بربال خاطره | آنچه که ذیلا از نظر خوانندگان گرامی می گذرد ، برگزیده ای از خاطرات آقاي عيسي جعفري است كه در صفحات 130 تا 134 جلد دوم كتاب «پا به پاي آفتاب» مندرج است.
هدیه امام به کودکان
آقا خيلي مهربان بودندو همه بچه ها را دوست می داشتند. يك روز با علي به باغي رفتيم. يكي از محافظان، دختربچه اي داشت. علي به اصرار گفت: «بايد او را ببريمش پیش امام.» سپس او را برد نزد امام. وقت ناهار بود. امام به علي گفت:
دوستت را بنشان، ميخواهيم ناهار بخوريم.او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد. ما دو سه دفعه رفتيم كه بچه را بياوريم كه مزاحم امام نباشد، ايشان گفتند: نه، بگذاريد ناهارش را بخورد. بعد كه ناهارش را خورد، رفتيم و بچه را بازگردانديم. امام پانصد تومان هم به بچه هديه داده بودند. اينقدر با بچهها الفت داشتند و مهربان بودند. در مواقعي كه امام استراحت ميكردند، گاهي اتفاقي ميافتاد كه بعضي از فرزندان شهدا را به اتاق ايشان ميبردم. امام بلند ميشدند و فرزندان شهدا را مورد تفقد قرار ميدادند به آنان مهرباني ميكردند و انعام ميدادند. وقتي آنان را ميديدند، به دست و صورتشان دست ميكشيدند و نفري 500 تومان به آنان هديه ميدادند. آنان را ميبوسيدند و از آنان ميپرسيدند: اسمتان چيست؟ پدرتان چي شده؟
صدقه براي سلامتي همسر
امام هميشه با احترام و خيلي مؤدبانه با همسرشان صحبت ميكردند، همانطور كه با همة مردم مؤدب بودند. يك بار خانم امام ناراحتياي پيدا كرد كه قرار شد به بيمارستان منتقل شوند و نمونهبرداري شود. امام به من فرمودند: لحظه به لحظه وضعيت خانم را تلفني بپرس و به من اطلاع بده. همزمان با اينكه خانم را آمادة عمل در بيمارستان ميكردند، به من پنجاه هزار تومان پول دادند و فرمودند:«اينها را ببر و در ميان مردم مستضعف جنوب شهر تقسيم كن»
معلوم شد ايشان ميخواهند براي بهبودي خانم صدقه بدهند. بعد كه خبر موفقيت عمل جراحي خانم و بهبودي ايشان را به امام عرض كردم. از لطف و مرحمتي كه داشتند، بيستهزار تومان ديگر به من مرحمت كردند. گفتم: «آقا! اينها را هم به همان جا ببرم و تقسيم كنم؟» امام فرمودند: نه، اينها ديگر مال خودت است.
نان سفارشي
سيد مرتضي يكي از خدمتكاران منزل امام در نجف بود كه پس از پيروزي انقلاب هم در خدمت امام بود. براي بعضي دوستان نقل ميكرد كه: «طبق معمول از نانوايي جماران براي بيت امام نان خريدم. نانوا كه متوجه شد براي امام نان ميخواهم، آن را با خشخاش پخت و خيلي سفارشي به من داد. وقتي نان را خدمت امام بردم، ايشان با دقت خاصي كه داشتند، نگاهي به نان كردند و فرمودند: نانوا براي همة مردم نان اينجوري تهيه ميكند؟ عرض كردم: «خير، نان سفارشي است.» امام فرمودند: نخير، برگردانيد. مثل همة مردم و از همان نانهايي كه به همة مردم ميفروشد، بخريد.»
مبادا آن را بكشي
يك روز بيرون اتاق امام ايستاده بودم كه ديدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من اشاره ميكنند. فوراً به محضرشان رسيدم. ديدم در دستشان دستمال كاغذي است. تا مرا ديدند، فرمودند: «حاج عيسي! پشت اين پنجره، مگس بزرگي است كه از اتاق بيرون نميرود. بدون اينكه آن را بكشي، از اتاق بيرونش كن.» و دوباره تأكيد فرمودند: مبادا آن را بكشي.
و از اتاق خارج شدند. ايشان تا اين حد و حتي نسبت به حشرات عاطفه داشتند. آقا خودشان سعي كرده بودند با دستمال كاغذي مگس را بيرون كنند، اما نتوانسته بودند. امام هيچ وقت از حشرهكش براي طرد حشرات استفاده نميكردند.
این مطلب تاکنون 3536 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|