معرفي كتاب « سفر بر بال آرزوها» |
كتاب «سفر با بالهاي آرزو؛ نوشته نقي حميديان شكلگيري جنبش چريكي فدائيان خلق، انقلاب بهمن و سازمان فدائيان اكثريت»، را مورد بررسي قرار داده است.اين كتاب كه مشتمل بر 416 صفحه است، در سپتامبر 2004 در استكهلم به چاپ رسيده است، اما در شناسنامه آن، نامي از ناشر به چشم نميخورد.
حميديان در پيشگفتاري كه بر اين كتاب نگاشته است، خاطرنشان ميسازد: «به گمانم تجربهاي كه من از سر گذراندم، تنها به تعداد معدودي اختصاص ندارد. اين تجربه كه حاصل ساليان نسبتاً طولاني فعاليتهاي فردي و جمعي است، متعلق به همه است. پس بايد اين تجربه را با همه در ميان گذاشت.»
نقي حميديان اواسط دهه 20 در ساري متولد شد و تحصيلات خود را تا اخذ مدرك ديپلم در اين شهر گذرانيد. وي پس از آشنايي با عباس مفتاحي در دوران دبيرستان، به سمت انديشههاي ماركسيستي كشيده شد. در پي پايهگذاري گروه ماركسيستي توسط اميرپرويز پويان، مسعود احمدزاده و عباس مفتاحي در اواخر دهه 40، وي نيز به عضويت اين گروه درآمد و در حالي كه كارمند وزارت اقتصاد و دارايي بود، وارد فعاليتهاي تشكيلاتي مخفي گروه گرديد.
به دنبال عمليات حمله به پاسگاه ژاندارمري سياهكل در بهمن 1349 و دستگيري غالب اعضاي اين گروه، حميديان نيز در 4 اسفند 1349 دستگير شد، اما چون مدركي عليه وي به دست نيامد در 25 ارديبهشت 1350 از زندان آزاد گرديد. با گسترش فعاليت گروه كه از اوايل سال 1350 «چريكهاي فدايي خلق» نام گرفت، حميديان مجدداً در 10 شهريور 1350 دستگير و اين بار به 10 سال زندان محكوم شد. وي با اوجگيري نهضت اسلامي مردم ايران به رهبري امام خميني(ره)، در 3 آذر 1357 از زندان آزاد شد و بلافاصله فعاليت خود را در سازمان از سر گرفت. حميديان پس از قرار گرفتن در جمع رهبران سازمان، به عنوان مسئول تشكيلات سازمان در مازندران راهي ساري شد و با آغاز نخستين دور درگيريها در منطقه تركمن صحرا (6 الي 13 فروردين 1358)، به آنجا عزيمت كرد و در تدارك تسليحاتي هواداران سازمان در آن منطقه كوشيد. در پي نافرجام ماندن تحركات سازمان چريكها در تركمن صحرا و نيز كردستان و اوجگيري انديشه كنار گذاردن رويكرد مقابله مسلحانه با نظام جمهوري اسلامي، حميديان در قالب گروه «اكثريت» به حمايت از اين رويكرد پرداخت و سپس همراه با اين گروه به حزب توده پيوند خورد. وي به دنبال آشكار شدن فعاليتهاي خلاف منافع ملي حزب توده و دستگيري برخي از سران اين حزب در بهمن ماه 1361، در نخستين روزهاي سال 1362 به شوروي گريخت و تا 1368 در اين كشور اقامت داشت، سپس اين كشور را ترك كرد و به سوئد پناهنده شد. حميديان در اواسط سال 1369 رسماً از سازمان فدائيان خلق (اكثريت) كنارهگيري كرد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در بخش تلخيص و بررسي كتب تاريخي، كتاب «سفر با بالهاي آرزو؛
را مورد نقد و بررسي قرار داده كه با هم ميخوانيم :
خاطرات نيروهاي چپ غالباً از اين حسن بزرگ برخوردارند كه سرآغاز جذاب و گيرايي را از ورود اين نيروها به عرصه مبارزه پيش روي خواننده قرار ميدهند، همانگونه كه «نقي حميديان» نيز در كتاب خود تحت عنوان «سفر با بالهاي آرزو؛ شكلگيري جنبش چريكي فدائيان خلق، انقلاب بهمن و سازمان فدائيان اكثريت» خوانندگان خاطرات خويش را از چنين سرآغازي محروم نگذارده است: «از اينجا آغاز ميكنم. انصافاً آرمانهاي سوسياليستي فوقالعاده انساني و مطلوب بودند. در واقع آنها آئينه آرزوهاي ديرينه بشري براي دستيابي به برابري، برادري و زندگي فردي و اجتماعي عاري از ظلم و عقبماندگي بودند. آري چنين آرزوئي، شيرين و انساني است و به همين دليل همواره برايم جذابيت هيجانانگيزي داشتهاند.»(ص17)
اما عيب اين خاطرات آن است كه عموماً پايان غمانگيزي از زندگي اين نيروها را به تصوير ميكشند، كما اين كه «بزرگ علوي» از پيشگامان جريان چپ در كشورمان، خود به صراحت اين واقعيت را بيان ميدارد: «از همين رفتن به خانه دكتر «اراني»، زندگي سياسي من بدون اين كه خود بخواهم آغاز شد و من را به زندان، تبعيد، دربدري، بيخانماني، عزيمت، يأس و سرخوردگي كشاند.» (خاطرات بزرگ علوي، به كوشش حميد احمدي، طرح تاريخ شفاهي چپ، تهران، انتشارات دنياي كتاب، 1377، ص152) آنچه حميديان نيز در پيشگفتار كتاب خويش بيان ميدارد، شباهت تامي به تجربه پيشكسوتش دارد: «از اواخر دهه 40 تا اواخر سال 68 تمام انرژي و نيروي خود را به صورت حرفهاي صرف مبارزه و فعاليت سياسي و سازماني كردم. در طول اقامتم در شوروي سابق، به تدريج در بحران عميق ايدئولوژيكي فرو رفتم. بالاخره اين كشور را ترك كرده به سوئد پناهنده شدم. در اين هنگام بود كه توانستم آن جامه عقيدتي يا آن شبح عجيب را بالاخره از تن و جان خود بيرون كنم. از اواسط سال 1369 با استعفاء از سازمان فدائيان خلق (اكثريت) و در واقع انصراف از فعاليتهاي تشكيلاتي، به همان شخصيت و مواضع روحي و احساسي اوليهام برگشتم.» (ص14) معناي اين سخن چيزي نيست جز آنكه پس از 28 سال گام زدن در مسير مبارزه و تحمل انواع مشقات و حبس و دربدري، با يأس و نااميدي از مرام و مسلك ماركسيستي و حاميان و مجريان آن، حميديان خود را از اين تجربه تلخ، ميرهاند و به نقطه اول باز ميگردد.
اگر بخواهيم از نمونه ديگري در اين زمينه ياد كنيم كه به مراتب اسفبارتر و بلكه وحشتناكتر از تجربه حميديان و علوي باشد، قطعاً آنچه بر «عطاءالله صفوي» در شوروي گذشته است جاي يادآوري دارد. وي كه خاطرات خود را با عنوان «در ماگادان كسي پير نميشود» منتشر ساخته است، ابتدا از شيفتگياش به سوسياليسم و ماركسيسم براي زدودن ظلم و جور از پهنه كشور و برقراري برابري و برادري در جامعه سخن به ميان ميآورد، سپس به تشريح ماجراي فرارش به همسايه شمالي- كه آن را در ذهن خود به صورت بهشت موعود تصور كرده است- ميپردازد و آنگاه از مصائب بزرگ و طاقتفرسايي ياد ميكند كه گريبانگير او وهمراهانش ميگردد. حاصل عمر عطاءالله صفوي نيز از ورود به دنياي نظري و عيني ماركسيسم و سوسياليسم، چيزي جز پشيماني و يك آه بزرگ به اندازه عمري تلف شده، نيست.
اين دسته از خاطرات، بيش از آن كه يادآور رويدادهاي تاريخي و روند حوادث باشند، ذهن ما را درگير سؤالات اساسيتري ميسازند كه در پي يافتن علل و عوامل بروز اين وقايع است؛ مثلاً اينكه چه عواملي موجبات رويكرد اين جوانان را به عرصه مبارزات سياسي فراهم آوردند و چرا آنها ماركسيسم را به عنوان بهترين ابزار مبارزه برگزيدند؟ حميديان با اشاره به «آرزوهاي اجتماعي سرشار از شوق و عواطف نوع دوستي» كه در دوران جواني در وجود غالب افراد فوران ميكند، اين مسأله را به نوعي منشأ رويكرد خود و دوستانش به سوي مسائل سياسي عنوان ميدارد، اما در اين حال، وجود اختلاف طبقاتي فاحش و ظلم فراگير در كشور را نيز نبايد از ياد برد كه زمينه مناسبي براي مؤثر واقع شدن احساسات و عواطف مزبور در سوق دادن افراد به سمت مبارزات سياسي فراهم ميآورد؛ بنابراين ترديدي نيست كه حميديان و امثال او با نيتها و اهدافي كاملاً قابل احترام و تحسين، وارد عرصه مبارزه سياسي گرديدند. اين سخن بدان معنا نيست كه با فرض رفع ظلم و استقرار عدالت اجتماعي، سكون و سكوت بر عرصه سياست حاكم خواهد گرديد. مسئله اينجاست كه در يك جامعه متعادل، در مجموع رويكرد به سياست همراه با عقلانيت بيشتري خواهد بود؛ لذا احساسات و آرزوهاي فوران يافته در نهاد پاك و عدالتطلب جوانان، بيش از آن كه غريزه خشم و قهر آنان را شعلهور سازد، موجبات به كار افتادن قوه عقل و منطق را به منظور رفع نواقص و كمبودها و بهبود اوضاع و شرايط فراهم خواهند ساخت.
نكته ديگري كه در خاطرات حميديان جلب توجه ميكند حاكميت استبداد و نبود امكان فعاليت فكري و سياسي آزاد و علني است كه شرايط را براي حركتهاي مخفي زيرزميني به شدت مساعد ميسازد. جواناني كه با مشاهده وضعيت نابسامان جامعه بر مبناي فطرت عدالت جوي خويش، قصد گام نهادن در مسير اصلاح و بهبود اوضاع را دارند، چون امكاني براي عملي ساختن اين خواسته خود نمييابند، ناگزير روي به فعاليت در قالب گروههاي بسته و مخفي ميآورند. به اين ترتيب ناخواسته گرفتار عارضه ديگري ميگردند كه آثار و عواقب بسيار زيانباري در پي دارد و آن قرار گرفتن در يك مدار بسته فكري است.
آنگونه كه حميديان ميگويد، عباس مفتاحي هنگامي كه 15 سال بيشتر نداشت «به طور تصادفي در پشت بام منزل يكي از همكلاسيهايش با كتابها و نشريات سالهاي قبل حزب توده و برخي آثار ماركس، انگلس و لنين آشنا شده بود. از همان زمان شيفته عقايد ماركسيستي شد و در شرايط خفقان پليسي ميكوشيد بر دوستان و همكلاسيهاي مطمئن تاثير بگذارد.» (ص20) بيترديد اگر مفتاحي پس از مطالعه منابع مزبور، امكان بحث و گفتگو پيرامون آنها را با ديگران در فضايي مساعد و مناسب ميداشت، چه بسا كه از همان ابتدا، از افتادن به وادي «شيفتگي» آن افكار و عقايد در امان ميماند. همين مسئله را در مورد حميديان نيز ميتوان بيان داشت. اگر به آنچه وي در اين كتاب راجع به نحوه ورود خود به عرصه نظري ماركسيسم بيان ميدارد دقت كنيم، پرپيداست كه در اين مسير، قوه احساسات است كه وي را به جلو ميراند و نه تنها اين قوه جاي خود را به تعقل و انديشه واگذار نميكند بلكه قرار گرفتن وي در حصارهاي گروهي و تشكيلاتي و سپس ورود آنها به عرصه مبارزات و درگيريهاي مسلحانه با رژيم، بيش از پيش بر شدت غلبه احساسات و نيز الزامات تشكيلاتي بر يكايك آنها، ميافزايد به نوعي كه پس از چندي، خروج از اين مدار عملاً براي آنها غيرممكن ميگردد: «با توجه به اين شرايط ميتوان گفت ما همگي قرباني يك پذيرش ناگزير سياسي- ايدئولوژيك بوديم. بدون نقد و مباحثه جدي، بدون مقايسه نظريات و مكاتب مختلف و بدون دارا بودن يك محيط حداقل امن و آزاد و منابع لازم براي مطالعه آزاد فكري و سياسي! اين نحوه پذيرش ماركسيسم در حقيقت يك انتخاب صرفاً سياسي و عاطفي بود و نه انتخاب آزادانه يك ايدئولوژي سياسي! به همين دليل از همان آغاز سرشار از ايمان و اعتقاد و تعصب بود.» (ص25)
پيامد اين نحوه آغاز تحرك و فعاليت سياسي و استمرار آن، ابتلا به ضعف بنيه نظري و تئوريك است كه حميديان به دفعات از اين نقيصه بزرگ و مسئلهساز، كه تا دوران پس از انقلاب نيز گريبانگير آن بود، ياد ميكند. اين البته به معناي فقدان هرگونه كار فكري در اين تشكيلات نيست، اما در اين زمينه بايد توجه داشت در تشكيلاتي از اين دست، غالباً پرداختن به امور فكري و تئوريك منحصر به افراد خاصي ميگردد و بقيه اعضاي تشكيلات به مصرف كنندگان اين توليدات فكري تبديل ميگردند. همانگونه كه نويسنده محترم نيز بيان ميكند او در ابتداي ورودش به دايره تشكيلات ماركسيستي، به شدت تحت تأثير سخنان و افكار عباس مفتاحي قرار دارد و در اين حال پيش از آن كه هنوز به معنا و مفهوم ماركسيسم واقف گردد، خود را در جرگه رهپويان اين مرام و مسلك مييابد: «هنوز نميدانستيم چه ميخواهيم و چه بايد بكنيم. در همين ايام بود كه ماركسيست- لنينيست شديم. آشنايي ما با ماركسيسم و پذيرش آن زير تأثير شخصيت عباس مفتاحي از يك سو و خلأ فكري و نظريمان از سوي ديگر صورت گرفت. اين انتخاب در واقع يك انتخاب آزاد نبود. ما با دريافت جزوه و كتاب «از كجا بايد آغاز كرد؟» و «چه بايد كرد؟» ولاديمير ايليچ لنين، هرچند ناقص آن هم در فرصتي بسيار كوتاه و سفارشات مخفي كاري خاص كه از الزامات و ضروريات امنيتي آن زمان بود، نظريات و تئوريهاي ماركسيستي را پذيرفتيم.» (ص24) ناگفته نماند كه اگرچه در بطن جامعه نيز تمامي آحاد آن، نظريهپرداز به شمار نميآيند و طبعاً ميتوان دو طيف توليد كنندگان و مصرف كنندگان انديشه را تشخيص داد، اما گستردگي محيط جامعه و شرايط حاكم بر آن، به هر حال امكان مطالعه، ارزيابي، مقايسه و نهايتاً انتخاب به مراتب وسيعتري را در اختيار افراد قرار ميدهد. اين در حالي است كه قرار گرفتن افراد در چارچوب يك تشكيلات مخفي، از يكسو آنها را در معرض انديشهاي خاص قرار ميدهد و از سوي ديگر توليدات فكري بيش از آن كه در قالب يك انديشه به اعضا ارائه گردند، به صورت فرامين و دستورات تشكيلاتي به آنها ابلاغ ميشوند. در عين حال نبايد پنداشت در گرماگرم فعاليت تشكيلاتي ماركسيستهاي جوان، اين روال موجب ناراحتي آنان ميگرديد. حميديان اگرچه به هنگام نگارش خاطراتش، نگاهي نقادانه و معترضانه به نحوه ماركسيست شدن خود دارد، اما از متن خاطرات وي پيداست كه در زمان طي اين مسير، نه تنها اعتراضي به روال مزبور نداشته بلكه از دريافت ديدگاههاي ارائه شده توسط معدود رهبران فكري سازمان نيز بسيار راضي و خشنود بوده و بيكم و كاست آنها را ميپذيرفته است.
