حرف هايي كه به شاه زدم | اشاره : محمد رضا پهلوي از 26 دي 1357 كه از ايران رفت تا 5 مرداد 1359 كه درگذشت مدت 18 ماه در چند كشور جهان آواره بود . او به ترتيب به مصر، مراكش، باهاماس، مكزيك، آمريكا، پاناما و دوباره به مصر رفت و در آنجا درگذشت . نوشته زير بخشي از خاطرات احمدعلي مسعود انصاري از همراهان شاه است كه در كتاب خاطرات وي تحت عنوان «پس از سقوط» منعكس شده است .
....شاه مخصوصاً در باهاماس و مصر و مكزيك هر وقت فرصت پيش ميآمد درباره گذشته حرف ميزد. ولي حقيقت اين است كه شوك وارده به او به گونهاي بود كه هرگز از اين حالت افسردگي بيرون نيامد و در همين حالت بود تا از دنيا رفت. تا آن موقع هم هنوز به خودش نيامده بود و گيج به نظر ميرسيد. در باهاماس، در گفتگوهاي دو نفري كه داشتيم براي من از پيشرفتهاي دوران پهلوي حرف ميزد. ميگفت: ما برايتان مدرسه و دانشگاه و راه و كارخانه ساختيم. از مكزيك به بعد هم اتفاق افتاد كه چند بار درباره مسايل و اعتقادات مذهبي صحبت كرديم و من احساس ميكردم كه بيشتر از گذشته مايل است كه درباره اين زمينهها صحبت بكنيم. گويي در اين اواخر بيشتر گرايش مذهبي پيدا كرده بود. چند بار و هر بار حدود يك ساعت منحصراً درباره مذهب و اعتقاد صحبت كرديم.
يك بار در مكزيك كه پسرش رضا نعوذبالله درباره خدا شوخي كرد، شاه برافروخته شد و به تندي به رضا گفت: با هر كسي شوخي ميكني با خدا شوخي نكن ببين چه ميشود؟ كه مقصودش سقوط شاهنشاهي خودشان بود . خود من بارها از زبان ايشان شنيدم كه ميگفتند تمام انقلاب و سقوط سلطنت و اتفاقات بعد از آن تقدير الهي است. جالب اين كه در ايران و در زمان قدرت، حداقل در مجالس خلوت و خصوصي، ابائي نداشت كه با مذهب هم شوخي كند، همچنان كه بارها درباره خدا شوخي ميكرد . حالا به پسرش پرخاش ميكرد كه درباره خدا شوخي نكند .
علاوه بر مسايل مذهبي كه بيشتر در گفتگوهاي دو به دو مطرح ميشد، مسايل ديگري هم بود كه ضمن صحبتها درباره آن حرف ميزديم، مخصوصاً مسئله ترك ايران هميشه و به نوعي در گفتگوها مطرح ميشد . در اوايل و در باهاماس و مكزيك معمولاً هر وقت شاه را مورد سئوال قرار ميدادم، ميگفت «تقدير بوده است». و سكوت ميكرد. اما در اين اواخر در مصر يك بار كه باز مسئله مطرح شد، باعصبانيت به من گفت: چند هزار بار برايت شرح بدهم براي اين كه پادشاهي ادامه پيدا كند از زدن خودداري كردم!
در مكزيك يك بار صحبت سادات پيش آمد و صحبت گذشتهها، شاه ميگفت اگر خاندان پهلوي نبود شما نبوديد و اين همه كار براي ايران در دوران پهلوي انجام شد. اين همه مدرسه، دانشگاه، راه و چه و چه ... دكتر نصر و نهاوندي هم نشسته بودند. شاه يكباره از من پرسيد: به نظر تو مردم ايران درباره سادات چه ميگويند؟ من جواب دادم: «در ايران منفورترين آدم بعد از شما سادات است» كه ديدم همه ميخندند و شاه سرخ شد. اما چون شاه ميدانست من قصد بدي ندارم و فقط از سر بيتوجهي چنين گفتهام با وجود عصبانيت حرفي نزد. در همين زمينهها يكبار ديگر هم در قصر قبه كه يك ماهي را دركنار او گذراندم گفتگوي جالب ديگري داشتم. آن روز شاه به من گفت: احمد، خدا را شكر كه كسي به من فحش نميدهد! من گفتم: اختيار داريد پس به بنده فحش ميدهند؟ ايشان گفت به تو دستور ميدهم بگويي درباره من چه ميگويند؟ گفتم: ميگويند شما قصاب بوديد و ايشان گفت: اينطور نيست، خدا شاهد است كه آنها را كه سعي كردند مرا بكشند بخشيدم ولي كسي كه خون ديگري را ريخته حق نداشتم ببخشم. گفتم: ميگويند: شما دزد بودهايد. شاه جواب داد: كدام دزدي، يك كميسيونهايي بود كه معلوم و معين بود (توضيح بدهم كه ايشان ظاهراً گرفتن كميسيون را در معاملات با خارج خلاف نميدانستند) گفتم ميگويند شما خانمباز بودهايد، ايشان گفتند: مگر شما خودتان صيغه نميكنيد! و گفت ديگر چي؟ گفتم: حرفهاي ديگري هم ميزنند، مثلاً در ايران مطالبي چاپ شده و حتي كتابي منتشر شده كه به شما نسبت همجنسبازي دادهاند ايشان سخت ناراحت شد و رنگش مثل هميشه سرخ شد و گفت، اين اراجيف ديگر چيست كه ميگويند؟!
برگرفته از كتاب :
پس از سقوط ؛ سرگذشت خاندان پهلوي در دوران آوارگي، خاطرات احمد عليمسعود انصاري
منتشره از سوي مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1385
این مطلب تاکنون 3891 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|