ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 115   خرداد ماه 1394
 

 
 

 
 
   شماره 115   خرداد ماه 1394


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
نفوذ صهیونیسم در ایران عصر رضاخان

صدور بيانيه بالفور در نوامبر 1917، و نشست متفقين در ورساي در سال 1919، براي تعيين تكليف سرزمين‌ها و مناطق مختلفي كه پس از فروپاشي امپراتوري عثماني به جا مانده بود و تصويب لايحه قيمومت فلسطين در سال 1922 و اعزام هربرت سموئيل به عنوان فرماندار كل به فلسطين در يك دوره زماني مشخص، دقيقاً داراي پيام و مفهوم سياسي قابل تأمل است. يعني پا به پاي تغييرات و تحولات در منطقه در راستاي برپايي دولت يهودي، ايران نيز دچار دگرگوني و تغييراتي مشابه و سازگار با همان روند مي‌شود. آن تعداد از افراد و كانون‌هايي كه در روي كار آمدن و به قدرت رسيدن رضاخان، نقش و مشاركت دارند، نيز عمدتاً همان وابستگان به مجامع و سازمان‌هاي اسرارآميز يهودي و ماسوني بودند. از سرويس اطلاعاتي انگلستان تا سفارتخانه بريتانيا در تهران، از ميرزاكريم‌خان رشتي و خاندان ريپورتر تا آيرون سايد انگليسي و ديگر اشخاص ماسوني يا مأموران انگليسي مستقر در تهران، تماماً در مسيري عمل كردند كه سازمانهاي يهودي مستقر در اروپا طراحي كرده بودند.
به هر حال، به قدرت رسيدن رضاخان يك حركت سازمان يافته و هدفمند بود كه از سوي مجامع قدرتمند يهودي مستقر در اروپا طراحي و توسط انگلستان و مأموران و نمايندگان انگليس در ايران اجرا و عملي شد. در دوران صعود رضاخان به سلطنت، انگلستان پايتخت واقعي و مركز فرماندهي امپراتوري جهاني صهيونيسم بود. انگلستان در دوران ياد شده كاملاً تحت سيطره و اراده صهيونيست‌ها قرار داشت. عناصر ذي‌نفوذ در كابينه انگلستان يا يهودي صهيونيست بودند مثل سر هربرت سموئيل يا پيوريتن شبه يهودي و صهيونيست مسيحي مثل لرد بالفور كه يهودي‌تبار يا يهودي مخفي نيز قلمداد شده است.
روي كار آمدن رضاخان در ايران، در شرايط و موقعيتي اتفاق افتاد كه جنگ جهاني اول به پايان رسيده و امپراتوري عثماني ساقط شده بود. متفقين در پوشش كنفرانس ورساي براي بسياري از ممالك اسلامي منطقه تعيين تكليف كرده بودند. براي اداره سرزمين فلسطين نيز حول محور اعلاميه صهيونيستي بالفور وزير امور خارجه وقت انگلستان، لايحه قيمومت تهيه و شرايط و زمينه‌هاي لازم را تحت پوشش «كانون ملي يهود» و در واقع «دولت يهودي» در فلسطين كاملاً آماده و مهيا كرده بودند.
از نظر آنها براي ايجاد «دولت يهود» با همان راهبرد خاص و مورد نظر رهبران و كانون‌هاي قدرتمند يهودي و صهيوني در منطقه، بايد فضاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي در مناطق پيراموني نيز كاملاً آماده و هماهنگ با استراتژي يادشده باشد. بر اين اساس، سرزمين ايران با توجه به موقعيت ويژه جغرافيايي، تاريخي، تمدني و فرهنگي نمي‌توانست از ديد دسيسه‌گران جهاني ناديده گرفته شود. زيرا برپايي دولت يهودي در فلسطين همة آرمان صهيونيسم نبود؛ بلكه حركت آغاز شده در پوشش ايجاد دولت يهودي اهداف گسترده‌تر و مطالبات فراگيرتري را تعقيب مي‌كردند كه جغرافيايي به پهنه ايران را نيز بايد دربر مي‌گرفت. اين مطالبات بخشي از آرمان عهد عتيقي مسيحايي بود. آن چنان كه يكي از نويسندگان يهودي اعتراف كرده است:
«هدف صهيونيسم تأسيس دولت يهود در فلسطين تحت حمايت قدرتهاي اروپايي [جهاني] است. صهيونيسم حتي در بعد سياسي خود تنها يك مرحله از آرمان مسيحايي را محقق خواهد ساخت و به همين علت در صورت توفيق ممكن است به سوي تحقق كامل آن آرمان گام بردارد. اين اقدام در صورت عدم توفيق نيز يهوديان را در مورد اصل آرمان دلسرد نخواهد كرد؛ زيرا آرمان مسيحايي از آزادي يهوديان گسترده‌تر و از تأسيس يك دولت يهودي مستقل فراگيرتر است. آرمان مسيحايي وعده مي‌دهد كه يهود يك قدرت جهاني در فلسطين تأسيس خواهد كرد و همه اقوام زمين در مقابل آن كرنش خواهند نمود.»
