معرفي كتاب « شورشيان آرمانخواه ؛ ناكامي چپ در ايران» | كتاب «شورشيان آرمانخواه؛ ناكامي چپ در ايران» به قلم مازيار بهروز به بيان چگونگي شكلگيري، نحوه فعاليت و علل و عوامل شكست و ناكامي «جنبش چپ» در قالب تشكلها و سازمانهاي با ايدئولوژي ماركسيستي طي سالهاي 1320 الي 1362 در ايران پرداخته است. البته نويسنده نيم نگاهي نيز به فعاليتهاي صورت گرفته در چارچوب حزب كمونيست ايران و همچنين «گروه 53 نفر» در طول دهههاي اول و دوم از قرن جاري مياندازد كه ميتوان آن را زمينهاي براي طرح مسائل بعدي دانست. دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران در نقد اين كتاب مينويسد :
آنچه متن و محتواي اصلي كتاب «شورشيان آرمانخواه؛ ناكاميچپدرايران» را تشكيل ميدهد، فعاليتهاي جنبش چپ در دوران 42 ساله بين سالهاي 20 الي 62 است. نويسنده در چهارفصل، به بيان مطالب خود پرداخته است. فصل اول با عنوان شكست و احيا: شكست بزرگ چپ (49-1332) به بررسي شكلگيري و فعاليت حزب توده و بويژه مسائل دروني اين حزب به دنبال كودتاي آمريكايي 28 مرداد اختصاص دارد. در فصل دوم با عنوان «تهاجم و بنبست (57- 1349): قهر و سركوب» به مسئله پيدايي گروههاي كوچك و بزرگ چپ و بويژه سازمان چريكهاي فدايي خلق پرداخته شده و راه و روش آنها براي پيشبرد اهداف خود مورد لحاظ قرار گرفته است. در فصل سوم با عنوان انقلاب: رقص مرگ (62-1357) فعاليتهاي سازمانهاي ماركسيستي اعم از حزب توده و سازمان چريكهاي فدايي خلق و ديگران در دوران انقلاب و استقرار نظام جمهوري اسلامي تشريح و درباره پايان كار اين گروهها توضيحاتي ارائه شده است و سرانجام در فصل چهارم با عنوان «چرا ناكامي؟»، نويسنده به تحليل اين موضوع پرداخته است كه چرا «جنبش چپ» نتوانست در ميان جامعه ايران داراي پايگاه و جايگاهي شود و در نهايت چه عواملي، اين جنبش را به نقطه پايان خود رسانيد. در يك نگاه كلي بايد اذعان داشت كه تلاش نويسنده براي ارائه تصويري از دوران حيات و فعاليت جنبش چپ در كشور ما، قرين موفقيت بوده است، به ويژه آن كه در اين كتاب تا حد قابل قبولي به مسئله انشعابهاي مكرر در ميان اين گروهها و سربرآوردن گروههاي كوچك و كوچكتر از دل تشكلهاي بزرگتر نيز توجه شده و خواننده ميتواند به نوعي «نسبشناسي» گروههاي ماركسيستي نيز دست يابد. البته اين مسئله بيشتر بر دوران قبل از پيروزي انقلاب اسلامي صدق ميكند، چرا كه پس از سرنگوني رژيم پهلوي، تب «گروهسازي» بويژه در ميان معتقدان به ايدئولوژي ماركسيستي چنان در كشور بالا گرفت كه هر چند نفر از آنان با جمع شدن گرد يكديگر دست به تشكيل گروهي زدند و نام و عنواني براي خود برگزيدند: «در واقع، پس از انقلاب اين موضوع به امر رايجي تبديل شد كه هر چند نفر فعال ماركسيست كه دور هم جمع ميشدند خود را حزب يا سازمان ميناميدند و ادعا ميكردند كه پيشاهنگ راستين طبقه كارگر هستند.» (ص183) بنابراين بديهي است يافتن و ذكر نام و عنوان اين گروهها نه ممكن است و نه ضروري.مسئله ديگري كه در اين كتاب جلب توجه ميكند، و در واقع ميتوان گفت هسته مركزي بحث را نيز تشكيل ميدهد، بيان ضعفها و كاستيهاي متعدد و متنوعي است كه در جنبش چپ طي دهههاي گذشته وجود داشته است و جالب آن كه از قرار معلوم هيچگاه تلاشي جدي از سوي رهبران و گردانندگان اين طيف از احزاب و گروهها، براي جبران و رفع اين كاستيها به عمل نيامد و چه بسا با پافشاري و تأكيد بر آنها از يك سو و در پيش گرفتن راه تصفيههاي حزبي و فيزيكي يا انشعابات پيدرپي و يا غوطه خوردن در تئوريهاي دور از واقعيت و خيالپردازانه، و سرانجام با دست يازيدن به تحركات مسلحانه يا خيانتكارانه در دوران پس از انقلاب از سويي ديگر، آينده محتوم خويش را كه جز اضمحلال و نابودي نبود، رقم زدند. به هر تقدير، در اين كتاب ميتوان مجموعهاي از ضعفها و كاستيهاي تئوريك، ساختاري و روشي جنبش چپ را در ايران ملاحظه كرد. خوشبختانه مترجم كتاب آقاي مهدي پرتوي، با استفاده از مجموع مباحث مطروحه در كتاب، به استخراج اين عوامل كه در واقع بايد آنها را علل اصلي ناكامي جنبش چپ در ايران از نگاه «نويسنده» دانست، پرداخته است كه در اينجا عيناً نقل ميشود: الف) عوامل عمومي، كه در ناكامي همة سازمانها و گروههاي چپ مؤثر بود، از جمله: 1- موقعيت جغرافياي سياسي ايران و رقابت شديد قدرتهاي بزرگ در اين سرزمين كه باعث شد اتحاد شوروي نتواند مانند ساير نقاط دنيا از جنبش ماركسيستي در ايران پشتيباني جدي به عمل آورد.2- ساخت طبقات اجتماعي در ايران. دست كم در تاريخ معاصر ايران، شهرها همواره مركز جوشش هرگونه فعاليت سياسي و انقلابي بوده و روستاها، به سبب عوامل تاريخي و جغرافيايي متعددي از جمله پراكندگي، عقبماندگي و وابستگي به نظام اربابي، فاقد شرايط و روحيه سياسي و انقلابي بودند. در نتيجه مبارزان انقلابي ميبايست فعاليت خود را در شهرها متمركز سازند كه بيشتر در دسترس نيروهاي سركوبگر حكومتي بود.3- سركوب بيامان و بيرحمانه از جانب حكومتها.4- ناتواني چپ در درك و سازگاري با پويههاي دروني جامعه ايران، از جمله درك واقعبينانة ماهيت حكومت جمهوري اسلامي.5- مواضع راديكال ضدغربي و ضدآمريكايي جمهوري اسلامي كه ماركسيستها را،كه منادي مبارزه با امپرياليسم بودند، خلع سلاح كرد.6- تئوري توطئه، كه به واسطه نفوذ و تاثير قدرت هاي خارجي در ايران، به ويژه از دوران قاجار به بعد، در فرهنگ عمومي رواج يافته و بر تحليل ماركسيستها از ساختار سياسي جامعه و حكومت تأثير گذاشته است.7- عامل زبان، كه روشنفكران انقلابي را گرفتار يك زبان پيچيده و فني سياسي و ايدئولوژيك ميكرد و آنها را از سخن گفتن به زبان تودهها و در نتيجه تماس با آنها محروم ميساخت.8- نبود تحمل و مدارا در يك جامعه استبداد زده، كه ماركسيستها را نيز به خود مبتلا ساخته بود.9- جناحبنديها و اختلافها و رقابتهاي شخصي و گروهي.ب) عوامل خاص، كه ويژه برخي احزاب و سازمانهاي ماركسيستي بود، از جمله: 1- وابستگي. وابستگي سياسي، ايدئولوژيكي و در نتيجه عملي برخي احزاب و سازمانهاي ماركسيستي به قطبهاي كمونيسم جهاني (از شوروي گرفته تا چين و آلباني)، هم آنها را از درك نيازهاي واقعي جامعه خود باز ميداشت و هم در جامعهاي كه طي چند قرن از نفوذ و دخالت بيگانگان در رنج بود، منزوي ميساخت.2- ضعف تئوريك، بسياري از گروههاي ماركسيستي يا اهميت چنداني براي تئوري مبارزه قائل نبودند و يا به واسطه عملگرايي و محدوديتهاي ناشي از آن، قادر به پرداختن به آن نميشدند و در نتيجهگويي در تاريكي گام برميداشتند. ج) عوامل ساختاري:1- با آن كه اساس نظريه سياسي ماركسيسم بر مبارزه طبقاتي و سازماندهي و بسيج طبقه كارگر و تودهها استوار بود، ماركسيستهاي ايراني در عرصه ايجاد ارتباط و جلب طبقه كارگر و تودهها ناكام ماندند.2- استالينيسم، كه تقريباً اكثريت قريب به اتفاق گروههاي ماركسيست ايراني را به خود مبتلا كرده بود وبا عدم اعتقاد و پايبندي به دموكراسي، و كاربرد شيوههاي غيردموكراتيك در مناسبات درون حزبي و بين حزبي تا حد تصفيه خونين مخالفان، مشخص ميشد.3- فقر فلسفه. درك سازمانهاي ماركسيستي در ايران از ماركسيسم جزم انديشانه، قالبي و همراه با الگوبرداري سادهانديشانه از روايتهاي ديگران (مثلاًَ روايتهاي روسي يا چيني) از ماركسيسم بود، و در ميان اين سازمانها تفكر خلاقانه و شناخت عميق شرايط جامعه ايران كمتر به چشم ميخورد. بديهي است وجود چنين مجموعهاي از نقص و نقصانها به هيچ رو امكاني براي موفقيت و كاميابي جنبش چپ و ايدئولوژي ماركسيسم در كشور ايران فراهم نميآورد. اما نكتهاي كه در اين كتاب جلب توجه ميكند آن است كه نويسنده عليرغم بيان اين مسائل و تأكيدات چند باره بر برخي از آنها، هنگامي كه به تجزيه و تحليل حوادث و وقايع دوران بعد از انقلاب در ارتباط با گروههاي چپ ميپردازد، تلاش دارد از واژهها و عباراتي بهره گيرد كه «سركوب» را عامل پايان يافتن فعاليت اين گروهها و محو آنها از صحنه سياسي كشور جلوه دهد. به عبارت ديگر، اگرچه نويسنده در تشريح وضعيت جنبش چپ در دوران قبل از انقلاب، نگاهي محققانه دارد، اما با ورود به دوران بعد از انقلاب، ميتوان تأثير انگيزهها و گرايشهاي سياسي را در مطالب ايشان بوضوح ديد كه طبعاً موجب فاصله گرفتن از حقيقت در پارهاي موارد ميشود.نهضت انقلابي و مبتني بر عقايد و انگيزههاي اسلامي در حالي به رهبري امام خميني (ره) شكل گرفت كه گروههاي چپ پس از سالها غوطه خوردن در تزها و روشهاي گوناگون اعم از روسي و چيني و كوبايي و آلبانيايي و به دنبال انشعابات متعدد و تصفيههاي مكرر خونين، بيآن كه واقعاً قادر به وارد آوردن ضربهاي به رژيم باشند يا حتي در جلب افكار عمومي به خود و گسترش ايدههاي ماركسيستي در جامعه به توفيقي نائل آمده باشند، در سردرگمي و نااميدي كامل به سر ميبردند: «در پايان مرحله اول، فدائيان در مبارزه با رژيم به بنبست رسيده بودند. با وجود قربانيان فراواني كه داده شده، عمليات نظامي بسياري كه انجام گرفته، و سازمان خود را به عنوان يك نيروي سياسي- نظامي در جامعه مطرح ساخته بود، فدائيان قادر نبودند هيچگونه پايگاهي در ميان طبقه كارگر يا مردم به طور كلي، ايجاد كنند.» (ص124)در حالي كه فدائيان عليرغم اقدام به درگيريهاي مسلحانه با رژيم و برخورداري از جذابيتهاي ظاهري بيشتر براي طيف جوان كشور، در چنين وضعيتي به سر ميبرد، طبعاً وضعيت حزب توده را با توجه به سوابق آن و همچنين وابستگيهاي آشكار به يك كشور خارجي و اقامت طولاني مدت كادر رهبري آن در آلمان شرقي بخوبي ميتوان درك كرد. بنابراين طبيعي است كه اين گروهها به دليل فاصله بسيار زيادي كه از اعتقادات و فرهنگ مردم داشتند، از توان لازم براي آغاز و استمرار يك حركت انقلابي عمومي، بكلي بيبهره باشند. نويسنده كتاب نيز در اين باره اذعان ميدارد: «انقلاب را نه مخالفان مسلح دهه 1350 رهبري ميكردند، نه سازمانهاي سياسي مورد حمايت شوروي، بخشي به خاطر اين كه ساواك اين نيروها را مهار كرده بود. انقلاب خصلتي خود انگيخته داشت و در زير رهبري اسلامگرايان تندرو به رهبري آيتالله خميني قرار گرفته بود.» (ص173)البته در اينجا آقاي بهروز ضمن اذعان به نقش نداشتن چنين گروههايي در رهبري انقلاب، تلاش ميكند تا سركوب آنها را توسط ساواك يك عامل مهم به شمار آورد، كما اين كه در جاي ديگري نيز، اين موضوع را به نحوي مورد اشاره قرار ميدهد: «در ميان عوامل عمومي، عاملي كه بيش از همه در شكست مكرر ماركسيستها در ايران مؤثر بوده، سركوب بيرحمانه و بيامان حكومت بوده است. تاريخ ماركسيسم در فاصله سالهاي 1332 تا 1357 نشانگر رابطه مستقيم سركوب دولتي و ضعف سياسي است... رژيم شاه كه ماركسيسم را بزرگترين تهديد عليه خود تلقي ميكرد، در دوره 57-1332 بيشتر قدرت خود را عليه كمونيستها به كار برد. برعكس، در حالي كه طي اين سي سال هيچ فعاليت سياسي مستقلي مجاز شمرده نميشد، رژيم، مراكز اسلامي را سركوب نميكرد (و تا حد زيادي قادر به اين كار نبود)». (ص231)بيترديد اين مقايسه و مسائل ناشي از آن، بازتاب دهنده حقيقت در طول سالهاي قبل از 57 نيست. از ابتداي شكلگيري نهضت امام خميني (ره) در سال 42 و آغاز حركتهاي اسلامي انقلابي توسط افراد و گروههاي اسلامي، رژيم پهلوي از هيچ فرصت و امكاني براي سركوب اين نهضت غفلت نكرد، كما اين كه در گام نخست، «آيتالله العظمي خميني» را بازداشت و از آنجا كه امكان به شهادت رساندن ايشان را نداشت، به خارج از كشور تبعيد كرد. از آن پس تا زمان پيروزي انقلاب نيز هيچگاه تعداد نيروهاي اسلامگراي مبارز در زندان كمتر از ديگر نيروهاي ضدرژيم با افكار و ايدئولوژيهاي گوناگون نبود. البته از آنجا كه جامعه ما در آن زمان نيز يك جامعه اسلامي با مراكز و نهادهاي مذهبي مختلف از جمله مساجد و حضور نيروهاي مسلمان در آن پررنگ بود، طبعاً رژيم شاه اساساً توان بستن مساجد يا دستگيري تمامي كساني را كه در ذهن خود انديشههاي مبارزاتي اسلامي را ميپروراندند، نداشت و لذا هر چند در اين زمينه تلاش بسياري كرد ولي موفق به مهار روند روبه گسترش تفكرات انقلابي اسلامي در جامعه نشد. بنابراين رشد حركتهاي اسلامي و سرانجام به دستگيري رهبري نهضت انقلابي سالهاي 56 و57، نه به مماشات رژيم شاه با «مراكز اسلامي» بلكه به ذات و ماهيت جامعه باز ميگشت كه در درون خود پيوندي وثيق با اسلام و مبارزان مسلمان داشت. برهمين اساس نيز بايد گفت كه ادعاي نويسنده مبني بر اين كه «رژيم شاه ماركسيسم را بزرگترين تهديد عليه خود تلقي ميكرد»، مقرون به صحت نيست و در واقع راست آن است كه رژيم پهلوي بويژه بعد از كودتاي 28 مرداد 32 و متلاشي شدن حزب توده، ديگر هرگز ماركسيسم را به عنوان يك «تهديد جدي» تلقي نميكرد. اين البته بدان معنا نيست كه رژيم حساسيتي بر روي اين مسئله نداشت و درصدد سركوب گروههاي چپ و ماركسيستي نبود، اما به هيچ رو آنها را «تهديد جدي» براي خود به شمار نميآورد. در اين زمينه اشاره به نكاتي چند ميتواند گوياي مسئله باشد: الف: عدم كارآمدي حزب توده در ماجراي كودتاي مرداد 32 به عنوان يك حزب ماركسيستي با گستره فعاليت وسيع در كشور و حساسيتي كه در جامعه نسبت به اين حزب به خاطر تفكرات الحادي به وجود آمد، حاكي از آن بود كه احزاب چپ هر چند بظاهر نيز گسترده شوند اما از نفوذ و قدرت واقعي در ميان تودههاي مردمي برخوردار نيستند. بويژه آن كه تجربه حزب توده ثابت كرد سياستمداراني كه به هر دليل، بيش از حد به اينگونه احزاب نزديك شوند، نه تنها منفعتي از اين كار نخواهند برد بلكه بسيار متضرر نيز خواهند گشت.ب- جامعه ايران در بطن خود يك جامعه كاملاً معتقد و مقيد به مباني ديني بود و طبعاً تفكرات الحادي چپ كه منكر بنيانيترين عناصر اعتقادي مردم بودند، نه تنها از سوي جامعه پذيرفته نميشدند بلكه مطرود و منفور نيز بودند.ج- همانگونه كه امروز آقاي مازيار بهروز در كتاب خويش به كرات بر اين نكته تأكيد ميورزد كه گروههاي مختلف ماركسيستي اعم از حزب توده و سازمان چريكهاي فدايي خلق تا ديگر گروهها و هستههاي كوچكتر متعلق به اين طيف فكري و سياسي، كوچكترين پايگاهي در ميان مردم نداشتند، قاعدتاً در آن هنگام رژيم پهلوي نيز از اين واقعيت غافل نبود و بخوبي حد و اندازه تأثيرگذاري اين گروهها را ميدانست. بنابراين دليلي نداشت كه چنين گروههايي را يك «تهديد جدي» به شمار آورد و واهمهاي از آنها به خود راه دهد. د- وابستگي سياسي و فكري اين گروهها به كشورهاي مختلف با مرام كمونيستي نيز نميتوانست چندان مايه نگراني رژيم پهلوي را فراهم آورد، چرا كه گذشته از مراقبتهاي امنيتي در اين زمينه، آغاز روند تنشزدايي با اتحاد جماهير شوروي و چين و گام برداشتن در مسير عاديسازي روابط، هرگونه دغدغهخاطري را از اين بابت ميزدود و گروههاي مزبور را به لحاظ پشتيبانيهاي خارجي در جهت براندازي رژيم، كاملاً خنثي ميساخت. در واقع رويكرد حزب توده را به مذاكره با رژيم پهلوي براي بازگشت به كشور و فعاليت در چارچوب قانون به صورت علني (ص148)، بايد در همين چارچوب مورد ارزيابي قرار داد.اما چرا عليرغم اين همه، رژيم پهلوي تبليغات گستردهاي را در مورد فعاليت گروههاي ماركسيستي به راه ميانداخت و سعي در بزرگنمايي آنها داشت؟ اين اقدام قاعدتاً بيحكمت نبود: الف- نخستين علت اين نحوه عملكرد رژيم پهلوي به تجربه شيرين آن از چگونگي زمينهسازيها براي موفقيت كودتاي 28 مرداد 32 باز ميگشت. در آن هنگام، در حالي كه حزب توده نه توان آن را داشت كه دست به سرنگوني رژيم بزند و يك حكومت كمونيستي را بر سر كار آورد و نه اصلاً چنين طرح و برنامه اي را در سر ميپروراند، تبليغات بسيار گستردهاي با هدف بزرگنمايي توش و توان اين حزب و تهديدها و خطرات ناشي از آن براي دين و كشور به راه افتاد تا آنجا كه برمبناي سياستهاي مكارانه انگليسيها، جمعي كه در تاريخ از آنها به «توده نفتيها» ياد ميشود تشكيل شد كه به نفع حزب توده در خيابانها شعار ميدادند و متأسفانه به دليل عدم شناخت و تصميمگيري نادرست صحيح دكتر مصدق در اين برهه، حزب توده به عنوان يك تهديد جدي، توجه جامعه و رهبران مذهبي را به خود جلب كرد و در نهايت، موج مخالفت با اين حزب در جامعه، مورد سوءاستفاده كودتاچيان قرار گرفت و صفحهاي سياه در تاريخ كشور ما ورق خورد. بنابراين رژيم پهلوي اگرچه خود بخوبي از وضعيت گروههاي چپ و تأثير وجودي آنها در جامعه مطلع بود اما سعي ميكرد با بزرگنمايي در اين زمينه، همواره يك پتانسيل قوي براي سركوب هرگونه حركات ضدخود، در جامعه ايجاد كند.ب- بزرگنمايي گروههاي ماركسيستي و القاي انحصاري بودن مبارزات آنها عليه رژيم، در واقع به نوعي نفي مبارزات اسلامي را در خود نهفته داشت. به اين ترتيب در حالي كه ماركسيسم به عنوان يك ايدئولوژي مبارزه مطرح ميشد، اسلام فاقد ظرفيتهاي لازم براي مبارزه با رژيم پهلوي قلمداد و لذا راه براي سوق دادن جواناني با انگيزه مبارزه با رژيم به سوي ماركسيسم، بسيار هموار ميگشت.ج- سركوب گروههاي ماركسيستي و حتي دستگيري، حبس و اعدام نيروهاي آنها، هزينههاي چنداني را براي رژيم پهلوي در برنداشت، چرا كه اولاً ضديت اين نيروها با اعتقادات اساسي مردم و ثانياً قرار گرفتن آنها در زمره عوامل و وابستگان به همسايه شمالي كه به عنوان «قطب دشمن» تصوير شده بود، موجب ميگشت تا جامعه در اين باره واكنش و حساسيت چنداني از خود بروز ندهد و بلكه در مواقعي از دستگيري و سركوب آنها احساس رضايت و شادماني نيز بنمايد. اما در مقابل، دستگيري هر نيروي مبارز مسلمان، دستگيري يك «فرزند ملت» قلمداد ميشد و حساسيتهاي زيادي را برميانگيخت. بنابراين تمام سعي رژيم برآن بود تا چنان بنمايد كه اساساً در ميان مخالفان او، هيچ نيروي مسلماني وجود ندارد و حتي آنها كه دم از اسلام ميزنند حداكثر يك «ماركسيست اسلامي» هستند.د- انتساب مبارزات و فعاليتهاي ضد رژيم به ماركسيسم در جامعهاي كه بدنه اصلي آن را مردم مسلمان و معتقد تشكيل ميدادند، اين حسن و مزيت را نيز براي رژيم در برداشت كه درون خانوادهها يك نوع نيروي مقاومت در برابر ورود افراد جوان خانواده به اينگونه فعاليتها، شكل ميگرفت. طبعاً اين نيروي مقاومت نه بدان خاطر بود كه والدين طرفدار رژيم بودند بلكه آنها از ترس اين كه مبادا فرزندشان در دام «كمونيستها» گرفتار آيد و «لامذهب و بيخدا» شود، و همچنين نگراني از سرشكستگي و بدنامي خانواده در جمع اقوام و متدينين، از ورود آنها به عرصههاي مبارزاتي جلوگيري به عمل ميآوردند.بنابراين بايد اذعان داشت كه تلاش رژيم پهلوي براي بزرگنمايي تهديد ماركسيسم و گروههاي چپ، يك اقدام كاملاً حساب شده بود. از طرفي اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه ماركسيسم و فعالان چپ، يك دستاورد بزرگ و مهم را نيز براي رژيم پهلوي داشتند و آن «دينزدايي» از جامعه و بويژه قشر جوان بود. از آنجا كه دين به عنوان مهمترين و گستردهترين عامل در برابر سياستهاي استعماري آمريكا و فساد و تباهي رژيم پهلوي به شمار مي رفت، لذا تضعيف و محو اين عامل، در صدر برنامهها و اقدامات ايالات متحده و دربار قرار داشت. اين اقدام از دو مسير كلي پي گرفته ميشد. نخست ترويج فساد و لااباليگري و به طور كلي رفتارها و عملكردهاي ناهنجار و ضدارزشي در جامعه، و دوم از طريق اشاعه هرگونه تفكر و انديشهاي كه بتواند به سست شدن مباني اعتقادي جامعه بينجامد. در اين ميان ماركسيسم قطعاً ميتوانست نقش بسيار مؤثري داشته باشد و لذا اين كاركرد، از نظر رژيم پهلوي منفي نبود. همچنين حمايت از افكار متحجرانه و تقويت افراد و مراكزي كه مروج اسلام به عنوان يك مكتب واپس مانده، غيرمبارز و ساكن و صامت بودند، از جمله سياستهاي مورد توجه رژيم پهلوي بود.اگرچه بحث در اين زمينه تا حدي به درازا كشيد، اما براي روشن شدن اين نكته كه نه ماركسيسم و گروههاي چپ، بلكه اسلام واقعي و انقلابي (و پيروان و مروجان اين تفكر و انديشه) از سوي رژيم پهلوي و آمريكا به عنوان يك تهديد جدي تلقي ميشد، ضرورت داشت و نهايتاً نيز همانگونه كه آقاي مازيار بهروز بصراحت عنوان ميدارد، انقلاب با رهبريت امام خميني (ره) به عنوان يك شخصيت بزرگ اسلامي و در حالي كه نيروهاي چپ فاقد هرگونه پايگاه قابل توجهي در ميان جامعه بودند، به پيروزي رسيد.اما به دنبال سقوط رژيم پهلوي و باز شدن فضا براي فعاليت، اين گروهها و احزاب و تعداد بسياري از احزاب و دستهها و گروههاي چند نفره و خلقالساعه با طرح ادعاهاي بزرگ وارد ميدان شدند. در اين زمينه البته بايد انصاف داد كه آقاي مازيار بهروز- همانگونه كه نقل شد- پديده تشكيل انبوه گروههاي كوچك و ذرهاي چپ را مورد توجه قرار داده است، اما آنچه باعث ميشود تا قلم ايشان را در اين برهه تأثير گرفته از پارهاي تمايلات و انگيزههاي سياسي بدانيم آن است كه در بيان حوادث و وقايع پس از انقلاب ـ در خوشبينانهترين حالت ـ وي به گونهاي سخن ميگويد كه اين گروهها تا حد ممكن از عملكرد و رفتارهاي ناصواب و بلكه خائنانه خود در اين دوران تبرئه شوند و ناكامي ناشي از ايدئولوژي و عملكرد غلط خودشان، بر دوش نظام نوپاي جمهوري اسلامي گذارده شود.برگزيدن عنوان «انقلاب: «رقص مرگ» براي فصل سوم از اين كتاب و تصويري كه بدين ترتيب در نگاه نخست در ذهن خواننده ايجاد ميشود، اولين گام نويسنده در اين راستا به حساب ميآيد، هر چند توضيحي كه در درون اين فصل راجع به «رقص مرگ» داده ميشود، تا حدي زهر آن تصوير نخست را ميگيرد: «اين دوره براي جنبش كمونيستي در ايران دوره رقص مرگ بود كه در آن موجوديت جنبش به توانايياش در انطباق با محيط اجتماعي پس از انقلاب كشور بستگي داشت. در اين كار پرمخاطره، كمونيستهاي ايران سرانجام شكست خوردند.» (ص181)البته در طول بحث مسئوليت آن شكست ـ آنگونه كه بايد و شايد ـ بر عهده خود كمونيستها گذارده نميشود.واقعيت اين است كه گروههاي چپ در حالي كه هيچگونه پايگاهي در ميان جامعه و حتي طبقه كارگر نداشتند، هر يك به نوعي دچار توهمات خودبزرگ بيني شدند و سعي داشتند خود را در جايگاه رهبري جامعه و ديگر گروههاي سياسي قرار دهند. آقاي مازيار بهروز در كتاب خود اشارات جالب توجهي به اين موارد دارد: عجيب آن كه به محض اين كه اقليت قابليتهاي سازمانياش را از دست داد، ارزيابياش از نقش خود در جامعه غير واقعيتر شد. با در نظر گرفتن خارج شدن ساير گروههاي ماركسيستي از صحنه، اقليت خود را بزرگترين و محبوبترين گروه ماركسيستي ارزيابي ميكرد و با وجود آن كه هيچ پايگاه قدرتي نداشت، ساير گروهها را به پذيرش رهبري خود فرا ميخواند» (ص254) و يا «پس از سقوط رژيم شاه، ماركسيستهاي ايراني نتوانستند پشتيباني لازم از طرف طبقه كارگر را به دست آورند. به يقين سركوب عامل مهمي بود، اما دلايل دروني نيز در كار بود. هيچ كدام از اين گروهها بررسي جدي و جامعي در مورد طبقه كارگر به عمل نياورده بود.» (ص255) و يا «پژوهش درباره گروهها و سازمانهاي ماركسيستي در ايران به ناچار به اين نتيجهگيري ميانجامد كه از نقطه نظر تئوريك، هيچ كدام از آنها رويكرد واقعبينانهاي به طبقه كارگر نداشتند.» (ص257) و يا «... بايد پذيرفت كه ماركسيستهاي ايران در ايجاد ارتباط با طبقه اصلياي كه ميبايست ايدئولوژي آنها را درك كند وموجد تحول اجتماعي شود به وضوح ناكام ماندند.» (ص259)نكته ديگري را كه در مورد گروههاي چپ نبايد فراموش كرد، اعتقاد راسخ آنها به استالينيسم و طبعاً روشهاي ديكتاتوري است. در اين زمينه نيز تأكيدات مكرري را در اين كتاب مييابيم: «اكثريت قاطع گروههاي ماركسيستي در ايران از استالينيسم پيروي و با عبارت تقديسگرانهاي چون «آموزگار كبير پرولتاريا» و «اراده پولادين پرولتارياي جهان» از استالين ياد ميكردند.»(ص263) و يا «پذيرش صحت و اعتبار الگوي انقلاب روسيه به اين معنا بود كه هيچ كدام از سازمانهاي ماركسيستي به هرگونه دموكراسي سياسي اعتقاد نداشتند و ادبيات ماركسيستي غالباً از آن به عنوان دموكراسي بورژوايي ياد ميكرد» (ص264) و يا «اكثر گروهها و سازمانهاي ماركسيستي ايران از استالينيسم پيروي كردند و اين بر رويكرد آنها نسبت به مسائل اجتماعي به ويژه دموكراسي، تأثير منفي گذاشت.» (ص264) از طرفي نهادينه شدن سنت تروريسم و حذف فيزيكي در هستههاي مركزي گروههاي چپ طي سالهاي قبل از انقلاب، طبعاً اين گروهها را از چنان روحيه و ظرفيتي برخوردار ساخته بود كه در صورت لزوم، اين رويه را در ابعاد بسيار گستردهتري در دوران بعد از انقلاب نيز به كار برند، و اين نيز نكتهاي است كه در مورد اين گروهها نبايد از نظر دور داشت.حال با چنين پيشينه و خصلتهايي و عليرغم بينقشي و بيتاثيري در شكلگيري و پيروزي حركت انقلابي و اسلامي مردم در سالهاي 56 و 57، گروههايچپ پس از سرنگوني رژيم شاه، با نقاب دفاع از حقوق خلقهاي ايران داعيه دار رهبري جامعه و استقرار نظام منطبق بر تفكرات و عقايد ماركسيستي در كشور شدند و براي رسيدن به اين منظور، در مناطق مختلف با سوءاستفاده از زمينههاي تاريخي، قومي و اقتصادي موجود دست به برانگيختن احساسات و عواطف مردمي زدند و بر امواج برخاسته از اين احساسات سوار شدند. تركمن صحرا و كردستان، دو منطقهاي بودند كه به دليل وجود برخي زمينهها، فعاليت اين گروهها در آن مناطق به آشوبهاي گستردهاي دامن زد.آقاي مازيار بهروز در مورد مسائل تركمن صحرا چنين اظهار ميدارد: «بحران ديگري كه فدائيان با آن روبرو شدند، جنگ تركمن صحرا بود كه در دو مرحله بروز كرد: نخست در سال 1358 و دوم در سال 1359... شوراهاي دهقاني تركمن صحرا نظم اجتماعي- اقتصادي جديدي را در منطقه به وجود آوردند. در فروردين 1358 كه برخوردهاي مسلحانه بين نيروهاي دولتي و تركمنهاي مسلح آغاز شد، فدائيان كه تنها يك نماينده در منطقه داشتند، به ماجرا كشيده شدند. اين نماينده عباس هاشمي يكي از اعضاي باقيمانده شاخه تهران فدائيان از سال 1355 بود كه كوشيد به توافقي دست يابد اما نتوانست. به زودي فداييان خود را در موقعيتي ديدند كه از يك طرف تركمنها از آنها انتظار درگيري مستقيم و ارائه رهنمود داشتند و از طرف ديگر حكومت آنها را به طراحي كل ماجرا متهم ميكرد. رهبري فدائيان در حالي كه با لحن خشني سخن ميگفت و اعلام ميكرد كه در صورت لزوم از حقوق شوراهاي تركمن با خشونت دفاع خواهد كرد، درصدد مصالحه بود و در ترتيب دادن آتشبس در گنبد كاووس نقش فعالي داشت.» (صص8-187) همانگونه كه پيداست فدائيان در تحليل نويسنده نه به عنوان مسبب يا حداقل يكي از مسببان اصلي تشنجات و آشوبهاي مسلحانه در منطقه گنبد، بلكه به عنوان گروهي كه گويا ناخواسته به اين ماجرا كشيده شده، مطرح ميشوند. اين در حالي است كه براساس اسناد و اعلاميههاي به جا مانده، اين گروه نه تنها خود را در حاشيه احساس نميكرد بلكه با اظهارنظرهاي تند و جنگ افروزانهاش ، مرتباً بر التهابات و هيجانات موجود ميافزود و جنگ با نظام جمهوري اسلامي را در دستور كار خود قرار داده بود. طبيعتاً آنچه آقاي مازيار بهروز در مورد تلاشهاي اين گروه براي «مصالحه» و «آتشبس» عنوان ميدارد، جز اظهارات و رفتارهاي تحكمآميز آنها براي تسليم شدن نظام در قبال تحركات آشوبطلبانه نبود.البته آنچه نويسنده چندي بعد و هنگام بيان علل و عوامل ناكامي چپ در ايران در مورد نقش فدائيان در جريانات آشوبطلبانه اوايل انقلاب و بويژه ماجراهاي تركمن صحرا ميگويد، ضمن تكميل و بلكه تصحيح اظهارات قبلي ايشان در اين باره، تصوير روشنتري از اين گروه ارائه ميدهد: «در واقع در هر رودررويي اجتماعي سالهاي 1358 و 1359، حضور فداييان هميشگي بود. شايد ماجراي تركمن صحرا مثال خوبي باشد از توانايي كلي سازمان در يافتن تكيهگاهي در ميان زحمتكشان روستايي. به دنبال تشكيل شوراهاي دهقاني كه به زودي مسئوليت نظم جديد اجتماعي ـ اقتصادي را در منطقه برعهده گرفتند، مصادره زمينها انجام شد. فدائيان سازمانده اصلي اين شوراها در طول حيات كوتاهشان بودند، و اختلافات در درون فدائيان ـ كه منجر به انشعاب در آن شدـ به تضعيف شوراهاي تركمن به هنگام روياروييشان با جمهوري اسلامي كمك كرد.»(ص252)اشاره آقاي مازيار بهروز به «جنگ كردستان» نيز خالي از اشكال و بيان كننده واقعيت نيست: «جنگ كردستان در اسفند 1357 آغاز شد... دلايل اصلي جنگ، تمايل جنبش كرد به كسب خودمختاري در چارچوب يك ايران دموكراتيك از يك سو، و تمايل جمهوري اسلامي به دفاع از كنترل مركزي بر استانهاي كشور، از سوي ديگر بود. درگيري فداييان در جنگ كردستان دو دستگي داخلي آنها را شدت بخشيد.» (ص188)بيترديد امروز با توجه به اين كه بسياري از وابستگيهاي حزب دمكرات كردستان و همپيمانان چپگراي آنها به قدرتها و سياستهاي خارجي در به آشوب كشيدن كردستان، آشكار شده است، سخن گفتن در اين باره توضيح واضحات خواهد بود، اما در يك نگاه گذرا به آنچه در آن هنگام در كردستان گذشت، بيشك بايد گفت حمله به پادگانهاي نظامي و تلاش براي تصرف پادگان لشكر 28 كردستان و به يغما بردن ابزار و ادوات نظامي و همچنين اشغال نظامي برخي شهرها و مناطق و اصرار بر در اختيار گرفتن نيروهاي مسلح ارتشي در منطقه و ديگر عملكردها و درخواستهاي مشابه، به هيچرو در قالب «كسب خودمختاري در چارچوب يك ايران دمكراتيك» نميگنجيد و حاكي از توطئههايي بزرگ براي جداسازي بخشهايي از خاك ايران از مام ميهن بود كه البته با فداكاريها و رشادتهاي فرزندان اين سرزمين از تحقق اهداف اين توطئه جلوگيري به عمل آمد. اما گذشته از اين گونه موارد، كه به نظر ميرسد بيش از آن كه به دليل گرايش نويسنده به گروههاي مزبور باشد ناشي از نوع نگاه خاص وي به انقلاب اسلامي و نظام جمهوري اسلامي است، بايد خاطرنشان ساخت كتاب «شورشيان آرمانخواه» تا حد زيادي در بيان سرنوشت گروههاي چپ و ارائه تصويري كلي از حيات و ممات اين گروهها بويژه براي نسلهاي حاضر كه مايل به دانستن پيشينه جنبش چپ در كشورشان هستند، ميتواند مفيد باشد. این مطلب تاکنون 4613 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|