اعتراف به بيداري اسلامي
حوادث دهة نخستين انقلاب (1357 ـ 1367) صحت ارزيابي ميتران را نشان داد. امواج جهاني انقلاب اسلامي گسترش يافت و حضور خود را به عنوان واقعيتي انكارناپذير به نمايش گذارد.
در سراسر جهان اسلام، انقلاب اسلامي داراي پيش زمينة تاريخي ـ فرهنگي ژرف و سنتهاي مبارزاتي غني بود. براي نمونه، در آغاز قرن بيستم ميلادي، جنبش «اتحاد اسلام» (ساركات اسلامي) در اندونزي در ميان تودههاي مردم نفوذ ميليوني داشت. اين جنبش چنان نيرومند بود كه «كمينترن» درصدد اتحاد با آن برآمد و در سال 1923 به رهبري حزب كمونيست اندونزي توصيه كرد كه نامهاي به چوكروآمينوتو، رهبر برجسته «ساركات اسلامي»، بنويسد و به هر طريق شده با جنبش اسلامي متحد شود. كميتة اجرائيه كمينترن در رهنمود خود به رهبري حزب كمونيست اندونزي نوشت :
«شما خوب ميدانيد كه ما چه اهميت عظيمي براي جنبش «ساركات اسلامي» قائل هستيم. حاجت به پافشاري بر اين نكته نيست... مشكلاتي كه دو يا سه تن از رهبران «اتحاد اسلامي» بوجود خواهند آورد در مقايسه با آنچه كه، در جلب حمايت تودههاي پيرو «اتحاد اسلامي»، ما به دست خواهيم آورد، ناچيز خواهد بود.»
كمينترن تأكيد كرد كه جنبش «اتحاد اسلامي» اندونزي به هيچروي يك حركت بورژوازي ملي نيست و داراي آرمانهاي ضد سرمايهداري است. روشن است كه اين توصيه كمينترن صرفاً به دليل پايگاه نيرومند جنبش انقلابي اسلام در اندونزي و با نيت بهرهگيري از آرمانهاي ضدغربي و ضدسرمايهداري آن در جهت اهداف انترناسيونال كمونيستي بود و طبعاً با استقبال رهبري جنبش اسلامي مواجه نشد.
در دنياي معاصر عرب نيز، انقلاب اسلامي زمينههاي نيرومند داشت. در آغاز دوران معاصر، روشنگر بزرگ مسلمان، سيد جمالالدين اسدآبادي، يكي از مراكز اصلي فعاليت خود را در مصر ـ قلب فرهنگي و ايدئولوژيك دنياي عرب ـ قرار داد و از آن زمان اسلام بعنوان يك جريان نيرومند سياسي ـ اجتماعي در مبارزات استقلالطلبانه اعراب جايگاهي رفيع يافت. ظهور «ناسيوناليسم عربي» جمال عبدالناصر، در يك مقطع كوتاه و گذراي تاريخي، تا حدودي ايدئولوژي اسلام انقلابي را تحتالشعاع قرار داد؛ و اين بيشتر با حربههاي سياسي ـ دولتي و بويژه با شهادت انديشهپرداز بزرگ جنبش اسلامي عرب ـ سيد قطب ـ بود. با شكست «ناصريسم»، جهان عرب خود را با خلاء عميق ايدئولوژيك مواجه ديد و ناكامي مليگرايي و قومگرايي را در عمل آزمود. پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، اين اخگر نهفته در زير خاكستر سالها مبارزه را دگرباره شعلهور ساخت.
در سال 1361، اريك رولو، اسلامشناس فرانسوي، در مقالهاي در نشريه «مطالعات فلسطين» نوشت :
«پس از فوت جمال عبدالناصر، خلائي در خاورميانة عربي پديد آمد كه رهبران ناسيوناليست و مليگراي عرب و يا احزاب چپگرا و ماركسيست نتوانستند آن را پر كنند و در پايان اسلام در عرصة مبارزات سياسي ظاهر شد و آن خلاء را پر كرد.»
پروفسور جيمز بيل، محقق آمريكايي، در فصلنامه «مسائل خارجي»، نشريه وزارت خارجه آمريكا، امواج پوياي انقلاب جهاني اسلام را چنين توصيف كرد :
«موجي از هيجان تودهاي اسلام را فراگرفته است؛ از يوگسلاوي و مراكش در غرب، تا اندونزي و مالزي و فيليپين در شرق. » اين اسلام نوظهور كه به لحاظ ظاهري يكپارچه نيست، ولي به لحاظ ايدئولوژيك منسجم است، در انقلاب 1978 ـ 1979 ايران، در اشغال مسجدالحرام در مكه در نوامبر 1979، در جنگ چهارسالة افغانستان اشعال شده توسط شوروي، در ترور انورسادات در اكتبر 1981، در مقاومت قهرآميز لبنان در سالهاي 1983 ـ 1984، انعكاس يافته است. اين نيروي تودهاي، كه غالباً بعنوان «اسلام بنيادگرا» توصيف ميشود، از مرزهاي جغرافيائي گذشته، ايدئولوژي سياسي و رژيمهاي ملي را نيز فرا گفته است.
|