به طور كلي اينگونه شرايط و مقتضيات سازماني از يكسو نيروهاي بدنه تشكيلات را سطحي بار ميآورد و از سوي ديگر همان انگشتشمار نيروهاي فكري سازمان را نيز در محدوده تنگ انديشههاي خود باقي ميگذارد؛ چرا كه توليدات فكري آنها به ويژه در مراحل آغازين حركت، بلافاصله از سوي نيروهاي بدنه پذيرفته ميشد و مورد نقد و ارزيابي جدي قرار نميگرفت. طبعاً شرايط مزبور ميتوانست به بروز توهمات خاصي در اين عده معدود نيز منجر شود و اينان خود را در اوج توانمندي فكري و تئوريپردازي تصور نمايند.در اين حال ورود تشكلهايي از اين قبيل به عرصه مبارزات مسلحانه، بدان خاطر كه مقتضيات اين گونه مبارزات نيز بر آنها تحميل ميشد، به مراتب بر مسائل و مشكلات درونيشان ميافزود. طبيعي است كه دست زدن به عمليات مسلحانه يا به تعبير حميديان «جنگ چريك شهري»، مستلزم حضور در خانههاي تيمي مخفي، رعايت سلسله مراتب در حد نهايت درجه، مقدم دانستن مبارزه بر هر امر ديگر، صرف وقت و انرژي فراوان براي تدارك زمينههاي لازم به منظور انجام عمليات و انبوهي از مسائل مشابه ديگر است و به همين دليل كمترين وقت و انرژي براي پرداختن به مسائل فكري و نظري در اختيار اعضا باقي ميماند و حتي اگر در اين فرصت اندك نكته يا انتقادي به نظر يك عضو برسد، اساساً نه وقتي براي بحث پيرامون آن است و نه ورود به چنين بحثهايي، به مصلحت دانسته ميشود؛ چرا كه ميتواند خلل در عرصه «پراتيك» ايجاد كند؛ بنابراين سرنوشت محتوم اين گونه گروهها، در غلتيدن به نوعي «عملگرايي مفرط» بود كه چشمان اعضاي تشكيلات را - از بالا تا پايين- بر هر امر ديگري، جز «عمل انقلابي» ميبست. احمد احمد از مبارزان مسلماني كه زماني را در سازمان مجاهدين خلق به سر برد، در خاطرات خود نكتهاي را بيان ميدارد كه بخوبي ميتواند غالب شدن روحيه عمل گرايي محض بر افراد را بيان كند تا جايي كه اساساً هدفي را كه به خاطر آن وارد عرصه مبارزه شده بودند را از يادشان ميبرد: «آنها با پيش كشيدن زمينه استقلال فكري و شخصيتي فاطمه و نيز تئوري عدم وابستگي زن به شوهر با دلايل واهي پويايي در مبارزه و ادامه راه، حتي در صورت از بين رفتن همسر، سعي ميكردند تا ما را نسبت به هم بيگانه كنند. نظريه بيگانهسازي پس از اعلام علني تغيير مواضع ايدئولوژيك شدت گرفت. سازمان كه مخالفت و رو در رويي مرا نسبت به خود احتمال ميداد، شروع به ايجاد شخصيتسازي كاذب براي فاطمه كرد. رهبران سازمان شخصيتي توخالي براي فاطمه تراشيدند و به او القاء كردند كه ميتواند راهي سواي راه شوهرش برود... فاطمه ميگفت: «احمد، تو هم فكر كن! بالاخره راهي است كه آمدهايم و برگشتي در آن نيست، بايد مبارزه را تا آخرش رفت، حالا چه جوري و چطوري مهم نيست. مهم اين است كه با استكبار و امپرياليسم مبارزه كنيم.» و من جواب ميگفتم: «آخر فاطمه! اگر پاي اسلام در ميان نباشد، چه مرضي دارم كه با امپرياليسم بجنگم.»(خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي، تهران، انتشارات سوره مهر، چاپ چهارم، 1383، ص374)
علاوه بر اينگونه مسائل كه ميتواند عارض گروههايي از اين دست با گرايشات مختلف فكري گردد، هسته يا به عبارت صحيحتر، هستههاي اوليه سازمان چريكهاي فدايي خلق از ابتدا با نقص بزرگ ديگري متولد شدند كه تا پايان عمر، گريبانگير آن سازمان بود و در نهايت نيز موجب اضمحلال و نابودي آن گرديد. اين نقص بزرگ، برگزيدن «ماركسيسم- لنينيسم» به عنوان مرام فكري سازمان مزبور بود. ماركسيسم از يكسو در ذات خود اشكالات فراواني داشت و از سوي ديگر به كلي با فرهنگ و آيين و آداب و بينش حاكم بر جامعه ايران مغاير و متضاد بود. بنابراين سازمان چريكهاي فدايي خلق از همان ابتداي فعاليتش، با توسل به ابزاري گام در مسير مبارزه با رژيم پهلوي و نجات مردم ايران از سلطه «آمريكا و سگ زنجيرياش» (شعار سازمان چريكها) گذاشت كه اين ابزار نه قدرت تحليل و تبيين صحيح شرايط حاكم بر جامعه و كشورمان را داشت و نه هيچ رغبت و تمايلي از سوي جامعه به اين مرام به چشم ميخورد. در واقع مردم با توجه به ماهيت ضدديني كمونيسم و با عنايت به سابقه سياهي كه حزب توده يعني بزرگترين حزب با مرام كمونيستي در ايران از خود برجاي گذارده بود، نسبت به اين مرام و مسلك و نيز مبلغان و پيروان آن، احساس تنفر ميكردند. طبعاً همين مسئله كافي بود تا رژيم پهلوي براي مقابله با آنها، كار چندان دشواري را پيش روي نداشته باشد و مهمتر آن كه در توجيه نحوه برخورد خشن با اين گروهها نيز زحمت چنداني را متحمل نگردد. نه تنها اين، بلكه دستگاه سركوبگر شاه با سوء استفاده از نگرش منفي جامعه به ماركسيسم، حتي گروههاي مبارز اسلامي را نيز تحت عنوان «ماركسيستهاي اسلامي» نامگذاري ميكرد تا توجيهي عامهپسند براي سركوبگريهاي خويش دست و پا كند. البته بايد گفت تغيير موضع ايدئولوژيك رهبران سازمان مجاهدين خلق از اسلام به ماركسيسم كمكي بزرگ به دست نشاندگان آمريكا براي جا انداختن مفاهيم مورد نظرشان در ذهن جامعه به حساب ميآيد.
بنابراين سازمان چريكها در حالي پاي در مسير مبارزه گذارد كه از نواقص و مشكلات چند لايه و تودرتويي رنج ميبرد؛ نه مسلك و مرام متعالي و كاملي بر آن حاكم بود، نه از نيروهاي فكري و انديشمند قوي برخوردار بود، نه امكان بحث و تبادل نظر و ارتقاء و تعالي نظرات و تفكرات وجود داشت و نه اين سازمان به دليل مرام و مسلك آن، از امكان برقراري ارتباط عاطفي، فكري و سازماني با جامعه و توده مردم برخوردار بود. هرچند عليرغم اين همه، نميتوان انگيزه پايهگذاران اين سازمان را كه در وهله نخست مبارزه با ظلم و ستم آمريكا و وابستگانش بود، مورد تحسين قرار نداد. همچنين شك نيست كه اعضاي اوليه اين سازمان، مشقات و سختيهاي فراواني را بر خود هموار ساختند و بسياري از آنها در مسير مبارزه با دست نشاندگان آمريكا، جان باختند. بديهي است افراد مزبور، از اين منظر قابل احترامند، اما اشتباه استراتژيك آنها در اتخاذ مرام ماركسيستي، در واقع تمامي زحماتشان را بيحاصل ساخت و حتي به فرض آن كه بر رژيم پهلوي غلبه مييافتند، آنگاه تازه ابتداي مقابلهشان با ملت مسلمان ايران بود كه قطعاً در اين مبارزه، شكست ميخوردند، كما اين كه كمونيستهاي حاكم شده بر كشور اسلامي افغانستان، چنين فرجام تلخي را تجربه كردند.
حميديان در كتاب خويش آثار و تبعات ورود به صحنه مبارزه مسلحانه با رژيم پهلوي را در چنين شرايطي، بيان داشته است. نخستين مسئلهاي كه از خلال نوشتههاي او ميتوان دريافت، رويكرد جدي سازمان به الگوبرداري از انديشهها و عملكرد ماركسيستها در ديگر كشورها است. البته اين واقعيت را نميتوان انكار كرد كه وقوع انقلابهايي مانند انقلاب چين و كوبا و نيز مبارزات مسلحانه گروههاي چريكي در آمريكاي لاتين و همچنين مسائل خاورميانه و مبارزات جنبش فلسطين با صهيونيستها فينفسه داراي جذابيتهاي فراواني براي نسل جوان آرمانگراي ايراني در آن شرايط بودند؛ لذا نه تنها وابستگان فكري به حوزه چپ، بلكه حتي بعضاً نيروهاي با انگيزه و اعتقادات اسلامي نيز به شدت تحت تأثير اين مسائل قرار ميگرفتند و از آنها الگوبرداري ميكردند. حسين احمدي - از اعضاي اوليه سازمان مجاهدين خلق- خاطرنشان ميسازد اعضاي اين سازمان در روند مطالعاتي خود علاوه بر مطالعه منابع اسلامي، كتابهايي چون «دوزخيان روي زمين»، «هر ويتكنگ يك ميليون دلار»، «سرگذشت ويتنام»، «چگونه ميتوان يك كمونيست خوب بود» و امثالهم را نيز با دقت ميخواندند. (حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، صص42-41) طبعاً اين آثار در جو و فضاي آن هنگام حتي جواناني را كه اصالتاً داراي انديشه و انگيزه اسلامي بودند، تحت تأثير قرار ميداد: «سازمان از نظر فلسفي، در عين حال كه اصل اول و در واقع مهمترين اصل ماترياليسم، يعني تقدم روح بر ماده [ماده بر روح] را رد ميكرد و به وجود خدا و توحيد ذاتي، صفاتي، افعالي و عبادي اعتقاد داشت و همچنين اصل نبوت و وحي را در كنار ديگر اصول دين پذيرفته بود، ليكن اولاً اصول دياكتيك و از جمله اصل تضاد را به همان شكل مورد نظر ماترياليسم ديالتيك قبول ميكرد، ثانياً اصل ماترياليسم تاريخي، يعني حركت مادي تاريخ كه نتيجهي منطقي پذيرش ماترياليسم فلسفي است را باور داشت و اين مسئله خود به مفهوم نقض آشكار ايدئولوژي الهي اسلامي و به معنايي نفي پذيرش تلويحي ماترياليسم ديالكتيك بود. از همين جاست كه بايد گفت، سازمان نه ايدئولوژي اسلامي و نه ايدئولوژي ماركسيسم بلكه داراي ايدئولوژي التقاطي و به اصطلاح معجون و تركيبي از اسلام و ماركسيسم بود و نقطهي ضعف و انحراف اساسي سازمان در خود ما و در ديگر انحرافات سياسي ميباشد.» (حسين روحاني، همان، ص46)
مهندس لطفالله ميثمي نيز در خاطرات خود با اشاره به تأثير پذيري نيروهاي سازمان از انديشههاي ماركسيستي، خط سير رسيدن اين نيروها را به نقطه «تغيير مواضع ايدئولوژيك» ترسيم مينمايد: «من شهادت ميدهم كه مجاهدين همه مسلمانان بودند، مؤمن بودند. دعاي كميل ميخواندند و اشك ميريختند. با اين همه به اين جمعبندي رسيدند و ميگفتند ما با اين ارزشهاي اسلامي ميرويم سراغ علم و سراغ مكاتب بشري. ماركسيست هم نبودند، مبارز بودند و ميخواستند قوانين جامعه را تدوين كنند. قوانين جامعه را چه كسي تدوين كرده بود؟ ماركس، ريكاردو، لاسال و تني چند از متفكران غرب. رفتند سراغ تجربيات انقلابي نظير تجربه انقلاب چين، انقلاب اكتبر شوروي، انقلاب كوبا، كمون پاريس و ... همه تجربيات را مطالعه كردند و معتقد بودند كه تجربه بخشي از علم است. ولي اين تجربه از آن تجربيات نبود. اينها تجربياتي بود كه پشتوانه فلسفي داشت. يعني ارزشهاي پنهان. اين تجربيات در روان ناخودآگاه يك بار فلسفي داشت كه بچهها قدرت تفكيك آن را از تجربه نداشتند. همراه با تجربه، بار فلسفي نيز در ذهنها مينشست. اينگونه بود كه بچهها به تدريج تغيير ايدئولوژي را زمزمه كردند.» (خاطرات لطفالله ميثمي، جلد دوم: آنان كه رفتند، تهران، انتشارات صمديه، 1382، ص387)
بنابراين انصاف بايد داد كه ماركسيسم در آن دوران به اندازهاي جاذبه داشت كه حتي قادر بود پارهاي از نيروهاي با انگيزه و تفكرات اسلامي را نيز تحت تأثير قرار دهد و در نهايت بر ذهن آنان غلبه يابد. بديهي است با توجه به اين مسئله ميتوان فضاي فكري و شرايط رواني حاكم بر افرادي را كه اساساً مبدأ و مبناي حركت خود را اين مكتب قرار داده بودند، درك كرد. حميديان در توضيحات خود پيرامون شناسايي و تحليل شرايط اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي روستاهاي منطقه ساري به عنوان يكي از نخستين فعاليتهاي تشكيلاتياش پس از ورود به گروه، به نكتهاي اشاره ميكند كه ميتواند ما را در درك بهتر آثار و تبعات حاكميت تفكر ماركسيستي بر اين گروه آشنا سازد: «در آن زمان، ما همه ابعاد زندگي سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي، ملي و بينالمللي را در بعد تفكر تاريخي طبقاتي خلاصه كرده بوديم. از اين روي حتا با بررسي و تحقيقات مستقيممان از جامعه، مادام كه در چارچوب آن بينش و تفكر قرار داشتيم نميتوانستيم به عمق محتواي عيني و ذهني روندهائي كه در كشور جريان داشت، پي ببريم. و به طريق اولي نميتوانستيم به استنتاجهاي واقعاً درست و متناسب با واقعيتهاي موجود دست يابيم.» (ص36) در واقع اين جوانان اگرچه به درستي تشخيص داده بودند براي پيشبرد فعاليتهاي سياسي و مبارزاتي خود، لزوماً بايد دست به تحقيقات و مطالعات ميداني بزنند تا ضمن آگاهي يافتن از واقعيتهاي اجتماعي، قادر به اتخاذ تصميمات صحيح و روشهاي مؤثر براي موفقيت در مسير دشوار «انقلاب» باشند، اما از آنجا كه «صرفاً در چهارچوب ديدگاههاي ماركسيستي» اين تحقيقات را پيش ميبردند، موفق به درك مسائل جامعهاي كه عميقاً مذهبي بود و اسلام اصليترين عامل شكلدهنده به تفكرات، تصميمات، رفتارها و عملكردهاي آحاد آن به شمار ميآمد، نميشدند. از سوي ديگر بايد گفت جدايي فكري و بينشي اين گروه ماركسيست و جامعه، نه تنها موجب بازنگري آنها در افكار و ايدههاي خود نميشد بلكه آنان با محصور شدن در هسته كوچك تشكيلاتيشان و جدا افتادن از جامعه، هرچه بيشتر در ورطه دگماتيسم و تصلب فكري فرو ميرفتند و بالاتر آن كه برمبناي اصول ديالتيك تاريخي، راه و چارهاي براي جامعه جز پيمودن همان مسير مشخص شده در ماركسيسم، قائل نبودند. حاكميت اين بينش جبري مسلكي بر حميديان و ديگر اعضاي سازمان چريكها، از يكسو راه هرگونه تجديدنظري را بر آنها سد ميكرد و از سوي ديگر آنها را به عنوان پيشقراولان جامعه ايران در مسير جبري تاريخ، دچار نوعي غرور كاذب ميساخت. به عبارت بهتر، آنها با يقين به اين كه جامعه و مردمي كه اينك بياعتقاد به ماركسيسم هستند، در فرآيند جبر حاكم بر تاريخ، خواه ناخواه به همان راهي خواهند رفت كه آنان ميپيمايند، خود را بسيار برتر و بالاتر از جامعه احساس ميكردند.
