خاطرهای عبرتآموز از دوران صدارت امیرکبیر | روز ۱۸ دی سال ۱۲۳۰ هجری شمسی، میرزا تقیخان امیرکبیر صدراعظم ایران در دوره ناصرالدین شاه قاجار، به دستور شاه به قتل رسید. او لایقترین صدراعظم عصر قاجار بود و در دوره کوتاه صدارتش با نبوغ خاص و احساسات پر شور میهنپرستی خود، توانست برنامههایی را پیش ببرد که اهمیت آنها در راه پیشرفت ایران و ایرانی غیرقابل کتمان است. اصلاحات امیرکبیر اندکی پس از رسیدن وی به صدارت آغاز شد و تا پایان حکومتش که 39 ماه (3 سال و 3 ماه) به طول انجامید، ادامه یافت. وی در این مدت نخست به تامین امنیت داخلی پرداخت. در این دوران کشور در اوج فلاکت بود و سران مملکتی مشغول حیف و میل اموال بیتالمال بودند. خزانه مملکتی با ضعف شدید روبرو شده بود. امیرکبیر با پی بردن به وضع ناهمگون کشور، شروع به تصفیه دستگاه دولتی و عزل و نصب ماموران لشگری و کشوری کرده و سعی نمود برای مشاغل مختلف افراد شایسته را بر سر کار آورد. وی با لغو برخی از مالیاتهای اضافی، دریافت مالیاتها را دارای نظام منسجم و مشخصی کرد. او همچنین حقوق گزاف درباریان را کاهش داد و از بذل و بخششهای بیدریغ در حوزه بودجه مملکتی جلوگیری کرد.
امیرکبیر قشون ایران را سر و سامان داد، کارخانههای اسلحهسازی در ایران تاسیس کرد، امور قضایی را اصلاح کرد، به جرح و تعدیل محاضر شرع پرداخت و چاپارخانهها را بنیان گذاشت. معافیت کشاورزان از پرداخت مالیات و تشویق صنایع و تولیدات کشاورزی داخلی به افزایش تولید، اصلاح امور مالی، تلاش برای رواج خودکفایی ملی، گسترش فعالیت های علمی و تأسیس مؤسسات آموزشی، مبارزه با عقاید و انحرافات مذهبی، بی اعتنایی به خواسته ها و تهدیدات قدرت های خارجی و حکومت های استعماری، از دیگر اقدامات امیرکبیر در حوزه سیاست داخلی بود. امیرکبیر همچنین در حوزه سیاست خارجی دست به اصلاحات فراوانی زد که به انتصاب افراد شایسته به عنوان سفیر در کشورهای دیگر انجامید. وی موسس مدرسه دارالفنون بود که برای آموزش علوم و فنون جدید، به فرمان او در تهران تأسیس شد. علاوه بر اینها انتشار روزنامه «وقایع اتفاقیه» نیز از جمله اقدامات ارزشمند امیرکبیر به حساب میآید.
اصلاحات امیرکبیر اما بر درباریان و کشورهای دیگر گران آمده بود. برخی از سفارتخانهها و همچنین درباریان وجود او را تاب نیاوردند و خواستار عزل وی شدند. اصلاحات امیر موقعیت مالی و نفوذ اجتماعی این دسته از رجال سیاسی و سفارتخانهها را به خطر انداخته بود و حضورش در دربار ناصرالدین شاه همواره مورد مخالفت تعدادی از نزدیکان شاه قرار گرفت. این مخالفتها باعث عزل امیر توسط شاه شد. وی پس از عزل به کاشان تبعید شد و در آنجا به قتل رسید.
امیرکبیر چون از طبقات پایین و محروم جامعه بود از درد مردم خبر داشت و با خواستهها و افکار مردم آشنا بود. طبعا ریشه مشکلات مردم و مملکت را به خوبی میدانست. او نیاز شدید کشور به توسعه و پیشرفت را درک کرده بود.
رویداد آموزنده زیر مثال کوچکی از اقدامات مستمر امیرکبیر برای توسعه و پیشرفت کشور است. این مثال از یکسو به دلمشغولی امیرکبیر برای قطع نیاز کشور به بیگانگان اشاره دارد، و از سوی دیگر تلاش متقابل کسانی را نشان میدهد که به خاطر منافع خویش، وجود او را در کشور تحمل نمیکردند:
«....شخصی از اعیان، که گویا در اوانِ سلطنت ناصرالدینشاه وقتی در اصفهان بوده برای یکی از دوستان حکایت کرده روزی در باغِ دیوانخانۀ اصفهان، جلوِ عمارتِ مشهورِ چهلستون به اتفاق چند نفر دیگر به انتظاری نشسته بودیم. گدای کور و پیری عصا زنان پیدا شد و به طرزی سؤال [گدایی] کرد که مورد توجه و رقّت، آمد. هرکس چیزی داد و یکی دو قِرانی در دست بیچاره فراهم شد. پس سائل کور گفت: آقایان! شما وجهِ معاشِ امروز و امشب مرا کرامت کردید و نقداً از تلاشِ روزیِ یک روزه فراغتم دادید. میخواهید در این فراغت، برای شما قصهای بگویم؟ گفتیم: بگو! . گفت: «من مردی دواتگر و بینا بودم و در همین شهر در بازار دواتگران دکانی داشتم. یک روز غفلتاً دیدیم مأمورین حکومت آمده تمام دواتگران [سازندگان اشیای فلزی] را به حضور حاکم میخوانند و در این امر جدّ کامل دارند؛ چندان که موجب اضطراب شد. لیکن چون چارهای جز اطاعت نبود، دکانها را بستیم و همه از استاد و شاگرد روانه شدیم. ما را به هیأتِ اجماع (همه با هم) به محضر حکومت بردند. حاکم گفت: کلیۀ دواتگران، همین جماعتاند و دیگر کسی باقی نیست؟ گفتیم: نه. پرسید: شاگردان نیز همراهاند؟ گفتیم: بلی. گفت: ایشان مرخصاند، بروند. شاگردان رفتند. دیگربار حاکم گفت: استادان در میان خود آنها را که استادترند جدا سازند. چنین کردیم. باز فرمود: منتخبان بمانند و دیگران بروند. چون رفتنیها رفتند به باقیماندگان گفت: شما نیز همان کار کنید و این نخبهچینی تکرار شد تا تنها من و یک نفر از همکاران به جا ماندیم. به ما نیز فرمود: شما هم استادتر را معلوم دارید. فوراً رفیقمن به من اشاره کرد و گفت: این، استاد تمام ماست و من هم شاگرد اویم. پس آن رفیق را نیز مرخص کرد . رو به منِ آواره گفت: امیر [میرزا تقیخان اتابک اعظم] تو را به تهران خواسته است. آنگاه فرمود تا وجهی برای خرج سفر پیش من گذاشتند و گفت: باید هر چه زودتر به راه افتی. من بی آنکه بدانم مقصود چیست با اندیشۀ بسیار و رُعبی که از اسم امیر در دلها بود به تهران شتافتم و به درگاه امیر رفتم و عریضهای که حاکم اصفهان نوشته بود نشان دادم. چون عریضه به عرض امیر رسید مرا به حضور خویش خواست. لرزان به آن محضر باشکوه درآمدم. فرمود: از کجایی و چه کارهای؟ عرض کردم از اهالی اصفهان و استادِ دواتگَرَم. فرمود رفتند و از صندوقخانه چیزی نادیده آوردند و پیش من گشودند. بعداً دانستیم نام آن چیز سماور است و بیشتر در پختن چای به کار میآید. چون سماور گشوده شد و من آن را درست دیدم، امیر فرمود: میتوانی نظیر آن را بی کم وکاست بسازی؟ عرض کردم: بلی. فرمود کورهزدن و فراهمآوردن اسباب و ساختن یک نمونه چقدر مخارج دارد؟ مبلغی گفتم. فرمود تا فوراً حاضر ساختند و امر کرد تا محلی برای کورهبندی دادند و از هر جهت مساعدت کافی کردند. نظیر سماور را در چند روز ساختم و به خدمت امیر برده، دید و تحسین بلیغ کرد و منشی را پیش خواند. در همان مجلس، فرمانی نگاشتند که مدت ۱۰ سال ساختن سماور، مخصوصِ این استاد است و حکمی به حاکم اصفهان نوشتند که مبلغ صد تومان برای ساختن کوره و دکان و تهیۀ اسباب در وجه فلانی بپردازید و او را در حمایت دولت، از هر گونه مزاحمت آسوده دارید تا با خیالِ فارغ، سماور بسازد و به معرض فروش بگذارد. پس این حکم و فرمان به دست من داد و مرا با خرجِ بازگشت، اجازۀ مراجعت بخشید. بعد از آن دورۀ رعب و تشویش، با دلِ شادمان به اصفهان آمدم و حکم را به حاکم نمودم [نشان دادم]. بیدرنگ، نقد معهود پرداخت شد و هرگونه همراهی به جای آوردند. دکانی وسیع و مناسب گرفتم و به ساختن کوره و تهیۀ لوازم پرداختم. اما هنوز موقع شروع کار نرسیده بود که بار دیگر مأمورین حکومت آمدند و گفتند: امیر عزل شد. آن صد تومان را بیکم وکاست رد کن! به لابه گفتم آن مبلغ را به مصرف همانکه میبینید رسانیدهام و نقد ندارم. مهلتی عطا شود تا مشغول کار شوم و نقد منظور را از این طریق جمع آورم و ادا کنم. اما کسی گوشِ الحاح به من نداد. دکانم را خراب کردند و آنچه در دکان و خانه داشتم بردند و چون به ادعای ایشان باز چیزی از صد تومان کم ماند، روزها مرا در شهر گردانیدند و در سر بازارها و گذرگاهها چوب بر سر و روی من زدند که مردم بازاری و رهگذران به رقت آیند [دلشان بسوزد] تا به این شکل کسر نقدی که میخواستند گرد آمد اما هر دو چشم من از این صدمه کور شد. از آن روز ناچار گدا و سائل به کف شدم و به روزگاری افتادم که میبینید.....»
نویسنده: ابوالحسن فروغی معلم دارالفنون و برادر محمدعلی فروغی (ذکاءالملک)
منبع: ایسنا به نقل از: مجلۀ یغما، سال بیستم، شمارۀ نهم، آذر ۱۳۴۶ خورشیدی
این مطلب تاکنون 2190 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|