روزنامه نگاری که به آتش کشیده شد... | امیرمختار کریمپور شیرازی (زاده: ۴ بهمن ۱۲۹۹، اصطهبان - قتل: ۲۴ اسفند ۱۳۳۲، تهران) شاعر، روزنامه نگار، فعال سیاسی و هوادار ملی شدن صنعت نفت ایران بود که متعاقب کودتای ۲۸ مرداد دستگیر و پس از مدتها شکنجه در زندان دژبان مرکز ارتش، جان باخت.
وی مدیر روزنامه «شورش» بود که از سال ۱۳۲۹ منتشر گردید و در جریان ملی شدن صنعت نفت انتقادات تندی علیه شاه و خانواده اش ابراز کرد. در گوشه سمت راست روزنامه وی کلامی از امام دوم شیعیان نوشته میشد: «پیکار کنید، بگذارید جای لکه ذلت، دامن کفن شما آغشته به خون پاک شما باشد. پیکار کنید که مرگ شرافتمندانه هزار بار از زندگی ننگین ستوده تر است.»
وی در روزنامه پر طرفدار «شورش» در انتقاد از اشرف پهلوی مینویسد:
مردم میگویند اشرف چه حق دارد که در تمام شئون مملکت دخالت کرده و با مقدرات و حیثیت یک ملت کهنسال بازی کند. مردم میگویند این پولهایی را که اشرف بنام سازمان شاهنشاهی از مردم کور و کچل، تراخمی و بی سواد این مملکت فقیر و بدبخت میگیرد به چه مصرفی میرساند.... مردم میگویند چرا خواهر شاه در امور قضائیه، مقننه و اجرائی این مملکت دخالت نا مشروع میکند.
چرا خواهر شاه دادستان تهران را احضار کرده و نسبت به توقیف ملک افضلی جنایتکار و آدم کش اعتراض کرده و دستور تعویض بازپرس را میدهد. چرا باید یک نفر مفتخور نالایق به نام همسرخواهر شاه ، دربار سلطنتی یک مملکت تاریخی را ملعبه عیاشی و خوش گذرانی خود قرار دهد...
شاه اگر با طرد اشرف، فاطمه و احمد شفیق عرب و هیلر آمریکایی افکار عمومی را تسکین ندهد، عاصیان جان به لب آمده و کارد به استخوان رسیده، ناچار خواهند شد برای حفظ استقلال و آبروی ایران کاری بکنند که ملت قهرمان و بزرگ فرانسه با دربار و لوئی شانزدهم کردند. حال خود دانید با آتش و قهر و نفرت مردم.....
پس از انتشار این مقاله نامه تهدیدآمیزی را دریافت کرد که کلیشه آنرا در روزنامه بچاپ رساند:«.... ای مدیر روزنامه شورش! بدان و آگاه باش که اگر دست از مبارزه با اشرف پهلوی بر نداری، عاقبت وخیمی در پیش داری، دیدی که چگونه محمد مسعود میخواست علیه ما مبارزه کند، به حیات او خاتمه دادیم و باز هم میگوئیم، اگر دست از مبارزه با ما بر نداری در همین روزها منتظر سرنوشت مسعود باش....»
وی ابتدا همانند همه فعالان سیاسی و آزادیخواهان دستگیر شده بطور غیر قانونی در دادگاه نظامی ارتش محاکمه شد، اما پیش از اجرای اعدام به آتش کشیده شد. کریم پور پیش از کودتا نیز چند ماه را در زندان گذرانده بود. در برخی مطالب مخالفان نوشته شدهاست که «میزان شکنجههایی که بر وی اعمال گردید از آنچه بر تمام زندانیان دیگر رفت شدیدتر و دردناکتر بود تا جایی که در مدت ۶ ماه موهایش سفید شد. یکی از شکنجههای رایج گذاشتن پالان خر بر روی وی توسط سربازان و وادار کردن او به راه رفتن و ادرار کردن بر روی وی بود.»
در مورد مرگ او روایات گوناگونی در دست است. همسلولیهای او از افسران و سربازان و نگهبانان شنیدند که وی در جریان اقدام برای فرار، خودش را با نفت بخاری آلوده کرده و آتش زده است.
کریم پور شیرازی ساعت ۳ بامداد روز دوشنبه ۱۷ اسفندماه ۱۳۳۲ در میان شعله های آتش سوخت ساعت ده صبح به بیمارستان برده شد و ساعت ۴ بعد از ظهر همان روز، خبر درگذشت او منتشر شد. اما پس از آن در میان مخالفان حکومت شاه این خبر دهان به دهان نقل شد که: «به دستور اشرف، ابتدا کریم پور را با گلوله زدند و سپس پیکر نیمهجانش را آتش زدند و او را در میان شعله های آتش سوزاندند و بدین ترتیب، دست به انتقامجویی از نیش قلم یک روزنامه نگار زدند.»
شعبان جعفری سردسته اوباش هوادار سلطنت در مصاحبه با هما سرشار پیرامون چگونگی به قتل رساندن وی میگوید: «این جور که ما اون موقع شنفتیم، اینو دوباره میگیرن و در لشکر ۲ زرهی میندازنش زندان. اون وقت برای این که تنبیهش کنن، روزا از تو زندان میآوردنش بیرون. سربازا یه پالون میذاشتن روش. یه سیخونکم بهش میزدن. یه نفرم سوارش میکردن. بعد تو زندان مجرّد بود گویا تو همون زندون از بین میبرنش دیگه. لحاف محاف میندازن تو سلولش. نفت روش میریزن و آتیشش میزنن.»
محل دفن او به درستی روشن نیست ولی گفته میشود احتمالاً در گورستان مسگرآباد توسط ماموران دفن شده است.
متن حاضر خاطره ای از پرویز خطیبی (۱۳۰۲-۱۳۷۲) طنز نویس ، ترانهساز ، شاعر و از نخستین فیلمسازان ایران است که راجع به آخرین روزهای زندگی کریم پور شیرازی نوشته شده است:
***
در سال 1326 هنگامی که محمد مسعود مدیر روزنامه «مرد امروز» ترور شد همکاران مطبوعاتی او بخصوص جهانگیر تفضلی مدیر روزنامه «ایران ما» و کریم پور شیرازی برای تجلیل از او و برگزاری مجالس یادبود کوشش زیادی به عمل آوردند. کریم پور در آن زمان دانشجو بود اما در روزنامه ها قلم می زد و مقالات تند و آتشین می نوشت و به گفته خودش پیرو مکتب مسعود بود.
وقتی دکتر مصدق به نخست وزیری رسید کریم پور امتیاز روزنامه «شورش» را گرفت و آن را منتشر کرد. «شورش» یک روزنامه افراطی بود که به هیچ دسته و حزب و جمعیتی وابسته نبود. اما به خاطر حملات سخت و کوبنده ای که به افراد و بخصوص رجال و سیاستمداران وقت می کرد تیراژ چشمگیری داشت.
در جریان حوادث ملی شدن نفت، کریم پور بارها و بارها به دست مخالفان مجروح و مصدوم شد اما هرگز عقب نشینی نکرد و بر سر عقیده اش که همکاری و همگامی با جبهه ملی بود ایستاد. او با استفاده از هر فرصتی بالای یک بلندی می ایستاد و سخنرانی می کرد. کلمات تند و حملات بی امان او به مقامات برایش دشمنان زیادی فراهم کرده بود و به همین جهت از دولت وقت تقاضا کرده بود تا یک اسلحه کمری در اختیارش بگذارند.
از جانب اداره کارآگاهی، یک مامور مخفی و یک اسلحه برای کریم پور فرستادند که آن مامور شبانه روز با او بود. روز 28 مرداد 1332 پیش از آنکه اوضاع و احوال تغییر کند کریم پور در خیابان شاه آباد علیه شاه و خاندان سلطنتی نطقی ایراد کرد و همان روز بعد از ظهر هنگامی که ارتش کودتاچیان به نفع دولت کودتا مداخله کرد و طرفداران مصدق را قلع و قمع کرد دفتر روزنامه «شورش» در خیابان اکباتان به آتش کشیده شد. کریم پور فرار کرد و تا مدتها کسی از او خبر نداشت.
در شهریورماه 1332 من و گروهی از همسفرانم از اتحاد شوروی برگشتیم و در بندر انزلی به موجب حکمی که از تهران آمده بود توقیف شدیم. جرم من انتشار روزنامه «حاجی بابا» و اهانت به مقام سلطنت بود. در تهران ما را تحویل زندان موقت شهربانی دادند که مدت 15 روز در یک زندان انفرادی تنگ و تاریک سر کردم. پس از آن به زندان فرمانداری نظامی که در ساختمان شهربانی واقع شده بود منتقل شدم. هنوز چند روز از اقامت من در زندان فرمانداری نگذشته بود که مردی را با لباس روحانی به زندان آوردند و در اتاقی که جنب اتاق ما بود جا دادند. یک افسر جوان که مامور کشیک بود به من گفت که زندانی جدید کریم پور شیرازی روزنامه «شورش» است که در مخفیگاهش با لباس روحانی زندگی می کرده است.
به هر صورت که بود خودم را به پشت در اتاق کریم پور رساندم و حالش را جویا شدم. با ناله ای ضعیف گفت : «تب شدید دارم». فوراً یک قوطی کمپوت سیب برایش فرستادیم و او از همان پشت در، جریان دستگیر شدنش را اینطور شرح داد :
«روزهای اولی که اوضاع تغییر کرده بود من به قم رفته بودم و در مقبره خانوادگی یکی از دوستان حاجی مباشر زندگی می کردم. این لباس ها را هم در قم پوشیدم چون با این وضعیت کسی به من سوء ظن نمی برد. دو هفته ای که گذشت میزبانم با یک اتومبیل سواری، شبانه مرا به تهران آورد و یک راست به خانه حاجی مباشر که در خیابان مقصود بیک بود رفتیم.
در این خانه بزرگ من به راستی احساس آزادی می کردم ولی دلم برای کوچه و بازار و برای مردمی که همیشه با آنها سر و کار داشتم تنگ شده بود. شبها پنجره اتاقم را که در طبقه دوم واقع شده بود باز می کردم و برای دل خودم آواز می خواندم. دلم هوای شیراز کرده بود و مادر پیر و و دوستانی که در شهر خودم داشتم. اما حاجی مباشر اعتقاد داشت که در شیراز خیلی زود دستگیرم خواهند کرد. در حالی که با لباس روحانیت و ریش و سبیل و بخصوص نام مستعار آشیخ علی هیچکس قادر نیست مرا شناسایی کند.
یک هفته بعد به سرماخوردگی شدید مبتلا شدم. حاجی مباشر دستور داد برایم آش و سوپ درست کنند و تعدادی قرص مسکن هم در اختیارم گذاشت. فردای آن روز که حالم بدتر شده بود دل را به دریا زدم و برای اولین بار از خانه بیرون آمدم و با یک درشکه خودم را به سر پل تجریش رساندم.
در آنجا پزشکی را می شناختم که پزشک مخصوص مجلس شورای ملی هم بود. خودم را به او معرفی کردم و خواستم که مرا معالجه کند. پزشک مقداری دارو به من داد و موقع خداحافظی پرسید : حالا کجا زندگی می کنی؟ و من هم به سادگی جواب دادم : همین اطراف! 48 ساعت بعد خیابان مقصود بیک از طرف ماموران محاصره شد و پس از یک جست و جوی چند ساعته مرا دستگیر کردند. معلوم شد که آن پزشک بلافاصله پس از خروج من از مطب به سرلشکر علوی مقدم رئیس شهربانی گزارش داده و گفته است که کریم پور این اطراف زندگی می کند.»
کریم پور رفت و روز 21 آبان 1332 مرا هم به لشکر 2 زرهی فرستادند. در این زندان رجال سرشناس و وزرای کابینه مصدق در اتاقهای مختلف زندگی می کردند. اتاقی که به من دادند در کنار اتاق لطفی وزیر دادگستری و کریم پور شیرازی بود. کریم پور که از آمدن من خوشحال به نظر می رسید جریان انتقالش را به زندان اینطور شرح داد :
« همان شب در حالیکه 40 درجه تب داشتم مرا با ماشین به اینجا آوردند. وقتی از اتومبیل پیاده شدم عده ای سرباز و گروهبان را دیدم که در دو طرف صف کشیده اند و با فحش و عربده و سنگ پرانی از من استقبال می کنند. یکی از گروهبانها پالان الاغی را آورده و روی دوش من گذاشت و مرا چند بار دور محوطه به دنبال خودش کشاند.
وقتی به محوطه زندان رسیدم از شدت تشنگی می سوختم. از گروهبان آب خواستم و او رفت و کمی بعد با یک آفتابه به سراغم آمد. آفتابه را به دهانم گذاشت و گفت بخور. لبم که به محتویات آفتابه رسید فهمیدم آب نیست بلکه ادرار آن سرباز است.
از فردا صبح مرا به توالت سربازخانه فرستادند تا با آب و جارو آنجا را تمیز کنم. در میان این همه دشمن در اینجا فقط یک نفر هست که به داد من می رسد و او گروهبان ساقی مسئول زندان است. او مردی قد بلند با چهره ای سوخته و ابروانی کشیده است. او که اهل اهر است به راستی نمونه ای از انسانیت و مردم دوستی است. با هیچیک از زندانی ها بد رفتاری نمی کرد، حتی در صورت لزوم جانب آنها را می گرفت. نه رشوه می گرفت و نه توصیه قبول می کرد. خودش می گفت : گور پدر سیاست.... من نه سواد دارم و نه از این بازیها خوشم می آید. من یک سربازم و وظیفه ام را انجام می دهم.»
در زندان ، بیشتر اوقات من و کریم پور با هم صحبت می کردیم. او شاعری بود خوش قریحه و حساس که یکی از اشعارش با این بیت شروع می شد :
«چه غم افزا و جانفرساست، زندانی که من دارم – به لب آمد زحسرت ناتوان جانی که من دارم»
اغلب شبها وقتی شیپور خاموشی را به صدا در می آوردند، کریم پور به اتاق من می آمد و با صدای گرمی که داشت آواز می خواند. او همیشه نگران بود که مبادا در دادگاه بدون رعایت عدل و انصاف دستور اعدامش را بدهند به همین جهت هر شب می گفت که «به همین زودیها فرار می کنم و می روم به شیراز میان ایلات و عشایر، و از آنجا از طریق خاک عراق خودم را به اروپا می رسانم. حدود صد هزار تومان پول نقد دارم که پیش مادرم است»
دوروز بعد کریم پور را برای بازجویی دادرسی ارتش بردند. هنگام ظهر کریم پور را دیدم که با پای شکسته می لنگد و از یک چوب بلند به جای عصا استفاده می کند. وقتی اتاق خلوت شد به من گفت «موقع بازجویی جلو چشم سرلشکر آزموده از پنجره به خیابان پریدم ولی متاسفانه پایم شکست و نتوانستم بدوم. اگر عمری باشد بالاخره خودم را نجات می دهم» جالب اینکه به علت شکستگی پا هنگامی که می خواست به دستشویی که در فاصله 100 متری اتاق قرار داشت برود روی دوش یکی از سربازها سوار می شد و از این بابت خوشحال به نظر می رسید.
یک هفته به شب عید مانده به کریم پور خبر دادند که روز شنبه جلسه دادرسی او تشکیل می شود. کریم پور سعی کرد جلسه دادگاه را به تاخیر بیندازد ولی موفق نگردید. وی چند تن از وکلای زبردست من جمله سرهنگ اخگر نماینده مجلس را که در اتاق ما زندانی بود به عنوان وکلای مدافع به دادرسی ارتش معرفی کرد. ولی از دادرسی ارتش اطلاع دادند که «چون آقای اخگر خودش زندانی است نمی تواند وکالت شما را قبول کند. ضمن سایر وکلای مورد نظر شما نیز این مسئولیت را نپذیرفتند! به همین جهت دادگاه دو وکیل تسخیری برای این پرونده در نظر گرفته است.»
کریم پور وکلای تسخیری را نپذیرف و گفت آنان مدافع من نیستند و جانب دادگاه را می گیرند. وی در اعتراض به این وضعیت اعتصاب غذا کرد و گفت دادرسی ارتش می خواهد بدون رعایت تشریفات قانونی او را به محکمه بفرستد و محکوم به مرگ کند.
در طول 48 ساعت سروان جناب رئیس زندان و سرلشکر تیمور بختیار فرماندار نظامی و فرمانده لشکر دو زرهی کوشیدند به اعتصاب غذای کریم پور خاتمه دهند ولی نتوانستند. حتی وقتی سرهنگ تدین پزشک زندان تلاش کرد تا به زور به او شیر بخوراند کریم پور فریاد زد و همه را به باد فحش گرفت.
هنگام شب کریم پور را که کم کم قوای بدنش ضعیف می شد به درمانگاه می بردند. او پیش از رفتن با من خداحافظی کرد و گفت که با پرداخت 50 هزار تومان ترتیبی داده که فرداشب او را از جلوی در بی سیم با ماشین جیپ به بغداد ببرند.
شب سردی بود و اتاق بهداری سرد و سردتر می شد. سربازی آمد و پیغام آورد که آقای کریم پور بخاری لازم دارد. یک بخاری برایش فرستادند. نیمه شب صدای چند تیر هوایی به گوش ما رسید ولی اهمیت ندادیم چون در ساعات شب ماموران برای جلوگیری از ورود افراد ناشناس اقدام به این کار می کردند. ساعت 5 صبح وقتی من و محمود نریمان وزیر دارایی مصدق به دستشویی رفتیم یک سرباز جوان گفت : «دیشب کریم پور قصد فرار داشت» و بعد جریان را اینطور شرح داد :
کریم پور جلوی بخاری خوابیده بود و من جلوی در اتاق پاس می دادم، ناگهان او را دیدم که از جا پرید و در حالی که گوشه لباسش آتش گرفته بود فریاد زد : آب ... آب ...منبع:سید فرید قاسمی، خاطرات مطبوعاتی، 1383، نشر آبی، ص 86 تا 92 این مطلب تاکنون 3691 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|