به طور كلي حاكميت فكري ماركسيسم بر سازمان نوپاي چريكهاي فدايي خلق و تجزيه و تحليل كليه مسائل از دريچه تنگ اين ديدگاه، به بروز اشتباهات تحليلي فراواني نزد آنها دامن زد. از جمله موضوعات مهمي كه در بدو تشكيل سازمان ميتوان از آن ياد كرد، اصلاحات ارضي است كه به ظاهر در جهت تأمين منافع كشاورزان و بيرون آوردن آنها از زير بار نظام ارباب و رعيتي به مرحله اجرا گذارده شده بود. همين شكل و ظاهر قضيه موجب ميگرديد تا براساس معادلات ماركسيستي، اين حركت رژيم پهلوي مثبت ارزيابي شود كما اين كه حميديان خاطرنشان ميسازد عليرغم سمپاتي نسبت به «آيتالله خميني» در اواسط دهه 40، مخالفت ايشان با اصلاحات ارضي برايش غيرقابل قبول بوده است. (ص50) علت اين نحوه قضاوت حميديان طبعاً به جايگاهي كه مسئله اختلاف و تضاد طبقاتي به عنوان موتور محركه تاريخ در انديشه ماركسيستي دارد، باز ميگردد و از آنجا كه اصلاحات ارضي ظاهراً اقدامي در جهت حل اين تضاد و كاهش فشار از روي دوش كشاورزان يا به تعبير ديگر، پرولترهاي روستايي تلقي ميشد، طبعاً يك گام به جلو به حساب ميآمد و نميتوانست منفي ارزيابي شود. واقعيت آن است كه اين اقدام برنامهريزي شده از سوي آمريكا، در آن زمان و شرايط كه شعارهاي پررنگ و لعاب ماركسيستي در حمايت از طبقات كارگر و كشاورز، عدهاي از جوانان را به خود مجذوب ساخته بود، توانست دستكم براي مدتي آنان را با برخي ترديدها و سؤالات جدي مواجه سازد. اما اگر ماركسيستهاي جوان و پرشور، عميقتر به اين مسئله مينگريستند و به ارزيابي و تحليل آن ميپرداختند، ميتوانستند واقعيت قضايا را از پس ظاهرسازيها مشاهده نمايند. اصلاحات ارضي در واقع سياست و برنامهاي بود كه طي آن اضمحلال كشاورزي ايران در دستور كار قرار داشت تا بدين ترتيب آخرين زمينه استقلال و خودكفايي كشور نيز از بين برود و وابستگي به حد نهايت برسد. پيش از آن، استعمارگران توانسته بودند بر صنعت نفت به عنوان مهمترين منبع درآمد ايران تسلط يابند. ماجراي كشف نفت در ايران و بهرهبرداريهاي بيحد و حصر انگليسيها از آن و تمديد قرارداد دارسي در سال 1312 در يك اقدام خيانتبار توسط رضاشاه، مسئلهاي است كه شرح و بسط آن در اين مقال نميگنجد. از سوي ديگر مبارزات ملت ايران براي خارج ساختن نفت از سلطه بيگانگان طي نهضت ملي، عليرغم تمامي تلاشها و مجاهدتهايي كه در اين راه صورت گرفت، در پي كودتاي سياه آمريكايي 28 مرداد 1332 و سپس عقد قرارداد كنسرسيوم در 1333، بر باد فنا رفت و چپاول و يغماي سرمايه ملي ايرانيان، اين بار با شكل و ظاهري ديگر، اما با حجم و گسترهاي فزونتر ادامه يافت. در حوزه صنعت و تكنولوژي نيز وابستگي به بيگانه، در عميقترين شكل آن وجود داشت و هيچ چشماندازي نيز براي خارج شدن ايران از اين حلقه وابستگي وجود نداشت؛ بنابراين از نظر آمريكا و ديگر استعمارگران غربي، بازار كالا، صنعت و تكنولوژي ايران براي آنها كاملاً تضمين شده بود. در اين شرايط تنها زمينهاي كه مردم ايران توانسته بودند استقلال و خودكفايي نسبي خود را در آن حفظ كنند، كشاورزي بود. طبعاً وجود اين زمينه ميتوانست در شرايط خاصي به عنوان نقطه اتكاي ملت ايران براي كسب استقلال قرار گيرد؛ لذا از نظر آمريكا، نابودي آن كاملاً ضروري مينمود. البته آنها اين مقدار درايت و هوشياري را داشتند كه براي وارد آوردن چنين ضربه هولناكي بر پيكر مردم ايران، از پوششي فريبنده بهره جويند.
طبعاً ورود به جزئيات نحوه اجراي اين طرح در كشور، بحث مبسوطي را ميطلبد و ما در اينجا از پرداختن به اين جزئيات خودداري ميكنيم، اما ذكر اين نكته ضروري است كه وقتي از توطئهآميز بودن طرح آمريكايي اصلاحات ارضي سخن ميگوييم، منظور آن نيست كه شرايط و روابط حاكم بر بخش كشاورزي كشور در دوران پيش از آن، فارغ از هرگونه عيب و نقصي بوده است. بيترديد در نظام كشاورزي آن زمان كه به نظام «ارباب- رعيتي» معروف بود، ظلمها و اجحافهايي نيز به كشاورزان و روستاييان نيز ميشد، هرچند ناگفته نماند كه در آن نظام، صاحبان و مالكان زمينها، تعهداتي در قبال رعايا داشتند كه با عمل به آنها، امكان كشت و كار را براي خيل عظيم روستاييان فراهم ميآوردند و در نهايت محصول طبق قرارداد و عرف محل، بين آنها تقسيم ميشد.
بنابراين اگرچه ميتوان اشكالات ريز و درشتي بر آن شرايط وارد ساخت، اما اين واقعيت را هم نميتوان ناديده گرفت كه نظام مزبور تأمين كننده نياز كشور به محصولات كشاورزي بود. اين در حالي است كه نظام كشاورزي كشور پس از به قدرت رسيدن رضاشاه، بر اثر جنون زمينخواري وي و تصرف هزاران هكتار از اراضي مرغوب كشاورزي در سراسر ايران و به ويژه خطه شمال، ضربه بزرگي خورده، اما با اين همه هنوز از توانايي حفظ استقلال غذايي كشور برخوردار بود؛ لذا جاي شكي نيست كه نظام كشاورزي كشور در چارچوب يك طرح جامع و سنجيده و منطبق بر منافع ملي، نياز به اصلاحاتي داشت تا بتواند ضمن برقراري عدالت در اين عرصه، به نحو بهتري تأمين كننده محصولات كشاورزي باشد و نه تنها امنيت غذايي جامعه را تأمين كند بلكه به يكي از منابع مهم براي كسب درآمدهاي ارزي كشور تبديل گردد. اما آنچه در قالب اصلاحات ارضي توسط رژيم وابسته پهلوي به اجرا درآمد، اساساً چنين اهدافي را دنبال نميكرد. در اين طرح اگرچه قطعات زميني به كشاورزان داده شد، اما به دليل عدم برخورداري آنها از منابع مالي و حمايتهاي لازم، به تدريج كشتزارهاي مزبور از حيز انتفاع ساقط شدند و خشك و لميزرع برجاي ماندند. روستاها يكي پس از ديگري از سكنه خالي شدند و سيل مهاجرت روستاييان و كشاورزان بيكار به شهرها آغاز گشت. به اين ترتيب آمريكاييها با يك تير، دستكم سه نشان را زدند و به يك هدف بزرگ رسيدند؛ نخست آن كه با تبليغات انبوه خود درباره تلاش «ذات ملوكانه» براي رهايي كشاورزان از زير ظلم و استثمار اربابان و مالكان، تصويري مثبت از پهلوي دوم به نمايش گذاردند. دوم آن كه ريشه كشاورزي كشور را در كمال آرامش و سكوت، خشكانيدند و سوم اين كه براي كارخانجات و صنايع مونتاژ خود، كارگر فراوان و ارزان تدارك ديدند و به اين ترتيب به هدف بزرگشان كه تصرف آخرين دژ استقلال ايران بود رسيدند و زنجير وابستگي به دور اين كشور و ملت را تكميل و تحكيم كردند.
جالب اين كه همزمان با تدارك ديده شدن اين طرح براي ايران، روابط رژيم پهلوي و صهيونيستها وارد مرحله جديدي ميشود و ملاقاتهايي ميان مقامات ايراني با اعضاي دولت اسرائيل صورت ميگيرد. فرود هواپيماي بنگوريون - نخستوزير رژيم صهيونيستي- در هشتم آبان ماه 1340 در فرودگاه مهرآباد و ملاقات با علي اميني نخستوزير، از جمله اتفاقات قابل توجه در اين برهه زماني است. اگرچه حضور بنگوريون در تهران به خاطر جلوگيري از برافروخته شدن احساسات مردمي، به دليل نقص فني هواپيماي وي در مسير پروازي اعلام گرديد، اما يك روزنامه اسرائيلي به نام «گلهاآم» چندي بعد، واقعيت را آشكار ساخت: «... توقف بنگوريون در تهران از قبل مقرر شده بود، و مذاكراتي ميان بنگوريون و نخستوزير شاه به عمل آمد... طرفين ضمن مذاكرات خود يك قرارداد نفتي در فرودگاه تهران ميان ايران و اسرائيل به امضاء رسانيدند... طرفين ضرورت تقويت همكاري اقتصادي، سياسي و نظامي تهران و تلآويو را نيز تأييد كردند.» (سيدحميد روحاني، نهضت امام خميني، دفتر اول، تهران، مؤسسه چاپ و نشر عروج، چاپ پانزدهم، 1381، ص143) اين ملاقات اگرچه كوتاه بود، اما نفس وقوع آن در شرايطي كه علي اميني با هدف اجراي برنامهها و سياستهاي آمريكا و با فشار مستقيم و آشكار كاخ سفيد بر سر كار آمده بود، معنا و مفهوم بسياري در برداشت. در همين حال حضور حسن ارسنجاني را در وزارت كشاورزي دولت اميني نبايد از نظر دور داشت. وي كه از وابستگان جدي به آمريكا و صهيونيستها بود، تمام تلاش خود را براي باز كردن پاي كارشناسان و مقامات اسرائيلي به ايران انجام داد و البته در شرايط آن روز توانست، تا حد زيادي نيز به اين كار نائل آيد. وي در اين مسير، شماري از كارشناسان كشاورزي رژيم صهيونيستي را به ايران فرا خواند كه اين عده به سرپرستي فردي به نام «آريهآليآو» در اول مرداد 1340 وارد كشور شدند و همزمان نيز جمعي از كارشناسان ايراني براي طي دورههاي به اصطلاح تكميلي به اسرائيل روانه گشتند. روزنامه معاريو چاپ تلآويو در شماره 25/1/1962 خود نوشت: «تسريع در اجراي اصلاحات ارضي، موجب تحكيم همكاري ايران و اسرائيل در زمينههاي مختلف خواهد شد... اينك در اسرائيل مقدمات پذيرايي از چهارمين دسته متخصص ايراني كه در موضوع اصلاحات ارضي و توسعه كشاورزي تحصيل ميكنند فراهم ميشود...» (همان، ص146) در پي اينگونه ارتباطات، گلداماير - وزير امور خارجه وقت اسرائيل- نيز در مسير بازگشت خود از يك مسافرت خارجي، توقف كوتاهي در تهران داشت و ضمن ملاقات با برخي مقامات ايراني، «با اعضاي نمايندگي اسرائيل در تهران و كارشناسان اسرائيلي كه در تأسيسات توسعه ايران فعاليت ميكنند، از جمله با هيأت اسرائيلي كه به رياست «اريه آليآو» سرگرم تجديد بناي منطقه قزوين و اجراي اصلاحات ارضي در ايران هستند، ديدار و گفتگو به عمل آورد.» (همان، ص146، به نقل از روزنامه معاريو 18/11/1962) و سرانجام در پي اينگونه حضورها و ملاقاتهاي غيررسمي، موشهدايان - وزير كشاورزي وقت رژيم صهيونيستي- از 27 شهريور تا پنجم مهرماه 1341 بنا به دعوت رسمي از ايران ديدار كرد. روزنامه معاريو خبر اين ديدار را در حالي كه مقامات ايراني سعي در پوشيده نگه داشتن آن داشتند، چنين افشا كرد: «... وزير كشاورزي اسرائيل با آقاي موشهدايان، براي يك بازديد ده روزه از ايران وارد اين كشور شد. اين نخستين بار است كه نماينده رسمي دولت اسرائيل به موجب دعوت رسمي دولت ايران از آن كشور ديدن ميكند... از تهران خبر ميرسد كه آقاي دايان، ميهمان وزير كشاورزي خواهد بود.» (همان، ص149) تنها چند ماه پس از اين ديدار، شاه كه با هماهنگي آمريكا، علي اميني را به كنار زده و خود سكان اجراي سياستهاي ديكته شده كاخ سفيد را برعهده گرفته بود، گام نهايي را در انجام به اصطلاح اصلاحات ارضي برداشت و ضربهاي مهلك بر بخش كشاورزي در كشور وارد ساخت.
آثار و تبعات ويرانگر اصلاحات ارضي در طول نزديك به دو دهه پس از اجراي آن، به حدي آشكار و واضح بود كه بسياري از مسئولان رژيم پهلوي پس از سقوط رژيم، در خاطرات خويش زبان به نكوهش آن گشودند. علينقي عاليخاني كه پس از به اجرا درآمدن اصلاحات ارضي در سال 1341، ساليان متمادي وزارت اقتصاد را در دوران پهلوي دوم برعهده داشت، به صراحت عنوان ميدارد: «زمينهاي خرده مالكين را گرفتند، كار بيربطي بود، به اينكه ما بتوانيم كارمان را درست انجام بدهيم لطمه زد، بويژه از نظر توليد و از نظر راندمان در هكتار، به همين دليل راندمان در هكتار به صورت واقعاً شرمآوري پايين بود...» (خاطرات دكتر علينقي عاليخاني، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، 1382، ص45) شاپور بختيار - آخرين نخستوزير پهلوي و آخرين كسي كه مأموريت حفظ رژيم پهلوي بر عهدهاش گذارده شد- نيز از اصلاحات ارضي و عواقب آن، اينگونه ياد ميكند: «ما از آن روزي كه اين اصلاحات را كرديم، هي محصول [كشاورزي] ما پائين آمد، هي محصول ما پائين آمد. هي پول نفت داديم و هي گندم و نخود و لوبياي آمريكايي خريديم... چه طور شد كه اين طور شد؟ اين اصلاحات دروغي بود.» (خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخشفاهي هاروارد، نشر زيبا، 1380، ص81) البته جمعي ديگر از اين مقامات نيز در خاطرات خود به نقد و تخطئه اصلاحات ارضي پرداختهاند كه از بيان آنها صرفنظر ميكنيم و براي نشان دادن حاق مطلب در اين زمينه، به بخشي از خاطرات «مئير عزري» سفير و نماينده 16 ساله رژيم صهيونيستي در رژيم پهلوي اشاره ميكنيم: «... كنار ايادي نشسته بودم و پيرامون همكاريهاي كارشناسان اسرائيلي با زمينههاي سرپرستي او، گفتوگو ميكردم. چند روز پس از همان ديدار بود كه ايادي كارشناسان ما را به ايران فراخواند و با آنها پيمان بست تا ميوه، مرغ و تخممرغ ارتش را فراهم كنند و براي ارتش مرغداري و دهكدههاي نمونه بسازند و ايادي به بازرگانان و كارشناسان اسرائيلي ياري داد تا ميوه ارتش ايران را فراهم آورند و براي يگانهاي گوناگون، مرغداري و دهكدههاي نمونه كشاورزي بسازند.» (مئير عزري، يادنامه، ترجمه ابراهام حاخامي، ويراسته بزرگ اميد، بيتالمقدس، 2000 م، دفتر اول، ص313) به اين ترتيب، حركتي كه با حضور و پشتيباني مقامات و كارشناسان صهيونيست آغاز گرديد، در نهايت بدانجا منتهي شد كه نه تنها مردم و جامعه را به محصولات غذايي وارداتي وابسته ساخت، بلكه تغذيه ارتش و نيروي دفاعي كشور را نيز جملگي در اختيار شبكه صهيونيسم- بهائيت قرار داد تا حتي كوچكترين آثاري از استقلال در ارتش ايران باقي نماند و به طور كامل و صد درصدي تحت سلطه آمريكا و عوامل منطقهاياش قرار گيرد.
توضيحات فوق آشكار ميسازد در حالي كه امام خميني از يك ديدگاه وسيع و كلان و مبتني بر حقايق اجتماعي كشورمان، به تحليل و تبيين مسائل ميپرداختند و شجاعانه دست به اتخاذ تصميم در قبال حركتهاي وابسته و تخريبي رژيم پهلوي ميزدند، ماركسيستهاي جوان، از جمله حميديان، با گرفتار آمدن در يك چارچوب تحليلي ناكارآمد، قدرت تشخيص واقعيات را نداشتند. اما اشتباه تحليل و موضعگيري حميديان در دهه 40 نسبت به مسئله اصلاحات ارضي به هر دليل كه بوده باشد، قاعدتاً ميبايست به هنگام نگارش اين خاطرات، يعني دهها سال پس از آن واقعه و آشكار شدن ضايعات و خسارات عميقي كه بر كشور وارد آمد و نيز با عنايت به تغيير موضع ايدئولوژيك نويسنده محترم تصحيح گرديده و وي از اشتباه محض خود در آن دوران و صحت موضعگيري حضرت امام در اين باره آگاه بوده باشد، در حالي كه حميديان مسائل مزبور را به گونهاي در خاطراتش منعكس ساخته است كه گويي همچنان بر نادرستي مواضع امام در آن زمان اصرار دارد! مسلماً اين نحو موضعگيري، بيش از آن كه به اعتقادات منسوخ ماركسيستي وي بازگردد، به دگماتيسم جديد حاكم بر نويسنده در زمان نگارش خاطرات اشاره دارد كه آثار و عوارض آن را در جاي جاي اين خاطرات و طرح پارهاي مسائل فاقد حقيقت درباره انقلاب اسلامي و رهبريت آن، ميتوان مشاهده كرد. اين مسئله همچنين به بروز تناقضات متعدد در خاطرات اين عضو سابق سازمان چريكهاي فدايي خلق انجاميده است. به عنوان نمونه، حميديان هنگامي كه درصدد تبيين جايگاه روحانيون در جامعه برميآيد، مينويسد: «در طول تاريخ و از جمله تاريخ معاصر ايران، روحانيت و به طور كلي پاسداران دين متحد طبيعي دستگاه استبداد حاكم بودهاند.» (ص175) بيآنكه نيازي به ورود به مباحث مبسوط تاريخي باشد، تنها با اندكي تأمل بر آنچه نويسنده محترم در اين بخش از كتاب خويش متذكر شده است، ميتوان به ميزان صحت اين روايت و قضاوت تاريخي وي پي برد. بيزاري و نفرت قلبي مردم از استبداد و دستگاه استبدادي مسئلهاي نيست كه بر كسي پوشيده باشد. به عبارت ديگر، حتي اگر مردم به واسطه قدرت سركوبگري دستگاه استبدادي، جرئت و جسارت بيان نفرت خويش از آن را نداشته باشند، اما طبيعي است كه اين نفرت را در قلب خويش نسبت به آن حفظ ميكنند. قاعدتاً تمامي همراهان و به ويژه متحدان دستگاه استبداد، اگر سابقه اين اتحاد به حدي باشد كه بتوانيم عنوان «متحدان طبيعي دستگاه استبداد» را بر آنها اطلاق كنيم، نيز مشمول اين تنفر و انزجار جامعه خواهند شد. براين اساس، هنگامي كه حميديان از «روحانيت و به طور كلي پاسداران دين» به عنوان «متحد طبيعي دستگاه استبداد حاكم» در طول تاريخ و از جمله تاريخ معاصر ايران ياد ميكند، طبعاً بايد بتواند انزجار و تنفر مردم از آنان را نيز به اثبات رساند، اما نه تنها چنين مطلبي را شاهد نيستيم بلكه عكس آن را در خاطرات ايشان ميخوانيم: «روحانيون از ديرباز داراي پايگاه اقتصادي و اجتماعي گسترده در جامعه بودهاند.» (ص175) بنابراين براي خواننده اين سؤال مطرح ميشود كه چگونه ممكن است روحانيت، متحد طبيعي دستگاه استبدادي باشد، اما از پايگاه اجتماعي گستردهاي نيز در جامعه برخوردار باشد؟!
