ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 182   دي ماه 1399
 

 
 

 
 
   شماره 182   دي ماه 1399


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
نقدی بر کتاب: «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار، و نقش انگلیسیها»

کتاب «ایران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار، و نقش انگلیسیها» در سال ۱۳۷۷ خورشیدی توسط سیروس غنی در لندن به چاپ رسید و در همان سال ترجمه فارسی آن در ایران به دست حسن کامشاد و به وسیله انتشارات نیلوفر منتشر گردید. این کتاب مشتمل بر یک مقدمه، ۱۴ فصل و یک موخره تحت عنوان «سخن آخر» است. عناوین فصول آن عبارتند: از قرارداد ۱۹۱۹، قرارداد در سراشیبی زوال، کناره‌گیری وثوق‌الدوله و نخست وزیری مشیرالدوله، نخست‌وزیری سپهدار، مقدمه کودتا، رضاخان و کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، صد روز حکومت سیدضیاء، دولت اول قوام، نخست وزیری نوبتی، نخست وزیری رضاخان و جنبش جمهوری، وحدت ایران، انقراض سلسله قاجار، آغاز عهد عصر پهلوی.
این نوشته بر آن است که به اختصار فقط چند مورد از کاستی‌ها و ناراستی‌های کتاب یادشده را روشن سازد. عنوان کتاب، گویای محتوای آن است. اما ذکر بخشی از پیشگفتار کتاب انگیزه و مدعای آن را روشن‌تر می سازد. نویسنده در پیشگفتار آورده است:
«با سقوط سلسله پهلوی در ۱۳۵۷ هواداران نظام نوین طبعاً کوشیدند تصویری بس تیره از بنیانگذار این خاندان ترسیم کنند و این البته شگفت‌آور نیست. حکومت‌های روز پیوسته برای توجیه خود دست به دامن تاریخ می‌زنند و آن را پیچ و تاب می‌دهند. چنین واکنشی با توجه به سیاست‌های ضد مذهبی رضاشاه به خودی خود قابل درک است. با این حال انکار سهم وی در پیدایش ایران نو نارواست. روایت‌های نادرست در ۲۰ سال گذشته بسیار بر زبان آمده است. این کتاب سعی دارد تصویری متعادل از یکی از زمامداران برجسته قرن بیستم ایران به دست بدهد.»
در آغاز سخن و پیش از ورود به بحث، یادآوری یک نکته معرفت‌شناختی خالی از لطف نیست و آن اینکه اگر صاحب این ادعا که «حکومت‌های روز پیوسته برای توجیه خود دست به دامن تاریخ می‌زنند و آن را پیچ و تاب می دهند» عمومیت آن را بپذیرد، بدین ترتیب پذیرفته می‌شود که حکومت پهلوی نیز دست به چنین کاری زده و برای توجیه خود کوشیده است تا تصویری بس تیره از حکومت پیش از خود ارائه دهد. در نتیجه باید پذیرفته شود که تاریخ‌نگاری دوره پهلوی و تصویری که آنان از خود و سلسله پیش از خود ترسیم کردند نیز فاقد هرگونه اعتباری است. به هر حال نویسنده ضمن اینکه ادعای ارائه تصویری متعادل از رضاشاه را دارد، این را نیز می پذیرد که تاریخ نویس، داده‌های تاریخی را ناگزیر بر حسب گرایش خویش تفسیر می‌کند. عینیت صددرصد معمولاً پنداری واهی است. ولی باید کوشید با پژوهش دقیق دست‌کم پاره‌ای از حقایق کوچک را عیان ساخت و میان واقعیت و خیال تمیز نهاد.
نویسنده کتاب به رغم اذعان به سیاست‌های ضد مذهبی رضاشاه ادعا می‌کند که پس از پیروزی انقلاب اسلامی «هواداران نظام نوین کوشیدند تصویری بس تیره از بنیانگذار آن خاندان ترسیم کنند» در حالی که در همین عبارت چندین حقیقت مهم نادیده گرفته شده‌اند. یکی اینکه مذهب رکن رکین هویت ملی و تمدن ایرانیان بوده و اگر شخص یا سیاستی آن را تهدید کند، طبیعی است که با واکنش ملت روبرو شده و هیچ ملتی به خاطر چنین واکنشی شایسته ملامت نیست. دیگر اینکه تیره دیدن پهلوی مربوط به بعد از انقلاب نبوده و تنها معلول سیاست‌های ضد مذهبی هم نبوده بلکه معلول کارنامه عمومی پنجاه و چند ساله آن سلسله بوده است. بدین معنا که چون ملت در یک دوره طولانی آن حکومت را تیره دیدند دست به انقلاب زدند. نه اینکه پس از انقلاب بدون دلیل و متعصبانه تصویر آن سلسله را تیره نشان دادند. سخن دیگر اینکه سلسله پهلوی نه به وسیله یک کودتا که به وسیله یک از انقلاب مردمی سرنگون گردید. آحاد ملت متشکل از چپ، راست، ملی، مذهبی، مدرن، سنتی، تندرو، میانه‌رو، روستایی، شهری، کارگر، کارمند، دانشگاهی و.... پس از پنجاه و اندی سال و پشت سر گذاشتن تجربه های تاریخی کودتای ۱۲۹۹ از سوی انگلیس، شهریور ۱۳۲۰، مرداد ۱۳۳۲، خرداد ۱۳۴۲، کاپیتولاسیون، و.... ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ را آفریدند.
بنابراین قضاوت این ملت، و نه صرفاً نظام سیاسی پس از پیروزی خود، در مورد سلسله‌ای که با اراده ملی سرنگون گردید و به تاریخ سپرده شد، با قضاوت پهلویان درباره قاجاریان و یا قضاوت آقا محمدخان قاجار درباره کریم‌خان زند، و یا قضاوت زندیان درباره افشاریان، و قضاوت افشاریان درباره صفویان تفاوت ماهوی دارد. سخن آخر در این باره اینکه وقتی دانش آموزی در پایان سال مردود اعلام می‌شود. این بدان معنا نیست که آن دانش‌آموز در هیچ کدام از درسهای خود هیچ نمره‌ای نیاورده است؛ بلکه بدان معناست که معدل کل ایشان کمتر از ۱۰ شده است. این اصل درباره سلسله پهلوی نیز صادق است. به بیان دیگر هیچ حکومتی نمی‌تواند حداقلی از کارآمدی را نداشته و در کارنامه خود هیچ خدمتی ارائه نکرده و به هیچ نیازی پاسخ نداده باشد. حکومت پهلوی هم همینطور. اما مهم آن است که آن سلسله در داوری ملت ایران نمره ۱۰ نیاورد.
به نظر می‌رسد این‌ها نه تنها حقایق کوچکی نیستند که به وسیله نویسنده کتاب عیان نشدند بلکه حقایق بزرگی هستند که نادیده گرفته شدند. البته با توجه به پیشینه نویسنده کتاب و پدر ایشان و پیوند آنان با حکومت پهلوی، نادیده گرفتن این حقایق دور از انتظار نیست.
برای روشن شدن مطلب به نکته دیگری از نخستین سطر‌های مقدمه کتاب اشاره می‌کنیم. ایشان مقدمه کتاب را با این عبارت آغاز می‌کند:
«تاریخ ایران با سیری ۲۵ قرنی، تاریخی توان‌فرساست. انواع بلاها بر سر این ملت آمده است. از جمله شماری تجاوز و تحمیل مذهبی بیگانه. ولی ایران خوشبختانه همه ستمگران را از سر گذراند، فرهنگ‌های مهاجم گوناگون را در خود جذب کرد، و دین تحمیلی را تغییر داد. و از همه مهمتر پیکر ملی دوام آورد و تمامی مسائل را برتافت و واحدی پایا ماند.»
گرایش نویسنده و جهت‌گیری او در این پاراگراف از گستره سلسله پهلوی فراتر رفته و از «دین تحمیلی» سخن به میان می‌آورد. دشواری که در این پاراگراف هست و خواننده تقریباً در سراسر کتاب با نمونه های دیگری از آن دست به گریبان است، آمیختن مطالب درست و نادرست و گرفتن نتیجه ناصواب از آن است. برای نمونه در این که تاریخ ۲۵ قرنی ایران تاریخی توان‌فرساست و انواع بلاها بر سر این ملت آمده و کشور مورد تجاوزهای گوناگون قرار گرفته تردیدی نیست. اما پیوند دادن این واقعیت با تحریف واقعیتی دیگر یعنی با دینی که بیش از ۱۴۰۰ سال مردم با آن زندگی می‌کنند، و ادعای تحمیلی بودن و تغییر دادن آن شگفت آور است و پرسشهای جدی را در برابر آن می‌نهد. تحلیل اینکه آیا واقعاً اسلام بر ایران تحمیل شد و آیا اسلام در ایران تغییر داده شد، بیرون از هدف این نوشته است. اما به نظر می‌رسد چون پایا ماندن اسلام در ایران نظریه تحمیلی بودن آن را بی اعتبار می‌سازد، نظریه‌سازان ادعا می‌کنند که اسلام در ایران تغییر یافته است. ولی این نظر هم با پرسش‌های جدی‌تر روبرو می‌شود. آیا ایرانیان واقعاً اسلام را تغییر دادند یا به جای تمسک به امویان و عباسیان به اصیل‌ترین منابع آن قرآن و سنت و عترت چنگ زدند و بر آنان پای فشردند و وفادار ماندند؟ متون معتبر دینی که به وسیله علما و اندیشمندان ایرانی تدوین شده در اصول و فروع دین چه تغییری داده‌اند و اگر تغییری داده شده آن موارد تغییر کجاست؟ پرسش جدی‌تری که با بحث کتاب مورد نقد سر و کار دارد این است که اگر ایرانیان دین تحمیلی را تغییر دادند و آن را با مقتضیات ملی خود سازگار کردند، دیگر چه نیازی بود که رضاشاه به عنوان یک ایرانی سیاست ضد مذهبی پیشه کند؟ زیرا در این صورت ضد مذهب بودن نشان از ضد ملت بودن و ضد ملی بودن دارد. پرسش جدی دیگر در این باره این است که نویسنده کتاب از اینکه پیکر ملی دوام آورد و واحدی پایا ماند خوشنود است. اما از عوامل این پایایی و مانایی غفلت می‌ورزد. روشن است که صفویان بودند که توانستند پس از ۹۰۰ سال تمامیت ارضی و وحدت ملی ایران را تحقق بخشند و نمی‌توان این حقیقت را نادیده گرفت. چه با صفویان مخالف باشیم و چه موافق، آنان شیعه بودند و با توجه به موقعیت تمدنی و ژئوپلتیکی ایران مهمترین عاملی که آنان را در تحقق این هدف مهم یاری رساند، مذهب و فرهنگ بود. اگر به این حقیقت توجه می‌شد که ایرانیان مذهب را مهمترین و یا یکی از مهمترین عواملی می‌دانند که با به کارگیری آن «پیکر ملی» ایران جدید در جغرافیای سیاسی جهان ایجاد شد و با تکیه بر همین عامل بود که توانست در گذرگاه پر فراز و فرود تاریخ پانصد ساله اخیر به رغم ضعف حکومت‌ها همچنان به عنوان واحدی پایا باقی بماند، آن گاه هیچ ایرانی وطن دوستی به خود اجازه نمی‌داد سیاست ضد مذهبی رضاشاه و بیدادی را که او برای اجرای آن سیاست بر ملت ایران روا داشت امری کوچک و ساده انگاشته و بدتر آنکه آن را تحسین کند. همچنین روشن می شد که چرا ایرانیان رضاشاه را به رغم ساختن راه آهن و تونل و دانشگاه و به بیان کتاب سهم او در پیدایش ایرانی نو مردم شناختند و در شهر شهریور ۲۰ از برکناری‌اش از شادمان شدند. بدین ترتیب تحلیل همین دو پاراگراف کوچک از پیشگفتار و مقدمه کتاب به خوبی روشن می سازد که «گرایش» نویسنده چه اندازه بر تفسیر ایشان از دوره تاریخی مورد بحث کتاب تاثیر گذاشته است.
تحلیل جای‌جای این کتاب، خارج از حوصله این نوشتار است و نقد و تحلیل همه مدعیات و موارد مطرح شده در کتاب، تالیفی حجیم و مستقل را می‌طلبد. شیوه پردازش عبارات و آوردن داده‌ها و اطلاعات و کثرت ارجاعات کتاب به اسناد خارجی ممکن است خواننده مبتدی را شیفته و مجذوب ساخته و از توجه به کاستی‌ها و نادرستی‌های تاسف‌بار آن غافل سازد اما اگر چنین غفلتی دست ندهد خواننده می‌تواند هم از نکات و مفاهیم مطالب مفید و خواندنی کتاب بهره‌مند شود و هم با علت‌یابی کاستی‌ها و ناراستی‌های آن بر تجرب پژوهشی خود بیفزاید. به نظر می‌رسد مهمترین عواملی که باعث شده نویسنده کتاب در تحلیل مسائل از مسیر واقعیت و روش علمی به دور افتاده و در ارزیابی و داوری نسبت به افراد و حوادث، گرفتار تناقض‌ها و نوسان‌های فراوانی گردد، همانا این بود که ایشان دل در گرو رضاشاه داشته است و برای وصف این محبوب، تنها به اسناد وزارت خارجه انگلیس اعتماد کرده و در پرتو آن‌ها به بیان علایق خود، غیر واقع بینانه قلم فرسوده است. همین امر باعث شده تا تحلیل‌های کتاب از اعتبار علمی لازم بی‌بهره گشته و پر از تناقض بشوند. جانبداری متعصبانه نسبت به رضاشاه باعث شده نویسنده به رغم این ادعا و وعده بی‌طرفی برای ارائه تصویری متعادل از رضاخان، نتواند به این قول خود وفا نماید و در عمل همه قدرت علمی و دانش تاریخی خود را حتی در بسیاری از موارد به گونه‌ای احساسی، حماسی و غیر علمی و غیر تاریخی به کار بسته تا از او چهره مطلوب خویش را بسازد. حجت دانستن اسناد بریتانیا و در عمل محدود کردن منابع پژوهشی به همان اسناد اگرچه نویسنده به آن مباهات می ورزد، اما از نظر روش‌شناسی علمی به عنوان یک کاستی شناخته شده و به اعتبار پژوهش خدشه وارد می سازد. افزون بر آن اغراض و محدودیت‌ها و ملاحظات گوناگون موجود در آنها را به نوشته منتقل و تحمیل می‌کند. به ویژه اگر پژوهشگر با مفاد آن اسناد همدلی و همسویی داشته باشد. اسناد سیاسی بریتانیا منابع تاریخ ایران نبوده و به قصد تاریخ‌نگاری نوشته نشده‌اند. آنها مجموعه گزارش‌هایی سیاسی هستند آمیخته با جهت‌گیری‌ها و ملاحظات خاص و دارای گفتمانی خاص برای برنامه ریزی و تصمیم گیری یک کشور استعمارگر درباره کشوری تحت سلطه. بنابراین در مورد کشوری مانند ایران در مقطع تاریخی مورد بحث درست آن است که تاریخ ایران از دیدگاه یک ایرانی و با جامع‌نگری علمی نوشته شود و در این راستا اسناد بریتانیا به عنوان مکمل تحقیق و تا آنجا که از سوی مسلمات و واقعیت کلی و عینی تاریخ ایران تایید گردند مورد استفاده قرار گیرند. نه آنکه برعکس، حقایق بزرگ نادیده گرفته شوند و واقعیت‌های عینی واژگونه نوشته شوند تا با اسناد بریتانیا آن هم آن مقدار از آنها که تاکنون صلاح دیده‌اند منتشر نمایند، سازگار گردند.
چنین نگرش ناصوابی باعث شده صورت بندی کلی کتاب مورد بحث را معجونی از دلدادگی به رضاشاه و اعتماد کامل به اسناد بریتانیا تشکیل بدهند و آن را به نوشته‌ درخور عنوان «ایران و رضاخان به روایت انگلیسی‌ها و به رضایت رضاخان» تنزل دهد. چون در واقع نویسنده فقط کوشیده با گزینش و تقطیع اسناد بریتانیا و ترجمه و تفسیر دلخواه آنها چهره مطلوب خود از رضاخان را استخراج و ترسیم کند. چهره‌ای که فقط می‌تواند مطلوب رضاشاه و غربگرایان پهلوی‌ستای امروز واقع بشود. برای روشن شدن این مطلب این پرسش را به میان می‌نهیم که به راستی اگر رضاشاه یا نماینده او کتاب ایران برآمدن رضاخان را مطالعه کند، چند مطلب مخالف نظر خود را در آن می‌یابد؟ شاید به موارد معدودی مانند اینکه در انتخابات مجلس موسسان «فقط نامزدانی را که مطمئن بودند به رضاخان رای یا بگوییم تاج می‌دهند اجازه دادند انتخاب شوند» و یا همچنین «زننده‌ترین نقیصه اخلاقی رضاشاه میل سیری ناپذیر او به تملک زمین بود» برخورد کند که البته واقعیت داشت. اما قطعاً او نیز با خواندن کتاب متوجه می‌شود که اولاً در برابر آن همه قلمفرسایی مبالغه آمیز برای ارائه و جا انداختن تصویری مستقل، میهن‌پرست، قهرمان ضد بیگانه به ویژه ضد انگلیس، «پدر ایران نوین و معمار تاریخ قرن بیستم این کشور» یکی دو اشاره گذرا و محدود به یکی دو مورد واقعیت‌های غیر‌قابل انکار برای حفظ ظاهر بی‌طرفی ضروری و اجتناب‌ناپذیر بوده است. ثانیاً کوشش شده همین موارد معدود هم در حد توان کمرنگ و کم اهمیت وانمود شود و با این توجیه که همه رژیم‌ها چنین کارهایی را انجام می‌دادند و رژیم پهلوی این سنت ناپسند را اختراع، ابداع یا مبالغه نکرد، از قبحشان کاسته شود. از این گذشته به اذعان نویسنده: «هیچ راهی برای توجیه مطلب نیست» و گرنه قدرت قلم در این باره هم به کار بسته می‌شد.
به این ترتیب ظاهراً نویسنده کتاب نه تنها در ارائه تصویری متعادل از رضاشاه ناموفق بوده - البته از مجموعه مباحث کتاب چنین برمی آید که به رغم این اظهار، از آغاز چنین تصمیمی نداشته و تنها در پی ارائه تصویری مطلوب از رضاشاه بود - بلکه به گونه دیگری در همان دامی افتاده است که در آغاز کتاب، دیگر نوشته‌های تاریخی را گرفتار آن معرفی می‌کرد. چه خود هم سخن تازه‌ای به ارمغان نیاورد، بلکه به «تکرار روایت» رایج و کهنه پهلوی‌ها از خودشان پرداخته و تنها هنرش این بود که آن روایت فرسوده و رسمی پهلویستی را همراه با داستان‌سرایی و تفسیر و تأویل‌های غیر واقع بینانه با اسناد وزارت خارجه بریتانیا بیاراید. اما بی شک هیچ مشاطه‌ای نمی‌تواند آن عجوزه را با چنین اسنادی بزک کرده و به فرزندان ایران زمین که اراده ملی آنها سلسله پهلوی و نظام شاهنشاهی را به تاریخ سپرد، تحمیل کند.

منبع: فصلنامه مطالعات تاریخی، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ش 39، صص 12 تا 16 و 94 تا 96

این مطلب تاکنون 1614 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir