سنتهاي تاريخنگاري در آسيا | تاريخنگاري، حتي تفكر تاريخي، در همه نقاط آسيا برابر نبوده است. مشهورترين نمونه از جامعهاي كه به نظر ميرسد فاقد هر گونه علاقهاي به تاريخ بود، حداقل به گمان اروپاييان، كشور هند قبل از آغاز فتوحات در ميانه قرون وسطي بود. يكي از تاريخنگاران جديد هند نيز مينويد:
نوشتههاي تاريخي، يكي از كمترين پيشرفتها در حوزه تمدن هند باستان بود. اين نوشتهها، كمترين اطلاعات را در مورد تاريخ سياسي هند به دست ميدهد. تعداد اندكي از متون سانسكريت از هندو در قرون وسطي همچنين دستآوردهايي از شاهان مستقل و يا تاريخ سلسلههاي محلي ثبت كردهاند. گاهشمارهاي منظم حوادث سياسي به ويژه جنگها، فتوحات، روي كار آمدن سلسلهها و امثال آن به طور واقعي با گاهشمارهاي مسلمانان آغاز شد.
دو سنت كاملاً مستقل حاكم بر تاريخنگاري آسيا در دوران قبل از مدرن عبارتند از: سنت تاريخنگاري اسلامي و سنت تاريخنگاري چيني. در اين فصل به اين دو پرداخته ميشود. سنت چيني در ميان اين دو قدمت بيشتري دارد. تاريخنگاري اسلامي اگرچه داراي ريشههاي قديميتر است، آغاز آن به ابتداي ظهور اسلام در قرن هفتم ميلادي برميگردد. در حالي كه تاريخنگاري چيني يك تاريخ مستمر حداقل از زمان كنفوسيوس براي خود دارد (551 ـ 479 ق.م.) همانطوري كه خواهيم ديد، اين دو سنت از هر جهت، تفاوتهاي اساسي با يكديگر دارند؛ اما تا جايي كه به ابتداي كارشان مربوط است، داراي اشتراكاتي هستند. كنفوسيوس در فكر حفظ خاطرات و ميراث زماني بود كه تا حدودي به گذشته نزديك مربوط ميشد؛ زماني كه جامعه چين در دورهاي به سر ميبرد كه كنفوسيوس آن را شكل ايدهآل آن به حساب ميآورد. قصد اصلي ثبت اين جزييات، تسهيل كار براي بازسازي آن جامعه آيدهآل بود. آغاز تاريخنگاري اسلامي نيز با آنچه در آن زمان جامعه ايدهآل به نظر ميرسيد، مرتبط بود؛ يعني جامعه اسلامي در عصر پيامبر و جانشينان بلافصل او. اين همچنين همان عصر طلايي بود كه تعدادي از مسلمانان احساس ميكردند كه براي آنها فرض است تا در احياي آن اهتمام ورزند.
به هر حال مشكل است كه بخواهيم اين دورهها را به عنوان دوران طلايي هستي قبول كنيم. اين تصور به استنباطهاي گذشتهگرايي برميگردد كه به نظر ميرسد انسان همواره به آن تمايل داشته است. اگر اين مسأله برانگيختن به نگارش تاريخ را سبب شد، بايد از آن سپاسگزار باشيم.
درست است كه حضرت محمد(ص) آخرين و بزرگترين پيامبر فرستاده شده از جانب خداوند براي هدايت نوع بشر به راه راست است و زندگي او الگويي بود كه مسلمانان بايد در پيروي از آن تلاش نمايند، جامعه مسلمانان براي حفظ دانستنيهاي ضروري در مورد جزييات [زندگي پيامبر] چه كار ميكردند؟ اين مسأله داراي اهميت واضحي بود؛ البته اكثر مسلمانان بر اين باور بودهاند كه قرآن ابلاغ شده از جانب پيامبر، عين سخنان خداوند است كه خود خداوند آن را جاودان كرده است. اما اطلاعات تاريخي خصوصاً در قرآن بسيار اندك است؛ در حالي كه اسلام مانند ديگر همبستگانش (يهوديت، مسيحيت)، حقيقتاً يك مذهب تاريخي است و در حوادثي ريشه دارد كه به نظر ميرسد به طور واقعي در زمان و مكان اتفاق افتاده باشد. ماده اصلي قرآن، تاريخي نيست و در مقايسه با تورات و انجيل (عهد عتيق و عهد جديد) حاوي مواد تاريخي كمتري است. در واقع تعدادي از مراجع تاريخياش، با اتكا به منابع بعدي شناخته ميشوند.
اولين تاريخ روايي منسجم، در قرن نهم ميلادي نوشته شد. تواريخي كه در مورد زندگي پيامبر نوشته ميشد عمدتاً بر حديث، يعني گفتن داستانهايي در مورد پيامبر(ص) در يك رويداد خاص و مانند اين، تكيه داشتند. اين داستانها (كه اغلب سنت خوانده ميشود)، به نظر ميرسد در ابتدا به صورت شفاهي در دهانها در جريان بوده و برخي مخالفتها در برابر نوشته شدن آنها وجود داشته است. اگر چه اين مسأله مورد بحث است كه برخي مطالب در حقيقت زودتر از آنچه تصور ميشد نوشته شده بود. شرايط ذاتي بالقوه براي جعل انبوه حديث براي وقف دادن ديدگاههاي خاص وجود داشته است كه ميبايستي پشتيباني ميشد يا براي برخورد قدرتمندانه با برخي مسائل جديد و شايد سؤالات شرعي كه رخ مينمود و براي حل برخي مسائل كه به نظر ميرسيد قرآن، راهنماي صريحي در مورد آن ارائه نداده است. مسلمانان از اين خطر آگاه بودند و به توسعه و رشد علم حديث (علم نقد حديث) پرداختند. علم نقد حديث، حول محور اسناد و سلسله روات صالح قرار داشت: الف از ب شنيده است؛ ب از ج و ج از د و د هم از پيامبر شنيده كه فرموده است... . انواع سؤالاتي كه مطرح بود، عبارتند از: آيا ج و ب با هم همعصر بودهاند؟ آيا آنها در جاي نزديك به هم زندگي ميكردهاند؟ از آنچه در مورد آنها ميدانستند، مشخص ميشد كه اينها احتمالاً گواهاني قابل اعتمادند و به همين ترتيب. با اين روش تعداد زيادي از احاديث، به عنوان احاديث جعلي رد گرديد. به هر حال، اين روش به هيچ وجه قابل اعتماد نبود. آشكارا تعدادي از جاعلان حديث كه در پي كسب موفقيت بودند، براي تضمين اسناد خود تحقيقات بسيار دقيقي انجام ميدادند تا از بررسي و تفحص سربلند بيرون آيند. زندگينامههاي مشاهير ايران و عرب از طبقه نساخان و صفاحان با اطلاعات بسيار ارزشمند خود به تجهيز تاريخنگاران پرداختند كه شكلگيريشان را مرهون نياز به موثق ساختن جزييات زندگي ناقلان حديث هستند.
مسأله تاريخنگاري و قابل اعتماد بودن اهل حديث، هنوز يكي از موضوعات روزمره مجادلات دانشمندان مطالعات اسلامي است.
در حال حاضر در ميان علماي غرب، يوزف شاخت (مخصوصاً شاخت 1950) بر اين باور است كه هيچ يك از احاديث شرعي پيش از سال 100 قمري قدمت ندارد (نيمه اول قرن هشتم ميلادي). اين معنا، دلالت دارد كه همه داستانهاي منتسب به پيامبر احتمالاً جعلي است. اما بايد گفت كه حجم زيادي از علامتهاي سؤال متوجه روش تاريخگذاري شاخت است.
البته هيچ يك از اينها به نسل اول تاريخنگاران اسلامي مربوط نيستند. براي آنها روشهاي نقد حديث كه جامعه علما آن را گسترش دادند، براي نشان دادن احاديث جعلي كافي بود. به موجب آن، مجموعههايي از حديث تشكيل شد (كه بخاري و مسلم دو تا از برگزيدهترين آنها را جمعآوري كردند) كه پس از منابع قابل اعتماد و معتبر به حساب ميآمد. بعد از جمعآوري و مطالعه حديث، قدم بعدي سيره بود كه تا حدود زيادي بر پايه سنن استوار بود. نمونههايي از اين دست باقي مانده است كه سيره ابن اسحاق مشهورترين آنها به شمار ميآيد كه ابن هشام در قرن نهم ميلادي آن را بازنويسي كرده است.
همچنين در قرن نهم و دهم ميلادي، اولين تاريخ مستمر از فتوحات مسلمانان و توسعههاي آتي جامعه مسلمانان را ملاحظه ميكنيم كه هر دو آنها تا حدود زيادي تحت تأثير نگارش حديثگرايي بودهاند. اين را شايد بتوان در دوران پيامبر(ص) و چهار خليفه جانشينش كه ميتوان آن را عصر طلايي به حساب آورد، نشان داد. اين اثر را در منابع اوليه عربي نميتوان ديد كه از زمان جانشينان آنها يعني بنياميه بر جاي مانده است: خلفايي كه به جهت انجام دادن امور خلاف خصوصاً تلاش براي تبديل خلافت مسلمين به شكلي از سلطنت دنيوي سرزنش ميشدند. به ناچار آنچه اين منابع به ما گفتهاند، چيزي بيش از ارائه اخلاقيات و رفتار خلفاي اموي نبوده است؛ اما نوشتههاي تاريخي بيش از هر زمان، نسبتاً بعد از سال 750 ميلادي باقي مانده است؛ يعني زماني كه خلافت اموي منقرض شد و خلفاي جديد عباسي آنها را لعن كردند و خلفاي اموي تا آن جا كه امكان داشت، قتل عام گشتند. طبري برجستهترين شخصيت در ميان تاريخنگاران اين دوره است؛ شخصيتي ايراني كه مثل ساير دانشمندان ايران در اين زمان اثرش را به زبان عربي نگاشت. اثرش، تاريخ الرسل و الملوك (تاريخ پيامبران و شاهان) مهمترين منبع تاريخي سه قرن اول هجري به حساب ميآيد. اين كتاب، يك تاريخ گستردهاي است كه با خلقت جهان آغاز ميشود و با يك نثر عربي درست، در سيزده جلد به چاپ رسيد (7787 صفحه متن عربي). ترجمه جديد انگليسياش به 38 جلد رسيده است.
ارزش ويژه تاريخ طبري به آنچه او حفظ كرده است، برميگردد. بيشتر حوادث و رويدادهاي تاريخ اسلام در دوران نخستين، از بين رفته اما طبري چكيده بسياري از آنها را بازسازي كرده است. او وقايع را به تفصيل و به طور كامل، به سلسلهاي از روات صالح به روش علم حديث نقل كرده است. طبري تفسيري بر قرآن نگاشت و قبل از تاريخش و حتي پيشتر (به جهت مفسر قرآن) مورد احترام بود. او به طور كامل با روش صحيح نقد حديث آشنايي داشت. وي براي رد دروغها و ديگر اشكالات تلاش نكرد و همچنين نظرها و قضاوتهاي شخصي خود را در هيچ گستره مهمي دخالت نداد. با وجود اين، بسيار خوشبينانه است كه گفته شود: آنچه طبري براي ما نوشته، دقيقاً همان چيزي است كه در آن منابع كهن و اوليه نوشته شده است. تعداد زيادي از منابع اخير به ما ميگويد كه آن منابع اوليه، حاوي مطالبي بوده كه طبري هرگز آنها را ننوشته است. گفته شده: «در واقع، اثرش مقطعي گسترده از اجماع تاريخي اسلام ارائه داد؛ همانگونه كه در طول سه قرن نخستين اسلامي ثبت و گسترش يافت.»
تاريخ طبرياي كه امروزه در دست داريم، خيلي خلاصهتر از نسخه اصلي است؛ با وجود اين، كتابي بسيار حجيم است. تاريخ طبري به اثري مهم اما بسيار خلاصهتر منتهي شده است. اين كتاب اولين اثر تاريخي به فارسي جديد به شمار ميآيد. آثار فارسي بعد از فتح اعراب دوباره ظهور نمودهاند. نوشتههايي كه تا حدودي از رسمالخط عربي اقتباس كرده و در آن تعداد زيادي ار لغات عربي به كار رفته بود، آن اثر همان است كه به ترجمه تاريخ طبري نوشته بلعمي معروف شده است. نويسنده، وزير حاكم ساماني ماوراءالنهر (تقريباً ازبكستان كنوني) بوده كه در سال 963 ميلادي مأمور تهيه يك نسخه فارسي از تاريخ طبري شد. اين اثر شايد به جهت عنوان نامناسبش يعني ترجمه، به اعتباري بسيار كمتر از استحقاق خود رسيد. اين اثر، نهتنها ترجمهاي خلاصه شده نيست، در واقع يك اثر تاريخي مستقل به شمار ميرود، گر چه تا اندازه زيادي بر پايه اثر طبري استوار است. اما يك روش معمول بوده كه تاريخ نگاران مسلمان، عمدتاً تا حد امكان به رونويسي و يا خلاصه كردن آثار اسلاف مشهور خود تمايل داشتهاند، پيش از آنكه قصد داشته باشند به تكميل آن آثار با توجه به دانستهها و تحقيقات خود بپردازند. بلعمي سلسله راويان و همچنين اقوال مختلف در مورد يك حادثه را با برگزيدن تنها يكي از آنها، حذف نمود و هم چنين برخي از اطلاعات خودش خصوصاً در مورد حوادث ايران را بر آن افزود؛ حال آنكه وي در تداوم مسير تحول و تكامل سنت تاريخنگاري اسلامي، اثري برجسته و مهم آفريد.
بدين ترتيب، تاريخ از يك محيط حديثي ظهور نمود و جاي خود را به يك فرهنگ گسترده جهاني يعني ادب داد (اغلب و نه به طور تمام و كمال، به صورت ادبيات ترجمه شده است). براي مثال، يعقوبي (م 897 م) اولين فرد از جهان عرب است كه به تاريخ جهان اهتمام ورزيد. اين اثر را در چارچوب حديث نميتوان داخل نمود كه در آن آوردن سلسله روات ضرورت دارد؛ زيرا در اين مورد براي تاريخ، بيرون از سنت يهودي ـ اسلامي، چيزي وجود ندارد. مسعودي برجستهترين تاريخنگار قرن دهم است؛ نويسندهاي پركار كه دو اثر از او باقي مانده كه مروجالذهب (مرغزار طلا)، معروفترين آنها است. گرچه مسعودي در سطح كلان در توجه نمودن به تاريخ مكتوب، تاريخ عرب پيش از اسلام، تاريخ ساير ملل قديم (ايرانيان، يونانيان و هنديان) و تاريخ پيامبر و خلفاي بعد از او، از الگوي يعقوبي پيروي ميكرد، علايق او به تاريخ دور از شكل مرسوم بود. يكي از دانشمندان او را به طور قطع، داراي ذهني اصيل و مستقل توصيف كرده كه بدون گذراندن تمرينات سخت و طولاني دانشگاهي حاصل آمده است. با اين فرض، او ادعاهايي در مورد تاريخ به عنوان يك رشته علمي مطرح كرده كه حتي سرجفري التن آن را اغراقآميز ميخواند: «برتري تاريخ بر ساير رشتهها آشكار است. همه علما بلندي و رفعت جايگاهش را پذيرفتهاند؛ كسي نميتواند در اين رشته استاد شود و يا بر محتويات آن يقين حاصل كند و يا به درك و انتقال آن نايل آيد، مگر اينكه تمام زندگي خود را وقف دانش و فهميدن آن كند، فوايد آن را بچشد و ارزش و عيار آن را درك كند و لذت عطيات آن را ببيند.»
آثار مسعودي تركيبي غيرمعمول از تاريخ و تاريخ طبيعي به شمار ميآيد و مملو از اطلاعات پيچيده در پهنهاي از موضوعاتي است كه او بدان علاقهمند بوده است. براي مثال، آنهايي كه تصور ميكنند كه استانبول نام تركي قسطنطنيه است؛ امكان دارد به اشارات مسعودي در سال 947 ميلادي توجه داشته باشند؛ يعني قرنها قبل از آنكه عثمانيها آن را شنيده باشند. او به ما ميگويد كه يونانيها (بيزانسيهاي قرن نهم) آن را شهر (بولين در رسمالخط عربي كه حرف پ را نداشتهاند و در رسمالخط يوناني پولين) ميخواندند و زماني تمايل داشتند به سبب بزرگياش، آن را پايتخت امپراتوري بنامند، بدان استان بولين ميگفتند. بيزانسيها آن شهر را قسطنطنيه نميگفتند؛ اين نامي است كه صرفاً اعراب بدان نهادهاند.
بعد از گذشت زمان، تاريخ در سرزمين اسلامي به چند دسته تقسيم گرديد: تاريخ محلي، تاريخ يك شهر يا يك منطقه كه تعدادشان خصوصاً در ايران رو به فزوني نهاد. با زوال قدرت خليفه در بغداد و ظهور سلسلههاي مستقل در قسمتهاي مختلف جهان اسلام، تواريخي از حكومتهاي مستقل، بيشتر به عنوان وظيفه، از جانب حاكم وقت به تاريخنگاران تكليف ميگرديد و يا به اميد اخذ حمايت آنها، نوشته ميشد. علاوه بر اين، زندگينامههاي مدحآميز از حاكمان رايج گشت. صلاحالدين (م 1193 م) و بيبرس (م 1277 م) آخرين حاكمان مصر و سوريه، موضوع چندين مورد از اين زندگينامهها قرار گرفتند. اين الگوي كهنه ادامه يافت و از آن پيروي شد. ابن اثير (1160 ـ 1233 م) يكي از برجستهترين نماينده اين دسته، با كار عظيم خودش الكامل (دوازده جلد به متن عربي) بود. او به نگارش تاريخ از همه دورهها، از ابتداي خلقت تا اندكي قبل از مرگش، اقدام نمود. همچنين يك تاريخ سلسلهاي در مورد آل زنگي حاكم موصل نوشت كه نوادگانش سرزمينهاي موروثي را در مصر و سوريه به نفع صلاحالدين غاصب (فاتح) از دست دادند (كسي كه ابن اثير حامي آخرين فرد خاندان منقرض شده زنگي موصل به شمار ميرفت و پيوسته دشمنش بود).
تا زمان سلجوقيان (قرون 11 و 12 م) اكثريت آثار تاريخي در خاورميانه اسلامي، به زبان عربي بوده است. اين مسأله در مورد تاريخ ايران هم مصداق داشت، اگرچه تاريخنگاران برجستهاي قبلاً از كار بلعمي در نگارش تاريخ به زبان فارسي پيروي نمودند. بيهقي يكي از بارزترين اينها بود كه تاريخ مسعودي را نگاشت. مسعود غزنوي (م 1041 م) حاكم اكثر نواحي شرق ايران، افغانستان و شمال هند بود كه بخش زيادي از امپراتورياش به دست سلجوقيان افتاد. اكثر اثر بيهقي از بين رفته، اما آنچه باقي مانده، به فارسي روان و زيبا نوشته شده و به طرز خارقالعاده، شفاف و جزيي، امور دربار غزنوي را گزارش داده است.
با ورود مغولان به جهان اسلام در سال 1219 ميلادي، تغييرات زيادي حاصل شد و تاريخنگاري هم بينصيب نماند و از اين تهاجم و الحاق اكثر خاورميانه به امپراتوري تأثير پذيرفت كه در نهايت بدون گسست از كره تا مجارستان گسترش يافت. اين تهاجم از چندين جهت در ايران فاجعهآميز بود. ولي اين دوره معمولاً به عنوان بهترين عصر تاريخنگاري ايراني به حساب ميآيد و اكثر اين آثار به زبان فارسي بود و زبان عربي ـ كه در ميان فاتحان جديد غيرمسلمان طرفداران اندكي داشت ـ به جز در نوشتههاي مربوط به قوانين شرع و الهيات، به مكان دوم نزول نمود. گستره علايق تاريخنگاران ايراني عصر مغول بسيار وسيعتر از تكامل و توسعه تاريخنويسي دوران گذشته بود كه هر فرد ميتوانست انتظار داشته باشد: نتيجه اينكه برخي از اين تاريخنگاران، عموماً بين مهمترين منابع قابل دسترسي براي تاريخ امپراتوري مغول بودند نه فقط صرفاً منابع ايراني يا فرق اسلامي.
شايد بتوان دو تن از اين تاريخنگاران را براي اشاره برگزيد: عطا ملك جويني و رشيدالدين فضلالله. اين دو، ديوان سالاران ايراني بودند كه براي حاكمان جديد مغولي در مقامات بالا خدمت ميكردند. جويني (1283 ـ 1226 م) حاكم بغداد بود و تاريخي از چنگيزخان و فتوحاتش و گسترش بعدي مغولان نوشت. او براي جستوجوي اطلاعات، به مغولستان سفر نمود. وي اخبار زيادي از كل گستره جهان مغول، به روش بسيار دقيق و استادانه و به فارسي مكلف و مصنوع به ما ميگويد. رشيدالدين (1318 ـ 1247 م) بسيار برجستهتر بود. غازان، حاكم مغولي تازه مسلمان شده (م 1304 م)، او را مأمور نگارش تاريخي براي مغولان نمود، يعني جامع التواريخ كه تقريباً به طور كامل باقي مانده و منبعي بسيار مهم و منحصر به فرد براي تاريخ عصر مغول است. رشيدالدين بعدها كارش را ادامه داد و تاريخ مفصلي از همه مردماني نوشت كه با مغولان برخورد داشتند ـ شامل هنديان، چينيان، تركان، يهوديان و حتي فرانكها و مردمان اروپا كه دوري و گمنامي آنها در قرون وسطي معمولاً با بيتوجهي كلي نويسندگان مسلمان پاسخ داده ميشد. رشيدالدين فضلالله در برخي از داوريها، اولين تاريخنگار تاريخ جهان ناميده شده است.
فتوحات مغول، دورهاي از استيلاي فرهنگ ايراني را گشود، گرچه وقايعنگاريهاي بسيار مهمي به زبان عربي همچنان در مصر و شام نوشته ميشد كه از الحاق به امپراتوري مغول در امان ماندند. به اين مسأله بايد توجه شود كه آخرين تاريخچه بزرگ مسلمانان در قرون ميانه در اواخر قرن هجدهم، در مصر توليد شد؛ يعني «تاريخ جبرتي» در يورش ناپلئون. اما در ساير نقاط، حتي براي مدت طولاني بر امپراتور عثماني، زبان فارسي زبان حاكم بود. و در شمال هند، كه حكومت مسلمانان در قرن سيزدهم در آنجا تأسيس شد، آثار تاريخي به زبان فارسي نوشته ميشد و از روشهاي ايراني پيروي ميكردند. در واقع تاريخ سلطنت دهلي قبل از مغولان، يكي از معدود عرصههاي تاريخنگاري است كه شايد بتوان گفت: وقايعنامهنويسي سده ميانه تا امروز در آنجا زنده مانده است.
مطالبي در مورد ابن خلدون از شمال افريقا بايد گفته شود. شايد او تنها تاريخنگار اسلامي (و جامعهشناس) باشد كه از هر تاريخنگار غربي ميتوان انتظار داشت نام او را شنيده باشد. انصافاً او بيشك برجستهترين متفكر بديع تاريخي است كه در جهان اسلام در سده ميانه ظهور نمود. شهرتش چندان از جهت تاريخ جهان او العبر نيست، بلكه به جهت مقدمهاي است كه بر آن نوشت. در اينجا او به تفسير عوامل تغيير در جوامع بشري، بررسي تأثير عوامل محيطي، شكل حكومت، نيروي جوامع قبيلهاي با عنوان عصبيت، مذهب، آثار مخرب تمدن و پيشرفت، نتايج زوال و غيره پرداخت. ابنخلدون بر دوران خودش تأثير اندكي گذاشت، گرچه خودش زندگي پرماجرايي داشت (براي مثال، او تيمور فاتح را در دمشق ملاقات نمود و گزارش گفتوگو با او را بر جاي گذاشت)، عقايد او در ميان متفكران عثماني در قرن هفده، بسيار مورد بحث واقع شد، بدون اين كه هيچ ثمره خاصي در سرزمين اسلامي داشته باشد.
همانطور كه گفته شده است، سنت چين، ادبيات تاريخي را بهطور عجيب و خاص با همه ارزشها، شايستگيها، كاستيها و محدوديتهايش، ايجاد نمود؛ اما به جهت حجم توليداتش و گستردگي آثار مضبوطش، منحصر به فرد است. تاريخ مستمر تاريخنگاري چين، حداقل به زمان كنفوسيوسي برميگردد و در شكل سنتي خود تا عصر امپراتور چين يعني تا آغاز قرن بيستم باقي ماند و تأثير اندكي از دانشجويان غربي رشته تاريخنگاري پذيرفت. اين مسأله، بيشك تا حدودي به جهت مشكلات كلي بود كه در به دست آوردن آن وجود داشت. چيني زبان آساني نيست و براي هيچكس يادگيري آن صرفاً به جهت درك نمونهاي از طبيعت و ماهيت سنت تاريخنگاريشان معقول نيست و آثار زيادي از آنها به زبانهاي اروپايي ترجمه نشده است؛ حتي بيشتر آنچه ترجمه شدهاند، براي كسي كه قبلاً اطلاعات نسبتاً چشمگيري در مورد فرهنگ و تاريخ چين ندارد، كمتر قابل استفاده است. به هر حال، تاريخنويسي چين احتمالاً داراي حدود فرهنگي با يك گستره وسيع در مقايسه با دو سنت بزرگ تاريخنگاري جهان يعني سنت غربي و اسلامي است و به نظر ميرسد كه از آن دو تأثير نپذيرفته و خودش نيز بر آن دو در هيچ حيطه مهمي تأثير نگذاشته است و تأثيراتش عمدتاً به شرق آسيا يعني سنن تاريخنگاري كره، ژاپن و ويتنام بود محدود ميشود؛ كشورهاي ياد شده مانند موارد بسيار ديگر فرهنگي، تا حد زيادي پيرو تمدن چين بودند.
موضوعات ديني زيادي در مورد تاريخنگاري چين وجود ندارد. داستانهايي كه گفته ميشود، به پيامبران، امور ماورايي و سحر و معجزات مربوط نيست. به هر حال، تاريخنگاري در ارتباط تنگاتنگ با كنفوسيوسيم بود. اين ايدئولوژي، كه جاي مذهب را ميان اهل قلم و ديوان سالار گرفت ـ كساني كه هم به نگارش و هم به خواندن تاريخ ميپرداختند. به دليل توجه كنفوسيوسيم به مناسك سنتي و تواتر خانداني، به ناچار علايق بسيار عميقي به گذشته و سنت به وجود آورد. اين حاكي از آن است كه تاريخ براي يك فرد كنفوسيوسي، در برخي مواقع جاي متون مقدسي را ميگيرد كه در ساير فرهنگها محوريت داشته است. ريشههاي تاريخنگاري چين حتي به قبل از كنفوسيوس برميگردد. پرستش نياكان به عنوان يك عمل معقول، داراي سابقه زيادي بود و حداقل سبب ميشد تا نسبنامهها به طور خاص در ميان خاندان سلطنتي حفظ شود. گونهگوني و تنوع حكومتها كه چين را قبل از اتحاد آنها توسط اولين امپراتوري در سال 221 قبل از ميلاد تكهتكه كرده بود، در وقايعنامهها ثبت شده است.
يكي از اين وقايعنامهها در مورد حكومت «لو» معروف به سالنامه بهار و پاييز است كه به طور سنتي آغاز استمرار سنت تاريخنگاري چين را نشان ميدهد. اين اثر چندان حجيم نيست. به جهت اهميت خود حكومت (حكومت لو) يا اطلاعات موجود در وقايعنامهها، سبب بروز اين عقيده شد كه خود كنفوسيوس اين كتاب را تجديد نظر كرده است.
بنابراين، مدلي ارائه داد كه هميشه مورد توجه بود. اين اثر سالهاي 481 ـ 722 قبل از ميلاد را در برميگيرد و اساساً نگارش نسبتاً بيروح و خشك وقايع و حوادث مهم خصوصاً مناسك و شعائر بسيار بااهميت است. آنچه واقعاً اهميت داشت، كاري بود كه كنفوسيوس در فرآيند ويرايش انجام داده بود كه گمان ميرفت براي او فرستاده شده باشد. با استفاده از لغات و اصطلاحات دقيق، باب نمود، معيار اصلي و حقيقي نيكي و گناه گرديد. هيچكس حتي در چين، نتوانست اين را ثابت كند. يك عقيده باستاني وجود دارد كه آنچه كنفوسيوس در حقيقت در سالنامه به عنوان يك نوع رساله و يا كتاب به كار برده، از نوع تفسيرهاي شفاهي وي بوده نه به صورت متون دستنوشته خودش. ميراث اين عقيده در مورد فعاليتهاي كنفوسيوس به عنوان يك تاريخنگار اين تصور بود كه تقسيم و تعيين خير و شر، به يكي از وظايف و تكاليف تاريخنگاران تبديل شد، حتي اگر برخي از تاريخنگاران در اين عمل ترديد داشتند.
در اينكه كار كردن كاملاً به روش كنفوسيوس در سالنامه بهار و پاييز عملي دشوار است، ترديدي نيست و همين امر باعث شد تا تعدادي تفاسير بر آن نوشته شود. اين تفاسير بعد از چندين قرن از زمان كنفوسيوس در عصر «هان» ظهور نمودند (220 ـ 206 ق.م.) و تا حدودي با آنچه امروز تاسو ـ چوان (سنت تسو) شهرت يافته، متفاوت است. تاسوچوان بسيار كاملتر از سالنامههاست و تا اندازهاي دوره بيشتري را در بر ميگيرد. اين سنت بسيار كمتر از ساير تفاسير، اخلاقي است و قسمت عمدة آن از روايات شفاهي و روايات متواتر به شيوههاي بسيار پرشور تشكيل شده و اولين شاهكار بزرگ نثر ادبي چيني به حساب ميآيد. گرچه اين مسأله كاملاً روشن نشده است و آن را به عنوان يك اثر ساده تاريخي به شمار ميآورند، در بهترين حالت ميتوان آن را بر پايه داستانهاي افسانهاي و يا نيمهافسانهاي شخصيتهاي بزرگ گذشته دانست.
بزرگترين پيشرفت تاريخنگاري، با كار سوما چيين (85 ـ 145 ق.م) و پدرش سوماتان، آغاز شد كه كار پدرش را ادامه داد و كامل نمود. اين دو به طور متوالي، عنوان موروثي نويسنده يا تاريخنگار بزرگ در چين يكپارچه عصر هان را به خود اختصاص دادند. طرح آنها تركيب نمودن اطلاعات (مواد) موجود و سنن تاريخ چين از زمان آغازين تا عصر خودشان در يك اثر واحد بود. براي انجام دادن اين كار، الگوي اساسي همراه با جرح و تعديل، تنظيم نمودند كه از روي آن، تاريخ رسمي چين تا انتهاي امپراتوري در سال 1911 ميلادي نوشته شد. اين كار يك عمل سرهم بندي و چسب و قيچي گونه بود. مواد خام از منابع يكجا جمع ميگرديد و بدون تغيير نوشته ميشد، مگر در مواردي چون خلاصهسازي و ديدگاههاي شخصي تاريخنگاران كه به طور كاملاً مشخص و جداگانه حفظ ميگرديد. البته قضاوتهاي تاريخنگاران در برگزيدن قطعات مناسب، خودش را نشان ميداد. لذا اين بسيار سادهانگارانه است كه گفته شود چنين كتابي ممكن است منبع اوليه به حساب آيد، گرچه ممكن است آن كتابها در مقايسه با كاري كه كاملاً با گفتههاي تاريخنگاران نوشته شده، نزديكتر به منابع اوليه باشد. در اينجا شايد يك شباهت جزيي با رهيافت طبري بتوان يافت. براي زمانهاي بسيار دورتر، برخي از مواد استفاده شده، شايد از نظر صحت و درستي محل ترديد باشد؛ گرچه براي تاريخ معاصر، آرشيوهاي رسمي حكومت با همه مزايا و مشكلاتي كه دلالتهاي آن دارد، ميتواند راهگشا باشد.
سوماس از جهت ديگر، در سازماندهياش از مواد خام، الگويي را طبق موضوعات ايجاد نمود. نوشتههاي تاريخنگاران (شيه ـ چي) به پنج دسته اصلي تقسيم ميشود: اولين آنها «سالنامههاي پايه» است (پن ـ چي) كه به منزله حوادث اصلي حيات و سلطنت امپراتوريها به حساب ميآيند. بعد از آن «جداول» است كه اعطاي القاب اشرافي در عصر هان و وقايع نامههايي از سلسلههاي مستقل مختلفي را شامل ميگردد كه قبل از عصر هان بوده است. «تك نگاريها» به دنبال آن دو ميآيد: اينها با جنبههايي از حكومت مثل تقويم، مناسك و شعائر و موسيقي سر و كار دارند. «خاندانهاي موروثي» بخش بعدي است كه تاريخ جداگانه حكومتهاي قبل از هان را شرح ميدهد. اين بخش، دستهاي است كه جانشينان سوماس ضرورتي براي نگارش تاريخ چين متحد نيافتند. «زندگينامهها طولانيترين بخش است (سنن جمعآوري شده ادبي) كه يك مقوله كلي محسوب ميشود. گرچه تعداد زيادي از زندگينامههاي اشراف را در بر ميگيرد، شامل برخي اطلاعاتي است كه در ديگر جاها يافت نميشود، مانند روابط با دول خارجي. زندگينامهها به طور فزايندهاي سهم بيشتري از ساير تواريخ رسمي بعدي يافتند. اما اين زندگينامهها، شبيه مفهوم جديد غربيشان نيستند. موضوعاتشان به جهت منحصر به فرد بودنشان انتخاب نميشدند، بلكه به عنوان نماينده اعضاي يك گروه و يا طبقه انتخاب ميگرديدند كه كاركرد شايسته و مناسب در حكومت چين داشتند.
همه اينها ممكن است برداشتي از نوعي يكنواختي قالبي بدهد و در واقع در برخي از تواريخ بعدي، اينها دقيقاً همان چيزي بودند كه به دست آمدند. اما به عنوان يك مطلب خواندني براي مثال، ترجمه رايموند داوسون از قسمتهاي زيادي از مطالب مربوط به اولين امپراتوري را به طور بسيار شفاف نشان داده است. اين به هيچوجه موردي بسيار دور از آنچه كار سوماچاين بدان مربوط ميشد، نبوده است. اين مسأله به طرز عجيبي مطلبي شفاف و جالب خلق نمود. پان كو (32 ـ 92 م) واسطه ارتقاي تاريخنگاري رسمي چين به مرحله بعد بود. او نگارش تاريخش را به عنوان يك كار شخصي آغاز نمود، گرچه بعدها مقام و حمايت رسمي دريافت كرد. اين نكته شايان ذكر است كه عليرغم سلطه تواريخ رسمي، نوشتن آثار شخصي تاريخي در سراسر گذشته چين ادامه يافت. پان كو در كارش با تاريخي از سلسله پيشين «هان» سر و كار داشت. از اين جنبه تنها با يك سلسله سر و كار داشت. او از الگويي كه سوما چاين ايجاد كرده بود، فاصله گرفت و بعدها نمونه پان كو، پيروي ميگرديد. تاريخنگاران چيني به ناچار متمايل شدند بعد از آن، تاريخ كشورشان را در چارچوب سلسلهاي نگاه كنند (روشي كه دانشمندان غربي به طرز گستردهاي پيروي كردند).
بعد از هان، سلسله مهم بعدي كه بر سراسر چين حكومت نمود، سلسله تانگ بود (907 ـ 618 م). در اين زمان حكومت، اداره (دفتر) تاريخ را تأسيس نمود كه وظيفه گرد آوردن و مهيا كردن اطلاعات براي تاريخ تانگ را بر عهده داشت. در دوران فترت (به طور مشخص در پايان هر حكومت)، اين نقش بر عهده وقايعنامهها نهاده ميشد كه به گزارشهاي تمام و كمال (shih-lu) معروف بود. اين گزارشها، به عنوان منبع اطلاعات و براي استفاده مقامات در جستوجوي سوابق و پيشينه، تهيه ميشد. چين قديمي متقاعد شده بود كه هيچ چيزي را نبايد براي اولين بار انجام داد. سرانجام الگويي به وجود آمد كه بر اساس آن، سلسله جديد جلوس خود را با نگارش تاريخ رسمي پيشينيان خود مشخص ميكرد كه جمعآوري شده از گزارشهاي تمام و كمال بود. تواريخ رسمي براي چندين قرن، عبارت بودند از آنچه امروز باقي مانده است و گزارشها تمام و كمال، نابود شدند. اما براي دو سلسله آخر يعني مينگ (1368 ـ 1644 م) و چينگ (1644 ـ 1911 م) هنوز اسنادي موجود است. بنابراين، امكان مشاهده چگونگي برخورد اداره تاريخ با گزارشهاي تمام و كمال در استفاده از آنها به عنوان پايه و اساس نگارش تاريخ رسمي وجود دارد.
چنين روشي تاريخنگاري رسمي، به جهت استمرار (توالي حوادث) و ثبت جزييات گذشته منحصر به فرد بود. ولي طبيعتاً علايق شخصي يا رشد تحقيقات و نوشتههاي تاريخي به عنوان يك نظام نبود. در حقيقت بسياري از متفكران چيني از اين الگوي رسمي ناخشنود بودند. برخي در مورد معايبش و آنچه ميتوانست جانشين و يا مكمل آن باشد نوشتند. برخي ديگر به انجام دادن كارهايي درباره آن مبادرت نمودند. برجستهترين نمونههاي قابل ذكر از حوادث بعدي در دوران سلسله سونگ (960 ـ 1279 م) رخ داد. سوماكانگ اثرش آينهاي جامع براي ياري حكومت را در سال 1085 ميلادي تكميل نمود. اين اثر تمامي دوره زماني از انتهاي اثر «سالنامه بهار و پاييز» تا جلوس سلسله سونگ، يعني سالهاي 403 قبل از ميلاد تا 959 ميلادي را زير پوشش قرار داد. نويسنده يكي از رجال سياسي بود؛ بنابراين، به سختي ميتوان گفت كه اثرش به طور كامل از بيرون از سنت بوركراسي رسمي سرچشمه ميگيرد. در واقع او رسماً براي آن كتاب حمايت ميشد. اما شكل و سازماندهي كار غير معمول نبود، بلكه گستره زماني و وجود يك هوش هدايتگر پشت آن غيرمعمول بود؛ مسألهاي كه مدتها تاريخنگاران رسمي سلسلهاي از آن غافل بودند. سوماكانگ به هيچوجه از سپردن ديدگاههايش به زير چاپ ناراضي نبود، در حالي كه در گنجاندن جزييات حوادث رخ داده، اصرار داشت، گرچه آنها از نظر معنوي، ممكن بود پيشرفت كمتري داشته باشند. تاريخنگار بعدي «چوهسي»، خلاصهاي از كار سوماكانگ را نوشت كه عناصر بسياري از «ستايش و سرزنش» را شامل ميشد كه با اخلاق كنفوسيوس از اخلاق سياسي بسيار مطابق بود. متأسفانه به جاي منبع اصلي، به طور گسترده به عنوان يك منبع معتبر خوانده شد و از آن استقبال كردند.
دانشمندي كه تصور ميشد بيشتر از همه در بريدن تصور سنت تاريخنويسي مؤثر بود، در زمان حكومت چينگ ميزيست. چانگ هسوچنگ (1728 ـ 1801 م) اين مطلب را كه تاريخنگاري چيني، به ثبت جزييات بسيار علاقهمند است مورد مناقشه قرار داد و گفت: اين مسأله باعث ايجاد اين مشكل ميشود كه به جاي جنگل، درختان مشاهده شوند. او خواست ديدگاهي بسيار اجماليتر و كليتر از ماهيت و هدف تاريخ اتخاذ كند. او را به «جامباتيستا ويكو» تشبيه كردهاند و همچنين شايد او را بشود با لرد اكتن به عنوان يك متفكر تاريخي ژرفانديش مقايسه كرد ـ شخصي كه با تمام حسن نيتي كه داشت، در عرصه عمل به عقايدش با شكست مواجه شد. چانگ بر روزگار خود تأثير اندكي گذاشت و به سرعت فراموش شد. او موفق گرديد يكي از كتابهايش را به چاپ برساند، اما آن كتاب در ميان 2136 اثر تاريخي كه در كتابخانه امپراتوري در سال 1782 موجود بود، يافت نشد. عقايد او در دوران اخير نسبتاً احيا شده و متفكران چين در سنت عالمانه او به عنوان نشانه تفكر مدرن تحقيق نمودند.
آنچه بيشتر در اين اثر ميآيد مربوط به غناي عظيم و گسترده تاريخنگاري غرب مربوط ميگردد؛ يعني تاريخنگاري مدرن كه در معناي واقعي آن، جلوهاي از موفقيت غرب است. حتي در بخش چهارم كه تاريخنگاريهاي مدرن چين، ژاپن، هند و افريقا مورد بحث واقع ميشوند ـ مناطقي كه سهم بسيار زيادي از هدايت متخصصان نگارش تاريخي دارند، از بوميان مناطقي هستند كه بدان تعلق دارند نه اروپاييان و امريكاييان ـ آنها كمابيش با توجه به شاخصهاي تاريخنگاري غربي كار ميكنند كه از زمان روشنگري متحول شد. البته تفاوتهايي هم وجود دارد: براي مثال روي كرد علماي مسلمان جديد در بهكارگيري متون ديني به عنوان منابع تاريخي از يك دورنما، با هم كار غيرمسلمانشان متفاوت است و برخي تاريخنگاران چيني، شايد معتقد بودند كه خودشان را ملزم كنند تا با اسلاف دانشمند خود، با اندكي تفاوت سازگار شوند. آنها كه برخي اوقات، آن را مفيد ميديدند و برخي اوقات بيحاصل. اين مشخصه تعدادي از نوشتههاي تاريخي غربي جديد بود. اما نبايد فراموش كرد كه تاريخنگاري غرب، مشغله ذهني اصلي ماست. دو سنت ديرين جهانهاي اسلام و چين، دو نوع تاريخنگاري است كه نقش مهمي ـ در مورد چين نقش مركزي ـ در تحول فكري اين دو تمدن عظيم ايجاد نمود و شايسته توجه و احترام ماست.
نتيجه
دو سنت حاكم بر تاريخنگاري آسيا ـ يعني سنت تاريخنگاري اسلامي و سنت تاريخنگاري چيني ـ محصول گذشتهگرايي است. تاريخ در ابتدا براي هر دوي اين سنتها، وسيلهاي براي بازسازي گذشته طلايي و تلاش براي احياي آن دوران بوده است.
در تاريخنگاري اسلامي، براي حفظ الگوي زندگي پيامبر (سنت)، سيرهنويسي آغاز شد. در ابتدا تاريخنگاري اسلامي، متأثر از حديث بود و روش بيان و نقد روايات تاريخي، به روش ارائه و نقد حديث شباهت داشت كه نمونه اعلاي آن روش نقل قولي طبري است.
گذشتهگرايي و پرستش نياكان، سبب شد تا چينيان حتي قبل از كنفوسيوس، به تاريخ گرايش يابند. تاريخنگاري در چين، شكل سنتي خود را تا آغاز قرن بيستم حفظ نمود. به علت مشكلات خاص زبان چيني و ترجمه نشدن متون چيني به ساير زبانهاي رايج جهان، تاريخنگاري چين از دو سنت تاريخنگاري اسلامي و غربي تأثير نپذيرفت و در هيچ حيطه مهمي بر آنها تأثير نگذاشت و تأثيراتش تنها به تاريخنگاري شرق آسيا يعني تاريخنگاري كره، ژاپن و ويتنام محدود بود. (مترجم)
ديويد مورگان
ترجمه: رضا شجري
منبع: نامه تاريخپژوهان، شماره 22 این مطلب تاکنون 3965 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|