ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 104   تير ماه 1393
 

 
 

 
 
   شماره 104   تير ماه 1393


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
نقد كتاب
«تاريخ جامع يهوديان ايران»

كتاب «تاريخ جامع يهوديان ايران» در تير ۱۳۸۵ توسط مسعودرضائي ترجمه شده است . حبيب‌ لوي نویسنده این اثر در اواخر اكتبر سال 1896م. (1275ش.) در محله يهوديان معروف به گتوي تهران به دنيا آمد. نام عبري او «يحزقل عزرا» بود. پدرش حاجي رحميم خداداد لوي، استاد زرگر دربار مظفرالدين شاه بود و جد مادري‌اش نيز حكيم يحزقل، طبيب دربار ناصرالدين شاه. پدربزرگ مادري او عزرا يعقوب ثروتمندترين فرد يهودي ايران به شمار مي‌رفت كه با منچستر رابطه بازرگاني داشت. هنوز چندي از تولد وي نگذشته بود كه با ورود مسيو كازس از طرف آليانس فرانسه به تهران در ژوئيه 1898، نخستين شعبه مدرسه آليانس - كه مروج تفكرات صهيونيستي بود - در پايتخت افتتاح شد و شروع به كار كرد. لوي در 14 سالگي دوره مدرسه آليانس را به پايان رسانيد و در سال 1911 براي تحصيل در رشته دندانپزشكي عازم پاريس شد. وي همزمان با پايان جنگ جهاني اول در 1918 به ايران بازگشت و به كار دندانپزشكي پرداخت. به دنبال كودتاي رضاخان در 1921، وي به عنوان نخستين افسر يهودي وارد ارتش شد و به رياست سرويس دندانپزشكي ارتش منصوب گرديد. او پس از چندي در موقعيت دندانپزشك ويژه رضاخان قرار گرفت. حبيب‌ لوي كه در سال 1919 به «انجمن صيونيست ايران» پيوست و از اعضاي فعال آن به شمار مي‌آمد، از اين پس در ارتباطي تنگاتنگ با آژانس جهاني يهود قرار گرفت و در كوچاندن يهوديان ايران، افغانستان و بخارا به سرزمين فلسطين تلاش بسياري كرد. وي در سال 1931 به همراه دو تن ديگر از صهيونيستهاي ايراني، مدرسه كوروش را كه پس از مدارس آليانس (اتحاد) به دومين مركز آموزش دانش‌آموزان يهودي تبديل شد، بنيان‌ گذارد. لوي از سال 1933 به بعد بارها به فلسطين مسافرت كرد و با خريد زمين و احداث خانه، زمينه‌هاي سكونت خود و خانواده‌اش را در آنجا فراهم آورد. با پايان يافتن جنگ جهاني دوم، او به تشويق «بن‌صبي» كه بعدها به رياست‌جمهوري رژيم اشغالگر قدس نيز رسيد، درصدد تجديد فعاليت انجمن صيونيست برآمد و به دنبال آن همكاري جدي با دكتر گلدبرگ در ايجاد سوخنوت (آژانس يهود) ايران را آغاز كرد. همچنين فرزند ارشد وي «صيون» با ورود به گروه تروريستي «هاگانا»، فعالانه در كشتار مردم فلسطين و اشغال سرزمين آنها شركت جست. حبيب ‌لوي در چارچوب فعاليتهاي اقتصادي خود، نمايندگي شركت داروسازي ارگانون سوئيس را اخذ و شعبات آن را در شهرهاي مختلف ايران داير كرد. وي همچنين به درخواست بن‌گوريون - اولين نخست‌وزير اسرائيل- به احداث يك هتل در بيت‌المقدس پرداخت كه در سال 1981 افتتاح گرديد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، حبيب‌ لوي از ايران خارج شد و مابقي ايام عمر خود را همچون بسياري از يهوديان ايراني با وجود داشتن املاك و مستغلات در سرزمينهاي اشغالي، عمدتاً در لس‌آنجلس گذراند. در نهايت وي در سال 1984 در لس‌آنجلس مرد و بنيادي به نام وي در آنجا تأسيس گرديد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «تاريخ جامع يهوديان ايران» را مورد نقد و بررسی قرار داده که باهم می خوانیم :
كتاب «تاريخ جامع يهوديان ايران» اثر حبيب‌ لوي، مروري دارد بر چگونگي پيدايش قوم بني‌اسرائيل و سير تحولاتي كه اين قوم به‌ويژه ساكنان يهودي سرزمين ايران از حدود دو هزار و پانصد سال پيش پشت سر گذارده‌اند و سرانجام پس از آوارگي‌ها، نابساماني‌ها و تحمل مصائب فراوان، دوباره در «ارض موعود» ساكن شده و از آن همه رنج و دشواري، خلاصي يافته‌اند. محتوا و تصويري كه حبيب‌ لوي در كتاب خود ارائه داده، در واقع جانمايه و عصاره تمامي تواريخي است كه از مشرب صهيونيسم نشئت مي‌گيرند و همگي تلاش دارند تا براي مخفي نگه داشتن يكي از جنايت‌بارترين وقايع تاريخ معاصر بشري، يعني اشغال خونبار سرزمين فلسطين و تشكيل دولت صهيونيستي، پوشش عامه‌ پسندي فراهم آورند. به اين ترتيب ما در عصر حاضر با نوعي از تاريخ‌نگاري مواجهيم كه مي‌توان عنوان «تاريخ‌نگاري صهيونيستي» را براي آن برگزيد. بارزترين خصيصه اين نوع تاريخ‌نگاري، طرح ادعاي دور از حقيقت مظلوميت‌ شديد قوم بني‌‌اسرائيل در طول تاريخ از طريق بزرگنمايي «يهودي ستيزي» در جوامع مختلف است. براي تحقق اين هدف، تاريخ‌نگاران صهيونيست، از خصيصه ديگري نيز برخوردارند كه بايد آن را بي‌پروايي در جعل و تحريف تاريخ دانست. دامنه اين بي‌پروايي به حدي است كه حتي گاهي مندرجات «كتاب مقدس» را نيز در برمي‌گيرد و در ادامه بحث اشاراتي به اين مسئله خواهيم داشت. اين خصيصه البته ريشه‌اي عميق در ميان اشرافيت يهود دارد كه همواره در پي تثبيت قدرت مالي و سياسي خود در جوامع مختلف بوده است. وجود پاره‌اي جعليات در تاريخ اسلام كه از آن تحت عنوان «اسرائيليات» ياد مي‌شود و حجم نسبتاً قابل توجهي نيز دارد، گوياي تلاش ديرينه زعماي يهودي در منحرف ساختن افكار و اذهان از واقعيات تاريخي است و پرواضح است كه چه آشفتگي‌ها و انحرافات و مشكلاتي را در بررسي مسائل عقيدتي و تاريخي در حوزه اسلام به وجود آورده است. اسرائيليات مدرن را نيز بايد حاصل تاريخ‌نگاري صهيونيستي دانست كه اينك در حجم و مقياس وسيعي توليد و وارد چرخه معارف بشري مي‌شود و طبعاً تأثيرات منفي ناشي از آن چشمگير خواهد بود.تعلق خاطر شديد حبيب‌ لوي به صهيونيسم، بي‌ترديد او را نيز از برجستگان اين نحله تاريخ‌نگاري به‌ويژه در مورد ايران و اقليت يهود آن قرار مي‌دهد. وي در كتاب «خاطرات من» بارها از عشق و علاقه وافر خود به صهيونيسم سخن مي‌گويد: «در مدت اقامت در پاريس آتش عشق به صيون در وجودم شعله‌ورتر شد.» (حبيب لوي، خاطرات من، انتشارات: بنياد فرهنگي و آموزشي حبيب لوي، آمريكا، 1381، ص196) پس از بازگشت به ايران، حبيب لوي در سال 1919 به «انجمن صيونيست» مي‌پيوندد: «در زمستان 1919 دعوتم كرد كه به انجمن ملحق شوم. با شور و علاقه‌اي كه مثل هر يهودي مؤمن ديگر به ايسرائل داشتم نتوانستم بهآن‌هاي بياورم. به انجمن صيونيست وارد شدم و در همين جا بايد اعتراف كنم كه عضويتم در اين انجمن تأثير بسيار زيادي در تنوير افكار و كسب اطلاعات عمومي‌ام داشت.» (همان، ص63)حتي پس از آن كه انجمن صيونيست در ايران به دليل برخي مسائل و مشكلات دروني و نيز ممنوعيت فعاليت انجمن‌ها و گرو‌ه‌ها در دوران رضاخان از حركت باز ايستاد، لوي براي تداوم‌ بخشي به پيوند خود با صهيونيسم در جهت تحقق اهداف آن، تلاش ديگري را آغاز كرد: «صيونيسم ايران خاموش شده بود ولي صيونيسم جهاني به سرعت رو به پيشرفت بود. من براي آن كه به طور دائم با فعاليت‌هاي اين جنبش آشنايي خود را حفظ كنم روزنامه‌هاي صيونيستي را آبونه شدم و روزانه از اخبار مربوط آگاه بودم. غذاي روحي من ايمان به ملت ايسرائل و پيروزي نهضت صيونيسم در تشكيل كشور ايسرائل بود.» (همان، ص198) وي در نهايت، اعتقاد خود به «صيونيسم» و «ايسرائل» را در قالب چنين عباراتي بيان مي‌دارد: «من مذهبم را دوست دارم و به اصول آن سخت اعتقاد دارم اما نه به طور عاميانه، بلكه به عنوان يك صيونيست كه تاريخ يهود را چه در زادگاهش و چه در دنيا مطالعه كرده است و مي‌داند آنچنان كه هرتصل گفت يهوديان تا زماني كه به صورت اقليتهاي پراكنده زندگي مي‌كنند از گزند يهودي آزاري جامعه اكثريت چه شديد و چه آرام در امان نيستند. من بزرگترين وظيفه ملي و مذهبي هر فرد يهودي را صيونيست بودن او مي‌دانم. صيونيستي كه نه فقط خواسته و آرزويش ترقي ايسرائل باشد بلكه عملاً براي اين ترقي بكوشد ولو آن كه در اين كوشش هميشه توفيق رفيق او نباشد.» (همان، ص201)طبيعتاً هنگامي كه يك صهيونيست اقدام به تاريخ‌نگاري مي‌كند بايد شاخصه‌هاي اين نحله فكري را در نظر داشت و با دقت و تأمل لازم به مطالعه آثار وي پرداخت. حبيب لوي كار تحريف تاريخ را از همان ابتداي كتابش، هنگام تشريح تاريخ اوليه يهود آغاز مي‌كند. وي در اين زمينه سعي دارد حتي برخلاف آن‌چه به صراحت در تورات آمده است، چهره‌ پاك و معصومي از قوم بني‌اسرائيل ارائه دهد و بر تمام نادرستي‌ها و پلشتي‌هاي اين قوم در آن برهه، پرده ضخيم تحريف بكشد و به اين ترتيب آن‌ها را قومي خداپرست و موحد و پاك نشان دهد كه مورد تهاجم اقوام وحشي و خونخوار واقع شدند؛ بنابراين خط مظلوم‌نمايي قوم بني‌‌اسرائيل از همان ابتداي پيدايش آن آغاز مي‌شود. هرچند درباره آن‌چه اينك به عنوان كتاب مقدس وجود دارد، مباحث فراواني مطرح است، اما از آن‌جا كه تورات كنوني مورد قبول و پذيرش يهوديان است، چنا‌ن‌چه حبيب لوي دستكم برمبناي مندرجات همين «كتاب مقدس» نيز قصد تاريخ‌نگاري داشت قاعدتاً نمي‌توانست چنين تصويري از اين قوم در آن برهه نشان دهد. طبق آنچه در تورات آمده است پيش از هرگونه حمله و تجاوز خارجي به بني‌اسرائيل كه در دو سرزمين «اسرائيل» در شمال و «يهوديه» در جنوب سكني گزيده و هر يك حكومت مستقلي براي خود تدارك ديده بودند، انواع و اقسام انحرافات ديني و اخلاقي در ميان آن‌ها به وجود آمد و جنگ‌ها و خونريزي‌هاي بسياري نيز بين ده سبط شمالي (بني‌اسرائيل) و دو سبط جنوبي (بني‌يهودا) درگرفت: «... و كاهنان كرناها را نواختند و مردان يهودا بانگ بلند برآوردند و... خدا يربعام و تمامي اسرائيل را به حضور ابيا و يهودا شكست داد. و بني‌اسرائيل از حضور يهودا فرار كردند... و ابيا و قوم او آن‌ها را به صدمه عظيمي شكست دادند؛ چنانكه پانصد هزار مرد برگزيده از اسرائيل مقتول افتادند. پس بني‌اسرائيل در آن وقت ذليل شدند و بني‌يهودا چون كه بر يهوه خداي پدران خود توكل نمودند قوي گرديدند...» (تورات، كتاب دوم تواريخ ايام،20-14 :13)در ماجراي حمله پادشاه آشور به «اسرائيل»- سرزمين شمالي- و برافتادن اسباط ده‌گانه مستقر در آن نيز اگرچه حبيب لوي به «انحراف ايمان شاهان و جماعتي از مردم اسرائيل» مندرج در كتاب مقدس اشاره مي‌كند و «هجوم بلاخيز آشوريان» را نتيجه آن مي‌داند (ص25) اما هيچ گونه اشاره‌اي به پيوند عميق آحاز (حاكم يهوديه) و تيغلت پيليسر (پادشاه آشور) در همين زمان، نمي‌كند و اتفاقاً، اين آحاز است كه از پيليسر به جد مي‌خواهد كه به اسرائيل هجوم آورد: «آحاز رسولان نزد تغلت فلاسر [تيغلت پيليسر]، پادشاه آشور فرستاده گفت من بنده تو و پسر تو هستم، پس برآمده مرا از دست اين پادشاه آرام و از دست اين پادشاه اسرائيل كه به ضد من برخاسته‌اند رهايي ده. و آحاز نقره و طلايي را كه در خانه خداوند و در خزانه‌هاي خانه پادشاه يافت شد گرفته آن را نزد پادشاه آشور پيشكش فرستاد. پس پادشاه آشور وي را اجابت نمود.» (تورات، كتاب دوم پادشاهان،9-1 :16)بنابراين اگر در اين زمان حملاتي به بني‌اسرائيل- به معناي عام - صورت مي‌گيرد، منشأ آن صرفاً خارجي نيست، بلكه خود يهوديان نقش اساسي در وقوع اين‌گونه حوادث دارند؛ لذا مظلوم‌نمايي آنان در اين زمان به هيچ وجه با واقعيات تاريخي همخواني ندارد. در مراحل بعد، يعني زماني كه بخت‌النصر يا نبوكدنذر، پادشاه بابل، يهوديه را تصرف مي‌كند نيز واقعيت با آن‌چه توسط حبيب لوي تصوير شده است، تفاوت‌هاي اساسي دارد: «ساليان دراز پس از فروپاشيدگي كشور اسرائيل، سرزمين يهوديه نيز دچار سرنوشتي شبيه آن شد و اين بار مصيبت عظيم و دردناك ديگري به بار آمد كه قوم را سخت به وحشت واداشت و آن به آتش كشيدن معبد اول بود كه به سال 586 ق.م. به دست سپاه كلدانيان و به فرماندهي نبوكدنذر بابلي روي داد. مردم كشور يهوديه نيز به اسارت به بابل برده شدند.» (ص18)اين تصوير سراسر مظلوميت و ستم‌ديدگي قوم يهود، به هيچ وجه با مطالب تورات همخواني ندارد. واقعه تهاجم سپاه كلدانيان به يهوديه و مركز آن (اورشليم)، در دو مرحله صورت مي‌گيرد. مرحله نخست، زماني است كه يهوياقيم پادشاه يهود (598-609ق.م.) پيوندي با فرعون مصر برقرار كرده بود و بلكه دست نشانده و خراج‌گذار او به شمار مي‌رفت. در اين برهه بخت‌النصر با حمله به مصر و شكست فرعون، تعرضي به دولت يهوديه نكرد. (تورات، كتاب دوم پادشاهان،34 :23) اما علي‌رغم اين همه يهوياقيم مجدداً پس از سه سال، سر به طغيان برداشت و در نتيجه در سال 598 ق.م. بخت‌النصر با لشكركشي به اورشليم، يهوياكين 18 ساله پسر يهوياقيم را كه پس از فوت پدر بر تخت نشسته بود به همراه جمعي از بزرگان و اشراف يهود و خدم و حشم آنان به بابل منتقل كرد. ورود سپاهيان بخت‌النصر به اورشليم، بدون خونريزي صورت مي‌گيرد و هيچ‌گونه آسيبي نيز به معبد سليمان وارد نمي‌آيد. در تورات از يهوياقيم و يهوياكين به عنوان دو فرد مخالف دستورات الهي ياد شده است: «آن‌چه را كه در نظر خداوند ناپسند بود، موافق هرآن‌چه پدرش كرده بود، به عمل آورد.» (تورات، كتاب دوم پادشاهان، 9 :24) جالب اين كه بخت‌النصر، علي‌رغم انتقال يهوياكين به بابل، همچنان وي را به عنوان پادشاه اورشليم به رسميت مي‌شناخت و صدقيا عموي وي را به عنوان نايب‌السلطنه در اين شهر منصوب كرد. (تورات، كتاب دوم پادشاهان،17 :24) به طور كلي يهوديان منتقل شده به بابل از همه گونه امكانات بهره‌مند بود و هرگز در آن‌جا به شكل اسارت بار و محبوس زندگي نمي‌كردند، علي‌رغم اين همه، پس از چندي صدقيا نيز راه پيشينيان خويش را ادامه داد و كاهنان و ساكنان اورشليم از موازين شريعت موسوي عدول كردند: «تمامي روساي كهنه و قوم خيانت بسياري موافق همه رجاسات امت‌ها ورزيدند و خانه خداوند را كه در اورشليم تقديس نموده بود، نجس ساختند.» (تورات، كتاب دوم تواريخ ايام،14 :36) اين در حالي بود كه مجدداً حاكم اورشليم راه اتحاد با فرعون مصر را در پيش گرفته بود و درچارچوب سياست‌هاي او عليه اتحاد كلدانيان و ماديان، حركت مي‌كرد؛ لذا بخت‌النصر بار ديگر در سال 586 ق.م. اورشليم را در هنگامه جنگ با ارتش مصر، مورد تهاجم قرار داد و اين بار معبد سليمان را تخريب كرد، جمعي از اشراف شورشي يهود را كشت و صدقيا را نيز كور كرد و به بابل برد. (تورات، كتاب ارمياءنبي،7-6 :39)اما براي قضاوت درباره اين نحوه عملكرد بخت‌النصر يا نبوكدنذر، جا دارد به متن تورات مراجعه كنيم تا ببينيم آيا آن‌چه بر سر اين قوم در آن زمان آمد، حاكي از مظلوميتشان است يا آن كه تورات آن‌ها را مستحق چنين عذابي مي‌خواند: «يهوه خداي اسرائيل چنين مي‌فرمايد اينك من اسلحه جنگ را كه بدست شما است و شما با آن با پادشاه بابل و كلدانياني كه شما را از بيرون ديوارها محاصره نموده‌اند جنگ مي‌كنيد برمي‌گردانم و ايشان را در اندرون اين شهر جمع خواهم كرد. و من بدست دراز و بازوي قوي و بغضب و حدت و خشم عظيم با شما مقاتله خواهم نمود. و ساكنان اين شهر را هم از انسان و هم از بهايم خواهم زد كه به وباي سخت خواهند مرد. و خداوند ميگويد كه بعد از آن صدقيا پادشاه يهودا و بندگانش و اين قوم يعني آناني را كه از وبا و شمشير و قحط در اين شهر باقي مانده باشند بدست نبوكدرصر پادشاه بابل و به دست دشمنان ايشان و به دست جويندگان جان ايشان تسليم خواهم نمود تا ايشان را به دم شمشير بكشد و او بر ايشان رأفت و شفقت و ترحم نخواهد نمود. و به اين قوم بگو كه خداوند چنين مي‌فرمايد اينك من طريق حيات و طريق موت را پيش شما مي‌گذارم. هركه در اين شهر بماند از شمشير و قحط و وبا خواهد مرد اما هركه بيرون رود و به دست كلدانياني كه شما را محاصره نموده‌اند بيفتد زنده خواهد ماند و جانش براي او غنيمت خواهد شد . زيرا خداوند مي‌گويد من روي خود را بر اين شهر به بدي و نه به نيكويي برگردانيدم و به دست پادشاه بابل تسليم شده آن را به آتش خواهد سوزانيد» (تورات، كتاب ارمياء نبي،11-4 :21) بنابراين ملاحظه مي‌شود كه نه تنها توطئه‌گري سياسي حكومت يهوديه در اين زمان به حد اعلاي خود مي‌رسد، بلكه به لحاظ ديني و اعتقادي نيز، انحرافات و كژروي‌هاي جدي و غير قابل علاج در ميان آنان رواج مي‌يابد و آنان را مستحق عذابي شديد، مي‌سازد. با نگاهي به «كتاب ارمياءنبي» متوجه مي‌شويم كه اشرافيت يهود در اورشليم در اين زمان روي از دين حضرت موسي برتافته و راه بت‌پرستي افراطي را در پيش گرفته بود: «اي يهودا، شماره خدايان تو بقدر شهرهاي تو مي‌باشد و برحسب شماره كوچه‌هاي اورشليم مذبح‌هاي رسوايي برپا داشتيد؛ يعني مذبح‌ها به جهت بخور سوزانيدن براي بعل.» (تورات، كتاب ارمياء نبي،13 :11) همچنين با مروري بر ديگر بخش‌هاي تورات از جمله كتاب حزقيال نبي‌ باب بيست و سوم، مي‌توان از ميزان خشم و نفرت «يهوه» از حاكمان اورشليم و نسبت‌هايي كه به آن‌ها داده مي‌شود، مطلع شد.(براي اطلاع بيشتر ر.ك. به «زرسالاران يهودي و پارسي، استعمار بريتانيا و ايران، عبدالله شهبازي، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1377، جلد اول، فصل دوم: يهوديان و اليگارشي يهودي)اما فراز ديگري از تاريخ‌نگاري صهيونيستي حبيب لوي كه طي آن وارونه سازي واقعيت را به اوج خود مي‌رساند، هنگامي است كه از ماجراي استر و خشايارشا سخن به ميان مي‌آيد و حاصل آن ماجرا، در جشن پوريم يهوديان متجلي مي‌شود. براي بررسي دقيق‌تر اين ماجرا لازم است به پيش از دوران خشايارشا - فرزند داريوش- رفت، يعني زماني كه با ورود كوروش به بابل، حكومت كلدانيان سرنگون مي‌شود و يهوديان انتقال يافته از اورشليم به بابل اجازه مي‌يابند تا به شهر و ديار خود روند و براي بازسازي معبد، اقدام نمايند، اما علي‌رغم اين آزادي عمل، جمعي از اشرافيت يهود به جاي آن كه راه غرب و اورشليم را در پيش ‌گيرند، راه شرق را در پيش مي‌گيرند و در جوار دستگاه حكومتي هخامنشيان سكني مي‌گزينند. نفوذ تدريجي اين طبقه در حاكميت، بيانگر آن است كه رويگرداني‌شان از عزيمت به سوي اورشليم، مبتني بر طرح‌ها و برنامه‌هاي از پيش طراحي شده اين طبقه بوده است. در اين حال شاهد واقعه‌اي در عرصه حاكميت هستيم كه سؤالاتي جدي را به ذهن متبادر مي‌سازد. همان‌گونه كه مي‌دانيم، در زمان حيات كوروش، دو فرزند او يعني كمبوجيه و برديا بر بخش‌هاي وسيعي از امپراتوري هخامنشي حاكميت داشتند. مناطق شرقي تحت حاكميت برديا بود و كمبوجيه نيز بر متصرفات غربي حاكميت داشت. آن‌چه در اين هنگام رخ مي‌دهد آن است كه احداث بناي معبد در اورشليم به دليل احساس خطري كه از قدرت‌گيري دوباره يهوديه به وجود مي‌آيد- با توجه به سوابق عملكرد آن- متوقف مي‌شود. حبيب لوي خود در اين باره اظهار مي‌دارد: «در چهارمين سال فرمان كوروش، در اثر سخن‌چيني‌ها و دروغ پردازيهاي همسايگان كشور يهوديه نزد حكومت مركزي ايران و نيز دور شدن كوروش از بابل و حكومت كمبوجيه بر اين منطقه كه شامل متصرفات پيشين بابل از جمله يهوديه مي‌شد، ادامه بناي معبد مقدس متوقف ماند.» (ص56) در اين‌جا اين سؤال مطرح مي‌شود كه آيا علت متوقف ماندن بناي معبد «سخن‌ چيني‌ها و دروغ‌پردازيهاي همسايگان كشور يهوديه» بوده يا آن كه كمبوجيه برمبناي شناختش از يهوديان و اخبار دريافتي از عوامل خويش در آن‌جا، اقدام به چنين كاري كرده است؟ قدر مسلم آن است كه در كمبوجيه بدبيني‌هاي جدي نسبت به اشرافيت يهود و تلاش آن براي قدرت‌يابي مجدد به وجود مي‌آيد؛ لذا دستور توقف احداث بناي معبد را صادر مي‌كند. اين دستور براي سران قوم يهود كه بخشي در حواشي دستگاه حكومتي هخامنشيان و بخشي نيز در اورشليم مشغول فعاليت بودند به مثابه زنگ خطري بود كه مي‌توانست تبعات بيشتري در پي داشته باشد. كشته شدن كوروش در جنگ با سكاها در شمال شرقي ايران به سال 529 ق.م. موجب مي‌شود تا پادشاهي به كمبوجيه منتقل شود و احساس خطر جدي‌تري در ميان سران يهوديت به وجود آيد، خاصه آن كه پس از چندي، كمبوجيه با سپاهي عظيم راهي مناطق غربي امپراتوري ايران مي‌شود تا به جنگ با مصريان بپردازد. از اين پس ما شاهد ثبت داستاني در تاريخ هستيم كه به‌سادگي نمي‌توان آن را پذيرفت و بايد بر آن تأملي جدي داشت.برمبناي اين داستان، كمبوجيه پس از رسيدن به سلطنت، «برديا» برادر خود را به صورت پنهاني مي‌كشد تا مبادا وي در صدد خارج ساختن قدرت از دست او برآيد، آن‌گاه عازم مصر مي‌شود و آن‌جا را فتح مي‌كند. اينك ادامه اين داستان را از زبان حبيب لوي مي‌خوانيم كه البته عموم تاريخ‌نگاران يهودي، كمابيش قريب به همين مضمون را در كتب خود آورده‌اند: «كمبوجيه از 529 تا 522 ق.م. پادشاه بود، در آخرين سال سلطنت هنگام بازگشت به پايتخت باخبر شد كه مردي ادعا دارد «برديا»ي واقعي است و خود را پادشاه خوانده و براي خشنود كردن مردم دستور داده كه همگان سه سال از پرداخت ماليات معاف گردند. اين مرد كه نام اصلي‌اش «گئوماتا» بود كمبوجيه را كه در نهان برادر خود برديا را از ميان برده بود با مشكلي سخت روبرو كرد. از همين روي همين كه كمبوجيه به اكباتان رسيد با ضربه شمشير به زندگي خود خاتمه داد... داريوش داماد كوروش كبير بود و با آتوسا دختر او ازدواج كرده بود. او رهبري نابغه و فرماندهي نيرومند بود. صلح و نظم و آرامش را بر پهنه گسترده ايران بازگرداند. داريوش بزرگ در كتيبه جاوداني بيستون، به زبان پارسي قديم و به خط ميخي مي‌گويد كه چگونه بردياي دروغين، گئوماتاي غاصب را از ميان برداشت و خود كه از خاندان هخامنشي بود، پادشاه شد.» (ص46)براي بررسي اين داستان لازم است به نكات زير، توجه داشته باشيم:اولاً در دوران حاكميت 7 ساله كمبوجيه، اشرافيت يهود نتوانست اقدام به بازسازي معبد كند و هيچ رد و نشاني از اجازه پادشاه براي اين كار، به چشم نمي‌خورد.ثانياً برديا در طول 8 سال پاياني حكومت كوروش، حاكم مناطق شرقي امپراتوري هخامنشي بود و لذا كشته شدن وي و غيبت او از صحنه سياست و حكمراني يك حادثه كوچك و كم‌اهميت نبود كه بتوان به‌سادگي از چشم ديگران مخفي داشت.ثالثاً اگر زمان آغاز پادشاهي كمبوجيه را 529 ق.م. بدانيم، زمان كشته شدن پنهاني برديا برمبناي داستان مزبور بايد همان يكي- دو سال نخست سلطنت وي باشد. از طرفي، گفته مي‌شود كه كمبوجيه هنگام بازگشت از مصر در سال 522 ق.م. خبر ادعاي دروغين گئوماتاي مغ را شنيد و دست به خودكشي زد. اگر زمان حركت كمبوجيه به سمت مصر را حوالي 526 ق.م. بدانيم- چراكه وي در سال 524 ق.م. رسماً به عنوان فرعون مصر شناخته شد- در طول اين مدت چه كسي اداره امور امپراتوري ايران يا دستكم سرزمين‌هاي شرقي را برعهده داشت؟ آيا مي‌توان پنداشت كه گئوماتاي كذاب، بلافاصله پس از كشته شدن برديا، برجاي وي نشسته است؟ چنين فرضيه‌اي محال است، زيرا طبعاً كمبوجيه در ايران حضور داشته و گئوماتا جرئت چنين كاري را به خود نمي‌داده است. آيا مي‌توان پذيرفت كه گئوماتا پس از خروج كمبوجيه از ايران، ادعاي خود را مطرح ساخته باشد؟ در اين صورت دو سؤال پيش مي‌آيد: 1- در طول مدت حضور كمبوجيه در ايران، جاي خالي برديا چگونه پر شد كه كسي متوجه حذف حاكم سرزمين‌هاي شرقي امپراتوري ايران نشود؟ 2- آيا كمبوجيه پس از خروج از ايران، تا آن حد از آن‌چه در سرزمين خودش مي‌گذشت بي‌اطلاع بوده است كه حتي براي چند سال متوجه چنين واقعه مهمي نمي‌شود؟ براي هيچ‌يك از اين دو سؤال پاسخي منطقي نمي‌توان يافت. رابعاً چه دليل منطقي و عقل‌پسندي مي‌توان براي خودكشي كمبوجيه مطرح ساخت؟ آيا براي چنين سرداري كه توانسته ارتش بزرگ مصر را شكست دهد و سه سال به عنوان فرعون، بر اين سرزمين حكم براند و اينك در مسير بازگشت به كشور، سپاهي عظيم و كارآزموده و جنگاور در اختيار دارد، سركوب يك مغ‌ كذاب، آن‌قدر دشوار است كه هيچ راهي جز خودكشي برايش باقي نمي‌گذارد؟! آيا شرمساري ناشي از افشاي برادركشي، باعث شد تا كمبوجيه دست به خودكشي بزند؟ اساساً چه دليلي داشت كه كمبوجيه به همگان اعلام كند برادرش برديا سال‌ها پيش كشته شده و اينك يك كذاب به جاي او نشسته است كه شرمساري قتل پنهاني برادر را براي خود بخرد؟ او به‌سادگي مي‌توانست اين مسئله را پنهان دارد و به عنوان اين كه قصد سركوب برادر ياغي‌اش را دارد، عمليات نظامي ضدكودتا را آغاز كند. از طرفي، رسم برادركشي، فرزندكشي، پدركشي و امثالهم در ميان پادشاهان و سلاطين، رسم چندان ناشناخته و نامتعارفي نبود كه اولاً نيازي به پنهان كاري داشته باشد، و ثانياً در صورت افشاي آن، شرمساري زيادي براي پادشاه قاتل- آن هم در اوج اقتدار- به همراه بياورد. مگر نه آن كه كوروش نيز پس از به قتل رساندن پدربزرگ خويش توانست قدرت را در سرزمين پارس و ماد به دست گيرد؛ بنابراين نمي‌توان كمبوجيه را- حتي در صورت پذيرش به قتل رساندن برديا بر اساس داستان مزبور- دچار چنان شرمساري و خجلت يا عصبانيتي بيابيم كه وي را به مرز خودكشي برساند. اما جالب آن كه چون هيچ دليل قابل قبولي براي خودكشي كمبوجيه در مسير بازگشت به ايران نمي‌توان يافت، داستان‌پردازان مزبور، شقوق و احتمالات ديگري را نيز براي مرگش در اين زمان مطرح ساخته‌اند. عده‌اي وي را «نيمه ديوانه» خوانده‌اند، برخي او را مبتلا به صرع دانسته‌اند، جمعي ديگر كمبوجيه را گرفتار نفرين خدايان مصري عنوان كرده‌اند و بعضي هم احتمال داده‌اند وي هنگام بازگشت بر اثر بيماري صرع يا جنون ادواري، زخمي برخود وارد آورده كه بعد تبديل به قانقاريا شده و او را از پاي درآورده است. اما به‌راستي چگونه مي‌توان فردي را كه توانسته است عالي‌ترين ابتكارات جنگي را به كار بندد و كاري را كه هرگز آشوريان و بابليان با تمام قدرت و عظمت خود موفق به انجام آن نشدند- يعني تصرف تمامي سرزمين مصر- با موفقيت كامل به انجام برساند و يك نظام اداري و حكومتي پيشرفته در ممفيس برقرار سازد و سه سال بر آن ديار فرمانروايي كند، مبتلا به چنين امراض و عوارضي دانست؟ بنابراين آن‌چه در داستان مرگ كمبوجيه و برديا و حواشي آن گفته مي‌شود، شباهت زيادي به اسرائيلياتي دارد كه نمونه‌هاي آن را در وقايع ديگر نيز مي‌توان مشاهده كرد.با توجه به خدشه‌هاي اساسي و بزرگي كه بر اين داستان وارد است و آن را تا حد زيادي از اعتبار ساقط مي‌كند، جا دارد كه نگاهي دقيق‌تر به قضايا داشته باشيم و دستكم فرضيات ديگري را نيز در اين زمينه در نظر بگيريم. از جمله فرضياتي كه در اين زمينه به‌شدت جلب توجه مي‌كند و با وقايع و رويدادهاي آن برهه و پس از آن كاملاً همخواني دارد اين كه كمبوجيه و برادرش برديا، و نه گئوماتاي مغ، هر دو قرباني يك دسيسه و كودتاي خونين طراحي شده از سوي اشرافيت يهود شده باشند. همان‌گونه كه پيش از اين بيان شد و تورات نيز بر آن صحه مي‌گذارد، كار احداث معبد در اورشليم و به طور كلي قدرت‌گيري يهوديان، از اواخر دوران حاكميت كوروش و در طول مدت حاكميت كمبوجيه، متوقف شد و هيچ روزنه اميدي براي تغيير و تحول در اين وضعيت وجود نداشت. اما اين مسئله با روي كارآمدن داريوش و پس از سركوب جنبش‌هايي كه در امپراتوري عليه وي صورت مي‌گيرد، به طور كامل حل مي‌شود و از اين پس شاهد رشد چشمگير نفوذ و حضور يهوديان در دستگاه حكومتي داريوش و به‌ويژه خشايارشا هستيم: «آن گاه اهل زمين دستهاي قوم يهودا را سست كردند و ايشان را در بنا نمودن به تنگ مي‌آوردند. و به ضد ايشان مدبران اجير ساختند كه در تمام ايام كورش پادشاه فارس تا سلطنت داريوش پادشاه فارس قصد ايشان را باطل ساختند.» (تورات، كتاب عزرا 5-4 :4) بنابراين ظاهر قضايا حاكي از آن است كه با از ميان رفتن كمبوجيه و برديا، سد بزرگي كه پيش روي اشرافيت يهود وجود داشت، از ميان برداشته شد.با در نظر داشتن اين واقعيت كه در زمان كمبوجيه و برديا، نگاه منفي به قدرت‌گيري يهوديان از طريق ساخت معبد بزرگ در اورشليم وجود داشته است، آيا نمي‌توان تخريب معابد را توسط «گئوماتاي مغ» كه در كتيبه بيستون به آن اشاره شده است، يا در فرضيه حاضر همان بردياي واقعي، نه به معابد اديان سنتي موجود در ايران، بلكه به معابد تازه تأسيس از سوي يهوديان مهاجر به اين خطه، نسبت داد؟ طبيعي است هنگامي كه اين دو برادر از فتنه‌گري‌هاي ناشي از تكميل معبد بزرگ در اورشليم، نگراني‌هايي داشتند، به طريق اولي از پاگيري معابد يهوديان در داخل سرزمين خود نيز جلوگيري به عمل آورند.از سوي ديگر، آيا عجيب نيست كه داريوش علي‌رغم اين كه سعي و كوشش فراواني براي بزرگداشت نام و مقام خود به عمل مي‌آورد، هيچ اقدامي براي زنده نگه‌داشتن نام كمبوجيه به عمل نمي‌آورد؟ اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه كمبوجيه با فتح مصر، به يكي از بزرگترين امپراتوران هخامنشي و آن دوران تبديل شد و داريوش نيز يكي از سرداران او به شمار مي‌رفت كه در جريان اين فتوحات با وي همراه بوده است، و علاوه بر اينها كمبوجيه برادر همسر داريوش نيز بود، آيا حداقل رسم وفاداري به كمبوجيه اين نبود كه بناي يادبودي هر چند كوچك به نام وي برپا شود؟ آيا اين كار براي داريوش كه دست‌اندركار احداث بناي عظيم تخت‌جمشيد بود، كار دشواري به حساب مي‌آمد؟ اما نه تنها چنين نمي‌شود بلكه در كتيبه بيستون، داريوش به نحوي از كمبوجيه سخن به ميان مي‌آورد كه آشكارا هدفي جز بدنامي كمبوجيه را در آن زمان و در طول تاريخ دنبال نمي‌كند: «پسر كوروش، كمبوجيه، برادري داشت برديا كه از يك مادر و يك پدر بودند. كمبوجيه اين برادر را كشت؛ [اما ترتيبي داد] كه مردم بدانند كه برديا كشته شده است. سپس كمبوجيه به مصر رهسپار شد. بعد از آن، مردم عصيانگر شدند و دروغ در كشور رو به فزوني گذاشت.» (كتيبه بيستون، ستون اول، سطور 26 تا 35) به اين ترتيب داريوش، طومار هر دو برادر را با هم مي‌پيچد.اما نكته پاياني در اين زمينه آن كه پس از تصاحب قدرت توسط داريوش، حمايت از يهوديت به حدي مي‌رسد كه بيشترين منابع مالي و جدي‌ترين پشتيباني‌هاي سياسي از آن به عمل مي‌آيد تا جايي كه جز چوبه‌دار در انتظار مخالفان يهوديان نخواهد بود: «پس حال اي تتناي والي ماوراي نهر وشَتَربوزناي و رفقاي شما و اَفَرسَكياني كه به آن طرف نهر مي‌باشيد از آن‌جا دور شويد. و¬ به كار اين خانه خدا متعرض نباشيد. اما حاكم يهود و مشايخ يهوديان اين خانه خدا را در جايش بنا نمايند. و فرماني نيز از من صادر شده است كه شما با اين مشايخ يهود به جهت بنا نمودن اين خانه خدا چگونه رفتار نماييد. از مال خاص پادشاه يعني از ماليات ماوراي نهر خرج به اين مردمان بلاتأخير داده شود تا معطل نباشند. و مايحتاج ايشان را از گاوان و قوچها و بره‌ها به جهت قربانيهاي سوختني براي خداي آسمان و گندم و نمك و شراب و روغن برحسب قول كاهناني كه در اورشليم هستند روز به روز به ايشان بي‌كم و زياد داده شود. تا آن كه هداياي خوشبو براي خداي آسمان بگذرانند و به جهت عمر پادشاه و پسرانش دعا نمايند. و ديگر فرماني از من صادر شد كه هر كس كه اين حكم را تبديل نمايد از خانه او تيري گرفته شود و او بر آن آويخته و مصلوب گردد و خانه او به سبب اين عمل مزبله بشود. و آن خدا كه نام خود را در آن‌جا ساكن گردانيده است هر پادشاه يا قومي را كه دست خود را براي تبديل اين امر و خرابي اين خانه خدا كه در اورشليم است دراز نمايد هلاك سازد. من داريوش اين حكم را صادر فرمودم پس اين عمل بلاتأخير كرده شود.» (تورات. كتاب عزرا، 12-6 :6)پرواضح است كه در سايه چنين حكمران و حكمي، چه زمينه و شرايط مناسبي براي توسعه نفوذ يهوديت در دستگاه سلطنتي و حكومتي داريوش و پسرش خشايارشا و نيز استقرار آن‌ها در مناطق مختلف امپراتوري و البته دست زدن به كارها و فعاليت‌هايي منفي كه در سابقه اين قوم طبق مندرجات تورات مشخص است، فراهم آمده است. همچنين مي‌توان تصور كرد كه خوي سلطه‌طلبي، زراندوزي، توطئه‌گري و مفسده‌جويي اشرافيت و كاهنان يهودي- كه در اين زمينه نيز نشانه‌هاي فراواني در تورات به چشم مي‌خورد- تا چه حد مي‌توانست موجبات ناراحتي و انزجار اقوام ايراني را فراهم آورد و جامعه ايراني را به‌سان ديگ جوشاني كند كه مترصد فرصتي براي خلاصي يافتن از اين وضعيت است.تنها با در نظر داشتن چنين سابقه و شرايطي است كه مي‌توان شناخت دقيق‌تر و عميق‌تري از واقعه پوريم در زمان خشايارشا به دست آورد و دريافت كه حبيب لوي به عنوان يك تاريخ‌نگار صهيونيست تا چه حد در مكتوم نگه داشتن حقيقت پوريم تلاش كرده است. البته با دقت در «كتاب استر» در تورات دربارة اين واقعه و با عنايت به سابقه تاريخي موضوع، مي‌توان به اين نكته پي برد كه حتي كاتبان كتاب استر در همان دوران نيز سعي كرده‌اند ماجراي پوريم را به گونه‌اي تصوير كنند كه در قالب «دفاع از خود»، تا حدي توجيه‌پذير به نظر آيد. برمبناي مندرجات كتاب استر، ابتدا هامان - وزير ضديهودي خشايارشا- برنامه‌اي را براي قتل عام يهوديان در يكصد و بيست و هفت ولايت امپراتوري هخامنشي از «هند تا حبش» تدارك مي‌بيند و آن‌گاه اشرافيت يهود به رهبري مردخاي» در مقام «دفاع از خود» برمي‌آيد و در يك برنامه به اصطلاح ضدكودتا كه نقش اصلي آن را استر برعهده مي‌گيرد، رأي و نظر خشايارشا (يا اخشورش پادشاه به تعبير تورات) را صد و هشتاد درجه تغيير مي‌دهد و به جاي آن كه در روز «‌سيزدهم و چهاردهم ماه اذار»، يهوديان قتل عام شوند، ناگهان «77 هزار نفر» از ساكنان ايالات مختلف امپراتوري، از دم تيغ يهوديان و عوامل آن‌ها، مي‌گذرند.به يقين بايد گفت ماجراي پوريم جز سركوب بيرحمانه و خونين اقوام ايراني به جان آمده از حاكميت و سلطه اشرافيت يهود بر دستگاه سلطنتي و نيز ظلم و جور و فساد يهوديان ساكن در مناطق مختلف كه تحت حمايت حكومت مركزي، از آزادي عمل كامل برخوردار بودند، نيست و اين مسئله دقيقاً با سير تاريخي حوادث و رويدادهاي پس از قتل كمبوجيه و به دست‌گيري قدرت توسط داريوش، همخوان و هماهنگ است. بر همين مبنا مي‌توان پذيرفت كه حركت‌هايي در دل جامعه ايراني براي خلاصي از وضعيت موجود و پايان دادن به ظلم و فساد يهوديان مهاجر به اين سرزمين، شكل گرفته باشد و اتفاقاً آگاهي از چنين جنبش‌ها و نهضت‌هاي در حال اوج‌گيري است كه اشرافيت يهود را به فكر سركوب آن‌ها قبل از رسيدن به مرحله نهايي مي‌اندازد و آن قتل عام گسترده روي مي‌دهد. اما به نظر مي‌رسد در كتاب استر، داستان‌پردازي گسترده‌اي در اين باره صورت گرفته تا ضمن پنهان نگه داشته شدن ريشه‌هاي تنفر از يهوديان در ميان اقوام ايراني، ماجرا به گونه‌اي بيان گردد كه يهوديان در كشتار «مبغضان» خويش، محق جلوه‌گر شوند. البته ناگفته نماند كه اين داستان‌پردازي به دليل ناشيانه بودن، داراي اشكالات اساسي است و با اندكي تأمل مي‌توان حاق واقعيت را از خلال آن دريافت.اما جالب اينجاست كه حبيب لوي، حتي از بازگويي آن‌چه در كتاب استر آمده نيز خودداري كرده است و خود تحريف ديگري را بر اين ماجرا در كتابش مي‌افزايد. او در بيان ريشه‌هاي تاريخي جشن پوريم، تنها به ذكر نيمي از مسئله- كه اتفاقاً واقعيت چنداني ندارد- مي‌پردازد و از ذكر نيمي ديگر- كه بخش اصلي اين ماجرا را تشكيل مي‌دهد- طفره مي‌رود. به نوشته وي، پس از آن كه فرمان اعدام هامان صادر شد و از سوي ديگر «خشايارشا فرمان داد كه تمام احكام قتل عام يهوديان ايران لغو گردد... از آن زمان يهوديان همه دنيا روز چهاردهم و پانزدهم آدار را هر سال جشن مي‌گيرند و اين جشن را «پوريم» مي‌نامند.» (ص70) حال آن كه در كتاب استر در تورات شرح ماجراي پوريم بدين صورت آمده است: «و يهوديان در شهرهاي خود در همه ولايتهاي اخشورش پادشاه جمع شدند تا بر آناني كه قصد اذيت ايشان داشتند دست بيندازند و كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده بود. و جميع رؤساي ولايتها و اميران و واليان و عاملان پادشاه يهوديان را اعانت كردند زيرا كه ترس مردخاي بر ايشان مستولي شده بود... و يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر را به قتل رسانيده هلاك كردند... و پادشاه به استر ملكه گفت كه يهوديان در دارالسلطنه شوشن پانصد نفر و ده پسر هامان را كشته و هلاك كرده‌اند پس در ساير ولايتهاي پادشاه چه كرده‌اند. حال مسئول تو چيست كه به تو داده خواهد شد و ديگر چه درخواست‌داري كه برآورده خواهد گرديد. استر گفت اگر پادشاه را پسند آيد به يهودياني كه در شوشن مي‌باشند اجازت داده شود كه فردا نيز مثل امروز عمل نمايند و ده پسر هامان را بردار بياويزند... و يهودياني كه در شوشن بودند در روز چهاردهم ماه اَذار نيز جمع شده سيصد نفر را در شوشن كشتند ليكن دست خود را به تاراج نگشادند. و ساير يهودياني كه در ولايتهاي پادشاه بودند جمع شده براي جآن‌هاي خود مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خويش را كشته بودند از دشمنان خود آرامي يافتند اما دست خود را به تاراج نگشادند... و آن روزها را در همه طبقات و قبايل و ولايتها و شهرها به ياد آورند و نگاه دارند و اين روزهاي فوريم از ميان يهود منسوخ نشود و يادگاري آن‌ها از ذريت ايشان نابود نگردد... تا اين دو روز فوريم را در زمان معين آن‌ها فريضه قرار دهند چنانكه مردخاي يهودي و استر ملكه برايشان فريضه قرار دادند و ايشان آن را بر ذمه خود و ذريت خويش گرفتند به يادگاري ايام روزه و تضرع ايشان. پس سنن اين فوريم به فرمان استر فريضه شد و در كتاب مرقوم گرديد.» (تورات، كتاب استر، باب نهم)البته حبيب لوي اندكي بعد بي‌آن ‌كه اشاره‌اي به شمار مقتولان در واقعه پوريم بكند، بروز درگيري‌هايي ميان يهوديان و برخي «دشمنانشان» را ياد آور مي‌شود، اما بلافاصله براين نكته تأكيد مي‌كند كه آن‌ها از اقوام پارس و آريايي نبوده‌اند، بلكه «از اقوامي بودند كه در گذشته در داخل يا همسايگي سرزمين كنعان دشمن يهوديان بودند و اينك پاره‌اي از آن‌ها درون شاهنشاهي ايران مي‌زيستند و از آن جمله بودند بابليان، آشوريان، فنيقي‌ها، مصريان، موآبيان، و آراميان كه اكنون ممالك آن‌ها جزء ايالتهاي ايران درآمده بود. برخورد با آنان حتي موجب كشتار هم شد و يهوديان ايران عده‌اي از دشمنان غيريهودي را به هلاكت رساندند.» (ص71) اگرچه مي‌توان پذيرفت كه بخشي از مقتولان در آن حادثه نيز از اقوام سرزمين‌هاي غربي امپراتوري ايران بوده‌اند، اما اين به معناي نفي قتل عام اقوام ايراني ساكن در فلات قاره ايران نيست؛ چرا كه اولاً دامنه اين قتل عام از شرق تا غرب امپراتوري شامل 123 ولايت را در بر مي‌گرفته و ثانياً در كتاب استر به‌صراحت از كشتار هشتصد تن از اهالي پايتخت هخامنشي يعني شوش سخن گفته شده است. اين بدان معناست كه در اين كشتار سراسري، قوميت و نژاد افراد، مهم نبوده است بلكه يهوديان به پشتوانه قدرت سياسي و نظامي خود در دستگاه خشايارشا، قصد سركوب جدي نهضت مقاومت در برابر زياده‌خواهي‌هاي يهوديت را داشته‌اند؛ لذا عمليات گسترده‌اي را ازشرق تا غرب امپراتوري، بدين منظور تدارك ديده و به اجرا درآورده‌اند.از آن‌چه تاكنون بيان شد، به‌خوبي مي‌توان خط پررنگ تحريف‌ و جعليات را در تاريخ‌نگاري صهيونيستي مشاهده كرد، كما اين كه در اين تاريخ‌نگاري، يهودياني كه با خشونت و قساوت تمام دست به قتل عام ساكنان اصلي فلات قاره ايران مي‌زنند، به گونه‌اي نمايش داده مي‌شوند كه گويي تحت شديدترين فشارها و ظلم‌ها بوده و در معرض جدي‌ترين خطرات جاني نيز قرار گرفته‌اند، اما بنا به تدبير برخي از زعماي قوم خود، از بلاي عظيمي كه در انتظارشان بوده، جان سالم به در برده‌اند!عبور حبيب لوي از ديگر مقاطع تاريخي نيز بر همين منوال است و در طول قرون بعدي هم، يهوديان بي ‌آن كه هيچ گناه و تقصيري بر عهده داشته باشند، مظلوماني تصوير مي‌شوند كه همواره زير فشار براي تغيير مذهب، ترك ديار يا كشته شدن قرار دارند. مسلماً در پس اين تصويرسازي، اين هدف دنبال مي‌شود كه كليه گرايش‌ها به ديگر اديان - به‌ويژه اسلام - از سوي يهوديان، نه از سر شناخت و ايمان قلبي، بلكه صرفاً ناشي از جبر و فشار بيروني و بلكه تهديدات جاني قلمداد شود. اين مسئله‌اي است كه در سراسر كتاب «تاريخ جامع يهوديان ايران» به‌شدت جلب توجه مي‌كند و نويسنده بي‌‌آن كه خود را ملزم به ارائه سند و مدرك قابل قبول در پژوهشهاي تاريخي بداند، پيوسته از جابجايي‌ها، تغيير مذهب‌ها يا كشته شدن‌ها در مقياس‌هاي بزرگ و انبوه سخن گفته است. به عنوان نمونه: «عصر تيموري در ايران از براي يهوديان نيز با قتل و كشتارهاي همگاني كه پيروان اديان ديگر از جمله مسلمانان را در برمي‌‌گرفت، آغاز شد... عده يهودياني را كه در اين دوره كشته شدند، يا از ايران گريختند و يا تغيير مذهب دادند مي‌توان نزديك به 350 هزار تن تخمين كلي زد.» (صص2-251)البته اين از مسلمات تاريخي است كه يهوديان به‌ويژه در اروپاي مسيحي نيز، يك قوم منفور محسوب مي‌شدند و اتفاقاً شدت تنفر مسيحيان از يهوديان به مراتب بيشتر و شديدتر از تنفر مسلمانان از آن‌ها بود، كما اين كه حبيب لوي خود در اين زمينه اذعان دارد: «پيشوايان مسيحي توده مردم را عليه يهوديان مي‌شوراندند و براي تحريك واقعي مردم شايعه كهنه پيشين را در مورد چگونگي درگذشت عيسي بر سر زبان‌ها مي‌انداختند. يهوديان وحشت‌زده و هراسان از اروپا- جز اسپانياي اسلامي- به سوي شرق پناه مي‌جستند و در آسياي صغير و روسيه سكني مي‌گزيدند.» (ص229) اگرچه نقش علماي يهود در انكار جدي حضرت عيسي مسيح (ع)- كه برخلاف نظر حبيب لوي صرفاً يك شايعه نيست، بلكه حقيقتي روشن در تاريخ به شمار مي‌آيد- يكي از عوامل مهم تنفر دنياي مسيحي از يهوديان در طول دوران ماقبل معاصر به شمار مي‌آيد، اما نمي‌توان اين مسئله را به عنوان تنها عامل آن به شمار آورد. در واقع حبيب لوي با نگاه تك بعدي خود به اين قضيه خواسته است تا عوامل مهم ديگر را از انظار پنهان دارد. از جمله اين عوامل، توطئه‌گري‌ها و فتنه‌انگيزي‌هاي يهوديان در جوامع مختلف است و از آن‌جا كه به هر حال جامعه از اين‌گونه مسائل آگاه مي‌شد و ياد و خاطره آن‌ها سينه به سينه، از نسلي به نسل ديگر انتقال مي‌يافت، لذا كارنامه يهوديان همواره سياه و منفي بوده است. به عنوان نمونه، همان‌گونه كه حبيب لوي نيز اشاره مي‌كند يكي از شايعات داراي مقبوليت بالا در جامعه ايران دزديدن كودكان مسلمان توسط يهوديان و گرفتن خون آن‌ها و خوردن به همراه نان فطير بوده است.(ص 393) البته نمي‌توان باور كرد كه چنين كاري در هيچ برهه‌اي توسط يهوديان صورت گرفته باشد، اما چرا اين شايعه از زمينه مقبوليت بسيار بالايي در جامعه ما و نيز در جوامع مسيحي اروپايي برخوردار بوده است؟ چرا هيچ‌گاه چنين مسئله‌اي درباره پيروان هيچ‌يك از اديان يا آيين‌هاي الهي و غير الهي ديگر مطرح نشد و حتي در صورت طرح، مورد پذيرش عامه قرار نگرفت؟ آيا نمي‌توان اين نسبت به يهوديان را كه جوهره‌ آن را «خون خواري» اين قوم تشكيل مي‌داد، به يك واقعه حقيقي در تاريخ كشورمان كه تصويري بسيار منفي و خونخوار از اين قوم در ذهنيت تاريخي ساكنان اين منطقه جغرافيايي برجاي نهاده است، ربط داد؟ آيا نمي‌توان واقعه «پوريم» را كه يك قتل عام سراسري و خونريزي بسيار وحشتناك در تاريخ اين مرز و بوم به شمار مي‌آيد، سرآغاز شكل‌گيري چنين تصويري از يهوديت به حساب آورد كه البته در طول زمان دچار تغيير و تحولاتي شده و چه بسا در قالب‌هاي غيرواقعي نيز ريخته مي‌شود، اما همچنان ذات و جوهره اصلي خود را در ادوار مختلف حفظ كرده است و سينه به سينه از نسلي به نسل ديگر انتقال مي‌يابد؟نمونه ديگر در اين زمينه، ضرورت نصب «وصله جودي» به منظور مشخص بودن يهوديان در جوامع مسيحي و نيز در ايران در برهه‌هاي مختلف است كه حبيب لوي نيز در جاي جاي كتاب خويش اشاراتي به آن دارد. فارغ از شرح و بسط‌هايي كه وي به اين قضيه مي‌دهد و آشكارا قصدش طرح مظلوميت اين قوم است سؤال اصلي در اين‌جا نيز آن است كه – گذشته از اروپاي مسيحي- چرا در جوامع اسلامي همواره تأكيد بر اين بوده است كه جهودان از طريق نصب يك علامت بر پيراهن خود، شكل و حالت كاملاً معلوم و مشخصي در جامعه داشته باشند؟ حبيب لوي اين مسئله را ناشي از قصد مسلمانان- و نيز مسيحيان- براي آزار و تحقير يهوديان قلمداد مي‌كند. اگر اين فرض را بپذيريم، همچنان سؤال مزبور برجاي خود استوار است كه چرا قصد آزار و اذيت، همواره متوجه يهوديان بوده است و مسيحيان و زردشتيان در جامعه ايران دچار مسائلي مشابه نبوده‌اند. اما اين مسئله را از زاويه ديگري نيز مي‌توان مورد توجه قرار داد و آن ترس و وحشت مردم مسلمان ايران از پنهان شدن يهوديان در جامعه بوده است. در واقع وصله‌جودي وسيله‌اي بوده است براي آن كه جامعه يهودي همواره آشكار و مشخص و به اصطلاح در پيش چشم باشد. براي تقريب موضوع به ذهن مي‌توان وضعيت كلاسي را در نظر گرفت كه در آن دانش‌آموزان زيادي هستند، اما در ميان آن‌ها دانش‌آموزي هرگاه از پيش چشم آموزگار كلاس دور مي‌شود، فتنه و آشوبي به پا مي‌كند. به همين خاطر آموزگار به طرق مختلف سعي دارد لحظه‌اي از او غافل نشود و به محض آن كه وي را نمي‌بيند، سراغش را مي‌گيرد يا براي يافتنش روان مي‌شود تا مبادا دردسر جديدي بيافريند. بنابراين «وصله جودي» به هيچ رو نشان مظلوميت و ستم‌ديدگي يهوديان در طول تاريخ نيست، بلكه دقيقاً معنا و مفهومي معكوس داشته و حاكي از ترس و وحشتي است كه مسلمانان- و نيز مسيحيان اروپا- از فتنه‌گري‌ها و مفسده‌انگيزي‌هاي يهوديت در بين خود داشته‌اند. البته مي‌توان پنداشت كه در اين ميان، بعضاً افراط و تفريط‌هايي نيز صورت گرفته يا اهداف و اغراض شخصي برخي كسان نيز در اين ماجرا دخيل شده باشد- كه البته طبق نوشته حبيب لوي در اين‌گونه موارد نيز يهودياني كه با هر نيت، اظهار اسلام مي‌كردند و قصد انتقام‌كشي از هم مسلكان سابق خود را داشتند، نقش قابل توجهي برعهده گرفته‌اند- اما به هر حال با بزرگ‌نمايي مسائل حاشيه‌اي، نمي‌توان اصل مسئله را پاك كرد؛ بنابراين جا داشت كه حبيب لوي به جاي پرداختن به حواشي، به اين سؤال پاسخ مي‌داد كه چرا ما در طول تاريخ «وصله جودي» داريم، اما چيزي به نام «وصله ارمني» يا «وصله زردشتي» يا حتي وصله هندوي و امثالهم نداريم؟ همچنين ايشان كه مسئله نجس بودن يهوديان را از نظر مسلمانان ايراني چندين بار مورد اشاره قرار داده‌اند، جا داشت به اين سؤال نيز پاسخ مي‌دادند كه چرا در طول تاريخ ايران تا اين حد بر نجس بودن يهوديان تأكيد بوده و چنين حكم و حساسيتي شامل حال پيروان ديگر اديان- كه قاعدتاً به لحاظ فقهي مي‌بايست داراي حكم مشابهي باشند- نمي‌شده است؟ آيا اين حساسيت بالا در مورد يهوديان، بيش از آن كه جنبه شرعي و فقهي داشته باشد، به مسائل ديگر از جمله سوابق تاريخي و عملكردها و رفتارهاي خاص اجتماعي و اقتصادي اين قوم باز نمي‌گشته است؟ موضوع ديگري كه حبيب لوي در تاريخ‌نگاري خويش بر آن تأكيد بسياري كرده، كشتار يهوديان در ادوار مختلف تاريخي است كه به گفته وي تا سده اخير نيز ادامه مي‌يابد. انگيزه‌هاي متفاوتي هم براي حمله به محله يهوديان از سوي وي ذكرمي‌شود كه از تعصبات مذهبي گرفته تا حرص و آز براي تصاحب و غارت اموال يهوديان و نيز برخي شايعات و فتنه‌انگيزي‌ها عليه يهوديان را مي‌توان بين آن‌ها مشاهده كرد. به طور كلي، آن‌چه حبيب لوي در اين زمينه بيان مي‌دارد، برگرفته از تاريخ‌نگاري صهيونيستي پيرامون «هولوكاست» است كه با به هم پيوستن اخبار كذب و تفاسير بي‌مبنا به يكديگر، سعي دارد تا به مظلوم‌ نماياندن يهوديان بپردازد و در نهايت توجيه مناسب و همه‌جانبه‌اي براي تشكيل رژيم اشغالگر قدس و جنايتكاري‌هاي آن ارائه كند. برمبناي افسآن‌هاي كه توسط اين تاريخ‌نگاري با عنوان «هولوكاست» ساخته و پرداخته شده است، 6 ميليون يهودي توسط نازي‌ها در اتاق‌هاي گاز خفه شده‌اند، سپس اجساد آن‌ها را در كوره‌هاي آدم‌سوزي سوزانده و تبديل به خاكستر كرده‌اند. فارغ از دلايل متعدد تاريخي و منطقي براي رد اين افسانه، از جمله نبود شاهدان عيني، عدم درج هرگونه سابقه‌اي در خاطرات نيروهاي آلماني يا متفقين، نبود آثار اتاق‌هاي گاز و كوره‌هاي آدم‌سوزي در مقياس‌هاي مربوطه و غيره، اساساً برمبناي بيشترين آمار و ارقام ارائه شده در مورد تعداد يهوديان مقيم اروپا- يا حتي مناطق تحت‌ اشغال ارتش نازي- نمي‌توان رقمي بيش از 4 ميليون نفر را براي آن‌ها در نظر گرفت. حال اين كه چگونه نازي‌ها قادر بوده‌اند 6 ميليون نفر از 4 ميليون نفر را خفه كنند و بسوزانند؟! اين خود معمايي است كه حل آن را بايد برعهده اين افسانه‌پردازان گذارد. البته همان‌گونه كه آمد، هيچ دليل و مدرك قابل قبولي حاكي از دست‌ زدن آلما‌ني‌‌ها به اين جنايت وجود ندارد و آن‌چه در اين باره بيان گرديده جز جعليات و اسرائيليات نيست وگرنه حق نقد از جميع متفكران و پژوهشگران در اروپا و آمريكا سلب نمي‌شد و مجازات‌هاي سنگين براي نقدكنندگان در نظر نمي‌گرفتند. (براي اطلاع بيشتر ر.ك به: محمدتقي‌ تقي‌پور، پس پرده‌ي هولوكاست، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1385)«هولوكاست» تصوير شده توسط حبيب لوي نيز مملو از اعداد و ارقام و نيز حوادث و رويدادهايي است كه اسناد تاريخي و منطقي متقني براي آن‌ها نمي‌توان يافت. به عنوان نمونه، وي در بخش‌هاي مختلف كتاب، ارقامي را از جوامع يهودي در مناطق مختلف كشور نقل مي‌كند كه براي خود او نيز قابل پذيرش نيست: «نمونه‌اي از آماري كه بنيامين تودلائي از يهوديان ايران در كتاب سفرنامه خود آورده از اين قرار است: همدان 30000 نفر، اصفهان 15000 نفر، شيراز 10000 نفر، شوش 7000 نفر، غزنين 80000 نفر... گو آن كه به سختي مي‌توان به درستي اين آمار اطمينان داشت اما اعداد ولو آن كه كاملاً دقيق نباشند نشان از پراكندگي آنان در سراسر خاك ايران پيش از هجوم مغولان دارند.» (ص234) يا در جاي ديگر مي‌افزايد: «پتحياح در حوالي 1175 آغاز سفر كرد... اين جهانگرد كل جمعيت يهوديان ايران در محدوده آن زمان را 1200000 نفر برآورد كرده است كه هر چند اين رقم در برابر آمار قرون بعدي يهوديان ايران آن هم در مساحتي محدودتر اغراق‌آميز به نظر مي‌رسد ولي حكايت از ازدياد جمعيت يهوديان در ايران آن روزگاران دارد.» (ص235)البته اين آمار و ارقام اغراق‌آميز، اين بهره را براي حبيب لوي در بردارد كه از پراكندگي يهوديان در مناطق مختلف در قالب جمعيت‌هاي كوچك و بزرگ سخن بگويد و سپس با رسيدن به زمان حاضر و مشاهده نبود جمعيت يهودي در آن مناطق، به‌سرعت چنين نتيجه بگيرد كه جملگي آن‌ها بر اثر توطئه اين يا آن شخص يا به واسطه حرص و طمع مسلمانان براي تصاحب اموالشان يا تعصب‌هاي كور مذهبي و امثالهم، قتل‌عام شده‌اند و ديگر اثري از آن‌ها وجود ندارد. يك نمونه بسيار جالب در اين زمينه، داستاني است كه وي در مورد علت فقدان جامعه يهودي در تبريز بيان مي‌دارد. در ابتدا چنين ادعا مي‌شود كه «در اوايل دوره قاجار در حدود 7000 نفر يهودي در تبريز مي‌زيستند» (ص409) سپس با طرح ادعاي كشتار آن‌ها، تاريخ اين واقعه به نقل از يك عالم يهودي به نام ملا آقا دماوندي كه به تعبير حبيب لوي «او را مي‌توان تاريخ متحرك دانست»، سال قبل از طاعون بزرگ در عهد فتحعليشاه يعني 1830 تخمين زده مي‌شود. آن‌گاه براي تأييد حكايت مزبور، بولتن آليانس- مؤسسه صهيونيستي- به عنوان شاهد و مدرك آورده مي‌شود: «كليات حكايت ملا آقا بابا را بولتن آليانس سال 1902 شماره 37 تأييد مي‌كند» (ص410) البته اگر توجه كنيم، اين تأييديه پس از گذشت 72 سال از اصل ماجرا صورت مي‌گيرد. در نهايت واقعه‌اي كه منجر به «كشتار» يهوديان شد اين‌گونه بيان مي‌گردد: «يكي از بازرگانان يهودي كه در كارش موفق‌تر از ديگران بود و ثروتي بيش از ديگران به هم زد مورد توجه و ارجاع مسلمانان قرار داشت... يكي از منشيان اين بازرگان، ريشارد مسيحي بود. چند مرد از دشمنان يهود ريشارد را آلت دست قرار دادند. كودكي را كه شايد به او هم تجاوز كرده بودند كشتند و شبانه جسد آن كودك بيگناه را به كمك ريشارد در انبار بازرگاني مرد يهودي پنهان كردند... خون جلو چشم مردم متعصب را گرفت. به يكدم به سوي محله يهوديها هجوم بردند و بيدرنگ به كشتن بيگناهاني كه از شايعه شوم شهر بي‌خبر بودند، پرداختند.»(ص411) و به اين ترتيب از ماجرايي كه روايتگران آن جملگي يهودي هستند چنين نتيجه‌گيري مي‌شود: «از زمان كشتار دسته‌جمعي يهوديان آذربايجان كه در نخستين سالهاي عصر قاجار روي داد، ديگر در تبريز و اردبيل و ساير شهرهاي اين خطه، يهودي سكونت دائمي نگزيد.» (ص412)بي‌شك يكي از اهداف مهم اين‌گونه هولوكاست آفريني در ايران، سرپوش نهادن بر هولوكاست واقعي عليه اقوام ايراني در واقعه پوريم است، اما از آن‌جا كه چنين داستان‌ها و روايت‌هايي دچار ضعف شديد اسنادي‌اند، به همان ميزان مي‌توانند مورد پذيرش قرار گيرند كه داستان هولوكاست در زمان جنگ جهاني دوم قادر به مجاب كردن عقول انسان‌هاست. غيرواقعي بودن روايت‌هاي تاريخي حبيب لوي، در ماجراهايي كه از آن‌ها تحت عناوين بلواي شيخ ابراهيم، بلواي سيدريحان الله و بلواي ملاعبدالله و ماجراي «خرآقا» ياد مي‌كند، نيز كاملاً مشخص است. اين سخن به معناي انكار تام و تمام پاره‌اي تحريكات و تحركات عليه يهوديان نيست، اما در آن‌چه حبيب لوي بيان داشته است، بي‌شك جعل و تحريف، نقش و سهم اصلي را دارد. در واقع آن‌چه عموماً موجب تحريك احساسات مسلمانان عليه يهوديان مي‌شد، فعاليت يهوديان در زمينه تهيه مشروبات الكلي و اشاعه مسكرات و نيز برپايي مجالس لهو و لعب بود. اگر به گفته‌هاي حبيب لوي توجه كنيم، وي خود به اين نكته معترف است كه «عرق‌كشي» و «نوازندگي» از مشاغل عمده يهوديان در مناطق مختلف به شمار مي‌آمده (ص418، همچنين نگاه كنيد به: خاطرات من، ص6) و معلوم است كه در پشت اين دو واژه، چه مسائلي نهفته است؛ بنابراين بروز درگيري‌ها ميان مسلمانان و يهوديان، چندان دور از ذهن به نظر نمي‌رسد، اما فضايي كه حبيب لوي در اين زمينه به تصوير مي‌كشد از قبيل اين‌كه جان و مال و محله و كسب و كار يهوديان به اندك بهانه‌هاي طعمه آتش خشم عده‌اي تحريك شده، مي‌گرديده و چه بسا چند هزار نفر از آنان در اثر اين وقايع جان خود را از دست مي‌داده‌اند يا مجبور به ترك خانه و كاشانه خود مي‌شدند يا دسته دسته از سر اجبار به اسلام روي مي‌آوردند، جز اسرائيليات نمي‌تواند باشد.براي آن كه به ميزان صداقت حبيب لوي در شرح مسائل پي ببريم با نگاهي به برخي اقوال وي و در كنار يكديگر قراردادن آن‌ها، مي‌توان به نتايج روشني رسيد. وي در «خاطرات من» مي‌گويد: «پدر ناچار يك عرقچين قشنگ را برايم خريد. شادان و خندان آن را به سر گذاشتم. اما هنوز چند قدمي نرفته بودم كه مردي كه از روبرو مي‌آمد كشيده‌اي به صورتم زد و گفت: بدجهود! عرقچين گلدوزي به سرت مي‌گذاري؟ و آن را از سرم برداشت و پا به فرار گذاشت.» (حبيب لوي، خاطرات من، ص30)اين كه چنين اتفاقي واقعاً روي داده باشد يا خير، چندان مهم نيست و چه بسا كه حتي يك فرد لاقيد به مباني حرام و حلال، عرقچين گلدوزي شده را از سر يك كودك يهودي ربوده باشد، كما اين كه ممكن است همين فرد وسايل مسلمانان را نيز به بهانه‌هاي مختلف به سرقت برده باشد. نكته مهم آن است كه حبيب لوي به گونه‌اي با مقدمه و مؤخره‌چيني، فضاسازي مي‌كند كه گويي يهوديان در جامعه ايران حتي از حق داشتن يك عرقچين نو نيز محروم بودند. وي همچنين در شرح ماجراي شيخ ابراهيم قزويني و تحريك مردم به يورش به محله يهودي‌ها به بهانه از بين بردن مسكرات كه به ضرب وشتم و غارت اموال آن‌ها انجاميد، و نيز با بيان ديگر حملات «غارتگرانه» به محله، مغازه‌ها و خانه‌هاي يهوديان، چنان مي‌نماياند كه آنان كوچكترين امنيت جاني و مالي در قبال حملاتي كه گاه و بيگاه صورت مي‌گرفته نداشته‌اند، اما ناگهان در چنين فضايي، حبيب لوي، در مورد وضعيت مالي پدربزرگ خود «عزرا يعقوب» مي‌گويد: «عزرا يعقوب ثروتمندترين يهودي ايران بود و به آن زمان كه شاهي و دينارش هم ارزش داشت دارايي او متجاوز از صد هزار تومان مي‌شد. در آن موقع ليره طلاي انگليسي معادل يك تومان بود.» (حبيب لوي، خاطرات من، ص12) با توجه به اين كه عزرا يعقوب در سال 1895 و در سن 40 سالگي فوت مي‌كند (ص421) به‌راستي جاي اين سؤال است كه اگر فضا و شرايط ترسيم شده از سوي حبيب لوي را باور كنيم، چگونه يك فرد يهودي توانسته است در آن شرايط به ثروت افسان‌هاي يكصد هزار توماني دست يابد؟ چگونه در جامعه‌اي كه حتي اجازه برخورداري از يك عرقچين گلدوزي شده به يك كودك يهودي داده نمي‌شد، عزرا يعقوب چهل ساله به ثروتي دست يافته كه تصور آن هم براي اكثريت قريب به اتفاق اهالي ايران از خرد و كلان، غير ممكن بوده است؟ جالب اين كه پس از مرگ‌ وي نيز هيچ‌گونه دخل و تصرفي از سوي حكومت و ديگران در اين ثروت هنگفت صورت نگرفت، حال آن كه شاه و درباريان و حكام قاجاري غالباً به ثروت‌هاي كلان چشم دوخته بودند تا دستكم پس از فوت صاحبش آن به بهانه‌هاي گوناگون تمام و يا بخشي از آن را تصاحب كنند.علاوه بر عزرا يعقوب، ديگر اعضاي خاندان حبيب لوي نيز از موقعيت كاري و اقتصادي بالايي برخوردار بودند: «صنوبر، مادر بزرگ من (همسر عزرا يعقوب) دختر حكيم يحزقل بود كه در مقام حكيم باشي مهد عليا مادر ناصرالدين شاه خدمت مي‌كرد.» (خاطرات من، ص12) يا «پدرم... مدتي در استانبول ماندگار شد و زرگري را در حد استادي آموخت و به قول زرگري‌هاي آن زمان در فرنگي‌سازي مهارت يافت و چون به ايران بازگشت جزو زرگرهاي دربار سلطنتي درآمد. تا پيش از انقلاب مشروطيت كه دربار ايران اقتدار و ثروت كافي داشت زرگرخانه سلطنتي برقرار بود و در نتيجه شغل پدر رونق داشت و او توانست خانه مناسبي خريداري كند.» (همان، ص11) در كنار اين همه بايد از فعاليت يهوديان در امور شبه بانكي ياد كرد كه از زمان‌هاي سابق به آن اشتغال داشتند و منافع هنگفتي را از بابت سودي كه دريافت مي‌داشتند، نصيب آنان مي‌كرد. طبعاً اگر شرايط بدان ‌سان بود كه هر از چندي به هر به آن‌هاي اموال يهوديان به غارت مي‌رفت، آن‌ها هرگز قادر به جمع‌آوري اين‌گونه ثروت‌ها و فعاليت در چنان عرصه‌هاي اقتصادي و مالي نبودند.بنابراين آن‌چه حبيب لوي در زمينه «هولوكاست ايراني» از ازمنه سابق تا عصر حاضر مي‌گويد بي‌ترديد جز توجيه و زمينه‌سازي براي مقبول و مشروع نشان دادن صهيونيسم- به عنوان مرام و مسلك خود وي- نيست. در اين چارچوب، افتتاح مدارس آليانس در ايران، تشكيل انجمن صيونيست، برقراري ارتباط با آژانس جهاني يهود، ارتباط و همياري با رژيم غاصب اسرائيل، همگي به عنوان راه‌هاي نجات يهوديان از اين هولوكاست معرفي مي‌گردند. در واقع براي درك ماهيت و فلسفه تاريخ نگارش شده توسط حبيب لوي، بايد آن را از انتها به ابتدا خواند؛ چرا كه ابتدا بايد ديد وي در چه شرايط و جايگاهي ايستاده است و آن‌گاه براي توجيه وضع و موقعيت خود و ديگر همتايانش، چگونه تاريخ را صورت‌بندي مي‌كند.اما فارغ از اين مسئله، توضيحات حبيب لوي راجع به آغاز كار نهادهاي صهيونيستي در ايران، گوياي حركت همه‌جانبه‌اي است كه از سوي نهضت صهيونيسم در اقصي نقاط جهان به راه افتاد و طبعاً ايران را هم تحت پوشش خود قرار داد. در اين حال اگر تحرك صهيونيسم در اروپا و صدور اعلاميه بالفور در دوم نوامبر 1917 و سپس تغيير و تحولات سياسي در ايران به دنبال امتناي احمدشاه از امضاي قرارداد 1919 كه ايران را به طور كامل در اختيار انگليس قرار مي‌داد، در نظر داشته باشيم، به يك سلسله از وقايع برمي‌خوريم كه حتي اگر در وجود رابطه علت و معلولي آن‌ها شك و ترديدهايي را روا داريم، اما در اين كه به هرحال حوادث مزبور مجموعه‌اي از عوامل هماهنگ را شكل داده است، نمي‌توان ترديدي به خود راه داد. جالب آن‌كه حبيب لوي براي فراهم كردن وجهه‌اي كمابيش مستقل براي صهيونيست‌ها و اشغالگران سرزمين فلسطين و از سوي ديگر توجيه جنايات گروه‌هاي تروريستي صهيونيست‌ها در آن منطقه، در جايي از خاطرات خود مي‌گويد: «در سال 1929 يعني ده سال قبل از آن كه جنگ جهاني دوم شروع شود به خاك مقدس سفر كردم... در همان سال اعراب عليه يهوديان حبرون دست به كشتار زدند و خون چهل ايسرائلي را به زمين ريختند. انگليسيان كه اينك به خاطر منافع خودشان و بهره‌برداري از منابع نفت به نفع اعراب عمل مي‌كردند اعلاميه بالفور را به ورق پاره‌اي تبديل كرده بودند و مرتب براي يهوديان ايجاد دردسر مي‌كردند.» (خاطرات من، ص199)با روي كار آمدن پهلوي‌ها در ايران، زمينه ارائه خدمات ويژه به صهيونيست‌ها نيز در جميع جهات فراهم مي‌آيد و اين مسئله در زمان پهلوي دوم به اوج خود مي‌رسد: «پس از تبعيد رضاشاه به دست متفقين و جلوس محمدرضاي جوان بر تخت شاهي، دوره‌اي آغاز شد كه سرانجام به شكوفايي قوم يهود در ايران انجاميد و در محافل اقتصادي، تجاري، دانشگاهي، اداري، علمي و هنري، يهودياني درخشيدند كه به هيچ روي نمي‌شد باورداشت كه اينان ريشه در محله‌هاي بيغوله مانندي دارند كه اجدادشان در زير بار وحشتبار آزارها و كشتارها، به آن‌ها پناه بردند.» (ص533) در واقع اين دوران را بايد زمان شكوفايي برنامه‌هاي مشترك انگيس و آژانس جهاني يهود از زمان تأسيس مدارس آليانس در ايران دانست كه به‌ويژه پس از تشكيل دولت اسرائيل و نيز وقوع كودتاي 28 مرداد، زمينه‌هاي بسيار گسترده‌اي براي فعاليت‌هاي صهيونيستي در ايران فراهم ‌آورد. مئير عزري - سفير رژيم صهيونيستي در دوران پهلوي دوم- طي خاطرات خود از زمينه‌هاي متنوع و گسترده همكاري ميان ايران و اسرائيل سخن به ميان مي‌آورد كه البته نتيجه آن جز كسب سودهاي سرشار توسط صهيونيست‌ها نبود: «پروازهاي ال‌عال به ايران، نكته سودرسان ديگري براي هر دو ملت داشت كه از بازدهي سرشاري نيز برخوردار بود. آوردن خوراكيهاي گوناگون، ميوه تازه، جوجه‌هاي يك روزه، گاو، تخم‌مرغ، ماهي، ابزار ساختماني و جاده‌سازي، نيازهاي فن‌ورزي براي كارشناسان ايراني و جنگ افزار براي ارتش ايران را مي‌توان بخش‌هايي از آن سودهاي دوسويه خواند.» (مئير عزري، يادنامه، كيست از شما از تمامي قوم او، ترجمه ابراهام حاخامي، ج دوم، اورشليم، 2000، ص161) اين البته مشتي از خروار سودي است كه صهيونيست‌ها در ايران دوران پهلوي كسب مي‌كردند.البته نانوشته نماند كه صهيونيست‌ها نيز در قبال كسب منافع هنگفت در ايران به بهاي عقب‌نگه‌داشتن كشور در زمينه‌هاي مختلف، خدمات ويژه‌اي به رژيم پهلوي ارائه مي‌دادند كه درباره نقش آن‌ها در سازمان‌دهي ساواك و تقويت توان سركوب و شكنجه آن، به وفور سخن گفته شده است. اما مئير عزري در خاطرات خود به نوع ديگري از خدمات صهيونيسم به محمدرضا پهلوي اشاره دارد كه خواندني است: «ما از حساسيتهاي دستگاه سياسي ايران در برابر رسانه‌هاي باختر (غرب) آگاه بوديم و مي‌دانستيم كه سران ايران مي‌خواهند در باختر زمين چهره‌اي پسنديده از خود نمايش دهند... رفته رفته شمار نوشته‌هايي كه به همت و ياري ما در رسانه‌هاي جهان چاپ مي‌شود فزوني گيرد تا جايي كه كيا از من خواسته بريده روزنامه‌هاي گوناگون را برايش ترجمه كنم تا هر روز صبح زود در كاخ سعدآباد به دست شاه برساند... روزي شاه به شوخي به كيا گفته است: خواهي ديد روزي سفراي ما در همه كشورهاي جهان دست‌آوردهاي اسرائيل را در روزنامه‌هاي دنيا به حساب خودشان خواهند گذارد و به آن افتخار خواهند كرد. نمي‌دانند كه ما از پشت پرده آگاهيم و داستآن‌ها را مي‌دانيم. (مئير عزري، همان، جلد اول، ص211) اما گذشته از صهيونيست‌هاي اسرائيلي، صهيونيست‌هاي ايراني نيز در دوران پهلوي دوم از چنان پشتوانه‌هاي مستحكمي برخوردار شده بودند كه به‌راحتي به چپاول اموال ديگران مي‌پرداختند و از آن‌جا كه راهي براي تأديه حقوق مالباختگان وجود نداشت، راهي براي آن‌ها جز چشم پوشيدن از حق خود در برابرشان باقي نمي‌ماند. مئير عزري در اين زمينه نيز اعترافي جالب دارد: «روزي يكي از بازرگانان سرشناس تهران به دفتر آمد و پس از گزارش داستاني پر آب و تاب گفت: «بيست سال بود فلاني (يك دلال يهودي) را مي‌شناختم، هيچوقت سر سوزني با من نادرستي نكرده بود. رفتارش با من به گونه‌اي بود كه هر وقت كم و كسري داشت بي‌رودربايستي مي‌گفت و هرچه مي‌خواست مي‌دادم. هر پنجشنبه‌اي حسابش را با من پاك مي‌كرد و يكشنبه برمي‌گشت، روز از نو، روزي از نو، آخرين‌باري كه ديدمش، پنجشنبة چند ماه پيش بود، پس از اينكه حسابها را صاف كرديم، گفت: «جنس تازه‌اي به تورم خورده و نياز فوري به پول دارم». يك ميليون و دويست‌هزار تومان به او دادم تا جنس را براي من بخرد. چند ماهه كه غيبش زده، از اين در و اون در پرسيدم، شنيدم بار و بنديل را بسته و با زن و بچه به اسرائيل كوچ كرده»... همكار پيمان‌شكن يهودي‌اش در تهران بود. با يهودي‌ي ايراني رو در رو نشستم و داستان را از وي پرسيدم، هيچيك از نكته‌هائي را كه بازرگان ايراني گفته بود نادرست ندانست و افزود: «همة پولي را كه از فلاني (بازرگان ايراني) گرفتم بابت خريد لباس و خرت و پرت براي زن و بچه خرج شد، شصت هزار دلار هم براي خريد خانة كوچكي براي خانواده‌ام در اسرائيل كنار گذاشته‌ام...»... روزي خانوادة يهودي‌ي پيمان‌شكن را با همه خريدهايش و شصت‌هزار دلار پولي كه بگفتة خودش براي خريد خانه كناري نهاده بود، هم هنگام با بازرگان ايراني به نمايندگي اسرائيل در تهران فراخواندم... بازرگان ايراني‌ي پاك نهاد پاك سرشت همه چيز را به او و خانواده‌اش بخشيد، با دلي سوخته و اشكي روان برخاست و با شوري شگفت‌آفرين گفت: «همه چيز نوش جانتان، از شير مادر حلالتر، خداي بخشندة مهربان پشت و پناهتان، برويد به راهي كه بايد برويد، تنها به من قول بدهيد كه در كشورتان مردمي قانونشكن نباشيد. مردم خداپرست ايران را هيچ‌وقت در دعاهايتان فراموش نكنيد». آن شصت هزار دلار را هم از دلال يهودي نگرفت.( مئير عزري، همان، جلد دوم، صص150-149) در پايان اين نوشته، لازم به ذكر است كه «تاريخ جامع يهوديان ايران» تنها يك نمونه از تاريخ‌نگاري صهيونيستي راجع به تاريخ ايران محسوب مي‌شود. اگر نيك بنگريم ده‌ها نمونه از اين‌گونه تاريخ‌نگاري‌ها را پيرامون تاريخ اين سرزمين و اقوام و ساكنان و حاكمان و تحولات سياسي و اجتماعي از قرون باستان تا حال حاضر مي‌توان يافت كه متأسفانه بعضاً بي‌آن كه مورد دقت و تأمل لازم واقع شوند، در جايگاه منابع و مآخذ تاريخي قرار گرفته‌اند. بي‌ترديد اين انتظار از پژوهشگران، استادان و دانشجويان تاريخ مي‌رود كه با نگاهي دوباره به اين كتب و مقالات، تلاش بايسته‌اي را براي دستيابي به حقايق تاريخي كشورمان به عمل آورند.

این مطلب تاکنون 3561 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir