نقد كتاب «ملكه پهلوي» | تاجالملوك، فرزند تيمورخان آيرملو (از افسران قزاق) در ارديبهشت 1276 ه.ش در بادكوبه (باكو) به دنيا آمد. چند سال قبل از پيروزي بلشويكها و سقوط تزار روسيه، پدرش مأمور خدمت در ديويزيون قزاق شد و تاجالملوك و دو خواهرش به همراه پدر و مادر، در غيبت تنها برادرشان - كه در قفقاز گم شده بود- به ايران آمدند. وي در فروردين 1294 با رضاخان ميرپنج كه به سبب نجات دادن جان پدرش در جبهه بادكوبه به خدمت شخصي وي درآمده بود، ازدواج كرد. حاصل اين ازدواج، تولد محمدرضا، اشرف، شمس و عليرضا بود، و حاصل ازدواجهاي بعدي رضاخان با توران اميرسليماني و عصمت دولتشاهي (هر دو از قاجار) نيز غلامرضا (فرزند توران) و احمدرضا، عبدالرضا، حميدرضا، محمودرضا و فاطمه (فرزندان عصمت) شد.
تاجالملوك در مارس 1979 (1358) در بيمارستان مركزي نيويورك درگذشت و جنازه همسر پهلوي اول به سبب امتناع فرزندانش از پرداخت هزينه دفن، توسط شهرداري نيويورك در يك گور دستهجمعي در كنار افراد معتاد، ولگرد، بيخانمان و جنازههاي فاقد هويت دفن گرديد.
نقد ونظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران :
كتاب «ملكه پهلوي» كه حاصل مصاحبه سه تن از فعالان بنياد تاريخ شفاهي ايران (مستقر در لندن) با خانم تاجالملوك (همسر دوم رضاخان) است، به دليل برخورداري وي از قدرت پنهان، اما بسيار تعيين كننده در عصر پهلوي اول و دوم، از ارزش تاريخي قابل ملاحظهاي برخوردار است. هرچند خانم تاجالملوك تنها بخش ناچيزي از اطلاعات خود را براي ثبت در تاريخ بازگو كرده و شايد بتوان مدعي شد بيان همين مقدار خاطرات نيز عمدتاً در دفاع از عملكردها، پاسخگويي به انتقادات و رفع و رجوع ناهنجاريهاي آن دوران صورت گرفته است، اما از آنجا كه وي را علي رغم برخورداري از قدرت زياد در حاكميت پهلوي نميتوان عنصري سياسي پنداشت، نتوانسته در مقام دفاع از همسر يا فرزندش محمدرضا، خاطرات خود را به نوعي عرضه دارد كه حقايق بيشتري از خلال آن استخراج نشود. براي نمونه وي سواد خواندن و نوشتن نداشتن همسرش را به گونهاي توجيه ميكند كه هر ايراني فهيم از چنين اعترافي شوكه ميشود، چرا كه وي دستيابي فردي بيسواد به فرماندهي كل قشون و سپس سلطنت را نشان از لياقت اين فرد دانسته است و ميگويد: «پس اين ضعف از رضا نبود كه سواد نداشته بلكه قوت او بود كه عليرغم بيسوادي، به آن مقام رفيع رسيد و فرمانده كل قشون (سردار سپه) شد» (ص222)
در اين كتاب همچنين خانم تاجالملوك براي جبران ضعف و بيسوادي همسرش اعتراف سنگينتري نيز دارد كه بسيار حائز اهميت است و آن اذعان به اشتغال رضاخان در سفارت انگليس در تهران است. البته به رعم ايشان اين اشتغال موجب آداب (فرهنگ) آموزي همسرش شده و نقطه قوتي محسوب ميشود كه ميتوانسته بيسوادي وي را تحت پوشش قرار دهد. در اين زمينه خانم تاجالملوك ميگويد: «خود رضا مدتهاي مديدي قراول (نگهبان) سفارت انگليس بود و چون آدم باهوشي بود از انگليسيها آداب آموخته بود.»(ص134)
البته اين سركار خانم ترجيح ميدهد در اين بخش از كتاب كه بحث رفع و رجوع بيسوادي رضاخان در ميان است،جايگاه همسرش را در سفارت انگليس كمي تغيير دهد كه علت آن نيز چندان غير قابل درك نيست. بر اساس مستندات متواتر تاريخي، رضاخان سالها، مهتري اسبان سفارت انگليس را بر عهده داشته است و جالب اين كه خانم تاجالملوك نيز در بخش ديگري از خاطرات خود به اين واقعيت اعتراف دارد و ميگويد: «رضا در نوجواني ... مدتها شاگرد مسگري بوده ... بعدها چند شغل ديگر را هم تجربه ميكند كه آخر سر جزو ابواب جمعي اصطبلخانه سفارت انگلستان ميشود و در آنجا اسبها را تيمار ميكرده است. پس از اين مرحله وارد ديويزيون قزاق ميشود.» (ص33)
حال، چه او را نگهبان و چه نظافت كننده اسبان و محل نگهداري آنها در سفارت انگليس بدانيم و حتي اگر روايت دوم خانم تاجالملوك را به حقيقت نزديكتر بپنداريم، آيا براي هر ايراني علاقهمند به اين مرز و بوم، مايه تحقير نخواهد بود كه انگليسي ها بعد از مسلط شدن بر ايران، قراول (يا مهتر) سفارت خود در تهران را بر مقدرات يك ملت بزرگ و با فرهنگ مسلط سازند و به اصطلاح وي را بر تخت شاهي نشانند؟ اشارات ديگر خانم تاجالملوك به انتخاب مستقيم رضاخان توسط افسران انگليسي نيز بوضوح چگونگي طي كردن مدارج ترقي توسط وي را بيان ميدارد:
«يك روز رضا آمد و خبر داد كه ژنرال ديكسن انگليسي با همه افسران طراز اول صحبت كرده و او را براي فرماندهي قشون پسنديده و انتخاب كرده است. حالا يك عده پيدا نشوند و اين حرف مرا مدرك قرار بدهند و بگويند رضا آدم انگليسيها بود و چه و چه» (137)
ايراني نبودن رضاخان و همسرش و مهاجر بودن خانواده هر دو از يك سو و در خدمت قواي قزاق قرار داشتن حتي بعد از آمدن به ايران از سوي ديگر از جمله نكات بسيار قابل تأمل در خاطرات خانم تاجالملوك است. ايشان در مورد چگونگي آمدنشان به ايران ميگويد: « پدر مرحومم افسر عالي رتبه ديويزيون قزاق بود ... در آن موقع ايران ارتش منظم نداشت و تزار روسيه يك لشكر از قزاقها را به واسطه درخواست شاه قاجار به ايران فرستاده بود. افرادي كه در اين لشكر خدمت ميكردند عموماً از اتباع قفقازيه بودند، ولي فرماندهي آنها با افسران روس بود.» (ص21)
قواي قزاق در آستانه فروپاشي نظام تزاري در روسيه، توسط انگليسيها در ايران سازماندهي شد و مجدداً آنها را به كشور خودشان گسيل داشتند تا مانع از پيروزي انقلاب بلشويكها شوند. خانم تاجالملوك در اين باره ميگويد: «پدرم همراه قزاقها و انگليسيها رفت و چند ماهي در جبهههاي متفرقه جنگيد و خسته و كوفته به ايران بازگشت. او در مراجعت اطلاع داد كه يك سرباز در جبهه جان او را از مرگ حتمي نجات داده است. اين سرباز فداكار كسي نبود الا «رضاشاه» همسر آينده بنده. پدرم در طول اقامت در جبهه جنگ با انقلابيون روسيه (در اطراف بادكوبه)، از اين سرباز خوشش آمده و او را به خدمت شخصي خود گرفته بود. رضا اگرچه در ايران متولد و بزرگ شده بود، اما او هم از يك خانواده مهاجر بادكوبهاي بود.» (ص26)
به اين ترتيب همزمان با تحولات سياسي در مسكو، قزاقها كاملاً در خدمت قواي انگليس كه در آن مقطع در ايران حاكميت داشتند، قرار گرفتند. ايراني نبودن قزاقها نيز براي انگليسي ها نقطه قوتي به حساب ميآمد، كما اين كه بعدها ملت ايران تأثيرات اين عدم تعلق را در دوران پهلويها بخوبي تجربه كرد. روح بيگانهپرستي و عدم اعتقاد به مردم اين مرز و بوم را در تمامي زواياي حكومت 57 ساله اين خانواده ميتوان ديد و بايد اذعان داشت كه انگليسيها در اين مدت از اين عدم تعلق پهلوي ها به ملت ايران بيشترين بهره را بردند.
توهينهاي خانم تاجالملوك به ملت ايران در طول بيان اين خاطرات، بخوبي احساس عدم تعلق او به اين مرز و بوم را نمايان ميسازد. چند نمونه از نوع تلقي همسر رضاخان از مردم ايران ميتواند گوياي اين بيگانگي باشد:
«حالا آدم در انگلستان شاه باشد يك چيزي، اما شاه بودن در مملكت ايران يا افغانستان دو قران نميارزد. اول از همه اينكه مردم حسود هستند و نميتوانند بهتر از خودشان را ببينند.» (ص352)
«چند شب پيش كه رضا جان نوه بهتر از عمرم! به ديدنم آمده بود، به او گفتم رضاجان گور پدر سلطنت و مملكت و اين قبيل حرفها(!) الحمدلله پول داري، زياد هم داري، برو دنبال تجارت.» (ص352)
«آنها كه ميگويند رضا قلدر بود و زورگوبود سفسطه ميكنند. رضا بر ملت بلژيك يا ملت سوئد و دانمارك كه حكومت نميكرد، رضا آمده بود شاه يك ملت بيسواد و عامي و فاقد هرگونه فرهنگ شده بود.» (ص375)
با مروري نه چندان عميق بر اين گونه اظهارات در خاطرات خانم تاجالملوك ميتوان بيگانگي روح اين طايفه را با اين سرزمين به وضوح دريافت، البته سياست روي كار آوردن يك خانواده غيرايراني در ايران توسط انگليسيها يك نمونه منحصر به فرد نيست، بلكه اين دولت در بغداد نيز يك خانوده غيرعراقي را به روي كار آورد. قطعاً اين سياست، يعني استفاده از كساني كه هيچگونه پيوندي با يك ملت ندارند، بيشترين بازده را براي قواي مسلط بيگانه داشته است.
كتاب »ملكه پهلوي» از اين قبيل نورفكنيها بر تاريخ يكصدساله اخيرمان فراوان دارد كه هر يك به نوبه خود ميتواند علاقهمندان تاريخ را در زمينه تبعات شوم نفي استقلال سياسي يك ملت به انديشه و تأمل وادارد و به آنها يادآوري كند كه در صورت تسلط بيگانگان بر يك كشور چه سرنوشتي نصيب آن ملت خواهد شد.
انتشار كتاب «ملكه پهلوي» در ايران علاوه بر نكات مورد اشاره، يك مسئله ديگر را نيز روشن ساخت و آن اينكه در داخل كشور جرياناتي فعالند تا در مقابل كمترين آگاهي بخشي به جامعه، بسرعت ايجاد مانع كنند. در دو دهه گذشته دلايل عديدهاي از جمله بيتوجهي مسئولان و ادارهكنندگان امور اجرايي به مقولات فرهنگي، وجود درگيريهاي متعددي چون جنگ تحميلي، حضور جريان متمايل به فرهنگ غرب در حاكميت كه چندان مايل به روشن شدن آثار و عواقب تسلط انگليسيها و سپس آمريكاييها بر سرنوشت كشور در دوران پهلوي نيستند و ... موجب شد تا كمتر واقعيتهاي تاريخي به نسلهاي بعدي منتقل شود، اما اكنون كه جريانات وابسته به پهلويها در خارج كشور اميد تجديد دوران گذشته را كاملاً از دست دادهاند، با انگيزههاي گوناگون اقدام به انتشار بخشي از خاطرات خود يا عناصر اصلي دربار مينمايند. نكته قابل تأمل اينكه حتي در برابر چنين پديدهاي كه انگيزههاي آن در خارج كشور شكل گرفته است، مقاومت ملموسي در داخل كشور وجود دارد.