از سوي ديگر، حميديان به تدوين «طرح ساختار آلترناتيو حكومتي ولايت فقيه» توسط امام خميني در سال 46 اشاره دارد و آن را به مثابه دورخيزي براي كسب قدرت سياسي ميخواند، اما نويسنده محترم به تبيين اين قضيه نميپردازد كه اگر روحانيت متحد طبيعي دستگاه استبدادي بوده است، ديگر چه نيازي به طرح يك «ساختار آلترناتيو حكومتي» كه در واقع حركتي براي براندازي رژيم پهلوي محسوب ميشد، بود؟ آيا گام نهادن امام خميني در مسير محو و نابودي رژيم استبدادي حاكم و نيز براندازي نظام شاهنشاهي و سلطنتي كه مبنا و منشأ بروز استبداد در تاريخ كشورمان بوده است، حاكي از آن نيست كه اتحاد مورد نظر نويسنده محترم، صرفاً يك پديده ذهني همانند بسياري از ذهنيتهاي اشتباه ايشان درطول حيات سياسياش است؟
نكته ديگر اين كه حميديان بارها در اين خاطرات بر عدم ارتباط و پيوند جامعه با سازمان چريكهاي فدايي خلق تأكيد ميورزد كه از جمله ميتوان به اين فراز اشاره كرد: «در پيش گرفتن استراتژي مبارزه مسلحانه با اميد به شكستن جو ترس و نوميدي در جامعه و برقراري پيوند با مردم و مردم با چريكها و نهايتاً ايجاد انقلاب، راه به جايي نبرد.» (ص179) به راستي چگونه است كه ماركسيستهاي جوان عليرغم پيگيري يك مبارزه مسلحانه با رژيم پهلوي، در برقراري پيوند و ارتباط با جامعه ناكام ميمانند و در واقع هيچگونه اقبالي از سوي مردم نسبت به آنها مشاهده نميشود، اما «متحدان طبيعي دستگاه استبدادي» به گفته حميديان، «از دير باز داراي پايگاه اقتصادي و اجتماعي گسترده در جامعه بودند»؟ آيا جز اين است كه روحانيت، همواره نه تنها متحد استبداد نبوده، بلكه در متن مبارزه با آن قرار داشته و به لحاظ برخورداري از پيوندهاي عميق فرهنگي و اجتماعي با جامعه، از چنان پايگاهي در ميان مردم برخوردار گرديده بود؟
مقايسه نحوه قضاوت حميديان درباره روحانيت از يكسو و «نيروهاي آزاديخواه پيرو جبهه ملي» از سوي ديگر، گوشه ديگري از تاريخنگاري او و اشكالات و تناقضات دروني آن را به نمايش ميگذارد. وي در ابتداي مبحث خود در اين زمينه ميگويد: «نيروهاي آزاديخواه پيرو جبهه ملي و دكتر مصدق نيز زير فشار دائمي حكومت بودند. اينان در اوائل دهه چهل با سركوب و بازداشت و زنداني شدن به طور همه جانبهاي از صحنه سياست رانده شدند.» (ص180) تصويري كه از خلال واژهها و عبارات نويسنده محترم به ذهن خواننده كماطلاع از تاريخ ممكن است متبادر شود، اينكه گروهي فعال، مبارز و خستگيناپذير از «نيروهاي آزاديخواه جبهه ملي» پس از كودتاي 28 مرداد 32 نه تنها از پاي ننشستهاند بلكه به هر نحو ممكن بر تضاد آشتيناپذير خود با رژيم وابسته پهلوي تأكيد دارند و از هر امكان و موقعيتي براي براندازي آن بهره ميجويند و در اين راه از هيچ تهديد و عقوبتي نيز هراسان نيستند؛ لذا تحت شديدترين سركوبگريهاي رژيم قرار ميگيرند. طبعاً چنين تصويري به هيچ وجه بر واقعيات سياسي كشورمان منطبق نيست. به طور كلي پس از كودتاي 28 مرداد آن بخش از نيروهاي جبهه ملي كه تا آن زمان همراه دكتر مصدق باقي مانده بودند، به جز دكتر فاطمي كه به دليل اتخاذ مواضع انقلابي عليه رژيم پهلوي به جوخه اعدام سپرده شد، مدت كوتاهي را در حبس گذراندند و پس از آن، تقريباً در حالتي از سكوت و سكون فرو رفتند. تحركات سالهاي 39 الي 41 جبهه ملي نيز كه در فضاي باز سياسي ناشي از سياستهاي كندي به وقوع پيوست، قادر به تأثيرگذاري چنداني بر جامعه نشد و پس از آن مجدداً، سكوت بر آنها حاكم گرديد تا آن كه سياستهاي حقوق بشري كارتر، زمينه تحرك ديگري را در اين جمع به وجود آورد. البته حميديان، خود در ادامه به كمبودها و ناتوانيهاي جبهه ملي اشاراتي دارد، اما در اين زمينه نيز به گونهاي سخن ميگويد كه علت اين مسئله عمدتاً متوجه استبدادگري رژيم پهلوي شود: «با توجه به شرايط اختناق سياسي حاكم بر كشور، آنان در وضعيت عقبنشيني كامل قرار گرفته بودند.» (ص22) حال آنكه اگر به خاطرات دكتر كريم سنجابي مراجعه كنيم، ملاحظه ميشود كه بخش قابل توجهي از بيتحركي و بيتأثيري اين گروه، ناشي از مسائل دروني آنها بوده است: «بعد از آزادي ما در اواخر شهريور [1342] مجدداً جلسات شوراي جبهه ملي را در منزلها تشكيل ميداديم ولي وضع اين بار با سال گذشته كه كنگره جبهه ملي را با آن خوبي تشكيل داديم بكلي متفاوت شده بود... از طرف ديگر در داخل جبهه ملي مواجه به اختلافات شديد شده بوديم، چه در ميان اعضاي شورا و چه از جانب سازمانهاي دانشجويي وابسته به جبهه ملي...» (خاطرات سياسي دكتر كريم سنجابي، طرح تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد، تهران، انتشارات صداي معاصر، 1381، ص260) اين در حالي است كه به گفته دكتر سنجابي، در دوره قبل از آن نيز يعني سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد 32 تا آغاز تحرك مجدد اين گروه در سال 39 و وقوع اختلافات مزبور، فعاليت سياسي اعضاي جبهه ملي در حد صرف ناهار در يكي از روزهاي هر ماه با يكديگر بوده است: «س: همزمان با اين جريانات هيچ جلساتي بين خودتان يعني رهبران جبهه ملي، هيچ ملاقاتهايي داشتيد؟... ج: ما تقريباً به طور مرتب ماهي يك جلسه مهماني داشتيم كه در اين جلسه در حدود هفده هجده نفر به عنوان ناهار با هم جمع ميشديم.» (همان، ص181) گفتني است دكتر سنجابي طي سالهاي 46 تا 50 نيز با عزيمت به آمريكا، در آن كشور سكني ميگزيند و پس از بازگشت به ايران فعاليت سياسي قابل توجهي ندارد، كما اينكه شاپور بختيار به عنوان يكي از اعضاي جبهه ملي در آن دوران، به اين واقعيت اشاره دارد: «آقاي سنجابي هم نبودند و اصلاً نه در آن جلسات رجال ميآمدند و نه در جلسات ديگر. و بعد از اين كه از اختفا آمده بود، خيلي، خيلي، خيلي دست به عصا راه ميرفت و بعد از يك مدتي هم كه – البته بعد از حبس آخري بود – به آمريكا رفت و پنج سال در آمريكا ماند و بنده اصلاً يك خبري از او در جبهه ملي نشنيدم.»(خاطرات شاپور بختيار، به كوشش طرح تاريخ شفاهي ايران، تهران، انتشارات زيبا، 1380، ص 52) وي همچنين خاطرنشان ميسازد: «آقاي سنجابي كسي بود كه]بعد از 28 مرداد[ بدون اين كه وارد يك] مقام[ بالايي شود، بيش از هركس از آنهايي كه در دور مصدق بودند، استفادههايي از دستگاه دولتي ]بعد از 28 مرداد[ ميكرد و تا يك ماه، يا دو ماه قبل از اين كه آيتالله خميني] به ايران[ بيايد، ضمن حقوق و مزايايي كه به عنوان وزير سابق مصدق ميگرفت، داراي يك اتاق هم پهلوي وزير آموزش و پرورش بود … هميشه شاه هم نسبت به او يك سمپاتي داشت. يعني حسابش هم درست بود. او ميگفت سنجابي يك آدم ضعيفي ست پس ميشود تسليمش كرد.» (همان، ص 30) ناگفته نماند كه بختيار در مورد خودش نيز اذعان دارد در دوران پس از كودتاي 28 مرداد، ضمن دريافت مستمر حقوق رتبه خود، چندين بار نيز پيشنهاد وزارت به او شده است (همان، ص48) كه هرچند وي نپذيرفته اما اين مسائل در مجموع ميتواند گوياي نوع نگاه رژيم پهلوي نسبت به اعضا و عناصر جبهه ملي باشد. در واقع بر اساس همين گونه رويكردهاي نيروهاي مليگرا و روشنفكر در دوران پس از كودتاي 32 و بويژه در دهه 40 - كه شاه گامهاي اساسي به سوي استبداد مطلق برميدارد - است كه نويسنده كتاب «كنفدراسيون» با توجه به مبارزه پيگير و شجاعانه امام خميني در اين دوران، ايشان را «تنها صداي اعتراض اپوزيسيون» ميخواند: «با از ميان رفتن جبهه ملي دوم، آيتالله خميني به صورت تنها صداي اعتراض اپوزيسيون درآمده بود...» (افشين متين، كنفدراسيون، ترجمه ارسطو آذري، تهران، انتشارات شيرازه، 1378، ص190)
جالب اين كه حميديان عليرغم چنين واقعياتي، تلاش دارد تا فعاليتهاي جبهه ملي و نهضت آزادي را زمينهساز اصلي شكلگيري انقلاب اسلامي و پايان عمر نظام سلطنتي در ايران معرفي نمايد: «به موازات روند تعميق بحران هويت در جامعه، در آمريكا جيمي كارتر از حزب دموكرات به رياستجمهوري انتخاب شد... بخش آگاه جامعه از نسيمي كه شروع به وزيدن كرده بود با واكنش خود، توده مردم را به شكلي به بحران و بيتعادلي هويتي خود حساس ساخت. نيروهاي ترقيخواه، روشنفكران، هنرمندان و نويسندگان با برگزاري شبهاي شعر و تحركات ديگر، فعاليتهاي خود را به صورت نيمه علني و علني آغاز كردند. شخصيتهاي جبهه ملي و نهضت آزادي با تشكيل جمعيت دفاع از حقوق بشر به آرامي فعاليت خود را شروع كردند. بر بستر رشد چنين شرايطي، براي روحانيون و مجامع سياسي سنتي مذهبي به دليل يك حادثه فرعي، فرصت فوقالعاده استثنايي به وجود آمد تا بتوانند يكباره به متن اصلي ميدان بيايند. در 18 دي ماه سال 56 با چاپ مقالهاي بينام و نشان عليه خميني در روزنامه اطلاعات، كسي كه سالها از متن ذهن ملت بيرون افتاده بود، به يكباره به سوژه و پرچم اعتراضات تبديل گرديد.» (ص189)
اين تحليل بيش از آنكه معلول كماطلاعي نويسنده محترم از تاريخ كشورش باشد، بيانگر فرو افتادن وي به نوع جديدي از تصلب فكري است. اگر در گذشته حاكميت ماركسيسم بر انديشه وي، اجازه نميداد تا عليرغم مشاهده واقعيات اجتماعي، تحليل درستي از آنها در ذهن حميديان و امثال او نقش بندد، اينك غلتيدن به دنده راست، موجب شده است تا وي از بيان حقايق تاريخي طفره رود و در مسير تحريف آنها گام بردارد. براستي چگونه ممكن است برگزاري چند شب شعر و نگارش يكي دو نامه و اعلاميه، چنان آتشي از خشم را در دل ملت روشن كند كه به انقلاب عظيمي منجر شود، آنهم از سوي گروهها و افرادي كه پيش از آن براي متن جامعه ناشناخته بودند؟ از طرفي اگر چنين فرض كنيم كه امام خميني به واسطه دوري از وطن، از يادها رفته و از «متن ذهن ملت بيرون افتاده بود»، چگونه ميتوانيم بپذيريم تنها نگارش يك مقاله كوتاه توهينآميز، يكباره نه تنها ايشان را به ياد ملت آورده، بلكه شديدترين اعتراضات مردمي را نيز دامن زده است؟ حميديان گويا متوجه اين مطلب نيست كه اگر امام را فردي فراموش شده از سوي مردم معرفي كند، در واقع ايشان را فاقد پايگاه اجتماعي در جامعه قلمداد كرده است. در اين صورت، نويسنده محترم چگونه ميتواند به تحليل منطقي اين مسئله بپردازد كه توهين به يك فرد فراموش شده و فاقد محبوبيت و پايگاه، قادر است ناگهان و يكباره، نه تنها وي را به ياد جامعه آورد، بلكه رهبري نهضت و حركتي را كه ديگر احزاب و گروهها و نيروهاي ترقيخواه و روشنفكران و هنرمندان، آغاز كردهاند، به ايشان منتقل سازد؟!
نكته ديگري كه در همين جا بايد به آن پرداخته شود، تصويري است كه حميديان از حاكميت پس از انقلاب ارائه ميدهد: «حاكميت برآمده از دل جوش و خروش انقلاب عليرغم همدلي و اتحاد ظاهري، حاكميتي بود دوگانه، با دو روش سياسي، دو هدف و استراتژي و دو اصول و مباني سياسي متضاد. يك بخش از حاكميت را دولت موقت مهندس بازرگان تشكيل ميداد. اين دولت به طور كلي مدافع دموكراسي پارلماني و استقرار قانون، آزادي بيان و مطبوعات و احزاب و غيره بود.» (ص184) آنچه نويسنده محترم در اين تحليل خود ارائه ميدهد مبتني است بر آنچه درباره آغاز حركت انقلابي مردم در سال 56، بيان ميدارد و نيروهاي مليگرا و روشنفكري را در رأس آن حركت قلمداد ميكند. اما نه تنها ارائه چنين تصويري براي قبل از پيروزي انقلاب، منطبق بر واقعيات تاريخي نيست بلكه تقسيم حاكميت پس از انقلاب به دو بخش نيز ميانهاي با حقيقت ندارد. نفوذ شخصيت امام در جامعه ايران در دوران قبل از انقلاب به واسطه جايگاه ديني، ژرفنگري سياسي و شجاعت مثال زدني در مبارزه با استعمار و استبداد باعث شده بود تا مردم همواره نام و ياد ايشان را در ذهن و دل خويش زنده نگهدارند و آشكار و پنهان، ارادت خود را به اين مرجع ديني مبارز و خستگي ناپذير ابراز نمايند. اين در حالي بود كه گستاخي روزافزون رژيم پهلوي در تهاجم به معتقدات ديني و ارزشهاي فرهنگي جامعه، بر خشم و نفرت مردم از وابستگان به آمريكا ميافزود. در چنين شرايطي، فوت فرزند بزرگوار امام، حاج آقا مصطفي خميني، موجي از غم و اندوه در ميان مردم ايجاد كرد و مجالس ترحيم ايشان به كانونهايي براي تكريم و تعظيم «آيتاللهالعظمي خميني» به عنوان گراميترين و بزرگترين مخالف رژيم پهلوي مبدل گشت. به اين ترتيب فضاي سياسي كشور دستخوش تحولي جدي گرديد كه به هيچوجه چنين كاري از دست چند نيروي جبهه ملي و روشنفكر و برگزاري شبهاي شعر، برنميآمد. البته در اينجا به فوت دكتر علي شريعتي و تأثيرات ناشي از آن نيز بايد اشاره كرد و متذكر شد اگرچه حميديان سعي ميكند بزرگترين ويژگي تفكر ايشان را «اسلام بدون روحانيت» (ص181) مطرح كرده و آن را موجب رويكرد جوانان به ايشان جلوه دهد، اما واقعيت اين است كه آنچه موجب محبوبيت دكتر شريعتي در ميان جوانان شده بود، طرح اسلام انقلابي و مبارز بود كه الگوي عيني آن «آيتاللهالعظمي خميني» به شمار ميآمد. بدين ترتيب، شرايط فكري و عيني خاصي بر جامعه مستولي گرديد كه دير يا زود به انفجاري بزرگ منتهي ميشد. چاپ مقاله به قلم «احمد رشيدي مطلق» در روزنامه اطلاعات، صرفاً اين انفجار را به جلو انداخت و از همان ابتدا مردم براساس انديشهها، ارزشها و علقههاي ديرينه خويش، رهبريت امام خميني را با صداي بلند فرياد كردند و تا هنگام حيات ايشان هم بر عهد و پيمان خود پايبند ماندند. لذا در دوران پس از پيروزي نيز، هرگز حاكميت مشتمل بر دو بخش در كشور وجود نداشت. شخصيتهايي مانند مهندس بازرگان اگرچه فينفسه قابل احترام محسوب ميشدند، اما اعتبار سياسي خود در انقلاب را مرهون تأييد حضرت امام بودند. اگر ميليونها نفر در روزهاي پيش از پيروزي در خيابانهاي تهران و ديگر شهرهاي كشور حمايت خويش را از «بازرگان، نخستوزير ايران» ابراز ميدارند، جز آن نيست كه ايشان حكم نخستوزيري خويش را از دست «امام» دريافت داشته است و به يقين هر فرد ديگري هم كه به جاي مهندس بازرگان چنين حكمي را از رهبر انقلاب اخذ ميكرد، به همان ترتيب مورد حمايت و تأييد مردم قرار ميگرفت. بنابراين در دوران پس از پيروزي، مهندس بازرگان نه در حكم يك بخش از حاكميت، بلكه در جايگاه يك مقام از مقامات حاكميت نوين كه همگي آنها اعتبار خويش را از امام دريافت ميداشتند، قابل ارزيابي است. البته واضح است كه مهندس بازرگان به لحاظ نوع بينش و تفكر به ويژه در زمينه رويكردها و رفتارهاي سياسي پس از انقلاب در قبال آمريكا، تفاوتهاي اساسي با رهبر انقلاب داشت. اگر به طور خلاصه در اين باره بخواهيم سخن بگوييم، بايد گفت مهندس بازرگان و اطرافيان او داراي نوعي خوشبيني به آمريكا بودند كه امام نه تنها چنين ديدي را نداشت بلكه كاملاً عكس آن ميانديشيد. از نظر امام با توجه به ماهيت حكومت آمريكا كه در طول دوران پس از جنگ جهاني دوم در مناطق مختلف جهان و عليالخصوص در ايران، به نمايش گذارده شده بود، جاي هيچگونه خوشبيني يا حتي بيتفاوتي به آمريكا وجود نداشت؛ چرا كه كوچكترين غفلت از «شيطان بزرگ» موجب ميشد تا توطئهگريهاي آن، حاصل رنجها و تلاشهاي چند ده ساله ملت ايران را به باد فنا دهد و مجدداً حكومتي وابسته و مستبد را در ايران بر سر كار آورد. اين ديدگاه امام اتفاقاً مبتني بر تجربه تلخ تاريخي دوران نهضت ملي بود كه از قضا ميبايست مهندس بازرگان و ديگر نيروهايي كه خود را پيرو يا از علاقهمندان دكتر مصدق ميدانستند، بيش از همه به آن توجه ميكردند. در آن دوران، اگرچه ملت ايران براي دستيابي به حقوق حقه خويش در مسئله نفت، راه دشواري را طي كرد، اما عدم تيزبيني رهبران نهضت، به ويژه دكتر مصدق در تشخيص نقش آمريكا در طراحي و اجراي يك كودتاي سياه، موجب شد تا نه تنها خطر كاخ سفيد احساس نشود بلكه دكتر مصدق تا آخرين لحظات، بيشترين اعتماد و خوشبيني را به آمريكا داشته باشد و در حالي كه سفارت اين كشور در تهران، تبديل به مركز توطئه و اتاق فرمان كودتا شده بود، وي اميد داشت كه سفير آمريكا با تلاشهاي دلسوزانه خويش! از توطئهگريهاي انگليس عليه دولت قانوني او جلوگيري به عمل آورد. حاصل اين خوشبيني، بر باد رفتن دستاورد گرانبهاي مردم ايران بود. البته ناگفته نماند كه پس از جنگ جهاني دوم و بروز شرايط جديد بينالمللي، كاخ سفيد هنوز چهره جديد خود را چندان آشكار نساخته بود و لذا شايد بتوان تا حدي فريب خوردن دكتر مصدق در اين زمينه را توجيه كرد، اما تعجب اينجاست مهندس بازرگان كه خود يكي از فعالان نهضت ملي بود و از نزديك در جريان مسائل كودتا قرار داشت و به ويژه در طول 25 سال پس از آن واقعه، روند سلطهگري آمريكا را در ايران، منطقه و كل جهان مشاهده كرده بود، چرا و چگونه مجدداً با نگاهي خوشبينانه به كاخ سفيد مينگريست و نگراني و دغدغهاي از بابت توطئهگريهاي آن با بهرهگيري از شبكه داخلي خود نداشت؟ اين در واقع، مهمترين علت اختلاف نخستوزير دولت موقت با رهبر انقلاب محسوب ميشد و از آنجا كه امام قصد نداشت به هيچ رو اجازه تكرار تجربه كودتا را بدهد، لذا روند قضايا به سمتي رفت كه مهندس بازرگان از نخستوزيري كناره گرفت.
اما حميديان با به فراموشي سپردن اصل قضيه، تحليلي از اين مسئله به دست ميدهد كه صرفاً مرتبط با موضعگيريها و ديدگاههاي سياسي و ايدئولوژيك امروز اوست. وي با تقسيمبندي حاكميت به دو بخش، اختلافنظر ميان آنها را چنين بيان ميدارد: «يك بخش از حاكميت را دولت موقت مهندس بازرگان تشكيل ميداد. اين دولت به طور كلي مدافع دموكراسي پارلماني و استقرار قانون، آزادي بيان و مطبوعات و احزاب و غيره بود. در عرصه روابط خارجي كشور نيز به اصول احترام به موازين بينالمللي و شيوههاي مسالمتآميز متكي بود.» (ص184) از نظر نويسنده محترم، بخش ديگر واجد چنين صفاتي بود: «روحانيون سنتي كه مورد حمايت وسيع ملت قرار داشتند، در واقع نه جمهوري ميخواستند و نه به استقرار رژيم پارلماني متعارف و متداول در بسياري از كشورهاي جهان اعتنايي داشتند. آنان در حقيقت نماينده و سمبل استقرار رژيم خودكامه روحاني سالار با تفكرات قرون وسطايي، مدافع شيوههاي انتصابي مديريت و كشورداري مرجعيت و پيروي بودند كه در يك كلام همان رژيم ولايت فقيه است كه بعداً بر كشور مسلط كردند.» (ص185) همانگونه كه ملاحظه ميشود در اين تحليل، هيچگونه نشاني از موضوع اصلي اختلاف يعني نحوه برخورد با آمريكا به عنوان مهمترين و جديترين تهديد عليه انقلاب، به چشم نميخورد. البته شايد اين سكوت نويسنده محترم را در قبال موضوع مزبور بتوان به نوعي توبه نامه حميديان از تندرويهاي سازمان متبوع وي در اوايل انقلاب دانست. در آن هنگام سازمان چريكهاي فدايي خلق، با شعارهاي تند و افراطي خود مبني بر آمريكايي بودن دولت موقت، روزي نبود كه شعار ضرورت سرنگوني و بركناري اين دولت و بلكه محاكمه مسئولان آن را سر ندهد. طبيعتاً در ميان نيروهاي انقلابي اصيل و در رأس آنها رهبر انقلاب، هرگز چنين ديدگاههاي افراطي وجود نداشت و بلكه در قبال اينگونه تندرويهاي غيرمعقول، از آن دولت حمايت نيز به عمل ميآوردند.
از سوي ديگر، احترام امام به مردم و رأي آنها و تأكيد و توصيه ايشان بر انجام رفراندوم، تدوين قانون اساسي توسط منتخبان مردم و تصويب نهايي آن توسط ملت و نيز شكلگيري مجلس و برگزاري انتخابات رياستجمهوري و در مجموع ضابطهمند شدن روال كشور همگي حاكي از آن است كه اگر امام بر برقراري نظام «جمهوري اسلامي» تأكيد داشتند، آن را تنها در حد يك نام و نشان نميپسنديدند بلكه اصرار ايشان بر آن بود كه جمهوريت نظام در عمل و برمبناي قوانين و ضوابط، به عينيت و رسميت برسد تا هرگونه تغيير و تحول ناخواستهاي در اين زمينه، منتفي گردد. اينها همه دليل آن است كه بر خلاف نظر نويسنده محترم، امام و روحانيت همراه ايشان، مجدانه در راه پيريزي نظام جمهوري و پارلماني در كشور گام برداشتند و در حالي كه با انواع تهديدات از سوي گروههاي بياعتقاد به اين شيوه حكومت مواجه بودند، پا پس نگذاشتند. جالب اين كه برخلاف نظر حميديان كه هدف روحانيت و امام خميني را «استقرار رژيم خودكامه روحاني سالار» ميخواند، حضرت امام در ابتداي برقراري نظام جمهوري اسلامي و در حالي كه ايشان و روحانيون مبارز در اوج محبوبيت مردمي قرار داشتند، اساساً اجازه ورود آنها را به امور اجرايي كلان نميدادند. ايشان حكم نخستوزيري دولت موقت را به مهندس بازرگان دادند حال آنكه اعطاي اين حكم به هر فرد ديگري اعم از روحاني و غيرروحاني، به معناي برخوردار شدن وي از حمايت قاطبه ملت ايران بود. پس از سرنگوني رژيم سلطنتي نيز هيچ فرد روحاني در دولت موقت وارد نشد. در نخستين دوره انتخابات رياستجمهوري كه از حساسيت بسيار بالايي نيز برخوردار بود، عليرغم اصرار فراوان برخي نزديكان امام، ايشان اجازه كانديداتوري افراد روحاني را ندادند و لذا شهيد بهشتي كه از شانس بسيار بالايي براي انتخاب شدن از سوي مردم برخوردار بود، در اين عرصه حضور نيافت. حتي پس از عزل بنيصدر نيز امام همچنان ورود روحانيون به اين عرصه را اجازه نميدادند تا آن كه در پي شهادت رجايي و شرايط خاص حاكم بر نيروهاي سياسي، با اين مسئله موافقت كردند. بنابراين واقعيت آن است كه امام به عنوان رهبر انقلاب، در ابتدا تمامي دستاورد ملت را در اختيار غيرروحانيون قرار دادند و چنانچه آنها در مسير خواستهها و آرمانهاي مردم حركت ميكردند- و در واقع به اصول دموكراسي پايبند بودند- رهبر انقلاب هيچ اصراري به حضور روحانيون در رأس امور اجرايي نداشت. جالبتر از همه، موضعي است كه امام در قبال اختلافات رئيسجمهور وقت با نزديكترين و عزيزترين شاگردان و همراهان روحاني خويش اتخاذ ميكنند تا جايي كه شهيد بهشتي طي نامهاي به امام، گلايهمندانه مينويسد: «... چندي است كه اين انديشه در اين فرزندتان و برخي برادران ديگر قوت گرفته كه اگر اداره جمهوري اسلامي به وسيله صاحبان بينش دوم [بنيصدر و همفكران او] را در اين مقطع اصلح ميدانيد، ما به همان كارهاي طلبگي خويش بپردازيم.» (كارنامه و خاطرات هاشميرفسنجاني سال 59؛ انقلاب در بحران، به كوشش عباس بشيري، تهران، دفتر نشر معارف انقلاب، 1384، ص412) بديهي است كه اگر اتهام حميديان به رهبري انقلاب مبني بر تلاش در جهت «استقرار رژيم خودكامه روحاني سالار» بهرهاي از حقيقت داشت، ميبايست شاهد روال و رويه ديگري در ابتداي انقلاب بوديم، حال آن كه آنچه در واقعيت- و نه در ساخته و پرداختههاي ذهني نويسنده محترم- رخ داده، خلاف نظرات حميديان در اين زمينه را به اثبات ميرساند.
البته نويسنده محترم در بحث از افكار و عملكردهاي سازمان چريكهاي فدايي خلق در دوران به ثمر نشستن نهضت انقلابي مردم ايران، با واقعبيني بيشتري به بيان مسائل ميپردازد. نخستين نكتهاي كه در اين زمينه جلب نظر ميكند، اعتراف صادقانه حميديان به فقدان هرگونه ارتباطي ميان انقلاب و تفكرات و تئوريهاي سازمان چريكها است: «ما در زندان و هزاران هوادار و علاقهمند سازمان در جامعه با اميد و آرزوهاي بزرگ، به انتظار ثمردهي اين همه جانفشاني شيفتگان راه آزادي و خوشبختي طبقه كارگر و زحمتكشان كشور، به سر ميبرديم. اما انقلاب مطابق نقشهها و تحليلها و مرحلهبنديهايمان كه آن همه انرژي و عمر و وقت صرف آن شد، به وقوع نپيوست. ما ميكوشيديم پنجرههاي ورود انقلاب را به رويش باز گشائيم، اما انقلاب از در مخصوص به خودش وارد شد و بساط ظلم و ستم محمدرضا شاهي را براي هميشه برانداخت.» (ص166) از سوي ديگر، همانگونه كه پيش از اين نيز اشاره شد، فارغ از تحليل نادرست ايشان در مورد چگونگي قرار گرفتن روحانيت در جايگاه رهبريت انقلاب، حميديان اين واقعيت را نيز به انحاي مختلف بيان ميدارد كه امام خميني رهبري اين انقلاب را برعهده داشت و آن را تا سقوط رژيم پهلوي ادامه داد. عليرغم اين همه، تلاش گروههاي چپ، از جمله سازمان چريكها براي به دستگيري سكان قدرت سياسي جامعه در دوران پس از پيروزي انقلاب، مسئله درخور توجهي است كه البته نويسنده محترم نيز از بيان آن، ابايي ندارد: «در اين زمينه آن چه كه بيش از همه اذهان نيروهاي جنبش چريكي را تسخير كرده بود، مسئله به كف آوردن رهبري و هژموني در انقلاب دموكراتيك بود. در حقيقت يكي از مهمترين اصول ايدئولوژيكي ماركسيستي كه به ثقل نظري همه ماركسيستها تبديل شده بود، همانا مسئله رهبري يا هژموني طبقه كارگر در يك انقلاب ضد ديكتاتوري و ضد امپرياليستي بود.» (ص192) اين سخن، بيانگر عمق ذهنيتگرايي گروههاي چپ، از جمله سازمان چريكها، در كوران انقلاب است. در حالي كه اين نيروها، در طول سالها نتوانسته بودند ارتباطي با مردم برقرار ساخته و جايگاهي در جامعه به دست آورند، صرفاً براساس يكسري تئوريهاي ماركسيستي و با چند شعار دهان پركن مانند «هژموني طبقه كارگر» يا «حاكميت پرولتاريا» و امثالهم، قصد داشتند خود را بر تودههاي ميليوني مسلمان تحميل كنند. البته آنچه موجب شد تا آنها از واقعيت بخشيدن به اين ذهنيت خود بازمانند، نه به دليل احترام به رأي و نظر مردم، بلكه بدان سبب بود كه قدرت انجام اين كار را نداشتند. اعتراف حميديان به بياعتقادي اين گروهها به رأي مردم، ميتواند ما را كمك كند تا وضعيت ناشي از برخورداري احتمالي اين سازمانها از قدرت را تصور كنيم: «چريكهاي فدائي خلق از زاويه و ديدگاه خاص سياسي مسلكي خود به استقرار دموكراسي پارلماني بياعتنا بودند. سازمان چريكها و فداييان خلق، تنها براي تحقق اهداف و تمايلات سياسي و انقلابي خود تلاش ميكردند. به طور كلي همه طيفهاي فدائي، دموكراسي پارلماني را تنها يك راهحل بورژوائي يعني متعلق به دشمن طبقاتي ميدانستند.»(ص193) با توجه به چنين ديدگاهها و روحياتي، شكي نيست كه اگر به فرض اين سازمان با برخورداري از حمايت سياسي و نظامي يك كشور خارجي، احساس «قدرت» ميكرد، براي برقراري به اصطلاح «هژموني طبقه كارگر» از به خاك و خون كشيدن ميليونها كارگر و زحمتكش مسلمان كه قاطبه بخش كارگري كشور را تشكيل ميدادند نيز ابايي نداشت و البته پس از آن حكومتي با پسوند «دموكراتيك خلق» و با ماهيتي استبدادي بر ملت ايران حاكم ميساخت. نمونه چنين وقايع و حكومتهايي در اروپاي شرقي وجود داشتند و حاكميت دهشتناك و خونبار خمرهاي سرخ در كامبوج نيز كه به قتلعام ميليونها نفر انجاميد، نمونه آسيايي اينگونه حاكميتها به شمار ميآمد.
به هرحال، خاطرات حميديان در بيان روحيات و رويههاي حاكم بر سازمان چريكها و به طور كلي ماركسيستها در آن شرايط ميتواند حقايق بسياري را براي خوانندگان آشكار سازد، هرچند وي در خلال بيان اين مسائل، پيوسته در تلاش است تا اتهامات خود را بر رهبري انقلاب و اسلامگرايان انقلابي وارد سازد و در اين ميان، دولت موقت را- كه نويسنده محترم در مواضع كنوني فكري و سياسي خويش، به آن احساس علقه ميكند- از گزند اتهامات خود مصون دارد. البته حميديان از آنجا كه قادر به انكار حمايت مردم ايران از امام خميني نيست، بارها با اتخاذ چنين مواضعي، خود را گرفتار تناقضات منطقي ميكند. به عنوان نمونه، وي در جايي نيروهاي انقلابي حول رهبري امام خميني را داراي «پشتوانه حمايت استثنائي ميليونها مردم ايران» (ص198) ميخواند و در جاي ديگر ميگويد: «انقلاب خصلتي آزاديخواهانه داشت اما رهبري روحاني انقلاب درست عكس آن ماهيت و خصلتي استبدادي و قرون وسطائي داشت. بدين سان دشمنان سرسخت آزادي و دموكراسي توانستند تمامي عظمت انقلاب پرشكوه ملت ايران و اعتماد بيدريغي كه به سوي خود جلب كرده بودند... به خدمت تحقق منافع ايدئولوژيك سياسي خود درآورند.» (ص205) براستي معلوم نيست كه اگر «رهبر روحاني انقلاب» ماهيت و خصلتي استبدادي داشت، چگونه از سوي ميليونها ايراني كه انقلابي با خصلت آزاديخواهانه را برپا ساختهاند، به رهبري برگزيده ميشود و تا زمان حيات خويش از بالاترين حد محبوبيت در ميان اين ملت برخوردار است؟ در واقع فارغ از انبوه شواهد عيني كه اين اتهام حميديان را ابطال ميسازد، ايشان بايد دستكم به لحاظ منطقي و استدلالي بتواند چنين پديدهاي را تبيين نمايد؛ كاري كه از پس آن برنيامده و برنخواهد آمد.
اما گذشته از اين مطالب، وقايع تركمن صحرا از جمله مسائلي است كه جا دارد در اينجا به آن بپردازيم. به طور كلي روايت حميديان از اين وقايع به گونهاي است كه ميتوان از خلال آن، انتقاد وي به نحوه عملكرد سازمان و بهويژه برخي از نيروهاي آن را در شكلگيري و استمرارش ملاحظه كرد؛ البته وي به سياق هميشگي خود، اتهاماتي را نيز متوجه نظام ساخته است. براي بررسي وقايع تركمن صحرا بايد آن بخش از اعترافات حميديان را كه به تلاش سازمان براي كسب قدرت سياسي اشاره دارد، در نظر داشت: «مسئله مركزي چريكهاي فدائي همانند بقيه انقلابيون مسئله قدرت سياسي بود. از اين رو به جز خود براي هيچكس شايستگي دستيابي به آن قائل نبودند.» (ص193) در اين حال واقعيت آن بود كه امام خميني با برخورداري از حمايت گسترده مردمي، رهبري انقلاب و نظام را طبق رأي و خواسته ملت برعهده داشت كه اين مسئله نيز مورد اذعان نويسنده محترم قرار دارد. اين در حالي بود كه سازمان چريكها بر اساس تزهاي ماركسيستي از يك سو انقلاب مردم را به رسميت نميشناخت و از سوي ديگر در پي دستيابي به قدرت براي به انجا م رساندن «انقلاب پرولتري» بود. از طرفي حميديان به اين نكته نيز معترف است كه «به طور كلي مجاهدين خلق و بدون استثناء كليه چپهاي انقلابي گمان ميكردند روحانيون به هيچ وجه توانائي حفظ قدرت و ايجاد حكومت ندارند. همه به دلائل گوناگون گمان ميكرديم دير يا زود روحانيون سقوط خواهند كرد. (ص197) لذا مجموعه چنين تصورات و تحليلهايي، موجب شد تا اين سازمان دست به اقداماتي زند كه جز از سر بياعتنايي به واقعيتهاي اجتماعي و سياسي كشور و نيز هيجانزدگيهاي كوته بينانه نبود و وقايع تلخ تركمنصحرا را در پي آورد. حميديان بارها بر كمبود شديد نيروهاي «قلمزن و تحليلگر سياسي» در سازمان تأكيد ميكند، به طوري كه در روزها و ماههاي منتهي به پيروزي انقلاب، اين سازمان به دليل مواجه بودن با اين مشكل حتي توان تبيين مواضع خود براي جامعه را نداشت: «عليرضا به طور سربسته و نيمه باز موضوع نياز سازمان را مطرح ميكرد. چون دلائل او مرا قانع نميكرد، سرانجام گفت حقيقتش اين است كه سازمان به افرادي نظير تو احتياج دارد. ما كادرهاي قلمزن و تحليلگر سياسي خيلي كم داريم، اوضاع خيلي پيچيده است و سازمان توان لازم براي تعيين مواضع درست و به موقع ندارد!» (ص212) جالب آن كه عليرغم تمامي ضعفهاي تئوريك و تحليلي، بلافاصله پس از پيروزي انقلاب، تشكيل خانههاي تيمي مخفي و رويكرد به اسلحه در دستور كار اين سازمان قرار گرفت و به ويژه با تمركز در مناطق مرزي و داراي ويژگيهاي قومي، درصدد كسب قدرت در اين مناطق برآمدند: «از نظر تشكيلاتي، سازمان بلافاصله نميتوانست تشكيلات سراسري جديد به وجود آورد. آنچه كه از قبل از انقلاب به جا مانده بود درحكم هيچ بود. در بسياري از شهرستانها، هواداران و كساني كه از زندانها بيرون آمده بودند دست به تشكيل ستاد و يا دفتر هواداران زدند. در ميان روستائيان به خصوص در مناطق كردستان و تركمن صحرا، محافل و گروههاي هوادار سازمان، فعاليتهاي گستردهاي داشتند.» (صص219-218) در همين راستا، سازمان چريكها با سردادن شعار حمايت از حقوق «خلقهاي» مختلف، از همان ابتداي انقلاب در كوره احساسات و هيجانات قومي دميد و به شكلگيري زمينههاي بحران و شورش در اين مناطق كمك بسياري كرد، به ويژه آن كه دفاتر اين سازمان با حضور افراد مسلح در آن، به مركزي براي تبليغ و ترويج حركتهاي مسلحانه در بين اين اقوام مبدل گرديد. البته حميديان در خاطرات خود اگرچه كليت حركت سازمان را در آن مقطع زماني مورد نقد قرار ميدهد، اما از سوي ديگر تلاش ميكند تا نحوه عملكرد حاكميت نوپاي جديد را نيز به عنوان عامل مهمي در اتخاذ چنين رويههايي از سوي سازمان، به شمار آورد: «اين روحيات كه ناشي از اوج شورش و انقلاب بود در رويدادهاي بعدي با توجه به رقابتها و درگيريهاي سياسي نيروها در رابطه با محيطها و مناطق نفوذ آنها ادامه يافت. در پي كنار زدن كامل سازمان از هرگونه مسئوليت سياسي در حاكميت جديد، اين روحيه به ويژه در سازمان و كليه نيروهاي هوادار وسيعاً گسترش يافت.» (ص221)
همانگونه كه ملاحظه ميشود، نويسنده محترم به گونهاي از «كنار زدن» سازمان از حاكميت سخن ميگويد كه گويي اين سازمان داراي نقش و تأثير اساسي در روند شكلگيري قيام مردم ايران بوده و در به پيروزي رساندن آن نيز فعالانه حضور داشته و لذا از پايگاه گسترده مردمي برخوردار گرديده و پس از پيروزي انقلاب، به واسطه چنان شأن و جايگاهي، سهم و نقشي در حاكميت جديد يافته است، اما پس از چندي از اين موقعيت «كنار زده» شده است؛ و لذا در واكنش به چنين رويهاي، اقدام به ترتيب دادن حركتهاي مسلحانه در گوشه و كنار كشور به منظور احقاق حقوق خويش به عنوان نماينده طيف قابل توجهي از «خلقهاي ايران» كرده است. البته ناگفته نماند كه حميديان هنگامي كه درصدد اثبات «بركناري» سازمان از حاكميت و توجيه رفتارهاي خلاف قاعده آن است، از طرح ادعاهايي ولو متناقض با ديگر بخشهاي مطالب خويش ابايي ندارد: «سازمان چريكهاي فدائي خلق ايران با شركت مستقيم در انقلاب و قيام مسلحانه مردم نقش برجستهاي بازي كرد، اما در حاكميت جديد كمترين سهمي به دست نياورد.» (ص223)
اما كافي است آنچه را پيش از اين مورد اشاره قرار گرفته به خاطر آوريم تا معلوم شود كه بنا به اعتراف خود نويسنده محترم، انقلاب مردم ايران هيچ ارتباطي با اين سازمان و افكار و عملكردهايش نداشت و قاطبه ملت نيز نه تنها خواستار مشاركت آن در حاكميت نبودند بلكه حضور ماركسيستها در مسائل حكومتي را يك تهديد و خطر بزرگ ميدانستند. در حالي كه وي پيش از اين اذعان داشته است: «انقلاب مطابق نقشهها و تحليلها و مرحلهبنديهايمان كه آن همه انرژي و عمر و وقت صرف آن شد، به وقوع نپيوست. ما ميكوشيديم پنجرههاي ورود انقلاب را به رويش باز بگشائيم، اما انقلاب از در مخصوص به خودش وارد شد و بساط ظلم و ستم محمدرضاشاهي را براي هميشه برانداخت.» (ص166)، «در پيش گرفتن استراتژي مبارزه مسلحانه با اميد به شكستن جو ترس و نوميدي در جامعه و برقراري پيوند با مردم و مردم با چريكها و نهايتاً ايجاد انقلاب، راه به جايي نبرد.» (ص179)، «آنچه كه از قبل از انقلاب به جا مانده بود در حكم هيچ بود.» (ص218) و جالبتر از همه اذعان به طرد نيروهاي سازمان از سوي مردم در تظاهرات؛ «شركت در راهپيمائيها و تظاهرات مردم و ناتواني در اثرگذاري بر شعارها و عدم امكان طرح شعارهاي مورد نظر سازمان، خواه ناخواه چريك را با مسائل متعددي درگير ميكرد... در تظاهرات عمومي كم اتفاق نميافتاد كه هواداران چريكها و يا خود چريك را به دليل اصرار در طرح شعارهائي نظير: تنها ره رهائي- پيوند با فدائي؛ درود بر فدائي- سلام بر مجاهد؛ فدائي فدائي- تو افتخار مائي... بيرون ميكردند.» (صص286-285)، معلوم نيست چگونه ناگهان سازمان داراي «نقش برجستهاي» در انقلاب ميگردد!
فارغ از اين تناقضات، نكته ديگري كه بايد بدان توجه داشت، رويكرد تماميت خواهانه سازمان چريكها به حاكميت است. حميديان در اين بخش از مطالب خود از «سهم» اين سازمان از حاكميت به ميزان نقشي كه در پيروزي انقلاب داشته است، سخن ميگويد. اما مسئله اينجاست كه اين ماركسيستهاي جوان نه به دنبال سهم فرضي خود، بلكه در پي تصاحب كل حاكميت بودند. آنها اساساً آنچه را به وقوع پيوسته بود، «انقلاب» نميدانستند؛ و لذا برمبناي ديدگاه ماركسيستي خود در پي آن بودند تا پس از سقوط شاه، با به دستگيري قدرت و برقراري «هژموني طبقه كارگر» ملت ايران را به عاليترين مرحله سوسياليسم و كمونيسم رهنمون گردند: «براي اكثر ماها اين سؤال بزرگ مطرح بود كه اين چگونه انقلابي است كه رهبري طبقه كارگر [منظور سازمان چريكهاي فدايي خلق است!] در آن هيچ سهمي ندارد؟ پاسخ به اين سؤال براي عدهاي از طيف فدائيان چيزي جز انكار وقوع خود انقلاب و يا شكست آن در نيمهي راه نبود.» (ص224) بديهي است از آنجا كه ملت مسلمان ايران، بويژه كارگران و كشاورزان، برمبناي اعتقادات عميق مذهبي خويش پاي در راه انقلاب گذارده و تمامي رنجها و مشقات را در اين راه تحمل كرده بودند، سستي و كوتاهي مسئولان انقلاب در برابر زيادهخواهيهاي اينگونه گروههاي ماركسيست، چيزي جز خيانت به مردم نبود.
حتي اگر از اين مسئله نيز بگذريم، توجه به زمان وقوع نخستين دور درگيريها در تركمن صحرا ميتواند روشنگر بسياري از مسائل باشد. همانگونه كه نويسنده محترم نيز بيان داشته است اين درگيريها از روز ششم فروردين 1358 آغاز شد و نزديك به يك هفته طول كشيد. (ص250) در واقع هنوز 45 روز از انقلابي با آن وسعت و عمق نگذشته است كه سازمان چريكها و وابستگانش دست به غائله آفريني در تركمنصحرا ميزنند. طبعاً با توجه به شرايط پس از فروپاشي رژيم پهلوي، در اين مدت كوتاه تمام تلاش دستاندركاران انقلاب و حاكميت مصروف ايجاد آرامش در اوضاع و احوال كشور گشته بود. از سوي ديگر، در حالي كه مسئولان به اين امور مشغول بودند، سازمان چريكهاي فدايي خلق مشغول برپا كردن دفاتر خود در تهران و شهرستانها بود و نشريه كار را به عنوان ارگان رسمي خود از روز 19 اسفند 57 منتشر ساخت. ميتينگهاي سازمان نيز هر روز در جايي برقرار بود. بنابراين حتي اگر قائل به سهميهبندي حاكميت پس از انقلاب نيز باشيم، هنوز اتفاق خاصي نيفتاده بود و حتي رفراندوم تعيين نوع نظام برگزار نشده بود كه سازمان چريكها احساس كند سهم او در حاكميت ناديده گرفته شده است.
واقعيت آن است كه سازمان بخوبي ميدانست از هيچ جايگاه و اعتباري در ميان متن جامعه برخوردار نيست؛ لذا از آنجا كه اسير توهمات ماركسيستي و نيز تمايلات قدرتطلبانه بود، تلاش ميكرد تا از مسيرهاي انحرافي به اين خواستههاي خود دست يابد، لذا روزي به بهانه دفاع از حقوق زنان و روز ديگر در حمايت از حقوق خلقهاي تركمن، كرد و بلوچ دست به غائلهآفريني ميزد. در اين چارچوب، همانگونه كه حميديان ميگويد حضور در منطقه گنبد و دامن زدن به مسائل مربوط به زمينهاي كشاورزي در آن خطه از جمله نخستين اقدامات سازمان به شمار ميآيد: «ما سه نفر به اتفاق قاسم و يوسف براي تماس با گروههاي هواداران سازمان به گنبد رفتيم... ما حول مسائل جنبش و انقلاب، فعاليت «كانون فرهنگي سياسي خلق تركمن»، تشكيل شوراهاي روستائيان و مصادره زمينها و نقش مؤثر هواداران سازمان و محافل سياسي و چگونگي فعاليت مردم در انقلاب و واكنش پاسداران و نيروهاي مذهبي و غيره بحث كرديم.» (ص240)
البته اين نكته را بايد گفت كه منطقه گنبد و تركمن صحرا به دليل برخورداري از زمينهاي حاصلخيز، در دوران حكومت پهلوي و به ويژه پهلوي اول به شدت مورد طمع واقع گرديد و غالب زمينهاي آن به تملك رضاشاه و درباريان درآمد و از آن طريق در اختيار خوانين و مباشرين مختلف قرار گرفت. به هر حال سابقه نزديك به 50 ساله حاكميت پهلوي و آثار و تبعات آن بر اين منطقه موجب بروز مسائل و مشكلات بسياري گرديده بود كه در دوران استبداد، امكان حل و فصل آنها توسط مردم منطقه وجود نداشت. طبيعي است كه پس از پيروزي انقلاب، اين مسائل نيز در ميان انبوه معضلات پيشروي حاكميت جديد، ميبايست مورد بررسي قرار ميگرفت و با اتخاذ تصميمات و برنامههاي سنجيده، به حل و فصل آنها اقدام ميشد. اما مسلم است كه انقلاب در بدو پيروزي با مسائل حادتر و فوريتري مواجه بود، ضمن آن كه قدمت و پيچيدگي مسائل مربوط به زمين و روابط رعايا با مالكان، اساساً حل و فصل فيالبداهه و فوري آنها را امكانپذير نميساخت. در چنين شرايطي نيروهاي سازمان چريكها و هواداران و وابستگان آنها با تشكيل كانون فرهنگي سياسي خلق تركمن به منظور تبليغ و ترويج ماركسيسم در ميان مردم مسلمان منطقه و پس از آن ايجاد «ستاد مركزي شوراهاي تركمنصحرا» براي اقدام به تصرف و تقسيم زمينهاي كشاورزي، جو التهاب و تشنج را بر اين منطقه حاكم ساختند: «بدين ترتيب نهاد «ستاد مركزي شوراهاي تركمنصحرا» به مثابه نهادي سياسي براي هماهنگي، سازماندهي و رهبري جنبش روستاييان تركمنصحرا پايهگذاري شد. اين نهاد در كنار و به موازات «كانون سياسي فرهنگي خلق تركمن» و به مثابه تكميل كننده آن تلقي ميشد. در مجموع گمان ما بر اين بود كه دوستان با تلفيق و هماهنگي اين دو نهاد، به نحو گستردهتري بتوانند مردم شهر و روستا را در راه تعميق انقلاب و گسترش و حفظ پايههاي آن بسيج نمايند.» (ص245) پرواضح است كه منظور نويسنده محترم از «انقلاب» در اين عبارت، انقلاب ماركسيستي است كه سازمان چريكها در آن زمان با عدم به رسميت شناختن «انقلاب اسلامي» در پي برپايي آن در ايران بود؛ لذا طبيعي است كه برنامهها، روشها و اقدامات اين سازمان براي تعميق انقلاب مورد نظر آن نيز جز بر پايه ايدههاي ماركسيستي نميتوانسته باشد. حميديان البته خود به اين امر معترف است: «در اين ميان نبايد فراموش كرد كه تعميق انقلاب، علاوه بر اهميت حاد سياسي آن، مؤثرترين شيوه براي هموار ساختن راه تحقق اصول ايدئولوژيكي و هدفهاي استراژيك ما بود. به همين دليل ظهور اشكال جديد مديريت و خود گرداني توليدي و يا كمك به ايجاد چنين نهادهائي، از ديدگاه ما نشانههاي بارز تعميق انقلاب بودند.»(ص246)
اين همه، حاكي از آن است كه بر خلاف ادعاي نويسنده محترم مبني بر اين كه «هيچ يك از دوستان شركت كننده در تصميمگيريها، در پي ايجاد كانون شورشي نبودند» (ص246)، ماهيت آنچه در تركمن صحرا ميگذشت چيزي جز اقدام آشكار براي برقراري يك حاكميت و دولت ماركسيستي در آن منطقه و سپس اعلام استقلال آن از ديگر مناطق كشور نبود. در اين راستا، رويكرد سازمان و هوادارانش به جمعآوري سلاح و حتي اقدام به خلع سلاح پاسگاههاي ژاندارمري(ص258) به روشني اهداف غايي آنها را در آن برهه نشان ميدهد. جالب اين كه حميديان در تلاش براي سرپوش نهادن بر اين اهداف، بارها دچار تناقضگويي ميگردد، به گونهاي كه خود نيز بعضاً در لابلاي عباراتش از علامت تعجب(!) بهره ميگيرد: «در انتهاي بحث و گفتگوها تأكيد كردم كه من از سوي مركزيت سازمان مأموريت دارم. سازمان مصرانه خواستار توقف عمليات مسلحانه است. در عين حال گفتم كه به زودي مقداري اسلحه از سوي سازمان خواهد رسيد و از اين نظر سازمان به وظائف و تعهدات انقلابي خود عمل خواهد كرد! [علامت تعجب از نويسنده محترم است] اين حرف را براي دلخوشي دوستان نگفته بودم. من قبل از آمدن به گنبد زمينه حمل مقداري اسلحه را آماده كرده بودم.»(ص263)
خوشبختانه حميديان پس از مقداري زيگزاگ رفتن در اين بحث و در پيش گرفتن روش «يكي به نعل و يكي به ميخ»، سرانجام اقدام به يك اعتراف بزرگ مينمايد: «صرف نظر از هر نيتي و نيز صرف نظر از اين كه ما به كاري كه انجام داديم كاملاً آگاه بوديم يا نه، تشكيل ستاد عملاً نطفه نوعي «دولت» محلي بود كه توسط يك سازمان رقيب حاكميت پايهگذاري ميشد. اين مسئله نه تنها براي حاكميت جديد و رهبران روحاني بلكه به طور كلي براي هر حاكميت تازه ديگري قابل پذيرش نبود.»(ص248)
قاعدتاً آنچه در بطن مسائل گنبد و تركمن صحرا ميگذشت، از نگاه مسئولان انقلاب پنهان نبود؛ لذا در جهت جلوگيري از تجزيه كشور، به مقابله با آن پراخته شد. اما در كنار آن، اين مسئله نيز مورد توجه مسئولان، بهويژه نيروهاي مردمي قرار داشت كه مبادا جمعي ماركسيست با اتكا به قدرت اسلحه و ارعاب، مردم مسلمان (شيعه و سني) را تحت فشار قرار دهند و با به كارگيري روشهاي استالينيستي و قتل عامهاي تودهاي، سايه كمونيسم را بر سر آنها مسلط سازند. همچنين به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه در صورت عدم مداخله نيروهاي وفادار به انقلاب در مسائل تركمن صحرا، از آنجا كه ماركسيستهاي جوان قصد داشتند از سر ساده انگاري و با طرحها و برنامههاي نسنجيده اقدام به مداخله در مسائل ارضي آن منطقه كنند، قطعاً ديري نميگذشت كه درگيريها و جنگهاي خانوادگي، عشيرهاي و محلي در اين منطقه وسيع درميگرفت و اوضاع و احوال به گونهاي درميآمد كه چه بسا براي سالها، كنترل آن از دست همگان خارج ميشد و حاصلي جز هزاران كشته و خرابي و ويراني شهرها و روستاها براي مردم منطقه نداشت.
البته به دنبال فروكش كردن مسائل تركمن صحرا، سازمان چريكها همچنان دست از پيگيري تفكرات و اقدامات انحرافي خود در اين منطقه برنداشت و با تحركات آشكار و پنهان، سرانجام زمينههاي يك درگيري ديگر را فراهم آورد؛ چراكه مجدداً بنا به اذعان حميديان نوعي «دولت محلي» در آن منطقه شكل داده بود: «سازمان با اعزام كادرهاي ورزيده سياسي و سازمانده، ستاد شوراها را به نحو محسوسي تقويت كرد... ستاد شوراها تا حدودي به دولت محلي شباهت پيدا كرد.»(ص330)
طبيعي است كه اين دولت محلي تحت كنترل و فرمان ماركسيستهاي جوان، مجدداً در مسير جداييطلبي و استقرار نوعي حاكميت غير مردمي وابسته به بيگانه گام بر ميداشت و لذا دور دوم درگيريها را در اين منطقه در بهمن ماه 58 رقم زد.
اگر چه حميديان همچنان اصرار دارد در زمان حاضر نيز به هنگام ياد كردن از درگيريهاي تركمن صحرا، شعارهاي طرفداري از «خلق تركمن» را چاشني مطالب خويش سازد، اما اگر از اين شعارها در گذريم بايد گفت مهمترين نتيجه درگيريهاي مزبور براي سازمان چريكها، آشكار شدن موضوع حمايتهاي گسترده و بيدريغ مردم از نظام جمهوري اسلامي بود و همين مسئله باعث شد تا اكثريت اعضاي مركزيت و كادرهاي بلند پايه آن به ترك روشهاي مسلحانه در قبال نظام مصمم گردند. همانگونه كه ميدانيم با پيروزي انقلاب، ارتش دچار مسائل دروني بسياري گشت و تا مدتها نيز از توانايي لازم جهت نقشآفريني در مسائل داخلي و دفاعي برخوردار نبود. نيروهاي ژاندارمري و شهرباني كه قواي رسمي انتظامي را تشكيل ميدادند نيز به همين وضعيت دچار گرديدند و اتفاقاً مشاهده چنين شرايطي به سازمان كوچك، اما پرمدعاي چريكهاي فدايي خلق جرئت داد تا به تحركات مسلحانه در منطقه تركمن صحرا دست بزند و خيال برپايي يك دولت مستقل را در سر بپروراند. اما عليرغم كاهش شديد توانمندي ارتش و نيروهاي انتظامي، بلافاصله پس از پيروزي انقلاب نيروهاي گسترده مردمي در قالب كميتهها و سپاه پاسداران شكل گرفتند و هسته اصلي مدافعان انقلاب را به وجود آوردند. با شروع درگيريهاي تركمن صحرا، در واقع اين نيروهاي مردمي و بومي منطقه بودند كه به مقابله با غائله آفريني سازمان چريكها برخاستند و در دو مرحله توانستند آن را در فتنهانگيزيهايش ناكام گذارند. از سوي ديگر، سازمان چريكها كه تصور ميكرد با دست زدن به اقدامات ماركسيستي از جمله تقسيم اراضي ميان اهالي، ميتواند از پشتيباني مردم منطقه برخوردار گردد، در جريان درگيريها دريافت كه مردم مسلمان تركمن هرگز از چنين سازمانها و افكار و اعمالي حمايت نميكنند و بلكه به شدت در برابر آنها ميايستند.
اين مسائل موجب شد تا اكثريت نيروهاي سازمان به ناتواني خود در مقابله مسلحانه با نظام مردمي جمهوري اسلامي يقين پيدا كنند و در پي پيمودن راه و روش ديگري براي عينيت بخشيدن به ذهنيت خويش برآيند. بيشك اگر سازمان اندك توفيقي در اقدامات مسلحانه خود در تركمن صحرا به دست ميآورد يا با تحليل از اوضاع و احوال فرهنگي و اجتماعي منطقه، كوچكترين اميدي به كسب توفيقات در آينده داشت هرگز از مسيري كه ميپيمود، پا پس نميگذاشت.
كردستان عرصه ديگري بود كه ابطال تزهاي مسلحانه سازمان در آن صورت گرفت و تقسيم قطعي سازمان را به دو گروه اكثريت و اقليت، رقم زد. وقايع كردستان نيز همانند تركمن صحرا، به فاصله كوتاهي پس از پيروزي انقلاب آغاز شد و گروههاي چپ به ويژه سازمان چريكها در آنها نقش قابل توجهي داشتند. در اين منطقه نيز هدف نهايي غوغا سالاران چيزي جز تجزيه ارضي ايران و تضعيف و براندازي نظام نوپاي جمهوري اسلامي در زير لواي شعارهايي مانند «خودمختاري» نبود و اين همه، دقيقاً در چارچوب طرح كلان آمريكا براي مقابله با انقلاب اسلامي قرار داشت. در اينجا بد نيست اشاره شود كه متأسفانه برخي تحليلگران نيز با چشم بستن بر واقعيات، ريشههاي اصلي مسائل كردستان را در نوشتههاي خود، مكتوم گذاردهاند كه ازجمله ميتوان به آنچه مازيار بهروز در اينباره ميگويد، اشاره كرد: «جنگ كردستان در اسفند 1357 آغاز شد...دلايل اصلي جنگ، تمايل جنبش كرد به كسب خودمختاري در چارچوب يك ايران دموكراتيك از يك سو، و تمايل جمهوري اسلامي به دفاع از كنترل مركزي بر استانهاي كشور، از سوي ديگر بود.» (مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه؛ ناكامي چپ در ايران، ترجمه مهدي پرتوي، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ پنجم، 1381،ص188) اين در حالي است كه گروههاي شورشي فعال در آن منطقه از همان ابتدا، دست به اقدامات نظامي و مسلحانه زدند و ضمن برخورداري از حمايتهاي تسليحاتي خارجي، حمله به مراكز نظامي و پادگانها را نيز در دستور كار خود قراردادند. پادگان مريوان در نخستين هفتههاي پس از انقلاب مورد حمله قرار گرفت و خلع سلاح شد و پس از چندي پادگان بزرگ لشكر 28 زرهي كردستان در اطراف سنندج به محاصره شورشيان درآمد. طبعاً اگر اين پادگان نيز به تصرف اين گروهها درميآمد، زمينه براي اعلام جدايي كردستان از ايران بسيار مهيا ميگرديد. به هر حال، مجموعه عملكردهاي گروههاي شورشي در كردستان هيچ شكي را باقي نميگذارد كه حتي در خوشبينانهترين حالت نيز نميتوان هدف آنها را «كسب خودمختاري در چارچوب يك ايران دموكراتيك» به حساب آورد، مگر آن كه قصد تحريف تاريخ را داشته باشيم.
به هرحال، در كردستان نيز همانند تركمن صحرا، نيروهاي مردمي منطقهاي و ملي نقش اصلي را در شكست فتنهگران و جداييطلبان ايفا كردند و ماركسيستهاي جوان گرد آمده در سازمان چريكها، بيش از پيش بر ضعف خود براي مقابله مسلحانه با نظام مردمي جمهوري اسلامي واقف گشتند. بدين ترتيب صف اكثريتي كه اين واقعيت را پذيرفته بود از اقليتي كه هنوز در ذهنيتهاي غيرواقعي خويش به سر ميبرد، جدا گشت. توصيفي كه حميديان از «هادي غلاميان» به عنوان يكي از رهبران اقليت ارائه ميدهد به خوبي ميتواند گوياي وضعيت روحي و رواني حاكم بر آنها باشد: «اختلافات سياسي و تحليلي نيز در رهبري سازمان بيشتر شد... هادي نيز چندان در جلسات شركت نميكرد. اوائل كه گاهي او را در جلسات ميديدم انواع اسلحه از كلت و نارنجك تا مسلسل با خود حمل ميكرد. از سر و وضعش معلوم بود كه در كدام عالم سير ميكند.» (ص314)
كنار گذاردن اسلحه از سوي اكثريت و تبديل شدن آنها به «چريكهاي بي اسلحه» (ص316) اگرچه يك گام به سوي واقع گرايي محسوب ميشد، اما پيوند خوردن آنها به حزب توده، موجب شد تا اين عده تحت تأثير تفكرات و رويههاي اين حزب كه جز به گام برداشتن در مسير وابستگي فكري و سياسي به بيگانه نميانديشيد، قرار گيرند و در واقع از چاله به چاه افتند. اين در حالي بود كه سطح دانش تئوريك و سياسي اعضاي مركزيت گروه اكثريت همچنان در حد پاييني قرار داشت و پذيرش تعبير «دايناسور» براي سازمان از سوي اعضا، حاكي از اذعان آنها به اين ضعف اساسي خود بود: «در بهار و تابستان 58، سازمان از بالا تا پايين، مواضع و سياستهاي خود را در پس حوادث و رويدادهاي جاري اتخاذ ميكرد. سردرگمي در برخورد با اوضاع و ناتواني رهبري براي يافتن پاسخ واقعي و روشن، از ديد آن زمان خودمان پنهان نبود. درست به خاطر ندارم در يكي از جلسات مركزيت (چه زماني و توسط چه كسي يادم نيست) براي اولين بار سازمان به «دايناسور» تشبيه شد ولي جالب اين بود كه تقريباً از سوي همه مورد تأييد قرار گرفت.» (ص308)
حميديان مراحل و روند پيوند خوردن اكثريت را به حزب توده و انشعابهاي متعددي كه در اين مسير در اين گروه به وقوع پيوسته، بخوبي بيان داشته است. آنچه از توضيحات وي مستفاد ميشود اين كه ماركسيستهاي جواني كه گام در اين مسير نهادند، وابستگي به بيگانه را نيز به مشكل قبليشان، يعني نگرش ماركسيستي به جهان، افزودند و لاجرم سرنوشت خود را به سرنوشت يك حزب آلت دست بيگانه گره زدند. نويسنده محترم خود در اين باره شجاعانه معترف است: «آن چه كه ما در فرداي پيروزي انقلاب ميانديشيديم با آن چه كه در بعد از حداكثر دو سه سال پذيرفتيم، به نحو عجيبي متناقض و متفاوت بودند. در اين ميان اين ما بوديم كه از بنبستي به بنبست ديگرفرو ميرفتيم. ما كه از درك خصلت تحولات و ضروريات سياسي كشورمان قاصر و ناتوان بوديم، عليرغم داشتن هر ادعائي، به قصوري عميقتر و همهجانبهتر از درك همان ضرورتها در غلتيديم.»(ص380) به اين ترتيب توجيهات گروه اكثريت براي تطهير حزب توده نيز آغاز گرديد تا جايي كه به گفته حميديان «حزبي كه زماني طولاني نزد ما حتا كاريكاتوري از حزب كمونيست نبود، به تدريج تبديل به حزب طبقه كارگر شد.» (ص384) و طبعاً اكثريت نيز پا جاي پاي اين حزب گذارد و مناسبات خود را با «برادر بزرگتر» به طور رسمي آغاز كرد: «بنا به گفته امير ممبيني، در روزهاي عيد سال 60 او و مجيد عبدالرحيمپور به عنوان هيأت نمايندگي سازمان طبق قرار تنظيمي مخفيانه به شوروي ميروند و مدت يك هفته در باكو با نمايندگان حزب كمونيست شوروي به گفتگو ميپردازند.» (ص386) البته اگر آنچه نويسنده كتاب «كنفدراسيون» درباره وجود پارهاي ارتباطات ميان اين سازمان با شورويها در دوران قبل از انقلاب ميگويد را در نظر داشته باشيم، بايد گفت اين اولين بار نبود كه سازمان مزبور مرتكب چنين اشتباهي ميگرديد: «در سال 1352 كه سازمان فدائيان خلق تحت رهبري حميد اشرف قرار گرفت گرايشات مائوئيستي و استالينيستي آن ابعاد گستردهتري يافت. سرانجام اين اختلاف نظرها زماني به نقطه جدايي رسيد كه بعضي از اعضاي گروه ستاره درگير ارتباطات چريكهاي فدايي با مأموران اطلاعاتي شوروي جهت كسب حمايت سياسي و نظامي شدند.(افشين متين، همان، ص353)
اگرچه حميديان درباره قول و قرارهايي كه ميان شوروي و نمايندگان اعزامي اكثريت گذارده ميشود، چيزي نميگويد، اما اگر روابط خاص ميان حزب توده و حزب كمونيست شوروي را در نظر داشته باشيم، ميتوانيم كليت قول و قرارهاي مزبور را تصور كنيم، به علاوه اين كه پس از پيوستن اكثريت به حزب توده كه در واقع چيزي جز پذيرفتن «هژموني» آن حزب نبود، لاجرم اكثريت ميبايست همان راه و روش تودهايها را سرمشق قرار دهد.
نورالدين كيانوري كه در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي، دبير اولي حزب توده به فرمان شورويها به او واگذار شد در خاطراتش پرده از ملاقات مهمي كه پيش از عزيمتش به ايران ميان او و نماينده حزب كمونيست شوروي صورت گرفت، برميدارد: «من قبل از مراجعت به ايران، در اوايل سال 1358، براي خداحافظي به مسكو رفتم... ضمناً قرار شد كه ما از طريق سفارت در تهران رابطه خود را حفظ كنيم و از من خواستند كه هر 6 ماه يك بار براي مذاكره سفري به مسكو بكنم.» (خاطرات نورالدين كيانوري، به كوشش موسسه تحقيقاتي و انتشاراتي ديدگاه، تهران، انتشارات اطلاعات، 1371، ص505)
وي در فراز ديگري از خاطرات خويش، به ذكر مسائلي ميپردازد كه محتواي اين ارتباط با شورويها را روشنتر ميسازد. كيانوري در پاسخ به اين سؤال كه «يكي از مهمترين اقدامات غيرقانوني حزب توده، ارتباط و ارائه اطلاعات نظامي به سرويس اطلاعات نظامي شوروي سابق (جي.آر.يو) بود. در اين باره نيز توضيح دهيد.» ميگويد: «بله! بزرگترين اشتباه سياسي زندگي من پذيرش درخواست مقامات شوروي در اين زمينه است. دو يا سه سال پيش از پيروزي انقلاب، اتحاد شوروي با يك مورد مهم سرقت اسرار نظامي خود توسط آمريكاييها مواجه شد. (آمريكاييها يك هواپيماي ميگ 25 شوروي را دزديده و به ژاپن برده بودند.) آنها، در مقابل تصميم گرفتند كه به اطلاعات فني هواپيماي اف14 دسترسي پيدا كنند... سرهنگ فوق جواني را كه با او بود با نام «لئون» به من معرفي كرد و هر سه در پارك قدم زديم. در اين گردش درخواست دستيابي به اطلاعات اف14 از سوي كميته مركزي حزب كمونيست شوروي به اطلاع من رسيد... اين جريان ادامه داشت تا انقلاب پيروز شد و ما به ايران آمديم و فعاليت حزب را در داخل كشور آغاز كرديم. در اين زمان، «لئون» به تهران آمد و درخواست خود را مجدداً مطرح كرد. اين يك اشتباه فوقالعاده بزرگ حزب كمونيست اتحاد شوروي بود كه از دبير كل يك حزب كمونيست، آنهم حزبي با 40 سال سابقه، چنين درخواستي را بكند. اشتباه عميقتر من اين بود كه اين درخواست را پذيرفتم و اين اطلاعات را به شورويها دادم.» (همان، صص545-544)
اگرچه كيانوري در اين اظهارات سعي دارد به بيان حداقل بسنده كند، اما چندان دشوار نيست كه با توجه به سابقه حزب توده، قرار عزيمت هر 6 ماه يك بار وي به شوروي، ارتباط مستمر با سفارت شوروي در ايران، ملاقات با عوامل سازمان جاسوسي شوروي در تهران و تلاش براي جمعآوري اطلاعات نظامي و ارائه آنها به مقامات شوروي، عمق قضايا را دريافت. بيشك حوزه عملكرد حزب توده در آن زمان صرفاً جمعآوري اطلاعات درباره هواپيماي اف14 نبوده، بلكه كل مسائل سياسي و نظامي كشور را در برميگرفته است.
همچنين اين حزب مجدداً دست به تشكيل سازمان نظامي خود در ارتش زد كه دستگيري ناخدا افضلي فرمانده نيروي دريايي به عنوان يكي از اين عوامل، ميتواند بيانگر بسياري از واقعيتها باشد، ضمن آنكه اظهارات كيانوري در اين زمينه نيز جالب توجه است: «رهبري حزب با در نظر گرفتن تجربه گذشته در زمينه كار مخفي، هم از اين نظر كه در شرايط فعاليت مخفي، اختفاء در منازل افسران بهترين امكان است و هم از اين نظر كه وجود افسران ميتواند مانند سالهاي 1320 -1333 از نظر اطلاعاتي كمك مؤثري به فعاليت حزب باشد، تصميم گرفت كه اين افراد را بپذيرد... شكل جديدي كه براي سازماندهي نظاميان توسط ما به كار گرفته شد چنين بود كه هر افسر يا درجهدار با يكي از كادرهاي سازمان مخفي حزب، مرتبط باشد.» (همان، صص542-541)
از طرفي كيانوري با اذعان به فعاليت «سازمان نويد» به عنوان بازوي مخفي اين حزب و نيز اختفاي سلاح توسط آن (همان، ص542)، گوشه ديگري از واقعيتهاي حزب توده را برملا ميسازد. با توجه به اين مسائل، ميتوان گفت هرچند «اكثريت»، به ظاهر از تلاشهاي علني خود براي مقابله مسلحانه با نظام دست برداشت، اما وارد حزب و شبكه سياسي - نظامي پيچيدهاي شد كه در ارتباط تنگاتنگ با بيگانگان، با تأني و به تدريج در حال شكل دادن يك حركت خزنده و بسيار خطرناك عليه استقلال ايران زمين بود.
البته حميديان پايان كار حزب توده را مرتبط با فرار «كوزيچكين» مأمور اطلاعاتي سفارت شوروي در تهران و پناهندگي وي به غرب ميداند: «تودهايها با فرار يكي از كاركنان امنيتي سفارت شوروي به غرب، حدس ميزدند كه خطر بازداشت آنها را تهديد ميكند.» (ص408) اما همانطور كه كيانوري نيز در خاطراتش بيان داشته، حزب توده از مدتها پيش تحت نظارتهاي امنيتي قرار گرفته بود و تحركات آن از نظر مسئولان كشور مخفي نبود. به هرحال، اگرچه زمينههاي مناسب براي فعاليت سالم و قانونمند احزاب و گروههاي مختلف - ازجمله حزب توده و متحد آن - فراهم آمده بود، اما گام نهادن تودهايها و اكثريتيها در مسيري كه استقلال و تماميت ارضي كشور را در شرايط بسيار بحراني ناشي از يك جنگ تمام عيار تهديد ميكرد، چارهاي جز برخورد قانوني با آنها به منظور جلوگيري از بر باد رفتن حاصل تلاشهاي يك ملت، باقي نگذاشت.
در پايان اين نوشتار جا دارد برخي از مسائلي را كه حميديان از دريچه نگاه خود بيان داشته است، مورد بررسي قرار دهيم. همانگونه كه پيش از اين اشاره شد، وي در جايجاي كتاب خويش با انگشت نهادن بر بركناري زنان از مقام «قضاوت» و نيز طرح حجاب اسلامي در جامعه، تلاش كرده تا خود را به عنوان مدافع حقوق زنان نشان دهد: «آنها عليه حقوق زنان اقدام كرده و حق قضاوت را از آنان گرفتند. در همه جا متعصبانه ميكوشيدند زنان متجدد را كنار زده و فرهنگ و رفتارهاي زنان عقبمانده را بر جامعه حاكم سازند.»(ص308) طبعاً در قبال اينگونه اتهامزنيها، هيچ پاسخي بهتر از مشاهده وضعيت كنوني جامعه و نقش چشمگير زنان در شئون مختلف آن نيست. حتي در مجموعه دستگاه قضايي نيز زنان به صورت گسترده و فعال مشغول به كارند و صرفاً قرار گرفتن در مقام «قاضي» به دلايلي كه جاي بحث آن در اينجا نيست، براي آنها مناسب دانسته نشده است؛ بنابراين چنانچه نگاهي واقعبينانه به رشد و ارتقاي علمي، اجتماعي و حتي سياسي زنان در دوران پس از انقلاب داشته باشيم، متوجه اين حقيقت خواهيم شد كه انقلاب با فراهم آوردن زمينهاي مناسب و به دور از مفاسد و انحرافات، بهترين شرايط را براي ارتقاي چشمگير زنان در تمامي امور جامعه ايجاد كرد.
حميديان از «انقلاب فرهنگي» و ماجراي تخليه دانشگاهها از گروههاي سياسي مسلح نيز به گونهاي ياد ميكند كه ضمن تبرئه آنها، مظلوميت اين گروهها را به ذهن خواننده متبادر سازد. (صص334-333) در اين باره تنها كافي است به آنچه ايشان خود درباره روحيات هيجاني حاكم بر اعضاي سازمان چريكها و ضمناً نقش اين سازمان در درگيريهاي مسلحانه گنبد و كردستان، بيان داشته، توجه كنيم. قاعدتاً با چنين تفكرات و روحيات و عملكردهايي، حضور مسلحانه اعضاي اين گروه در دانشگاه، يك امر كاملاً عادي و پذيرفتني به شمار ميآيد. لذا از آنجا كه اينگونه عملكردهاي ماركسيستهاي جوان و «انقلابي»! در دانشگاه، موجب بروز اختلال كلي در كار و فعاليت اصلي دانشگاهها شده بود، تصميم به رفع اين معضل گرفته شد. براين اساس، بنيصدر - رئيسجمهور- وقت با تعيين يك مهلت سه روزه، خواستار خروج اين گروهها از دانشگاه گرديد و در پايان موعد مقرر از مردم دعوت به عمل آمد تا با حضور در محل دانشگاه تهران به عنوان مقر اصلي اين گروهها، بر اجراي اين دستورالعمل نظارت كنند؛ بنابراين در اين اقدام، نه تنها روحانيون بلكه آقايان بنيصدر و بازرگان و ديگر شخصيتهاي مملكتي، همگي متفقالقول بودند و آن را يك ضرورت به شمار ميآوردند.
بهرهگيري از جنگ و استمرار آن به مثابه يك «مائده آسماني» براي تسلط انحصاري بر كشور، اتهام ديگري است كه حميديان بر «روحانيون» وارد ميسازد. به گفته وي پس از توقف پيشروي ارتش عراق و تلاشهاي جهاني براي برقراري آتشبس، «روحانيون» به مخالفت با اين تلاشها برخاستند و «طولي نكشيد كه معلوم شد كه جنگ همانند مائده آسماني به اهرم غيرمنتظرهاي براي تسلط انحصاري قدرت سياسي بر كشور و وسيلهاي براي ارضاي بلند پروازيهاي ايدئولوژيكي صدور انقلاب اسلامي تبديل شده است.» (ص338) اين اتهام تاكنون از سوي افراد و گروههاي مختلف به كرات مطرح شده است. اما به يقين اگر در شرايطي كه بخشهاي وسيعي از خاك كشور ما تحت اشغال ارتش بعث قرار داشت و هيچگونه قطعنامه و تضمين بينالمللي براي خروج اين نيروها از مناطق اشغالي و تأديه حقوق ملت ايران، وجود نداشت، مسئولان كشور سادهلوحانه به طرحها و وعدههاي بيمبنا و بعضاً فريبكارانه «جهاني» دل ميبستند و آتشبس با متجاوزان اشغالگر را ميپذيرفتند، امروز همين منتقدان استمرار جنگ، محكمترين شعارها را در محكوميت تصميمي كه به از دست رفتن بخشهايي از سرزمين ايران انجاميد، سر ميدادند و دهها اتهام رنگارنگ را بدين خاطر بر «روحانيون» وارد ميساختند.
حميديان در كتاب خود از شورش سازمان مجاهدين تحت عنوان «قيام مجاهدين خلق» ياد كرده (ص358) و سپس اقدامات تروريستي آنها را كه به شهادت هزاران نفر در سراسر كشور انجاميد، «عمليات چريك شهري» نام نهاده است. (ص364) به طور كلي سازمان مجاهدين تحت رهبري مسعود رجوي اگرچه نقابي از اسلامگرايي بر چهره داشت، اما ايدهها و انديشههاي حاكم بر آن همان ماركسيسم بود، كما اين كه سيدكاظم موسوي بجنوردي در خاطرات خود ضمن اشاره به گفت و گويش با مسعود رجوي در زمان حبس در دوران پهلوي، خاطرنشان ميسازد رجوي در اين گفتوگو به صراحت بر ماركسيست بودن خود تأكيد ميورزد. (ر.ك. به مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، به اهتمام علي اكبر رنجبر كرماني، تهران، نشر ني، 1381، صص149-148) به همين دليل، تحليل اين سازمان از انقلاب نيز مطابق با تحليل ديگر ماركسيستها بود و رفتارها و عملكردهايشان هم بر اين منوال قرار داشت. اشاره نويسنده محترم به پيوند مجاهدين با اسلحه در دوران پس از انقلاب، در اين زمينه بسيار گوياست: «يك بار مسعود رجوي رهبر مجاهدين آمادگي خود را براي ملاقات با خميني (براي توضيح مواضع خود يا جلب اعتماد او يا افشاگري عليه نزديكان خميني) اعلام كرد. اما آيتالله كه خود در برخوردهاي حساب شده و اتخاذ تاكتيكهاي سنجيده و اقدام در لحظههاي تعيين كننده مهارتي تمام داشت، با آگاهي از مقاصد مجاهدين، در پاسخ رجوي گفت: شما اول اسلحههايتان را زمين بگذاريد لازم نيست به ديدار من بيائيد من خود به ديدارتان خواهم آمد!! و چون مسئله سلاح همچنان از اهم مسائل مجاهدين و در حقيقت كارپايه فعاليتهاي آنها را تشكيل ميداد هيچ پاسخي به درخواست آيتالله ندادند. به طور كلي مجاهدين خلق با رهبري مسعود رجوي طي تمام مدت بعد از انقلاب بهمن (نزديك به دو سال و نيم) نه تنها كمترين تجديد نظري نسبت به مسئله مشي و مبارزه چريكي قبل از انقلاب نكردند، بلكه با همان احساسات و علاقهمنديهاي گذشته پيوند و هويت خود را با سلاح حفظ كردند.» (ص360)
اين سازمان سرانجام نيز به ويژه تحت تأثير تمايلات قدرتطلبانه مسعود رجوي به رويارويي با مردم كشيده شد و روز 30 خرداد 60 با هدف تلاش براي تصاحب قدرت، اقدام به شورش خونيني كرد كه با حضور گسترده مردم، ناكام ماند. آنچه سازمان در دوره پس از اين بدان دست زد نيز چيزي جز انتقامگيري از مردم نبود. «تروريسم كور» سازمان بي آنكه اندك تعقل و تأملي بر آن حاكم باشد، متن جامعه را هدف گرفت و بويژه با شناسايي و هدف قرار دادن نيروهاي مردمي مدافع مرزها در پشت جبهه و ناامن ساختن محيط براي آنها و خانوادههايشان، خيانتكاري خود را به اثبات رسانيد و سپس با پناه بردن به متجاوزان به خاك ميهن، رسماً به مزدوري دشمنان درآمد. با چنين پيشينه و كارنامهاي، شورش آنها را «قيام» خواندن و تروريسم كور آنها را «عمليات چريك شهري» نام نهادن، به يقين تاريخنگاري واقعگرا و حقيقتگو نيست.
در انتها بايد گفت كتاب «سفر با بالهاي آرزو» اگرچه تحت تأثير مواضع سياسي كنوني نويسنده محترم آن، خالي از تحريفات گوناگون نيست، اما در عين حال مطالعه دقيق و آگاهانه آن ميتواند بسيار آموزنده باشد.
این مطلب تاکنون 3575 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|