ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 24   دي‌ماه 1386
 

 
 

 
 
   شماره 24   دي‌ماه 1386


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
جدال معاصران بر سر تاريخ باستان

قرن‌هاي نوزدهم و بيستم ميلادي برابر با قرن‌هاي سيزدهم و چهاردهم هجري را درتاريخ جهاني، قرون معاصر ناميده‌اند. صرف‌نظر از معاصر بودن اين دوران با دوراني كه زمينه‌ساز تاريخ و فرهنگ جهان امروزي است و از منظر پديده معاصرت، هم آخرين و هم جديدترين ادوار تاريخ و تمدن بشري ـ محسوب مي‌شود، قرون معاصر به دليل شرايط و پديده‌هاي سرنوشت‌ساز جهاني مانند انقلاب‌هاي صنعتي و دموكراتيك، تكوين مكتب‌هاي سياسي و ... از ديگر اعصار و قرون تاريخ بشري متمايز مي‌شود. تمايزي كه به طور عام و تا حدودي مبهم، مدرنيسم نام گرفته است.
همان‌گونه كه استعمار ـ‌ از نوع انقلاب صنعتي آن ـ و در نهايت امپرياليسم از وجوه عصر مدرن به شمار مي‌آيد، ناسيوناليسم جديد نيز از مختصات اين عصر دانسته شده است. از آن رو در اين نوشتار واژه ناسيوناليسم را با قيد جديد همراه مي‌سازيم تا از تقويت عام و گسترده‌ي از اين پديده در هر عصر و در قلمرو هر فرهنگ متمايز باشد و حتي از اشكال خاصي نظير ناسيوناليسم قرن شانزدهمي نيز قابل تفكيك باشد. بدين ترتيب ناسيوناليسم جديد شكل مطرح اين گرايش خاص در قرن‌هاي نوزدهم و بيستم است. هر چند در همين دوران كه هنوز هم به طور كامل به پايان نرسيده است، مظاهر ناسيوناليسم اشكالي گوناگون و حتي بسيار متفاوت با يكديگر را به ما نشان مي‌دهند. در مواردي ناسيوناليسم جديد پيوسته و مرتبط با امپرياليسم دانسته شده است ودر مواردي ناسيوناليسم پديده‌اي ضد‌استعماري و برانگيزاننده ملت‌ها براي كسب استقلال و عاملي براي ترقي‌خواهي و دست‌يابي به اتحاد بوده است. به عنوان مثال يكي از انگيزه‌هاي استعمارگري اروپاييان در قرن نوزدهم را قدم گذاردن از مرحله ناسيوناليسم به امپرياليسم تفسير كرده‌ اند. آلمان، ايتاليا و بلژيك از نمونه‌هاي اين كشورها هستند. بلژيك در حدود سال 1830 م. ايتاليا در حدود سال 1861 و آلمان در سال 1871م. موفق شدند به استقلال يا وحدت ملي و بعضاً تا حد امپراتوري نايل آيند و بلافاصله داعيه استعمارگري كنند. در شرايطي كه هنوز اوضاع اقتصادي آنان استعمارگري را طلب نمي‌كرد تداوم روحيه ناسيوناليستي كه تا پيش از اين، از آن براي كسب استقلال يا وحدت ملي استفاده مي‌شده، عامل اصلي و محرك قوي ميل به استعمارگري شد. هر چند بهروزي اقتصادي به عنوان غايتي در اين تحركات به شمار مي‌آمد اما اشتياق به مجدو عظمت ملي انگيزه‌اي وراي هر خواست ديگر محسوب مي‌شد. استعمارگران كهنه‌كارتري مانند: فرانسه و انگلستان تا بدان درجه اين مرحله را پشت‌سر گذاشته بودند كه كالبد‌شكافي انگيزه‌ها و علل استعمارگري آنان در اين مجال نمي‌گنجد. ناسيوناليسم جديد را به عنوان پديده‌اي ضد استعماري مي‌توان در جنبش بالكان عليه عثماني و اتريش در سراسر قرن نوزدهم (از جمله انقلاب استقلال يونان در دهه 1820 م.)، قيام ضد استعماري شمال افريقا مانند قيام عرابي پاشا در مصر و محمد احمد مهدي سوداني در سودان (كه هر دو در نيمه دوم قزن نوزدهم صورت گرفت)، قيام امير عبدالقادر الجزايري (در نيمه اول قرن نوزدهم ميلادي)، قيام عمر مختار (دردهه دوم قرن بيستم ميلادي در ليبي) و هم زمان با آن عبدالكريم ريفي در مراكش و نيز قيام سپاهيان در 1856 م. در هندوستان عليه انگلستان، پيدايش حزب كنگره و سپس مسلم ليگ تا اوايل قرن بيستم و مواردي از اين قبيل را در تاريخ ايران و ممالك هم‌جوار آن و به طور كلي در سراسر نواحي درگير با استعمار از امريكاي لاتين تا زولوهاي (ZULO) افريقاي جنوبي و فولاني‌ها (Fulani) و آشانتي‌ها در غرب افريقا و چين ودر قيام‌هاي تاپينگ (Taiping) و بي‌هه چوان (Bi- H - Chuan) و ... ملاحظه كرد. هر چند در سراسر قرن نوزدهم عواملي چون علايق ديني، گرايشهاي قومي، كوشش براي بهروزي اقتصادي و مواردي از اين قبيل در چنين جنبش‌هايي بسيار مؤثر بوده‌اند، اما به صرف رويارويي با بيگانگان مي‌توان كم و بيش رگه‌هايي از ناسيوناليسم را در آن‌ها جست‌و جو كرد.
كاركردهاي دوگانه ناسيوناليسم جديد در قرن معاصر را مي‌توان درتكاپوهاي مربوط به افزايش اقتدار و وحدت ملي و نيز در فروپاشي امپراتورهاي قديمي ديد. به عنوان مثال در ژاپن عصر ميجي و عثماني در قرن نوزدهم ناسيوناليسم را وسيله‌اي براي حفظ و حدت و قدرت مركزي امپراتوري مي‌دانسته‌اند. «در آلمان و ايتاليا چنين منظوري خيلي زود تحقق يافت. در مقابل، گروه‌هايي چون ارمني‌ها، عرب‌ها، يوناني‌ ها، صرب‌ها و بلغارها با تكيه بر ناسيوناليسم درصدد و تجزيه عثماني و كسب استقلال خويش بودند.
مجارها نيز چنين برنامه‌اي را براي امپراتوري اتريش ـ مجارستان در نظر داشته و اقوام چك و اسلواك و بالت (Balt) و لهستاني‌ها براي امپراتوري تزاري. ايرلندي‌ها نيز در مقابل بريتانيا چنين هدفي را پي‌گيري مي‌كردند.
در هر حال در دو قرن اخير ناسيوناليسم جديد از محرك‌هاي مهم تحولات سياسي بوده است و هر چند امروزه به ظاهر آن نقش سابق را ندارد و جاي خود را به عوامل جديدي داده است اما چهره نهفته آن را دركشورها و ملت‌هايي كه در دوران معاصر پا به عرصه ظهور نهاده‌اند و يا به صورت تكوين تصوري كه آن‌ها از تاريخ گذشته خود دارند به خوبي مي‌توان ديد، زيرا يكي از وجوه بارز و قابل توجه ناسيوناليسم جديد ارائه تفسيري نوين از گذشته‌هايي بود كه هر دسته از مردمان و اقوام يا ملت‌‌هاي بعدي از آن گذشته داشته‌‌اند. به خصوص عصر باستان، به صورتي نو منتهي شد كه امروزه به دليل رواج و عموميتي كه يافته‌‌اند كم‌تر محل ترديد، تأمل و تفحص واقع مي‌شوند. در واقع هر يك از مللي كه در دوران معاصر مرحله تأسيس يا به زعم خود تجديد حيات را طي مي‌كرد رجوعي به گذشته‌اي داشت كه مدعي آن بود؛ اعم از درست يا نادرست. اين گذشته هر اندازه قديمي‌تر بود بهتر جلوه مي‌كرد و جاذبه بيشتري داشت. اما بدون شك در رجوع به گذشته‌ها هيچ‌كدام تنها نبودند. گويي مسابقه‌اي براي بازگشت به گذشته‌ها و تملك آن‌چه كه در عهد دوران باستان وجود داشته است در جريان بود. بي‌ترديد مبناي اين تملك تعريفي بود كه هر ملتي از خود و از گذشته خود داشت. يعني خويشتن را چه چيزي و مبناي مليت و هويت خود را بر چه اصل و اساسي قرار مي‌داد. اين اصل و اساس معين مي‌كرد كه او به كدام خويشتن بايد برگردد. خويشتن او متعلق به چه نسلي و چه عصري است و از تاريخ گذشته بشري كدام را خودي بداند و كدام را خير؟ در حقيقت جدالي در دوران معاصر درگرفت كه ميدان‌هاي آن، اعصار باستاني و قرون گذشته بود. پويندگان اين ميدان مورخان، باستان‌شناسان و مستشرقان بودند.
عطف توجه به گذشته‌ها پديده تازه‌اي در سير جوامع بشري نيست و تذكر به احوال پيشينيان نيز همواره مورد تأكيد بوده است. اما نسبتي كه در اين تذكر ميان گذشته و حال برقرار مي‌شد پديده جديدي بود. پيشينيان در تذكر تاريخ خود را متعلق به گذشته‌اي تاريخي مي‌ساختند؛ امري كه سنت‌گرايي نام مي‌گرفت. اما در قرون معاصر اين گذشته بود كه متعلق به مردمان اين زمان مي‌شد و صورتي شيئي مي‌گرفت و سرانجام وسيله‌اي براي موزه يا عاملي در تبليغات مي‌شد. در عصر رنسانس تحولي در نحوه نگرش به گذشته پديد آمد. مشهور است كه رنسانس احياي مجدد فرهنگ يونان و روم باستان بود و لذا اين احيا پس از 1000 سال كه قرون وسطي در آن وقفه ايجاد كرده بود، نوزايي يا تولد مجدد ناميده شده است. اما تاكنون نيز اين پرسش وجود دارد كه «رنسانس (به خصوص از نوع ايتاليايي آن) حركتي واپس‌گرا بوده است يا پيش‌رو؟» با اين حال مشخص است كه اومانيسم رنسانس در باطن رجوعي به تاريخ و فرهنگ يونان و روم داشت. يونان و رومي كه در دوره ماقبل مسيحيت گرفتار شرك بودند اما اكنون (عصر رنسانس) مسيحيان اروپايي رجوع به تاريخ و فرهنگ آنان را مغاير با مسيحيت نمي‌دانستند. باستان‌گرايي قرن نوزدهم حتي اين صورت مضموني باستان‌گرايي رنسانس را هم نداشت و پيش از آن كه تلفيقي موزون از گذشته و حال به دست آورد عرصه پرپيچ و خم گذشته‌ها را براي يافتن ريشه‌هاي مطلوب خود پشت سر مي‌گذاشت. در حالي كه بورژوازي عصر رنسانس به دليل پي‌جويي منافعي كه مدنظر داشت به خوبي مي‌دانست كه چيزي از گذشته را بخواهد كه مؤيد موفقيت كنوني و متضمن پيشرفت امروزينش باشد. لذا مي‌بينيم كه توجه فراوان به يونان و روم در عصر رنسانس موجب احياي مجدد ملت يونان يا امپراتوري روم نشد. اما در قرن نوزدهم يعني حدود سه قرن پس از رنسانس معروف، تحت تأثير ناسيوناليسم جديد چنين واقعه‌اي رخ داد. بدون شك تفسير چنين واقعه‌اي مستلزم رجوع به شرايطي است كه در قرن نوزدهم وجود داشته است.
پيچيدگي و بحران رجوع به گذشته‌ها چنان كه گفته شد از اين جهت به وجود مي‌آمد كه گذشته فضايي ساده و يكدست نداشته است. صرف‌نظر از دولت‌ها و تمدن‌هاي چين،‌ هند، ايران، يونان، روم و تمدن اسلامي ... كه هم اكنون نيز كاملاً يا تقريباً با همين عناوين در جهان امروزي حضور دارند و در واقع نمايندگان آن تمدن‌ها كه در دوران معاصر هستند، اكثريت كشورهايي كه هم‌اكنون وجود دارند و تعداد آن‌ها بالغ بر 185 كشور رسيده است، در تمام يا قسمتي از تاريخ ماقبل معاصر وجود نداشته‌اند. اما اكنون كه وجود دارند اين پرسش مطرح است كه «چه جايي از گذشته‌ها و چه سهمي از تاريخ بدان‌ها تعلق مي‌گيرد؟» به عبارتي ديگر ريشه در كدام قسمت از تاريخ خواهند داشت و چه‌گونه در تكوين تمدن جهاني كه بدون شك ميراث تمام بشريت است، صاحب نقش خواهد بود؟ هيچ يك از كشورها و ملت‌ها نيز حاضر به اعتراف به اين كه نبوده است نيست و بعكس ادعايي كامل و شامل نيز در مورد تاريخ دارد. به عنوان مثال شخصي كه ساكن آسياي صغير يا شام يا مصر است در رجوع به گذشته‌ها خود را به كجا و چه‌گونه اتصال خواهد داد؟ جايي كه امروزه خاورميانه نام گرفته زماني شاهد امپراتوري اكد،‌ سپس آشور، بعد فراعنه، آن‌گاه ايرانيان، چندي بعد اسكندر و روزگاري روميان و ايامي خلافت اسلامي يا امپراتوري عثماني و بالاخره استعمار اروپايي بوده است.
در بررسي‌هايي كه در زير خواهد آمد خواهيد ديد كه پاسخ به اين پرسش (كه متضمن انتخابي سرنوشت‌ساز بوده است) تا چه اندازه دشوار بوده و هست.
در حدود سال 1820 م. يوناني‌ها عليه عثماني قيام كردند و خواهان استقلال شدند. طبق مصوبات كنگره وين (1815 م.) مقرر شده بودكه از انقلاب‌ها حمايت نشود و عثماني نيز مورد حمايت دولت‌هاي اروپايي باشد. اما روسيه به اميد دست‌يابي به مديترانه، با اين عنوان كه يوناني‌ها ارتدكس هستند به حمايت از آنان برخاست. انگلستان كه سياست حفظ عثماني را تعقيب مي‌كرد، شرايط را به اندازه‌اي خطرناك ديد كه به حمايت از يوناني‌ها برخاست تا رقيب ديرين يعني روسيه را ناكام سازد. لذا شاعران و مورخان ياد يونان باستان را زنده كردند و يونان فيلسوفان و اساطير و تئاتر و المپيك سخت مورد توجه قرار گرفت. خيلي زود ارتدكس بودن يونان كه پديده‌اي مربوط به چند قرن پس از مسيحيت و عامل جدايي آن از بقيه اروپا (كاتوليك) بود از نظرها دور شد. يونان كه پس از عصر طلايي پريكلس در قرن پنجم قبل از ميلاد به زير سلطه مقدوني‌ها (اسكندر)، روميان، بيزانسي‌ها و عثماني‌ها رفته بود، فقط آن گذشته را خواست و به آن تمسك جست.
مصر پس از آن كه تمدن چندين هزار ساله‌ي عصر فراعنه را پشت سر گذاشت در اواسط هزاره اول قبل از ميلاد به تصرف ايرانيان درآمد. سپس جزيي از قلمرو اسكندر و جانشينانش شد. پس از آن نوبت به روميان رسيد و مصريان مسيحي (قبطي) شدند تا آن كه در قرن اول هجري (هفتم ميلادي) اعراب مسلمان آن ‌جا را فتح كردند و از آن پس مردم آن مسلمان و عرب شدند. تسلط طولاني تركان مملوك نيز تغييري در آن ايجاد نكرد، در حالي كه در آستانه‌ي قرن نوزدهم جزيي از امپراتوري عثماني بود. در آغاز قرن نوزدهم ناپلئون به مصر حمله كرد و در مدت كوتاه اشغال آن سرزمين، مصر‌شناسي را پايه‌گذاري كرد و كساني چون شامپوليون در اين راه تلاشي بسيار به خرج دادند. پس از ناپلئون سلسله خديوان مصر قدرت يافت كه روند تدريجي جداي از عثماني را پي‌گرفت و آن هنگام كه شريف حسين فرمانرواي حجاز سخني ازخلافت عربي در جنگ جهاني اول به ميان آورد و مصر را نيز مطمح نظر قرارداد باز هم مصر توانست روند جدايي و استقلال را ادامه دهد. در تمام اين سير مصرشناسي، مصريانِ عرب و مسلمان را متذكر به عصر فراعنه و اهرام و ديگر آثار آن مي‌ساختند.
در سوريه در قرن نوزدهم درحالي كه تداوم سلطه عثماني‌ها و تلاش فرانسويان براي نفوذ در آن سامان در جريان بود روشنفكراني چون نظيف بازجي و پطريوساني سخني از سوريه باستان به ميان آوردند و ياد غساني‌هاي مسيحي كه اعرابي مطيع روميان بودند و سرياني‌هاي باستاني كه در هزاره اول قبل از ميلاد مي‌زيستند را زنده كردند. اين دو مسيحي بودند و هر چند عربيت را انكار نمي‌كردند اما عرب قديم را مي‌خواستند. حال آن كه سوريه باستاني پس از اقوام آرامي و سرياني، دولت‌هاي هخامنشي، اسكندراني،‌رومي، ساساني، عرب و عثماني (ترك) را تجربه كرده بود.
براي ترك‌ها اين عرصه پيچ و خمِ بيشتري داشت. آسياي صغير از روزگار باستان ساردي‌ها، يوناني‌ها، هوري‌ها، هلني‌ها، اوراتورها، كاپادوكيه‌اي‌ها، ايراني‌ها، رومي‌ها، عرب‌ها و ترك‌ها و هم چنين اديان متعددي را شاهد بوده است. امپراتوري عثماني چون در قرن نوزدهم در سراشيبي زوال افتاد، كوشيد با تكيه بر اسلاميت، ترك‌ها و عرب‌ها را متحد نگه‌دارد. اما چون اعراب سرِ همراهي نداشته‌‌اند كم كم به سياست پان‌توران و تأكيد بر عنصر ترك متمايل شد و نه تنها كوشيد آن را محور اتحاد قرار دهد بلكه سعي كرداز آن براي شوراندن ترك‌هاي تابع دولت تزاري در قفقاز و ماوراء‌النهر نيز سود جويد. اما چون اين سياست به جايي نرسيد به خلافت توجه كرد و به موازات آن و پان‌تورانيسم به تاريخ سلجوقيان اهتمام فراوان نشان داد. اما سرانجام عثماني در جنگ جهاني اول سقوط كرد و آتاتورك به قدرت رسيد. او سياست پان تركيسم را پيش گرفت و آن را اساس اتحاد قرار داد اما با تعجب ريشه ملت ترك را به هيتي‌ها كه از اقوام آريايي هزاره سوم قبل از ميلاد بودند رساند. با اين كه او سعي كرد پيوندهاي خود با تاريخ اسلام را قطع كند، اما در عمل محققان ترك ، عصر تركان در تاريخ تمدن اسلامي را عرصه اصلي مطالعات خود ساختند.
به طور كلي در ميراث تجزيه و تقسيم شده امپراتوري عثماني كه از آن تركيه و كشورهاي عربي به وجود ‌آمدند، ناسيوناليسم پديده‌اي گيج كننده و حيرت‌انگيز شده است. در شرايطي كه دين و زبان و نژاد و تاريخ و حتي سرزمين، ميان ملل عرب يكي است، حضور آن‌ها به شكل دولت‌هاي مختلف چگونه قابل توجيه و چگونه مي‌توانند براي خود مباني ملي متمايز از ديگران معرفي كنند؟
عراقي‌ها كه در سال 1920 م. پس از قيام مردم و علما با پادشاهي فيصل پسر شريف‌حسين كشورشان شكل گرفت از سقوط بغداد در 656 ه‍. ق تا 1338 ه‍. ق يعني پايان جنگ جهاني دوم را عصر اختلال ناميدند؛ عصري كه عراق زير نظر ايل‌خانان مغول، جلايريان، آق‌قويونلوها و سپس عثماني‌ها بود. چنان كه عباس غداوي مورخ عراقي كتابي تحت عنوان تاريخ‌العراق بين‌الاختلالين را نوشت. قبل از آن دوران، عراقي‌ها خود را وارث عباسيان مي‌دانستند به خصوص بر عصر هارون‌الرشيد تكيه بسيار دارند. اما دوره ماقبل اسلام را كه عراق جزيي از امپراتوري ساساني و اشكاني و هخامنشي بود واگذاشته يك سره به سراغ بابل و آشور مي‌روند.
تحقيقات لاياردوراولينسون در مورد آ‌شور و كلده و بابل دستمايه اصلي چنين گرايشي است. مورخي به نام جواد علي كتابي در ده جلد با عنوان «تاريخ عرب قبل از اسلام» نوشته و همه اقوام سامي را عرب معرفي كرده است. اين در حالي است كه گروههايي از مسيحيان خاورميانه خود را آشوري و كلداني معرفي مي‌كنند و از ميراث آن‌ها سخن مي‌‌گويند.
در شبه‌قاره هند نيز چنين كشاكشي وجود دارد. تحقيقات هندشناسي كه در اواخر قرن هيجدهم به وسيله اروپاييان آغاز شد. خيلي زود هنديها را به ياد عهد باستان انداخت. تاريخ هند در عهد باستان اعصاري چون سلسله موريا و گوپتا و پادشاهي چون آشوكا و ادياني چون برهما و بودا و آثاري چون كتب ودا و رامايانا و مهابارات به يادگار داشت اما فقدان مركزيت براي مدتي طولاني و ورود اسلام طي قرون متمادي به خصوص عصر پرشكوه گوركانيان، هند باستان و عنصر هندو را كم‌رنگ ساخت. اما در قرن نوزدهم استعمار انگلستان همان‌گونه كه حكومت گوركانيان مسلمان و زبان‌فارسي را زايل مي‌ساخت، ناسيوناليسم هندو، آيين هندو، زبان هندو و تاريخ هند را احيا مي‌كرد. لذا پس از استقلال هند تاريخ اسلامي هند كم‌رنگ شد. در عوض پاكستاني‌ها كه در جداي از هند به كشور مستقلي (با تكيه بر اصل اسلاميت) دست يافته بودند، بر عصر غزنويان و غوريان (يعني دو سلسه ايراني كه با مركزيت افغانستان كنوني فتوحات بزرگي در هند انجام دادند و موجب گسترش اسلام شدند.) تكيه كردند. پاكستاني‌ها، هم‌چنين عصر سلاطين گورگاني را كه فصل مشترك آن‌ها با تاريخ هند است مورد توجه قرار دادند در حالي كه هندي‌ها راهي غير اين رفتند.
افغان‌ها نيز كه از زمان احمد‌شاه دراني دولت افغانستان را پس از نادرشاه افشار ساختند بر غزنويان و غوريان و ميراث‌هايي از تاريخ آريايي تكيه كردند. آن‌ها حتي به مواردي چون سيد‌جمال و ابن‌سينا نيز عطف توجه داشتند. شخصيت‌هايي چون ابن‌سينا و بيروني و ديگران در دوران اخير مورد ادعاي ترك‌ها، عرب‌ها، افغان‌ها، تركمن‌ها، ازبك‌ها و حتي روس‌ها نيز بوده‌اند.
روس‌ها نيز در تاريخ‌‌نگاري خود به چنين عصر پركشمكشي وارد شدند. در عصر تزاري تحقيقات ترك‌شناسي و ايران‌شناسي به منظور شناسايي هر چه بهتر اقوام ترك و ايراني قفقاز و ماوراءالنهر صورت گرفت و كساني چون بارتولد و مينورسكي پا به عرصه نهادند. سپس در دوره بلشويك كساني چون عبدالله‌يف كوشيدند كه اشغال قفقاز و آسياي ميانه توسط روس‌هاي تزاري را توجيه كنند.
سپس با خواست استالين مبني بر نوشتن تاريخ ملل مشرق براساس ماترياليسم تاريخي ماركس، كساني چون پتروشفكي، داندامايف، دياكونف و ... تاريخ قديم تا جديد ملل مشرق را بر مبناي ماترياليسم ديالكتيك توجيه كردند. پس از فروپاشي اتحاد شوروي و استقلال جمهوري‌هاي تركمنستان، تاجيكستان، ازبكستان، قرقيزستان،‌ قزاقستان و ... جدالي پرشتاب براي كسب قلمرويي در تاريخ گذشته و با هدف يافتن هويتي خاص صورت گرفت. ازبكستان بر تاريخ تيموريان، تاجيكستان بر تاريخ سامانيان و ... تأكيد ورزيدند و در اين راه از عناصر گوناگوني سود جستند. همچنان كه كشورهاي حاشيه جنوبي خليج فارس بر قراردادهاي قرن نوزدهم و ملل مسيحي و اسپانيايي زبان آمريكاي لاتين بر نسبت سرخ‌پوستي يعني بوميان آمريكا تأكيد ورزيده‌اند.
چنان كه فرآيند آفرينش كشورها در جهان امروز پايان يافته باشد شايد جدال در مورد اعصار باستاني نيز به اتمام رسيده باشد، در غير اين صورت بايد همچنان شاهد چنين مسائيلي در تاريخ معاصر ايران باشيم.

منبع:رشد، آموزش تاريخ، سال دوم، پائيز 1379

این مطلب تاکنون 3947 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir