ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 56   تيرماه 1389
 

 
 

 
 
   شماره 56   تيرماه 1389


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
نقد كتاب
‏«كيست از شما، از تمامي قوم او»‏

‏«كيست از شما از تمامي قوم او – يادنامه» عنوان اثري است از «مئير عزري – سفير شانزده ساله رژيم ‏صهيونيستي در تهران – كه در اين نوشتار مورد نقد و بررسي قرار مي‌گيرد.‏
خاطرات عزري در دو جلد و در سال 2000م. در بيت‌المقدس (اورشليم) به زبان عبري به نگارش درآمده ‏است. وظيفه ترجمه به فارسي آن را آبراهام حاخامي به عهده داشته است. آقاي بزرگ اميد به عنوان ‏ويراستار سعي كرده به صورت افراطي از استفاده لغات عربي وارد شده به زبان فارسي اجتناب كند و به ‏جاي آن از كلمات نامأنوسي بهره گرفته كه بعضاً درك معاني جملات را دشوار ساخته است. آنچه بيش از ‏اين تأمل‌برانگيز شده آزادي عمل مترجم در استفاده به وفور از كلمات لاتين و انگليسي است. شيمعون ‏پرس – وزير ايجاد تفاهم ميان اسرائيل و خاورميانه – بر خاطرات عزري مقدمه‌اي كوتاه نگاشته و طي آن ‏ضمن تجليل از تركيه به انتقاد از عملكرد جمهوري اسلامي ايران پرداخته و اعلام داشته است: «اسرائيل ‏نمي‌تواند در برابر اين دو گونه نگرش بي‌واكنش بماند.»‏

زندگي‌نامه
مئير عزري در سال 1923م. در اصفهان در يك خانواده يهودي متولد شد. او نيز بسان پدرش تحصيلات ‏متوسطه خود را در آموزشگاه آليانس كه توسط يهوديان صهيونيست اداره مي‌شد و آموزشگاه ستيوارت ‏مموريال كالج به پايان برد و همزمان دوره آموزشگاه ادب را نيز طي كرد. پدرش دستيار سيدني آرميتاژ ‏سميت نماينده انگليس در وزارت اقتصاد ايران بود كه قرارداد 1919 را بر ملت ايران تحميل كرد. پس از ‏جنگ جهاني دوم خانواده عزري به تهران انتقال يافت. عزري تحصيلات عالي ندارد، اما عدعي است: «در ‏سالهاي 3-1942، در چارچوب سال پاياني‌ي دبيرستان آموزش دانشكده بازرگاني را پي‌گيري مي‌كرد. در ‏دوره نمايندگي در ايران نيز (پس از سال 1958)، تا آنجا كه مي‌توانستم با نشستن در برخي كلاسهاي ‏دانشكده‌هاي ادبيات و بازرگاني‌ي دانشگاه تهران (مستمع آزاد) مي‌كوشيدم خود را با ريزه‌كاريهاي فرهنگ ‏آموزشي ايران آشناتر كنم.»‏
عزري در تهران با سازمان خلوتص نوجوانان به رهبري يعقوب ملامد كه از سال 1944 در چندين ‏شهرستان به ترويج گرايش صهيونيستي پرداخته بود آشنا شد. همچنين از اوايل سال 1940 به همراه چند ‏جوان يهودي ديگر اقدام به انتشار روزنامه‌اي دستنويس به نام «بدان در خاك اسرائيل چه مي‌گذرد» كرد. ‏وي در تابستان 1947 به عنوان دبير جنبش خلوتص در ايران و نماينده صندوق ملي و آژانس يهود انتخاب ‏شد. خانواده عزري در نخستين ماه‌هاي سال 1950 براي هميشه به اسرائيل كوچيدند. او در ژوئيه 1951 به ‏عنوان گزارشگر با روزنامه‌هاي اديب و صداي وطن همكاري مي‌كند و در سال 1955 پروانه انتشار ‏هفته‌نامه ستاره شرق را از وزارت كشور اسرائيل دريافت مي‌نمايد. اين در حالي است كه او پيش از آن به ‏عضويت حزب كارگران ارتص اسرائيل «م. پ. ا. ي» درآمده است. وي در ژوئن 1955 به عضويت ‏شوراي عالي هيستدروت (سنديكاي كارگران و كارمندان) درمي‌آيد و در آوريل همان سال به عنوان ‏نماينده جنبش كارگران صهيونيست در كنگره صهيونيستي شركت مي‌جويد. در شكل‌گيري طرح تأسيس ‏راديو فارسي اسرائيل، عزري نقش مؤثري داشت و اين راديو در آوريل 1956 رسماً كار خود را آغاز كرد.‏
مئير عزري در سال 1958 بعد از هشت سال اقامت در اسرائيل به تهران بازگشته و به عنوان نماينده رژيم ‏صهيونيستي در ايران كار خود را آغاز كرد كه اين مسئوليت تا سال 1974 ادامه يافت. وي پس از ترك ‏پست سفارت همچنان در ايران به عنوان رايزن انرژي و نفت مي‌ماند، سپس با اخذ مرخصي از وزارت ‏خارجه، نمايندگي بانك روچيلد را در تهران به عهده مي‌گيرد. در اين ايام به دليل ارتباطات گسترده با ‏مقامات بلندپايه رژيم پهلوي، نمايندگي شركت ملي نفت ايران در چند كمپاني بر عهده‌اش گذاشته ‏مي‌شود، در حالي كه در كمپانيهاي ترانس آسياتيك، اي. پي. سي هولدينگ و شركت شاه‌لوله ايلات – ‏اشكلون، نيز به نمايندگي از دو كشور ايران و اسرائيل مشغول به كار است. عزري كه تا زمان اوج‌گيري ‏نهضت اسلامي مردم،‌ در ايران حضور داشت و به امر دلالي در معاملات كلان اقتصادي مي‌پرداخت. در ‏آستانه پيروزي انقلاب به اسرائيل رفت.‏
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران، كتاب مئير عزري را نقد كرده است. با هم مي‌خوانيم:‏
خاطرات و تاريخ‌پردازي منسوبان يا حاميان رژيم پهلوي در ربع قرن اخير، رويكردهاي متفاوت و بعضاً ‏متعارضي را مي‌نماياند. به طور كلي مي‌توان آثار ارائه شده را به چهار گروه تقسيم كرد: ‏
‏1- آثار بيان كننده برخي حقايق در مورد عملكرد پهلوي‌ها با هدف بي‌اطلاع نشان دادن آمريكا و انگليس ‏از آن دوران سياه (همچون «آخرين سفر شاه» نوشته ويليام شوكراس)‏
‏2-‏ آثار تطهير كننده شخص راوي از طريق طرح برخي مفاسد پهلوي‌ها و مظالم غرب به ايران (همچون ‏خاطرات ابوالحسن ابتهاج)‏
‏3-‏ آثاري با طرح برخي انتقادات از حاميان خارجي محمدرضا پهلوي براي تطهير وي (همچون «آخرين ‏روزها» نوشته هوشنگ نهاوندي)‏
‏4-‏ آثاري با انتقاد شديد از ملت ايران كه به حكومت پهلوي‌ها پايان دادند با هدف تطهير غرب و ‏پهلوي‌ها (همچون «كهن‌ديارا» خاطرات فرح ديبا)‏
در طي اين سالها هرچه از زمان پيروزي انقلاب اسلامي دور شده‌ايم كمتر توليد آثاري از نوع يك و دو را ‏شاهد بوده‌ايم، زيرا شناخت ملت ايران و ساير ملتها از رژيم پهلوي كه منجر به قيام كم‌نظيري براي ساقط ‏كردن محمدرضا و پايان دادن به سلطه آمريكا برايران شد در اوج خيزش سراسري مردم، بسيار وسيع و ‏گسترده بود. لذا آثار توليدي براي تطهير حاميان شاه نمي‌توانست بدون بيان مفاسد عوامل داخلي غرب ‏صرفاً با مقصر جلوه‌ دادن درباريان، حتي براي جامعه جهاني كشش و جاذبه‌اي داشته باشد. اما هر چه از ‏آن دوران دورتر مي‌شويم از يك سو غبار ايام، گذشته‌ها را بيشتر مي‌پوشاند و از ديگر سو نسلهاي جديدي ‏پا به عرصه مي‌گذارند كه با مسائل و موضوعات سالهاي دراز حاكميت بيگانگان بر اين ديار كاملاً ‏ناآشنايند؛ بنابراين دارندگان تعلقات سياسي به آن ايام، بعد از گذشت دو دهه از خروج ايران از مجموعه ‏وابستگان به غرب بر اين تصورند كه شرايط براي نگارش آثاري از نوع سوم و چهارم بيشتر فراهم است. ‏در اين ميان خاطرات آقاي مئير عزري را كه به صورت غيرمتعارفي شانزده سال به عنوان سفير اسرائيل در ‏ايران اقامت مي‌گزيند و تا مقام مشاور و امين محمدرضا پهلوي ارتقاي موقعيت مي‌يابد بايد تا حدودي ‏متفاوت از دسته‌بندي ارائه شده قلمداد كرد؛ زيرا آقاي عزري در اين اثر تلاش كرده پديده صهيونيسم و ‏پيوند آن را با پهلوي‌ها، مستقل از غرب ارزيابي كند. هرچند جمع كثيري از صاحبنظران سياسي براي ‏پديده صهيونيسم هويتي جدا از كلان‌سرمايه‌داري حاكم بر غرب قائل نيستند، اما جناب سفير در اثر خود ‏اين‌گونه مي‌پسندد تا عملكرد صهيونيستها در ايران را متفاوت و مستقل از آمريكا و انگليس جلوه دهد؛ از ‏اين رو ضمن وارد آوردن انتقاداتي جدي به عملكرد اين دو كشور- چه در دوران اوج حاكميتشان بر ايران ‏و چه در زمان متزلزل شدن پايه‌هاي حكومت وابسته به آنها- مي‌كوشد صهيونيستها را در جايگاه ‏دلسوزترين افراد براي منافع ملت ايران مطرح سازد. بلاشك براي محققان و تاريخ‌پژوهان نيز نگريستن از ‏منظر صهيونيستها به يكي از حساس‌ترين فرازهاي تاريخ كشورمان جاذبه لازم را خواهد داشت. همچنين ‏بايد اذعان داشت اطلاعات ارائه شده در اين خاطرات براي تطهير عملكرد صهيونيستها مي‌تواند نگاه ‏جديدي را به تاريخ معاصر اين مرز و بوم مطرح سازد؛ زيرا علاوه بر كوتاهي‌هاي جبران ناپذير در زمينه ‏بررسي عملكرد صهيونيستها در ايران (از جنبش مشروطه تا سقوط پهلوي‌ها) اصولاً به دليل پنهان‌كاري ‏شديد مؤسسات صهيونيستي همچون آليانس و سازمانهاي مخفي وابسته به اين جماعت همچون ‏فراماسونري، روتاري،... منابع لازم براي مطالعه مستقل نقش صهيونيستها در ايران كمتر فراهم شده است. ‏اكنون با انتشار خاطراتي در چنين حجم (دو جلد، پنجاه فصل، 710 صفحه قطع رحلي و 450 قطعه ‏تصوير و سند) زمينه‌ها و انگيزه‌هاي ابتدايي براي برداشتن گامهاي محققانه وجود دارد. ‏
همان‌گونه كه خوانندگان به خوبي دريافته‌اند موضوعات و مسائل از نگاه صهيونيستها به صورت بسيار ‏گذرا و سطحي در اين خاطرات مطرح شده است، حال آن كه هر كدام به صورت مستقل مي‌تواند مبناي ‏تحقيق و پژوهش قرار گيرد. عزري آن‌گونه كه خود به صراحت اذعان مي‌دارد، يك صهيونيست و از ‏خانواده تربيت شده در مكتب آليانس است؛ بنابراين موضوعات متنوع طرح شده در اين خاطرات را ‏نمي‌بايست موضع يهوديان ايران قلمداد كرد، زيرا با توجه به وجود گرايشهاي مختلف در ميان يهوديان، ‏يك نژادپرست را هرگز نمي‌توان به عنوان سخنگوي آنان شناخت، هرچند وي تلاش بسيار دارد تا اعمال ‏و رفتار تربيت شدگان آليانس در ايران را به آحاد اين اقليت ديني تعميم دهد. اجمالاً در ابتداي اين بحث ‏بايد به اين نكته اشاره داشت كه صهيونيسم هيچ‌گونه ارتباط مبنايي با باورهاي ديني ندارد، بلكه صرفاً ‏گرايشي نژاد پرستانه در درون يك قوم است. البته صهيونيستها ابتدا پايگاه اصلي عضوگيري خود را در ‏ميان يهوديان بنا نهادند، اما امروز كه به وضوح در ميان ساير اقوام اروپايي، صهيونيستهاي مسيحي نيز ‏هويت خويش را آشكار كرده‌اند بيش از هر زماني عدم ارتباط صهيونيسم با باورهاي اديان الهي آشكار ‏شده است. مجمع عمومي سازمان ملل نيز در سال 1975 م. طي قطعنامه شماره 3379 رسماً صهيونيسم را ‏معادل «نژادپرستي» عنوان كرد و علت دوري جستن بسياري از يهوديان معتقد و پايبند از اين جماعت خود ‏برتربين را بايد غيرهمگون و حتي متعارض بودن تمايلات آنها با مباني فكري و اعتقادي مذاهب الهي ‏دانست. اديان الهي همواره منادي برابري انسانها (با رنگها و قوميتهاي مختلف) بوده‌اند و فضيلت و برتري ‏را در ميزان تعلقات معنوي و به طور كلي پايبندي انسان به «اصول الهي» عنوان نموده‌اند؛ بنابراين هم از ‏نظر اديان آسماني و هم براساس اجماع جامعه بشري، صهيونيسم يك گرايش مذموم خود برتربين نژادي ‏است. اين كه ظهور و بروز چنين پديده‌ شومي در جهان امروز زمينه‌ساز چه فجايعي بوده است ارتباط ‏مستقيمي با خاطرات آقاي عزري پيدا نمي‌كند، اما پيوند نژادپرستان جهان كه در اين خاطرات به هيچ وجه ‏به آن اشاره نمي‌شود، نكته قابل تأملي در شناخت صهيونيسم خواهد بود. دقيقاً از همين رو نماينده ‏صهيونيستهاي حاكم بر فلسطين هيچ‌گونه اشاره‌اي به ارتباط بسيار قوي تل‌آويو با آفريقاي جنوبي در ‏سالهاي حاكميت آپارتايد بر اين كشور نمي‌كند، در حالي‌كه رژيم نژادپرست سفيد پوست پروتريا همچون ‏صهيونيسم يكي ديگر از ميوه‌هاي تلخ سرمايه‌داري بود و بدين جهت اين دو رابطه تنگاتنگي با هم داشتند ‏و به شدت نيز از يكديگر پشتيباني مي‌كردند.‏
مطالعه در زمينه پيوند رژيمهاي شكل گرفته بر اساس تمايلات نژادپرستانه، محققان را به اين واقعيت ‏نزديك خواهد ساخت كه ظهور و افول پديده‌هاي خود برتر بين نژادي در غرب عمدتاً ريشه در ‏سرمايه‌داري سلطه‌طلب دارد و به طور كلي مي‌توان مدعي شد اوج‌گيري كلان سرمايه‌داري رابطه تنگاتنگي ‏با تفكر برتري‌ طلبي نژادي و قومي داشته است (در اشكال مختلف صهيونيسم مسيحي يا يهودي).‏
آقاي مئير عزري در فرازهايي از نوشتار خود به عدم ارتباط صهيونيسم با دين يهود اشارات صريحي دارد. ‏به عبارت ديگر وي عنوان مي‌كند كه فردي مي‌تواند اصولاً پايبند به دين يهود نباشد، اما صهيونيستي ‏برجسته به حساب آيد: «شادروان ابراهام ميرزاحي (راد) چندان پايبند دين و دستورهاي آن نبود، ولي خود ‏را يك صهيونيست و وفادار سوگند خورده به اسرائيل مي‌شناخت.» (جلد2، ص258)‏
تأكيد بر جدايي صهيونيسم از يهوديت در مقدمه اين بحث از اين روست كه امكان انگ‌زدنها و استفاده از ‏حربه آنتي سميتيزم منتفي گردد. سوءاستفاده صهيونيستها از دين يهود بيشتر در اين زمينه رخ مي‌نمايد كه ‏هرگونه نقدي را بر عملكردها و گرايشهاي نژادپرستانه و ضدانساني خويش، با چنين برچسبي منكوب ‏مي‌كنند. البته به منظور بي‌ارتباط جلوه‌گر ساختن تدوين اين خاطرات با تطهير عملكرد صهيونيستها در ‏ايران آقاي عزري در پيشگفتار خود به گونه‌اي به ايجاد اين ذهنيت دامن مي‌زند كه گويا هدف از نگارش ‏اين اثر دفاع از عملكرد پهلوي‌ها بوده است: «در پايان اين پيشگفتار نكته‌اي را بايد يادآور شوم و آن اينكه ‏خواننده اين يادنامه شايد در فرود و فراز رويدادهاي اين نوشته بپندارد كه نگارنده در برابر شاه گذشته ‏ايران و خاندان پهلوي، ديني به گردن داشته و با نگارش اين يادنامه خواسته آن دين را ادا كند، به كساني ‏كه با چنين پنداري روبرو خواهند شد بايد بگويم بيش از دو دهه است كه آن مرد بزرگ چشم از جهان ‏فرو بسته و دستگاه پادشاهي در ايران برچيده شده، آن شكوه به افسانه پيوسته و خانواده‌اش نيز مانند ‏ميليونها ايراني در گوشه و كنار جهان با درد آوارگي دست به گريبانند». (ص9) اين جمله پايان بخش ‏مقدمه ضمن تجليل سخاوتمندانه از محمدرضا پهلوي و دوران حاكميت وي بر ايران هيچ‌گونه پاسخي به ‏ذهنيتي كه خود ايجاد مي‌كند نمي‌دهد. شايد خواننده‌اي كه آقاي عزري را به هيچ وجه نمي‌شناسد و براي ‏اولين بار با مطالعه اين كتاب با نام و موقعيت وي در دوران پهلوي دوم آشنا شده است، از طريق تأمل در ‏معيارها و ملاك‌ها و همچنين شاخصهاي مرتبطين و دوستان وي در داخل كشور بهتر بتواند به شناختي از ‏او نائل آيد. هرچند در ادامه اين بحث با نماينده صهيونيستها در ايران بيشتر آشنا خواهيم شد، اما از آنجا ‏كه بعد از كودتاي 28 مرداد بسياري از طرفداران رژيم پهلوي بر اين امر اصرار مي‌ورزيدند كه افراد بدنام ‏مرتبط با دربار بايد طرد شوند تا چهره رژيم كودتا ترميم گردد، بدين لحاظ مي‌توان اطرافيان محمدرضا ‏پهلوي را به چند دسته تقسيم كرد. منفورترين دسته، جماعت بدكاران، چاقوكشان و فواحش به رهبري ‏شعبان جعفري بودند. جعفري خود در خاطراتش در مورد دارودسته‌اش در روز كودتا مي‌گويد: «زاهدي ‏بغل وا كرد، مام رفتيم تو بغل تيمسار و اونم ما رو يه ماچ كرد... گفت: هنوز ما خيلي باهات كار داريم. ‏گفتم: قربان رفقام زندان هستن، اجازه بدين من برم اينارو بيارم. خلاصه رئيس زندان رو صدا كرد و گفت: ‏اونارو بده بدست اين برن. گفت: قربان اينا چند تاشون جرمشون سياسي نيست! اينا چاقوكشي كردن. ‏گفت: عيب نداره! بده به دست اين برن.» (خاطرات شعبان جعفري، به كوشش هما سرشار، نشر آبي، سال ‏‏81، ص171) هرچند جعفري براي عامه ملت ايران مشهورتر از آن است كه نياز به معرفي وي باشد، اما در ‏شناخت وي همان بس كه فاسدترين نيروهاي دربار نيز تلاش داشتند از وي فاصله بگيرند. در اين حال، ‏احساس تعلق آقاي عزري به آقاي جعفري تا حدودي روشن مي‌سازد كه عمدتاً نقطه اتكاي صهيونيستها ‏در ايران چه كساني بوده‌اند: «شعبان جعفري نامدارترين پهلوان زورخانه‌هاي ايران... دوستان پهلوان ‏جعفري اين جوانمرد دلير، ميهن‌پرست و شاهدوست را از زندان آزاد كردند... پهلوان شعبان جعفري بارها ‏از اسرائيل بازديد نمود و يكي از دوستان خوب مردم اين كشور شد.» (جلد2، صص8-26)‏
اين تعريف‌ها و تمجيدها، ملاكها و معيارهاي صهيونيستها را مشخص و همچنين روشن مي‌سازد ‏نژادپرستان چه كساني را دستكم از ايران جذب كردند و براي اقامت به اسرائيل بردند. برخلاف تلاش ‏نگارنده كه اسرانيل را كعبه آمال همه يهوديان عنوان مي‌كند و علي‌رغم همه نگرانيهايي كه حسابگرانه از ‏انقلاب اسلامي در ميان اقليت يهودي ايجاد كردند، يهوديان تارك ميهن عمدتاً حاضر نشدند به اسرائيل ‏بروند و اقامت در آمريكا را ترجيح دادند. جالب اينكه براي فرد بدنامي چون شعبان جعفري نيز همزيستي ‏با افرادي چون شارون (قتل عام كننده آوارگان فلسطيني در اردوگاههاي صبرا و شتيلا) جاذبه چنداني ‏نداشته است: «شاه كه رفت منم رفتم. وقتي شاه خواست بره بيرون گفتم: خوب شاه كه داره مي‌ره من ‏اينجا بمونم چيكار كنم؟ منم ميرم! اومدم رفتم اسرائيل چون اسرائيل را دوست داشتم...» (خاطرات شعبان ‏جعفري،نشر آبي، سال 1381، ص340) جالب اينكه حتي صهيونيستها نيز همچون محمدرضا پهلوي حاضر ‏مي‌شوند يك زورخانه به وي واگذار كنند: «به من گفت: مي‌خواهيم يه زورخونه تو اسرائيل درست كنيم... ‏بعد از انقلاب كه رفتم اسرائيل رفتم اونجا، خدمت شما عرض كنم ديدم يه جاي خرابه است گردنشون ‏گذاشتم كه اونجا رو درست و روبراه كنن.» (همان، ص266) با وجود همه تسهيلاتي كه در اختيار جعفري ‏قرار مي‌گيرد وي حاضر نمي‌شود براي هميشه در اسرائيل بماند، لذا راهي آمريكا مي‌شود و در آنجا اقامت ‏مي‌گزيند. وقتي افراد بي‌فرهنگي چون جعفري ترجيح مي‌دهند در جاي ديگري غير از اسرائيل اقامت ‏گزينند معلوم مي‌شود چه افرادي با چه سطحي از فرهنگ، تبليغات صهيونيستها را باور كرده و جذب آنان ‏شده‌اند. البته عزري در فرازي از خاطراتش، هم سطح فرهنگي ايرانيان جذب شده به اسرائيل را روشن ‏مي‌سازد و هم حجم تبليغاتي كه توانسته آنها را آنهم در دوران حاكميت پهلوي‌ها بر ايران به ترك ميهن ‏وادارد: «براي استاد عدل (وزير كشاورزي) از زندگي همكيشان يهودي‌ام گفته بودم... پيرو خواسته وي بايد ‏به ديدار چندتن از يهوديان ايراني تبار كشاورز در اسرائيل مي‌رفتيم... يك كرد يهودي ساده كه در ايران ‏فروشنده ابزار يدكي اتومبيل بود، آنروز شنبه براي ما ميهمانان ايراني‌اش خوراك ايراني پخته بود و ‏مي‌كوشيد به شيوه‌ ايراني از ما پذيرايي كند. همسر ميزبان بانوئي ساده و بي‌آلايش بود مي‌پنداشت همه ‏ميهمانانش يهودي‌ي ايراني هستند و براي بازبيني و بررسي‌ي زندگي در اسرائيل به اين سرزمين آمده‌اند تا ‏به روشني دريابند كه بايد ايران را پشت سرنهند يا همانجا بمانند. او مي‌كوشيد ما را به هر زباني كه شده به ‏زندگي در اسرائيل و ساختن با پاره‌اي كاستيها خرسند كند. با شوري آتشين مي‌گفت: كشور غربا را رها ‏كنيد و به خانه پدريتان بيائيد، كم به ما زور نگفته‌اند، كم به زن و بچه‌هايمان فشار نياورده‌اند، بيچاره پدرها ‏و مادرهايمان در چه نكبتي مردند، همه مي‌گويند ما در ايران روزهاي خوشي داشته‌ايم و گلايه‌هايمان ‏بيجاست!!... ‏
چهره برافروخته و چكه‌هاي سرد عرق روي پيشاني‌ي ميهمانان را در برابر اين گفته‌ها و داوريهاي تند ‏مي‌ديدم، ولي نمي‌دانستم چه واكنشي در سر و دلشان برانگيخته بود، دانستم كه هر چه زودتر بايد آهنگ ‏سخن را دگرگون مي‌كردم. بيمناك بودم كه مبادا اين ديدار غم‌انگيز لگدي بر پياله شيري باشد كه به ‏دشواري دوشيده‌ام. ناچار به گوش عدل رساندم كه: بانوي ميزبان دچار گونه‌اي بيماري رواني‌ست، بنابراين ‏ميهمانان نبايد گفته‌هاي نامبرده را به دل بگيرند.» (جلد2، ص93)‏
بانوي بينواي يهودي كه در دام‌نژادپرستان صهيونيست گرفتار آمده مگر چه چيزي را بازگو مي‌كند كه متهم ‏به رواني بودن مي‌شود؟ آيا جز اين است كه وي به بازگويي همان تبليغاتي مي‌پردازد كه صهيونيستها قبل ‏از ترك ديار خويش به شيوه‌هاي مختلف به وي القاء كرده بودند؟ اگر آشكار شدن باورهاي صهيونيستي ‏نشان از عدم تعادل روان دارد چرا زماني كه صهيونيستها به دليل گرايشهاي نژادپرستانه مورد انتقاد قرار ‏مي‌گيرند آن را برنمي‌تابند؟ جالب است توجه كنيم اين ميزان بدگويي از شرايط زندگي يهوديان در ايران ‏مربوط به دوراني است كه صهيونيستها آن را بهشت مطلوب خود اعلام مي‌دارند و حاضر نمي‌شوند از ‏موهبتهاي چنين شرائطي محروم شوند. عزري خود بعد از شانزده سال در پست سفير اسرائيل در ايران ‏همچنان در مناصب پائين‌تر همچون رايزن نفتي و نماينده بانك روچيلد ترجيح مي‌دهد از خوان نعمت ‏گسترده شده توسط پهلوي‌ها براي بيگانگان، بهره گيرد. سرهنگ نيمرودي (وابسته نظامي سفارت ‏اسرائيل)پس از پايان ماموريتش در ايران مي‌ماند و به امر تجارت؟! مي‌پردازد (جلد 2، ص150) و... البته ‏آقاي عزري دليل اين همه علاقه وافر به ايران در اين ايام را دستكم در مورد ديگران بيان مي‌كند: «دوران ‏درخشان شاه به سالهاي پس از 1968 باز مي‌گردد، روزهائي كه بهاي نفت و گاز ايران در بازار جهاني سر ‏به آسمان كشيده بود... گسترش بازرگاني كشور به جائي رسيده بود كه بسياري از ژنرالها و سفراي ‏بازنشسته آمريكايي‌ي بيكاره و سرگردان در اروپا و خاور دور براي پولسازي به ايران مي‌آمدند و با خوش ‏آمدگوئيهاي دستگاه روبرو مي‌شدند (سپارو آگنيو معاون رئيس جمهور آمريكا از سرشناسان اين گروه ‏بود)... آگنيو در اوت سال 1973 به اتهام كلاهبرداري از پست معاونت رئيس‌جمهوري آمريكا بركنار شد، ‏جرالد فورد جايش را گرفت.» (جلد1، ص227) ‏
بنابراين برخلاف تبليغاتي كه براي واداشتن يهوديان ايراني به ترك ميهن صورت مي‌گرفت دستكم به گواه ‏آنچه آقاي عزري خود اذعان مي‌دارد و در ادامه بحث مشروحاً به آن خواهيم پرداخت، صهيونيستها در ‏ايران موقعيتي طلايي براي كسب ثروتهاي نجومي و بهره‌برداري از امكانات گسترده كشور داشته‌اند. ‏متاسفانه بايد اذعان داشت علي‌رغم گذشت بيش از ربع قرن از قطع يد صهيونيستها از ايران هنوز ابعاد ‏همكاريهاي موساد با ساواك، قراردادهاي كلان تخريب كننده كشاورزي در پوشش خدمات كشاورزي، ‏غارت ميراث فرهنگي و دست‌اندازي به تاريخ كشور، بهره‌برداري از اختلافات قومي و دامن زدن به ‏تجزيه‌طلبي براي گسترش نفوذ، دامن زدن به فساد هيئت حاكمه براي تحت كنترل درآوردن آنها، مشاركت ‏گسترده در غارت نفت ايران و ... براي علاقه‌مندان به تاريخ روشن نشده است. هرچند آقاي عزري در اين ‏خاطرات بسيار حسابگرانه متعرض اين بحث‌ها شده است، اما با اين وجود تا حدودي مكتوبات وي ‏مي‌تواند به روشن شدن زوايايي از تاريخ كمك كند. در زمينه نقش اسرائيل و سازمان اطلاعاتي‌اش يعني ‏موساد در شكل‌دهي به ساواك، ابتدا عزري به گونه‌اي سخن مي‌گويد كه گويي كاملاً با اين سازمان جهنمي ‏بيگانه بوده و مانند همه آحاد جامعه با شنيدن نام آن، ترس بر وجودش غلبه مي‌كرده است: «روزي در ‏آشفته بازار كارهاي روزانه‌ام، ناشناسي تلفن كرد و از من خواست با سرهنگ شاهين (رئيس بخش جرايد ‏ساواك) ديدار كنم... به هر روي اين واژه در سال 1958 مي‌توانست براي شنونده‌اش چندش آور و نگران ‏كننده باشد... شنيده بودم هر كسي كه به ساواك پاي مي‌نهد، بيرون آمدنش كار آساني نبود. يا بايد به ‏همكاري با دستگاه پيمان مي‌بست يا اينكه بازجو بايد يقين پيدا مي‌كرد كه به خوبي او را تكانده و تخليه ‏اطلاعاتي نموده است. همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار ‏هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است!... كمتر كسي مي‌توانست پروايي به ‏دل راه بدهد و چيزي بگويد يا در برابر بازجويانش پايداري كند. با چنين بينشي براي ديدار سرهنگ ‏شاهين مي‌رفتم و در ژرفاي انديشه‌ام نگراني‌ي ‌آزارنده‌اي موج مي‌زد... تنها گماني كه به سرم نمي‌زد اين ‏بود كه براي پاره‌اي گفت‌وگوها درباره هفته نامه ستاره شرق مرا فرا خوانده‌اند.‍»(جلد يك، صص3-81)‏
و در فرازي ديگر جناب سفير كساني را كه كارشناسان اسرائيلي را استادان بازجويان خوانده‌اند، ناآگاه ‏مي‌نامد و هرگونه همكاري در اين زمينه را به طور كلي منكر مي‌شود تا از جنايات و شكنجه‌هاي قرون ‏وسطايي ساواك برائت جويد: «همكاريهاي دو سويه سياسي ميان سران ايران و اسرائيل و داد و ستدهاي ‏اطلاعاتي و ارزيابيهاي امنيتي تا پيش از فروريزي‌ي پادشاهي در ايران همواره كارساز بودند. ناآگاهاني كه ‏از پس دگرگونيهاي سال 1979 در ايران سر برآوردند و كارشناسان اسرائيل را استادان بازجويان ‏‏(شكنجه‌گران) ساواك خواندند هرگز نتوانستند بر گفته‌هاي بي‌پايه‌شان سرسوزني سند نشان بدهند.» (جلد ‏اول، ص86) در اين تكذيبيه كه در ادامه به بررسي صحت و سقم آن خواهيم پرداخت نوعي اعتراف به ‏جنايات گسترده ساواك نيز وجود دارد كه محدود به پرتاب كردن مبارزان از چرخبال به درون درياچه ‏نمك قم نيست؛‌ زيرا جناياتي كه در شكنجه‌گاه‌ها اعمال مي شد به مراتب وحشيانه‌تر از اقدامي است كه ‏جناب سفير به ذكر آن مي‌پردازد. اما قبل از بررسي سوابق ارتباط ساواك با موساد و آموزشهاي ‏صهيونيستها به مأموران ساواك و كميته مشترك ضدخرابكاري به صورت جزئي‌تر، لازم است به هويت ‏واقعي آقاي عزري نظري دقيقتر بيفكنيم. به عبارت ديگر بايد ديد آيا علت اظهار بي‌اطلاعي جناب سفير از ‏فعاليتهاي مشترك ساواك و موساد در سركوب مبارزان در ايران، بيگانه بودن وي با اين مقولات است يا ‏پنهانكاريها ريشه در خبرويت ايشان در اين زمينه دارد: «آغاز سال 1960 سرآغاز دوراني است كه ‏ديدارهايم با شاهنشاه ايران نه با نام همراه، بلكه با نام نماينده، فرستاده يا سفير اسرائيل در ايران انجام شده ‏است... شاه پرسيد با چه كساني در ايران ديدار داشته‌ام و كدام را برتر يافته‌ام و ناگهان گفت: ‌راستي چه ‏كسي شما را به اينجا فرستاده؟ پاسخ دادم: كاستيهاي آزارنده‌اي كه در دوستي و پيوند دو ملت ايران و ‏اسرائيل به چشم مي‌خورد بي‌آنكه دستور روز سران اسرائيل باشد به پيشنهاد نخست‌وزير بن‌گوريون و ‏موافقت وزير خارجه گلدامئير... شاه پرسيد: آنها از شما خواسته‌اند در اينجا چه بكنيد؟ شگفتي‌ام را از اين ‏پرسش در خود فرو بردم و در پاسخ، فشرده‌اي از دوره پيش از رفتنم به اسرائيل و بازگشتم به ايران را ‏گفتم و افزودم: بن‌گوريون نخست‌وزير اسرائيل به من گفته است در ايران هر كاري كه مي‌كنم بايد بدانم ‏كه به سود كشور و مردم ايران باشد.» (جلد يك، صص18-217)‏
سؤالها و جوابهاي رد و بدل شده در اين ملاقات به خوبي مشخص مي‌سازند كه نگاه شاه به عزري به ‏عنوان يك ديپلمات و سفيري عادي نيست؛ زيرا از يك سفير اعزام شده هرگز سؤال نمي‌شود چه كسي او ‏را فرستاده و چه نوع مأموريتي را در دستور كار خود دارد. همگان مكانيزم انتخاب سفير توسط مقامات ‏يك كشور و مأموريتهاي اين پست را به عنوان رئيس هيئت ديپلماتيك مي‌دانند. طرح چنين سؤالاتي از ‏طرف محمدرضا پهلوي به اين معناست كه وي از مأموريتهاي عزري تحت پوشش سفير بخوبي مطلع ‏است. البته جناب سفير نيز در فرازهاي ديگري از خاطراتش، ديپلمات معمولي نبودن خود را مشخص ‏مي‌سازد: «دكتر دورئيل كه همه توانش را در راه رسيدن نفت ايران به اسرائيل گذاشته بود، نمي‌توانست در ‏دفتر كوچكش جائي براي من داشته باشد. افزون بر آن پاره‌اي كارهاي پنهاني داشتم كه كار در آن دفتر را ‏برايم ناسازگار مي‌كرد.» (جلد اول، ص72) و در فراز ديگري مي‌افزايد: «پس از پاره‌اي ارزيابيها دانستم كه ‏چشمهاي دستگاه ما را موشكافانه مي‌پايد و چاره‌اي نداريم جز اينكه در پنهانكاريها بيشتر بكوشيم.» (جلد ‏اول، ص84) اين پنهان‌كاري‌ها با توجه به روابط بسيار مثبت بين صهيونيستها و محمدرضا پهلوي از يك ‏سو مشخص مي‌سازد كه سؤالات ابهام‌آميز در ملاقات مورد اشاره بي‌دليل نبوده است. از سوي ديگر، اين ‏ادعا كه كارهاي سفارت اسرائيل بنا به توصيه بن‌گوريون به سود مردم ايران صورت مي‌گرفته واقعيت ‏ندارد. آزادي عمل صهيونيستها در آن ايام و حساسيت نداشتن دربار و ساواك در مورد آنان تا حدودي ‏مي‌تواند ذهن خواننده را بدين سو سوق دهد كه آقاي عزري و دوستانشان به چه اموري مشغول بوده‌اند ‏كه حتي نمي‌خواسته‌اند متحدشان - يعني شاه - از اين‌گونه اشتغالات مطلع شود. ‏
اما در مورد اين ادعا كه بعد از انقلاب آنچه در مورد آموزش بازجويان طرح شد كاملاً بي‌اساس بوده و به ‏گفتة آقاي عزري هيچ‌گونه سندي در اين زمينه ارائه نشده است بايد گفت در اين ارتباط اسناد بسياري در ‏مركز اسناد ملي وجود دارد كه ترجيح مي‌دهيم براي جلوگيري از مطول شدن بحث به اعترافات نيروهاي ‏صهيونيست بسنده كنيم. براي نمونه آقاي سهراب سبحاني كه سال گذشته كميته روابط آمريكا و اسرائيل ‏‏(ايپاك ‏AIPAC‏) وي را به عنوان نخست‌وزير پيشنهادي براي تغيير نظام جمهوري اسلامي مطرح ساخته ‏بود در كتاب خود در اين زمينه مي‌نويسد: «همكاري اسرائيل و ايران تنها به مبارزه با دشمنان مشترك در ‏خارج از مرزهاي آن دو كشور محدود نبود. در سال‌هاي اول 1970 كه مخالفت با برنامه‌هاي نوسازي شاه ‏شدت گرفت سازمان موساد اطلاعات ارزنده‌اي از فعاليت پارتيزان‌ها از جمله مجاهدين خلق كه با سازمان ‏آزاد‌يبخش فلسطين ارتباط داشتند در دسترس ساواك گذاشت و همكاري خود را با آن سازمان براي ‏سركوب كردن آنها اعلام داشت. اين‌گونه همكاري بطور محرمانه بعمل مي‌آمد تا مخالفين كه اصرار داشتند ‏ايران سياست خود را بنفع اعراب تغيير دهد تحريك نشوند.» (توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل، ‏نوشته سهراب سبحاني، ترجمه ع.م. شاپوريان، نشر كتاب، لوس‌آنجلس، 1989 م، صص8-187)‏
همچنين در فراز ديگري از اين كتاب، نويسنده، كه وابسته به محافل صهيونيستي است اذعان دارد سرگرد ‏لوي مسئوليت آموزش بازجويان را به عهده داشته است: «تروريست‌هاي ايراني را كه مي‌توان با اتحاد ‏جماهير شوروي و ليبي يا سازمان آزاديبخش فلسطين مرتبط دانست در ميان مقامات دولتي ايران و اعضاء ‏سازمان اطلاعات و امنيت كشور نگراني‌هاي شديدي توليد كرده بودند. از اين رو بمنظور مراقبت دقيق ‏دستجات تروريستي مانند فدائيان خلق و مجاهدين خلق همكاري ساواك با موساد از اهميت خاصي ‏برخوردار بود. بعضي از اعضاء جديد سفارت كه به اتفاق اوري لوبراني به تهران اعزام شده بودند از ‏افسران لايق و مجرب سازمان امنيت اسرائيل بودند و اين موضوع مايه مسرت و خرسندي دستگاه‌هاي ‏امنيتي ايران شده بود. يادداشت سري زير از سفارت ايالات متحده درباره اطلاعات مربوط به هيئت ‏بازرگاني اسرائيل در تهران شامل نكات جالبي مي‌باشد: آريه لوين كه قبلاً به لووا لوينLova Lewin ‎‏ ‏معروف بود و در سال 1927 در ايران متولد شد مامور اطلاعاتي است... آبراهام لونز ‏Abraham Lunz‏ ‏متولد فوريه 1931 در ليبريه از سال 1971 رئيس اداره اطلاعات نيروي دريايي بوده و در امور ارتباطات و ‏الكترونيك تخصص دارد. سوابق او و معاونش موشه موسي لوي در دفتر وابسته دفاعي در تل‌آويو ‏حاكيست كه هر دو افسر اطلاعاتي لايقي هستند... سرهنگ دوم موسي لوي قبل از 1974 كه مامور تهران ‏شد در ستاد اطلاعاتي نيروي دريايي اسرائيل افسر روابط خارجي بوده است. در اوت 1966 افسري به نام ‏سرگرد لوي با مربي ايراني مدرسه جديدالتأسيس اطلاعاتي همكاري داشته و مسئول فراهم ساختن برنامه ‏و وسائل تعليماتي بوده است و اين افسر قبل از مأموريت ايران رياست اداره جمع‌آوري اطلاعات سري را ‏بعهده داشته است...» (همان، صص 5-254)‏
آقاي سهراب سبحاني در اين كتاب در واقع تلاش مي‌كند خدمات اسرائيل را براي حفظ محمدرضا پهلوي ‏برشمارد؛ بدين منظور تا حدودي ماهيت هيئت سياسي و ديپلماتيك و همچنين هيئت بازرگاني اسرائيل را ‏مشخص مي‌سازد. بر اساس اين گزارش در خدمات‌دهي براي حفظ محمدرضا پهلوي- همان‌گونه كه به ‏وضوح مشخص است- محور همه فعاليتهاي رژيم صهيونيستي در ايران، كمك به ساواك براي دستگيري ‏مبارزان، بازجويي‌هاي غيرانساني و شكنجه‌هاي منجر به قتل يا آسيب‌هاي جبران ناپذير جسمي و روحي ‏به منظور كشف سريع شبكه مبارزان بوده است. ‏
همچنين فراز ديگري از اين كتاب به نقش موساد از ابتداي شكل‌‌گيري ساواك اشاره دارد: «شاه در سال ‏‏1957 با توجه به تأثير همكاري اسرائيل در زمينه‌هاي امنيتي و اقتصادي، ژنرال تيمور بختيار، رئيس سازمان ‏امنيت و اطلاعات كشور (ساواك) را به منظور بررسي امكانات همكاري بين دو كشور به اسرائيل گسيل ‏داشت... مذاكرات ژنرال بختيار با همپايگانش در اسرائيل موفقيت‌آميز بود و پس از ملاقات‌هاي متعدد كه ‏بين موساد و ساواك به عمل آمد پايه‌هاي ارتباط نزديكي بين سازمانهاي امنيتي دو كشور برقرار گرديد و ‏پيشرفت روابط ايران و اسرائيل بعد از آن بدست ماموران موساد و ساواك سپرده شد.» (همان، صص 5-4)‏
براي شناخت بهتر تيمور بختيار و جنايات وي از همان ابتداي تشكيل ساواك و نقش «سيا» و «موساد» در ‏تربيت شكنجه‌گران- يا به اصطلاح بازجويان- مي‌توان به ساير منابع نيز رجوع كرد. جنايات ساواك به ‏حدي بود كه سيا رفته رفته ترجيح داد در اين زمينه‌ها كمتر درگير شود؛ لذا بتدريج نقش موساد در ساواك ‏تقويت شد. اين در حالي بود كه كمتر كشوري تمايل داشت خود را در كارنامه سياهترين ديكتاتوري جهان ‏سهيم كند. در آن ايام شكنجه‌هاي وحشيانه رايج و سيستماتيك در مخفيگاه‌هاي ساواك تنفر جهانيان را از ‏آنچه در ايران مي‌گذشت برانگيخته بود. ويليام شوكراس- نويسنده انگليسي- نيز در زمينه همكاري موساد ‏براي تربيت افراد درنده خويي چون تيمور بختيار مي‌نويسد: «ساواك، سازمان اطلاعات و امنيت كشور، در ‏سال 1957 [1335] به منظور حفظ امنيت كشور و جلوگيري از هرگونه توطئه زيان‌آور عليه منافع عمومي، ‏تأسيس شد. به اصطلاح آمريكايي قرار بود ساواك، آميزه‌اي از سيا و اف.بي.اي و سازمان امنيت ملي باشد. ‏اختيارات آن نظير سازمانهايي كه در زمان داريوش به عنوان چشم و گوش شاه خدمت مي كردند، بسيار ‏وسيع بود. وظيفه اصلي آن حمايت از شاه از طريق كشف و ريشه‌كن ساختن افرادي كه با حكومت ‏مخالف بودند و اطلاع دادن از وضع و حال و روز مردم به او بود. ماموران ساواك به وسيله موساد و سيا و ‏سازمان آمريكايي براي پيشرفت بين‌المللي تربيت مي‌شدند... نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار ‏بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درنده خوي وفاداري نبود.» ‏‏(آخرين سفر شاه، سرنوشت يك متحد آمريكا، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر ‏البرز، چاپ چهارم، سال 1369، صص8-197)‏
البته آقاي عزري نيز در فرازي به آموزش نيروهاي كميته ضد خرابكاري - متشكل از نيروهاي ساواك، ‏اطلاعات ارتش و شهرباني بود - توسط افسران اسرائيلي اشاره دارد: «در ژوئيه 1995، پيرو يادداشتها و ‏يادمانه‌هايي كه از سرهنگ ابراهام تورجمان دريافت داشتم به گسترش روزافزون همكاريهاي پليس ايران و ‏اسرائيل پي بردم... روزوليو، سرهنگ تورجمان را همراه سرهنگ دوم گبرئيل كهن، كارشناس نظامي در ‏خرابكاري و مهندس جنگي به ايران فرستاده بود. روزوليو با چنين برنامه‌اي مي‌خواست بر آگاهيهاي ‏افسران پليس ايران در رويدادهاي خرابكاري بيافزايد و شيوه‌هاي پيشرفته سازماندهي‌ي نيروها و كارزار را ‏به آنان بياموزد... سي تن از ورزيده‌ترين آزمودگان پليس براي دوره‌اي ويژه به اسرائيل رفتند تا براي ‏درگيري با گروههاي خرابكار كه رو به فزوني بودند آماده شوند... روزي ارتشبد نصيري از من خواست در ‏نشست ويژه‌اي كه از افسران بلندپايه شهرباني برپا شده بود شركت كنم. گفت و گوي اين نشست در زمينه ‏گروههاي تروريست و خرابكار فزاينده‌اي بود كه از سوي شوروي و كشورهاي عرب به كار گرفته ‏مي‌شدند. ارتشبد نصيري در پي آن نشست از من خواست چند تن از افسران كاركشته پليس اسرائيل را كه ‏در پيكار با خرابكاران آزموده شده‌اند به ايران بياورم.» (جلد اول، ص146) البته آقاي عزري در ادامه همين ‏فراز مي‌افزايد كه شكنجه گران در ارتش و پليس همكاري با اسرائيل را مفيدتر ارزيابي مي‌كردند: «از همين ‏رو بود كه همكاري‌ي ارتش و پليس ايران را با اسرائيل برتر، سودمندتر و سازنده‌تر از همكاري با آمريكا ‏مي‌ديدند. دستگاههاي آمريكايي نيز در ايران بسيار كوشا بودند.» (همان) جناب آقاي سفير بسيار دقت دارد ‏تا در اين فراز نام ساواك را به ميان نياورد، اما از اين مسئله غفلت مي‌نمايد كه دعوت نصيري از ‏كارشناسان اسرائيلي براي آموزش افسران ايراني جهت مقابله با خرابكاران به چه معني است. اولاً نصيري ‏امور مربوط به ساواك و كميته مشترك ضدخرابكاري را دنبال مي‌كرده است؛ بنابراين تكذيب مشاركت ‏اسرائيل در آموزش شكنجه‌گران ساواك با اين اظهارات وي در تناقض است. ثانياً مسئله اصلي در مقابله ‏با به اصطلاح خرابكاران يا همان مبارزان، گرفتن اطلاعات از آنان براي كشف مراكز تكثير اطلاعيه‌هاي ‏افشاگرانه و شناسايي ساير اعضاي گروههاي مبارز بود؛ بنابراين زماني كه از كارآمدي بيشتر افسران ‏اسرائيلي در اين زمينه سخن به ميان مي‌آيد بدين معني است كه آنان در به كارگيري آخرين روشهاي آزار ‏جسمي براي وادار كردن مبارزان به دادن اطلاعات كارآزموده‌تر بودند. ثالثاً در دوراني كه افشاگريهاي ‏دانشجويان مبارز خارج كشور در مورد جنايات شاه افزايش يافت مربيان آمريكايي فعاليتهاي خود را در ‏ساواك محدودتر كردند، اما اسرائيلي‌ها كه در شكنجه و كشتار مبارزان فلسطيني تجربيات به روز داشتند ‏فرصت را براي پركردن جاي آمريكايي‌ها مغتنم شمردند؛ به حدي كه در اواخر حكومت پهلوي، ‏كارشناسان موساد در ساواك به مراتب بيشتر از كارشناسان سيا شده بودند و اين مطلبي است كه آقاي ‏عزري به صراحت به آن اذعان دارد. اما اينكه چرا صهيونيستها در ايران با دست زدن به هر جنايتي از ‏طريق هدايت ساواك سعي در حفظ ديكتاتور داشتند موضوعي است كه صرفاً با بررسي عملكرد آنان در ‏اين ايام در بُعد اقتصادي، سياسي، و... قابل درك است. از جمله اموري كه در دوران پهلوي‌ها دست ‏صهيونيستها در آن كاملاً باز شد غارت آثار باستاني ايران بود. صهيونيستها از خرد و كلان در اين خيانت ‏بزرگ به ملت ايران سهمي يافته بودند. به تاراج رفتن ميراث فرهنگي كشور با باز شدن پاي صهيونيستها به ‏ايران كه عمدتاً در جريان به انحراف رفتن انقلاب مشروطه تحقق يافت در دو بعد رسمي و پنهان پي ‏گرفته مي‌شد. ابتدا صهيونيستهاي فرانسوي همچون آندره گدار رسماً هدايت اين امر را در ايران به عهده ‏گرفتند تا جايي‌ كه چنين فردي بر كرسي مديركلي اداره كل باستان شناسي ايران نيز تكيه زد. روند سرقت ‏آثار فرهنگي كشور در اين ايام چنان شدت گرفت كه براي نمونه سرتيپ فرج‌الله آق اولي نماينده ‏تام‌الاختيار حكومت در استان خوزستان و فرمانده لشكر خوزستان طي تلگرامي به رضاخان مي‌نويسد: ‏‏«استدعا مي‌كنم اعليحضرت همايوني اجازه نفرمايند اسناد هويت ملي ما باينصورت از كشور خارج شود.» ‏وي همچنين از شاه مي‌خواهد جلو حفاري فرانسويان را بگيرد. اما رضاخان در جواب تلگراف دلسوزانه ‏تيمسار آق اولي به وي حالي مي‌كند كه قرارداد با فرانسه معتبر و نافذ است.‏
‏ در زمان گدار پاي صهيونيستهاي آمريكا و انگليس نيز به ايران باز شد. مقارن لغو امتياز فرانسه بلافاصله ‏بنگاه شرقي دانشگاه شيكاگوي آمريكا وارد ايران شد و تخت جمشيد و آثار اقماري آن را كه بسيار ‏گسترده و متعلق به تمدن عيلامي‌ بود به تصرف خود درآورد. از اواخر سال 1309 حفاري تخت جمشيد ‏به سرپرستي ارنست هرتسفلد آمريكايي آغاز شد و پس از او در سال 1314 اريك اشميت آمريكايي اين ‏مسئوليت را به عهده گرفت. در مورد خارج كردن رسمي آثار باستاني از كشور اشاره به يك نمونه مي‌تواند ‏حقايق را تا حدودي روشن سازد: «دانشمند فقيد پرفسور هرتسفلد با ملاحظه نخستين نمونه‌هاي لوحها ‏اظهارنظر نمود كه اين نبشته‌ها حاوي ارقام و اطلاعات محاسباتي است و عموم دانشمندان باستان‌شناس ‏اهميت فراوان براي پيدايش چنين گنجينه مهم قائل بودند. تعداد لوحها بيش از سي‌هزار عدد و تمامي آنها ‏از گل خام بود كه پشت و رو و پهلوي آنها بخط ميخي عيلامي نوشته شده بود و طبعاً روشن كردن و ‏خواندن مطالب روي آنها فرصت كافي لازم داشت و كارهاي مختلف مقدماتي را ايجاب مي‌نمود. بر اثر ‏درخواست بنگاه شرقي دانشگاه شيكاگو كه در حقيقت باني و مؤسس بنگاه علمي تخت جمشيد و ‏نخستين عامل چنين موفقيتهاي علمي بود با كسب اجازه از اعليحضرت رضاشاه كبير اوليأ دولت ايران ‏موافقت كردند سي هزار لوح نامبرده براي انجام پژوهشهاي علمي بطور موقت در اختيار بنگاه شرقي ‏گذارده شود و در نتيجه در آبانماه سال 2494 شاهنشاهي (1314 خورشيدي) يعني دو سال پس از كشف ‏الواح، آنها را به عنوان امانت به بنگاه علمي مورد ذكر سپردند و به آمريكا حمل گرديد.» (بررسيهاي ‏تاريخي، مجله تاريخ و تحقيقات ايران شناسي، نشريه ستاد بزرگ ارتشتاران، شماره مخصوص سال ‏يازدهم، اسفند 2535 شاهنشاهي (1355) مقاله امانت داري خاك، صص 6-95) اين الواح كه ظاهراً رقم ‏دقيق آن 32 هزار عدد بود (در اين مقاله بيش از سي هزار آمده است) نه تنها تا آخر حكومت پهلوي‌ها ‏بلكه تاكنون نيز به ايران مسترد نشده است. ديگر آن كه در انتقال رسمي اين قبيل آثار پرحجم به خارج از ‏كشور علي‌القاعده امكان اختفاي آن نبوده است و البته همزمان بسياري از آثار باستاني نيز از كشور خارج ‏شد كه كسي از آن اطلاعي نيافت. اما در مورد عدم استرداد الواح مورد بحث علاوه بر تصاحب اين آثار، ‏مقوله دست اندازي در تاريخ‌نگاري كشور نيز مطرح است كه در ادامه به اهداف خاص نابودي و پنهان ‏كردن آثار عيلامي خواهيم پرداخت.‏
در زمينه نقش صهيونيستها در چپاول آثار ملي كشور مرحوم رشيد كيخسروي در كتاب محققانه خود ‏مي‌نويسد: «اگر حفاري دولتهاي فرانسه و آمريكا و انگليس در چارچوب اعزام گروه‌هاي علمي ‏باستانشناسي و با ظاهري قانوني صورت مي‌گرفت و چپاولگريهاي آنان تا حدودي شكل قانوني داشت، در ‏عوض عوامل صهيونيستها با يك توطئه كاملاً حساب شده بشكل افراد ناشناس و دستهاي نامرئي در رأس ‏سازمانها و تشكيلات مملكتي قرار گرفتند...باند مافيايي و مخوف ايوب ربنو مانند غده سرطاني بجان آثار ‏باستاني ما افتاد و بالغ بر پنجاه سال شيره جان اين ملت زجر كشيده را مكيده و هيچ اثري را از تعرض ‏خود مصون نداشت و نوك كلنگ اين باند به تمامي آثار باستاني ما فرو رفت... مدارك موجود نشان ‏مي‌دهد كه باند صهيونيستي ايوب ربنو روزانه با استفاده از حداقل 1500 نفر كارگر و كليه تجهيزات و ‏امكانات حفاري و با نظارت صوري و ظاهري وزارت فرهنگ وقت سالهاي متمادي و مستمر در تخت ‏جمشيد و مرودشت، شهرري، گنبدكاووس و تركمن صحرا و سيلك كاشان، حسنلو، زيويه كردستان، ‏قيلانتو و غار كرفتو در كردستان، همدان، عمارلو و تمامي نقاط باستاني گيلان و مازندران، مارليك، ‏خوزستان و هفت تپه، وجب به وجب لرستان، هرسين، گنگاور، و ساير مناطق باستاني كرمانشاه و ذره ذره ‏مناطق باستاني آذربايجان و ساير تپه‌ها و اتلال باستاني و بيشتر قبور متبركه حفاري نموده و آنچه را يافته ‏است به موزه‌هاي خارج و موزه ايران باستان فروخته است و طبق نوشته مهندس شيرازي مدير عامل فعلي ‏سازمان حفاظت آثار باستاني [1358] كه از چهره‌هاي خوشنام و دل سوز مي‌باشد در سالهاي بعد از 1346 ‏كه كليه حفاريهاي تجارتي ممنوع بوده و تحت هيچ شرطي دولت مجاز به صدور جواز حفاري تجارتي ‏نبوده اما باند صهيونيستي ايوب ربنو هم چنان به حفاري‌هاي تجارتي اشتغال داشته و از تعقيب و مجازات ‏و بازخواست مصون بوده است.» (دوران بي‌خبري يا غارت آثار فرهنگي ايرانيان، رشيد كيخسروي، سال ‏‏63، صص12-8)‏
اكنون با شناخت مختصري از ايوب ربنو، در خاطرات آقاي عزري به آنچه در مورد وي و ساير ‏صهيونيستهاي درگير در قاچاق اشياي قيمتي باستاني آمده نظر مي‌افكنيم: «زنده ياد ايوب ربنو زاده همدان ‏بود و بي‌آنكه دانش باستانشناسي را در دانشگاهي قرار گرفته باشد، از شناخته شده‌ترين و نام‌آورترين ‏كارشناسان يادگارهاي باستانشناسي (عتيقه‌جات) در جهان بود. موزه‌هاي بزرگ جهان سخن و ارزيابي‌ي ‏نامبرده را همواره مي‌پذيرفتند و از جايگاهي ويژه برخوردار بود. دربار ايران او را كارشناسي نام‌آور ‏مي‌شناخت، به ويژه در زمينه‌هاي باستانشناسي رايزن شهبانو بود. ايوب با شادروان پدرم از ديرباز دوستي و ‏همكاري داشت. چند سالي پس از گشايش سفارت اسرائيل در ايران كه موشه‌ديان براي نخستين بار به ‏ايران آمده بود با ربنو دوستي‌ي نزديكي پيدا كرد. گفت‌وگوهاي شيرين آنان همواره در زمينه هنرهاي ‏زيباي مردم دورانهاي گذشته و بررسي‌ي يادگارهاي ارزنده و فرهنگ باستانيان مي‌بود. هرگاه كه زنده ياد ‏موشه ديان به ايران مي‌آمد از ايوب ديدار مي‌كرد، هر دو از ارزيابي‌ي يافته‌هاي تازه (عتيقه‌هاي تازه كشف ‏شده) خرسند و خشنود بودند.» (جلد دوم، ص208)‏
اين فراز از خاطرات، به خوبي شمه‌اي از دخالت همه مقامات صهيونيستي در امر قاچاق اشياي عتيقه را ‏بيان مي‌دارد. پدر جناب سفير و البته خود آقاي سفير (كه در ادامه به آن اشاره خواهيم كرد)، موشه ديان و ‏درباريان در اين چپاول فرهنگي هر يك به نوعي سهيم‌اند. اين جماعت همگي از يافته‌هاي جديد بسيار ‏خرسند و خشنود مي‌شوند. آقاي عزري در مورد پدر خويش داستان ربوده شدن شاهنامه از كتابخانه و ‏فروش آن به دولت و سپس سرقت مجدد آن را بازگو مي‌كند كه بسيار تأمل برانگيز است: «پدرم پس از ‏بازگشت از خاك اسرائيل در سال 1925 با چند تن از دوستانش به كار داد و ستد عتيقه‌ پرداخت كه چندان ‏نپائيد... پيش از اين يادآور شدم كه پدرم با كار عتيقه آشنا بود. روزي دوستي به آگاهي‌ي او رساند كه در ‏شيراز يك نسخه شاهنامه فردوسي در سه جلد سراغ دارد كه هنرمندان ايراني در سده‌هاي پانزده يا شانزده ‏ميلادي، آنها را به مينياتوري بيمانند آراسته‌اند... پدرم و سه تن از يهوديان اصفهان اين گنج گرانبها را به ‏سيصدتومان خريدند. با چنين پولي آنروزها مي‌توانستند سه روستاي ششدانگ بخرند. بازرگاني انگليسي ‏آنرا از پدرم به مبلغ هشتصد تومان خريداري نمود و درخواست كرد كه در تهران به يك كمپاني‌ي ‏انگليسي تسليم گردد. پيش از تحويل كتاب به كمپاني، كسي به اداره آگاهي‌ي شهرباني اعلام كرد كه اين ‏كتاب از كتابخانه مجلس شوراي ملي يا كتابخانه شيراز ربوده شده است. بازجويان آگاهي به خانه ما ‏سرازير شدند و پدرم سند قانوني‌ي خريد را ارائه نمود و روشن شد كه فروشنده از سالها پيش مالك ‏قانوني آن بوده است. كار بالا گرفت، فرماندار تهران پيشنهاد كرد چنانچه نمايندگان مجلس، اين كتاب را ‏سرمايه ملي بشناسند در كتابخانه مجلس بايگاني گردد و غرامت آنرا به پدرم پرداخت نمايند پدرم با رد ‏اين پيشنهاد، درخواست ديدار با شاه و دادخواهي از وي را پيش كشيد... رضاشاه پدرم را مي‌ستايد و ‏دستور مي‌دهد بهاي كتاب و هزينه‌هاي ديگر را به وي بپردازند. در پائيز 1927 (1306) كتاب به پدرم ‏بازگردانده شد و سه تن از برجستگان وزارت ماليه و خزانه‌دار كل كشور آنرا دستينه (امضا و ‏صورتمجلس) كردند... شگفتا كه سرنوشت اين گنجينه چيز ديگري است. رندان هر سه جلد را مي‌ربايند و ‏در اروپا دست به دست مي‌چرخد تا سر از كلكسيون خاندان روچيلدها درمي‌آورد.»(جلد اول، صص22-‏‏21)‏
توانايي اين جماعت به گونه‌اي است كه عاقبت، هم پول از رضاخان مي‌گيرند و هم كتابها را به خارج ‏انتقال مي‌دهند كه به يكي از بزرگان صهيونيسم يعني روچيلد واگذار مي‌شود. همچنين سخنان آقاي عزري ‏در مورد يار بسيار نزديكش در سفارت روشن مي‌كند كه وي نيز در چپاول آثار ملي ايران نقش داشته ‏است: «دكتر دوريئل به نام كارشناس حقوق بين‌المللي كه با چند زبان اروپايي آشنايي داشت، با گروه ‏كارشناسان اسرائيلي كه دريافت تاوان آسيبهاي يهوديان قرباني‌ي نازيسم در جنگ دوم جهاني را بررسي ‏مي‌كردند همكاري داشت. اين گروه به سرپرستي دكتر پينحاس (فليكس) شينعار، در شهر بن (پايتخت ‏آلمان)، گرد آمده بودند. صوي و همكارانش توانستند حقوق پايمال شده يهود را زنده كنند. وي در تابستان ‏‏1956، با نام نماينده اطاق بازرگاني‌ي تل‌آويو، به تهران آمد... دوره كوتاهي نماينده يك سرمايه‌دار ‏ايراني‌زاده بازرگان عتيقه با نام «ايوب ربنو» در پاريس شد. ربنو هداياي ارزنده‌اي به موزه اسرائيل پيشكش ‏كرده كه مايه سربلند‌ي‌ي ايراني تباران اسرائيل مي‌باشد.» (جلد اول، صص8-76) به اين ترتيب وابسته ‏بازرگاني سفارت اسرائيل نيز در اين تجارت پرمنفعت بي‌بهره نبوده و عزري نيز دستكم به يك مورد از ‏خارج ساختن اشياي گرانقيمت عتيقه از ايران معترف است (ارسال يك لنگه درب بسيار نفيس با ارتفاع 6 ‏متر به اسرائيل). مرحوم رشيد كيخسروي در تحقيق خود در مورد عملكرد باند ايوب ربنو مي‌نويسد: ‏‏«هرجا مسجد قديمي و امامزاده و تكيه و قبور متبركه و اتلال و تپه‌هاي باستاني بود مشتي صهيونيست ‏طماع و حريص... با سوءاستفاده از حسن نيت و اغفال مردم ساده روستاها و متوليان امام‌زاده‌ها درهاي ‏قيمتي و باستاني و پنجره‌هاي اروسي و ضريح‌ها و فرش و وسايل عتيقه را با نوع جديد و آهني و به ظاهر ‏تازه و رنگ كرده و لعاب زده و ارزان قيمت معاوضه نمودند... موزه اهدايي ايوب ربنو هم اكنون در بيست ‏كيلومتري تل‌آويو فعاليت دارد و يكي از ايرانياني كه خود از اين موزه بازديد نموده و عكسهائي را همراه ‏خود به ايران آورده مي‌گويد موزه اهدايي ايوب ربنو خيلي مجهزتر و وسيع‌تر از موزه ايران باستان ‏مي‌باشد.» (دوران بي‌خبري، رشيد كيخسروي، سال 63، صص11-10)‏
آقاي عزري در فرازي از خاطراتش به كارگيري اين قبيل ترفندها را از سوي صهيونيستها كه آقاي رشيد ‏كيخسروي در تحقيق خود به آن اشاره دارد، مورد تأييد قرار مي‌دهد: «ايوب روزي در ديداري با دوستي ‏در يكي از شهرهاي خراسان، نگاهش به ويرانه از ميان رفته مسجدي مي‌افتد و با شگفتي به ارزش بي‌مانند ‏‏«محراب» در آن نيايشگاه پي مي‌برد. گفت‌وگوها با كساني كه بايد آن ويرانه را نوسازي نمود آغاز مي‌شود ‏و پس از آمادگيهاي همه سويه، در كمتر از چند روز كارشناسان و كاشيكاران برگزيده‌اي از اصفهان براي ‏كارهاي نوسازي‌ي نيايشگاه به خراسان مي‌آيند. از آن نيايشگاه ويرانه و بي‌بهره كاخي زيبا مي‌آرايند و در ‏پي پيمانها و سازگاريهاي انجام يافته و احترام به مردم آن سامان ايوب فروتنانه همه هزينه‌هاي نوسازي را ‏خود مي‌پردازد. مردم نيز تكه‌هاي از هم پاشيده محراب آن مسجد را به وي پيشكش كردند كه به دست ‏هنرمندان اصفهاني نوسازي شد. در يكي از ديدارهائي كه ايوب از اورشليم داشت محراب را به موزه ‏اسرائيل پيشكش كرد.» (جلد دوم، ص209)‏
آنچه در اين ميان بسيار تلختر به نظر مي‌رسد به كارگيري ايوب ربنو و چند يهودي ديگر از سوي خانم ‏فرح ديبا براي خريداري آثار به غارت رفته توسط خود آنان، از حراجي‌هاي بين‌المللي است. در حالي‌كه ‏غارت و چپاول آثار باستاني كشور توسط ربنو و ساير صهيونيستها حتي اعتراضهاي گسترده روشنفكران را ‏به دنبال دارد درباريان كه خود به نوعي در اين غارت سهيم بودند با چنين ترفندي، براي صهيونيستها و ‏خود كسب وجهه مي‌نمودند. ‏
آقاي عزري در مورد اعتراضات شديد روشنفكران در دوران پهلوي و دفاع شخص محمدرضا از عملكرد ‏صهيونيستها چنين مي‌گويد: «چندي پس از اين يورشهاي سازمان يافته، روزنامه‌نگاران روي برخي از ‏بازرگانان يهودي انگشت نهادند كه تكه‌هائي كه يادگار باستاني‌ي ايرانيان را به موزه‌ها يا بازرگانان جهان ‏فروخته‌اند و در اين گزافه سرائي از هيچ بددهني كوتاهي نكردند. پيرو بازديدي كه شاه از موزه‌هاي بريتانيا ‏در لندن و متروپوليتن در نيويورك انجام داد، به پرسش گوشه‌دار روزنامه‌نگاري چنين پاسخ داد: «چه بدي ‏دارد كه تكه‌هائي از هنر و فرهنگ باستانيمان نام ايران، تاريخ و جايگاه شكوهمند اين كشور را زينتبخش ‏موزه‌هاي جهان كنند، تا هر سال ميليونها مردم از سراسر دنيا با هنر و فرهنگ و تمدن ايران آشنا شوند؟ ‏آنان بدينوسيله خواهند دانست چرا به گذشته خودمان پايبنديم.» چيزي نگذشت كه پايگاه پدافندي‌ي ‏بازرگانان عتيقه كار يهودي در كشور تا جايگاه سرفرازي و باليدن بالا رفت.» (جلد اول، ص226) در اين ‏اظهار آقاي عزري تناقض آشكاري وجود دارد. از يك سو همگان مي‌دانند كه انتقاد از اسرائيل و ‏صهيونيستها در آن دوران مستوجب پيگرد بود؛ بنابراين بددهني به صهيونيستها به ويژه آناني كه جزو ‏شركاي دربار محسوب مي‌شدند نمي‌توانست در مطبوعات صورت بگيرد. به همين دليل تنفر پنهان ايجاد ‏شده از عملكرد غارتگرانه آنچنان گسترده بوده است كه محمدرضا مجبور به دفاع از آنان مي‌شود. از سوي ‏ديگر اگر به تاراج بردن آثار فرهنگي كشور قابل دفاع بود چرا خانم فرح ديبا درچارچوب يك ژست ملي ‏و هنر دوستانه همان سارقان را به كشورهاي مختلف اعزام مي‌كند تا با قيمتهاي گزافي آثار به سرقت برده ‏شده توسط خودشان را از بازار جهاني خريدار كنند و به ايران بازگردانند؟ آقاي عزري در ادامه اين فراز ‏مي‌گويد: «در ميان كارشناساني كه از سوي وي (خانم فرح ديبا) به هر جاي دنيا مي‌شتافتند تا تكه‌اي كهنه ‏را دستچين كنند و به ايران بازگردانند سناتور فروغي پسر محمدعلي فروغي نخست‌وزير پيشين بود كه از ‏پيشينه‌اش در بخشهاي پيشين گفتيم. ديگري ايوب ربنو، بازرگان عتيقه بازي بود كه در ميان سرآمدان ‏جهان در اين كار نامي داشت و ارمغانهاي ارزشمندي به موزه اسرائيل پيشكش كرده بود. خواهرزاده وي ‏‏(مهدي محبوبيان)، نيز در انجام اين كار به شهبانو نزديك شده بود» (همان) اگر پهلوي‌ها خود در اين فساد ‏و اقدام ضدملي با صهيونيستها سهيم نبودند با دستگيري افرادي چون ربنو به سهولت مي‌توانستند جلوي ‏آنچه را كه مي‌توان به آن فاجعه ملي اطلاق كرد، بگيرند. اما نه تنها جلوي صهيونيستهايي همچون ربنو به ‏دليل برخورداري از حمايت شديد اسرائيل گرفته نمي‌شد بلكه به مقام مشاورت درباريان نيز درمي‌آمدند.‏
مشاور فرح ديبا در خاطرات خود به شمه‌اي از جريان تأسف‌بار خارج نمودن غيرقانوني آثار باستاني و ‏سپس بازگرداندن بخشي از آنها با هزينه‌هاي نجومي، اشاره دارد: «در اوايل سال 1980 در زندان اوين، ‏مهندس محسن فروغي كه از متخصصين آثار عتيقه ايراني است، برايم تعريف كرد كه ده سال قبل روزي ‏پرويز راجي، منشي مخصوص هويدا، به من تلفن زد كه نخست‌وزير مايل است در اسرع وقت با او ‏ملاقات كند. طي اين ملاقات رئيس دولت به او مي‌گويد: «آقاي فروغي، من يك بليط هواپيما، براي رفت ‏و برگشت به توكيو در اختيارتان مي‌گذارم، در آنجا هم اطاقي در هتل برايتان رزرو كرده‌اند. مأموريت شما ‏اين است كه: شهرام، پسر اشرف به طور غيرقانوني، عتيقه‌هايي را از كشور خارج ساخته است و ظرف سه ‏هفته آينده مي‌خواهد در حراجي، آنها را به فروش برساند... فروغي، پس از بازگشت از توكيو، به هويدا ‏اطلاع مي‌دهد كه ارزش مجموع اين گنجينه، حدود شش ميليون فرانك است. هويدا مي‌گويد كه شهرام ‏براي آن دوازده ميليون مي‌خواهد. در اين باره فروغي برايم توضيح داد كه هويدا بنا به پيشنهاد محرمانه ‏شهبانو، تصميم گرفته بود تمام اين مجموعه را بخرد و به ايران بازگرداند. ضمن آنكه به من گفت، مدت ‏بيست سال، شهرام، همواره در قاچاق آثار عتيقه ايراني دست داشته است.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، ‏احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، نشر رسا، چاپ اول سال 72، صص8-127) سرانجام فروغي كه خود ‏بنا به اذعان آقاي عزري يهودي است و زيرمجموعه ايوب ربنو به حساب مي‌آيد و در غارت بي‌حد و ‏حصر آثار باستاني نقش داشته‌ است، به دو برابر قيمت (ارزش خارج كشور) آن اشياي عتيقه را ‏پيروزمندانه! به ايران باز مي‌گرداند. بازي زيبايي است! در اين بازي مجموعه دلالان وابسته به دربار پولي ‏حتي دو برابر قيمت ارزش اشياي عتيقه در بازار جهاني به دست مي‌آورند. خانم فرح ديبا نيز قهرمان ‏جلوه‌گر مي‌شود زيرا به كمك باند ايوب ربنو توانسته به فرهنگ و تمدن اين مرز و بوم خدمت شايان ‏توجهي كند! البته در اين ميان باند صهيونيستي نيز فربه‌تر شده و توان مالي بيشتري براي حضور در همه ‏نقاط كشور و تاراج گنجينه‌هاي باستاني و سرقتهاي شبانه از مراكز مختلف پيدا مي‌نمايد. اين شمه‌اي از ‏حديث تلخ غارت سازمان يافته مفاخر ملي ايران و آلوده كردن و سهيم نمودن پهلوي‌هاي بيسواد و ‏كم‌سواد فاقد درك فرهنگي در اين خيانت هولناك است.‏
‏ در ادامه اين بحث به خيانت عظيم‌تر يعني تاريخ‌سازي براي ملت ايران از طريق انهدام بخشي از تمدن ‏باستاني اين مرز و بوم خواهيم پرداخت. از جمله مطالب محوري ديگر در خاطرات آقاي عزري دفاع از ‏فعاليتهاي خدماتي و بازرگاني صهيونيستها در اشكال مختلف در ايران است. سفير اسرائيل در اين بخش ‏مي‌كوشد همكاريهاي كشاورزي، تجاري، نفتي، ساختماني و غيره را منشأ رشد و پيشرفت ايران قلمداد ‏سازد، بدون اينكه ماهيت اين قراردادها و تبعات اين فعاليتها را در ايران روشن سازد.‏
‏ يكي از موضوعاتي كه آقاي عزري فراوان به آن پرداخته كمكهاي شايان توجه صهيونيستها به امر توسعه ‏كشاورزي؟! ايران است. او به گونه‌اي در اين زمينه سخن مي‌گويد كه گويي بهره‌مندي اين نژادپرستان از ‏قراردادهاي پرسود، ايران را تبديل به قطب كشاورزي در منطقه كرده بود. البته جناب سفير براي اينكه ‏پاسخي نيز براي محققان داشته باشد اظهارات متناقضي نيز بيان مي‌دارد، تا در صورت مواجهه با آمار و ‏ارقامي متعارض با تبليغاتش بتواند عوامل ديگر را در تخريب كشاورزي ايران مقصر جلوه دهد. غافل از ‏اينكه خواننده با دقت در اقلام وارداتي توسط همين جماعت درمي‌يابد كه حضور صهيونيستها براي رونق ‏بخشي به كشاورزي ايران پوششي پيش نبوده است.‏
عزري در اين خاطرات ضمن اعتراف به اينكه صهيونيستها در تدوين طرح اصلاحات ارضي داراي نقش ‏بوده‌اند مي‌گويد: «جنبش شاه و مردم «اصلاحات ارضي» كه بسياري آن را «انقلاب سفيد» خوانده‌اند، در ‏ايران آرام آرام به ديوار سخت ناسازگاري‌هاي زمينداران بزرگ (فئودالها) و پيشوايان كيش‌مدار برخورد. ‏چنين جنبشي همه‌گير نيازمند جواناني آزموده و كارشناساني پخته بود كه بتوانند پرچم نوخواهي، نوسازي ‏و پيشرفت را به دوش بكشند. دستگاههاي سياسي‌ي ايران در برداشتن گامي اينگونه دگرگوني آفرين ‏چاره‌اي نداشتند جز اينكه دست ياري به سوي كشورهاي دوست بگشايند. اسرائيل از نخستين كشورهائي ‏بود كه با روشن‌بيني پاسخي سازنده به اين درخواست داد.» (جلد2، ص80)‏
وي در ادامه مي‌افزايد: «سه تن از كارشناسان اسرائيلي كه به فراخوان وزارت كشاورزي براي پاره‌اي ‏همكاريهاي آموزشي، رايزني و ياريهاي ارزنده‌شان به سازمان اصلاحات ارضي از ايران ديدن كردند: ‏يعقوب ارييلي از وزارت خارجه، صوي بياليك و ميخائل عصمون از وزارت كشاورزي. اينگونه ‏همكاريهاي آموزشي در زمينه پيشبرد كار كشاورزي در ايران و رفت و آمدهاي كارآموزان و بازديدهاي ‏كارشناسان از داده‌هائي سودمند برخوردار مي‌گشت و در هر دو سو انگيزه‌هائي سازنده پديد مي‌آورد.» ‏‏(جلد2، صص2-81)‏
براي پي بردن به صحت و سقم اظهارات آقاي عزري در اين زمينه بهتر آن است كه نظرات دست‌اندركاران ‏رژيم پهلوي را در مورد اصلاحات ارضي كه توسط آمريكائيها و با كمك صهيونيستها به منظور تك ‏محصولي ساختن ايران دنبال شد مرور كنيم. دكتر محمدعلي مجتهدي رئيس باسابقه دبيرستان البرز و ‏بنيانگذار دانشگاه صنعتي شريف (آريامهر) در اين زمينه مي‌گويد: «... حتي شنيدم- راست يا دروغ- كه ‏وزير اقتصاد آلمان آمده بود پهلويش، (و شاه) راجع به اقتصاد دنيا اظهارنظر مي‌كرد. شايد مي‌دانست ولي ‏من تصور مي‌كنم چه طور يك آدمي كه هيچ نوع تحصيلاتي نكرده باشد، چه طور مي‌تواند اظهار نظر كند ‏در اموري كه به تحصيلات عميق احتياج دارد... دهن بيني او يقين بود. هركس ديرتر مي‌رفت، عقيدة او ‏اجرا مي‌شد. و خودش را هم تو بغل آمريكايي‌ها انداخته بود. دستور آمريكايي را چشم بسته اجرا مي‌كرد- ‏همان اصلاحات ارضي كه بزرگترين ضربه را به كشاورزي مملكت وارد كرد...» (خاطرات دكتر محمدعلي ‏مجتهدي، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر كتاب نادر، خرداد 80، ص154) در اين زمينه علينقي عاليخاني وزير ‏اقتصاد دهه چهل نيز مي‌گويد: «البته وقتي در مرحله دوم اصلاحات ارضي آمدند زمينهاي خرده مالكين را ‏گرفتند، كار بي‌ربطي بود، به اينكه ما بتوانيم كارمان را درست انجام بدهيم لطمه زد، بويژه از نقطه نظر ‏توليد و از نظر راندمان در هكتار، به همين دليل راندمان در هكتار به صورت واقعاً شرم‌آوري پايين بود... ‏همانطور كه گفتم من از همان اول مخالف مرحله دوم اصلاحات ارضي بودم.» (خاطرات دكتر علينقي ‏عاليخاني، تاريخ شفاهي هاروارد، نشر آبي، چاپ دوم، سال 82، صص5-44) آقاي عاليخاني در ادامه بحث ‏انتقادي خود در اين زمينه و در فرازي ديگر مي‌افزايد: «حالا يك وزارت اصلاحات ارضي درست كرديد ‏كه شد ارباب اينها ولي به مراتب بدتر از ارباب گذشته است. به خاطر اينكه ارباب گذشته به هر حال ‏فردي بود كه مسئوليتي در برابر روستائيان داشت، الان درآورديمش به صورت يك مشت بوروكراتي كه ‏هيچ اهميتي به كشاورز و توليد كشاورزي نمي‌دهد...» (همان، ص124) شاپور بختيار آخرين نخست‌وزير ‏پهلوي دوم نيز در اين زمينه مي‌گويد: «ما از آن روزي كه اين اصلاحات را كرديم، هي محصول ‏‏[كشاورزي] ما پائين آمد، هي محصول ما پائين آمد. هي پول نفت داديم و هي گندم و نخود و لوبياي ‏آمريكايي خريديم. من اين را نمي‌خواستم. حالا هم نمي‌خواهم. ما از آمريكا مي‌توانيم «رآكتور» ‏‏(‏reacteor‏ ) بخريم. ما مي‌توانيم طياره جت بخريم... ولي ديگر لپه و نخود و لوبيا معنا ندارد كه بخريم. ‏چه شد كه اين طور شد؟ اين اصلاحات دروغي بود.» (خاطرات شاپور بختيار، طرح تاريخ شفاهي ‏هاروارد، نشر زيبا، سال 80 ، ص81) باقر پيرنيا، استاندار استانهاي فارس و خراسان در سالهاي دهه چهل ‏نيز در اين زمينه مي‌گويد: «به باور من اصلاحات ارضي مي‌بايست انجام شود. اما قانون و برنامه‌اي كه براي ‏آن تنظيم كرده بودند نه تنها بر پيشرفت كشاورزي نيفزود بلكه كشاورزي و كشاورز را سراسر از ميان برد.» ‏‏(گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، سال 82 ، ص276) اظهاراتي از اين دست را در ‏لابلاي صفحات خاطره نگاري مردان پهلوي‌ها فراوان مي‌توان يافت كه به دليل اجتناب از طولاني شدن ‏مطلب به همين حد كفايت مي‌كنيم. وجه مشترك اظهارنظرها در مورد اصلاحات ارضي كه توسط آمريكا ‏بر محمدرضا تحميل شد و مورد پشتيباني برنامه‌ريزي و اجرايي صهيونيستها واقع شد را به اختصار مي‌توان ‏تاكيد بر نابودي كشاورزي ايران دانست؛ ايران كه زماني خود صادر كننده گندم بود بر اساس اين برنامه به ‏اولين وارد كننده گندم آمريكا مبدل گرديد. سياست نابودي كشاورزي ايران براي اتكاي اقتصاد كشور به ‏صرف صادرات نفت البته براي صهيونيستها نيز بسيار مطلوب بود؛ زيرا بازار وسيعي را در اختيار ‏محصولات آنان قرار مي‌داد. نكته جالب توجه در اظهارات متناقض آقاي عزري اين است كه در مقام ‏برشمردن اقلام صادراتي صهيونيستها به ايران، خيانت آنان به كشاورزي اين مرز و بوم براي هر خواننده‌اي ‏آشكار مي‌گردد: «ارتش ايران به پاره‌اي از فراورده‌هاي كشاورزي روي خوش نشان داد. سپهبد ايادي، ‏پزشك ويژه شاه در اين زمينه به انگيزه مهر فراوانش به اسرائيل بيش از ديگران كوشيد.» (جلد2، ص153)‏
جالب است بدانيم سهپبد ايادي به دليل بهايي بودن ارادت خاصي به صهيونيسم داشت. وي علاوه بر ‏حضور در جايگاه پزشك مخصوص محمدرضا، سازمان «اتكا» را كه مايحتاج غذايي ارتش و خانواده آنها ‏را تأمين مي‌كرد در كنترل خود داشت. سياست توسعه كشاورزي ايران؟! توسط صهيونيستها بدان جا ‏مي‌انجامد كه پروازهاي ال‌عال به طور مرتب «خوراكيهاي گوناگون» به ارمغان مي‌آورند: «پروازهاي ال‌عال ‏به ايران نكته سودرسان ديگري براي هر دو ملت داشت كه از بازدهي‌ي سرشاري نيز برخوردار بود. آوردن ‏خوراكيهاي گوناگون، ميوه تازه، جوجه‌هاي يك روزه، گاو، تخم‌مرغ، ماهي، ابزار ساختماني و جاده‌سازي، ‏نيازهاي فن‌ ورزي براي كارشناسان ايراني و جنگ افزار براي ارتش ايران را مي‌توان بخشهائي از آن ‏سودهاي دو سويه خواند.» (جلد2،ص161) البته نيازي به توضيح نيست كه چرا صهيونيستها از آنچه از ‏طريق محمدرضا پهلوي در پوشش اصلاحات ارضي بر كشاورزي ايران روا داشتند دفاع مي‌كنند. جالب‌تر ‏اينكه كارهاي هنرمندانه‌تري از سوي صهيونيستها در دوران پهلوي صورت مي‌گرفت كه نتيجه سياست ‏نابود كننده كشاورزي ايران مشخص نشود و محمدرضا پهلوي بتواند پيشرفت كشاورزي و كشاورزان را ‏براي خبرنگاران و بازديدكنندگان به نمايش بگذارد. از جمله اين هنرنمايي‌ها ساختن يك روستاي مدرن؟! ‏بود كه فقط كارشناسان صهيونيست از عهده ساختن آن برمي‌آمدند: «برنامه ديگري برپا كردن ساختمانهاي ‏اين دهكده نمونه بود كه پيش از آن آغازيده بود... پس از آغاز برنامه‌ها، دشواريها و كاستيهاي مالي يكي ‏پس از ديگري سر درآوردند. ولي از آنجا كه پادشاه ايران و بسياري از دست‌اندركاران دولت به ريشه‌دار ‏بودن اين گام بنيادي و نياز مردم بينواي اين تكه از خاك كشور آگاه بودند، همه دشواريها را خردمندانه از ‏پيش پاي كارشناسان برداشتند.» (جلد2، ص70) اين روستاي نمونه دقيقاً بر اساس برنامه‌اي ساخته شد كه ‏حتي روستايي ايراني نيز مصرف كننده خوبي براي توليدات اسرائيلي باشد؛ لذا در اين روستاي نمايشي ‏طويله‌اي براي نگهداري گوسفند روستائيان در نظر گرفته نشده بود: «پس از اينكه كارشناسان اسرائيلي در ‏دشت قزوين به بازسازي ويرانه‌ها و ساختن خانه‌هائي تازه براي روستائيان پرداختند، ميان رايزنان ايراني و ‏دستگاههاي دولتي ناهماهنگيهايي پديد آمد. اسرائيليها مي‌خواستند در خانه‌هاي كوچك دو اطاق خواب، ‏سالن، آشپزخانه و گرمابه‌اي با يك دوش بسازند. ولي رايزنان ايراني باور داشتند روستائيان ناآشنا با اين ‏شيوه زندگي، از گرمابه‌هاي خانه براي خواباندن چهارپايان بهره‌برداري خواهند كرد.» (جلد2، ص48) اين ‏روستاي نمونه با بافت زندگي مردمي كه با توليد شير، گوشت، تخم‌مرغ و... بي‌نياز از واردات خارجي ‏بودند، هيچ‌گونه انطباقي نداشت، اما سالها مورد استفاده تبليغاتي قرار گرفت و نمايشگر پيشرفت ‏روستاهاي ايران؟! خبرنگاران و مقامات خارجي بودند. ‏
از جمله بحثهاي محوري ديگر در خاطرات آقاي عزري نوع تنظيم امور با دست‌اندركاران امور اجرايي، ‏فرهنگي، نظامي و سياسي است. اين بخش از مطالب جناب سفير دربردارنده نكات پندآموز براي مديران ‏كشور در زمانهاي مختلف خواهد بود. ايجاد تعلقات كلان مالي، آلودگيهاي اخلاقي، تحميق فكري از ‏طريق تاريخ پردازيهاي حسابگرانه، استفاده دقيق از ابزارهاي تشويقي همچون رشوه و تنبيهي همچون ‏تحريم و ... از جمله راهكارهاي به خدمت گرفتن مسئولان وقت آن دوران بوده است.‏
خواننده خاطرات در مواجهه با فرازهاي متعددي از اين كتاب - در شرح سرويس‌دهي اختصاصي سفير ‏اسرائيل به مسئولان كشوري و لشكري براي تشويق و ترغيب آنان به گسترش غيرمعمول تعلقات مالي - ‏درمي‌ماند كه چرا آقاي عزري در تهران و ساير شهرهاي كشور درگير چنين موضوعات پيش پا افتاده‌اي ‏شده است: «[سپهبد] كيا براي پرورش و گسترش كشاورزي در زمينها و باغهايش از ما ياريهاي ارزنده‌اي ‏گرفت.» (جلد2، ص94)، «مهدوي در گرگان داراي چند تكه زمين بزرگ كشاورزي بود كه پيش از اينكه ‏شاه اين زمينها را به اندازه ده تا پنجاه هكتار به هر يك از سران ارتش بدهد بيشتر جنگل مي‌بودند... ‏بدينگونه مهدوي يكي از سران كشور كه به دربار و ارتش نزديك بود و زمينهاي كشاورزي‌ي فراواني ‏داشت به جرگه كساني پيوست كه نيازمند همكاري با كارشناسان كشاورزي‌ي اسرائيل بودند ... او داراي ‏پنج‌هزار هكتار زمين در مرز تركمنستان و نزديكي‌ي شبه جزيره ميانكاله در كرانه درياي خزر و بيست ‏هزار هكتار در سبزوار خراسان، و تكه‌هاي كوچكتري در جاهايي ديگر بود.» (جلد2، صص6-95). ‏‏«ياريهاي كم و بيش همساني نيز درسال 1973 به ارتشبد نعمت‌الله نصيري فرمانده ساواك و ارتشبد حسين ‏فردوست سرپرست بازرسي‌ي شاهنشاهي شد» (همان)، «كيهان يغمائي سرپرست انجمن شهر مشهد، از ‏زمينداران بزرگ استان خراسان... از كارشناسان اسرائيلي براي پاره‌اي رايزنيها در زمينه پيشرفت كشاورزي ‏در ايران و برنامه‌هاي كشاورزي در زمينهاي خودياري گرفت... خراساني‌ي زميندار ديگري با نام سناتور ‏عماد تربتي، دوست نزديك علم از كارشناسان كشاورزي اسرائيلي در خواست بازبيني از زمينهايش را در ‏تربت حيدريه پيش كشيد.» (جلد2، ص111)‏
‏«ملك‌تاج علم همسر نخست‌وزير اسدالله علم كه زمينهاي پهناوري در اين استان از پدرش قوام الملك به ‏او رسيده بود، از گروهي از كارشناسان اسرائيلي درخواست كرد براي سركشي به زمينهايش از پيرامون ‏جيرفت و خاش ديدن كنند. من و عزرا دانين همراه آن گروه بوديم... همچنين گروهي از كارشناسان ‏اسرائيلي پيرامون محلات و خمين در جائي به نام شهابيه براي شهاب خسرواني برنامه‌هائي در دست انجام ‏داشتند... شهاب از دوستان نزديك شاه بود» (جلد2، ص112)‏
‏«در سالهاي 1960 و 1961 كارشناسان كشاورزي‌ي اسرائيل با اميري نماينده پارلمان كه از نزديكان خانواده ‏سپهبد كيا بود و حسنعلي‌ي مولوي كه هر دو زمينهائي در جاجرود و كن داشتند به همكاري پرداختند... ‏شاهدخت شمس پهلوي در بخشي از شهرستان كرج (شمال غرب تهران) چند تكه زمين داشت. در ‏تابستان 1965 شاهدخت از من خواست گروهي از كارشناسان كشاورزي اسرائيل كشت گياهاني را كه ‏هرگز در ايران كاشته نشده بود بررسي كنيم.» (جلد2، ص113)، «سرلشكر محمد دفتري يكي از سران ‏پيشين ارتش ايران پنج‌هزار هكتار زمين در مراغه از دولت گرفته بود تا در آن كشاورزي كند يكي از ‏كارشناسان وزارت خارجه ايران به نام پناهي از كارشناسان ما درخواست نمود گروهي براي بازديد از اين ‏زمينها به آذربايجان بروند.» (جلد2، ص119)‏
مواردي از اين دست در خاطرات آقاي عزري فراوان يافت مي‌شوند كه ضمن در تناقض بودن با شعار ‏اصلاحات ارضي، مؤيد آنند كه صهيونيستها در توسعه زمين‌داري ميان هيئت حاكمه نقش جدي داشته‌اند. ‏تشديد حرص و ولع دست‌اندركاران امور كشور به جمع‌آوري ثروت و دارايي همان گونه كه توانست ‏رضاخان را به مطلوبترين شكل در خدمت قدرتهاي بيگانه درآورد، در دوران پهلوي دوم نيز به عنوان ‏شيوه‌اي كارآمد مورد استفاده قرار گرفت. در مورد تأثير راهكارهاي صهيونيستها براي به خدمت گرفتن ‏نيروهاي تعيين كننده در آن ايام شايد آنچه درباره سپهبد پاليزبان به عنوان يكي از امراي ارتش بيان ‏مي‌شود، كفايت كند: «از ميان افسران اداره دوم ارتش ايران كه دوستي با اسرائيل را به راستي باور داشتند ‏بايد از سپهبد عزيزالله پاليزبان ياد كنم كه زيردست سپهبد كيا پرورش يافته بود. او كردي پاك و بي‌آلايش ‏بود... بارها از اسرائيل ديدن كرده و هر بار با دستي پرتر به ميهن بازگشته بود، روزي با چشمان گيرايش ‏خيرة من شد و گفت: آقاي عزري راستي، من نمي‌دانم به ايران يا به اسرائيل بيشتر خدمت كنم.» (جلد1، ‏صص3-122)‏
از جمله شيوه‌هاي ديگر صهيونيستها براي به خدمت گرفتن دست‌اندركاران، از صدر تا ذيل، وارد كردن ‏آنان به وادي مسائل غير اخلاقي بود. اذعان صريح آقاي عزري به اينكه فواحش اسرائيلي در مسير ‏محمدرضا پهلوي قرار مي‌گرفتند (البته بدون دريافت هداياي شاهانه كه يك سرويس كامل برليان بود) ‏نمونه بارز استفاده از همه ابزارهاست. آنچه در اين خاطرات بيش از ساير موارد در اين زمينه خودنمايي ‏مي‌كند نوع تاثيرگذاري اين گونه سرويس‌دهي‌ها به وزير كشاورزي وقت - آقاي ارسنجاني - است. جناب ‏وزير در ابتداي مواجه شدن با نماينده صهيونيستها موضعي منطبق بر واقعيت دارد: «براي ديدار ارسنجاني، ‏روزي به دفتر نخست‌وزير علي اميني رفتم كه از پيش دوستي‌ي گرمي با وي داشتم. پس از ديداري، ‏سرپرست دفتر اميني گفت كه فصيحي در دفتر وزير كشاورزي چشم به راه ديدار با من است. به وزارت ‏كشاورزي بازگشتم، ولي فصيحي با شگفتي گفت: چندين يادداشت روي ميز آقاي وزير گذاشته‌ام، ولي ‏ايشان هر بار مي‌گويند: «از خارجيها خوشم نمي‌آيد، به ويژه ايرانيهائي كه به خارجيها خدمت مي‌كنند، از ‏همه بدتر اسرائيليها كه جاسوسان آمريكائيها در خاورميانه‌اند.» (جلد2، ص102) عزري در فراز ديگري از ‏خاطراتش آنچنان از اينكه شيوه آلوده‌سازي اخلاقي در مورد ارسنجاني موثر واقع شده و عملاً سفير ‏اسرائيل را به عنوان مشاور جنسي خود پذيرفته‌ است، مغرور گشته كه بي‌محابا برخي از مسائل ناگفتني را ‏بيان مي‌دارد: «پيوند من با ارسنجاني به زودي به اندازه‌اي درهم تنيد كه در برخي نشستها او را بي‌پروا با ‏دوست دخترش كه دختر يكي از ژنرالهاي برجسته رضاشاه بود، مي‌ديدم.» (جلد2، ص104) و در فراز ‏ديگري مي‌افزايد: «روزي يك بسته نامه به دستم داد كه از سوي دختر جوان هژده ساله‌اي به نام مريم متين ‏دفتري (از خانواده احمد متين دفتري نخست‌وزير ايران در سالهاي 1939 تا 1940) دستينه شده و در ‏آلمان زندگي مي‌كرد، دخترك جوان زيبا ارسنجاني‌ي چهل و چهار ساله را در سخنرانيهاي تلويزيوني‌اش ‏ديده و يك دل نه هزار دل شيفته وي شده بود. دامنه اين مهر و دلدادگي از نگارش نامه‌هاي رنگارنگ ‏فزونتر رفته و سر از گفت و گوهاي چند ساعته تلفني درآورده بود. گو اينكه دختر بارها بر سر ‏سپردگي‌اش سوگند‌ها خورده بود ولي ارسنجاني نمي‌خواست آبرويش را ميان مردم سكه يك پول كند و ‏با دختري كه مي‌توانست همسن دخترش باشد، جايي آفتابي شود. پيشنهاد كردم دخترك را به ايران فرا ‏خواند و با وي به گفت و گوئي بنشيند. دخترك با سري سودا زده به ايران آمد و ارسنجاني مرا به ديداري ‏كه ميانشان انجام شد فرا خواند. در ديدار پاياني از زبان ارسنجاني شنيدم كه آماده است دخترك را به ‏همسري‌ي خويش برگزيند.» (جلد2، ص107) درك اينكه چرا اين مشاور امور جنسي راه بي‌آبرو ساختن ‏وزير را پيش پاي او مي‌گذارد چندان دشوار نيست. دست‌اندركاران فاقد شخصيت و بي‌اعتبار شده، بهترين ‏ابزار براي بيگانگان خواهند بود. لذا ارسنجاني كه در ابتداي مواجهه با عزري اسرائيلي‌ها را به درستي ‏عوامل آمريكا مي‌خواند بعد از بي‌اعتبار شدن و در هم ريختن به لحاظ شخصيتي، به صورت كامل در ‏خدمت صهيونيستها قرار مي‌گيرد: «روزي ارسنجاني همراه سه تن دوستان نزديكش مرا به خانه خود فرا ‏خواند و پس از پيشگفتاري در زمينه برنامه‌هاي كشاورزي‌ي نوين در كشور گفت: «تا تنور گرم است نان ‏را بايد چسباند، تا بيش از اين موي دماغمان نشده‌اند بايد دست در دست كارشناسان اسرائيلي كار ‏كشاورزي را در ايران سروساماني بدهيم.» (جلد2، ص104) البته از همان نوع سروساماني كه شخص ‏وزيركشاورزي پيدا مي‌كند. درواقع ابتدا وزير به صورت مصرف كننده كالاهاي تدارك ديده شده توسط ‏نماينده صهيونيستها درمي‌آيد و سپس با نابودي كشاورزي ايران بازار كشور آماده مصرف كالاهاي ‏كشاورزي بيگانگان مي‌شود. البته در اين ميان بعضاً نويسندگان و روشنفكران آن دوران كه در دام جناب ‏سفير گرفتار نمي‌شدند، با تحريم مواجه مي‌گشتند: «فرامرزي (سردبير روزنامه كيهان) تند و گزنده ‏مي‌نوشت، با اسرائيل ميانه‌اي نداشت، هرازگاه نيشي هم مي‌زد و اين كشور نوپا را زائده امپرياليسم آمريكا ‏مي‌خواند كه مي‌خواهد سرور خاورميانه گردد... نخستين ديدار من با فرامرزي، در خانه او همراه عافار بود، ‏يكي از يادنرفتني‌ترين ديدارهاي دشوارم بود، او چپ و راست مي‌پرسيد و من بايد پاسخ مي‌دادم. پرسشها ‏به گونة بازجوئي بودند نه به هوس دانستن و آگاهي، هرچه پيشتر مي‌رفتيم بر دشواريهاي گفت و گو ‏افزوده مي‌شد و من بيشتر خود را در منگنه‌اي يكسويه مي‌ديدم. او تاريخ روشن يهود و دو هزار سال رنج ‏گالوت و كشتارهاي ددمنشانه هولوكاست را آنگونه كه پيش آمده به آساني نمي‌پذيرفت.» (جلد1، ص178) ‏عبدالرحمن فرامرزي تلاش جناب سفير را براي پذيرايي از وي در اسرائيل ناكام مي‌گذارد و همچنان به ‏اطلاع رساني دربارة برخي سودجوييهاي غيرانساني صهيونيستها در ايران ادامه مي‌دهد: «در دوره ديگري ‏ستيز كيهان با يهوديان ايران و اسرائيل با چاپ نوشته‌هائي نادرست، مبني بر اينكه يك بازرگان يهودي ‏شيرخشك فاسد وارد كرده و بسياري از بچه‌هاي بيگناه كشور بيمار شده‌اند بالا گرفت. به دنبال گسترش ‏چنين گزارش نادرستي در رسانه‌اي پرتيراژ سران انجمن كليميان در سفارت اسرائيل در ايران گردهم آمدند ‏و درخواست چاره‌جوئي و واكنشي شايسته كردند. در پي رايزنيهائي پرجنجال بر آن شديم تا نخستين گام ‏زورآزمائي را با درخواست پس گرفتن آبونمانها از روزنامه كيهان برداريم و با ندادن آگهيهاي بازرگاني به ‏آن روزنامه تا دو سه ماه آينده نيروي خود را بيازمائيم. با همين شيوه كوشيديم به روزنامه اطلاعات كه ‏رقيب سرسخت كيهان بود ميداني تازه بدهيم و نيازهاي خود را با اين روزنامه برآوريم. كم و بيش دو ماه ‏گذشت تا روزي يكي از بازرگانان همكيشمان كه با ژاپنيها داد و ستد گسترده داشت از سوي مصباح‌زاده ‏پيامي برايمان آورد كه نامبرده مي‌خواهد ديداري با ما داشته باشد.» (جلد1، ص179)‏
بررسي صحت و سقم ادعاي آقاي عزري در مورد دروغ بودن اخبار كيهان مبني بر سودجوييهاي غيرانساني ‏صهيونيستها، چندان دشوار نيست. همه مي‌دانند نفوذ سياسي و اقتصادي صهيونيستها در آن دوران به حدي ‏بود كه اگر نشريه‌اي حقايقي را درباره فعاليتهاي خلاف اسرائيلي‌ها مي‌نوشت تحت فشار قرار مي‌گرفت، ‏چه رسد به اينكه موارد خلاف واقعي را به آنها نسبت دهد. از اين گذشته، اگر خبر رساني كيهان در مورد ‏تخلفات سودجويان صهيونيست‌ عاري از حقيقت بود جناب سفير با طرح شكايت مي‌توانست به سهولت ‏اين روزنامه را مورد پيگرد قرار دهد. اما پيگيري شيوه تحريم اقتصادي و توسل به ساواك، نشان از آن دارد ‏كه هدف اصلي جلوگيري از راهيابي حقايق به جرايد بوده است و نه تصحيح يك خطا كه حتي با درج ‏يك توضيح مي‌توانست برطرف شود. آقاي عزري مغرورانه از به زانو درآمدن - مصباح‌زاده مدير وقت ‏كيهان- سخن به ميان مي‌آورد. البته بايد اذعان داشت عدم پايداري مدير كيهان در برابر فشارهاي همه‌ ‏جانبه صهيونيستها موجب مي‌شود بسياري از نيروهاي اهل فكر و نظر - كه حاضر نبودند داستان‌پردازيهاي ‏تاريخي و مظلوم‌نمايي‌هايي همچون «هولوكاست» را پذيرا شوند- روزنامه را ترك كنند: «همانروز كيهان ‏بين‌المللي كه به زبان انگليسي چاپ مي‌شد با بهره‌برداري از گزارش راديو اهواز نوشته‌اي دو پهلو در ‏ستايش عبدالناصر چاپ كرد. برموشه (مامور اطلاعاتي اسرائيل) كوشيد پاكروان (رئيس ساواك) را به ‏دوباره‌خواني‌ي آن نوشته فرا خواند، ولي با رفتن فرامرزي و جابجا شدن سردبيري تازه در روزنامه كيهان، ‏داستان پايان يافت.» (جلد 1، ص206) اعتراف جناب سفير به اين كه حتي سلب آزادي مطبوعات را ‏ماموران امنيتي اسرائيل به رياست ساواك ديكته مي‌كردند، هرچند براي ما ايرانيها قطعاً بسيار تلخ است، اما ‏اين موضوع را روشن مي‌كند كه چگونه نيروهاي اهل انديشه از صحنه حذف مي‌شده‌اند. اكنون به سبب ‏آشنايي با شمه‌اي از فشارهاي مختلف بر روزنامه‌نگاران ايران آن دوران اين ادعاي جناب سفير را بهتر ‏مي‌توانيم محك بزنيم: «كوشش من يافتن روزنامه‌نگاران آزاده‌اي بود كه به راستي مي‌توانستند بريده از ‏وابستگيها و رها از پاره‌اي روشهاي دست و پاگير باور خود را بنويسند.» (جلد 1، ص178) كانال ‏دست‌‌يابي به اين روزنامه‌نگاران آزاده خود مشخص كننده بسياري از واقعيتهاست: «سرهنگ شاهين كه در ‏بخشهاي پيشين از او ياد كردم، از سوي ساواك بر همه رسانه‌هاي نوشتاري‌ي كشور كار بازرسي يا بازبيني ‏داشت، بنابراين بودند رسانه‌هائي كه نمي‌توانستند آنگونه كه مي انديشيدند، بنويسند. در پي آشنايي با من ‏كوشيد مرا با روزنامه‌نگاران بيشتري آشنا كند» (جلد 1، ص183) روزنامه‌نگاراني كه نماينده ساواك به ‏جناب سفير معرفي مي‌كند علي‌القاعده كساني‌اند كه از آزادي هيچ گونه بويي نبرده بودند: «[عباس] شاهنده ‏در اين ديدارها با چندي از سران اسرائيل آشنا شد كه برايش پيروزيهائي نيز به دنبال داشت. در يكي از اين ‏نشستها آنچنان از ميهن‌پرستي‌ي سربازان ساده اسرائيلي به شور آمده بود كه اشك پهناي چهره‌اش را ‏گرفت و گفت: دريغا يهودي چشم به جهان نگشوده يا در اسرائيل از مادر زاده نشده‌ام.» (جلد1، ص181) ‏آقاي عباس شاهنده چهره‌اي شناخته شده‌تر از آن است كه نيازي به توضيح در اين باره باشد كه نماينده ‏ساواك چه كساني را براي خدمتگزاري به صهيونيستها به سفير آنان معرفي مي‌كند. اما نكته قابل توجه ‏اينكه آقاي عزري پس از به خدمت گرفتن روزنامه‌نگاران خوشنامي؟! همچون عباس و شكستن قلم ‏روزنامه‌نگاران اهل فكري همچون عبدالرحمن فرامرزي به سراغ ساير نويسندگان كشور مي‌رود و در آلوده ‏سازي آنان بسيار مي‌كوشد. افرادي همچون سعيد نفيسي را كه به دليل سوابق يهودي خانواده‌اش پيش از ‏آن نيز با برخي تشكلهاي صهيونيستي بي‌ارتباط نبوده، جذب مي‌كند و كاملاً به خدمت مي‌گيرد: «از استاد ‏سعيد نفيسي درخواست كردم پيشگفتاري بر اين نوشته بنگارند. زنده‌ياد نفيسي باآگاهي‌ي فزاينده‌اي در اين ‏پيشگفتار با يادي ژرف از تاريخ و فرهنگ يهود و همبستگيهاي آنان با مردم ايران، از دوران كورش، ‏داريوش، خشايارشا شاهنشاهان بزرگ ايراني تا امروز سخن گفت... شادروان نفيسي در اين پيشگفتار با ‏بازگشت شگفت انگيز خاندان يهود پس از دو هزار سال به خانه‌اشان سخن گفته و افزوده اين كشور ‏كوچك كه در برابر خاك گسترده ايران ناچيزتر از يكي از كوچكترين استانهاست تنها در دو دهه به ‏نيرومندترين كشور خاورميانه شانه مي‌سايد.» (جلد1، صص8-197) البته آقاي عزري در مورد علت اين ‏ميزان ارادت آقاي نفيسي به صهيونيستها نيز اشاره دارد: «نفيسي از خانواده‌هاي سرشناس ايراني بوده كه به ‏گفته‌اي ريشه يهودي داشته‌اند. برادرش پزشك ويژه شاه بود و پدرش نيز از نامداران كشور خوانده مي‌شد. ‏يكي ديگر از برادرانش فتح‌الله از سران شركت ملي نفت ايران مي‌بود.» (جلد 1، ص277)‏
اما بجز افرادي چون نفيسي كه داراي انگيزه‌هاي قابل دركي براي دفاع از صهيونيستهاي اشغالگر فلسطين ‏بودند دعوت برخي شخصيتهاي فرهنگي نتيجه مطلوبي براي آقاي عزري در برنداشت؛ لذا ايشان ترجيح ‏مي‌دهد در اين‌گونه موارد سكوت كند و سخني به ميان نياورد. مرحوم جلال‌آل احمد از جمله كساني است ‏كه بعد از بازديدي از سرزمينهاي اشغالي در سفرنامه خود چنين مي‌نويسد: «بيست سال است كه يك ‏مشت زورگو به كمك سرمايه‌هاي بين‌المللي و به بركت سازمانهاي تروريستي صهيون و «هاگانا» خاك ‏فلسطين را اشغال كرده‌اند و يك ميليون ساكنان آنرا بيرون ريخته‌اند. بيست سال است كه مرتب ذره ذره از ‏خاك اعراب را تصرف مي‌كنند. بيست سال است كه سازمان ملل از آنها مي‌خواهد كه آوارگان فلسطين را ‏بگذارند به وطنشان برگردند و آنها با گردن كلفتي رد مي‌كنند. در عرض اين مدت يازده مرتبه از طرف ‏سازمان ملل محكوم به تجاوز شده‌اند.» (سفر به ولايت عزرائيل، جلال‌آل احمد، انتشارات مجيد، ص89) ‏در فرازي ديگر ضمن انتقاد شديد از روشنفكران كه متأثر از تاريخ‌سازي صهيونيستها، بر جنايات آنها چشم ‏فرو مي‌بندند مي‌افزايد: «روشنفكر ايراني چه مي‌گويد كه «اِستر» ملكه‌اش بود و «مردخاي» وزير شاه ‏هخامنشي‌اش! و دانيال نبي‌ امامزاده‌اش؟ وجدان روشنفكر ايراني بايد از اين ناراحت باشد كه چرا نفت ‏ايران در تانك و هواپيمايي مي‌سوزد كه برادران عرب و مسلمانش را مي‌كشد. وجدان روشنفكر ايراني بايد ‏از اين ناراحت باشد كه چرا نفت سعودي و كويت در تانك‌ها و هليكوپترهايي مي‌سوزد كه ملت فقير ‏ويتنام را به توپ بسته‌اند. چه كسي گفته است كه وجدان روشنفكر ايراني را هم بايد مطبوعات فرنگ ‏بسازند؟ و ماليخولياهاي روچيلد و لانزمن؟ اين حرف و سخن كهنه‌اي است كه چرا كفاره گناهي را كه ‏ديوانه‌اي در بلخ آلمان و اروپا كرد بايد ما در شوشتر خاورميانه بدهيم.» (همان، صص2-91) و در بخش ‏ديگري از سفرنامه خود مي‌گويد: «و راستش را بخواهي صهيونيسم است كه خطرناك است. چرا كه پشت ‏سكه نازيسم و فاشيسم است و بهمان طريقه عمل مي‌كند. يك «هاگانا» براي من با دسته‌هاي اس‌.اس هيچ ‏فرقي ندارد. آندره فيليپ سوسياليست نوشته بود كه شرم‌آور است كه اينجا در فرانسه عده‌اي از يهوديها ‏نوشته‌اند و گفته‌اند كه ما وطنمان اسرائيل است نه فرانسه و متاسفانه مي‌بينيم كه مطبوعات فرانسه در دست ‏يهوديها است.» (همان، ص99) همچنين آقاي داريوش آشوري بعد از بازديد از اسرائيل طي سخنراني در ‏محل انجمن دانشجويان يهود ايراني در آذر ماه 1349 چنين مي‌گويد: «در چشم اروپايي‌ها همه‌ي مردم و ‏اقوام غيراروپايي وحشي يا نيمه متمدن و خلاصه نيمه انسان بودند و از اين لحاظ فكر امپرياليستي، ‏اروپايي خود را مجاز مي‌دانست كه حتا رسالت هديه كردن تمدن را به وحشي‌ها و بربرها به خود نسبت ‏دهد و آنجا كه به ميل و رغبت اين «هديه» را نپذيرد به زور اين وظيفه‌ي تاريخي را به انجام رساند. براين ‏مبنا بود كه نهضت صهيوني از آغاز، در افق اروپايي خود ساكنان بومي فلسطين را نمي‌ديد و يا اگر مي‌ديد ‏به چيزي نمي‌گرفت. ماكسيم رودنسون اين نكته را خوب متذكر مي‌شود. او مي‌گويد: «در تمام اين مدت ‏‏(يعني در دوران تكوين نظري صهيونيسم) ساكنين واقعي فلسطين، تقريباً به وسيله همه ناديده گرفته شدند. ‏فلسفه‌ي شايع در اروپاي آن زمان، بدون شك مسئول چنين وضعي بود، هر منطقه‌اي كه خارج از حوزه‌ي ‏اروپا قرار گرفته بود، خالي به شمار مي‌آمد؛ البته نه از ساكنين، بلكه از فرهنگ.‏
اين نكته را هرتسل، بنيانگذار نهضت صهيوني به صراحت ابراز كرده است كه: ما در آنجا بايد بخشي از ‏برج و بارو و استحكامات اروپا عليه آسيا را تشكيل دهيم، يك برج ديدباني تمدن عليه وحشيگري بسازيم. ‏‏(نقل از كتاب اعراب و اسرائيل، اثرماكسيم رودنسون، ترجمه‌ي رضا براهني، انتشارات خوارزمي، چاپ ‏اول)» (ايرانشناسي چيست و چند مقاله ديگر، داريوش آشوري، انتشارات آگاه، سال 51، صص7-156) و ‏در آخرين فراز از سخنراني، آقاي داريوش آشوري مي‌گويد: «نهضت صهيوني را بايد از جهت هدف اصلي ‏خود كه به وجود آوردن يك كانون ملي براي يهوديان جهان بود شكست خورده به شمار آورد، زيرا كشور ‏كنوني اسرائيل از حيث جمعيت فقط بخشي كوچك از كل جمعيت يهودي جهان را دربردارد، ولي در ‏مقابل قدرت ميليتاريست متجاوزي بوجود آورده است كه از سويي با زور و قهر و بيخانمان كردن و حتا ‏كشتار دسته جمعي قلمرو خود را توسعه داده و از سوي ديگر، در صحنه‌ي بين‌المللي، در مقابل ملتهايي ‏كه درصدد كسب آزادي و استقلال و حيثيت ملي هستند، در جبهه‌ي نيروهايي قرار گرفته است كه ‏مي‌خواهند بندهاي اسارت و استعمار را همچنان برگردن اين ملتها نگاه دارند.» (همان، ص160)‏
نتيجه بخش نبودن راهكارهاي گوناگون- از رشوه‌دهي و تطميع تا بايكوت و تحت فشار سياسي و ‏اقتصادي قرار دادن- در مورد برخي شخصيتها همچون استاد كامبوزيا منجر به شهادت مي‌شود: «استاد ‏مرحوم رشيد كيخسروي در اين مورد مي‌نويسد: (اميرتوكل) كامبوزيا ضد صهيونيسم سرشناسي بودند. به ‏فرمايش خودش صهيونيست‌ها با او دشمن بودند و چند بار درصدد قتل و يا انتقام‌كشي از او بوده ولي ‏عمق مخالفت ايشان با صهيونيسم از اين ابعاد خارج بود. استاد مي‌فرمود كه مقامات دولتي اسرائيلي تاكنون ‏چند بار مرا به اسرائيل دعوت نموده و من در جواب گفته‌ام آنقدر خام نيستم كه چنين دعوتي را بپذيرم.» ‏‏(دوران بي‌خبري يا غارت آثار فرهنگي ايرانيان، رشيد كيخسروي، سال 63، ص202) جالب اينكه جناب ‏آقاي عزري مدعي است در 16 سال سفارت خود براي پيشبرد اهداف صهيونيستها در ايران هيچ‌گاه اقدام ‏به پرداخت رشوه نكرده است: «جا دارد به روشني بگويم كه در دوره پانزده ساله نمايندگي‌ام در ايران از ‏سال 1958 تا 1973، من و دكتر دوريئل در زمينه‌هاي سياسي و همكاريهايمان با ايرانيان ديناري رشوه يا ‏شبه رشوه به كسي نداديم.» (جلد1، ص161)‏
جناب آقاي عزري البته فراموش كرده‌اند كه صهيونيستها از ابتداي فعاليتهاي خود در ايران و جلب ‏روشنفكران به تشكلهاي صهيونيستي همچون فراماسونري از حربه رشوه بيشترين بهره را بردند و رواج ‏كننده چنين فسادي در اين مرز و بوم همين حضرات بودند: «در اين تاريخ با ورود سرهاردفورد جونز و ‏سرجان ملكم كه هر دو از استادان فراماسونري بودند، روابط ايران و انگلستان وارد مرحله جديدي گرديد ‏كه ورق حوادث بسياري را به نفع سياست انگلستان برگرداند. خود سرهاردفورد جونز مي‌نويسد: از ‏بزرگان ايران هر كسي را كه توانستم فراماسُن كردم و براي آمدن سرجان ملكم زمينه را آماده ساختم.» ‏‏(يادداشتهاي جونز، كتابخانه محمود محمود) ... توسل آنها به رشوه، پيشكشي، مداخل، تقديمي و هدايا و ‏ترويج نفاق و فساد و خيانت و تقويت خيانتكاران و بيگانه‌پرستان از وحشتناكترين روشها و طرقي بود كه ‏هنوز هم پس از گذشت سيصد و پنجاه سال آثار آنرا برأي‌العين مي‌بينيم.» (فراموشخانه و فراماسونري در ‏ايران، اسماعيل رائين، 1346، جلد1، صص17-16) ‏
بنابراين اولين كساني كه فساد و رشوه‌خواري را در ميان دست‌اندركاران كشور رواج دادند فراماسونها ‏بودند: «گرفتن رشوه و مقرري از انگليسها براي اولين بار توسط ميرزا ابوالحسن شيرازي فراماسون ‏راسخ‌العقيده بصورت مستمري درآمد». (همان، ص17) همچنين برقراري روابط اسرائيل با ايران نيز با ‏رشوه‌دهي ممكن شد: «ماموران موساد در ژانويه 1950 بوسيله يك ميانجي آمريكائي بنام مستعار ادم « ‏Adam‏ » در ازاي شناسائي بالفعل اسرائيل مبلغ 240000 دلار به دولت پرداختند تا در جلب نظر موافق ‏مطبوعات ايران به مسئله شناسائي بالفعل اسرائيل صرف شود.» (توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل، ‏سهراب سبحاني، ترجمه ع.م شاپوريان، سال 1377، آمريكا، ‏Ketab Carp، ص51)‏
شوكراس نويسنده و محقق انگليسي نيز در اين زمينه مي‌نويسد: «اسرائيل شناسايي دوفاكتوري خود را با ‏پرداخت رشوه قابل توجهي به محمد ساعد نخست وزير وقت ايران به دست آورد.» (آخرين سفر شاه، ‏ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، 1369، ص93)‏
جناب آقاي سفير نيز كه در تناقض گويي گرفتار آمده است در فرازهاي مختلف به پرداخت رشوه به ويژه ‏در مورد رسانه‌هاي خارجي، اذعان دارد. از جمله خدماتي كه صهيونيستها به محمدرضا پهلوي ارائه ‏مي‌دادند استفاده از نفوذ خود در شبكه اطلاع‌ رساني جهاني براي تطهير چهره پهلوي‌ها بود: «ما از ‏حساسيتهاي دستگاه سياسي ايران در برابر رسانه‌هاي باختر (غرب) آگاه بوديم و مي‌دانستيم كه سران ايران ‏مي‌خواهند در باختر زمين چهره‌اي پسنديده از خود نمايش دهند... رفته رفته شمار نوشته‌هائي كه به همت ‏و ياري ما در رسانه‌هاي جهان چاپ مي‌شود فزوني ‌گيرد تا جائيكه كيا از من خواسته بريدة روزنامه‌هاي ‏گوناگون را برايش ترجمه كنم تا هر روز صبح زود در كاخ سعد‌آباد به دست شاه برساند... روزي شاه به ‏شوخي به كيا گفته است: خواهي ديد روزي سفراي ما در همه كشورهاي جهان دست‌آوردهاي اسرائيل را ‏در روزنامه‌هاي دنيا به حساب خودشان خواهند گذارد و به آن افتخار خواهند كرد. نمي‌دانند كه ما از پشت ‏پرده آگاهيم و داستانها را مي‌دانيم.»(جلد1، ص211)‏
‏ البته نبايد از نظر دور داشت كه تلاش صهيونيست‌ها براي كاستن از تبعات عملكرد دهشتناك ساواك به ‏اين دليل بود ‏‎ ‎كه خود در آن سهم بسزايي داشتند. به نوشته شوكراس نويسنده انگليسي «شاه به منظور از ‏بين بردن هرگونه مخالفت داخلي با كمك سازمان سيا و موساد، سرويس جاسوسي اسرائيل به ايجاد پليس ‏مخفي وحشتناك خود پرداخت كه به ساواك مشهور شد.» (آخرين سفرشاه، ويليام شوكراس، ترجمه ‏عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشرالبرز، چاپ چهارم، 1369، ص81) ‏
شوكراس همچنين در مورد برخي از شيوه‌هاي شكنجه آموزش داده شده به مأموران ساواك مي‌گويد: «به ‏شهادت زندانيان سابق، ابزارهاي شكنجه ساواك معمولاً عبارت بود از شلاق، كتك، شوك برقي، كشيدن ‏ناخن و دندان،‌ تنقيه آب جوش، آويختن وزنه‌هاي سنگين به بيضه‌ها، بستن زنداني به يك تخت آهني كه ‏بتدريج داغ مي‌شد، فرو كردن بطري شكسته در مقعد، تجاوز به عنف.» (همان، ص254)‏
لذا به دليل سهيم بودن در جنايات ساواك، صهيونيستها مي‌كوشيدند با پرداخت رشوه به نويسندگان در ‏واقع برخيانت خود به ملت ايران كه از طريق آموزش آخرين روشهاي اقرار گيري وحشيانه به ساواك و ... ‏صورت مي‌گرفت، سرپوش گذارند: «توانستيم چهره شاه ايران را در ديدگاه مردم آمريكا، رهبري جلوه ‏دهيم كه شيفته پيشرفت مردمش مي‌باشد و در اين راه از برداشتن هيچ گامي خودداري نمي‌كند. در بخش ‏بررسي‌ي‌ پيوندم با خاندان پهلوي خواهم گفت شاه تا چه اندازه به هنر اسرائيليها و نيروي رسانه‌هاي ‏گروهي آنان در سراسر جهان بويژه در امريكا باور داشت و تا چه اندازه اين نكته را سرنوشت‌ساز ‏مي‌شناخت... شگفتا كه چنين برداشتي در برابر همبستگي‌ي نيروهاي ستيزه‌جو كه بخشي از آن خود را ‏كنفدراسيون دانشجويي مي‌خواندند، نتوانست پايدار بماند. در ديدار شاه از آلمان و آمريكا، ناتواني‌ي برخي ‏رسانه‌هاي «بله قربان‌گوي» چه خودي و چه بيگانه همه آشكار شدند. در رويدادهاي پائيز 1979 ديديم كه ‏دست‌اندركاران رسانه‌هائي كه به ناز و كرشمه و دريافت يادگاري خو كرده بودند، در برابر توفان تند ‏خشونت تاب نياوردند و زود از ميدان به در رفتند. شمارة روزنامه‌نگاران چاپلوس خودي يا بيگانه‌اي كه ‏در هر ديدار با شاه يا با همراه شدن با وي آزمندتر مي‌شدند،‌ فزوني گرفته بود.» (جلد 1، ص213)‏
ظاهراً در اين فراز آخر آقاي عزري فراموش مي‌كند چه در داخل كشور و چه در خارج كشور نقش ‏هدايت كننده متملقان را به عهده داشته است و حتي در مقدمه همين اثر به رسم عادت، همچنان ‏محمدرضا پهلوي را «مرد بزرگ» (جلد1، ص9) مي‌خواند يا در فرازي در پاسخ به پرسش شاه در مورد ‏خانواده‌اش، مردم به فغان آمده از فساد دربار را دچار توهم و اتهام زن مي‌خواند: «روزي در برابر يكي از ‏دشوارترين پرسشهاي شاه، مبني بر اينكه آيا من از زبان مردم شنيده‌ام كه برادران و خواهرانش در ‏زمينه‌هاي پولي‌ي كشور و زد و بندها، دست دارند و زياده روي مي‌كنند، پاسخ دادم: تا آنجا كه هم‌ميهنان ‏ايراني‌ام را شناخته‌ام، بسياري در ميانشان دوست دارند خود را آگاهتر از آنچه كه هستند نشان بدهند و ‏بگويند كه به همه اسرار پشت پرده دسترسي دارند. من با بگومگوهاي مردم كاري ندارم، آنها همه را بدنام ‏مي‌كنند. ولي آنچه كه خود شخصاً آزموده‌ام، اينكه چندين بار والاحضرتها در زمينه كشاورزي و مركبات با ‏من رايزنيهائي نموده و درخواستهائي داشته‌اند كه هرگز به هيچ‌گونه سوء بهره برداري برنخورده‌ام و همه ‏دريافتها و پرداختها به درستي انجام يافته‌اند.» (جلد1، ص220) آقاي عزري با اين دروغ پردازيها دو هدف ‏را دنبال مي‌كند؛ اول اين ‌كه محمدرضا پهلوي را كه در اين سالها در اوج غرور و خودپرستي بود از خود ‏نرنجاند. دوم آن‌ كه تداوم بهره‌مندي از داد و ستدهاي آلوده به فساد درباريان و به ويژه برادران و خواهران ‏وي را تضمين نمايد. ‏
شوكراس با اشاره به اين امر كه محمدرضا پهلوي حاضر نبود جلو فساد خانواده‌اش را بگيرد مي‌نويسد: ‏‏«بتدريج كه سالها مي‌گذشت هويدا بيشتر متوجه مي‌شد كه دارد يك سيستم بشدت پوسيده و فاسد را اداره ‏مي‌كند. در حالي كه در انظار عمومي از روياهاي پيشرفت شاه دفاع مي‌كرد، به طور خصوصي با خريد ‏مقادير هنگفت اسلحه مخالفت مي‌ورزيد و تشخيص داده بود كه پس از افزايش بهاي نفت در 74-1973 ‏فساد به صورتي زننده درآمده است... در 1978 هويدا سرانجام شاه را راضي كرد كه مقرراتي براي ‏فعاليتهاي تجارتي خانواده‌اش وضع كند... ليلا همسر مطلقه هويدا مي‌گويد: آنها ايران را نه يك كشور بلكه ‏يك تجارتخانه مي‌پنداشتند.» (آخرين سفرشاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر ‏البرز، چاپ چهارم، 1369، ص267)‏
‏ فساد خانواده پهلوي به ميزاني رسوا و بي‌پروا بود كه اميرعباس هويدا نيز با وجود مفاسدش به ويژه در ‏زمينه اعطاي امتيازات ويژه مالي به صهيونيستها، بقاي حكومت پهلوي را بر آن مبنا ناممكن دانست و ‏همزمان با آغاز اعتراضات گسترده مردمي، از محمدرضا پهلوي دستوراتي به منظور كنترل اطرافيانش ‏‏‌گرفت. آخرين راهكاري كه در اين بخش مي‌بايست به آن اشاره كرد، سناريوسازي تاريخي به منظور ايجاد ‏پيوند بين ايران باستان و يهوديت است. اين تاريخ‌پردازي كه زمينه‌هاي آن با شكل‌گيري فراماسونري در ‏ايران دوران قاجار و عملي شدن اهداف آن همزمان با به قدرت رساندن رضاخان فراهم شد، غيرمستقيم ‏راه صهيونيستها را در ايران هموار مي‌ساخت. به عنوان نمونه، آقاي عزري چگونگي تأثيرگذاري پدرش را ‏بر حاج‌علي كيا كه بعدها به صورت تمام و كمال در خدمت صهيونيستها قرار گرفت اين گونه توصيف ‏مي‌كند: «پدرم با يادآوري پيشينه تاريخي ايرانيان باستان در خوشرفتاري با يهوديان و بررسي‌ي ارزشهاي ‏نيكوي كورش بزرگ و مهر شاهنشاه ايران به پيوند توده ايراني با قوم يهود انگشت نهاد.» (جلد1، ص50) ‏و در فراز ديگري چگونگي جذب اين افسر بي‌اطلاع از تاريخ را به رژيم صهيونيستي بيان مي‌كند: «كيا ‏توانست با پيشنهاد ديداري از اسرائيل، شاه را با خود همساز كند. روز پنجم نوامبر 1958، كيا براي ديداري ‏چند روزه به اسرائيل پرواز كرد... عزرا دانين در نوشته‌اش «صهيونيست راستين» از كيا با نام دوست ياد ‏كرده كه در مزرعه خانوادگي‌اش در حذرا (ميان تل‌آويو و حيفا) به گردش پرداخته و سخنها رانده‌اند... در ‏ستايش تاريخ ايران و پيوند ديرين مردم اين كشور با يهوديان جهان، روي ماهي بزرگي كه ميز شام را ‏آراسته بود نوشته بودند «به ياد روزهاي خشايارشا» كه سرآغاز طومار استر است.» (جلد1، ص102)‏
به اين ترتيب افسري كه ابتدا حاضر به همراهي با اهداف صهيونيستها نبود به لحاظ تاريخي آنچنان به آنان ‏تعلق خاطر مي‌يابد كه عملكردش حتي موجب حيرت آقاي عزري مي‌شود: «كيا فراتر از دايره اختياراتش ‏مي‌كوشيد ما را با ديگر دستگاههاي دولتي آشنا كند و دستمان را در دست كارسازان نهد. روزي رك و ‏پوست كنده از كيا پرسيدم چرا دوستي‌ي او اينچنين ژرف و ياريهايش به ما اينگونه گسترده است؟» ‏‏(جلد1، ص243) بايد اذعان داشت نتيجه تاريخ‌سازي صهيونيستها براي ما ملت ايران صرفاً موم شدن كيا ‏در دست صهيونيستها نشد، زيرا اين طراحي تاريخي از يك سو باستانگرايي ايراني را با يهوديت پيوند ‏مي‌داد و از سوي ديگر ورود اسلام به ايران را همراه با نابودي كتابخانه‌ها و بطور كلي مظاهر تمدن اين ‏سرزمين تبليغ مي‌كرد. بنابراين روشنفكر بي‌اطلاع از اسلام و تاريخ از يك سو از اسلام كينه به دل ‏مي‌گرفت و از ديگر سو احساس پيوند با يهود مي‌نمود، البته يهوديتي كه صهيونيستها آن را نمايندگي ‏مي‌كردند. روشنفكران غيرمذهبي كه به اين ترتيب جذب سازمان‌هاي مخفي صهيونيستي همچون ‏فراماسونري شدند در ترويج اين تاريخ طراحي شده نقش بسزايي داشتند. مرحوم دكتر عبدالحسين ‏زرين‌كوب در اواخر عمر بعد از فاصله گرفتن از تشكيلات فراماسوني اين گونه به نقد آثار خود و ساير ‏فراماسونها كه بر اساس اين طراحي تاريخي به نگارش درآمده مي‌پردازد: «رساله ايران شاه [نوشته ابراهيم‌ ‏پورداود] آكنده است از شور حماسي حس ملت پرستي. همين لحن تا حدي در كتاب مازيار مجتبي مينوي ‏و بيشتر در طي مقالات ذبيح‌الله صفا راجع به روساي نهضت‌هاي ضد عرب و هم در مقاله و كتاب سعيد ‏نفيسي راجع به كتاب بابك خرمدين و در رساله عبدالله ابن مقفع تأليف مرحوم عباس اقبال و در كتاب دو ‏قرن سكوت اثر نويسنده اين سطور نيز در تجلي است. در همه اين آثار لحني نامساعد آميخته به نيش و ‏طعنه در حق اعراب بكار رفته است كه البته شايسته بيان مورخ نيست.»(تاريخ ايران بعد از اسلام، دكتر ‏عبدالحسين زرين‌كوب، انتشارات اميركبير، تهران، 1355، ص150) البته اگر روشنفكر ايراني غيرمذهبي به ‏خود اجازه مي‌داد حتي يكبار مستقل از مستشرقين يهودي- كه براي ما ايرانيان تاريخ باستان دو هزار و ‏پانصد ساله بر مبناي پيوند با يهوديت تدوين كردند- تورات را مطالعه كند به سهولت طراحي تاريخي ‏صهيونيستها را مورد پذيرش قرار نمي‌داد و در چارچوب آن به خدمتگزاري نمي‌پرداخت. ‏
روشنفكر كم مطالعه و پرمدعاي دوران مشروطيت كه زمينه روي كار آمدن ديكتاتوري چون رضاخان را ‏براي اجرايي نمودن اين تاريخ ‌سازي فراهم ساخت حتي يك بار آنچه را كه در تورات در مورد اِستر و ‏خشايارشا آمده در آثار خود مطرح نمي‌سازد. اگر ايراني علاقه‌مند به اطلاع از تاريخ، استر را از طريق ‏تورات كه مستندترين تاريخ يهود است مي‌شناخت هرگز صهيونيستها نمي‌توانستند استر را مبناي تاريخ ما ‏ايرانيان قرار دهند. دستكم اين سؤال براي اين طيف مي‌بايست مطرح مي‌شد كه اگر بنا بر باستان گرايي ‏است با توجه به سابقه تمدني هشت تا نه هزار ساله فلات ايران – همان گونه كه آقاي عزري نيز در ‏خاطرات خود به آن اشاره دارد- چرا صهيونيستها علاوه بر تاريخ‌سازي،‌ محمدرضا پهلوي را تشويق كردند ‏كه جشنهاي دو هزار و پانصد ساله را براي تثبيت تاريخ مشترك يهودي- ايراني برگزار كند؟‏
آن گونه كه در عهد عتيق (تورات) در بخش «كتاب استر» آمده است خشايارشا با تحريك اين معشوقه ‏يهودي‌اش به كشتار كم نظيري در فلات ايران دست مي‌زند. كشتار مزبور بيانگر اين واقعيت تاريخي است ‏كه ساكنان فلات ايران هرگز حاضر به پذيرش سلطه يهوديان برخود نبوده‌اند، لذا با طرح‌ريزي مردخاي - ‏وزير وقت يهودي خشايارشا - كوچك و بزرگ را در چندين شهر از دم تيغ مي‌گذراند: «و يهوديان در ‏شهرهاي خود در همه ولايتهاي اخشورش پادشاه جمع شدند تا بر آناني كه قصد اذيت ايشان داشتند ‏دست بيندازند و كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده بود. و جميع ‏روساي ولايتها و اميران و واليان و عاملان پادشاه يهوديان را اعانت كردند زيرا كه ترس مردخاي برايشان ‏مستولي شده بود. چونكه مردخاي در خانه پادشاه معظم شده بود و آوازه او در جميع ولايتها شايع گرديد. ‏و اين مردخاي آناً فآناً بزرگتر مي‌شد. پس يهوديان جميع دشمنان خود را بدم شمشير زده كشتند و هلاك ‏كردند و با ايشان هر چه خواستند بعمل آوردند... و پادشاه به استر ملكه گفت كه يهوديان در دارالسلطنه ‏شوشن پانصد نفر و ده پسر هامان را كشته و هلاك كرده‌اند پس در ساير ولايتهاي پادشاه چه كرده‌اند. ‏حال مسئول تو چيست كه بتو داده خواهد شد و ديگر چه درخواست داري كه برآورده خواهد گرديد. ‏استر گفت اگر پادشاه را پسند آيد به يهودياني كه در شوشن مي‌باشند اجازت داده شود كه فردا نيز مثل ‏فرمان امروز عمل نمايند... و ساير يهودياني كه در ولايتهاي پادشاه بودند جمع شده براي جانهاي خود ‏مقاومت نمودند و چون هفتاد و هفت هزار نفر از مبغضان خويش را كشته بودند از دشمنان خود آرامي ‏يافتند اما دست خود بتاراج نگشادند. اين در روز سيزدهم ماه آذار (واقع شد) و در روز چهاردهم ماه ‏آرامي يافتند و آنرا روز بزم و شادماني نگاه داشتند.»‍ (عهد عتيق، كتاب استر 8-9:2) با توجه به اين مسئله ‏كه شهرهاي بزرگ آن زمان جمعيتي بين هزار تا هزار و پانصد نفر داشتند مي‌توان حدس زد ساكنان چند ‏شهر بزرگ و كوچك در اين نسل كشي گسترده قتل‌عام شده‌اند. همچنين با علم به اينكه هنوز هم يهوديان ‏سالروز اين كشتار عظيم ساكنان فلات ايران را تحت عنوان «پوريم» جشن مي‌گيرند بايد به تاريخ سازي ‏صهيونيستها تبريك گفت كه آن را چنان نگاشتند كه نه تنها استر و مردخاي ضربه زننده به تمدن اين ‏سرزمين قلمداد نشدند، بلكه مسلمانان كه با آغوش باز مورد استقبال ايرانيان قرار گرفتند، خونريز و نابود ‏كننده فرهنگ و شكوه اين سرزمين معرفي گرديدند. در واقع در اين طراحي تاريخ براي ملت ايران، جاي ‏تبعات دو رخداد بزرگ در گذشته اين سرزمين عوض شد، بدين صورت كه ايرانيان متأثر از تاريخ باستان، ‏قاتلان نياكان خود را دوست پنداشتند و به آزادسازان پدرانشان از ظلم و استبداد شاهان، به ديده نفرت ‏نگريستند. خاطرات آقاي عزري حكايت از آن مي‌كند كه صهيونيستها با اين ترفند يعني تغيير در ‏دشمن‌شناسي، بسياري از افراد بي‌اطلاع را به ويژه در ميان نيروهاي ارتش به خدمت خود در آورده بودند.‏
در آخرين بخش از اين نوشتار جا دارد نگاهي نيز به خدماتي بيفكنيم كه صهيونيستها در چهارچوب ‏قراردادهاي پرسود قرار بود به ملت ايران ارائه دهند. از جمله مواردي كه بخوبي مي‌تواند بيانگر نوع ‏عملكرد آقاي عزري و سودهاي سرسام‌آور و غيرمتعارف صهيونيستها در ايران باشد موضوع پروژه «سيتي» ‏است: «غلامرضا نيك‌پي شهردار تهران آن روزها مي‌خواست پروژه «سيتي» را در بخشي از تهران (زمينهاي ‏بهجت‌آباد و عباس‌آباد كه پيش از اين برنامه سربازخانه بودند)، پياده كند. سرمايه‌داران بزرگي در ايران و ‏بيرون از ايران به انجام اين كار بزرگ چشم دوخته بودند كه يكي از آنها دستگاه روچيلد آليانس در ‏انگليس بود. دولت اسرائيل از من خواست ديدار آنها را با شاه برنامه‌ريزي كنم... ولي ناگهان روچيلدها ‏پس نشستند. پيشرفتهاي پولي و سازندگيهاي همگاني‌ي آنروزها به اندازه‌اي شتابزده بود كه كسي باور ‏نمي‌كرد سه يا چهار سال آينده به دنبال آن روزها، مردم به خيابانها بريزند. براي به دست آوردن آگاهيهاي ‏تازه از دگرگونيهاي بيرون از برنامه رهسپار لندن شدم. روچيلدها پيرو بازنگريهاي موشكافانه كاردانان ‏بانك، بهره‌هاي درشت پروژه سيتي در ايران را به اندازه‌اي كلان يافتند كه برتر ديدند خود را در چنان كار ‏غول آسائي درگير نكنند. در پايان لرد روچيلد پدر روزي گفت: در خانواده ما چنين رسم است كه از ‏آلودگي به آندسته از كارهائي كه بهره‌اش از اندازه‌هاي شناخته شده بيرون است خودداري كنيم... كوشيدم ‏روچيلد را از شيوه‌اي شناخته شده در ايران آگاه كنم كه دارندگان درآمدهاي كلان در كشور با پاره‌اي ‏سازندگيهاي همگاني مانند برپايي‌ي دانشگاهها، بيمارستانها، آموزشگاهها در استانهاي دور افتاده با گسترش ‏كشاورزي در پهنه كشور و پيشكش آن به ملت، دين خود را ادا مي‌كنند. دستگيريها با پيشكشهائي به ‏سازمانهاي آموزشي، فرهنگي و بهداشتي با هم‌انديشي‌ي شاه ساده‌ترين روشهايي است كه مي‌تواند بهترين ‏راهگشا در اين زمينه باشد. روچيلد پاسخ داد: همه اين پيشنهادها درست، ولي سود كلان در پيش است نه ‏پيشكشي، بنابراين پيگيري‌ اين كار با روشهاي ما سازگار نيست.» (جلد1، صص7-256) اعتراف به اين ‏واقعيت تلخ كه سودهاي نجومي‌اي كه بر اساس زد و بند با شخص محمدرضا پهلوي و با دلالي عزري به ‏دست مي‌آمد بعضاً موجب وحشت بزرگ سرمايه‌داراني همچون خانواده روچيلد مي‌شد، بسيار تأثربرانگيز ‏است. جناب آقاي سفير البته مشخص نمي‌سازند از قبل هزاران قرارداد كلان مشابه، صهيونيستها كدام اقدام ‏عام‌المنفعه از قبيل احداث دانشگاه، بيمارستان و... در مناطق محروم به انجام رسانده‌اند. خواننده حتي به ‏يك مورد در اين خاطرات برنمي‌خورد كه بخشي از اموال غارت شده ملت ايران در قالب كارهاي ‏عام‌المنفعه به ملت بازگردانيده شده باشد. در صورتي كه عكس آن كاملاً صادق است. شركت‌هاي ‏ورشكسته (جلد2،ص154) و شركتهاي بدون هيچ گونه سرمايه وارد بازار ايران مي‌شدند و با دريافت ‏بخش اعظم مبلغ قرارداد بعد از چندين سال هيچ گونه خدماتي ارائه نمي‌كردند: «پس از سالها گفت و ‏گوهاي كشدار، برنامه لوله كشي گاز در پهنه شهر تهران، در تابستان 1960، پديدار شد. عيما نوئل راستين ‏روز چهاردهم ژوئيه همان سال با يك شركت فرانسوي با نام دوريه به تهران آمد، همراه من با انتظام، ‏بهبهانيان و چند تن ديگر از سران بنياد پهلوي ديدارهائي انجام داد. به دنبال همين ديدارها، سرانجام پيماني ‏ميان وي با كمپاني‌ي نفت ايران دستينه شد تا لوله كشي‌ي گاز در تهران آغاز گردد. پيرو اين پيمان و ‏پيدايش كمپاني‌ي تازه با نام «مصرف گاز»، پنجاه و يك درصد از سهام در كمپاني نوپا از آن ايران، چهل ‏درصد از آن كمپانيهاي «سوپرگاز» و «سويرول» راستين و نه درصد نيز به محمد علي قطبي ميانجي‌ي ‏پيماننامه رسيد.»(جلد2، ص166) ‏
اين قرارداد بسيار كلان كه با تباني صهيونيستها و دربار (بنياد پهلوي) منعقد مي‌گردد حتي تا سال 1979 ‏يعني 19 سال بعد صورت اجرايي نمي‌گيرد. صهيونيستها كه همزمان پروژه ساخت شهرك قدس (غرب ‏سابق) را نيز به عهده داشتند به گازكشي اين شهرك مبادرت ننمودند.‏
اين نوع خدمات‌دهي صهيونيستها كه از چتر حمايتي اميرعباس هويدا برخوردار بود بعضاً موجب واكنش ‏سازمانهاي ايراني مي‌شد: «كميسيوني ويژه در دفتر نخست وزيري (پنج تن از برجسته‌ترين كارشناسان) به ‏بررسي كار پرداخت، گزارش بلندبالائي به نخست وزير داد و سرانجام كمپاني‌ي ورد شايسته‌ترين سازمان ‏براي پياده كردن پروژه شناخته شد... سرانجام و در پايان برنامه اميدهاي كمپاني ورد براي بهره‌برداري از ‏دستگاههائي كه براي ساختن سد داريوش بزرگ به ايران برده بود و مي‌خواست در برنامه‌هاي آينده، به كار ‏بگيرد برباد رفتند. دولت ايران دويست و پنجاه هزار دلار بابت زيان ديركرد برنامه، ماليات بر درآمد و ‏بيمه‌هاي كارگران از كمپاني درخواست نمود... درگيري ميان كمپاني ورد با دولت ايران از مرز ناسازگاري ‏و گله‌مندي گذشت و به دادخواهي در دادگاه رسيد. كمپاني هفت ميليون دلار بستانكاري از دولت ايران ‏دادخواهي مي‌كرد. چرا كه آنرا در ترازنامه پذيرفته شده از سوي كارشناسان ايران در ستون بستانكاريهايش ‏آورده بود. به هر روي اين كمپاني به انگيزه گرفتاري‌هاي ديگري كه سر راهش سبز شد، در سال 1971 از ‏ميان رفت.» (جلد2، صص30-129) به اين ترتيب شركتي كه قادر به تأمين ماشين آلات لازم نبود بعد از ‏پنج سال بدون اينكه خدمتي ارائه بدهد مبالغ هنگفتي را از آن خود مي‌سازد. قراردادهايي از اين دست ‏فراوان بين ايران و اسرائيل به امضا مي‌رسد، به ويژه در زمينه تسليحاتي كه تهران همه هزينه آن را پرداخت ‏مي‌كند. تسليحات ساخته شده حتي در ايران مورد آزمايش قرار مي‌گيرد، اما حاصل كار تماماً به اسرائيل ‏انتقال مي‌يابد و ملت ما نتيجه‌اي از سرمايه‌گذاري خود نمي‌برد (به منظور پرهيز از طولاني شدن بحث، ‏خواننده گرامي مي‌تواند به كتاب «توافق مصلحت‌آميز روابط ايران و اسرائيل» نوشته سهراب سبحاني، ‏چاپ آمريكا، صص276 و 3-272 مراجعه كند) همان گونه كه قبلاً اشاره شد، در بخش فعاليتهاي تجاري ‏بين دو كشور تا قبل از كودتاي 28 مرداد توسط آمريكاييها، در فهرست صادرات ايران به اسرائيل، كالاهايي ‏همچون گندم، جو، برنج و حتي مرغ و تخم مرغ مشاهده مي شود كه صدور اين اقلام، تا حدودي بيانگر ‏وضعيت قابل دفاع‌تر و صنعت كشاورزي در ايران بود، اما بعد از مسلط شدن كامل صهيونيستها بر امور ‏كشور و البته به كمك برنامه اصلاحات ارضي، اين روند معكوس مي‌گردد و علاوه بر واردات مرغ و ‏تخم‌مرغ و... دست ساخته‌هاي كم ارزشي همچون چراغ راهنمايي و رانندگي، مدالهاي اهدايي محمدرضا ‏و... نيز همه و همه از اسرائيل وارد كشور مي‌شوند.‏
در بخش نفت و بويژه بازاريابي صهيونيستها براي نفت ايران مسئله بسيار غم‌انگيزتر است و دل هر ايراني ‏غيرتمندي را به درد مي‌آورد. در اين عرصه صهيونيستها بدون كمترين سرمايه‌گذاري صاحب درآمدهاي ‏كلان مي‌شدند. يكي ازموضوعات مهم در اين زمينه ايجاد خط لوله بندر ايلات- اشكلون بود كه اهميت ‏فوق‌العاده‌اي براي اسرائيلي‌ها داشت. صهيونيستها طرحي را ارائه كردند كه به واسطه آن كشتي‌هاي نفتكش ‏وارد بندر ايلات در خليج عقبه شوند و از آن پس، نفت ايران به وسيله يك خط لوله جديد 42 اينچي به ‏بندر اشكلون واقع در ساحل درياي مديترانه انتقال يابد و از آنجا به وسيله نفتكشها به اروپا حمل شود. اين ‏خط لوله 260 كيلومتر طول داشت و مخارج آن را دولت ايران پرداخت كرد، اما تقسيم سود بر اساس ‏قاعده تنصيف منافع بود. سفير اسرائيل كه از كمترين امكاني براي چپاول ملت ايران به نفع صهيونيستها ‏نمي‌گذرد به پاس اين خدمات نمايندگي شركت ملي نفت ايران در پروژه و كارهاي كلان را به عهده ‏مي‌گيرد: «پيوند دوستي من با سران «نيوك» (شركت ملي‌ي نفت ايران) و همكاريهايمان به گونه‌اي ‏تنگاتنگ شده بود كه به دنبال روزهاي پاياني‌ي سفارتم در ايران، در چند كمپاني، نمايندگي‌ي دستگاه ‏نفتي‌ي ايران را هنوز به دوش داشتم. در دسامبر سال 1972 از سوي هر دو كشور به گروه سرپرستي ‏كمپاني‌هاي «ترانس آسياتيك»، كمپاني‌ي كانادايي‌ي آي. پي.سي «هولدينگ» و «شاه‌لوله ايلات - اشكون» ‏پيوستم... به دنبال همين روند، روزي دكتر منوچهر اقبال در نشستي با همكارانش (اعضاي هيات مديره ‏شركت نفت ملي‌ي ايران) گفت: آقاي مئير عزري كه او را به اعضاي هيئت مديره شركت ملي‌ي نفت ايران ‏پيشنهاد كرده‌ام، وطنپرستي ايراني است كه منافع ميهنش را هرگز به منافع كشوري كه نمايندگي‌اش را در ‏ميان ما به عهده دارد نخواهد فروخت. او اميني شايسته براي دو كشور ايران و اسرائيل است، به خوبي و ‏بهتر از بسياري از ما مي‌داند چگونه از اين امانت پاسداري كند.» (جلد2، ص171) تسليم و بي‌ارادگي افراد ‏بهايي چون اميرعباس هويدا در برابر صهيونيستها پديده‌هاي نادر ديگري را نيز در امور داخلي ايران بروز ‏داده است: «ديدارهايي را كه با شاه داشتم از اين پس بايد به دو دسته بخشبندي بكنم، يكدسته ديدارهاي ‏ويژه كه به تنهائي انجام مي‌شد و چهره در چهره بودند، ديگري ديدارهائي در جشنهاي دربار و ‏بزرگداشتهاي خانوادگي. روزي در يكي از اين ديدارها شاه از من پرسيد كه چرا پيشنهاد اميرعباس هويدا ‏را براي پذيرش وزارت كار در دولتش نپذيرفته‌ام، با سپاس فراوان از مهر شاه از اين پيشنهاد ارزنده پاسخ ‏دادم: من در ايران نماينده كشوري شناخته شده هستم، پذيرش پيشنهاد آقاي هويدا با چنين پديده‌اي ‏سازگار نيست.»(جلد1، ص219)‏
آقاي عزري در اين سالها براي خود قدرتي به مراتب بيشتر از يك وزير در ايران قائل است. اين پيشنهاد ‏صرفاً ذلت شاه را در برابر صهيونيستها نشان مي‌دهد و اين ذلت وقتي به نخست‌وزير مي‌رسد صدچندان ‏مي‌شود: «از جنگ سرد و آرايش پايگاههائي ميان ‌آندو (علم و هويدا) و هوادارانشان بسيار شنيده بودم، ‏ولي هرگز مانند آن روزي كه هويدا براي چاشتي گوارا مرا به دفترش فرا خواند به ريشه‌هاي تنيدة اين ‏ستيز پي نبرده بودم. در پي گفت و گوهاي روزمره ناگهان پرسيد: آيا در تفسير مسائل سياسي، اقتصادي و ‏اجتماعي ايران و اسرائيل يا هر جاي ديگر، اظهارنظر در مورد افراد و شخصيتها از همان شيوه‌اي تبعيت ‏مي‌كنيد كه با آقاي علم داشتيد؟ آيا در كيفيت يا كميت كار خودتان با ما دو نفر به تساوي رفتار مي‌كنيد؟... ‏گفتم: به گمان من شما هر دو در راه نيرومندي‌ي پادشاهي و خدمت به ملت ايران و پيشرفت مردم ايران ‏ميكوشيد؛ بنابراين ترديد نداشته باشيد كه من شما را به او و او را به شما ترجيح نخواهم داد.» (جلد1، ‏ص260) اوج ذلت يك ملت زماني رقم مي‌خورد كه مسئولان كشورش مشروعيت خود را از بيگانگان ‏دريافت دارند. هويدا كه اين گونه حقيرانه در برابر نماينده صهيونيستها ظاهر مي‌شود طبيعي است كه براي ‏باقي ماندن بر مسند، به جاي خدمت به مردم تمام تلاش خود را براي جلب نظر بيگانه به كار بگيرد: «در ‏دوره‌اي كه شادروان اميرعباس هويدا در دولت زنده ياد حسنعلي منصور به وزارت دارايي برگزيده شده ‏بود توانسته بوديم براي كالاهاي اسرائيل كه به مرزهاي ايران مي‌رسند از پرداخت بخشهائي از حقوق ‏گمركي بكاهم.» (جلد2، ص143) در دوران نخست‌وزيري نيز، هويدا به منظور كسب رضايت صهيونيستها ‏رسماً به عزري اعلام مي‌دارد وزرايي در كابينه وارد شده‌اند كه عمدتاً وابسته به تشكلهاي صهيونيستي يعني ‏فراماسونري‌اند: «يادي از منصور كرد و با افسوس سررشته در سربلندي گفت: يكي از موفقيتها را بايد ‏مديون مرحوم حسنعلي منصور بدانم كه تخم دموكراسي و تحولات اجتماعي را در اين كشور كاشت و ‏رفت، به ويژه كه با جنبش او توانستيم نيروهاي جوان و تحصيلكرده را وارد دستگاههاي سياسي كشور و ‏بيشتر از همه سازمان برنامه بكنيم... براي شما هم بد نخواهد شد، چون بيشتر اين جوانها درس خوانده ‏آمريكا هستند و آنجا خواه‌ناخواه با يهوديان يا انجمن‌هاي يهودي و فرهنگ اين مردم آشنائيهائي پيدا ‏كرده‌اند. شيوه نگاه كردن هويدا به دانش اندوختگان ايراني در آمريكا را كم و بيش پذيرفتم.»(جلد1، ‏ص261)‏
خاطرات آقاي عزري براي هر محقق و پژوهشگر تاريخي سراسر تلخي است؛ زيرا با دقت در آن به ريشه ‏بسياري نابسامانيهاي اجتماعي و... پي‌ خواهد برد. براي نمونه به دلايل بافت ناموزون شهري و عدم ‏اختصاص فضاي لازم به امور بهداشتي، آموزشي، ورزشي، فضاي سبز، سيستم حمل و نقل، سيستم ‏فاضلاب، ايجاد شاهراه و... واقف خواهد شد: «شادروان ابراهام ميرزا حي (راد)... زمينهاي دور افتادة ارزان ‏را مي‌خريد، زمينه‌ها را فراهم مي‌آورد، زيرسازي مي‌كرد، از دستگاههاي گوناگون شهرداري و وزارتخانه‌ها ‏آب و برق و تلفن مي‌گرفت، مي‌ساخت و به بهاي خوب مي‌فروخت...‏
سالها بود به خريد زمين در اسرائيل پرداخته... در تكه‌اي از اين زمين كاخي به سان كاخ سفيد واشنگتن ‏براي خويش آراست.» (جلد2، صص9-258) اين‌گونه درآمد زايي كه صرفاً با زد و بند با دربار به ويژه ‏اشرف ممكن بود سود سرشاري داشت، زيرا بخشهايي از زمينها به جاي تخصيص يافتن به امور رفاهي و ‏خدمات عمومي، به فروش مي‌رسيد. علي‌القاعده حاصل اين چپاول ملت ايران بايد به صورت كاخ سفيد ‏در اسرائيل بروز كند. به طور كلي و در يك بررسي گذرا مي‌توان به اين واقعيت رسيد كه صهيونيست‌ها ‏در ايران از هيچ چيزي نمي‌گذشتند. لذا علت نفرت آقاي عزري از انقلاب اسلامي و توهين به ملت ايران ‏را به خوبي مي‌توان درك كرد. عزري اعتراف دارد كه چپاول ملت ايران توسط صهيونيستها در اواخر ‏حكومت پهلوي با اعتراض مردم مواجه شد: «شوربختانه شكوه دارندگي و برازندگي بسياري از آنان در ‏تهران و شهرستانها آرام آرام مايه رشك مشتي سست و كاهل مي‌گشت و برخي دستگاههاي دولتي مرا از ‏دريافت نامه‌هاي گله‌آميز، آگاه مي‌كردند. نامه‌ها و نوشته‌هاي بي‌دستينه‌اي كه توانگران يهودي را به باد ‏ناسزا مي‌گرفت و با انگهاي ناروا (قاچاق سرمايه‌هاي ملي، خروج غيرقانوني‌ي پول از كشور، همكاري با ‏شركتهاي خارجي‌ي دشمن ايران) خشمي كهنه از گذشته را آشكار مي‌كرد.» (جلد1، ص226) جناب سفير ‏از اين كه ملت ايران مانع تداوم مكيدن كشورش توسط صهيونيستها شد ضمن تعريف از شاه كه چنين ‏امكانات بي‌حد و حصري را در خدمت بيگانگان قرار داده بود مستقيماً زبان به توهين مي‌گشايد: «شاه در ‏بالا بردن لايه‌هاي زندگي‌ي مردم ايران و نام اين كشور آنچنان به پيشرفتهاي چشمگيري دست يافت كه ‏برخي از كارشناسان مردم ايران را مستاني انگاشتند كه بندگي‌ي خدا از يادشان رفت و بخت خويش را ‏لگد كوب كردند.» (جلد2، ص125) توهين به ملت ايران از سوي فردي صورت مي‌گيرد كه پيشرفت در ‏ساواك را پيشرفت جامعه ايران پنداشته است؛ براي همين از چنين فردي كه از شعبان جعفري به عنوان ‏يكي از منفورترين چهره‌ها در تاريخ ايران آن گونه تجليل مي‌كند و ميرزا فتحعلي آخوندزاده را كه تلاش ‏داشته ارتباط مردم را با اسلام قطع كند، مي‌ستايد، بيش از اين انتظار نيست. (آخوندزاده در ضمن يكي از ‏اشعار خويش مي‌گويد: اين دين اگر ز بيخ و بن بر نكنم من خود نه علي بن تقي حسنم)‏
بي‌مناسبت نيست سواد اين صهيونيست توهين كننده به ملت ايران و تلاش كننده براي محو اسلام در ايران ‏را با مرور فرازي از اظهار فضلش در مورد تاريخ شيعه محك زنيم: «گفتني اينكه پيروان شيعه باور دارند ‏شصت و يك سال پس از رفتن پيامبر اسلام از مكه به مدينه، حضرت امام حسين پسر حضرت علي با ‏خواسته خلافت بر ارتش معاويه شوريد. معاويه فرمانرواي شام براي پيشگيري از گسترش شورش، به ‏دائي‌ي حسين، به شمر دستور داد با سپاهي گران از آمدن امام حسين به شام پيشگيري كند. شمر در كربلا ‏از خواهرزاده‌اش امام حسين خواست از رفتن به شام خودداري نمايد. ولي با پافشاري‌ي نامبرده روبرو شد ‏كه سرانجام سر امام را نزد سرورش به شام فرستاد. وفاداران به آئين شيعه چنين رويدادي را نشانه ‏پايداري‌ي فرهنگي‌ي خويش شناخته‌اند، هر ساله در چنين روزهائي در خيابانها راه مي‌افتند و سوگواري ‏مي‌كنند، خاك بر سر خود مي‌ريزند، با زنجير تن و جانشان را سياه مي‌كنند و با شمشير به سرشان مي‌كوبند ‏تا با فوران خون آرامش يابند.» (جلد2، ص179) مسلماً اين سطح سواد و اطلاع جناب سفير را از فرهنگي ‏كه با ترويج آخرين ابزارهاي شكنجه به مصاف آن رفته بود بايد يكي از دلايل سقوط پهلوي‌ها پنداشت. ‏آقاي عزري با چنين ميزان درك و انديشه تبديل به مشاور و امين محمدرضا پهلوي شده بود. شايد اگر ‏جرياناتي در غرب كه معتقد بودند با تشديد شكنجه نمي‌توان بر ملت ايران حكومت كرد، به پهلوي دوم ‏نزديك‌تر بودند مي‌توانستند درحفظ دولت كودتا بيشتر مؤثر افتند تا فردي چنين ناآشنا با فرهنگ اسلامي ‏كه بحق بايد وي را همسنگ شعبان جعفري شناخت؛ آقاي جعفري‌اي كه با فحاشي به مدير دبيرستاني كه ‏معلمش به ديكته فريدون فرخ‌زاد صفر داده بود طلب نمره بالايي براي وي مي‌كند و پاسخ مي‌شنود: «آخر ‏اين دانش‌آموز صابون را با س نوشته است» با فحاشي بيشتر پاسخ مي‌دهد: «مگر با س بنويسد كف ‏نمي‌كند...» آقاي عزري كه به دوستي با شعبان جعفري بسيار مي‌بالد خود نيز از نظر دانش در حد اوست و ‏داستان خسن و خسين هر سه دختران مغاويه‌اند را تكرار مي‌كند.‏
در آخرين فراز از اين نوشتار لازم به ذكر است كه جناب سفير به بسياري از رخدادهاي آشكار كه بر آنها ‏اشراف كامل داشته و حتي بعضاً با مشاركت مستقيم او بوده است آگاهانه نمي‌پردازد. از آن جمله سفر ‏ناموفق (البته به زعم صهيونيستها) برخي شخصيتها به سرزمينهاي اشغالي بنا به دعوت عزري همچون ‏جلال آل‌احمد، داريوش آشوري و... و همچنين چگونگي جدا ساختن بحرين از ايران، واگذاري تجهيزات ‏چاپخانه‌اي به روزنامه‌ آيندگان، دستگيري مسئولان بلندپايه و تراز اول همچون هويدا توسط محمدرضا ‏پهلوي در اواخر حكومتش به جرم مفاسد كلان، چگونگي تشكيل دو گروه مديران وابسته به انگليس تحت ‏عنوان «گروه ترقي‌خواه» وابسته به آمريكا تحت عنوان «كانون مترقي»، جريان كشته شدن عليرضا پهلوي ‏توسط برادرش، استاد اعظمي شريف امامي در تشكيلات فراماسونري و... ‏
در اين خاطرات برخي مطالب نيز به دليل كم اطلاعي راوي به خطا بازگو شده است؛ مثلاً شاهرود زادگاه ‏علي شريعتي ص271 (سبزوار زادگاه دكتر شريعتي است)، حمايت آيت‌الله كاشاني از تيمسار متين دفتري، ‏ص131 (متين دفتري به دليل خويشاوندي با دكتر مصدق مورد حمايت او بود. ر.ك. به خاطرات دكتر ‏سنجابي ص159)، كنار گذاشتن پاكروان از سوي هويدا، ص 186 (اصولاً نخست‌وزير هيچ‌گونه دخالتي در ‏امور ساواك نداشت تا برسد به اينكه رياست آن را تعويض كند)، سرپرستي داريوش همايون بر انتشارات ‏فرانكلين، ص189 (همايون صنعتي‌زاده سرپرست فرانكلين بود) و...‏
با وجود چنين اشتباهات فاحش و علي‌رغم نازل بودن توان فرهنگي آقاي عزري، از آنجا كه وي در عمده ‏سالهاي حكومت پهلوي دوم در ايران حضور داشته و از ارتباط نزديكي با ساواك و شبكه فراماسونري و ‏ساير سازمانهاي يهودي و بهايي (به عنوان جرياني در خدمت سازمان‌هاي صهيونيستي) برخوردار بوده، ‏داراي اطلاعات گسترده و فراواني از مسائل گوناگون است. هرچند وي تلاش مشهودي داشته تا اطلاعاتي ‏به ويژه در مورد نفوذ نيروهاي صهيونيست يهودي با بهره‌گيري از برخي «جديدالاسلام»ها به جامعه ‏مسلمانان ارائه ندهد، امّا اين خاطرات براي همه دست‌اندركاران سياسي مي‌تواند بسيار آموزنده باشد. ‏شناخت راهكارهاي دشمن براي به فساد كشاندن نيروهاي تعيين كننده در جامعه، شيوه‌هاي ارتباط‌گيري ‏با نيروهاي فرهنگي و سرمايه گذاري روي آنها، جريان سازي به ويژه در استفاده از قوميت‌ها براي تضعيف ‏ملتها و فراهم كردن زمينه بيشتر به خدمت گرفتن آنان و ... از جمله مطالب ارزشمندي است كه محققان و ‏پژوهشگران تاريخ مي‌توانند هر يك از اين موضوعات را زمينه يك تحقيق مستقل قرار دهند. بدون شك ‏خاطرات آقاي عزري دفاعيه‌اي است براي تطهير عملكرد صهيونيستها در ايران، اما تشابه حساسيتهاي رخ ‏نموده در اين اثر با برخي جريانات موجود در كشور مي‌تواند كمك مؤثري به جريان شناسي بهتر جامعه ‏كنوني نمايد.‏

این مطلب تاکنون 4926 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir