سرباز سلاح و سرباز صلاح | خاطرات مرحوم علامه آیت الله محمد حسین کاشف الغطاء تحت عنوان «بندبندِ سرگذشتم» با ترجمه و بازپژوهی استاد علی شمس توسط موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی در اختیار همه علاقه مندان به پژوهش در باره تاریخ معاصر ایران قرار دارد.
در این دفتر میخوانیم که طلبهی عرب نجفی ناگهان در شهر خود نجف، کانون دانش و میعادگاه دانشوران، به فراست میفهمد که باید فارسی بیاموزد تا بتواند عالم و مجتهد شود. چرا که بیشتر طلبههای فاضل، اساتید، علما، فقها و حکمای بزرگ نجف ایرانی بودهاند و تقریبا تمام درسها را به فارسی میگفتهاند و در مباحثههای جاندار و نکتهآموزشان فارسی حرف میزدهاند و کوتاه سخن آنکه زبان علم آن روزگار فارسی بوده است...
همچنین میخوانیم که هشتاد و پنج سال پیش، چندصد نفر از علمای برجستهی دنیای اسلام، شب میلاد پیامبر اعظم (ص) در مراسم افتتاح کنفرانس قدس با سیهزار نفر از اهالی بیتالمقدس، نمازشان را به همان طلبهی نجفی اقتدا کردند که حالا دیگر یک مجتهد علامه بود و بعد پای منبرش نشستند که او سخن از یکدلی و اتحاد مسلمین بگوید و از فردا تمام اعضای کنفرانس، نمازهای پنج وقتشان را به همین آقا اقتدا کردند و یکی دو روز بعد نیز علمای گردآمده در همایش از علامه کاشفالغطاء خواهش کردند که نماز جمعهی آن هفتهی قدس را نیز اقامه کند.
درادامه خاطرات میخوانیم که جمعهی نیمهی شعبان همان سال، بزرگان شیعه و سنی شهر صیدا از همین علامهی اهل نجف خواهش کردند نماز جمعهی آنان را نیز در مسجدجامع العمری امامت کند و همهی شهر متفق به مسجد آمدند حتی مسیحیان و کلیمیان! که میگفتند برای شنیدن خطبههایش آمدهایم.
مرحوم مؤلف برروی هم بیش از نصف این دفتر را پیرامون ایران و ایرانیان نوشته اما روایتش از اوضاع عراق، سوریه، لبنان و مصر هم سخت دلکش و خواندنی است.
در اینجا بخش کوتاهی از کتاب بند بندِ سرگذشتم که خاطره علامه محمد حسین کاشف الغطاء از دیدار با رضاشاه پهلوی است میآوریم. بخشی که در عین کوتاهی بسیار خواندنی و جذاب است:
جلسه با رضاشاه پهلوی
عصر روز بیست وسوم رجب (21 آبان 1312) با رضاشاه پهلوی دیدار کردم اما فرصت کم بود . آفتاب که غروب کرد شاه از من خواست تا نوبتی دیگر به دیدارش بروم . من عذر آوردم که فرصت کم است و عزم رفتن دارم . وی اصرار ورزید و روز بعد را برای ملاقات تعیین کرد . روز دیگر عصر به دیدارش رفتم و سخن در امور گوناگون اجتماعی و اخلاقی به درازا کشید . شاید حرفهایی هم زده شد که مثلا سیاسی بود اما خیلی کلی و به شیوه ی شرقی و اسلامی.
شاه می خواست چیزی به من هدیه دهد ولی سخت امتناع کردم و گفتم این ها سبب می شود که دوستی صحیح بین ما تباه گردد. من به این شیوه نمی توانم نفعی به شما و به امت برسانم . من بحمدالله بی نیازم ؛ آن هم نه فقط با گنج قناعت بلکه به قدر کفایت و به اندازه ی رزق خودم دارم . شاه اظهار خوشایند و تقدیر فراوان از نظرات و رهنمودهایم کرد و گفت :
- رک بگویم که من در میان هم لباسانت و معمم ها کسی را مانند تو نیافته ام .
- تو فقط با عده ی اندکی از آنان و در مدتی کوتاه معاشرت داشته ای وگرنه میانشان خیلی ها هستند که من قطره ای از دریای آنان هم نیستم .
پسرم شیخ عبدالحلیم نیز با من آمده بود . به شاه گفتم :
- پسرم نیز دوست دارد تو را ببیند .
- او کجاست؟
- در اتاق انتظار است .
- ما به دیدارش می رویم .
و برخاست . خورشید دیگر در حجاب مغرب فرو رفته بود . شاه وقتی عبدالحلیم پسرم را دید به او خوشامد گفت و افزود : چه جوان خوبی! ولی آیا بهتر و سودمندتر نیست اگر نظامی باشد و سلاح حمل کند؟ عبدالحلیم آن روز عمامه بر سر نهاده بود.
من گفتم سربازان دو دسته اند : سرباز سلاح و سرباز صلاح . که دومی بهتر و سودمندتر است و حتی سربازان سلاح نیز به سربازان صلاح نیازمندند. پسرم نیز که خدایش به سلامت دارد خطاب به شاه افزود : جناب شاه! ما اکنون سربازان صلاحیم و اگر لازم شود سرباز سلاح نیز خواهیم شد.منبع: «بند بند سرگذشتم، خاطرات علامه شیخ محمد حسین کاشف الغطاء» ، ص 239 و 240 این مطلب تاکنون 24227 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|