ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 104   تير ماه 1393
 

 
 

 
 
   شماره 104   تير ماه 1393


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
اساتید بی سواد ، معضل دانشگاههای عصر پهلوی

یکی از ماجراهايی كه اساساً سبب شد فعالیتهای دولتی را رها کنم و به دنبال كار آزاد بروم، مربوط به تشكيل حزب رستاخيز و گسترش شبكه آن در دانشگاه ملي بود. آن وقت من به معاونت مدرسه عالي شميران رفته بودم و جاي خود را به عنوان رئيس امور دانشجويان به دكتر حبيب مميز داده بودم، اما هنوز در دانشكده اقتصاد دانشگاه ملي درس مي‌دادم. يك شب كه آمده بودم دانشگاه ملي، دكتر مميز گفت قرار است امشب در دانشگاه جلسه حزبي تشكيل شود و مسئولان كانون حزب رستاخيز در دانشگاه انتخاب شوند و بچه‌ها هم در كافه تريا جمع شده‌اند و به جلسه نمي‌آيند. رفتم در كافه تريا و با دانشجويان صحبت كردم كه در نتيجه آن‌ها به سالن جلسه آمدند. پس از قبول به آمدن جلسه از من پرسيدند به چه كسي رأي بدهيم، گفتم به دكتر مميز رأي بدهيد و همه‌شان فرياد زدند «رئيس كيه، مميز». در اين ميان دكتر باقر مدني آمد و گفت بايد كاري كرد كه پروفسور صفويان رئيس بشود و مميز معاون. اما من به دليل عدم علاقه به صفويان نپذيرفتم و بچه‌‌ها هم مشغول شعار دادن بودند. دها كه از طرف حزب براي نظارت بر انتخابات آمده بود چون ديد صفويان انتخاب نمي‌شود،‌گفت، اين جلسه آ‌شنايي است و انتخابات در جلسه بعد صورت خواهد گرفت.من معترض شدم كه طبق مقررات خودتان اگر دويست نفر در جلسه حاضر باشند بايد انتخابات انجام بشود. ناچار عذر آورد كه اوراق انتخابات را نياورده‌ام و بچه‌ها رفتند و اوراق را آوردند و عذر و بهانه‌اي نماند. ولي از رأي‌گيري خبر نبود و سر و صدا زياد شد و در آخر من به دها اعتراض كردم كه بايد بي‌طرف باشد و طرف كسي را نگيرد، گفتم اگر كانديداي شما با كانديداي ما فرق دارد شما نبايد جانب فرد مورد نظر خود را بگيريد. شما از طرف دولت براي نظارت بر صحت انجام انتخابات آمده‌ايد. اصلاً آدمهايي مثل شما هستند كه مردم را به مملكت بدبين مي‌كنند. سالن از اين حرف يكپارچه شور و هيجان شد و دكتر مميز كه در تمام طول اين جريان از من مي‌خواست كه بچه‌ها را ساكت كنم و سر و صدايي نشود وقتي ديد كه اوضاع به هم مي‌خورد اعلام كرد كه از كانديدايي رياست كنار مي‌رود و همين اعلام باعث به هم خوردن جلسه شد و من و بچه‌ها جلسه را ترك كرديم. ساعت دو بعد از نيمه شب بود كه فريدون جوادي زنگ زد و گفت: همين امشب به شاه گزارش كرده‌اند كه انصاري و دانشجويان، كانون حزب رستاخيز را به هم ريخته‌اند و افزود مواظب باش و من البته اهميت نمي‌دادم چون مي‌دانستم كه شاه درباره من فكر بد نمي‌كند. در همان روزها دكتر ايادي جزئيات گزارشي را كه عليه من داده بودند برايم بازگو كرد و اظهار داشت در جواب گزارشي كه عليه تو به شاه داده بودند شاه جواب داد كه: من احمد را مي‌شناسم كه اهل اين كارها نيست.
باري از همين نوع برخوردها و اختلاف سليقه‌هايي كه با رئيس دانشگاه ملي داشتم، وقتي كه به مدرسه عالي شميران رفتم با خانم دكتر رجالي صاحب و رئيس اين مدرسه عالي هم پيش آمد. خانم دكتر رجالي با ما فاميل بود و از مناسبات من هم با دربار خبر داشت و راستش اول خيال مي‌كرد كه وقتي مرا به عنوان معاون به مدرسه خودش ببرد موقعيت خوبي پيدا خواهد كرد و از وجود من استفاده خواهد كرد تا استفاده بيشتري از امكانات مختلف دوستي و مخصوصاً در ارتباط با وزارت علوم و آموزش عالي ببرد. اما من وقتي كه به اين مدرسه رفتم باز هم اساس كار را بر برقراري ارتباط با دانشجويان گذاشتم، و چون مدارس عالي متأسفانه به صورت يك دكان پولسازي درآمده بود و حق دانشجويان كه شهريه گزاف مي‌دادند ضايع مي‌شد خواستم جلو كار را بگيرم، زيرا در جريان كار متوجه شده بودم كه اساتيد بي‌سواد را بر پايه سفارش اين و آن استخدام مي‌كنند و خلاصه بي‌سوادي اساتيد مورد اعتراض دانشجويان بود و من طرف آن‌ها را گرفتم و كار اختلاف بالا گرفت. گاه براي اعتراض به بي‌سوادي و عدم توانايي حرفه‌اي استادها شلوغ مي‌كردند و مقامات مدرسه از من مي‌خواستند كه بچه‌ها را ساكت كنم و مي‌گفتند اگر بچه‌ها شلوغ كنند ساواك مي‌آيد و آن‌ها را مي‌گيرد كه من عصباني شدم كه ‌آخر ساواك به كار تدريس دانشگاه چه كار دارد و چه ارتباطي است بين اعتراض به بي‌سوادي استاد و دخالت ساواك و امنيتي كردن مسئله؟ نتيجه اينكه اساساً حضور مرا در محيط حساس دانشگاهها مخل برنامه‌هايشان ديدند و به همين ملاحظه غير از خانم رجالي كسان ديگري هم اساساً مي‌خواستند كه من از محيط دانشگاهي دور بشوم.
از دلايل ديگري كه بسياري از مقامات ترجيح مي‌دادند كار دانشگاهي را ترك كنم مسئله جلساتي بودكه به اسم انقلاب فرهنگي همه ساله با حضور شاه در رامسر تشكيل مي‌شد تا پيشرفتها و مشكلات آموزش عالي را مطرح كنند. تشكيل جلسات انقلاب فرهنگي معمولاً مقارن زماني بود كه شاه در شمال بود و من هم در آنجا حاضر و ناظر بودم و در قدم زدنها كه همراه شاه صورت مي‌گرفت من واقعيت اوضاع محيط‌هاي دانشگاهي را بازگو مي‌كردم و به قول معروف رشته خيلي‌ها را پنبه مي‌كردم. راستش را بخواهيد برسر اعمال نظر و نفوذ در دانشگاه‌ها بين علم و هويدا اختلاف و رقابت بود و هركدام از اين دو قطب قدرت براي سپردن كار رياست دانشگاه‌ها به طرفداران خود تلاش و مقدمه چيني مي‌‌‌كردند. بخشي از كارهاي انقلاب فرهنگي هم توسط قسمت اجتماعي دربار و به وسيله دكتر محمد باهري معاون كل دربار انجام مي‌گرفت كه همه ساله گزارش مشروحي به كنفرانس مي‌داد. از طرف ديگر من هم كه كار دانشگاهي داشتم و گرفتاريها را مي‌دانستم مسايلي را كه مقامات مي‌خواستند پنهان كنند با شاه در ميان مي‌گذاشتم. از آن جمله گاهي شلوغي دانشگاه‌ها را خود رؤساي دانشگاه‌ها، در رقابتهايي كه با هم داشتند، به راه مي‌انداختند كه من اين نكته‌ها را بي‌پرده به شاه مي‌گفتم و گاهي اعليحضرت مطالبي را كه از زبان من شنيده بودند بدون اينكه اسم ببرند، در كنفرانس رامسر مطرح مي‌كردند. اين مطلب را بيشتر از همه امير ارجمند و فريدون جوادي كه هر دو از دوستان فرح بودند متوجه شده بودند. هر دو نفر چند بار صراحتاً به من گفتند مسايل دانشگاهي به تو چه كه مي‌روي پيش اعليحضرت و ذهن ايشان را تاريك مي‌كني. من هم البته كار خودم را مي‌كردم تا سرانجام پس از درگيري در مدرسه عالي شميران و ماجراي «حزب رستاخيز» دانشگاه ملي، علياحضرت صراحتاً به من گفت كه تو بهتر است از كار در دانشگاه و محيط دانشگاهي دست بشويي و بروي دنبال شغل آزاد و امور اقتصادي كه درس آن را هم خوانده‌اي و من هم بدم نيامد، و تصميم گرفتم كه بروم سراغ كار آزاد وخودم را از شر شور محيطي كه همه براي هم مي‌زدند، آسوده كنم. اين مقارن ايامي شد كه مادر علياحضرت يعني خانم فريده ديبا قصد سفر حج داشت.

منبع:احمد علی مسعود انصاری ، پس از سقوط ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 75 تا 78

این مطلب تاکنون 3923 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir