نقد كتاب «درخششهاي تيره» |
كتاب درخششهاي تيره در سال 1370 در شهر «كلن» آلمان توسط انتشارات فروغ انتشار يافت. اما چاپ جديد اين اثر (سال 1386- 2007 ميلادي) با يك پيشگفتار مفصل تحت عنوان «آزموني در پرسيدن» انتشار يافته، كه آنرا به منزله يك فصل بايد تلقي كرد . اين
كتاب داراي دو فصل اصلي تحت عنوان «روشنفكري ايراني يا هنر نينديشيدن و «نگاهي به رفتار فرهنگي ما» است. هر كدام از اين فصول نيز داراي دهها عناوين فرعياند. پايان بخش كتاب نيز بخش «پيوستها» است كه به سه مبحث «گنوس»، «اديان سري» و «مكتب رواقي» اختصاص دارد و بنا به غيرضروري بودن نقد آنها و حجم زياد كتاب، از درج خلاصة آنها خودداري گرديد.
« آرامش دوستدار» نويسنده كتاب که با نام مستعار بابك بامدادان نيز شناخته مي شود در سال 1310 در يك خانواده «بهايي» در تهران به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در اين شهر سپري ساخت. وي در سال 1336 به آلمان رفت تا در رشته فلسفه در دانشگاه كلن مشغول تحصيل شود. گفته ميشود در آلمان با گروه غلامرضا نافعي - از وابستگان به حزب توده- همكاري داشته است.
دوستدار طي سالهاي 1345- 1347 در بخش فارسي راديو صداي آلمان (دويچه وله) به گويندگي مي پردازد. در سال 1352 در دانشكدة ادبيات دانشگاه تهران استخدام مي شود و در رشتة فلسفه تدريس ميكند. وي پس از پناهنده شدن به آلمان انديشههاي جديد خود را تحت عنوان «امتناع تفكر در فرهنگ ديني» در دورة جديد مجله «الفبا» كه سالهاي 1361 به بعد در پاريس توسط غلامحسين ساعدي منتشر ميشد مطرح ميكند. نام مستعار وي در اين مقالات «بابك بامدادان» بود. وي در برخي از شمارههاي مجله «زمان نو» چاپ پاريس (متعلق به روشنفكران چپ) در سال 1364 مقاله «نگاهي به رفتار فرهنگي معاصر ما» را نوشت و در نشريه «دبيره» جُنگ انجمن بهروزچاپ پاريس كه توسط هما ناطق و ناصرپاكدامن منتشر ميشد طي سالهاي 1366 تا 1368 مقالة «روشنفكري ايراني يا هنر نينديشيدن» را منتشر كرد.
«دوستدار» خواهرزادة «احساناللهخان دوستدار» است. وي از عناصر بهايي پيوسته به «نهضت جنگل» بود كه با كوچكخان جنگلي معارضه داشت و عملكرد او به عنوان خيانت به اين نهضت شناخته شده است.
كتاب « درخششهاي تيره » را ميتوان ماحصل تمامي انديشة دو- سه دهة اخير او دانست كه به شدت رنگ و بوي ضد ديني و ضد فرهنگ ايراني دارد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ نقدي بر كتاب درخششهاي تيره نوشته است كه با هم ميخوانيم :
كتاب«درخششهاي تيره» نه محصول انديشهورزي يا دلسوزي نويسنده براي آنچه وي عقبماندگي فرهنگي ما ميداند، بلكه نماد غرضورزي و دينستيزي اوست، علت آن هم ميتواند پرورش نويسنده در يك خانوادة بهايي، توأم با انگيزههاي شخصي ناشي از پايان يافتن دوران خوش حاكميت در ايران (كه منجر به پناهندگي وي به آلمان گرديده است) باشد، و همچنين سفارشي از جانب تشكيلات فرقة بهائيت.
با توجه به وابستگي نويسنده به اين تشكيلات ميتوان حدس زد كه وي در يك برنامة امپرياليستي به سفارش رهبران فرقه، اين مجموعه را فراهم آورده است. خوانندگان مطلعند كه فرقة بهائيت داراي تشكيلات نيرومندي است كه تمامي پيروان خود را در قالب آن سازماندهي كرده است و يك فرد بهايي نميتواند مستقل از اين سازمان باشد. افراد بهايي اگر بخواهند از فرقه خارج شوند، به شدت مؤاخذه ميشوند و مورد آزار و اذيت قرار ميگيرند، حتي ممكن است به قتل برسند؛ لذا يك فرد بهايي در تمام عمر خود به اسارت فرقه درميآيد و از آن رهايي ندارد. نمونههاي تاريخي و حال آن بسيار است. كافي است به منابع موثق تاريخي كه حتي توسط برخي از آنها نوشته شده رجوع كرد. به عنوان نمونه «ادوارد براون» (كه مورد غضب نويسنده نيز هست)، در تحقيقات خود اين موارد را برملا كرده است. (مراجعه كنيد به كتاب «يك سال در ميان ايرانيان» و كتاب تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس، نوشته محمود محمود جلد5، ص117 به بعد) براي اثبات وابستگي اين فرقه نيز در اينجا تنها به گفته «فريدون آدميت» (روشنفكر غيرديني كه نويسنده نتوانسته وي را متهم به دينخويي كند!) اشاره ميكنيم. او مينويسد: «... بساط ميرزا حسينعلي[رهبر و بنيانگذار بهائيت پس از باب و صبح ازل] كه از روز نخست با شيادي بوجود آمد، ناكسان را به دور خود گرد آورد و دستگاه ميرغضبي و آدمكشي را در برانداختن ازليان برپا كرد، قوتي گرفت. در ضمن برآلودگي سياسي هيأت بهائيان همچنان افزوده شد. با جنگ بينالملل اول و برافتادن دولت تزار روس، عمر حمايت آن دولت از بهائيان بسرآمد. ولي چون سرزمين فلسطين به دست انگليس افتاد، لرد «النبي» حاكم حيفا، به عبدالبها لقب «سر» با نشان دولت انگليس عطا كرد. از آن پس عنصر بهايي چون عنصر جهود، به عنوان يكي از عوامل پيشرفت سياست انگليس در ايران درآمد. طرفه اينكه از جهودان نيز كساني به آن فرقه پيوستهاند و همان ميراث سياست انگليسي به آمريكا نيز رسيده است... فرقة بهائي يكپارچه دستگاه بيگانهپرستي است... دفتر اعمال پليد اين كسان و ايادي آنان آشكار ميسازد كه جملگي در زمرةغلامان حلقه به گوش بيگانگان باشند. از اين روست كه بهائيان و جهودان در ايران منفورترين مردم بشمار آيند. در يك كلام، داستان «باب» با دعوي امام زماني آغاز گشت و به مرام بيوطني و اجنبي پرستي انجام پذيرفت...» (اميركبير و ايران- ص457)
بايد گفت كتاب «درخششهاي تيره» چيزي جز محصول همين بيوطني و اجنبيپرستي نيست كه ميخواهد به زعم نويسندهاش ريشة فرهنگ بارور ايران را در طول تاريخ خود، خشك و تنة تناور و سرسبز اين «سروسهي» را قطع كند، غافل از اينكه: «عِرض خود ميبرد و زحمت ما ميدارد»!
تز نويسندة كتاب «درخششهاي تيره» مبتني بر سفسطه و غلطانديشي يا به گفتة خودش ناپرسايي و نينديشگي است. چراكه :
1- كاربرد «دين» در وضع اصطلاح «دينخويي» ناشي از سوءفهم يا غرضورزي است، چون دين اگر در معناي حقيقي و الهي آن به كار برده شود، نميتواند شامل مكاتب فكري بشري و ايدئولوژيها گردد، اگر هم در معنايي غيرآنچه براي آن وضع شده و مصطلح گرديده، به كار رود، علاوه بر اينكه كاربردش غلط است، شامل تمام فرهنگهاي بشري- از جمله فرهنگ غرب- نيز خواهد شد. بنابراين ديگر جايي براي بحث و كاربرد «دينخويي» باقي نميماند.
2- دين درحقيقتِ معناي خود- چون انديشه نيست- تنها راهنمايي براي انسان است و نميتواند جاي انديشه را بگيرد و علتي هم براي دوري از پرسش و انديشه نيست. دليل عمدة آن وجود دهها مكتب فكري و معارض در متن فرهنگ ديني است. علت ناپرسايي نيز عمدتاً روزمرگي است.
3- نويسنده نتوانسته اثبات كند كه جامعة ايراني در متن فرهنگ خود در طول تاريخش، ناپرسا و نينديش بوده است و اين سخن تنها يك ادعاي اثبات نشده است كه آن را شاهدي براي اثبات ناپرسايي و نينديشگي متفكران اين فرهنگ ميگيرد يا بالعكس! (سفسطهاي آشكار)
4- نويسنده در مواضعي «دينخويي» را مساوي با ناپرسايي و نينديشگي ميداند و در جاهايي به معناي "ديني بودن" به كار ميبرد! و اين يعني مغالطهاي آشكار و واضح. سفسطه پيچيده نويسنده در اينجا آشكار ميشود:
اولاً اثبات نكرده است كه دينخويي يعني ناپرسايي و نينديشگي و اين تنها يك حكم بدون برهان است.
ثانياً همين دينخويي- به معني ناپرسايي و نينديشگي- را علت ناپرسايي و نينديشگي جامعه ايراني معرفي ميكند! به عبارت ديگر دينخويي علت دينخويي و ناپرسايي علت ناپرسايي است!! (دينخويي علت ناپرسايي و نينديشگي است) بدينسان تز كانوني كتاب در گرداب «دور باطل» فرو ميرود و در نتيجه بناي ساخته شده بر آن نيز فروميريزد و متلاشي ميشود.
5- برخي تعريفهاي نويسنده از اصطلاحات و آنگاه همين تعريفهاي بدون دليل را كه وي به عنوان امري مسلم براي اثبات ادعاهاي خود به كار ميگيرد، تنها تعريفهايي خودساخته محسوب ميشود و هيچ دليلي براي آنها عرضه نشده است.
6- اغلب احكام نويسنده، عموميت دارد؛ فيالمثل تعريفي كه از سير فرهنگ (زايش، بالش و پايش) كرده است و تنها شامل فرهنگ ديني يا ايراني نميشود، اما وي عليرغم عام بودن ،آن را فقط براي فرهنگ ديني ايران به كار ميبرد!
7- نويسنده صراحتاً غرض اصلي از طرح تز خود را مقابله با دين معرفي ميكند و حتي روزبه و رازي را به علت همين مقابله- به زعم او- پرسنده و انديشمند ميداند، وگرنه رازي و روزبه كمتر به انديشمندي و تفكر شناخته شدهاند؛ بلكه بيشتر جنبه علمي رازي در علوم طبيعي و نويسنده بودن ابنمقفع مطرح است.
پس منظور وي از طرح تزش چيزي جز دينستيزي نيست و ناپرسايي و نينديشگي بهانه و نوعي «انگ» زدن محسوب ميشود. او هركس را با دين مقابله و دشمني ورزد، پرسنده و انديشمند ميداند و هركس را كه متدين بوده يا در تفكرش به دين رسيده است، - هرچند بزرگترين متفكر هم باشد- ناپرسا و نينديش عنوان ميكند!
فضاسازي به منظور ايجاد انفعال در ميان دينداران مسبوق به سابقه بوده است. استفاده از برچسبهايي چون «اُمل» از سوي غربيان و غربزدگان براي نيروهاي مذهبي به سالهاي به روي كار آوردن رضاخان از سوي بيگانه باز ميگردد. هدف چنين معادلسازيهايي صرفاً تنگكردن فضاي روشنفكري براي صاحبنظران و انديشمندان الهياتمدار بود. متأسفانه جو سنگين رواني حاكم شده توسط تبليغات غربي و شبكه نيروهاي بومي- كه در چارچوب مناسبات با سازمانهايي چون فراماسونري مناصبي را كسب ميكردند- برخي را بر آن ميداشت تا دينداري خود را پنهان دارند. انقلاب اسلامي چنين فضاي طراحي شده را در داخل ايران و ساير كشورهاي اسلامي و حتي جوامع مذهبي غيرمسلمان شكست. اين تحول براي جهان سرمايهداري- كه هر نوع اعتقادي را مانع سودطلبي و گسترش حوزه مصرف در جوامع مختلف ميداند- بسيار زيانبار بود.
لذا آنچه در انديشة نويسنده است چيزي جز غرضورزي و دينستيزي مبتني بر «كفرخويي» و مقابله با انقلاب اسلامي نيست كه در قالبي فيلسوفانه عرضه ميشود. شايد براي خوانندگان نيز روشن شده باشد كه كتاب وي مجموعهاي از مجادلات بدون برهان و استدلال، و خطابههايي مبتني بر غرضورزي و نوعي موضعگيري سياسي و اعتقادي خاص نويسنده است. او به خيال خود، از پيشپنبه نقدها را نيز زده است و منتقدانش را «پهلوان پنبهها»يي معرفي ميكند كه نقد را نميشناسند و بايد از او بياموزند!(ص32)
نويسندهاي كه در يك بغض و كينه آشكار تمامي دستاوردهاي فرهنگي اين مرز و بوم را يكسره تخطئه ميكند، ميخواهد با فحاشي و كاربرد كلمات توهينآميز در مورد بزرگان فرهنگي ايران، عقدههاي خود را بگشايد و حقدها، كينهها و حسادتهاي درونياش را برملا سازد. اگر در گذشته و حال برخي از روشنفكران ضددين ميخواستند با تحريف آثار فرهنگ ايراني، دينستيزي كنند و به مقابله با دين برخيزند، اينك «دوستدار» در يك رويكرد جديد ميخواهد با نفي و طرد اين آثار، اين مهم را به انجام برساند، غافل از اينكه اگر آنها نتوانستند با تحريف راه به جايي برند، به طريق اولي با «نفي» نميتوان به مقصود رسيد.
منطق نويسنده- اگر بتوان آن را منطق ناميد- در هيچ فرهنگي پذيرفته نيست و امري بيسابقه است. تاكنون هيچ فردي تمام يا بخشي از گذشتة انديشة بشري را نفي نكرده يا آن را به حساب ناپرسايي و نينديشگي نگذاشته است. شايد در قرون اخير ميلادي برخي از انديشمندان اجتماعي غرب، دستاوردهاي فكري بشر را در قرون گذشته در تقسيمبنديهايي تنها مختص دورهاي از مراحل تكامل بشري معرفي كرده باشند، اما حتي آنها نيز اين دستاوردها را نفي نكرده و تخطئه ننمودهاند. تز نويسنده حتي در فرهنگ كنوني محبوب و مطلوب او- يعني غرب- نيز پذيرفته نيست و تنها موجبات تأسف يا استهزا را فراهم ميآورد؛ زيرا سخنان سخيف و مغرضانهاي است كه تنها با هياهو و جنجال در بازارهاي بنجل پسند و براي خريداران شبه انديشه، عرضه ميشوند.
با اين وضع و حال، نويسنده توقع دارد كه روشنفكران ايراني- چه غيرديني و چه ضددين- از تز او استقبال نمايند و از آنها گله ميكند كه چرا حداقل با نقد خود، تز او را مطرح نميكنند! نويسنده ضمن به اصطلاح پشتچشم نازك كردن و اداي كساني را در آوردن كه گويي اعتنايي به ديگران و نظرات آنها ندارند، شكايت خود را - با دستپيش گرفتن براي پس نيفتادن!- چنين مطرح ميكند:
«... هفت سال پس از انتشار درخششهاي تيره، اين كتاب بيملاحظه و دست و پاگير كه محافل سنگين و رنگين فرهنگي را در تهران ناآرام ساخته(!) فقط ميتواند در يك مورد خود را كامياب بداند: در رنجاندن روشنفكران نازك دل كه با سكوتشان دربارة كتاب، زهر نداشتة خود را به نويسندهاش ريختهاند!» (ص20)
البته اين سكوت روشنفكران، طبيعي است؛ چرا كه نويسنده با نفي دستاوردهاي فرهنگ گذشته ايران از يكسو و رد انديشههاي روشنفكران معاصر از سوي ديگر، جايي براي دفاع از خود و حتي نقد خود- جز در سطح دنبالهروهاي سياسي و بيبندوباران فرهنگي- باقي نميگذارد. او تنها با توهين به روشنفكران همسنخ خود، آنها را نيز برميآشوباند تا حداقل راه سكوت در برابر فحاشيهايش را در پيش گيرند. نويسندهاي كه تنها راه پيش رويش را توهين و تحقير يا «نفي» قرار داده و تنها خود را قبول و باور دارد و شعار «زنده باد خودم» و «مرده باد ديگران» را سرميدهد، نويسندهاي كه حتي به خاطر كاربرد يك غلط مصطلح از جانب دوستانش آنها را متهم به پيروي از «خميني» ميكند!! و كاربرد يك اصطلاح را «يك نمونه از ابتداييترين و شرمآورترين نوع وابستگي در سطح سياست و فرهنگ» مينامد (ص59)، توقع دارد كه از او استقبال هم بكنند، برايش كف بزنند، در محافل و مجالس نامش را به بزرگي ببرند و به خاطر كشف يا اختراع عجيب و غريبش، جايزه هم به او بدهند يا حداقل با نقدشان، سكوتشان را در قبال وي بشكنند!
او تنها روشنفكران را لجنمال نميكند، بلكه از شدت عصبانيت و كينهتوزي، فحاشيهاي خود را نثار اكثر مردم جهان و به ويژه مردم ايران نيز ميكند و زنان ايراني را «فاحشه» و تمامي ايرانيان را دچار نوعي فاحشگي معرفي مينمايد (ص30و32) و آنچه را كه خود لايق آن است به ايرانيان و اهالي فرهنگ ايراني نسبت ميدهد. او به جاي اينكه نيمنگاهي هم به اطراف خود و نظري حتي سطحي به شهر و كشوري كه در آن زندگي ميكند، بيفكند تا معني "ارزش زن مطلقا به اسافل اعضای اوست "(ص30)و "جامعه روسپي پرور"(ص32)وفحشا و «بيصاحبي» و عدم برخورداري از حقوق اجتماعي را درك كند، به جاي منطق و استدلال به توهين و فحاشي متوسل ميشود و باز هم توقع دارد كه از او استقبال بشود؟ جالب است كه «دوستدار» كه خود را بياعتنا به مردم و افكار عمومي جلوه ميدهد و زهر خود را بر ايرانيان ميپاشد، از خوشحالي در پوست خود نميگنجد، وقتي ميشنود - راست يا دروغ!- كه گويا كتابهايش را با «جلد سفيد» در تهران و ايران يافتهاند!! و اين را يك «موفقيت ميداند كه نبايد دستكم گرفت!»(ص23)
آيا اين محصول پرسايي و انديشهورزي است؟! شيوهاي كه در سراسر كتاب به كار گرفته شده است علاوه بر سفسطه و تناقضگويي، رويكرد به توهين و فحاشي و در عين ناپرسا و نينديش جلوه دادن جامعه، آن را مورد خطاب قراردادن و در جلب نظر ديگران براي رونق دادن به تز خود كوشيدن است، اما او هرگز حتي كوچكترين نقدي را نميپذيرد، چه رسد به انتقاد و تخطئه و همانطور كه ديديم از پيش اعلام كرده است كه پاسخ آنها را نخواهد داد؛ چرا كه ديگران « نقد بلد نيستند و بايد نقد را هم از او بياموزند»!!
طبيعي است هر فرد مدعي انديشهورزي وقتي راه نقد را بر انديشة خود ميبندد و هر چه را كه نميپسندد تخطئه ميكند، تنها خود را راضي نگه ميدارد و شايد هم چندصباحي تعدادي از پيروان گلهوارش را خشنود سازد كه در سايتها تنها به شيوة خودش و صرفاً از موضع سياسي از او جانبداري كنند و ديگران را تخطئه و از پيش محكوم نمايند، حتي بدون اينكه بدانند نويسنده چه ميگويد و منتقدانش چه گفتهاند!
این مطلب تاکنون 4450 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|