ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 74   دي ماه 1390
 

 
 

 
 
   شماره 74   دي ماه 1390


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
معرفي کتاب
«پرنده نوپرواز »

كتاب «پرنده نوپرواز» كه حاصل گفت‌وگو با يكي از افراد شركت كننده در مبارزه مسلحانه آمل مي باشد به قصد تحريف واقعيتهاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي سالهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي نگاشته شده واگر اندكي دقت و تأمل در مطالعه آن صورت گيرد، گذشته از عيان شدن جعليات آن، مي‌توان آثار و تبعات بيگانگي از فرهنگ ملي و ديني و فاصله‌گيري از جامعه خود را در سرنوشت اتحاديه كمونيستهاي ايران، بة روشني مشاهده كرد.

كتاب «پرنده نوپرواز؛ گفت‌وگو با يكي از رفقاي شركت كننده در مبارزه مسلحانه سربداران و قيام آمل» نخستين بار در تابستان 1383 از سوي گروهي با عنوان حزب كمونيست ايران (ماركسيست- لنينيست- مائوئيست) در آلمان انتشار يافته است. در توضيحي كه از سوي ناشر در ابتداي كتاب آورده شده است مي‌خوانيم: بخشهاي عمده «گفت‌وگو با يكي از رفقاي شركت كننده در مبارزه مسلحانه سربداران و قيام آمل» به مناسبت بيستمين سالگرد اين قيام تاريخي، براي نخستين بار در شماره‌هاي 7،5،4،3 و 8 نشريه حقيقت ارگان حزب كمونيست ايران (ماركسيست- لنينيست- مائوئيست) طي سالهاي 1382- 1380 به چاپ رسيده است. اينك مجموعه كامل آن با برخي تغييرات و اضافات جزئي همراه با اسناد و ضمائم سياسي و نظامي و اسامي و تصاوير رفقاي جانباخته در اختيار علاقمندان به تاريخ جنبش انقلابي و كمونيستي ايران قرار مي‌گيرد.»

«اتحاديه كمونيستهاي ايران» در تابستان سال 1355 از ادغام دو گروه «سازمان انقلابيون كمونيست» و گروه «پويا» در خارج كشور به وجود آمد و به عنوان يك سازمان مائوئيستي فعاليتهاي خود را دنبال كرد. رهبريت اين سازمان با فردي به نام سيامك زعيم بود.
همزمان با اوج گيري و پيروزي نهضت اسلامي مردم در بهمن 57، اعضاي اتحاديه كمونيستها نيز وارد كشور شدند و با اقدام به تشكيل سازمان توده انقلابي دانشجويان و دانش‌آموزان «ستاد» و نيز جمعيت زنان مبارز، فعاليت در جهت تشنج‌آفريني را در دستور كار خود قرار دادند. اتحاديه در بهار 1358 با اعزام نيروهاي خود به كردستان درصدد جمع‌آوري سلاح و مهمات برآمد و سپس با تشكيل گروهي تحت عنوان تشكيلات پيشمرگان زحمتكشان، تلاش كرد تا در پوشش يك گروه محلي و با شعار دفاع از دهقانان در مقابل فئودالها، جايگاهي را براي خود در اين منطقه تدارك ببيند. اتحاديه كمونيستها علي‌رغم تظاهر به مخالفت با حزب دمكرات كردستان، از هيئت نمايندگي خلق كرد كه اكثريت اعضاي آن از حزب دمكرات بودند، پشتيباني مي‌كرد. نيروهاي اتحاديه در درگيريهاي كامياران در اواخر پاييز و اوايل زمستان 58 و نيز درگيريهاي سنندج در فروردين 59، حضور داشتند و همگام با گروه كومله، به غائله آفريني مبادرت ورزيدند. سرانجام به دنبال شكست توطئه‌هاي آمريكايي در كردستان، نيروهاي اتحاديه از اين منطقه خارج شدند و پس از چندي به فكر غائله‌آفريني در نقطه‌ديگري از كشور افتادند. در اين چارچوب سرانجام آمل به عنوان هدف بعدي انتخاب گرديد. نيروهاي اتحاديه در اوايل پاييز 60 به نقطه‌اي در جنگل واقع در 15 كيلومتري آمل منتقل شدند و در 18 آبان 60 به قصد اشغال اين شهر حركت كردند، اما در اولين دقايق درگيري، شكست خوردند و ناچار از عقب‌نشيني به جنگل گرديدند. پس از درگيريهاي پراكنده‌اي كه در طول حدود دو ماه و نيم بعدي صورت گرفت، سرانجام نيروهاي اتحاديه در آخرين ساعات روز پنجم بهمن 60 و در حالي كه اكثريت نيروهاي بسيجي و سپاهي از سراسر كشور براي شركت در عمليات تهاجمي عليه متجاوزان بعثي عازم جبهه‌هاي جنگ شده بودند، با ورود به شهر توانستند براي چند ساعت به غائله آفريني و اغتشاش بپردازند، اما به دليل حضور گسترده مردم، پس از برجاي گذاردن تعدادي كشته و نيز محاصره و دستگيري جمعي ديگر از آنها، ناچار از فرار به جنگل شدند. در تيرماه سال 61، غالب نيروهاي باقيمانده اين گروه نيز دستگير شدند و بدين ترتيب عمر اتحاديه كمونيستهاي ايران عملاً به پايان رسيد. محاكمه 22 تن از اعضاي اين اتحاديه از 27/9/61 الي 22/10/61 با حضور جمعي از خانواده‌هاي شهداي آمل برگزار شد و احكام صادره درباره آنها روز پنجم بهمن 61 در شهر آمل به اجرا درآمد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب«پرنده نوپرواز » را مورد نقد و بررسي قرار داده است . باهم ميخوانيم :
انتشار كتاب «پرندة نوپرواز» در تابستان سال 1383 و در حالي كه 23 سال از شورش مسلحانه شكست خورده اعضاي اتحاديه كمونيستهاي ايران در آمل مي‌گذرد و بساط بلوك كمونيستي شرق نيز سالهاست كه از صحنه بين‌المللي برچيده شده است، بيش از آن كه اصل و كنه اين ماجرا را پيش روي خوانندگان قرار دهد، ما را با اين واقعيت مواجه مي‌سازد كه تلاش براي تحريف تاريخ انقلاب اسلامي از دامنه بسيار گسترده‌اي برخوردار است تا جايي كه حتي يك گروه كوچك و گمنام مائوئيستي اوايل دهه 60 نيز كه هيچ‌گاه حتي در بين گروههاي چپ و در اوج فعاليتها و جنجالهاي آنها، داراي شأن و پايگاهي نبوده، اينك در شرايطي كه كمونيسم، چه از نوع روسي و چه از نوع چيني آن، شوق و رغبتي را در دل كسي برنمي‌انگيزد، گام در چنين مسيري نهاده است و سعي دارد با داستان‌سرايي‌هاي مجعول، تصويري واژگونه از اوضاع، شرايط و وقايع سالهاي آغازين انقلاب به نسل حاضر ارائه دهد. حاصل اين اقدام، اگرچه هيچ دستاوردي براي كمونيسم و سوسياليسم و به طور كلي چپ‌روي‌هاي ماركسيستي در بر نخواهد داشت، اما به زعم تنظيم كنندگان اين كتاب مي‌تواند انقلاب اسلامي و نظام برخاسته از آن را در ذهنيت نسل‌هايي كه خود از نزديك شاهد و ناظر مسائل و تحولات اوايل انقلاب نبوده‌اند، دچار خدشه سازد و مباني استقرار نظام را زير سؤال برد. اين هدفي است كه در مقياسي وسيع‌تر و عميق‌تر از سوي دستگاهها و محافل سياسي غربي طي دو دهه گذشته پي گرفته شده است و البته تهيه و تدوين كتابهايي از اين دست را نيز، هرچند علي‌الظاهر وابسته به عناصر چپ باشند، نمي‌توان از آن خط مشي كلي جدا دانست.
در اين چارچوب، كتاب «پرونده نوپرواز» كه علي‌الظاهر خاطرات «يكي از رفقاي شركت كننده در مبارزه مسلحانه سربداران و قيام آمل» است، از آنجا كه نام حقيقي يا حتي مستعار گوينده اين خاطرات را در برندارد طبعاً در پيشگاه پژوهشگران و نويسندگان تاريخ نمي‌تواند از ارزش و اعتباري برخوردار باشد، اما در عين حال نبايد ناديده گرفت كه نويسندگان اين كتاب از طريق خلق فضاهاي جنگي و عمليات چريكي، تلاش كرده‌اند تا توجه طيف جوان و نوجوان را به خود معطوف سازند و فضاي لازم را براي ايجاد ارتباط با اين طيف از جامعه فراهم آورند اما افراط در جعل واقعيات، هرگونه زمينه‌اي را براي محقق ساختن اين هدف از بين برده است. بررسي محتواي اين كتاب، بروشني ناراستي‌هاي آن را عيان مي‌سازد.
نخستين نكته‌اي كه در «پرندة نوپرواز» جلب توجه مي‌كند، محصور بودن كامل گروههاي چپ در تزها و تئوريهاي ماركسيستي، لنينيستي و مائوئيستي در زمان پيروزي انقلاب اسلامي و ماهها و سالهاي پس از آن است، به طوري كه اساساً قدرت مشاهده و درك واقعيتها را از دست داده بودند. به همين دليل در چارچوب تحليلي آنها، آنچه مي‌بايست در ايران محقق مي‌شد، انقلابي با ماهيت سوسياليستي و ماركسيستي بود. طبعاً اين خواسته به هيچ رو در جامعه‌اي مسلمان و داراي ريشه‌هاي عميق ديني، قابل پياده شدن نبود. در دوران اوج‌گيري نهضت انقلابي مردم در سالهاي 56 و 57 به رهبري امام خميني(ره) نيز هرگز كوچكترين حركت و فعاليتي از سوي جامعه مبني بر تقاضاي برپايي حكومتي چپ‌گرا در كشور مشاهده نشده و در فريادها و شعارهاي مردمي، «جمهوري اسلامي» به عنوان خواست و اراده همگاني مطرح گرديده بود، اما علي‌رغم اين همه، جزميت چپ‌گرايان بر تزهاي ماركسيستي، آنها را همچنان از همراهي با عموم مردم وا مي‌داشت و نقش‌هايي از قبيل «روشنفكران آوانگارد» كه مسئوليت نجات جامعه از رفتن به بيراهه را بر دوش دارند، در ذهن آنها ترسيم مي‌كرد. براساس چنين ذهنيتي بود كه نيروهاي جوان و كم‌شمار گردآمده در گروههاي متعدد چپ، به كمتر از قرار گرفتن در جايگاه رهبريت سياسي و اداري جامعه قانع نبودند و هر يك خود را برترين نيروي برآمده از تاريخ اين سرزمين به شمار مي‌آوردند. نخستين تأثير اين غرور كاذب و تحليل غيرواقعي، انشعابهاي مكرر اين گروهها از يكديگر بود، به صورتي كه در همان ابتداي انقلاب با انبوهي از اين دست گروههاي چپ‌گرا مواجه شديم: «... در واقع پس از انقلاب اين موضوع به امر رايجي تبديل شد كه هر چند نفر فعال ماركسيست كه دور هم جمع مي‌شدند خود را حزب يا سازمان مي‌ناميدند و ادعا مي‌كردند كه پيشاهنگ راستين طبقه كارگر هستند.» (مازيار بهروز، شورشيان آرمانخواه، انتشارات ققنوس، 1380، ص183) البته نانوشته نبايد گذارد كه اگرچه تمامي اين گروهها اعم از كوچك و بزرگ يا باسابقه و خلق‌الساعه، چنين ادعايي داشتند، اما از روش يكساني در حوزه فعاليتهاي سياسي پيروي نمي‌كردند. به عنوان نمونه، حزب باسابقه‌اي مثل حزب توده كه وابستگي همه‌جانبه‌اي به اتحاد جماهير شوروي داشت و از خط مشي آن كشور پيروي مي‌كرد، راه و روش به ظاهر دوستانه و همراهانه‌اي را با نظام نوپاي جمهوري اسلامي در پيش گرفت و تحت پوشش چنين رفتاري به اقدامات مورد نظر حزب و «برادر بزرگتر» دست يازيد تا جايي كه به اعتراف نورالدين كيانوري از ارائه اطلاعات نظامي به شوروي نيز خودداري نكرد و بدين ترتيب تا آخرين مراحل حيات در مسير جاسوسي و خدمت به بيگانه گام برداشت: «سرهنگ فوق جواني را كه با او بود با نام «لئون» به من معرفي كرد و هر سه در پارك قدم زديم. در اين گردش درخواست دستيابي به اطلاعات اف14 از سوي كميته مركزي حزب كمونيست شوروي به اطلاع من رسيد... اين يك اشتباه فوق‌العاده بزرگ حزب كمونيست اتحاد شوروي بود كه از دبيركل يك حزب كمونيست، آن هم حزبي با 40 سال سابقه، چنين درخواستي را بكند. اشتباه عميق‌تر من اين بود كه اين درخواست را پذيرفتم و اين اطلاعات را به شورويها دادم.» (خاطرات نورالدين كيانوري، انتشارات اطلاعات، 1371، صص545-544)
اما احزاب و گروههاي جديدتر كه غالباً حول يكي دو تن از شخصيتهاي انشعابي از احزاب باسابقه‌تر و با حضور نيروهاي جوان و كم‌اطلاع شكل مي‌گرفتند، به واسطه غلبه فضاي احساسي و هيجاني بر آنها، مسيرهاي پرتنش و خشونت‌آميز را انتخاب مي‌كردند و بزودي سر از فعاليتهاي تروريستي يا درگيريهاي نظامي درمي‌آوردند. اگرچه پشتوانه عظيم مردمي نظام جمهوري اسلامي امكان هرگونه موفقيتي را از اين گروهها سلب مي‌كرد، اما در عين حال با توجه به اوضاع و احوال بسيار حساس پس از انقلاب و توطئه‌هاي گسترده آمريكا عليه نظام، بي‌ترديد ايالات متحده بيشترين منفعت را از اين گونه فعاليتهاي ايذايي گروههاي چپ‌گرا مي‌برد. به اين ترتيب مفهوم «چپ آمريكايي» در ادبيات سياسي ما شكل گرفت كه بايد امام خميني(ره) را واضع اصلي آن به شمار آورد. اين مفهوم در واقع يكي از كليدي‌ترين مفاهيم براي تحليل وقايع سالهاي نخستين انقلاب اسلامي محسوب مي‌شود و بدون توجه كافي به آن نمي‌توان درك صحيحي از بسياري مسائل اين دوران داشت. اتفاقاً در آن مقطع زماني اين مفهوم كاملاً در افكار عمومي مردم ايران جا افتاده بود، چرا كه خدمت‌رساني اين‌گونه گروههاي تابلودار چپ به آمريكا به صورت محسوس و ملموسي در پيش روي جامعه قرار داشت. به عنوان نمونه، در وقايع كردستان كه تنها يك هفته پس از پيروزي انقلاب اسلامي آغاز شد اگرچه به ظاهر گروههاي چپ در آن منطقه سردمدار تحريكات و تحركات بودند، اما از نظر مردم اين وقايع در كليت خود جز يك توطئه آمريكايي محسوب نمي‌شد و البته روند حوادث و گذشت زمان نيز صحت و دقت اين جهت‌گيري افكار عمومي را به اثبات رسانيد. در تركمن صحرا هم گروههاي چپ نقش مشابهي برعهده داشتند و قضاوت مردم درباره آنها نيز جز در خدمت اهداف و منافع آمريكا بودن، نبود؛ بنابراين اگرچه گروههاي چپ با گرايشهاي فكري و سياسي به شوروي يا چين و بعضاً كوبا و آلباني در حال فعاليت بودند و در اقصي نقاط كشور آشوبهايي مي‌آفريدند كه هزينه‌هاي جاني و مالي فراواني در آن مقطع حساس بر كشور و انقلاب تحميل مي‌كرد و مشكلات عديده‌اي بر سر راه مردم به وجود مي‌آورد، اما علي‌رغم اين همه، هيچ‌گاه مردم تضاد اصلي خود و انقلابشان را با كشورهاي شوروي و چين احساس نكردند و همواره دستها و عوامل آشكار و پنهان آمريكا را مسبب اصلي و واقعي اين‌گونه وقايع مي‌دانستند و البته حق هم همين بود. واقعه آمل در پنجم و ششم بهمن 1360، در شرايط و فضايي به وقوع پيوست كه مسائل بيش از پيش براي مردم روشن شده بود. در اين برهه غائله آفريني‌هاي گروههاي وابسته در كردستان اگرچه كمابيش ادامه داشت، اما تا حد زيادي فروكش كرده بود. تركمن‌صحرا و خوزستان نيز دوره‌اي از ناآرامي و اغتشاش را پشت سرگذارده بودند. انتشار پاره‌اي اسناد و مدارك به دست آمده از لانه‌جاسوسي آمريكا، حقايق بيشماري را مكشوف ساخته و اعترافات گسترده برخي اعضا و عوامل گروههاي ضد انقلاب، پرده از بسياري مسائل دروني اين گروهها برداشته بود. در عين حال، تحميل جنگي سراسري و همه‌جانبه به كشور از يك سو و رويكرد گروههاي ضدانقلاب، به ويژه سازمان مجاهدين خلق، به عمليات تروريستي و به شهادت رسانيدن جمع زيادي از مسئولان بلندپايه و نيز مردم عادي، جلوه‌هاي ديگري از توطئه جهاني عليه انقلاب اسلامي را به نمايش گذارده بود. حاصل تمامي اين قضايا آن بود كه مردم هوشيارتر، صبورتر و مصمم‌تر از قبل در صحنه دفاع از انقلاب ايستادند و تهاجم نظامي گسترده به خاك ايران با فداكاري و ايثارگري جوانان غيور بسيجي، ارتشي و سپاهي مهار و دشمن پس از پيشرويهاي اوليه بناچار زمين‌گير شد و در هراس از تهاجم نيروهاي ايران به سر مي‌برد. همچنين اقدامات تروريستي و خرابكارانه گروههاي ضدانقلاب نيز تا حد زيادي مهار شده بود و مردم و نظام بر پيامدهاي ناشي از وقايع 7 تير و 8 شهريور فائق‌آمده بودند. به اين ترتيب نوعي احساس پيروزي و اميدواري در اين برهه از زمان بر جامعه حكمفرما بود و گروههاي ضد انقلاب جز دست يازيدن به فعاليتهاي پراكنده تروريستي، هيچ راه ديگري پيش روي خود باز نمي‌ديدند. اين فضايي است كه در توضيحات «فردناشناس» (راوي وقايع آمل) درباره اوضاع و احوال سال 60 نيز به گونه‌اي مورد اشاره قرار مي‌گيرد: «مي‌خواهم حال و هواي جامعه را در سال 60 توضيح دهم... متاسفانه طي اين سالها برخي تلاش كردند سال 60 را سال بدي تصور كنند و تحت عنوان اين كه انقلاب شكست خورد بر دستاوردهاي انقلابي آن سال خاك بپاشند... در تابستان داغ آن سال، در گوشه و كنار كشور و در كوچه و پس كوچه‌هاي هر شهر بوي باروت به مشام مي‌رسيد. انقلابيون آن دوره سرشار از روحيه فداكاري، از خودگذشتگي و خدمت به خلق بودند... ما در صحنه‌هاي گوناگون مبارزه، از سنگرهاي نبرد كردستان تا درگيريهاي خياباني، از ميدانهاي جنگ انقلابي تا زندانهاي جمهوري اسلامي شاهد چنين برخورد و روحيه‌اي از جانب كمونيستها و انقلابيون بوديم... اين روحيه بهيچ وجه بيان ماجراجويي و سرگشتگي ديوانه‌وار نبود. ضرورت تاريخ اسلحه را در مركز سياست ايران قرار داد و نسل ما اين وظيفه را در دست گرفت.» (صص19-18)
گذشته از ادبيات خاص فرد ناشناس، سخنان وي بخوبي حاكي از حاكميت يأس و نااميدي گسترده اين گروهها به واسطه مقاومت مردم و حمايت بيدريغ آنان از نظام است. از سوي ديگر همگان مي‌دانند بوي باروتي كه در كوچه پس كوچه‌هاي هر شهر و ديار به مشام مي‌رسيد ناشي از عمليات تروريستي كوري بود كه با بمب‌گذاريها يا تيراندازيها، مردم را به صورت جمعي يا فردي به خاك و خون مي‌كشيد. در حقيقت، اين نوعي انتقام‌گيري از جامعه‌اي به شمار مي‌آمد كه پايبند به اعتقادات خود و مصمم به حفظ يكپارچگي ملي و ميهني خويش بود. آنچه تحت عنوان «ضرورت تاريخ» نيز ياد شده است جز خودخواهي و خوي ديكتاتوري ناشي از تفكرات كمونيستي نبود كه از مردم مي‌خواست يا حاكميت جمعي قليل و بيگانه از خود را بر خود بپذيرند يا آماده باشند تا آماج گلوله‌ها‌و بمبهاي آنها قرار گيرند.
البته فرد ناشناس در اين بخش از صحبتهايش به اين نكته اشاره ندارد كه گذشته از كوچه پس‌كوچه‌هاي هر شهر و ديار، بوي باروت در مرزهاي غربي كشورمان نيز از جنوبي‌ترين تا شمالي‌ترين نقطه آن پيچيده بود. به اين ترتيب غيرتمندان عرصه دفاع از ميهن و انقلاب از دو سو آماج قرار مي‌گرفتند. تعدادي از آنها در جبهه‌هاي جنگ به خاك و خون كشيده مي‌شدند و آنان كه جان سالم از دست دشمن متجاوز به در مي‌بردند، در كوچه پس كوچه‌هاي هر شهر و ديار هدف حملات كور تروريستي واقع مي‌شدند و البته كار به همين جا نيز خاتمه نمي‌يافت.
نابرابري تجهيزات و ادوات جنگي در دو جبهه نيروهاي بعثي متجاوز و مدافعان ايران اسلامي، مسئله‌اي نيست كه بر كسي پوشيده باشد. اين نابرابري به ويژه در ماههاي نخست جنگ و علي‌الخصوص در مورد نيروهاي بسيجي و سپاهي حاضر در جبهه‌ها به نحو چشمگيري مشاهده مي‌شد. نيروهاي بعثي در قالب دوازده لشكر كاملاً مجهز و مسلح، سازماندهي و وارد خاك ايران شده بودند. در اين ميان تعداد زيادي از نيروهاي داوطلب مردمي و سپاهي براساس احساس تكليف ديني و ملي خود به جبهه‌ها عزيمت كرده بودند، اما يكي از مهمترين مسائل و مشكلات اين بود كه اسلحه و تجهيزات كافي براي ارائه به آنها وجود نداشت، به ويژه آن كه حضور بني‌صدر در مقام فرماندهي كل قوا و نوع نگاه وي به بسيج و سپاه مانع از آن مي‌شد كه حتي در حد مقدورات نيز سلاح‌هاي انفرادي و سبك در اختيار داوطلبان قرار گيرد. با اين همه، نيروهاي بسيجي با روحيه‌اي فداكارانه و شجاعانه، مقاومتهايي حماسي را در برابر لشكرهاي پياده و مكانيزه متجاوز بعثي شكل دادند كه در تاريخ ثبت است. در چنين شرايط بحراني و بغرنجي كه حتي يك قبضه اسلحه يا آرپي‌جي هفت، حكم كيميا را در جبهه‌ها داشت، كمونيستهاي مدعي دفاع از «خلقهاي ايران» با نفوذ به جبهه‌ها به كار اسلحه و مهمات دزدي مشغول شدند تا با آتش‌افروزي در ديگر نقاط كشور، از پشت بر ملت ايران خنجر بزنند و يار و ياور متجاوزان به اين آب و خاك باشند. فرد ناشناس بروشني اين نحوه عملكرد خود و دوستانش را در اين كتاب بازگو كرده است: «بخش اصلي سلاحها از كردستان و جنوب به تهران منتقل شد. سلاحهاي نيمه سنگين چون آرپي‌جي7 عمدتاً از جبهه‌هاي جنگ جنوب گردآوري شده بود. جنگ ايران و عراق جنگ طبقه ما نبود و شركت بخشي از نيروهاي ما در آن جنگ هيچ منفعتي براي طبقه ما نداشت. اما تنها فايده‌اي كه به ما رساند تهيه اين قبيل سلاحها بود... حتي در يك مورد برخي از سلاحها توسط رفقايي چون سهيل سهيلي (يوسف گرجي) از جبهه جنگ آبادان با هلي‌كوپتر به اهواز منتقل شد... بدين طريق مجموعاً حدود 60 الي 70 اسلحه از انواع مختلف با مقدار زيادي مواد منفجره و مهمات گردآوري شد.» (ص32)
علاوه بر خيانتي كه در آن اوضاع و احوال توسط چنين گروههايي به واسطه سرقت اسلحه و مهمات از جبهه‌ها صورت گرفت و هرگز از عهده پاسخگويي به آن برنخواهند آمد، نوع تحليل آنها از جنگ در آن برهه نيز فاقد هرگونه مبناي منطقي است. فارغ از اين كه چه اختلافها و حتي تضادهايي در داخل كشور وجود داشت، واقعيت اين بود كه ميهن ما در آن برهه هدف يك تهاجم نظامي گسترده واقع شده و صدام حسين بروشني و با صراحت تمام، تصرف و ضميمه ساختن بخش قابل توجه و استراتژيكي از خاك ايران را به عراق اعلام داشته بود. به اين ترتيب تماميت كشور ما در مقابل واقعيتي تلخ قرار گرفته بود كه اساساً ربطي به طبقه و ايدئولوژي و گرايشهاي سياسي و امثالهم نداشت. دفاع از ميهن، وظيفه‌اي است كه بردوش همگان قرار دارد و چنانچه كسي از غيرت و حميت و شجاعت برخوردار باشد، يقيناً در اين راه كوتاهي نخواهد كرد. از سوي ديگر، تمامي آمارها و ارقام و اسناد به جا مانده از آن دوران حاكي از اين واقعيت است كه اقشار پايين دستي جامعه در هر شغل و رسته‌اي اعم از كارگر، كشاورز، كارمند و غيره، بيشترين حضور را در جبهه‌هاي دفاع در برابر متجاوزان، داشته‌اند. بنابراين گروههايي كه خود را نماينده طبقه كارگر و كشاورز مي‌دانستند و تمامي اقدامات خود را در رابطه با اين «طبقه» توجيه مي‌كردند، اگر ياري به آنها نمي‌رساندند دستكم نمي‌بايست اقدام به دزديدن مهمات و اسلحه از جبهه‌ها بكنند و آحاد اين طبقه را از كمترين امكانات و تجهيزات دفاعي در برابر متجاوزان تا دندان مسلح، محروم سازند.
البته اين نوع تحليل از جنگ به دليل آن كه هيچ‌گونه پشتوانه منطقي و استدلالي نداشت- همانند ديگر نظريات و طرحها و فعاليتهاي اين گروه- در تحليلهاي درون سازماني نيز بتدريج با مشكل مواجه ‌شد. در واقع حقايق اين جنگ به حدي روشن و واضح خود را مي‌نمايانند كه امكان ناديده گرفتن آنها غيرممكن مي‌گردد: «موضوعي كه بحث حول آن، شكل حادي به خود گرفت مسئله چگونگي برخورد به ماهيت جنگ ايران و عراق بود. رفيق رياحي عكس‌العمل بخشهايي از مردم كه پس از «فتح خرمشهر» توسط ارتش و سپاه، از خود نشان دادند و به طور خودبخودي به خيابانها ريختند و آن را جشن گرفتند نشاني از عادلانه بودن اين جنگ از جانب ايران مي‌دانست.» (ص172)
البته بايد گفت دستيابي به همين نتيجه نيز به دليل غوطه‌ور بودن اعضاي اتحاديه كمونيستها در تصورات غيرواقعي خويش، بسيار ديرهنگام و پس از فتح خرمشهر يعني در سوم خرداد ماه 61 صورت مي‌گيرد، حال آن كه كافي بود پيش از آن نگاهي عميق‌تر به نحوه ارتباط مردم و جنگ انداخته مي‌شد و با پي بردن به حقايق، از رويارويي با مدافعان كشور و شليك به سوي آنها در پشت جبهه، اجتناب مي‌گرديد.
طراحي عمليات شورش مسلحانه در آمل نيز در فقدان چنين نگاههاي عميقي به مسائل فرهنگي، سياسي، اجتماعي و نيز بين‌المللي صورت مي‌گيرد. در حالي كه كشور تمامي توان خود را براي دفاع از تماميت ارضي و استقلال ميهن بسيج كرده و جنگ و درگيري با شدت تمام در جبهه‌ها ادامه دارد، ناگهان گروهي كمتر از يكصد نفر تصميم مي‌گيرند تا از طريق تصرف نظامي شهر آمل، حركتي را براي تحت فرمان درآوردن تمامي كشور آغاز كنند! هيچ چيزي بهتر از توضيحات فرد ناشناس نمي‌تواند ميزان خامي، تخيلي و در عين حال خيانت‌بار بودن اين حركت را برملا سازد.
آنچه نخست در اين طرح جلب توجه مي‌كند، تحليلي است كه اتحاديه از جامعه ايران و خط سير يك حركت انقلابي براي به دست‌گيري قدرت در اين جامعه برمبناي آموزه‌هاي مائو دارد: «ما متعلق به نسلي بوديم كه با آموزه‌هاي مائو بر سر اين كه «قدرت سياسي از لوله‌تفنگ بيرون مي‌آيد» و «خلق بدون ارتش خلق چيزي ندارد» تعليم يافته بوديم و عميقاً اعتقاد داشتيم كه بدون يك انقلاب قهرآميز توده‌اي نمي‌شود از گند و كثافات و مصائب جامعه كهنه رها شد» (ص22) به طور كلي استغراق در تئوريها و نظريات مائوئيستي و بيگانه از جامعه و شرايط ايران، به حدي بود كه حتي پس از مواجه شدن با مسائل و مشكلات اوليه در طرح تهاجم به آمل، رهبريت گروه - سيامك زعيم- براي حل اين مشكلات، همچنان به چيزي جز نظريات مائو درباره عمليات نظامي فكر نمي‌كند: «در آن دوره كل رهبري بويژه رفيق شهاب [سيامك زعيم] خيلي تحت فشار بود. صد آدم جنگي جان بركف، گرسنه و خسته چشم به دهان رهبران دوخته بودند و هر جلسه رهبري با نگاههاي منتظر و پرسشگر رفقا روبرو بود. تمام آن دوره رفيق شهاب خواب نداشت، تنها كتابي كه داشتيم يعني 6 اثر نظامي مائو را مطالعه مي‌كرد و مدام درگير بحث و گفت‌وگو با رفقاي مختلف مي‌شد.» (ص69) جالب اين كه افراط در اين قضيه حتي انتقاد برخي از دوستان و همراهان را به همراه دارد و در اين چارچوب، توجه به شرايط متفاوت ايران و چين به رهبري سازمان گوشزد مي‌شود: «رفيق سهيل به شوخي به رفيق شهاب مي‌گفت اين قدر شش اثر نظامي مائو را نخوان، ما را تا آخر عمر در جنگل نگه مي‌داري...» (ص82)
البته بيگانگي با شرايط، صرفاً به اين مسئله ختم نمي‌شد، بلكه قياس مع‌الفارق بين شرايط خود و اوضاع و احوال دوران اوج‌گيري نهضت اسلامي مردم عليه رژيم شاه و به ويژه درگيريهاي روزهاي واپسين عمر آن رژيم نيز كه منجر به پيروزي انقلاب در روز 22 بهمن 57 گرديد، توهماتي را در ذهن برنامه‌ريزان اين شورش مسلحانه جاي داده بود: «نوك تيز طرح، ايجاد يك گروه نظامي زبده و متحرك بود كه قرار بود به صورت برق‌آسا عمل كند، دادگاه انقلاب اسلامي را كه در مدخل ورودي شهر قرار داشت، تصرف كند. آنجا محل نگهداري بخشي از زندانيان سياسي بود. روي زندانيان به عنوان يك نيروي اوليه حساب شده بود... سازمان دادن اين گروه قوي و متحرك، ناظر بر جمعبندي‌اي بود كه كاك اسماعيل از قيام مسلحانه توده‌اي 22 بهمن ماه سال 1357 در تهران داشت. در آن قيام كه از منطقه نيروي هوايي آغاز شد گروههاي مسلح مردم يك به يك كلانتري‌هاي محل را تسخير مي‌كردند و مسلح مي‌شدند و با تمركز قوا سراغ پادگانهاي نظامي مي‌رفتند.» (صص47-46) در نظر گرفتن يك سلسله فعاليتهاي نظامي صرفاً در دو سه روز پاياني عمر رژيم شاه و ناديده گرفتن انبوهي از مسائل سياسي، فرهنگي و عقيدتي پشت سر آن، محدوديت افق ديد رهبران اتحاديه كمونيستها را در شكل‌دهي يك حركت عظيم توده‌اي كه بتواند جابجايي قدرت را در سطح كلي در پي داشته باشد، نشان مي‌دهد.
موضوع ديگري كه در خاطرات فرد ناشناس، به گونه‌اي تصنعي بر آن تأكيد مكرر صورت مي‌گيرد، طرح ادعاي برخورداري شورشيان مسلح عضو اتحاديه كمونيستها از حمايتهاي بيدريغ و گسترده مردمي در طول ماههاي استقرار در جنگل و نيز هنگام غائله‌آفريني در شهر آمل است. آنچه باعث مي‌شود تا اين تصويرسازي و جعل واقعيت بسرعت از پرده بيرون افتد، افراطي است كه بدون توجه به جوانب آن از سوي فرد ناشناس در اين زمينه صورت مي‌گيرد. در تصوير ارائه شده، مردم كاملاً حامي شورشيان اتحاديه‌اي هستند و به هر نحو ممكن از آنها پشتيباني به عمل مي‌آورند و بيصبرانه مشتاق آنند تا اين نيروها هرچه زودتر شهر آمل را آزاد سازند و بلافاصله پس از آن نيز ديگر شهرهاي كشور آزاد شوند و طبعاً يك حكومت كمونيستي اداره امور مملكت را برعهده گيرد. طبعاً نخستين سؤالي كه با فرض صحت اين گونه ادعاها مطرح مي‌شود آن است كه اگر چنين همراهي، همدلي و هماهنگي‌اي ميان مردم و اتحاديه وجود داشت، چرا حركت اين اتحاديه به فرجام مورد نظر طراحان آن نرسيد؟ آيا در صورت درستي اين مسئله، همان‌طور كه اتحاديه انتظار داشت نمي‌بايست به محض آغاز عمليات، مردم گروه گروه به آنها مي‌پيوستند و با تصرف كلانتري‌ها و مراكز نظامي- همان‌گونه كه در 22 بهمن 57 اتفاق افتاد- بسرعت مسلح مي‌شدند و قدرت را به اتحاديه منتقل مي‌ساختند؟ آيا مي‌توان با طرح اقدامات سركوبگرانه، انفعال مردم را كه تا آن حد همدل و پشتيبان اتحاديه بودند، توجيه كرد؟ مگر نه آن كه در آخرين روزهاي عمر رژيم شاهنشاهي، شدت فشار حكومت نظامي به حداكثر خود رسيده و حتي طرحي براي برپايي يك كودتاي خونين نيز تدارك ديده شده بود. آيا زماني كه پس از اعلام حكومت نظامي از ساعت 4 بعدازظهر روز 21 بهمن 57، حضرت امام مردم را به خيابانها فرا خواندند، كسي واهمه‌اي از سركوبگري نظاميان و كودتاچيان به خود راه داد؟ واقعيتي كه مورد اذعان فرد ناشناس نيز قرار دارد آن است كه مردم در آن روز علي‌رغم تمامي خطرات جاني، يكپارچه به نداي امام پاسخ گفتند و بي‌هراس از كشته شدن راهي خيابانها گرديدند. اگر تصويري كه اين فرد ناشناس در طول اظهارات خود ترسيم مي‌كند، حقيقت داشت دستكم مي‌بايست گوشه‌اي از صحنه‌هاي 21 و22 بهمن 57 آن‌گونه كه انتظار آن را مي‌كشيدند به شكل مقاومتهاي مردمي، به منصه ظهور مي‌رسيد، اما هنگامي كه ملاحظه مي‌شود اعضاي اين گروه پس از يك حركت كور، با برجاي گذاردن تعدادي كشته و مجروح، ناچار از دست زدن به يك عقب‌نشيني عجولانه و بي‌برنامه مي‌شوند، ناگهان تمامي تصويرسازي‌هاي فرد ناشناس، رنگ مي‌بازد.
از طرفي اگر چنين حمايتها و همراهي‌هاي ادعايي، صورت واقعي و حقيقي داشت، ساير گروههاي ضدانقلاب از جمله منافقين كه به طور جدي در پي براندازي نظام جمهوري اسلامي بودند، مي‌بايست از طرح عمليات مسلحانه در آمل استقبال به عمل مي‌آوردند و با گرد آمدن حول اين برنامه، اهداف خود را به نحو جدي‌تري دنبال مي‌كردند. اما همان‌گونه كه فرد ناشناس خاطرنشان مي‌سازد، هيچ‌گونه حمايتي از اين برنامه به عمل نيامد: «با بسياري از گروههاي سياسي هم در سطح سراسري و هم در سطح محلي تماسهايي گرفته شد. مشكل اصلي اين بود كه بسياري از گروهها بويژه گروههاي چپ هنوز پيام سياسي كودتاي سال 60 را درنيافته بودند و صرفاً آن را دعواي دروني ارتجاع ارزيابي مي‌كردند... رفقاي سازمان چريكهاي فدايي خلق ايران (اقليت) مي‌گفتند ما خودمان برنامه داريم. رفقاي سازمان ماركسيستي- لنينيستي توفان در منطقه برخي همكاريها با ما داشتند... دو تن از مسئولين مجاهدين در شمال يكبار به كناره جنگل ‌آمدند و رفيق رياحي با آنان ملاقاتي داشت. آنان كماكان روي خط عمليات پراكنده بودند.» (ص39) در اين زمينه بويژه توجه به نوع موضعگيري سازمان مجاهدين (منافقين) درخور اهميت است. در آن برهه، اين سازمان جدي‌ترين و خشن‌ترين نوع عملكرد را در قبال نظام داشت و از ديگر سو داراي وسيع‌ترين شبكه‌هاي تيمي، نفوذي و عملياتي بود، به طوري كه توانسته بود در دو عمليات تروريستي 7 تير و 8 شهريور، جمع زيادي از مسئولان و بلندپايگان نظام را به شهادت برساند. در طول ماههاي بعد از اين وقايع نيز شبكه‌هاي منافقين در مناطق مختلف كشور بشدت مشغول فعاليت بودند و به جمع‌آوري اطلاعات و اخبار و نيز فعاليتهاي تروريستي خود ادامه مي‌دادند. در اين حال پاسخ سرد و منفي نمايندگان اين سازمان به اتحاديه كمونيستها براي پيوستن به شورش مسلحانه در آمل بروشني حاكي از آن است كه سازمان منافقين براساس اطلاعات خود، هرگونه پشتيباني مردمي از آن را منتفي مي‌دانست، لذا كوچكترين احتمالي براي پيروزي آن قائل نبود؛ در غير اين صورت يقيناً با اين حركت همراه مي‌شد و البته هيچ‌گونه نگراني نيز از اين كه پس از پيروزي (!) قدرت به دست اتحاديه بيفتد نداشت، چرا كه با توجه به سابقه فعاليت و تعداد نيرو و به ويژه روش‌هاي خاص و كاملاً ابتكاري مسعود رجوي براي كنار زدن رقبا، بسادگي قادر بود از پس اتحاديه كمونيستها برآيد. اما نه تنها هيچيك از اين گروهها به برنامه مزبور نپيوستند بلكه حتي اتحاديه كمونيستهاي ايران از اين كه بتواند برنامه شورش مسلحانه خود را به تصويب و تأييد تمامي اعضاي خود برساند نيز ناتوان بود. لذا اعضاي كم‌شمار آن، به دو گروه اكثريت و اقليت تجزيه شدند و اختلافات ميان آنها به حدي رسيد كه مخالفان از ارائه امكانات سازمان به اين بخش شورشي نيز جلوگيري به عمل مي‌آوردند: «مشكل واقعي كه در بقيه بخشهاي تشكيلات با آن روبرو بوديم برخورد منفعلانه و كارشكنانه اقليت سازمان بود. عملاً تشكيلات تهران تحت نفوذ و كنترل آنان قرار داشت و آنان در بسياري مواقع حاضر نبودند امكانات سازمان را در اختيار فعاليتهاي تداركاتي جنگل قرار دهند.» (ص65) البته جاي اين سؤال نيز وجود دارد كه اگر گروه مخالف در اقليت بودند، چگونه تشكيلات مركزي در تهران را در اختيار داشتند و به چه طريقي قادر بودند از انتقال امكانات سازمان به گروه جنگل جلوگيري به عمل آورند؟ در پاسخ به اين سؤال مي‌توان چنين پنداشت كه فرد ناشناس، در اين زمينه نيز بسان بسياري موارد ديگر با اقدام به وارونه‌گويي، جاي اكثريت و اقليت را با يكديگر عوض كرده است.
اوج‌افراط در وارونه‌نمايي وقايع زماني است كه فرد ناشناس در بازگويي وقايع آمل مدعي مي‌شود مردم منطقه از به شهادت رسيدن نيروهاي بسيجي و سپاهي به دست شورشيان اتحاديه كمونيستها، حمايت به عمل مي‌آوردند. وي در بيان اين مسئله يك نكته مهم را تعمداً ناديده مي‌گيرد و آن شكل‌گيري نيروي بسيج و سپاه پاسداران از متن توده مردم است. به عبارت ديگر اعضاي سپاه و بسيج كسي جز خود مردم نبودند و البته در آن مقطع از زمان اكثريت آنها نيز در جبهه‌هاي غرب و جنوب در راه دفاع از ميهن مشغول جانبازي و ايثارگري بودند. اتفاقاً همين پيوند و بلكه يگانگي جامعه و بسيج بود كه زمينه‌هاي پايمردي مستمر اين نيروي نوپا را در جبهه‌ها فراهم آورده بود و علي‌رغم وارد آمدن تلفات و خسارات به آن، هرگز خللي در حضور بسيج و سپاه در نقاط مرزي مشاهده نشد. تنها كافي است با نگاهي گذرا به تشييع جنازه‌شهداي جنگ تحميلي در آن دوران و مشاهده تابوت‌هاي شهدا بر روي دستان امواج عظيم انساني در تمامي شهرها و روستاها و شنيدن شعارهايي كه عليه آمريكا و رژيم بعثي سرداده مي‌شد، ميزان محبت و عشق مردم به شهدا و نفرت آنها از دشمنان را دريافت. حال آيا براستي براي مردم تفاوتي داشت كه قاتل فرزندان آنها چه كساني باشند؟ بي‌ترديد اگر نفرت مردم از عوامل داخلي آمريكا كه دست خود را به خون فرزندان غيور ايران زمين آغشته مي‌كردند، بيشتر از تنفر از خود آمريكا و اسرائيل نبود، كمتر از آن نيز نبود. خوشبختانه واقعيتها در اين باره به حدي روشن، مستند و آشكارند كه با داستان‌سرايي‌هايي از اين دست امكان خدشه‌دار كردن آنها وجود ندارد: «ما از طريق اهالي روستاهاي اطراف پيغام داديم كه مي‌توانند از طريق مردم جنازه‌ها را تحويل بگيرند ولي نه اهالي حاضر به همكاري با رژيم بودند و نه خود رژيم اقدامي كرد. تنها پدر يك درجه‌دار ارتشي براي بردن جنازه فرزندش به جنگل آمد، با كلي بدگويي از رژيم و اين كه فرزندش را مجبور كردند كه با ما بجنگد. او به ما كمك مالي داد.» (ص63) يا در جاي ديگري ادعا مي‌شود: «از صبح اول وقت مردم روستاي «اسكومحله» دور پاسگاه ژاندارمري جمع شده بودند. همگي ناراحت و نگران و عبوس و عصبي بودند. اما به محض اين كه اولين سري جنازه‌هاي دشمن به پاسگاه سرازير شد، گل از گل مردم شكفت. ذوق زده شدند و علناً از شكست رژيم و پيروزي ما ابراز خوشحالي كردند.» (ص58)
البته ناگفته نماند كه چنين تصويرسازيهايي از جامعه و اوضاع و احوال آن و افراط‌در وارونه گويي مسائل، هرچند كه ابتدا عملي ناشيانه و بلكه تمسخر‌آميز به نظر مي‌آيد، اما با دقت در اين مورد و موارد مشابه مي‌توان حركتي را به منظور تكرار مكرر دروغهاي بزرگ براي جا انداختن آنها در ذهن نسل جوان و تثبيت اين‌گونه جعليات در تاريخ، مشاهده كرد.
بررسي اظهارات فرد ناشناس در زمينه عمليات نظامي اتحاديه كمونيستهاي ايران، زواياي ديگري از تحريف واقعيات را در اين خاطره‌گويي، آشكار مي‌سازد و البته در لابلاي اين اظهارات، مواردي را نيز مي‌توان يافت كه حاكي از حاكميت روحيه ماجراجويي، هيجان‌زدگي و قدرت طلبي كور بر اين سازمان است. فرد ناشناس خود نيز در لابلاي مطالب اظهار شده، با نگاه امروزين به وقايع گذشته، خطاها و اشتباهات فاحش در برنامه‌ريزيها و عملكردهاي آن هنگام اتحاديه را متذكر مي‌شود اما در عين حال تلاش دارد تا تصويري حماسي از كليت اين ماجرا ارائه دهد. مسلماً براي گروهي كه به پيروي از آموزه‌هاي مائو قصد دارد قدرت سياسي را از مجراي لوله تفنگ به دست گيرد و به اجرا درآورد و بدين منظور خود را در نقش و هيبت «ارتش خلق» تصور مي‌كند، هيچ امري ضروري‌تر و بايسته‌تر از برنامه‌ريزي دقيق و همه‌جانبه براي عمليات در پيش رو وجود ندارد. اما با مرور اين خاطرات مشخص مي‌شود كه طراحان اين ماجرا، حتي بديهي‌ترين و ساده‌ترين اصولي را كه در چنين عملياتي بايد مورد توجه قرار داشته باشد، ناديده گرفته‌اند: «اين كه پس از آزادسازي شهر چگونه به پيشروي ادامه دهيم چندان مورد بحث قرار نگرفته بود. ايده‌هايي بود كه به سمت شهرهاي ديگر پيشروي كنيم و آنها را هم تصرف كنيم. اما آنچه كه رويش حساب شده بود تأثير سياسي آن بر سراسر كشور بود و نقشي كه اين قيام در برانگيختن مردم در جاهاي ديگر داشت.» (ص47) بر اين نوع طرح‌ريزي عمليات نامي جز خيالپردازي نظامي و سياسي نمي‌توان گذارد. عمق اين خيالپردازي زماني آشكار مي‌شود كه پيروزي در اين عمليات صددرصد فرض شده و لذا هيچ برنامه و دستور كاري براي عقب‌نشيني نيروها در صورت شكست احتمالي عمليات، طراحي نشده باشد: «مسئله عقب‌نشيني فقط در حد مشخص كردن يكي دو نقطه در جنگل- آن هم نه چندان روشن و واضح و رسماً اعلان شده- طرح شده بود تا ارائه يك نقشه عقب‌نشيني منظم در صورت شكست احتمالي.» (ص100)
وجود چنين نقص و نقصانهاي عظيمي در طراحي عملياتي كه هدف آن فتح كل كشور است (!) باعث مي‌شود تا فرد ناشناس در طول اظهارات خود دچار تناقض‌گوييهاي مكرر درباره اشخاص مختلف شود، چرا كه از يك سو قصد دارد تا هريك از اعضاي اتحاديه و بويژه مسئولان آن را تا حد ممكن بزرگ و در نظريه‌پردازي‌هاي سياسي و طراحي عمليات نظامي از جمله اعجوبه‌ها و نوادر دوران قلمداد كند و از سوي ديگر در مواجهه با واقعيات انكارناپذير و غيرقابل كتمان، ناچار از بيان نقاط ضعف و كاستيها و نواقصي مي‌گردد كه هيچ سنخيتي با تعاريف قبلي ندارد. به عنوان نمونه وي در ابتدا چنين تصويري از «كاك اسماعيل»؛ فرمانده اصلي عمليات نظامي شورش به دست مي‌دهد: «كاك اسماعيل با مهارت فراوان و به سرعت رفقا را سازماندهي كرد و فرمانهاي نظامي مناسب صادر كرد. اين از جمله توانايي‌هايش بود كه مي‌توانست زود ارزيابي اوليه كسب كند و برپايه آن سريعاً تصميم صحيح بگيرد. در ضمن، شناختش از نيروهاي تحت فرمانش عامل مهمي در تعيين آرايش قواي صحيح بود. او مي‌دانست كه در صحنه جنگ كجا استقامت و پايداري لازم است، كجا جسارت و شهامت. كجا قاطعيت در امر تصميم‌گيري و چالاكي لازم است، كجا نيازمند صبر و حوصله بيشتر.» (ص59) اما علي‌رغم تمامي اين تعريف و تمجيدها، در درگيري كوچكي كه روز 17 آذر 60 بين نيروهاي شورشي اتحاديه و تعدادي از نيروهاي بسيجي در روستاي رزكه صورت گرفت، كاك اسماعيل نه تنها نتوانست علي‌رغم شناسايي‌هاي قبلي و هجوم غافلگيرانه، هيچ‌گونه موفقيتي به دست آورد، بلكه از سوي فرد ناشناس- برخلاف تمجيدهاي قبلي- به عدم قاطعيت در تصميم‌گيري و پيشبرد نقشه متهم مي‌شود: «خود كاك اسماعيل فرماندهي عمليات را برعهده گرفت... پس از يك ساعت و نيم نبرد كاك اسماعيل از طريق بي‌سيم به گروه امين اسدي فرمان پيشروي براي تصرف پايگاه داد. اما زمان زيادي نگذشته بود كه فرمان را لغو كرد... كاك اسماعيل هنگام نبرد قاطعيت كافي را براي پيشبرد نقشه از خود نشان نداد و فرمان پيشروي را لغو كرد.» (صص74و77)
قابليتها و هوشمنديهاي (!) نظامي كاك اسماعيل بويژه در زمان عمليات اصلي اين گروه هنگام انتقال افراد از جنگل به شهر در آخرين ساعات روز چهارم بهمن بيش از پيش نمايان مي‌شود. طبق اظهارات فرد ناشناس، پيش از آغاز عمليات، راههاي ورود به شهر، توسط يك گروه چند نفره مورد شناسايي قرار مي‌گيرد و مدت زمان لازم براي عبور از اين مسيرها محاسبه مي‌گردد. اما نكته‌اي بسيار ساده و بديهي از چشم مسئولان سياسي و نظامي اين گروه پنهان مي‌ماند و آن تفاوت ميان حركت يك گروه چند نفره با يك دسته نزديك به صد نفر بوده است. تنها در مرحله انتقال نيرو به شهر است كه كاك اسماعيل فرمانده نظامي گروه و ديگران به اين تفاوت پي مي‌برند: «ارزيابي اوليه‌مان از زمان لازم براي رسيدن به شهر كه مبتني بر رفت و آمد يك گروه چند نفره از اين مسير بود غلط از آب درآمد. از نظر زمان‌بندي تفاوت كيفي است بين حركت يك گروه كوچك چندنفره با حركت يك گروه صدنفره.» (ص103)
در اينجا اين سؤال مطرح مي‌شود كه اساساً چرا اين گروه كوچك شورشي با وجود تمامي ضعفهاي خود توانست يك گروه صدنفره را در جنگل براي مدت چند ماه مستقر سازد و علي‌رغم درگيريهاي پراكنده‌اي كه در طول اين مدت به وقوع پيوست، اقدامي جدي براي سركوب آنها در جنگل و ختم غائله صورت نگرفت؟ براي پاسخگويي به اين سؤال، بايد به شرايط ويژه جنگي در آن مقطع از زمان توجه كرد. در يك نگاه كلي بايد گفت پس از تهاجم سنگين ارتش بعثي به ايران، طبيعتاً بخش عمده‌اي از تواناييهاي نظامي و دفاعي كشور در قالب نيروهاي بسيجي، سپاهي و كليه نيروهاي نظامي و انتظامي، راهي جبهه‌ها شد، اما در اين مقطع از زمان يعني نيمه دوم سال 60 و پس از سد شدن راه پيشروي نيروهاي متجاوز و زمينگير كردن آنها، مسئولان و فرماندهان جنگ در حال برنامه‌ريزي براي هجوم به دشمن و بيرون راندن آنها از خاك ميهن بودند. به همين دليل بسيج نيروها و اعزام گسترده و سريع آنها به جبهه‌ها در دستور كار قرار داشت كه در نهايت به انجام عمليات فتح‌المبين در نخستين روزهاي سال 61 و آزادسازي بخشهاي وسيعي از مناطق اشغال شده انجاميد. در اين مقطع شايد بتوان گفت تعداد نيروهاي بسيجي و سپاهي در كليه شهرها در كمترين حد ممكن قرار داشت و تمامي توجهات نيز معطوف به تداركات لازم براي انجام عمليات بزرگ تهاجمي به دشمن بود.
اتفاقاً از لابلاي خاطرات فرد ناشناس نيز بخوبي مي‌توان چنين وضعيتي را مشاهده كرد. به عنوان نمونه در اوايل پاييز 60 نيروهاي آنها براحتي وارد جنگل مي‌شوند و چند ده تن بار «از مهمات و تجهيزات نظامي تا چندين تن مواد غذايي» نيز به جنگل انتقال داده مي‌شود. (ص34) فرد ناشناس بدون اشاره به وضعيت جنگي كشور و اعزام نيروها به جبهه‌ها، علت سهولت در انتقال نيرو و تداركات به جنگل را «ضعف و بي‌پايگي مفرط رژيم در آن دوره» (ص34) مي‌داند، اما اين صرفاً تلاش ناموفقي براي كتمان حقيقتي درخشان از يك سو و «خيانتي بزرگ» از سوي ديگر است. در جاي ديگر فرد ناشناس با بيان آمار نيروهاي سپاه در اوايل پاييز بخوبي وضعيت نيروهاي مستقر در شهر را روشن مي‌سازد: «نيروي نظامي دشمن در شهر هم خيلي گسترده نبود. مقر سپاه در مواقع عادي 20 تا 30 نفر نيرو داشت.» (ص50) با توجه به اين كه جهت كلي حركت نيروها از شهرها به جبهه‌ها براي انجام عمليات فتح‌المبين بود بنابراين قطعاً تا روز پنجم بهمن‌ماه اگر از اين تعداد نيرو كاسته نشده باشد، بر آن افزوده هم نشده است. بنابراين مي‌توان گفت كه اگرچه درگيريهاي پراكنده‌اي تا زمان عمليات اصلي نيروهاي اتحاديه كمونيستها صورت گرفت، اما به دليل رويكرد عمومي نيروهاي سپاه و بسيج به جبهه‌هاي جنگ و نيز قلت تعداد حاضرين در شهر آمل، درگيري گسترده‌اي با نيروهاي اتحاديه تدارك ديده نشد و بلكه امكانات لازم را بدين منظور در اختيار نداشتند. در واقع وقتي فرد ناشناس مي‌گويد: «رفيق‌مان حشمت اسدي بعد از اين كه نيروها به جنگل منتقل شدند دو سري اسلحه‌اي كه قبلاً به شهر برده شده بود را پشت وانتي انداخت و يك گوني رويش انداخت و از جلوي پاسگاههاي كنترل رژيم گذشت و آنها را به جنگل آورد» (ص35) اين خود بهترين شاهد براي درك ميزان حضور نيروهاي بسيجي و سپاهي و انتظامي در شهر است، به طوري كه «حشمت اسدي» به سبب عدم حضور اين نيروها، با خيالي آسوده به نقل و انتقال تعداد زيادي اسلحه به صورت تقريباً آشكار مي‌پردازد. اين البته وضعيتي كمابيش مشابه در ديگر شهرها نيز بود كه بيشترين حجم نيروهاي بسيجي و سپاهي و نظامي خود را به جبهه‌ها اعزام داشته بودند. بنابراين آمار و ارقامي كه فرد ناشناس درباره بسيج «نزديك به 2000 – 1500 نفر سپاهي و ارتشي» (ص54) در روز 21 آبان 60 به منظور سركوب يك جمع تقريباً صدنفره مي‌دهد، جز اوهام و تخيلات دُن كيشوتي وي نمي‌تواند باشد، چرا كه در اين صورت بي‌ترديد هيچ اثري از اين جمع باقي نمانده بود. طبعاً اگر فرد ناشناس مي‌توانست تصور دقيقي از دو هزار نفر نيروي مسلح داشته باشد، هرگز چنين ادعايي را مطرح نمي‌كرد، به ويژه آن كه گفته شود تهاجم يك چنين نيرويي، تنها يك كشته و دو زخمي از آنها گرفت! (ص57)
راحتي و سهولت ورود نيروهاي مسلح اتحاديه كمونيستها به شهر آمل در ساعات پاياني روز پنجم بهمن ماه نيز تأكيد مجددي بر حضور غالب نيروهاي بسيجي و سپاهي در جبهه‌هاي جنگ و قلت تعداد اين نيروها در سطح شهر است: «مسئوليت انتقال قوا را رفيق غلامعباس درخشان (مراد) برعهده گرفت. قرار شد با همان وانتي كه براي حمل غذا از آن استفاده شد نيروهاي هر واحد عملياتي به محل‌هاي مورد نظر كه از قبل شناسايي شده بود، منتقل شوند. حوالي ساعت هشت و نيم شب انتقال قوا آغاز شد... رفقا مي‌بايست از خيابانهاي مركزي و منطقه تجاري شهر عبور مي‌كردند و تا چند متري بسيج مي‌رفتند... طي همين دوره با هر رفت و آمد وانت، گروههاي ديگر هم به راحتي و به دقت در محلهاي از قبل تعيين شده مستقر شدند و سنگر گرفتند... ساعت يازده و نيم شب رفيق فرامرز فرزاد، فرمان آغاز عمليات را صادر كرد.» (صص107-106) هنگامي كه اين نيروها به راحتي پشت وانت به صورت مسلح وارد شهر مي‌شوند و در نزديكترين فاصله به مقرهاي بسيج و سپاه استقرار مي‌يابند، مي‌توان حدس زد كه در آن زمان چه تعداد نيروي بسيجي و سپاهي در شهر حضور داشته‌اند.
اما علي‌رغم اين همه، به گفته فرد ناشناس كه غلو بسياري مي‌كند نيروهاي شورشي تنها به مدت 4 ساعت امكان در دست داشتن ابتكار عمل را مي‌يابند: «مجموعه عمليات فوق تقريباً 4 ساعتي به درازا كشيد. ابتكار عمل و تعرض كلاً در دست ما بود، توانستيم ضمن ضربه ‌زدن به دشمن، قوايش را در مقرها ميخكوب كنيم، ماشينهاي گشت شبانه سپاه را نابود كنيم، بنوعي كنترل جنوب غربي شهر به دست ما افتاد... در واقع با روشن شدن هوا، عمليات ما حالت تدافعي به خود گرفت و ما ابتكار عمل را از دست داديم.» (صص111-110)
از اين گفته بخوبي پيداست كه تمامي ادعاهاي فرد ناشناس در طول اين خاطرات مبني بر حمايتهاي بيدريغ مردمي از آنها كاملاً بي‌مبناست، چرا كه اگر چنين بود، در زماني كه ابتكار عمل در دست آنها قرار داشت مي‌بايست مردم- همان‌گونه كه در 22 بهمن 1357 عمل كردند- وارد كار مي‌شدند و با تصرف مراكز نظامي، شهر را در اختيار نيروهاي اتحاديه كمونيستها قرار مي‌دادند. بويژه اين كه به گفته فرد ناشناس يكي از اعضاي سرشناس سازمان مجاهدين در محله‌اي كه بيشترين اميدواري براي كسب حمايتهاي مردمي از آنجا مي‌رفت، تلاش كرد تا عده‌اي را به حمايت از اين گروه برانگيزد: «محمد معادي كه از فعالين سرشناس مجاهدين در اين محله بود در خانه‌ها را به صدا درآورد و به همه اعلام مي‌كرد كه سربداران شهر را گرفته‌اند و راه گريزي براي مزدوران خميني باقي نمانده است» (ص109) از سوي ديگر اين گروه با به شهادت رساندن ناجوانمردانه تعدادي از نيروهاي پاسدار نيز سعي كرد قدرت و زور بازوي خود را به مردم نشان دهد تا آنها از روي ترس يا با اعتماد به قدرت اين گروه، به فعاليت در جهت حمايت از آنها بپردازند: «در جلوي بيمارستان شير و خورشيد با حكم رفيق حشمت اسدي، شش تن از پاسداران مسلح توسط رفيق حسين ساري اعدام شدند.» (ص109)
بنابراين هنگامي كه ملاحظه مي‌شود علي‌رغم تمامي اين مسائل و نيز قلت عددي نيروهاي سپاه و بسيج، اين گروه حداكثر تا هنگام روشن شدن هوا توانست جولاني در بعضي مناطق شهر دهد و سپس ناگزير از عقب‌نشيني شد، مي‌توان جهت حركت و اقدامات مردمي را بخوبي تشخيص داد؛ بدين ترتيب تمامي بافته‌هاي ذهني فرد ناشناس درباره حمايتهاي مردمي از آنها، نقش بر آب مي‌گردد.
البته وي براي توجيه دليل شكست اين شورش، به يك انتقال نيروي ده هزار نفري به آمل اشاره مي‌كند: «رژيم شبانه در حال اعزام قواي نظامي خود از سراسر شمال و ديگر مناطق ايران بود... در مجموع، رژيم نزديك به ده هزار تن از قواي ارتشي و پاسدار و بسيجي را براي سركوب قيام ما متمركز كرد.» (صص112-111) تنها اندكي تأمل در گفته‌هاي همين فرد پوچي اين ادعا را اثبات مي‌كند. به گفته وي عمليات از ساعت يازده و نيم شب آغاز گرديد (ص107) و مدت چهار ساعت ابتكار عمل در دست آنها بود (ص111) و با روشن شدن هوا عقب‌نشيني اين نيروها آغاز شد.(ص116) اگر وضعيت كلي كشور، اوضاع و احوال نيروهاي مسلح و به ويژه بسيج و سپاه، اعزام گسترده نيروها از تمامي شهرها به جبهه‌ها، وضعيت حمل و نقل نظامي و غيره را در نظر بگيريم، طبعاً در طول اين چهار ساعت، آن هم در دل شب و در منطقه كوهستاني آمل، به هيچ وجه امكان اعزام نيرو و استقرار آنها در اين شهر وجود نداشته است. بنابراين حتي اگر قائل به اين باشيم كه در طول روز‌هاي بعد صدها هزار نيروي نظامي نيز به شهر آمل گسيل داشته شده باشند، اين مسئله هيچ ربطي به شكست عمليات اتحاديه كمونيستها ندارد، چرا كه آنها قبل از ورود اين نيروها ابتكار عمل را از دست داده و وادار به فرار شده بودند. اما واقعيت اين است كه تنها نيروي كمكي كه به اين منظور به آمل اعزام گرديد، جمعي از نيروهاي سپاه چالوس بودند كه آنها نيز در طول روز بعد- و نه در طول درگيريهاي شبانه- به اين منطقه رسيدند و در واقع به تعقيب نيروهاي فراري و پاكسازي منطقه پرداختند. همچنين گفتني است كه در طول ساعات اوليه تهاجم غافلگيرانه نيروهاي شورشي، حدود 40 تن از نيروهاي بسيجي و سپاهي و نيز مردم شهر به فيض شهادت نائل آمدند اما نيروهاي مردمي بسرعت توانستند با تسلط بر اوضاع، به عقب راندن شورشيان بپردازند. بنابراين شكست نيروهاي اتحاديه، از جمع قليلي از نيروهاي بسيجي و سپاهي صورت گرفت كه البته از حمايتهاي گسترده و بيدريغ مردم اين شهر برخوردار بودند. در واقع طرح ادعاي اعزام ده هزار نيروي نظامي به آمل در آن مدت كوتاه يا حتي در طول روز بعد، از آنجا ناشي مي‌شود كه فرد ناشناس عدد ده هزار را بدرستي نمي‌شناسد يا آن كه هيچ تصوري از نقل و انتقال نيروهاي نظامي ندارد، چرا كه در آن هنگام حتي نيروهاي واكنش سريع ايالات متحده آمريكا نيز قادر نبودند در طول 4 ساعت اقدام به جمع‌آوري ده هزار نيروي نظامي از سراسر يك كشور و انتقال آنها به يك نقطه بكنند.
گذشته از پاره‌اي داستان‌پردازيهاي بي‌مبنا و پوچ درباره رشادتها و دلاوريهاي نيروهاي اتحاديه يا ترس حاكم بر نيروهاي بسيجي و سپاهي- كه در آن موقع رشادتهاي آنان در برابر دوازده لشكر تا دندان مسلح عراقي، چشم جهانيان را خيره ساخته بود- يا توصيف كمكهاي بي‌پايان مردمي به شورشيان، فرد ناشناس در مراحل پاياني خاطرات خود، به بيان نكاتي مي‌پردازد كه قابل تأمل است. وي اگرچه در طول صحبتهايش بارها از حمايتهاي مردمي سخن مي گويد، اما در نهايت خشم و كينه خود را نسبت به مردم نمي‌تواند پنهان دارد و به صراحت ضرورت قلع و قمع آنها را در جريان يك «انقلاب كمونيستي» مورد تأكيد قرار مي‌دهد: «هر انقلاب در عمل با دو مسئله مشخص روبروست، يكي طبقات مرتجع به عنوان آماج اصلي انقلاب و ديگري آنچه كه بدان اردوي دشمن مي‌ناميم و مركب از بازوهاي مسلح و غيرمسلح سركوبگر دشمن است. اينها لزوماً از موقعيت طبقاتي مانند سرمايه‌داران و زمينداران بزرگ برخوردار نيستند اما آماج انقلابند و در پروسه جنگ انقلابي بايد اراده‌شان را در هم شكست و خردشان كرد.» (ص119)
گاهي ترسيم برخي صحنه‌ها از سوي فرد ناشناس به گونه‌اي صورت مي‌گيرد كه لبخند را بر لب مي‌نشاند و البته اين ظن و گمان را نيز برمي‌انگيزد كه چه بسا وي اساساً در اين وقايع حاضر نبوده و آنچه بيان مي‌دارد صرفاً از روي گفته‌ها و يادداشتهاي ديگران به انضمام داستان پردازيهاي شخصي است. به عنوان نمونه صحنه درگيري در سطح شهر چنين تصوير شده است: «در برخي مكانها، رفقا بويژه رفقاي محلي براي مردم سخنراني‌هاي كوتاه ايراد كردند. آنان اهداف قيام را توضيح دادند و از مردم خواستند كه به صفوف ما بپيوندند و از هرگونه كمكي كه از دستشان برمي‌آيد دريغ نكنند... مردم وقتي نياز ما به غذا را ديدند هر يك به فراخور حال‌شان مواد غذايي و سيگار در اختيار ما گذاشتند. بسياري از ما سئوال مي‌كردند كه نهار هستيد يا نه؟... از صبح تا ظهر جوانان و نوجوانان دور و بر سنگرهاي ما را گرفته بودند. براي هر شليكي كه بسوي دشمن مي‌شد دست مي‌زدند و ما را تشويق مي‌كردند.» (صص120-119) كافي است صحنه درگيري و تعقيب و گريز و تيراندازي و مسائل مختص جنگ درون شهري را در نظر گرفت و در كنار آن يكايك مسائلي را كه فرد ناشناس مي‌گويد تجسم كرد تا مايه‌هاي طنز درون اين صحبتها، خنده را بر لبان هر خواننده‌اي بنشاند.
پايان كار اتحاديه و نحوه رفتار اعضاي آن در زندان و دادگاه نيز تأمل برانگيز است: «در مجموع به غير از دو سه تن از شركت كنندگان در دادگاه كه به عامل رژيم بدل شده بودند و نهايت همكاري را با دادستان رژيم يعني اسدالله لاجوردي در زندان و همچنين در دادگاه به عمل آورده بودند، در رابطه با بقيه مي‌توان گفت كه با درجات متفاوتي از مقاومت و ضعف روبرو بوديم. تا آنجا كه مي‌دانيم كسي آشكارا از كمونيسم دفاع نكرد، برخي بصراحت گفتند كمونيسم شكست خورد، برخي سكوت كردند، كسي به افشاي رژيم جمهوري اسلامي و آن دادگاه قرون وسطايي و فشارها و شكنجه‌هايي كه بر آنان روا شده بود، دست نزد، برخي از دادن هرگونه اطلاعات و اسرار سازماني سرباز زدند و برخي ديگر پاره‌اي از اطلاعات خود را بيان كردند. در مجموع مي‌توان گفت كسي به دفاع فعال از مواضع ايدئولوژيك- سياسي سازمان و مشخصاً قيام سربداران برنخاست... شاخص اصلي اين دادگاه، دفاعيات رفيق رياحي بود. برمبناي آن بخشهايي از دفاعيات وي كه در تلويزيون و مطبوعات پخش شد، مي‌توان گفت كه او به مجيزگويي از رژيم نپرداخت و از عملكرد سازمان تا مقطع سي خرداد دفاع كرد و قيام سربداران را به تحليل غلط سازمان بعد از سي خرداد منتسب كرد و از پيامدهاي آن ابراز تاسف كرد و در ضمن حاضر نشد بگويد مسلمان شده، هرچند كه خود را ماركسيست هم اعلام نكرد. دادگاه نشانه چند شكست مهم بود. شكست انقلاب دوم ايران، شكست كمونيستهاي انقلابي در هدايت آن انقلاب و به طور مشخص شكست قيام آمل.» (صص179-177)
اگر به اين نكته توجه داشته باشيم كه فرد ناشناس در طول بيان وقايع آمل از چه ادبيات غلو‌آميزي براي قهرمان جلوه دادن اعضاي اتحاديه كمونيستها بهره جسته و در جاي جاي آن، از كاهي كوهي ساخته است، آن‌گاه اظهارات فوق را نيز بايد به همان نسبت بزرگنمايي شده از واقعيت، به شمار آوريم و طبعاً با كنار گذاردن لايه‌هاي غلو‌آميز از اين سخنان مي‌توان به شدت و ميزان سرخوردگي و وادادگي اعضاي شورشي اتحاديه كمونيستها پي برد.
كتاب «پرندة نوپرواز» اگرچه به قصد تحريف واقعيتهاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي سالهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي نگاشته شده است، اما اگر اندكي دقت و تأمل در مطالعه آن صورت گيرد، گذشته از عيان شدن جعليات آن، مي‌توان آثار و تبعات بيگانگي از فرهنگ ملي و ديني و فاصله‌گيري از جامعه خود را در سرنوشت اين گروه بروشني مشاهده كرد. سرنوشت اتحاديه كمونيستهاي ايران، آيينه عبرتي است براي تمامي كساني كه در مخالفت با منافع ملي مردم ايران، در مسير تأمين منافع و خواسته‌هاي بيگانگان گام برمي‌دارند و در اين راه اگرچه ممكن است رنج بسياري نيز ببرند، اما جز يأس و پشيماني و سرخوردگي، حاصلي به دست نخواهند آورد و براي هميشه، خاطره‌اي تلخ و نفرت‌انگيز از خود در حافظه تاريخي مردم اين سرزمين برجاي مي‌گذارند.

این مطلب تاکنون 5416 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir