این بود که در آینده بهتر است نظریاتم را برای خودم نگه دارم!
دوشنبه 19 تیر 1351
من سند کاخ را به نام شاهنشاه زدم و آن را تقدیم ایشان کردم. ولی او آن را به صورتم پرداب کرد و گفت: «چرا میخواهی مرا صاحب یک تکه زمین ناقابل کنی؟ تمام این مملکت به من تعلق دارد. همه چیز در اختیار یک رهبر قدرتمند است. این قبیل اوراق چیزی بر من نمیافزاید.»
منبع: موسی فقیه حقانی، آخرین شاه، آخرین دربار، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1397، ص 18 تا 25
این مطلب تاکنون 1805 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|