صرفنظر از ايده يا فرضيه ياد شده، از ديدگاه پاره‌اي تئوريسين‌ها و نظريه‌پردازان و رهبران صهيوني، برپايي دولت يهودي در فلسطين مستلزم ايجاد فضا و شرايط لازم در مناطق پيراموني، قبل و بعد از تأسيس آن است.
بنابراين تهاجم قواي نظامي انگليس به ايران به خصوص از ناحيه غرب، شمال و شرق ايران و اشغال مناطقي وسيع از اين سرزمين در خلال جنگ جهاني اول كه اين كشور بي‌طرفي خود را در جنگ نيز اعلام كرده بود، گامي هماهنگ با رويدادهاي منطقه خاورميانه بود كه متفقين و به خصوص انگلستان تعقيب مي‌كردند. به بيان ديگر، اشغال ايران از سوي ارتش متفقين به خصوص انگلستان و اشغال فلسطين از سوي لشكر انگليسي – يهودي به فرماندهي ژنرال آلنبي يهودي، كاملاً در يك جهت قابل ارزيابي هستند. فلسطين پس از آن كه به كميسر عالي اعزامي بريتانيا يعني هربرت سموئيل يهودي تحويل داده شد و اين يهودي صهيونيست اداره آن منطقه را در مسير ايجاد برپايي دولت يهودي به دست گرفت، وارد مرحله تازه‌اي در چارچوب استراتژي صهيوني در منطقه گرديد.
سرزمين ايران نيز پس از حدود سه سال و نيم، از نيروهاي مهاجم نظامي انگلستان در شرايطي تخليه شد كه عمليات كودتاي سوم اسفند 1299ش/ فوريه 1921م، بر طبق برنامة كانون‌هاي يهودي پشت پرده با موفقيت به انجام رسيده بود. اشغالگران نظامي انگليس پس از اين كه كودتاي رضاخان با موفقيت به انجام رسيد دستور گرفتند كه ايران را تخليه كنند و چنين نيز شد. يادآوري اين نكته بسيار حائز اهميت و تاريخي نبايد مورد اغماض قرار گيرد كه در دوره تاريخي ياد شده، انگلستان كاملاً تحت سيطره اشخاص و كانون‌هاي قدرتمند يهودي قرار داشت. صرف‌نظر از سلطه بلامنازع اقتصادي و پولي، حتي كابينه انگلستان را نيز عمدتاً يهودي‌هاي صهيونيست يا پروتستان‌ها و پيوريتن‌هاي صهيوني معتقد به اصول و مباني عهد عتيق و حاميان قدرتمند برپايي دولت يهودي، تحت اداره و كنترل خود داشتند كه لرد بالفور و هربرت سموئيل نمونه آنها هستند.
دوره اشغال ايران از سوي انگليس در جنگ جهاني اول، سرنوشت‌سازترين مرحله جنگ براي اين سرزمين بود. در اين برهه، انگليسي‌ها كشور را اشغال كردند؛ و درست در همين زمان بود كه ايران به بزرگ‌ترين فاجعه تاريخ خود، يعني قحطي 1919-1917م/1298-1296ش، دچار شد. حدود 8 تا 10 ميليون نفر – حدود نيمي از جمعيت كشور در آن زمان – در اين قحطي تلف شدند. انگليسي‌ها جز چند اقدام جزئي تسكيني و بي‌اثر، نه تنها براي كاستن از شدت قحطي كاري انجام ندادند، بلكه با خريد گسترده غله و مواد غذايي در ايران، وارد نكردن غذا از هند و بين‌النهرين، ممانعت از ورود غذا از ايالات متحده و اتخاذ سياستهاي مالي – از جمله نپرداختن درآمدهاي نفت به ايران – قحطي را شدت بخشيدند. در نتيجه تعداد بيشتري از مردم ايران با سياستهاي انگليسي‌ها از بين رفتند. اين اقدام را مي‌توان با اطمينان مصداق عيني جنايت عليه بشريت تلقي كرد. ايران بزرگ‌ترين قرباني جنگ جهاني اول بوده و از بدترين نسل‌كشي‌هاي دوره معاصر لطمه ديده است.
اسناد و گزارش‌هاي منتشر شده از آن دوران، هيچ ترديدي باقي نمي‌گذارد كه كشتار بي‌رحمانه مردم ايران و اقدام به نسل‌كشي وحشيانه مردم از سوي انگلستان يك برنامه و حركت كاملاً دسيسه‌آميز در راستاي اهداف بلندتر و بزرگتر در مسير آماده‌سازي شرايط و فضاي هماهنگ و همگون در اين سرزمين با وقايع و رخدادهاي منطقه بود. به طوري كه نوشته‌اند:
«عاملي اصلي تشديد و طولاني شدن قحطي كه منجر به مرگ ميليونها ايراني شد، سياستهاي بازرگاني و مالي بريتانيا بود. خريد غله در مقياس وسيع، براي تأمين آذوقه نيروهاي انگليسي در ايران، بين‌النهرين و روسيه، بر دامنه قحطي در ايران افزوده است. ژنرال دنسترويل در جايي با صراحتي عجيب ضمن اظهار تأسف به اين واقعيت اعتراف كرده است كه خريدهاي غله از سوي انگليسي‌ها منجر به كمبود و افزايش قيمتها گرديد و در نتيجه به مرگ شمار بسياري از ايرانيان انجاميد؛ از اين عجيب‌تر گزارش سرگرد داناهو درباره تخليه شهر مراغه در آستانه شكست ارتش انگلستان از ترك‌ها [عثماني] در سپتامبر 1918 است. انگليسي‌ها كه قبلاً مواد غذايي بسياري خريده [و مسبب بروز قحطي شده]‌ بودند، ذخيره غله شهر را در شرايط سخت قحطي از ميان بردند تا به دست تركهاي عثماني نيفتد. و از هر دو عجيب‌تر اين كه، چگونه گفته‌ها و گزارشهاي دنسترويل و داناهو، از ديد دستگاه كنترل و سانسور اطلاعاتي بريتانيا مخفي مانده است؟! شايد اين نكته كه هر دو كتاب در شرايط بلافاصله پس از جنگ (داناهو، 1919 و دنسترويل 1920) منتشر شده‌اند، پاسخي براي اين سئوال باشد... در كتاب ديكسون، گزارش مفصلي درباره خريد گسترده غله توسط ارتش انگلستان در خراسان به چشم مي‌خورد. اين خريدها براي تأمين آذوقه نيروهاي انگليسي به فراندهي ژنرال مالسون در جنوب روسيه صورت گرفته است. شواهد و مدارك مستندي از گزارش‌هاي روزنامه‌ها و نيز گزارش‌هاي ميسيونرهاي آمريكايي در دست است كه نشان مي‌دهد كه در همان زمان كه مردم مشهد گرفتار قحطي هولناك بوده‌اند، انگليسي‌ها مشغول خريد گسترده غله در منطقه بوده‌اند. ... بارزترين نمونه اين وضع، قحطي در رشت – گيلان – است. از گزارشهاي مكرر ميسيونرهاي آمريكايي در رشت درمي‌يابيم كه اين شهر در آغاز از قحطي هولناكي كه ديگر نقاط ايران را دربر گرفته بود، به دور بود. اكثر كساني كه در رشت، در معرض گرسنگي و بيماري قرار داشتند، پناهندگان ديگر نقاط ايران بودند كه اكثراً [توسط مردم] تيمار و تغذيه مي‌شدند. شهر در ژوئن 1918 به دست ارتش انگلستان افتاد، اما كنترل مؤثر شهر تا هنگام شكست جنگلي‌ها – در اواخر ژوئيه 1918 – محقق نشد. اندكي پس از اشغال رشت توسط انگليسي‌ها، گيلان و از جمله شهر رشت نيز دچار قحطي شد. دليل اين امر در كتاب ژنرال دنسترويل آمده است. اندكي پس از اشغال گيلان، انگليسي‌ها برنج و ديگر مواد غذايي (از جمله هندوانه، عسل و حتي خاويار) را براي تغذيه ارتش انگلستان در باكو... خريدند. همزمان با خريد غله در نواحي شمالي و غربي ايران توسط «اداره منابع محلي بين‌النهرين»، انگليسي‌ها در شرق ايران نيز دست به خريد غله زدند. زماني كه قحطي مرگبار ايران را دربر گرفته بود، انگليسيها علاوه بر خريد گسترده مواد غذايي، از واردات مواد غذايي از هند و بين‌النهرين – همسايگان غربي و شرقي ايران – جلوگيري مي‌كردند. از اسناد متعدد وزارت خارجه آمريكا روشن مي‌شود كه آمريكا نيز كاملاً در جريان ميزان گسترده خريد غله توسط انگليسي‌ها در ايران – در شرايطي كه قحطي و گرسنگي جمعيت ايران را از دم تيغ مي‌گذراند – بوده است. ... دولت ايالات متحده تلويحاً به قتل‌عام در ايران رضايت داده بود.»
به راستي تباني قدرت‌هاي بزرگ در جنگ جهاني اول براي تحميل چنين وضعيت و شرايط بر مردم و سرزمين ايران چگونه قابل ارزيابي و تحليل است؟ با توجه به مستندات موجود، اگر بپذيريم كه قدرت‌هاي جهاني ياد شده در آن دوران كاملاً تحت نفوذ و بلكه سيطره زرسالاران يهودي و كانون‌هاي قدرتمند يهودي و صهيونيستي قرار داشتند و اداره مي‌شدند و از سوي ديگر جنگ جهاني اول نيز توطئه‌اي برنامه‌ريزي شده از سوي همان اشخاص و كانون‌ها در مسير تحقق آرمان صهيوني برپايي دولت يهودي در فلسطين بود، پاسخ بسياري از سئوال‌ها را خواهيم يافت.
كانون‌هاي يادشده پس از ايجاد چنين فضا و شرايطي است كه زمينه را براي روي كار آوردن شخصي چون رضاخان بر اريكة قدرت ايران لازم و مناسب مي‌بينند. بنابراين سلطنت رضاخان در ايران مولود همان توطئه جهاني كانون‌هاي صهيوني دسيسه‌گر است كه در تركيه آتاتورك، در فلسطين سموئيل، و در اردن و عراق عبدالله و فيصل از خاندان شريف حسين را بر سر كار آوردند.
گفتني است كه همه اين عوامل و عناصر، در سياستهاي داخلي و نيز مناسبات خارجي خود، با آرمان صهيونيستي ايجاد دولت يهودي در فلسطين موافقت كامل نشان دادند و حتي براي فراهم آوردن زمينه‌ها و شرايط موردنظر كانون‌هاي صهيوني و رهبران آنها از هيچ تلاش و كوشش و كمكي دريغ نورزيدند.
رضاخان زماني كه پله‌هاي صعود را مي‌پيمود با بعضي افراد و تشكل‌هاي مرموز ارتباط اسرارآميزي داشت. به گفته فردوست:
«رضا و مقامات انگليسي واسطه‌هايي داشتند كه يكي از آنها خان اكبر [ميرزاكريم‌خان رشتي] و ديگري [اردشير] پدر شاپورجي بود. سرداراسعد بختياري، كه مدتي وزير جنگ رضا بود، نيز با سفارت انگليس تماس داشت و شايد او هم مدتي از اين واسطه‌ها بود... يكي از مهره‌هاي مهمي كه واسطه رضاخان با انگليسي‌ها بود و از محرمانه‌ترين اسرار رضا اطلاع داشت و هيچ‌كس ديگر را سراغ ندارم كه به اندازه او در وقايع پشت پردة حكومت رضاخان مطلع باشد، سليمان بهبودي است.»
فردوست در ادامه سليمان بهبودي را محرم‌ترين فرد حتي در زندگي خصوصي رضاخان معرفي مي‌كند.
جالب اين است كه سليمان بهبودي نيز از دانش‌آموختگان آموزشگاههاي يهودي - صهيونيستي آليانس در ايران و دست‌پروردة همان كانونهاي دسيسه‌آميز و عضو لژ فراماسونري بود.
البته بعضي اشخاص كمتر شناخته شده نيز رفت و آمدهايي با رضاخان داشتند كه دكتر مسنن يهودي دندانپزشك ، دكتر اميني پزشك يهودي همداني و دكتر كورت اريش نومان پزشك يهودي آلماني‌تبار رضاخان و... از آن جمله بودند.
بر اساس مستندات موجود، يكي ديگر از عناصري كه رابط بين رضاخان و انگليسي‌ها و بعضي محافل پشت پرده بود، محمدعلي فروغي (ذكاءالملك) بود كه هم در صعود رضاخان به سلطنت و هم پسرش محمدرضا نقش مهم داشت.
محمدعلي فروغي يهودي‌تبار و استاد اعظم فراماسونري اولين نخست‌وزير رضاخان پس از به قدرت رسيدن او بود و در عملكرد رضاخان نقش اساسي و محوري داشت.
بر اساس مندرجات بعضي منابع صهيونيستي:
«در دوره احمدشاه قاجار، تقريباً تمام رجال سياسي ايران، از جمله سردارسپه، رضا پهلوي، از فعاليتهاي صهيونيستي در ايران باخبر بودند. [آنها] حتي در پاره‌اي جشن‌ها [مجالس] صهيونيستي شركت مي‌جستند [...]. وزارت‌خانه‌هاي ايران آن دوره، سد‍‍ّ راه فعاليتهاي صهيونيستي نمي‌شدند.»
بر اساس اعتراف همان منابع، مسئله انتقال و مهاجرت يهوديان به فلسطين به منظور برپايي دولت يهودي، به عنوان ركن اساسي فعاليت صهيونيسم جهاني و در سراسر دوره سلطنت رضاخان در ايران استمرار داشت. [حتي] رضاشاه در چند مورد دستور داد كه تبليغات ضدصهيونيستي مجامع اسلامي عليه مهاجرت يهوديان ايران [به فلسطين] در جرايد كشور چاپ و منتشر [و علني] نشود.
هم‌سويي رضاخان با تكاپوي صهيونيستي در ايران و مساعدت و همكاري او با كانونهاي يهودي و صهيوني در مسير فراهم‌سازي زمينه‌ها براي برپايي دولت صهيونيستي از فرازهاي حساس و اسرارآميز تاريخ معاصر ايران است. خدمات شايان توجه رضاخان به آرمان صهيونيسم و مساعدت و همكاري همه جانبه او با حركت‌هاي صهيونيستي در ايران، آن چنان جايگاهي نزد رهبران و كانونهاي صهيونيستي داشت كه تاريخ‌نگاران و نويسندگان مشهور يهودي و صهيونيست تصريح و تأكيد كرده‌اند كه «دوره سلطنت رضاخان براي يهوديان ايران، نظير زمان كورش كبير و عصر فرزند او محمدرضا نظير عصر داريوش اول بوده است.»
به اعتراف منابع يهودي:
«رضاشاه به يهوديان اعتماد تام و كامل داشت و به يهوديان جهان، به ويژه آلمان احترام مي‌گذاشت. يكي از بهترين دلايل اين ادعا، همين كه پزشك مخصوص رضاشاه دكتر كورت اريش نومان كه نخست در برلن طبابت مي‌كرد و بعداً به ايران مهاجرت كرده بود، يك آلماني يهودي‌تبار بود. »
صهيونيست‌ها و كانون‌هاي صهيونيستي نيز روزِ به سلطنت رسيدن رضاخان و نيز كودتاي سوم اسفند را به منزله روز احياي عظمت و اقتدار يهود ارزيابي و تحليل مي‌كردند و همه ساله با برپايي مراسم ويژه، سعي در بزرگداشت اين روزها داشتند. در يكي از منابع صهيونيستي در اين باره چنين آمده است:
«فرارسيدن روز تاريخي سوم اسفند، يعني روز تجديد استقلال و آزادي ايران، همه را به ياد رشادت و از خودگذشتگي رادمردي دلير مي‌اندازد كه عظمت و اقتدار از دست رفتة نياكان بزرگ و پرافتخار ما را دوباره به دست آورد.»
همراهي رضاخان با صهيونيست‌ها آن چنان بود كه در زمان سلطنت او، كانونها و سازمانهاي صهيونيستي، طرح توطئه‌آميز و پيچيده‌اي را تدوين و طراحي كرده بودند؛ و بر اساس آن تصرف مناطق بسيار وسيعي از سرزمين ايران را تعقيب مي‌كردند. آنها از قِبَل اين طرح دسيسه‌آميز، سعي در انتقال و اسكان شمار وسيعي از يهوديان نقاط مختلف جهان در پاره‌اي از مناطق ايران داشتند. اين حركتي بود كه عيناً و همزمان در سرزمين فلسطين تعقيب مي‌شد و در حال اجرا بود.
سازمان‌هاي جهاني صهيوني براي تحقق اهداف و برنامه‌هاي پيچيده خود طرحي هشت ماده‌اي تدوين و توسط يكي از رهبران تشكيلات مركزي صهيونيسم ايران به نام عزيزالله نعيم، در سال 1310ش/1931م، به دربار رضاخان ارسال كردند. اين طرح، تحت پوشش عناوين فريبنده چون «آباد كردن اراضي خالصه ايران» از سوي بعضي سازمانهاي يهودي مستقر در اروپا و آمريكا، زمينه انتقال و استقرار هزاران يهودي از نقاط مختلف دنيا به ايران را توجيه و ايجاد پايگاه‌هاي پوششي براي صهيونيسم جهاني در اين سرزمين را تسهيل مي‌كرد.
اين طرح، دقيق و حساب شده بود و چگونگي توطئه اشغال فلسطين را در ذهن تداعي مي‌كرد، و بر اساس آن، ضمن اعطاي آزادي كامل سياسي، اجتماعي و فرهنگي به يهوديان مهاجر خارجي، پس از دو سال اقامت در ايران، اوراق هويت و شناسنامة رسمي ايراني به آنها اعطا مي‌شد. نكته قابل توجه در توجيه اين طرح صهيونيستي از سوي طراحان آن، اشاره به آمار جمعيت ايران آن زمان است كه در آن چنين تصريح شده بود:
«شرط اول جلب توجه انجمن بزرگ خيريه يهود (اروپا و آمريكا)، وضع قوانين راجع به آزادي و حريت عقايد و معتقدات و تساوي حقوق افراد مملكت است كه در ايران نيز مانند ساير ممالك متمدنه، افراد ايراني همين حقوق را دارا هستند. مساحت فعلي ايران يك ميليون [و] ششصد و پنجاه هزار كيلومتر مربع است و فقط دوازده ميليون جمعيت دارد، در صورتي كه مملكت فرانسه كه مساحتش تقريباً ثلث مساحت ايران است، چهل ميليون نفوس دارد. بنابراين ايران گنجايش چندين برابر ساكنين حاليه را دارد.»
گفتني است در طرح صهيونيستي يادشده به آمار جمعيت 12 ميليون نفري ايران در سال 1310ش/1931م، اشاره شده، در حالي كه هفده سال پيش از اين، يعني قبل از شروع جنگ جهاني اول در 1293ش/1914م، جمعيت ايران افزون بر بيست ميليون نفر بود. اين كاهش جمعيت، چيزي نبود، جز توطئة همان كانونهاي صهيونيستي مستقر در اروپا و آمريكا كه توانسته بودند بر اثر قحطي و نسل‌كشي بزرگ طي سالهاي پاياني جنگ اول در سراسر ايران، حدود هشت تا ده ميليون نفر ايراني را قرباني توطئه‌اي كنند كه محور آن راهبرد، تأسيس دولت يهودي در فلسطين بود.
سياست‌هاي فرهنگي و اجتماعي رضاخان نيز كاملاً همسو و هم‌جهت با تكاپوهاي صهيونيستي بود. به گفته فردوست:
«يكي از اقدامات رضاخان مسئله منع لباس روحانيت بود و بساط لباس متحدالشكل و كلاه پهلوي. از ميان روحانيون عدة معدود و معيني جواز لباس داشتند و بقيه اگر با عبا و عمامه به خيابان مي‌رفتند، عمامه را از سرشان برمي‌داشتند و به گردنشان مي‌آويختند و توهين مي‌كردند.» دشمني رضاخان با روحانيون و علماي دين اسلام و رفتار سفاكانه او نسبت به آنها بر كسي پوشيده نيست و به شهادت رساندن سيدحسن مدرس نمونه بارز آن است؛ و نيز كشتار مردم مسلمان معترض به كلاه و لباس متحدالشكل فرنگي، در مسجد گوهرشاد از سوي نظاميان ارتش و به دستور مستقيم رضاخان ، صرفاً به معني درنده‌خويي و سفاكي اين شخص نمي‌تواند باشد، بلكه نشانگر مأموريتي است كه بر عهده او گذارده شده بود تا با تغيير هويت اسلامي اين سرزمين آرمان اربابان خود را محقق سازد.
تقابل و مبارزه با ارزش‌ها، مراسم و شعائر ديني از يك سو و تلاش هدفمند براي ترويج باستانگرايي در ايران و اثبات فرضيه صهيوني پيوند دوستي ميان ايرانيان و يهوديان در دوره باستان، محور حركت فرهنگي سلطنت رضاخان و ساخته و پرداخته همان كانون‌هاي يهودي و لژهاي ماسوني مستقر در اروپا بود. اما از سوي بعضي عناصر و ايادي ايراني آنها از قبيل محمدعلي فروغي تدوين و تبليغ مي‌شد.
آن گونه كه نوشته‌اند:
«فروغي حلقة واسط نسل كهن فراماسون‌هاي عهد قاجار (ملكم‌ها و مشيرالدوله‌ها) و فراماسونهاي نسل بعد بود. او در رأس حلقه‌اي از متفكران و برجستگان فراماسونري ايران (حسن پيرنيا، تقي‌زاده، محمود جم، علي منصور، حكيم‌الملك و...) روح فراماسونري را از طريق اهرم حكومت و سياست، در كالبد فرهنگ جديد ايران، كه در دوران پهلوي شكل گرفت، دميد. ... فروغي انديشه‌پرداز سلطنت پهلوي بود. نطق فروغي در مراسم تاجگذاري رضاخان، تمامي عناصر ايدئولوژي «شووينيسم شاهنشاهي» و «باستانگرايي» را كه بعدها توسط پيروان و شاگردان فروغي پرداخت شد، دربر داشت. او در نطق خود رضاخان ميرپنج را «پادشاهي پاك زاد و ايران نژاد» و «وارث تاج و تخت كيان» و ناجي ايران و احياگر شاهنشاهي باستان و غيره و غيره خواند... او مي‌خواست به ديگران بياموزد كه از اين پس بايد چگونه با رضاخان سلوك كرد و به رضاخان بياموزد كه از اين پس بايد چگونه به خود بنگرد! رضاخان قزاق، ديگر «خان» و «ميرپنج» و حتي «سردارسپه» نيست؛ او اينك «شاه شاهان» و «وارث تاج و تخت كيان» و جانشين كورش و داريوش و نوشيروان است. انتخاب نام «پهلوي» نيز ابتكار فروغي بود و پهلوي‌هايي مجبور به تغيير نام خود شدند تا رضاخان حتي در عرصة نام نيز «يگانه» و «بي‌همتا» بماند! آري فروغي ايدئولوژي را پي‌ريزي كرد كه طي دوران سلطنت پهلوي اول و دوم، با صرف هزينه‌هاي گزاف و بكارگيري انبوهي از محققان و مصنّفان و دانشگاهيان درجه اول، پرداخت شد. اين ايدئولوژي، تجليات فرهنگي و سياسي فراوان داشت. از جمله سالشمار هجري حذف شد و به جاي آن «تاريخ شاهنشاهي» ابداع گرديد! ... همه اين اقدامات يك هدف داشت: ترويج انديشه و روانشناسي مبني بر ضرورت يك حكومت مقتدر و متمركز كه در آن شاه نه انساني مانند ساير انسانها، بلكه «ابرمرد» و حتي «نيمه خدا» است. زيرا، تنها چنين شاهي است كه مي‌تواند به عنوان يك ديكتاتور مطلق‌العنان بر توده «عوام» فرمان راند و سلطة سياسي – فرهنگي نواستعمار را تأمين كند.»
در هر حال،‌ تاريخ‌نگاران و پژوهشگران، نقش فروغي را در روي كار آوردن رضاخان و صعود او به تخت سلطنت و تحكيم و تقويت پايه‌هاي قدرت اين ديكتاتور را بسيار اساسي و مهم دانسته‌اند:
«فروغي در سه مقطع حساس حيات سلسله پهلوي نقش اصلي داشت: او نخستين رئيس‌الوزراي رضاخان بود كه «شنل آبي» سلطنت را بر دوش او استوار ساخت. سپس در سالهاي 1312-1314 كه رضاخان مأموريت يافت تا مهلك‌ترين ضربات را بر فرهنگ ملي ايران وارد سازد، و برنامه زيركن كردن حاكميت فرهنگي مذهب و اسلام‌زدايي را با خشونت و سبعيّت به اجرا درآورد، باز فروغي نخست‌وزير بود. و فروغي آخرين رئيس‌الوزراي رضاخان بود، كه لحظات ترس و دلهرة «ديكتاتور» به فرياد او رسيد و به خاطر «خدمات بزرگش» بقاي سلطنت را در خاندان او تضمين كرد و بالاخره به عنوان نخستين نخست‌وزير پهلوي دوم، تاج شاهي را بر فرق محمدرضا نهاد.»
آيا مي‌توان تصور كرد كه يك عنصر يهودي تبار و استاد اعظم فراماسونري به طور اتفاقي چنين جايگاه و نقش برجسته و اساسي در تحولات و رويدادهاي بزرگ تاريخ معاصر ايران به عهده داشته باشد؟ آن چه مسلم و قطعي است، فروغي نه فقط از سوي رئيس سرويس اطلاعاتي انگليس (MI-6) در ايران يعني آلن چارلز ترات ، كه در پوشش كاردار سفارت بريتانيا در ايران فعاليت مي‌كرد، و محافل قدرتمند و ذي‌نفوذ فراماسونري، بلكه همان اشخاص و مقامات مرتبط به امپراطوري جهاني صهيونيسم، مأموريت يافت كه عمليات انتقال آرام قدرت از رضاخان به پسرش محمدرضا را به گونه‌اي سامان دهد كه به منافع اربابان در اين سرزمين هيچ لطمه و خسارتي وارد نشود و به علاوه همان فرهنگ و ادبيات ويژه‌اي كه در دوران ديكتاتوري رضاخان در ايران، پايه‌گذاري شده بود با شيوه‌اي نوين و مدرن و در عين حال پيچيده‌تر در مسير مطامع اربابان دنبال شود.
به هر روي، در خلال جنگ جهاني دوم، پس از اين كه مأموريت رضاخان از ديدگاه اربابان پايان يافته ارزيابي شد، مقدمات خلع او از سلطنت و روي كار آمدن پسرش فراهم و سپس عملي گرديد و محمدرضا پهلوي در شهريور سال 1320، در خلال جنگ جهاني دوم، بر تخت سلطنت نشست.
جنگ جهاني دوم سناريوي تكميلي جنگ جهاني اول و حلقه مكمل آن براي برپايي دولت يهودي بود. جنگ جهاني دوم را همان اشخاص و كانونهايي برپا كرده بودند كه جنگ جهاني اول را تدارك ديده و آغاز كردند. با جنگ جهاني اول، امپراتوري عثماني متلاشي شد و فلسطين به اشغال انگلستان درآمد و زمينه‌ها براي برپايي دولت اسرائيل فراهم شد. با جنگ جهاني دوم موانع فراوان موجود بر سر راه تأسيس دولت يهودي از سر راه برداشته شد. آنچنان كه هنوز چند سالي از خاتمه جنگ سپري نشده بود كه به دنبال يك تباني ميان قدرتهاي جهاني و سازمان جهاني صهيونيسم، سازمان جديدالتأسيس ملل متحد براي حل مسئله دخالت كرد و مجمع عمومي در 27 نوامبر سال 1947 در يك جلسه نمايشي و تشريفاتي بر اساس قطعنامه 181، به تقسيم فلسطين به دو كشور عربي و يهودي رأي داد. اين قطعنامه با رايزني پشت پرده كانونها و اشخاص ذي‌نفوذ صهيوني و تحت فشار آمريكا تدوين و سرانجام به تصويب رسيد. قطعنامه 181، حركتي حساب شده براي محقق ساختن اعلاميه بالفور (نوامبر 1917) و جامة عمل پوشاندن به لايحه قيمومت فلسطين از يك سو و تهيه مقدمات به اصطلاح قانوني، حقوقي و بين‌المللي براي تأسيس دولت اسرائيل از سوي ديگر بود. آنچنان كه با استناد به همين قطعنامه، رهبران صهيونيست پس از توافق محرمانه و پشت پرده با انگلستان - كه فلسطين را تحت اشغال داشت - در شب 15 ماه مه 1948م/ ارديبهشت 1327ش، در هتل «كينگ داود» تل‌آويو موجوديت دولت اسرائيل را اعلام كردند كه بلافاصله از سوي آمريكا، انگليس و سپس شوروي به رسميت شناخته شد.

منبع:تقي‌پور، محمدتقي، ايران و اسرائيل در دوران سلطنت پهلوي، ج 1،مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي،1390، ص 47 تا 54

این مطلب تاکنون 4151 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir