دربار در دربار | ویلیام شوکراس روزنامهنگار انگلیسی، نویسنده کتاب «آخرین سفر شاه» است. این کتاب از برجستهترین و مستندترین کتاب هائی است که در باره سالهای آخر حکومت محمدرضاشاه نوشته شدهاست. در این کتاب نویسنده سعی کرده با بهرهگیری از منابع مستقیم و مستند و تا حدی بیطرف، سالهای آخر حکومت شاه، جریانهای دوره انقلاب، زندگی شاه در تبعید، سیر بیماری او، جریانهای مربوط به معالجه و چگونگی مرگ وی را با گفتگو و مصاحبه با افراد مرتبط، بررسی نماید. مطلب حاضر برگزیدهای از فصل یازدهم کتاب با نام «تمدن بزرگ» است:
در تاریخ بسیاری از کشورهای دیکتاتوری عصر حاضر، چهرههایی وجود دارند که روزنامههای پرخواننده مایلند آنها را «بانوهای اژدها» بنامند. اینگونه زنان غالبا همسر یا قوم و خویش دیکتاتور هستند. در ویتنام این شخص «مادام نو» زن برادر پرزیدنت دیم بود. در هائیتی میشل دووالیه همسر بی بی داک بود. در فیلیپین ایمیلدا مارکوس ملکه کفش بود (زنی که بیش از پنج هزار جفت کفش داشت) در سرزمینی که مامن اصلی اژدهایان است دو زن اژدها وجود داشت یکی مادام چیانکایشک و دیگری خانم موئوتسه تونگ. اما در ایران زن اژدها فرح دیبا سومین همسر شاه نبود، بلکه اشرف پهلوی بود که دوست داشت خود را از هریک از همسران شاه به او نزدیکتر بداند. در محافل دربار به او «سایپا» لقب داده بودند که در زبان فرانسه حروف نخست عنوان رسمی او والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی است. داستان های فراوانی در بارهاش رواج داشت. میگفتند یک سلسله ماجراهای عشقی جالب داشته است و با شبکه جهانی تجارت مواد مخدر ارتباط دارد. اشرف روزنامههای لوموند و واشنگتنپست را که این شایعات را منعکس کرده بودند، تحت تعقیب قانونی قرار داد و آنها را محکوم ساخت. گفته میشد ۲۱۰ میلیون دلار در معاملات گوناگون به جیب زده است. هرچند ممکن است بعضی از این شایعات مشکوک باشد ولی یقیناً بخشی از ماهیت عجیب و عصبی و هیستریک جامعه ایران را در سالهای هفتاد میلادی بازگو میکند. به این دلایل مردم از اشرف میترسیدندو از او متنفر بودند.
اولین ازدواج اشرف با ناکامی روبرو شد. میگوید: «به قدری جوان و بی تجربه و از شوهرم متنفر بودم که هر شب پیش از رفتن به بستر، یک قرص مسکن میخوردم.» اشرف از او طلاق گرفت و عاشق شخص دیگری شد. اما برادرش این کار را نامناسب دانست و ازدواج وی را ممنوع کرد. در همین ایام که اواخر جنگ جهانی دوم بود شایعات زیادی درباره ماجراهای عشقی اشرف بر سر زبانها بود. اشرف اصرار می ورزید که این شایعات به این دلیل بود که بسیاری از دولتمردان ایرانی از مداخله او در امور سیاسی کشور خشمگین بودند. بنابراین هرگونه داستانی را درباره وی منتشر می ساختند و برادرش پیشنهاد کرد با ازدواج مجدد به این شایعات خاک دهد. بنابراین اشرف با یک دوست مصری به نام احمد شفیق ازدواج کرده ولی این شایعات همچنان ادامه یافت به او «پلنگ سیاه» لقب داده بودند. پس از پایان جنگ جهانی دوم، شورویها از تخلیه استان آذربایجان خودداری کردند. اشرف با استالین ملاقات کرد. وی میگوید که با قدرت استدلال خود، استالین را به شدت تحت تاثیر قرار داد. ملاقات آنها که برای ۱۰ دقیقه پیش بینی شده بود، دو ساعت و نیم به طول انجامید و آنگاه استالین از وی دعوت کرد که با او به استادیوم ورزشی برود. استالین به اشرف گفت «به برادرت بگو اگر من ده نفر مثل تو را داشتم هیچ نگرانی نداشتم» سپس دیکتاتور بزرگ یک پالتوی پوست عالی به اشرف هدیه کرد.
اینگونه چاپلوسی ها اشرف را گستاخ کرد تا بیش از پیش در سیاست دخالت کند. او در ۱۹۴۷ وقتی تشخیص داد که نخست وزیر وقت بیش از حد نیرومند شده است، به او دستور داد از مقامش استعفا کند. در سفری که در ۱۹۴۸ به منظور مطالعه در طرز کار صلیبسرخ آمریکا به ایالات متحده کرد از تعهد برادرش به دموکراسی صحبت کرد. ولی هنگامی که درباره سیستم رفاهی شوروی داد سخن داد یکی از کارمندان وزارت خارجه آمریکا به وی اخطار کرد که ساکت شود.
هنگامی که ایالات متحده با مصدق به مبارزه پرداخت واشنگتن جرات و جسارت اشرف را قابل استفاده دانست. یکی از گزارشهای سفارت آمریکا در تهران در ۱۹۵۱ متذکر شد: «انگیزه های او ناپاک و اعمال او بیشتر اوقات ناشیانه است اما غریزهای در تصمیم گیری دارد که در میان اطرافیان شاه بسیار ضروری است. شخصیت قوی و اصرار شدید او برای اقدام میتواند برادرش را از بیارادگی خارج سازد.» سفارت معتقد بود در حالی که شاه رویای پیشرفت ملی را از پدرش به ارث برده اشرف اراده بی رحمانه رضاشاه را به خودش منتقل ساخته است. مصدق هم که این موضوع را فهمیده بود، در آغاز کار او را تبعید کرد و سپس وقتی اشرف با پشتیبانی آمریکا و انگلیس به تهران بازگشت تا برادرش را در اقدام علیه نخستوزیر تشویق نماید او را به سرعت به تبعید گاهش بازگرداند.
به تدریج که سالهای دهه ۵۰ و ۶۰ شاه نیرومند تر شد و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد به نظر میرسید که مایل نیست نقشه سیاسی مهمی به اشرف در داخل ایران واگذار کند. لذا انرژی او به رشته های دیگری از قبیل حقوق زنان و سازمان ملل متحد محدود شد. اشرف در اواخر دهه ۶۰ نماینده ایران در کمیسیون حقوق بشر ملل متحد بود با احساسی از وقتش ناشناسی و بی دقتی که شاید تنها مختص سازمان ملل باشد. در ۱۹۷۰ درست پیش از آن که ساواک در پایمال کردن چنین حقوقی ضرب المثل شود، اشرف رئیس کمیسیون حقوق بشر شد.
شاه در ۱۹۷0 او را به چین فرستاد که سفری موفقیتآمیز بود و به دنبال آن ایران و چین مناسبات دیپلماتیک برقرار کردند. در ۱۹۷۱ که چین کرسی خود را در سازمان ملل متحد به دست آورد یکی از نخستین دعوت هایی که هیئت نمایندگی آن کشور پذیرفت، دعوت ناهار باشکوهی در اقامتگاه سفیر ایران در سازمان ملل با حضور اشرف بود.
به دنبال سفر چین، اشرف به هند و پاکستان و کره شمالی و چندین کشور آفریقایی نیز سفر کرد. در اواسط دهه ۷۰ اشرف ریاست هیئت نمایندگی ایران در مجمع عمومی سازمان ملل متحد را برعهده گرفت. وی در حالی که به این گونه کارها در خارج از کشور اشتغال داشت در داخل کشور مظهر تمام کارهای ناپسند خانواده پهلوی بود.
یکی از گزارشهای سیا در ۱۹۷۶ اعلام داشت که «والاحضرت شهرتی افسانهای در فساد مالی و به طور زدن مردان جوان دارد» و روابط او با این فاسقهای جوان اغلب به نحوی دوستان پایان مییافت و بسیاری از آنان در دستگاه دولتی به مقامات عالی میرسیدند. در میان آنان میتوان از پرویز راجی نام برد که آخرین سفیر شاه در لندن بود و پس از سقوط شاه خاطرات افشاگرانه و پر شایعه خود را تحت عنوان «خدمتگزار تخت طاووس» منتشر ساخت. در سپتامبر ۱9۷۸ که انقلاب اسلامی او را دچار سرگردانی ساخته بود راجی از خودش پرسید:
«آیا دستهای شاه که چنین آلوده به خون شده است، ارزش نجات دادنش را دارد؟... با وجود این از خود می پرسم آیا براستی نباید از رسوخ چنین افکاری به مغزم شرمنده باشم؟ و اگر بعدا والاحضرت اشرف نوشته های امروزی مرا ازنظر بگذراند آیا شهامت این را دارم که باز هم بتوانم به چشمانش نگاه کنم و از کسی که لحظات بسیار از محبت گرم و صمیمانه اش برخوردار بودهام و به حق باید در مورد داشتن مقام امروزی خود و الطاف و سخاوت های همیشگیاش همواره سپاسگزار باشم، شرمگین نشوم؟»
همین گزارش سیا درگیریهای اشرف را در معاملات چنین توصیف کرد: «اگر کاملاً غیر قانونی نباشد اغلب در مرز اعمال خلاف قانون قرار دارد. یک بار یکی از روسای بانکهای ایرانی به سفارت آمریکا اظهار داشت کارهایی که اشرف میکند دیگران را ۱۰ سال پشت میله های زندان میاندازد، ولی شاه در مورد او فقط به بالا انداختن شانه خود اکتفا میکند.»
اشرف همیشه ارتکاب هرگونه عمل خلاف قانون را انکار میکرد. در ۱۹۷۶ اتومبیل او در نزدیکی خانهاش در جنوب فرانسه مورد حمله مردان مسلح قرار گرفت و با گلوله سوراخ سوراخ شد. راننده توانست اتومبیلش را به پهلوی اتومبیل حملهکنندگان بزند و اشرف را فراری دهد ولی یکی از ندیمههایش ضمن این حمله به قتل رسید. بعدها اشرف گفت: «هیچ بازداشتی صورت نگرفت. بعضی ها گفتند این کار مافیا بوده و به آنچه قاچاق مواد مخدر از جانب من مینامیدند، مربوط است. اما من تردید دارم آدمکشان با تجربه این چنین ناشیانه عمل کنند.»
هنگامی که گزارش نامساعد سیا درباره اشرف منتشر شد اشرف با خشم فراوان اتهامات وارده را تکذیب کرد و خواستار شد که سازمان مزبور دلایل خود را در صورت وجود، نشان بدهد. او اصرار داشت که تمام ثروت او از فروش املاکی که از پدرش به ارث برده به دست آمده است (رضاشاه این مراکز را به زور از مردم گرفته بود) و در روزنامه نیویورک تایمز اعلام کرد که با هر شیوه ای که امکان داشته باشد با چنین افتراهایی مبارزه خواهد کرد.
اشرف دو پسر و یک دختر داشت. پسر کوچکتر شهریار افسر نیروی دریایی بود. او در سالهای دهه 1970 میلادی ابتدا از دانشکده دریای دورتموند انگلستان فارغ التحصیل شد و سپس با همسر و فرزندش در پایگاه دریایی بندرعباس و اقامت گزید و فرماندهی ناوگان هاورکرافت ایران را برعهده گرفتند. هاورکرافت یکی از وسوسههای شاه بود. پسر بزرگترش شهرام از استعدادهای تجارتی مادرش بیشتر ارث برده بود. یکبار سیا گزارش داد:
«در تهران، او به طرز گسترده و نامطلوبی به عنوان دلال معاملات شناخته شده و در بیش از ۲۰ شرکت حمل و نقل، کلوپ های شبانه، ساختمان، تبلیغات و پخش و توزیع، سهامدار است. بعضی از این شرکتها پوششهایی برای معاملات غیرقانونی اشرف به شمار میرود. اشرف در سال ۱۳۵۷ چند ماه پیش از سقوط برادرش از سفری به اتحاد شوروی به تهران بازگشت. خیابانها را تظاهرکنندگان مسدود کرده بودند. با هلیکوپتر به کاخش پرواز کرد و از مشاهده انبوه جمعیتی که زیر پایش دید دچار وحشت شد. با خود اندیشیدم خداوند آیا همه چیز اینطور پایان یابد. در نظر من مثل این بود که کودکی که بزرگش کرده اید ناگهان بیمار شود و بمیرد. اشرف با وحشت مشاهده کرد که برادرش دیگر به نصایح او گوش نمیدهد. در واقع شاه حضور او را در کشور مزاحم می دانست و از وی خواست که مجددا از ایران خارج شود. اشرف اسباب و اثاثیه خود را جمع کرد و به غرب گریخت.
اندکی پس از آن که شاه روانه تبعید شد اشرف در مراکش به او پیوست. در آنجا این فکر را به او تلقین کرد که متحدانش به او خیانت کرده اند. در درجه اول آمریکا به طور اعم و جیمی کارتر به طور اخص. در واقع دولت آمریکا با شخص او به طرزی متفاوت رفتار کرده بود. وقتی در اواخر ۱۳۵۷ تقاضا کرده روادید ورودش به آمریکا تجدید شود، هارولدساندرز معاون وزارت خارجه نوشت این یک مسئله خاص است. زیرا نظر ایرانیان نسبت به او بدتر از شاه است. سابقه نفرتانگیز اشرف ممکن است او را از دریافت ویزای آمریکا محروم سازد. اشرف طی سی سال گذشته مرتبا و بدون هیچ مسئلهای به آمریکا میرفت و لذا سرانجام روادید ورودش تجدید شد.
اشرف تنها کسی نبود که به این گونه کارها دست میزد. در سالهای دهه 1970 میلادی تمامی کشور برای معاملهگران اعم از مرد و زن تبدیل به سرزمین عجایب شده بود. پرداختهای غیرقانونی، کارمزد دلالان، تفاهم سری بین شاپور ها و متصدیان روابط عمومی، شاهدختها و ماموران سیا، کیف های سامسونت مملو از اسکناسهای ۱۰۰ دلاری که در هواپیماهای جت خصوصی حمل میشد، شرکتهایی با نشانی صندوق پستی در کاراییب و لیختناشتاین، دستورهای ضد و نقیض محرمانه که در جلسات خصوصی با حضور شاه صادر میشد..... این بود محیطی که از ۱۹۷۳ به بعد معاملات در آن انجام میگرفت. هر کس برای خودش پوششی درست کرده بود. دوستان نزدیک شاه خود را «نماینده» شرکتهای مختلف خارجی کرده و اصرار داشتند که بدون دخالت آنها هیچ کاری انجام نگیرد و هیچ قراردادی امضا نشود. در واقع در حدود پنج شش «نماینده عالی» با کمک 25 تا 30 نماینده جزء عملاً مسیر اقتصادی کشور را تعیین میکردند. هیئت وزیران و شورای عالی اقتصاد مجری خواسته ها و دستورهای این عده معدود بودند.
یکی از وزیران مهم که بعدها با بخش عمده ثروتش به غرب گریخت وقت زیادی صرف میکرد و تلاش زیادی به کار می بست تا مطمئن شود هرچه شاپورها و شاهدختها میخواستند به دست آورند. یکی از اعضای خانواده پهلوی گنجینه های هنر ملی ایران به ویژه صنایع دستی طلای مربوط به دوران باستان را که در تپه مارلیک از زیر خاک در آمده بود علناً دزدید و برای استفاده شخصی به خارج از کشور برد.
در کشورهای پادشاهی در داخل هر درباری دربارهای کوچکتری هم وجود دارد. در تهران دربارهای اقماری حسودانه دور و بر قوم و خویش های شاه که به واسطه بستگی به او نفوذ زیادی در کشور داشتند میچرخیدند. هر یک از این برادران و خواهران شاه انبوهی از مفت خورها و چاپلوسان خودش را داشت. اینان مردان و زنانی بودند که از جانب والاحضرت ها قراردادها را پابرجا میکردند و حق دلالی میگرفتند دربارهای کودکان یا کودکان درباری هم دست در کار بودند. بعضی از آنها در سالهای دهه 1970 میلادی در نهایت بی بند و باری می زیستند. مقادیر زیادی مواد مخدر به ویژه کوکائین به ایران وارد میکردند و موقعیت والدینشان مانع از این شد که مقامات گمرکی چمدانهای آنها ایشان را بگردند. اغلب به یک دلال کلمبیایی مراجعه میکردند. این شخص به قدری به تهران سفر کرده بود که به او لقب «کنکورد» داده بودند. هر یک از بچههای درباری میتوانست در فرودگاه با وی تماس بگیرد و مقامات گمرکی را تهدید کند اگر مزاحم من بشوید اسم شما را به.... خواهم داد.
فساد دربار به این علت گسترش یافته بود که ایرانیان جاهطلب قادر به کسب قدرت سیاسی نبودند و تنها می توانستند بعنوان نوکر و عامل شاه خدمت کنند ولی نه بیشتر. مناصبی از قبیل وزارت کشور و استانداری و ریاست دانشگاه به آنان تفویض میشد همگی از شاه ناشی میگردید. این مشاغل بیشتر جنبه بخشش به عنوان وام داشت و هر لحظه ممکن بود از آنان باز ستاند شود. اما میتوانستند به جای کسب قدرت به کسب ثروت بپردازند. وانگهی میبایست ثروتشان را به نمایش بگذارند. در جهان سوم هیچگاه خیاطان و سازندگان اتومبیل های لوکس و فروشندگان هواپیماهای جت کوچک و دلالان تابلو و شراب فروشان و پوست فروشان و جواهر فروشان مثل ایران در سالهای دهه 1970 میلادی سود نبرده بودند. در نظر بی چیزها این گونه کارها فقط خودنمایی ثروتمندان بود. ولی در میان ثروتمندان نیز دو طبقه ثروتمندان قدیمی و ثروتمندان نوکیسه وجود داشت. ثروتمندان قدیمی دوست داشتند خودشان را «هزار فامیل» بنامند. زمینداران بزرگ که طی چند قرن بخشهایی از ایران را مالک بودند و بر آن حکومت میکردند رضاشاه املاک عدهای از آنان را به زور گرفته بود و برخی دیگر در نتیجه اصلاحات ارضی محمدرضا شاه نفوذشان را از دست داده بودند. هرچند ثروتشان به مقدار زیادی افزایش یافته بود. بعضی از آنان پهلوی ها را تازه به دوران رسیده های مبتذل میدانستند ولی نفرت واقعی آنان از هزاران بند و بست چی بود که از شکوفه های بازار نفت و سرازیر شدن سیل پول در سالهای دهه 1970 میلادی ثروتمند شده بودند و اتومبیلها و لباسها و جواهرات و خانههای خود را حتی بیش از ثروتمندان قدیمی به معرض نمایش میگذاشتند. یکی از این افراد خانهاش را عینا از روی طرح کاخ تریانون کوچک در پاریس بنا کرده بود.
بعدها خانم افشار همسر رئیس کل تشریفات که خودش از خانواده های قدیمی شکایت کرد: «پس از انقلاب سفید هزار فامیل از بین رفتند. دیگر معلوم نبود پدر هرکس کیست. ممکن بود زنی با پالتوی مینکدیور به آرایشگاه برود و پالتو را طوری به جا رختی بیاویزد که مارک آن به چشم بخورد. این تازه به دوران رسیدهها بودند که به چشم مردم خاک می پاشیدند نه ما»
منبع: آخرین سفر شاه، ویلیام شوکراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی، نشر البرز، 1370، ص 233 تا 245
این مطلب تاکنون 1787 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|