از جمله اين مقاومتها در قبال آگاهييابي نسل سوم انقلاب را ميتوان در قالب انتشار كتاب ديگري تحت عنوان «تاجالملوك» سراغ گرفت. انتشار اين كتاب داستان گونه بلافاصله پس از انتشار كتاب «ملكه پهلوي» به كوشش انتشارات «زرياب» به قلم فردي كه چندان تمايلي به روشن شدن كامل هويتش نداشته و لذا نام كوچك خود را به اختصار «الف» ميآورد و نام فاميل خود را جمشيدي لاريجاني اعلام داشته، صورت گرفته است.
نويسنده در مقدمهاي بر كتاب خويش كه در سال 1380 منتشر شده، با امضايي به تاريخ 1377 (؟!) چنين مينويسد: «بنابراين، اين كتاب داستان زندگي زني به نام تاجالملوك پهلوي است، افسانه و حقيقت. حقيقتي آميخته به افسانه يا افسانهاي كه از حقيقت ساخته شده است. حقيقت يا افسانه؟! شايد هر دو و شايد هيچ كدام» (ص 24)
نويسنده به اين ترتيب براي خود مجوزي ساخته و پرداخته است تا بسياري از حقايقي را كه در كتاب «ملكه پهلوي» آمده، تحريف كند و با داستانسرايي، اظهارات خانم تاجالملوك را در مورد وضعيت پهلويها كه خود سندي قابل اتكاست كاملاً تغيير دهد. شايد از مهمترين و آموزندهترين موضوعات در سرگذشت خانم تاجالملوك، مسئله مرگ او و مسائل متعاقب آن است. لذا بيجهت نيست كه در كتاب «تاجالملوك» بيشترين اهتمام به مخدوش كردن اين فراز مبذول داشته شده است.
چگونگي پايان زندگي ملكه مادر به روايت سه تن از فعالان بنياد تاريخ شفاهي - كه در آن ايام درگير مصاحبه با وي بودهاند – در انتهاي كتاب «ملكه پهلوي» به صورت يادداشتي جداگانه آمده و قطعاً روشنگر بسياري از واقعيتهاست. با اين وجود آقا يا خانم جمشيدي لاريجاني تلاش مبسوطي مبذول داشتهاند تا اين فراز مهم تاريخي مخدوش شود. هرچند ايشان در ابتداي كتاب خود در اين ارتباط مطلبي از كتاب «پس از سقوط» نوشته احمدعلي مسعود انصاري را نقل ميكند: «وقتي ملكه مادر در نيويورك فوت كرده بود، براي كفن و دفن او احتياج به دوازده هزاردلار پول نقد بود كه هيچ كدام از افراد خانواده حاضر به پرداخت آن نبود و هر كس به ديگري حواله ميداد و كار افتضاح چنان بالا گرفت كه آرمائو از ياران راكفلر و دوست خانوادگي پهلوي ها از نيويورك با من تماس گرفت و بالاخره من پول لازم را حواله كردم تا بعد تكليف پرداخت آن روشن شود. و تازه خود ملكه مادر ثروت زيادي داشت و وراث ميدانستند بالاخره اين پول از محل ثروت خود ملكه قابل دريافت است.» (پس از سقوط ص 174) اما با وجود اطلاع از اين روايت و انعكاس و نقل آن، نويسنده محترم اين فصل از كتاب را با اطلاعيهاي از رضا پهلوي به پايان ميبرد كه كاملاً در تعارض با مطلب انصاري است: «با قلبي آكنده از تأسف و تأثر درگذشت شادروان علياحضرت تاجالملوك ملكه پهلوي، مادر بزرگ خود و مادر گرامي اعليحضرت محمدرضا پهلوي شاهنشاه فقيد ايران را، در نتيجه يك دوره كسالت ممتد، در كشور مكزيك به اطلاع هموطنان عزيز ميرساند. نظر به مقتضيات كنوني و اوضاع فوقالعاده حاكم بر كشور عزيزمان ايران جنازه آن فقيد سعيد در محلي به وديعه گذارده خواهد شد. رضا پهلوي»
البته آقا يا خانم جمشيدي لاريجاني براي برطرف ساختن برخي تناقضات بين دو روايتي كه يكي را از آقاي انصاري و ديگري را از رضا پهلوي نقل كرده، مسئله مجعول انتقال جنازه ملكه پهلوي از آمريكا به مكزيك را در قالب داستان پردازي مطرح ساخته است اينكه قدرت داستانپردازي ايشان تا چه حد خواهد توانست پژوهشگران تاريخ را اغناء كند، بحث ديگري است. دستكم در اين زمينه، اين داستانپردازي مسئله را غامضتر ساخته است؛ زيرا انصاري و بسياري از روايتگران تاريخ پهلوي بر اين نكته تصريح كردهاند كه هيچيك از فرزندان ملكه مادر و حتي نوه ميلياردر وي حاضر به پرداخت هزينه بيمارستان و كفن و دفن عادي وي نشدهاند. اكنون چگونه ميتوان پذيرفت كه علاوه بر تقبل اين هزينهها، هزينه به مراتب سنگينتر انتقال جنازه به مكزيك نيز پرداخت شده است؟ براستي اگرچنين هزينهاي پرداخت شده باشد بنابراين بايد حداقل محل دفن وي مشخص باشد، اما اطلاعيه سراسر تناقض رضاپهلوي مطالب ديگري را مطرح ميسازد. ادعا شده ملكه مادر در مكزيك دارفاني را وداع گفته است. همچنين طي جملهاي احساسي! ادعا شده جنازه آن مرحومه در جايي به وديعه گذاشته شده است كه قطعاً محل مورد اشاره جايي جز گودال شهرداري نيويورك نميتواند باشد والا ميبايست اين محل جهت اطلاع و مراجعه بازماندگان و دوستان به مناسبتهاي مختلف وبرگزاري مراسم سالگردها اعلام ميشد. مجهول گذاشتن محل دفن در اين اطلاعيه، خود به قدر كفايت گوياست و كار را بر جريانات مورد اشاره در داخل كشور بسيار سخت كرده است.
در اين ميان روايت انصاري در مورد ارسال پول ممكن است درست باشد. هرچند انصاري مشخص نكرده اين پول را از اروپا براي چه كسي در آمريكا ارسال داشته تا وي عهدهدار امور شود، اما ميتواند پول ارسالي وي نيز سرنوشت مشابه پولي را پيدا كرده باشد كه فرح ديبا براي غلامرضا پهلوي به همين منظور فرستاد.
در آخرين مقال از اين نقد ذكر اين نكته خالي از لطف نخواهد بود كه خاطرات خانم تاجالملوك در كنار آگاهي بخشيهايش، داراي تناقضات بسياري نيز است. براي نمونه در جايي از دكتر مصدق بسيار به نيكي ياد ميكند و در جايي ديگر بشدت او را به زير سؤال ميبرد همچنين يكي از تناقضات وي در مورد خدمات رضاخان زمينه تأمل محققان را فراهم ميآورد؛ زيرا وي از يك سو خدمات عمرانياي را كه آلمانيها در جريان جنگ جهاني در ايران صورت دادند تماماً به حساب رضاخان ميگذارد و از ديگر سو اعترافي در مورد وضعيت ارتش در پايان بيست سال سلطنت همسرش دارد كه بخوبي لياقتها و توانمندي شخصي وي را روشن ميسازد و تاريخ پژوهان ميتوانند بين پروژههايي كه آلمانيها براي تسهيل پشتيباني از قواي اعزامي خود به اتحاد جماهير شوروي همچون احداث خطوط مراسلاتي راهآهن و ... در ايران به انجام رساندند با وضعيت اموري كه رضاخان شخصاً سالها مسئوليت مستقيم آنها را به عهده داشت مقايسهاي به عمل آوردند و به قضاوت دقيقي نائل آيند. براي نمونه قطعاً در پايان بيست سال سلطنت رضاخان به عنوان يك نظامي، چگونگي وضعيت ارتش ميتواند گوياي خدمات و توانمنديهاي وي باشد. به ويژه آنكه ايشان سالها قبل از سلطنت نيز از سوي ژنرال ديكسن به فرماندهي نيروهاي مسلح ايران انتخاب شده بود. در اين زمينه علاوه بر مطالبي كه تاريخنويسان در مورد چگونگي وضعيت ارتش گفتهاند اظهارات خانم تاجالملوك ميتواند ملاك خوبي براي سنجش باشد: «رزمآرا و سرتيپ عبدالله هدايت هم با شدت و حرارت استدلال ميكنند كه ارتش ايران حتي نميتواند يك ساعت مقاومت كند! رضا كمي بحث و تحقيق و سئوال وجواب ميكند و متوجه ميشود كه فرماندهان در تمام اين سالها براي آنكه اسلحه ها كثيف نشوند و يا معيوب نشوند و مهمات خرج و حيف و ميل نشود چوب دستي به جاي تفنگ به دست سربازها ميدادهاند و سربازها با چوب دستي و تفنگهاي بدلي مشق ميكردهاند.» (ص293)
بنابراين رضاخان كه تنها تخصصش نظاميگري بود (البته دون پايه) و اين گونه از وضعيت ارتش بياطلاع بود و به آن رسيدگي نميكرد چگونه ميتواند به عنوان يك فرد بيسواد كه به اعتراف همسرش خواندن و نوشتن را بعد از سپهسالاري و به سلطنت رسيدن آموخته است، كارهاي عمراني آلمانيها را در ايران در جريان جنگ جهاني دوم، به حساب خود ثبت كند؟ درواقع باتوجه به اينكه حاصل كار رضاخان در ارتش اين بوده كه نيروهاي تحت امر وي قبل از رسيدن متفقين به مرز ايران متواري مي شوند و حتي يك گلوله نيز در برابر قواي متجاوز شليك نميكنند، بخوبي ميتوان نسبت به توانمنديهايي كه بعدها در دوره فرزندش تاريخنويسان درباري به نام وي به ثبت رساندهاند قضاوت جامعي داشت. پهلوي اول در يادداشتهايش كه بخشي از آن را خانم تاجالملوك در اين كتاب آورده است، در مورد ملاقات خود با سفير و برخي اعضاي سفارت آلمان ميگويد: «اينطور كه آلمانها گفتند مأموران شما معتاد به افيون هستند و در خواب غفلت به سر ميبرند، اگرچه خودم را از اين حرف ناراحت نشان دادم، اما از شهامت و راستگويي اعضاي سفارت آلمان خوشم آمد» (ص290)
حال ببينيم عامل ترويج ترياك و ساير افيونها چه كسي بوده و ريشه اين درهم ريختگي و لجام گسيختگي را بايد در كجا سراغ گرفت: «رضا مطابق عادت مالوف صبحها كه از خواب بلند ميشد به اندازه يك پشت ناخن ترياك استعمال ميكرد و ايضاً شب هم! ملوانان هندي كه با ترياك آشنا بودند وقتي بوي ترياك از كابين رضا بيرون ميزد، پشت در كابين ازدحام ميكردند تا از بوي ترياك كيفور شوند! كاپيتان انگليسي و يكي از دو صاحب منصب عمده هم كه با رضا طرح دوستي ريخته بودند به كابين او ميرفتند و يكي دو بست ميزدند. فايده اين مسافرت يكي هم اين بود كه چند نفر از خدمه كشتي بندرا تا رسيدن ما به مقصد ترياكي شدند! (ص321)
موضوعات متنوعي در اين خاطرات طرح شده است كه هر يك ميتواند مبناي مطالعه و تحقيقي مستقل باشد. لذا مطالعه دقيق اين كتاب را به همه علاقه مندان به تاريخ اين سرزمين بويژه دانشجويان و پژوهشگران توصيه ميكنيم. این مطلب تاکنون 3931 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|