یادداشتهای روزانه یک نماینده دوره رضاشاه از تهران قدیم | حسين ميرممتاز نماينده مشهد در دوره ششم مجلس نماينده مشهد در دوره ششم مجلس شوراي ملي است. او به اين خاطر زندگي و علايق مِلكي خود را در خراسان ترك كرده و در تهران اقامت گزيده است. دوره دو ساله مجلس ششم در 22 مرداد 1307 به پايان ميرسد و ميرممتاز به مجلس هفتم راه نمييابد. ميرممتاز به مشهد باز نميگردد. او در تهران ميماند تا سرنوشتش تعيين شود. اميد راهيابي به مجلس هشتم دارد. از همشهريان و دوستان متنفذ خود، كه همه از اطرافيان تيمور تاشاند، ياري ميجويد. ولي او مطبوع طبقه حاكمه جديدي كه اكنون ـ در دوران صعود رضاشاه به اوج ديكتاتوري ـ در حال شكلگيري است، نيست. عبدالله ياسايي ـ كارچاقكن تيمورتاش و مرد قدرتمند مجلس هفتم ـ به او ميگويد: «شما به درد وكالت اين دوره نميخوردف هر وقت مشيرالدوله روي كارآمد، شما بايد وكيل بشويد زيرا از تيپ او هستيد.» ميرممتاز به خود ميگويد: «عجب وضعيتي است. هركس متين و سنگين و درست باشد، بايد امروزه كنار باشد.» ميرممتاز در آزمون نمايندگي مجلس ششم ـ كه ميتوانست راهگشاي او به سوي قلههاي مقام و ثروت باشد ـ موفق نبوده است. معهذا او نوميد نيست. تلاش ميكند و بالاخره، احتمالاً، با ياري دوست نزديكشف شاهزاده شيخالرئيس افسر، حكم حكومت چهارمحال و بختياري را ميگرد.
ميرممتاز، به سان بسياري از فرهيختگان زمان خود، اين عادت پسنديده را داشت كه وقايع يوميه را در دفترچهاي، بيكم و كاست، مينگاشت. و از آنجا كه هنوز نشر خاطرات مرسوم نبود، اين نوشته نه به نيت ارائه به «اغيار» كه تنها به خاطر ثبت يادمان خود بود و لذا فارغ از شائبهها و ملاحظهكاريهاي معمول. ميرممتاز تا اواخر سال 1309 در تهران اقامت داشت و با محافلي از نخبگان تازه رستة سلطنت پهلوي ـ كه بيشتر نمايندگان مجلس بودند ـ دمخور بود. از آغاز سال 1310 به حكومت چهارمحال و بختياري رفت، از 1313 تا اوايل 1315 حاكم لارستان بود، سپس در شهر شيراز اقامت گزيد و با دختر بنانالملك شيرازي وصلت كرد؛ كه سرنگرفته به متاركه انجاميد. او سپس، از اواخر 1315 تا 1320، حاكم (بخشدار) فيروزآباد فارس بود. طي اين دوران 12 ساله، ميرممتاز هرگاه دل و دماغي داشته وقايع يوميه را به رشته تحرير درآورده است. مجموعه اين يادداشتها، هر چند ناقص و نامنظم، تصوير زنده و گويايي از گذاران زندگي در دوران سلطنت رضاشاه به دست ميدهد كه از ابعاد گوناگون واجد اهميت است. بخش اول يادداشتها، كه از بهمن 1308 تا آذر 1309 را در بر ميگيرد، تصوير آئينهواري است از تهران آن زمان. و در بقيه اين خاطرات، چگونگي زندگي اجتماعي و بهويژه شكلگيري ديوانسالاري پهلوي در چهارمحال و بختياري، لارستان و فارس منعكس است.
متني كه فراروي خواننده ارجمند قرار دارد، يادداشتهاي روزانه ميرممتاز در قريب به يك سال اقامت او در تهران است. از يادداشتهاي ميرممتاز پيش از اين زمان، تنها چند برگ مربوط به دوران اقامت او در مشهد دست ماست كه نشان ميدهد وي پيشتر نيز خاطرات خود را مينوشته است. از اين يادداشتها، آنچه مربوط به دوران دو ساله نمايندگي او در مجلس ششم است قطعاً با ارزش است كه متأسفانه در دست ما نيست و از سرنوشت آن بياطلاعيم. بقيه يادداشها را ـ كه بيشتر از نظر تاريخ اجتماعي و محلي حايز اهميت است ـ اميدواريم در فرصتي ديگر به چاپ رسانيم.
يادداشتهاي ميرممتاز از عيناً و با وفاداري كامل به سبك و سياق نگارش او به چاپ ميرسد. تنها براي كمك به فهم روانتر متن، جملات از هم تفكيك شده و در مواردي اندك اضافاتي در داخل [ ] صورت گرفته است. براي آشنايي خوانندگان حتيالمقدور معرفي كوتاهي از افراد در زيرنويس درج شده است.
سهشنبه اول بهمن 1308:
صبح برخاستم. برف [مي]باريد و هوا ابر بود. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، لباس پوشيده، رفتم خيابان. سوار اتومبيل شده، سر خيابان باب همايون ـ كه سر در آن را خراب، و دو طرف دكاكين را عقب برده [و] به طرح جديد ساختمان و نما درست ميكنند ـ پياده شده، رفتم طرف وزارت داخله. نزديك ماليه، حاج ميرزا حسين كرمانشاهي را ديدم. قرار شد فردا نهار بيايد منزل. وار وزارت داخله شده، رفتم اطاق ميرزا احمدخان مدير مركز. تعارف كردم. پاكتي آوردند كه سواد مراسلة وزارت داخله را بهعنوان ايالت خراسان راجع به پرداخت بقيه طلب من از بلديه مشهد فرستاده بودند. رسيد، روي قبض ضميمه، دادم. نيكونگر، انديكاتورنويس اداره مركزي، ابوالقاسم خان، از من تقاضا كرد كه دارابي، متصدي كارهاي وزارت داخله در مؤسسه، را مقالات و سفارش او را بكنم كه داخلش شود. از آنجا رفتم اطاق مديرالدوله، مدير شرق و جنوب، قدري نشسته، صحبته كردم. دكتر سنگ ، نماينده مازندران، آنجا بود. خيلي اظهار خصوصيت كرد. برخاسته، رفتم اطاقا منتظمالدوله معاون. دكتر احياءالسلطنه ، رئيس سجل احوال، آنجا بود. وزير بيعرضه نامربوط، يعني اديبالسلطنه ، كسالت داشت، نيامده بود. احياءالسلطنه، كه نشان سجل احوال به كلاه زده بود، رفت. انصاري، مهندس وزارت داخله، آنجا بود. در خصوص خط شوسه تبريز به انزلي صحبت ميكردند كه پل زياد بايد ساخته شود. همه رفتند. من گفتم: بعض رفقاي ... تصميم دارند براي من كاري بكنند، چه كار صلاح است؟ [منتظمالدوله] گفت: اولاً، از من براي شخص شما كاري ساخته نيست، زيرا در يكي دو مورد با وزير مذاكره كردم، موافقت نكرد. يا درست نميشناسد، يا مخالف است. ثانياً، رئيس سجل احوال طهران تقلباتي كرده، توقيف است، پس او هم خالي است. يك صد و شصت و چهار تومان هم حقوق آن است كه مطابق رتبة شما است. ابلاغي از وزير دربار صادر نمائيد، [تا به] شما واگذار كنند. خداحافظي كرده، آمدم جلوي شمسالعماره اتومبيل سوار شدم. مهذبالسلطان، رئيس كابينه وزارت داخله، و سيدمحمود دستغيب، وكيل دوره 4 و 5 شيراز كه معمم و روضهخوان است، در اتومبيل بودند. تعارف كرديم. پول بليط من و مهذب را دستغيب داد. سر كوچه آبشار پياده شديم. عباس ميرزا ... رسيد. تعارف كرديم. او رفت منزلش. مهذب هم منزلش رفت. من هم وارد منزل شده، نهار صرف كرده، قدري راحت كردم. عصر خواستم بروم مدرسه شهنازي ، ديدم نيم ساعت از وقت گذشته، منصرف شده، رفتم منزل آصف الحكماء. چند مريض زن داشت، راه انداخت. چاي گفت آوردند با نان شيريني. بعد در بين صحبت از خواستگار همشيرهاش گفت كه تاجري ترياكفروش خواست بگيرد، تحقيق كردم به توسط توسط سرتيپ مهديقليخان ـ اخوي، معلوم شد زن و بچه دارد، حالا هم پسر معينالاسلام اروميهاي، كه در ثبت اسناد است، ميخواهد. و ضمناً تصور ميكنم مايل است به من بدهد. من هم بيميل نيستم، زيرا خانواده شريفي هستند. قريب غروب برخاسته. برف ميباريد. رفتم منزل امير سپهري. سر كوچه مورخالسلطنه و سعد السلطان. برادرش، را ديدم. احوالپرسي كردم. معلوم شد آنجا نهار مهمان بودند. خداحافظي كرده، رفتم درب منزل. پسر كوچكش آمد تعارف كرد. رفتم تو. عالمالدوله ، كه زمان كلنل محد تقيخان در مشهد رئيس نظميه بود و در سفر شيراز ديدم [كه] در محاسبات ادارة قشوني آنجا مستخدم است، از اطاق درآمد. تعارف كرد. گفت: كار دارم، رفت. امير سپهري تنها بود. گفت: نهار برادرها مهمان بودند. پنج برادرند. يكي هم، لسان، حاكم قزوين است [به مدت] سه سال. ميگفت: با هاوارت، معاون سفارت انگليس، مربوط است و به همني جهت در حكومت باقي مانده است. موقع آمدن، آصفالحكماء گفت: شنيدم حاج مخبرالسلطنه ، رئيسالوزارء، به مدرس تلگراف تبريك و بشارت كرده از اينكه مورد مراحم ملوكانه واقع شدهايد، و اوامر شاه را ابلاغ نموده كه آزاد ميكند به هر نقطه تشريف ببريد، به شرط اينكه از ماسبق فراموش و داخل سياست هم نشويد. [مدرس] جواب داده: «اگر ماسبق را فراموش كنم، بشر نيستم، و سياست هم مال من است كه خالت كنم. غير از اين باشد، همينجا خواهم بود.» [مدرس] گويا در مشهد است. منزل امير سپهري چاي صرف كرده، آمديم بيرون. از خواهر آصفالحكماء تحقيق كردم، گفت: خانهدار، محجوب، نجيب، و در وجاهت متوسط. و از دختر سعدالسلطان، برادرش، هم تعريف كرد كه تحصيل كرده و وجيهتر از خواهر دكتر است. سر خيابان، او رفت منزل بنانالسلطنه داماد آصفالدوله. من رفتم منزل وثوقالسلطنه. برف كمكم ميباريد. دكتر جعفروف روس و ممتاز، داماد ترجمان الدوله، آنجا بودند. بيگلري آمد [و] رفت منزل مورخالدوله. سايرين هم رفتند. با وثوقالسلطنه، دو نفري بيست زده شش قران باختم. ساعت چهار [و] نيم برخاسته، آمدم منزل. خيلي خسته شدم. شام خورده، خوابيدم.
چهارشنبه، 2 بهمن 1308:
صبح برخاسته، هوا ابر، بعد آفتاب شد. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، صورت را اصلاح، و مشغول تحرير شدم. قريب ظهر، حاجميرزا حسين كرمانشاهي آمد. نهار صرف و مشغول صحبت شديم. از ملاقات با هاوارت و سابقه مذاكرات روسها و توقيف در رياست وزرايي قوامالسلطنه براي همين موضوع و اقدامات بر عليه قوامالسلطنه در دورة چهارم و تشكيل دو [؟] كمتيه دمكرات و تهديد كردن وثوقالدوله در زمان رياست وزرايي تعريف، و تقاضانامه از محكمه پنجم ابتدايي راجع به صدور اجرائيه طلب از ... كرده، رفت. فرستادم عقب حاجي خان، برادر صاحبخانه، آمد. قدري مشق داد: تكليف اصفهان. چهار هزار بابت تعمير تار و دو قران اجرت مشق امروز را دادم، رفت. و مشغول مشق شدم. خوب ياد گرفتم و از مشق كردن پيش شهنازي به ملاحظه مشغله او و دوري راه منصرف شدم. ساعت پنج شام خورده، خوابيدم. شب كاغذي از بقراط نيشابوري رسيد كه سالار معتمد دو سهم زينل تنگ را ميفروشد، بخرم و شوري و مهديآباد را هم از ورثه نيرالدوله خريداري كنم.
پنجشنبه، 3 بهمن 1308:
صبح برخاستم. سحر خواب غريبي ديدم، كه در مجتمع دمكرات مشهد جشن گرفته شده، جمعيت زيادي است از همه طبقات. حاجشيخ مرتضي بجنوردي مجتهد پهلوي من نشسته، يك نفر ديگر از علماء هم مقابل من نشسته، يك نفر پهلوي او نشسته تار ميزند. بعد از اتمام، بعضيها دست زدند، اما مثل اينكه از علماء خجالت كشيدند، يواش [دست] زدند. فكر ميكردم در خواب كه عجب دورهاي شده است. با حاج ناظم دفتر براي رفتن توي اطاق تعارف ميكردم. خلاصه، بعد از ورزش معمولي شيرچاي صرف كرده، فرستادم عقب حاجيخان. آمد. قدري مشق كردم [و] دو هزار دادم، رفت. ديشب برف آمده و كمكم ميباريد. مشغول نوشتن كاغذ شدم. جواب بقراط را نوشتم. كاغذي به حاجي ميرزا محمود عبداللهيان نوشتم كه ايالت را مقالات، بقيه طلب از بلديه را وصول كند. كاغذها را تمبر زده، دادم علياكبر برد توي صندوق پست انداخت. كاغذي هم به شعبه پنجم ابتدايي عدليه نوشتم كه ديروز سواد شده بود. نهار صرف كردم. آفتاب شد. قدري راحت كردم. عصر برخاسته، رفتم منزل محققالدوله مجد. تكليف كرد بروم در باغچه او بنشينم و شركت تشكيل داده، كسب كنيم. بعد از ساعتي، سردار سيفالسلطنه، برادر سردار كل، آمد. از خدمات خود و تعريف كردن شاه در تبريز شرح داد، و گفت: محكمة نظامي دوستمحمدخان بلوچ را محكوم به حبس ابد كرده، و نوكرش را هم كه آژان را كشته، حكم اعدام داده و براي نوكرهاي ديگر هم دو سال، سه سال حبس معين كرده و يك نفر نوكرش كه اول جدا شده از او مرخص كردند. عقيده داشت [كه] يك قسمت بازي بوده، و روسها يادداشت داده بودند كه هر كس از رؤساي ايالات شمال را گرفتند اعدام كردند، طرف جنوب را در مركز نگاهداري ميكنند. اين هم براي مغلطه بوده. بعد صحبت كردند [كه] زن براي من پيدا كنند و شب جمعه آتيه برويم منزل سردار. بعد از صرف چاي شيريني خداحافظي كرده رفتم فرخ ميرزا را در منزلش ديدم. احوالپرسي كردم. خيابان خيلي گِل بود. از دواخانه [به] منزل وثوقالسلطنه تلفن كردم. گفت: امشب ميرود منزل شاهزاده يمينالسلطنه. دكان سلماني اصلاح كرده آمدم منزل. همشيره تعريف اخلاق و فوت مرحوم ابوي را كرد. ساعت 5 شام خورده، خوابيدم.
جمعه، 4 بهمن 1308:
صبح از خواب برخواسته، بعد از ورزش و صرف شيرچاي لباس پوشيده رفتم منزل افسر. هوا فوقالعاده سرد و زمينها يخ بسته بود. و در اطاق ... يك نفر درب آنجا بود، شعر عربي گفته بود، ميخواند و تقاضاي مساعدت در دخول به خدمت داشت. چاي صرف كرده، افسر گفت: شاهزاده خانم از مشهد رفته بيرجند. شجاعالسلطان نوشته كاغذ مرا راجع به معامله خانه براي او فرستاده است، هنوز جوابي نرسيده. برخاسته، با درشكه رفتم منزل شاهزاده اجلالالدوله، خيابان منيريه. براي ملاقات سيفالله ميرزا وارد باغ شدم. از ته باغ ميآمد... رفتيم اطاق دم در. خواست بخاري روشن كند، مانع شدم. كاكائو [و] نان برنجي آوردند، صرف شد. شاهزاده گفت: خيالم نهار ميآييد، تهية كبك پلو كردم. بعد اظهار كرد: از قراري كه شنيدم قوامالسلطنه و سيدضياء دارند با احمدميرزا اقداماتي ميكنند، براي مخارج سرمايه تهيه كرده، و در ضمن قرارداد روسها [و] انگليسيها مذاكره شده كه روسها در افغانستان انگشت و تحريكات نكنند، انگليسيها هم در ايران. و همين سبب شده كه قوامالسلطنه را بخواهند و رفتار با مردم ملايم شود. بهعلاوه، فلسفه عمدة خرابي خيابانها و اين همه بنايي براي مشغول كردن كارگر و رسيدن اجرت به آنهاست كه پول از متمولين گرفته و به كارگر داده شود كه به اين وسيله از تبليغات بلشويكي جلوگيري شود. برخاسته، رفتم به كوچة مقابل سر چهارراه، منزل سردار مدحت [؟]. اسماعيل خان اميرلشكر و سردار همايون و شاهزاده يدالله ميرزا برادر فتحالله ميرزا، كه از دوستان سي سال قبل من بود، با آخوند سنگلجي، كه خيلي بافهم و اطلاع است، اينجا بودند. چاي [و] قهوه صرف شد. قريب ظهر برخاسته رفتم خيابان ارامنه، منزل دكتر طاهري ، كه تازه خريداري كرده است از حقوق مجلس. حائريزاده و آقامحمد حكيمزاده بودند. نهار آوردند. دورنگ خورش، كباب كبك ...، دو قاب چلوپلو دم نكشيده آوردند. حائريزاده صبح حليم خورده بود. بعد از نهار مشغول تخته نرد با دكتر طاهري و حائريزاده شديم. آقا سيدكاظم و ياسايي آمدند. سيدكاظم مشغول كشيدن ترياك شد. ياسايي تعريف مسافرت شاه را كرد در خوزستان، كه سوار خط آهن شدند و اطاق شاه آخر بود، دو خط خارج و قلاب آن خارج شده بود. بعد از قدري، جلوييها ديده بودند كه اطاق شاه جدا و كج شده برگشته. شاه را سوار كرده بودند. خيلي خدا رحم كرده و اقبال شاه بلند بوده است. لكموتيف هم جاي ديگر آتش گرفته. بارندگي زياد و به همه بد گذشته بود. يك ساعت به غروب برخاستم، سوار درشكه شده، دم منزل پياده شدم. بخاري را روشن كردم. صنيعالسلطان آمد، چاي خورد، رفت. بعد، فرخ ميرزا، مشير معظم عباس ميرزا، محمدولي ميرزا آمدند. معتضدالدوله مرقع خط قديم را فرستاده، و قطعهاي هم به رسم يادگار ساخته، پشت آن چسبانيده بود. تا ساعت چهار، تخته دوره بازي كرديم. رفتند. شام خورده، با توران مزاح كرده، خوابيدم.
شنبه، 5 بهمن 1308:
صبح برخاسته ديرتر، و به خاطرم آمد كه در خواب آقازاده را ديدم. اوراقي به من داد، راجع به عروسي بود. بعد از ورزش، شيرچاي صرفف كاغذ شعبه ابتدايي را دادم محمدعلي بردند به منزل حاجميرزا حسين كرمانشاهي. فرستادم حاجي خان آمد، قدري مشق آواز پيشدرامد اصفهان داد. دو هزار دادم، رفت. همشيره خواست برود. چهار عباسي پول واگون دادم، خداحافظي كرد، رفت. قدري تحرير و مشق كردم، ظهر نهار صرف كردم.
سهشنبه، 8 بهمن 1308:
صبح برخاستم. هوا صاف و آفتاب، وي سرد بود. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كردم. لباس پوشيده، رفتم منزل امير امجد. به اتفاق رفتيم وزارت ماليه. توي ارك، ميرزا اسماعيل خان نجومي، نمايندة دروغي آباده، را ملاقات و احوالپرسي كرده، قرار شد يك شب برويم آنجا. رفتيم اطاق مؤسسه كه فوقاني و سقف آن ضرب و آئينهكاري و منزل يكي از زنهاي ناصرالدينشاه بود. وارد شديم. چندين ميز و اجزاء مشغول كار بودند. اعظمي را ملاقات كرديم. صندلي گفت آوردند. نشستيم. بعد از صرف چاي گفت: با شاهزاده افسر كار دارم. گفتم: صبح جمعه بياييد منزل با هم برويم او را ملاقات كنيم. دارابي را ديدم. مشيري، مدافع وزارت داخله، هم آنجا بود. خواهش كردم سند خدمت مرا زودتر عوض كنند. توسط نيكونگر را كردم كه انديكاتورنويس اداره مركزي وزارت داخله است. گفت: اجزاء جزء بوده، ليست امضاء كرده، ممكن نيست مدير افخم، داماد اميرالدوله، آنجا بود ـ شوهر... الملوك ـ كه رئيس محاسبات ماليه خراسان و حالا منتظر خدمت است. تعارف كرديم. موقرالملك، حاكم سابق شاهرود بسطام، آنجا بود كه براي استفاده از نظام اجباري معزول شده است. پرسش حالي از او نموده، آمديم پايين. رفتيم در حياط عدليه. مدعي، مدعي عليه، وكلاء در حياط و اطراف حوض گردش ميكردند. ميرزا علي حقنويس، نماينده سابق قم، كه فعلاً وكالت ميكند، آنجا بود. امير امجد شرح استنكاف مستأجر ملك رشت خودش را بابت پرداخت مالالاجاره بيان، و قرار شد جمعه بيايند منزل من صحبت كنند. حقنويس پيشنهاد ميكرد كه چند نفر متحد بشويم، كمك به هم بكنيم. حاج ميرزا حسين كرمانشاهي را ديديم. گفت:تقاضاي صدور حكم اجراء را دادم تمبر زدند. از آنجا رفتيم دواخانة كهن كليمي در خيابان ناصري، كه در دماوند يك روز از او پذيرايي كردم. يك كيلوگرم [و] 13 سير روغن ماهي مال لندن از او خريدم 12 قران. يكي هم امير امجد خريد. آمديم منزل و با شاهزاده قرار داديم عصر برويم مطب آصفالحكماء. نهار صرف، قدري راحت كرده، عصر رفتم منزل دكتر. اميرامجد هم بود. قريب غروب رفتيم بيرون دروازه دولاب و اكبرآباد، كه محل كشيده عرق قرار دادهاند، براي اينكه زمينهاي فروشي را ببينيم، اگر مرغوب است مقداري من بخرم. منزل بسازم. پسند نشد. از دروازه دوشانتپه وارد شديم. ديدم تمام اراضي آن حدود را در اين دو ساله منزل ساختهاند. دكتر با درشكه به مطب مراجعت كرد. ما دو نفر رفتيم طرف منزل وثوقالسلطنه در خيابان شاهآباد. قائم مقام عدل، نماينده تبريز، را ديدم. احوالپرسي كردم. شاهزاده نادر ميرزا، كه سابقاً قونسول عشقآباد و با سفير روس دولت بلشويكي به مشهد آمد، ملاقات، و چون با امير امجد از تبريز سابقه داشت، تعارف كردند. رفيعالسلطنه و برادرش و سالار مكرم ديده شدند. گفتند: شنيديم كابيه تغيير ميكند. اميرامجد گفت: در رفتن به ادارة ثبت اسناد طفره بزنيد يحتمل وزير تغيير كند و شما را وزير جديد رد كند. وارد منزل وثوقالسلطنه شديم. يمينالسلطنه، كياستوان ، مفتاحالدوه، بيگلري مشغول بازي بودند. من و اميرمجد، ممتاز الملك ، داماد ترجمانالدوله، تخته نرد زديم. ساعت چهار ما سه نفر خداحافظي كرده، ممتازالملك رفت منزلش. من [و] اميرامجد سوار درشكه شده، سر كوچه پياده، من آمدم منزل. حالم كسل و سنگين و عرق كرده بودم. از روي بيميلي يك لقمه شام خورده، خوابيدم.
چهارشنبه، 9 بهمن، 1308:
صبح از خواب برخاستم. شب خوابهاي عجيب غريب ديدم. بعد از ورزش شيرچاي صرف كرده، حساب علياكبر را ديدم. فرستادم عقب حاجي خان. مشق كردم، دو هزار دادم. رفت. كاغذي به يارمحمدخان افشار سردار كل ـ پسر وزير نظام، كه در خارج قزوين چند سال است مشغول زراعت كاري و از نوكري صرفنظر كرده و از رفقاي 29 سال قبل و موقعي يعني در 1319، كه من پيش وزير نظام پدرش منشيباشي بودم، او هم جواني بود تازه داماد شده و آجودانباشي كل شده بود، محشور و مأنوس بوديم ـ نوشتم [و] گله كردم و نظريه او را در خريداري ملك خواستم. ظهر نهار صرف كرده، قدري راحت نموده، عصر رفتم منزل امير امجد. حسين خان دارابي، صاحب ملك حصار دماوند، آمد براي معامله. قرار شد منزل مشهد كه فروش شد و پولش رسيد، آنوقت اطلاع دهم بيايد عمل را قطع كنيم. صداي شليك توپ بلند بود. گفتند مشق ميكنند. امير امجد گفت: دو روز قبل در باغشاه دوستمحمدخان بلوچ را با نوكرش كه آژان مستحفظ را كشته بود تيرباران كردند. گفتم: اين هم فداي جلبنظر روسها شد. قريب غروب برخاسته، با اميرامجد از خيابان صفي عليشاه فخرآباد رفتيم منزل ميرزا حسن معتضدالدوله. توي اطاق، جنب حوضخانه، زير كرسي نشستيم. پسر كوچك او كه خيلي مقبول است داشت مشق ميكرد. مشغول صحبت شديم. قدري شرح... از دورة ناصرالدينشاه نقل كرد و گفت: موقعي كه ناصرالدينشاه از سفر فرنگ ميرزاحسين خان سپهسالار را براي صدارت آورد، بزرگان و شاهزادگان و علماء مخالفت كرده گفتند دروازه طهران را بسته، شاه را راه نخواهند داد و شاه از بين راه سپهسالار را حاكم رشت كرد، برگردانيد، در ورود [به] طهران خيلي متغير، و ميرشكار كه ريشبلند... بود، چوب زد، و ميرزا سعيدخان، وزير امور خارجه، شاه را از تغيّر بازداشت. و موضوع عزيزالسلطان را شرح داد، و آتيه را خراب و جامعه را از فقر و فلاكت معدوم بيان، و اظهار داشت كه ليره سه تومان و پنجهزار، امروز هفت تومان شده و بانك انگليس ترقي داده، نقره توماني پنجهزار شده باعث خسارت مردم و تجار گرديده، كسي به فكر فقر عمومي نيست، مردم گدا شدند و بدتر ميشود و اين مملكت نيست و نابود ميشود. اشعاري كه براي من ساخته و پشت مرقع چسبانيده بودند، خواند و از 1312 كه با هم در بسطام سابقه و هممنزل بوديم شرح داد و اظهار داشت ميخواهد قاسماباد نزديك شهر را پانزده هزار تومان بخرد. امير امجد تكذيب كرد. من تعريف باغ و ملك چشمه ديوان را كردم. همچنين ملك كال دشت بالاي حصار را گفتم. وكالت داد، هر يك شد براي او بخرم كه در دماوند زندگي كند. ساعت سه برخاسته، امير امجد رفت منزل محمد ولي ميرزا، كه خواهر زنش را براي من ميخواست بگيرد، و پيشنهاد كرد كه چهار پنج هزار تومان دارايي دارد، ولي آبلهروست. رد كردم. من آمدم منزل، پشت يخچال ادرار كردم. فراش پست، كاغذ حاجمحمد جعفر كشميري را آورد كه دو ماه قبل نوشته دست پستخانهها بود. همه چيز نوشته بود جز از پولي كه بدهكار است. شام خورده، خوابيدم.
پنجشنبه، 10 بهمن 1308:
صبح برخاسته، هوا صاف و آفتاب بود. بعد از ورزش، شيرچاي صرف و مشغول مشق و نوشتن يادداشت يوميه شدم. حيدر، پدرزن علياكبر، از احمدآباد آمده بود. ديشب اينجا بود. چند سيب سوقات آورده بود. قدري خوردم. نهار صرف و قدري راحت كرده، عصر صورت را اصلاح نموده، رفتم منزل محققالدوله. نبود. نوشتم بيايد منزل سيفالسلطنه سردار، پسر وزير نظام، برادر سردار كل كه فعلاً جزو تفتيش وزارت جنگ است. رفتم منزل امير امجد. به اتفاق رفتيم بيرون. دروازه دولت رسيديم به محققالدوله و صنيعالسلطان. متفقاً وارد منزل سيفالسلطنه، داماد ميرزا رضا مستوفي، شديم. از پلهها بالا رفتيم. عمارت شيكي ساخته، ولي بيشتر بنا راهرو و پلكان، و داراي دو اطاق كوچك و بزرگ است. وارد اطاق دفتر شديم كه مبله كرده است. پسرش اميرخان، كه سفيدرو و به سن 13 ـ 14 سال است، آمد [و] مشغول پذيرايي شد. بعد از نيم ساعت، خود سردار آمد. مشروب آورده، صرف كردند و مشغول بازي تخته دوره شدند. كاغذي كه به سردار كل نوشته بودم، دادم به سيفالسلطنه كه جوف پاكت خود بفرستد. آلبومي از اشكاف درآورد، داد تماشا كرديم. اغلب عكس تاجالسلطنه، دختر ناصرالدينشاه، بود كه به سيفالسلطنه يادگاري داده و اظهار عشقبازي كرده بود. تاريخ 1323 و 1325 قمري بود، كه حالا عفريتي شده است. تماشا و تعجب كرديم. ساع چهار خداحافظي كرده، گفت اتومبيل آوردند. سوار شديم. دم دروازه، صنيعالسلطان جدا شد، رفت. دم منزل امير امجد، او هم رفت. هوا خيلي سرد بود. دم منزل محققالدوله، خداحافظي كرده آمدم منزل، خوابيدم.
جمعه، 11 بهمن 1308:
صبح از خواب برخاستم. هوا صاف و آفتاب بود. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، اعظمي آمد، به اتفاق رفتيم منزل شاهزاده افسر. آگاهي و وفا [و] شجاع نظام [و] پرويز خان توسي [؟] و جمعي آنجا بودند. ساعتي نشستيم. افسر گفت: هنوز سابقه خدمت من از مؤسسه نگذشته. وفا گفت: مال سردار اسعد هم، با اينكه والي و وزير بوده، نگذشته است. چون مقتضي نبود، براي كار اعظمي كه توصيه از وزير دربار صادر كند، وزارت خارجه او را مأمور نيابت سفارت افغان كند، مذاكره نكرده برخاستم. موقع خداحافظي، افسر گفت: شاهزاده خانم از بيرجند رسيد، كاغذ را نوشته، راجع به معامله منزل بعد اطلاع ميدهد. بيرون آمده، براي ملاقات امير امجد رفتم. نبود. اعظمي رفت. من رفتم منزل حائريزاده كه مهمان بودم. كسي نبود. بعد يك نفر يزدي وارد شد. حجازي، كه در منچستر تجارت ميكرده و سابقاً اعضاء وزارت خارجه بوده، يك ماه است به طهران آمده. سيدكاظم ، سروش رئيس پرسنل وزارت داخله ، طاهري، ياسايي آمدند. گفتند: شاه ديشب وارد شد، به واسطه زيادي برف بين راه مقداري سواره آمده، بعد اتومبيل كريمآقا را سوار شده به شهر آمدهاند... ايشان هنوز وارد نشدهاند. و مذاكره شد، بين مشارالملك و داور مخالفت است. احتمال سقوط كابينه ميرود. محتمل است مستوفي رئيسالوزراء بشود. حائريزاده اظهار مخالفت كرد. رفتيم سر نهار. دو قاب چلوپلو روي ميز چيده بودند. بعد از صرف نهار در اطاق كوچك رفتيم در اطاق سالون كه حائريزاده ميگفت: مهمانخانه... هم هست. سيدكاظم مشغول كشيدن ترياك شد. ياسايي و سروش هم پوكر زدند. ياسايي گفت: از داور ابلاغ صادر كردم به عهدة بيگلري، كه شما تا آخر سال در ادارة ثبت اسناد طهران كار كنيد، كه از ترتيب ثبت اسناد مستحضر شويد به رياست ثبت اسناد خراسان برويد. بعد شروع به تختهبازي كرديم با ياسايي. گفت: اگر من باختم ثبت اسناد خراسان را براي شما درست ميكنم، و اگر شما باختيد در انتخاب من كمك كنيد. گفتم: ما هر دو در انتخاب محتاج كمك هستيم. گفت: شما به درد وكالت اين دوره نميخوريد، هر وقت مشيرالدوله روي كار آمد، شما بايد وكيل بشويد زيرا از تيپ او هستيد. (عجب وضعيتي است. هركس متين و سنگين و درست بود، بايد امروزه كنار باشد.) خلاصه، از او و دكتر طاهري، دستمال، جوراب [و] كراوات بردم. براي پذيرايي واردين منزل برخاسته آمدم منزل. معتضدالدوله آمد و عكسها را تماشا ميكرد. بعد حاج ميرزاحسين وكيل آمد. متعاقب، اميرامجد، حقنويس، شاهزاده سيفالله ميرزا.... آمدند. حقنويس، كه سابقاً طلبه و پرحرف است، شروع به صحبت كرد. حاجميرزا حسين مرا به اطاق جلو صدا كرد [و] محرمانه گفت: كاغذي به هاوارت نوشته، نظر به سابقه، و اينكه از جريان سياست چيزي بفهمم، وقت ملاقات خواستم و به پست شهري دادم. فوراً، به فاصله يك روز، جواب چربتر ميرسيد كه همه روزه در ماه رمضان عصر منتظر ملاقات است. ميگفت: چون سياست ايران قدري تغيير كرده، ميخواهم بروم بفهمم چه خبر است. در منزل حائريزاده هم مذاكره در اين بود كه در حبلالمتين از انتخابات ايران و مجلس و وكلاء خيلي بد نوشته بود. البته نظر انگليسيها است كه او زمينه به دست ميدهد و تبليغ ميكند. بهعلاوه، ديكتاتوري اسپاني، كه اول ديكتاتوري دنيا بود، ساقط شده و ميكدونالد ـ رئيسالوزراء انگليس ـ فرياد كرده كه بايد ديكتاتوري در دنيا خورد شود. هم چه معلوم ميشود [كه] وضعيت ايران هم تغيير خواهد كرد و مردم از فشار ديكتاتوري راحت ميشوند. قيسي، آجيل، بهليمو آورده صرف كردند. معتضدالدوله از بهليمو خيلي تعريف كرد كه به جهت [؟] خانمهاست. حاجميرزا حسين رفت. حقنويس و سيفالله ميرزا تخته نرد زدند. حقنويس باخت. ساعت سه، برخاسته همگي رفتند. صبح، دكتر متني آمده بود با يك نفر ديگر. نبودم. غرغر كرده بود. فردا اول ماه رمضان است. همشيره، توران، چون ناخوش است روزه نميگيرد. من هم به ملاحظه تقويت بنيه و سينه روزه نميگيرم و روغن ماهي ميخورم و از موضوع سرايت سل مرحوم فخرالزمان احتياط ميكنم. ساعت 6 شام خورده، خوابيدم.
شنبه، 12 بهمن 1308:
صبح به ملاحظه روز اول رمضان ديرتر برخاسته، بعد از ورزش شيرچاي صرف كرده، حساب علياكبر را ديدم. چون پول نداشتم فرستادم حجرة عبداللهيان، كه برات پول از مشهد رسيده يا خير. و خودم مشغول تحرير مشق شدم. علياكبر مراجعت كرد [و] پاكت حاج ميرزا احمد را آورد كه چهل تومان بابت اجارة يك ماهه منزل برات فرستاده است. رسيد كرده دادم علياكبر برود پول بگيرد. روغن ماهي و بعد غذا صرف كرده، صورت را اصلاح نموده، عصر رفتم منزل دكتر حسينخان، وكيل طهران كه سابقاً رئيس مؤسسه تقاعد بود، نبود. رفتم منزل امير امجد. به اتفاق رفتيم دكان كلاهدوزي سر خيابان سرچشمه. دستور ساختن يك كلاه دادم به يك تومان. از آنجا رفتيم طرف مطب دكتر متين. بين ره حقنويس و بعد آقا سيدعبدالعظيم، مدعي العموم سابق استيناف خراسان، رسيد. گفت: آمدم، نبوديد. سالار حيدر، نماينده ساوجبلاغ مكري، رسيد. قرار شد شب جمعه از او ملاقات و ديدن كنم. منزلش بيرون دروازه دولت است. شاهزاده افسر رسيد. با حالت ضعف و انكسار گفت: البومين اذيت ميكند، هيچ نميتوانم بخورم. پيش خود فكر كردم كه سبحانالله! با اين حال و مرض خطرناك عجب حرصي دارد. راجع به حقوق انتظار خدمت گفتم. گفت: وزير را ديدم، هنوز نتيجه نگرفتم، تعقيب ميكنم. آنها رفتند. ما هم رفتيم مطب دكتر، قدري صحبت كرديم. او... گفت: تار را از مدرسه شهنازي گرفته آوردم. گفتم: نميرسم، بياورند منزل. قريب غروب برخاسته، آمديم منزل امير امجد. فريضه به جا آورده، رفتيم منزل ميرزا علي خان سياسي مدعيالعموم استيناف نبود. برادرش آمد. تعارف كرد. تلفن كردم منزل وثوقالسلطنه. كسي نبود. رفتيم منزل معاضد اعظم، پشت مدرسه كمالالملك، كه سابقاً در خراسان رئيس تذكره و داخل حزب دمكرات، و حاليه چندي است داخل خدمت ثبت اسناد و رئيس عراق شده است. وثوقالسلطنه، حاج مشير اعظم، صدر ـ پسر صدرالاشراف، مدعيالعموم ديوان جزا، كي استوان بودند. بعد هم ميرزا محمود خان بدر ، پسر نصيرالدوله، رئيس محاسبات وزارت فوايد عامه آمد. دو پارتي شده، مشغول بازي بيست شدند. من [و] امير امجد ... داده. ساعت 5 امير امجد تعطيل و فراشباشي مجلس دو چوب زير بغلش با يك پا راه ميرود. معلوم ميشود افليج شده. و فكر ميكردم بيچاره به چه زحمت مراقب كار است و براي معاش و تحصيل يك لقمه نان به درد مبتلا و مراقب است. منزل شام خورده، خوابيدم. عصر حاجيخان صاحبخانه را ديدم. يك دكان را خراب كرده، ميخواهد روي منزل بيندازد.
يكشنبه، 13 بهمن 1308:
صبح از خواب ديرتر از ديروز برخاسته، پس از ورزش شيرچاي صرف كردم. فرستادم حاجيخان آمد، قدري مشق كرده، دو هزار دادم. كاغذي به حاجي محمد جعفر كشميري نوشته... در تعيين تكليف طلب خود كردم. كاغذي هم به حاجميرزا محمود عبداللهيان نوشتم كه با آكاپيوف مذاكره كند، منزل مسكوني او در سه هزار و پانصد تومان در تجديد اجاره ماهي سي [و] پنج تومان، منزل كوچك با گاراژ ماهي پانزده، هر دو منزل رويهم پنجاه هزار تومان يا دو هزار تومان نقد بدهد رهن، ماهي ده تومان هم دستي بدهد كه ميشود دو هزار تومان. سي تومان و بيست تومان و پنجاه تومان شمردم كه بدهم علياكبر ببرد پستخانه. نهار صرف كرده، قدري راحت كردم. زن حمامي منزل حاجي خان كه خوشگل است زن داشت، آورد. او گفت: همه كار ميكند، ماهي سه تومان [و] نيم. قبول نكردم. علياكبر را فرستادم تاري كه به مدرسه شهنازي برده بود، از مطب دكتر متين گرفت. آورد. عصر دكتر آصفالحكماء و امير سپهري آمدند. غروب رفتند. اول شب لباس پوشيده رفتم درِ منزل فرخ ميرزا. آمد بيرون به اتفاق رفتيم درِ منزل ديوان بيگي ، نماينده دروغي بلوچستان، كه با شاه رفته بود خوزستان. منزل نبود. كارت به كلفتي داده، رفتيم منزل تدين. بخاري نفتي در وسط اطاق ميسوزاند. از بوي نفت، دربي را باز كرد. چاي صرف و صحبت متفرقه و راجع به اجارهكاري، مذاكره تلفوني با نيرالسطان راجع به اجاره روحافزا و غيره كردم. وعده به روز جمعه داد. در اطراف بدي نوكري و خوبي زراعتكاري مذاكره. ساعت 3 برخاسته رفتيم منزل رفيعالملك عراقي. دو نفر ترياك كشيدند. يك نفر... مثل جوكيها بود، چرت ميزد. اعتنايي به او نكردم. بعد معلوم شد پسر حاجآقا محسن عراقي و در اين دوره وكيل مجلس شده است. حاجيخان، حاكم دماوند، هم آنجا بود. اغلب ترياكيها در آنجا جمع هستند. آنها رفتند. روحي وكيل كرمان، و پسر حاجمحمد اسماعيل ... احمدآقا سپهبد آمد. روحي اصرار به بازي... كرد. من و رفيعالمللك، روحي، پسر حاجمحمد اسماعيل، تقيخان برادر رفيعالملك، پنج نفري بليطي يك قران بازي كرديم. روحي باخت. من هم سه قران باختم. ساعت 6 آمديم منزل. شام خورده، خوابيدم.
دوشنبه، 14 بهمن 1308:
صبح دير برخاسته، بعد از ورزش، شير، چاي، كره خوردم. كاغذي از حاج ميرزا محمود عبداللهيان رسيد كه دكتر اكاپيوف در سه هزار و چهار صد تومان منزل مسكوني خود را ميخرد. هزار تومان نقد ميدهد، بقيه را هم بعد از گذشتن از ثبت اسناد. جواب نوشتم: سه هزار و پانصد. دو هزار تومان نقد...
سهشنبه، 15 بهمن 1308:
صبح برخاسته، شير [و] كره صرف كردم و ورزش نمودم. قدري راه رفتم. مشق كردم. ظهر نهار صرف كرده، عصر صورت را اصلاح كرده، رفتم سر سه راه امينحضور، سوار درشكه شده رفتم منزل كياستوان كه وعده كرده بودم، واقع در خيابان نظام وظيفه، كه اميراعلم منزل دارد دست راست پهلوي منزل دكتر... در زدم. خودش آمد، در را باز كرد. حياط كوچكي بود. وارد سرسرا، رفتيم بالا توي اطاق كه پردههاي قلمكار ايراني آويزان، به ديوار بقچههاي شال ترمهدوزي قديمي كوبيده و ترتيب اطاق مثل اروپايي بود، چون عيالش اروپايي است. گفت: كلفت و نوكر ندارم و در زحمت هستم. از كرايه منزل سؤال كردم. گفت: ماهي چهل تومان ميدهم. واقعاً براي ايراني گرفتن زن فرنگي كار غلطي است. بيچار با نهايت استيصال و معطلي، كه قوة نگاه داشتن نوكر و كلفتن ندارد، و به عوض گذران آن وقت مجبور است در محلي كه اروپاييها منزل دارند خانه كوچك چهل توماني بگيرد. چاي با شكر آورد كه در قندان ريخته بودند. قدري شيريني فرنگي آورد. بعد يك نفر آمد كه مشهد ديده بودم. معلوم شد در قونسول خانه انگليس مستخدم بوده و حاليه در طهران تجارت ميكند، و از سياهي رنگ گويا هندي است. جوان شارلاتاني بهنظر آمد. و به من گفت: سياست انگليس همه را وكيل ميكند، و خيال دارد امتياز حمل بار از اصفهان به محمره، كه خط آهن است، و نيز برعكس بگيرد، و با كياستوان اين فكر بكر را شور ميكرد. او پيشنهاد كرد با وزير دربار ملاقات كند و قرار شد توسط افسر مذاكره كند. او رفت. باكياستوان داخل مذاكره خصوصي شديم. عقيده او اين بود كه وضعيت تيموتاش وزير دربار خوب نيست ... اگر اينطور باشد او را رها ميكنند. بايد دسته درست كرد و به او كمك كرد و نگاهداري نمود. گفتم: موافقم، در صورتي كه وسايل ترضيه خاطر مردم، كه همه ناراضي هستند، فراهم و مردم آسوده شوند. قرار شد فردا عصر بيايد منزل من، طرق اقدام و عمل را مذاكره كنيم. قريب غروب برخاسته آمدم منزل وثوقالسلطنه. منظورم از همفكري كياستوان اين است كه بلكه به اين وسيله تشكيلات دمكراسي مجدداً شروع و اين ريشه باز آبياري شده، وضعيت رو به مليت و مشروطيت مستقر شود و مردم از اين حالت خمودگي و انزجار خارج شوند. وثوقالسلطنه اندرون بود. آمد بيرون. صحبت كياستوان پيش آمد. گفت: او خيلي به انگليسيها متظاهر است و به همن جهت هم وكيل نشد و قرار بود داخل ثبت اسناد شود و از داور ملاقات كند، نكرد، و خودش را به سختي مبتلا كرد. مجدداً شرح دادند كه موقع حكومت كرمان، هاوارت توسط فتحالملكي ـ كه به طرفداري انگليسيها معروف و سفير عثماني را موقع جنگ عمومي دزديد و برد ـ كرد كه كاري به او رجوع كنم، و گفت تا حال از بودجه سفارت به او كمكي نشده و حالا به ملاحظه تقليل بودجه محلي نيست و بيچاره به سختي افتاده است. من قبول نكردم و جواب دادم: در مقام دوستي با شما اگر اين كار را بكنم بهكلي هو و مفتضح ميشوم. و چندين مرتبه به كياستوان نصيحت كردم كه اين درجه تظاهر به موافقت انگليسيها و ضديت با روسها به ضرر تو تمام ميشود، و اگر بخواهي وكيل شوي روسها مخالفت ميكنند. دولت هم براي خاطر تو با روسها به هم نميزند، چنانكه اسدالله خان كردستاني به همين درد مبتلا است و بهقدري به انگليسيها نزديك است كه با هاوارت ميرود فرنگ و با او مراجعت ميكند. چند روز قبل راجع به حدود املاك اختلافي داشت. رفتيم به ثبت اسناد. بناي شكايت و اعتراض گذاشت كه من فرنگ بودم، طرف حدود مرا به ثبت داده و مدت آن گذشته، در صورتي كه من نبودم. بيگلري گفت: كار تو از يكجا عيب دارد. هر چه علت را پرسيد نگفت. تا او رفت. پاي تلفون به من گفت: رفاقت با انگليسيها. بعد من راجع به ادارة ثبت با ايشان شور و مصلحت كردم كه ياسايي با وزير عدليه مذاكره و ابلاغ صادر كردند به بيگلري كه تا اول سال بروم ادارة مركزي ثبت اسناد كار كنم. براي اول سال كه اطلاعاتي حاصل كردم، متصدي خدمت رسمي بشوم. گفت: اگر احتياج فوقالعاده نداريد قبول نكنيد، زيرا ممكن است كار كوچكي و مأموريت ولايت جزء به شما رجوع كنند، اگر نرويد متخلف قرار ميدهند و اگر برويد چه نتيجه دارد. به علاوه، اگر نظر انتخاب شدن داريد، سه چهار ماه بيش باقي نيست، از آن كار ميمانيد. ممكن است حقوق انتظار خدمت را درست كنيد كمكي باشد، تا ببينيم چه ميشود. بهعلاوه، در سقوط كابينه و رفتن داور هم حرفهايي هست. فكر كردم ديدم بد نميگويد. خلاصه، يمينالسلطنه وارد شد. بعد بيگلري آمد. چهار نفري مشغول بيست شديم. شش هزار بردم. ساعت 6 با بيگلري آمديم طرف منزل. بيگلري از تحريكات ميرزا كاظمخان... ثبت اسناد، با او به همدستي چند نفر صحبت كرد و از سيفالله خان بد گفت... شده بود، اسباب عزل او شدم. وارد منزل شده، شام خورده، خوابيدم.
پنجشنبه، اول اسفند 1308:
قبل از ظهر بيدار شدم. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كردم. چون پول نبود، كره نخريده بودند. محمدتقي، برادر توران، كه حاليه قصابي ميكند، دو تومان پول داده عراده را راه انداخته بودند. به حساب دفتر علياكبر احمدآبادي دماوندي بابت ماه بهمن رسيدگي كرده، توي دفتر جمع خرج نمودم. مخارج يك ماهه پانزده تومان و چهار هزار، اجاره منزل چهل و نه تومان و هشت هزار و هفتصد و پنجاه دينار شد. و پاره[اي] بَرجها هم از قبيل پول درشكه كرايه و دو هزار حاجي خان و غيره غروش بود. ولي آرد و برنج كه از دماوند آورده بودم در انبار بود، پول داده نشده است. به اين نسبت كليتاً ماهي شصت تومان مخارج فعلي من است. پاكتهاي پست را دادم علياكبر برد. بعدازظهر نهار صرف كرده، قدري سنگين شدم. مثل اينكه نوبه ميكنم. دو سه روز است مزاجم درست كار نميكند. بعدازظهرها عطسه ميكنم. حالم سنگين ميشود و ساعت چهار پنج شب عرق ميكنم. غذا به ميل نميخورم. عصر خيال رفتن مؤسسه داشتم، هوا منقلب شد. قدري باران آمد. بعد صاف شد. صورت اصلاح كردم. آدم افسر پاكتي آورد كه با وزير داخله راجع به حقوق انتظار خدمت مذاكره كرده، جواب داده بايد از ماليه تحقيق شود [كه] اعتباري باقي است يا خير. اول شب رفتم منزل فرخ ميرزا. مهمان شيرازي او هم، كه بواسير دارد آمده طهران عمل كند، بود. مشغول شام خوردن بودند. شاهزاده گفت: ابلاغ شده كه پسفردا، سيم حوت، روز كودتا است و جزو اعياد معين شده بود، تعطيل نكنند و اجزاء به وزارتخانه بروند. چاي خورده، رفتم منزل افسر. رفيعالسلطنه گرايلي و برادرش و سالار مكرم پسر سردار امنع [؟]، محمدحسين خان عينكي آنجا بودند. قدري صحبت، و از اقدام افسر اظهار امتنان نمودم. همگي آمديم بيرون، چون شب احياء 21 رمضان است و جلو مسجد سپهسالار از اياب و ذهاب خيلي شلوغ بود. آنها رفتند مسجد. من آمدم منزل. بين راه خيلي عرق كردم. معلوم شد نوبه است. ورود منزل گرسنه شده بودم قدري آجيل خوردم. ساعت 7 شب شام خورده خوابيدم.
جمعه، 2 اسفند 1308:
صبح بيدار، بعد از ورزش،شيرچاي صرف كرده، مشغول راه رفتن و تحرير يادداشت يوميه شدم. هوا آفتاب و درجه 12 بالاي صفر بود. گفتم قيسيهاي باغ دماوند را آورده خوب و بد جدا كردند. عصر نهار صرف كرده، در ايوان آفتاب قدم ميزدم. به همشيره توران گفتم: تو برو نيشابورف من طهران يك زن ميگيرم، يا بروم نيشابور دختر بگيرم. حقيقتاً اين كار را بايد بكنم. يك زندگاني طهران و دماوند، يكي هم نيشابور براي خودم. انشاءالله، درست ميكنم. بايرهاي نيشابور را داير ميكنم. نيشابور محل خوبي است. در مدت سه سال بيكاري كه نيشابور بودم، از محرم 1335 الي اواخر 1337، خيلي خوش گذشت. به توقف [در] نيشابور علاقمندم. دو ساعت از شب گذشته، آصفالحكماء، بعد فرخ ميرزا و مهمان شيرازيش و گوهير با پسرش آمدند. قيسي... و آجيل [و] چاي آوردند، مصرف شد. تخته نرد زدند. از بيحقيقتي مدير فلاح، گوهري صحبت كرد كه آدم مادي بيحقيقت احمقي است. ساعت 6 رفتند. شام خورده، خوابيدم.
شنبه، 3 اسفند 1308:
قبل از ظهر بيدار شدم. به خاطرم آمد كه در عالم رويا ديدم رئيس كابينه وزارت ماليه شدم. پشت ميز نشستم. كاغذ يادداشت ميكنم. ميرزا ابوالقاسم خان، رئيس سابق كابينه، اوراق را بهم ميزدند و مغلطه و اخلال ميكند. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كردم. گوهر كليمي براي پول زمين آمده بود. گفتم: ندارم. قدري آرد خواست. گفتم توران داد. باد ميوزيد. مشغول نوشتن جواب هاشمآقا، نوه دايي پدرم، شدم كه تقاضا كرده بود برادرش كه در آلمان تحصيلات طيارهراني طي كرده، به طهران بيايد در خدمت دولت و نظام مشغول شود. و جواب ميرزا غلامرضا حيدرزاده، و همشيره كوچكم شدم. بعد از اتمام تمبر چسبانيد، دادم برد توي صندوق پست انداخت. نهار فرني خوردم. باز حالت سستي در من پيدا شد. قدري راه رفتم. زير كرسي لميدم. نيم ساعت به غروب برخاستم. درجه حرارت زير زبانم گذاردم. بعد از پنج دقيقه ديدم پنج عشر ضعف دارم. معلوم شد حالت خستگي و سستي از ضعف است كه تصور تب ميكردم. بخاري توي اتاق نشيمن خود را، كه كرسي گذاردم، به ملاحظه گرم شدن هوا و عدم احتياج و ضرورت برداشتم. توران گذاشت در انبار: قريب غروب اصلاح كرده، عازم منزل وثوقالسلطنه شدم. آصفالحكماء كاغذي نوشته براي فردا شب دعوت كرده بود. رفتم منزل فرخ ميرزا براي منزل دكتر اطلاع دادم. گفت: با چند نفر قرار داريم برويم ونك، زودتر برگشتيم ميآيم. وارد منزل وثوقالسلطنه شدم. يمينالسلطنه، سردار فاخر، فهيمالدوله، غلامحسين خان، پسر مانوي [؟]، عظيمي، بيست ميزدند. جهانگير ميرزا، پسر يمينالسلطنه، آمد. دو دستي بيست زديم. پنج هزار باختم بيگلري آمد. ساعت 8 شب با اتومبيل او آمدم منزل. شام خورده، خوابيدم.
يكشنبه، 4 اسفند 1308:
صبح بيدار شدم. خواب ديدم با تقيزاده طرف مباحثه هستم و موضوعي است كه مربوط به مجلس و ملت است. اختلافنظر من با او اين بود كه من ميگفتم: يك شاهي، 2 شاهي، 3 شاهي، 4 شاهي. او ميگفت: 1، 2، 3، 5. خواهش كردم با من موافقت كند، زودتر بگذرد. قبول كرد. بعد خواب ديدم با وثوقالسلطنه جايي هستيم، زولبيا آورده ميخوريم. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، آدم آصفالحكما پاكتي بهعنوان ميرزااحمدخان امور آورده بود. دادم برد منزل فرخ ميرزا آدمش برساند. جواب كاغذ نماينده حبلالمتين را نوشته، از ارسال روزنامه اظهار امتنان كردم كه قريباً ارسال دارد. رفتم در حياط. ديدم مرغي كه در احمدآباد خريداري شده بود، از راهپله پشتبام ميآيد. گفتم: يقين مرغ تخم كرده. ابوالحسن دويد، از ايوان جست، بالا رفت. بالاي پلهها آمد پائين. با طرز شيريني فرياد زد: تخم! تخم! از ايوان پريد پائين. تخم از دسستش افتاد، شكست. همشيره توران رفت، برداشت، برد جايش گذاشت كه باز برود همانجا تخم كند. اول شب نمنم باران ميآمد. حائريزاده آمد. رفتيم منزل آصفالحكما. سالار همايون آنجا بود. بعد دكتر حاج رضاخان، ميرزا احمدخان امور، فرخ ميرزا، امير امجد، سالار نصر و پسرش، و پسر حاج رضاخان آمدند. متعاقب، دو نفر از مشايخ اكراد ساوجبلاغ مكري، كه شاه به طهران خواسته، آمدند. شال سفيد دورسر پيچيده و لباده ماهوت مشكلي بلند در بر داشتند و جلوي سينهزنان پهن ماهوت گذارده بودند كه به وسيله تكمه سينههاي لباده را به هم وصل ميكرد. من هم در 1317 قمري، كه منشيباشي شاهزاده جهانسوز ميرزا امير تومان حاكم شاهرود بسطام بودم، همينطور لباس ميپوشيدم يك نفر از آنها خيلي باهوش بود. به كنايه از طهران و زنهاي طهران بد ميگفت كه ما بايد در عبور چشمهاي خود را بگيريم. آنها رفتند. من و امور [و] حائريزاده رفتيم اطاق عقب زير كرسي. اول من و امور مشغول شطرنج شديم. بعد حائريزاده [و] امور بازي كردند. من به حائريزاده كمك ميكردم. حائريزاده تازه حركات مهره ياد گرفته. بعد عباس ميرزا، ولي ميرزا، خازنالسلطان پسر موثق الملك، خليل خان آمدند. اطاق بزرگ، جمعيت زياد بود. ساعت 6، من [و] امور [و] حائريزاده [و] فرخميرزا خداحافظي كرده، آمديم. باران ميآمد. قرار شد فردا شب برويم منزل حائريزاده. ورود منزل شام خورده خوابيدم.
امير امجد شب آمده بود منزل. يادداشتي نوشته بود كه در آخر كاغذ مستخدمي به وزارت ماليه علاوه كنم [كه] اگر ابهامي به نظر وزير ميرسد به تقاعد و مستشاري حقوق مراجعه كند. نوشته، براي امير امجد فرستادم.
دوشنبه، 5 اسفند 1308:
سحر خواب ديدم كه از مشهد عازم طهران هستم. رفتم به آستانه مقدسه رضوي مشرف شده خداحافظي كنم و مرخصي بگيرم. وارد صحن جديد شدم. ديدم پلههاي صحن خراب و بهم ريخته است. وارد قسمت پايين خيابان شدم. آنجا را هم مخروبه ديدم. به صحن قديم ورود كردم. آنجا را هم خراب شده ديدم. بهعلاوه ديدم بالاي گنبد اللهورديخان پنجره دارد و دو قسمت آن را خراب كرده، طرف شمال سمت بازار سرشور باقي است. پرسيدم: كي اين كارها را كرده؟ گفتند: اسدي اين كارها و خرابيها را كرده كه بسازد. آمدم بيايم طرف بست پايين خيابان، يك نفر از دربانها آمد، گفت: ماليات مستغلات دكانها را بدهيد. گفتم: دكانها خراب شده، چه مالياتي ميخواهيد؟ گفت: مأمورم بگيرم. تندي كردم، بد گفتم. سختي كرد كه بايد بدهيد. فكر كردم كه يقين اين را بهانه كردهاند كه نگذارند من بروم. از شدت اوقات تلخي بيدار شدم و مدتي در فكر گنبد مطهر بودم و آن منظره خرابي از نظرم محو نميشد.
بعد از ورزش شيرچاي صرف كرده، فرستادم حاجي خان آمد مشقهاي گذشته را دوره كردم. دو هزار دادم، او رفت. كاغذي به افسر نوشتم و موضوع حقوق انتظار خدمت و معامله منزل را يادآوري كردم. مرغ باز هم تخم كرده بود... را كه با اسباب طلاي زنانه، محمدتقي برده بود گرو بگذارد، توسط علياكبر پس فرستاده بود كه ... هستند. طلا را گذاشته، پنج تومان فرستاده بود. گفتم علياكبر شب رخت حمام را ببرد، رنگ 8 مثقال، حنا 4 مثقال بگيرد، مخلوط كند، ببرد سر حمام. يك ساعت به غروب، لباس پوشيده رفتم دم دروازه دولاب، درِ منزل آصفالحكما. نبود. پيغام دادم باشد تا من مراجعت كنم. رفتم درِ منزل گرايلي. نبود. پاكتي كه به حاجمحمد جعفر نوشته بودم سفارش از او، دادم به نوكرش. از همان كوچه سرازير شدم طرف خياببان اسماعيل بزاز، كه تازه وسيع كردهاند. از كوچههاي تاريك كه با قلوه سنگ، مثل كوچههاي مشهد، فرش كرده بودند، گذشته وارد خيابان شدم. از سرچشمه و پامنار، طرف جنوبي شهر، خيلي منزلهاي قديمي كوچك زياد است، مثل شهرهاي ديگر. خيابان خيلي باروح بود. رفتم ميدان بوذر جمهري كه سجل، كريمآقا ، رئيس بلديه و وزير معارف، است و به نام خودش اسم گذاشته. از خيابان ماشين مجدداً مراجعت كرده، رفتم منزل آصفالحكما. آمد بيرون. به اتفاق رفتيم درِ منزل فرخميرزا. او را هم برداشته، رفتيم درِ منزل امور. او و ميرزا هاديخان برادرش را، كه رئيس تعليمات وزارت معارف و بسيار جوان حاضر جواب باهوشي است، برداشته رفتيم منزل حائريزاده. حاجي خان، پدرزن حائريزاده، و چند نفري بودن. علاوه بر شبهاي پذيرايي، روي ميزها پسته و زلوبيا گذارده بودند. با چاي صرف شد. روزنامه ايران آوردند. راج به اقتصاديات و موازنه اسعار خارجي، لايحه مشتمل بر چند ماده دولت تنظيم كرده كه به قيد دو فوريت از مجلس بگذراند، و براي اين كار كميسيوني مركب از نماينده وزارت ماليه و وزارت اقتصاد و بانكهاي خارجي تشكيل شود. و در ضمن معلوم شد وزارت اقتصادي هم در نظر گرفته شده است. حدس زده شد كه وثوقالدوله وزير اقتصاد شود، يا مستشار انگليسي بياورند، و اين گربهرقصانيها براي اين منظور است. ساعت پنج خداحافظي كرده، حضرات رفتند منزلشان. من هم رفتم حمام خيابان نايبالسلطنه. رنگ حنا بسته، كيسه كشيده، ساعت 7 آمدم منزل. شام خورده، خوابيدم. ديشب به صورتحسابهاي مشهد مراجعه و مرور ميكردم. تاريخ تولد نورچشمي سيدابوالحسن را ديدم كه در جزو صورت مخارج يوميه يادداشت كرده بودم. تاريخ مولود شب جمعه 11 ربيعالاول 1343 هجري مطابق شب 17 برج ميزان 1303 شمسي، ساعت هفت از شب گذشته، در منزل واقع [در] چهارباغ مشهد، مقابل باغ دارالتوليه، كه ميرزا غلامرضا حيدرزاده، نويسنده حاجمحمود تاجر هراتي، شوهر ملوك همشيرهزاده، كرايه كرده و پيش همشيرهزاده گذارده و ماهي ده تومان مخارج ميدادم، متولد شده است. كه تا امروز 5 سال [و] 4 ماه [و] 18 روز از سنين عمر او گذشته است.
سهشنبه، 6 اسفند 1308:
قبل از ظهر برخاسته. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، كاغذي به حاجميرزا محمود عبداللهيان راجع به اجاره منزل و طلب بلديه نوشتم. قدري مشق كردم. بعد از ظهر، نهار صرف نموده، عصر رفتم منزل معتضدالدوله. توي باغ مشغول درختكاري بود. قدري با هم گردش كرديم. طرف شمالي باغ اطاق گلخانه ساخته بود كه تازه تمام شده و ميخواست رديف آخر آن را تا آخر بسازد و جوب را برگردانيده بود. قطعه زميني پشت باغ بود طرف شرق پشت منزل همشيره دكتر عليرضا خان يوشي. گفت: ميفروشند ولي بدراه است. رفتيم طرف اطاق. نزديك درگاهي حوضخانه... را به من نشان داد، قرمز كه هميشه خشك ميشود. بايد نبات در دهن بگذارم. توپ انداختند. چاي آوردند، صرف شد. يك ساعت از شب گذشته، رفتم منزل صدرالتجار. نماينده دروغي بجنورد آمد. چاي آوردند. از مندرجات حبلالمتين، كه به رئيسالتجار و افسر بد نوشته، تعريف و تمجيد كرد و گفت: رحيمزاده صفوي نوشته. حدس زدم كه نظر رئيسالتجار درست بوده و او بيدخالت نبوده است. جوان... بيحقيقتي است. در صورتي كه وكالت بجنورد را افسر براي او درست كرده بود، اما فحش ميدهد و تكذيب ميكند. از بياناتش همچه فهميدم [كه] از انتخاب آتيه خود مأيوس است. اظهار ميكرد، بعد از اتمام انتخابات، امانالله ميرزا ـ فرمانده لشكر شرق ـ فرستاد از من پول خواست، ندادم. معلوم شد به او هم پول وعده كرده و نداده است. از آنجا رفتم منزل آقاسيد كاظم. اطاق جلو وسط، ديدم با سلطان محمدخان عامري و خان شوكت نشسته، صحبت ميكنند. به همه دست داده رفتم اطاق عقب. منقل [و] وافور و سماور كوچك مغرض وسط اطاق [بود]. شيخ محمدتقي يزدي، كه فعلاً با رتبه 3 در ثبت اسناد طهران متصدي دفتر املاك است، با يك جوان خوشگل زيبايي، كه بعد معلوم شد شاهزاده است، نشسته. وارد شدم. بعد از مجلس، خان شوكت وارد شد، روي مرا بوسيد، نشست. سيدكاظم آمد، گفت: چرا ثبت اسناد نرفتيد؟ خيلي ملامت كرد. گفتم: به ملاحظه ماه رمضان، و نظريه خود را گفتم. تأكيد در رفتن كرد. مشغول تخته نرد با خان شوكت شد. بعد علايي ـ معاون سابق ماليه كه بعد از نصرتالدوله معزول شد ـ آمد، دو بست ترياكي زد، با خان شوكت تخته بازي كرد، ساعت 6، من [و] علايي آمديم بيرون. او رفت طرف منزلش، من هم آمدم منزل شام خورده، خوابيدم.
چهارشنبه، 7 اسفند 1308:
صبح برخاسته، بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، فرستادم حاجيخان آمد، مثنوي، كه خيلي خوشم ميآيد، مشق داد. دو هزار دادم. رفت. كاغذي به احمدآباد دماوند، به محسن خاننوايي [؟] نوشتم و از وضعيت هواي آنجا و آب قنات فرحبخش جويا شدم. بعدازظهر، نهار اشكنه خورده. هوا ابر و ديشب برف باريده. روي درختها پر برف بود و كمكم هم ميباريد. عصر اصلاح كرده، قريب غروب رفتم بيرون. دم دروازه توشانتپه زمين خيلي بود [؟]. رسيدم جلو منزل ناصرالسلطنه، كه خزعل منزل داشت. قطعه زمين محصوري است مقابل منزل پاشاخان نظميه. معتضدالدوله گفت ميفروشند. گفتم براي من بخرد. قدم كردم. 45 قدم عرض، 52 قدم طول آن بود. قريب هزار ذرع ميشود. پسنديدم. شيخالاسلام ملايري رسيد. احوالپرسي كردم. ميخواهد منزلش را گرو بگذارد. از آنجا رفتم منزل مشير معظم. نبود. رفتم منزل وثوقالسلطنه. كي استوان، جهانگير ميرزا بودند. بعد، حاج مشيراعظم، فهيمالدوله، يمينالسلطنه آمدند. مشغول بيست شدند. من و كياستوان و جهانگير ميرزا بيست زديم. نباختم بلكه دو قران بردم. به برادر زوار تلفون كردم كه چرا تكليف پول را معين نميكند. براي بعد از رمضان اقدام سخت خواهم كرد. ساعت 8 برخاسته آمدم بيرون با كياستوان. گفت: وضعيت دولت خوب نيست. وثوقالسلطنه وزارت اقتصاد را قبول نميكند. به من گفت: افسر را ببينيد كه راجع به وكالت شما با تيمورتاش مذاكره كند. تا چهارراه مخبرالدوله پياده آمدم. برف ميباريد، سرد بود. درشكه رسيد. سوار شده، دم منزل پياده شدم. سه هزار دادم. گفت: چهار هزار. اوقات تلخي از بيانصافي آنها كردم. شام خورده، خوابيدم.
پنجشنبه، 8 اسفند 1308:
صبح در زدند، بيدار شدم. فراش پست كاغذ سفارشي از امين ماليه دماوند آورد، پسر احسنالدوله، كه جواز آرد براي او صادر كنم، در صورتي كه به واسطه زيادي گندم در انبار ماليه و نظر به اينكه زودتر مصرف شود، جواز ميدهند كه مصرف خبازخانه زيادتر و نانِ خانه كمتر خورده شود. بعد از ورزش، ديشب كره گرفته بودند، شيركره صرف كردم. قدري مشق نمودم. به ملاحظه كمخوابي كسل بودم. زودتر نهار خورده، لميدم. تمام در فكر مرحومه فخرالزمان و ناخوشي و فوت او و عروسي و مسافرت از مشهد بودم و به دنيا و بيوفايي او لعنت كردم و خيلي متأثر شدم. عصر صورت را اصلاح كرده، رفتم منزل امير ارفع و حاج مقبلالسلطنه و افسر و شيخالاسلام ملايري. همگي نبودند. رفتم سرخندق و از خيابان فخرآباد، متعلق به فخرالدوله عيال مرحوم امينالدوله، و خيابان دوشانتپه و خيابان عينالدوله و خيابان نايبالسلطنه گردش كردم. هوا سرد، سوز داشت. رفتم منزل فرخ ميرزا چند دست تخته زديم. گفتند: دختره شاگرد مدرسه شكمش به بخاري آهني خورده، سوخته، به مريضخانه بردند، فوت كرده است. فرخ ميرزا گفت: توسط آصفي، پسر آصفالممالك شيرازي، مهمان خودش، از وزارت ماليه تحقيق اعتبار منتظرين خدمت وزارت داخله را كرده. گفتهاند موجودي دارد. رفتم منزل محققالدوله. صنيعالسلطان بود. بعد سردار سيفالسلطنه، امير امجد، محمدولي ميرزا، عباس ميرزا آمدند. مشروب صرف كردند. تخته زدند. نوة محققالدوله، دختر ميرزا عبدالحسين خان همشيرهزاده حاجحسين آقاملك كه از مشهد همراه او آمده، آمد در اطاق. به سن هفت ساله، خيلي خوشگل، صورت گرد، لب دهن گلي، خوشتركيب، دماغ قلمي كوچك سرخ و سفيد، چشمهاي ميشي. فقط قدري چشمها گود بود. خيلي ملوس و خوشم آمد. فكر كردم، كاشكي چنين زني ميداشتم با اخلاق خوب، چند صباحي خوش بودم. ساعت 6 متفرق شديم و قرار شد شبهاي دوره، شب دوشنبه باشد و جلسه آتيه هم نوبت من شد. آنها را به منزل وثوقالسلطنه دعوت كردم. سيفالسلطنه گفت: آنجا مجلس قمار، و خوب نيست ما داخل شويم. گفتم: اينطور نيست. گفت: در خارج اينطور شهرت دارد. بهحال وثوقالسلطنه بيچاره متأثر شدم كه توسط پذيرايي از شما .. [ناخوانا] منزلش معروف به قمارخانه شده است. خيال كردم او را ملاقات و از اين رويه منصرف كنم. ورود به منزل خوابيدم.
منزل محقق گفته شد خدايار خان اميرلشكر سكته كرده است ناقص.
جمعه، 9 اسفند 1308:
به واسطه كسالت شب، قريب ظهر برخاستم. خيلي كسل بودم. سينهام درد ميكرد بر اثر خوردن سالاد و سركه. ورزش كرده، شيركره صرف كردم. نهار خوردم. مشق كردم. راه رفتم. عصر رفتم روي خندق گردش كردم. زمينهاي دولاب، كه زراعت ميشود، سبز شده بود. هوا مثل بهار بود. اذان، مراجعت به منزل كردم. روزنامه حبلالمتين [را] پست آورد. شمارة 8 بود. از نداشتن ايران بلديه قانوني تنقيد كرده بود و از وثوقالدوه بد نوشته بود. قدري خواندم. امير سپهري با پسرش آمد. رفتم اطاق بيروني. بعد، شاهزاده سيفالله ميرزا كافي آمد. متعاقب، قديمي [از] اجزاء امنيه آمد. امير سپهري، برادر مورخالسلطنه، با سيفالله ميرزا مشغول تخته شدند. قديمي، كه از شركاء حفاري ظهيرآباد و جاده ابنبابويه بود، راجع به پولي كه داده است مذاكره كرد كه به عدليه شكايت كنيم. بعد اظهار كرد كه نزديك جعفرآباد ورامين ملكي است چند تپه دارد و در يك تپه آن مشغول حفاري شده قبل از زمستان، چند سكه طلا پيدا كرده و قبري كشف شده كه از دور مثل اين است [كه] ميت در چرم پيچيده شده و بعد از زمستان خيال دارد بشكافد [كه] موميايي است يا خير. گفت: محتمل است دفينه هم پيدا شود. سكهها را نشان داد. يكي نقره، يك طرف آن عكس جمشيد و يك طرف ديگر با خط ميخي نوشته شده بود. تعجب كردم. چند هزار سال چگونه نقره دوام آورده. سكههاي ديگر طلا به قدر اشرفي معمولي حاليه، يك طرف خط كوفي و طرف ديگر خط نسخ به نام ابوسعيد بود و تاريخ يكي از آنها 772 بود كه تا تاريخ امروز 576 سال ميگذرد. مايل شدم با او شركت كنم. گفت حاضرم. ساعت 6 رفتند. من هم شام خورده، خوابيدم. به واسطه دود ذغالسنگ اطاق، بيشتر سينهام درد گرفت.
شنبه، 10 اسفند 1308:
قبل از ظهر برخاستم. بهواسطه درد سينه باز خيالم قوت گرف كه آثار سل نباشد. واقعاً اين خيال مرا اذيت ميكند. مخصوصاً لاغر شدن ران و سينه و اندام بيشتر تقويت ميكند، و معلوم نيست لاغر شدن اندام به ملاحظه نخوردن مشروب يا مقدمه پيري است. زيرا به حساب تخميني و از تاريخ تكليف بلوغ تا حال كه حساب ميكنم پنجاه و شش و پنجاه و هفت سال از عمر من ميگذرد. پنجاه و پنج كه قطعي است. و از پارسال كه دچار اضطراب و انقلاب ناخوشي و فوت مرحومه فخرالزمان بودم و صدمه روحي ديدم، آثار پيري و شكستگي در من آشكار و ظاهر شد، و الا قبلاً در حدود چهل سال به نظر ميآمدم. و خيال اينكه ميكروب سل به واسطه معاشرت با آن مرحومه داخل بدن من شده بيشتر مرا اذيت ميكند. خدا انصاف بدهد به همشيره كوچكم و حاجرفيعالدوله كه باعث اين وضعيت و اين همه صدمه داد نم شدند.
خلاصه، بعد از ورزش، شيركره صرف كرده، كاغذي به افسر نوشتم، كه موضوع حقوق انتظار خدمت را تعقيب و شب عيدي مرا راحت كند. چون پول نبود بفرستم حاجيخان بيايد مشق بدهد دو هزار او را بدهم، مشغول تحرير يادداشت يوميه شدم. بعدازظهر نهار خوردم. ژيلت، تيغ، تمام شده. با ژيلتهاي كاركرده صورت را اصلاح كرده، عصر رفتم منزل دكتر حسينخان ميرزا. ارسطو عالي، مدير نظام، كه در 1319 قمري جزو معلمين قشوني و با من دوست بود و اخيراً صاحبمنصب امنيه خراسان شده بود و زياد عرق ميخورد، ترياك ميكشيديم، آنجا بود. و از فجايع احمدآقاخان و مظالم او شرح داد و گفت: قريب چهل ورقه تلگرافات از اقدامات او از دوسيهها برداشته سواد گذاشتم، كه روزگاري معلوم شود اين چه جاني بوده است. بعد از نيم ساعت رفت. با دكتر حسين خان مشغول صحبت شديم. خيلي از وضعيت تكذيب و اظهار نگراني ميكرد كه يك روزي فشار دربار و اعمال تيمورتاش اين مملكت را رو به انقلاب خواهد برد. و ميگفت: تمام اين كارها از ناحيه تيمورتاش است و اين آدم از طرف انگليسيها كنترل شاه است. شاه ميگفت من نظر دارم كه كابينه زود زود بايد عوض شود، وزير دربار با خيال من موافق نيست. معني اين حرف للـهگي او است. و اين تضييقات بر مردم به منفعت روسهاست و انگليسيها اشتباه ميكنند. انگليسيها به شاه و وزير دستور ميدهند كه نگذاريد از احدي صدا بلند شود. روسها هم ساكت و مايل به اين فشار هستند كه يك روزي مردم به ستوه آمده، انقلاب كنند. و ميگفت: يقيناً روسها تشكيلات دارند، ماها خبر نداريم. اين موضوع اقتصاد و تضييقات به تجار اسباب حرف و صدا خواهد بود. اظهار داشت: تلگراف كردند قوامالسلطنه نيايد. نظميه پسر مدرس را خواسته و اظهار داشته، سياستي بود [كه] مدرس تبعيد شد، هر كاري داريد انجام ميشود. از اين بيانات و دلجويي معلوم ميشود، مدرس را تلف كردهاند. گفتم: او را احضار كرده بودند. گفت: اين هم هو و دروغ و اغفال بوده است. قريب غروب آمدم طرف منزل. هوا سرد و سوز داشت. دستهاي من در دستكش يخ كرده بود. دم خانه حاج امينالضرب رسيدم. مردم ماه شوال را به هم نشان ميدادند و بشاشت ميكردند كه فردا عيدفطر است. آمدم منزل يك ساعت از شب گذشته، رفتم منزل فرخ ميرزا. با آصفي شام ميخوردند. چند دسته تخته زديم. ساعت چهار آمدم طرف منزل. بين راه اين خيال برايم پيش آمد كه اگر مسلول شدم و معالجه نشد يك اولاد بيش ندارم بسپارم به مدرسه آمريكايي كه شبانهروز در همانجا باشد، او را تربيت كنند. و منزلهاي كوچك كه در اجاره دكتر آكاپيوف است و ماهي چهل تومان مالالاجاره ميدهد اختصاص دهم براي مخارج تحصيلات و معاش او كه ماه به ماه مدرسه آمريكايي بگيرد خرج او كند تا بزرگ شود و بعد تحصيل طبابت نمايد. علاقه نيشابور و اثاثيه را هم به همشيره توران واگذار، سهميه ارثيه پدر را هم به همشيرهها ببخشم، و در تعيين تكليف علاقه دماوند و منزل بزرگ مردد بودم كه به منزل رسيدم و باز مدتي اين فكر را ميكردم. ساعت 5 شام خورده، خوابيدم.
يكشنبه، 11 اسفند 1308:
صبح از خواب برخاستم. بعد از ورزش، شيركره صرف كردم. محققالدوله و ملكزاده، اخوي ملكالشعراء، رئيس معارف خراسان كه چند ماه است در طهران متوقف است، آمدند. بعد، معاونالوزراء، رئيس سابق پست خراسان، وارد شد. مدتي مشغول صحبت بودند. ملكزاده گفت: سيدجلال در تقويم سال نو اسمي از سلامتي شاه نبرده. به علاوه نوشته سقوط يك نفر رجال نزديك شاه، كه به وزير دربار حدس زده ميشود، و اختلاف بين لشكري و كشوري. اول قريب چندهزار به ولايات فرستاده، پس از انتشار مال طهران را منتشر كرده بود. حالا هو بلند شده [و] دولتيها متوجه شده، توقيف كردند. بعد ديدند در همه ايران منتشر شده، از توقيف خارج كردند. از ادارات و عدم دلبستگي مستخدمين به كار مذاكره شد كه همه در صدد مشاغل ديگر برآمده براي دولت دلسوزي نميكنند، و اين مسئله باعث كسر عايدات و خرابي ادارات شده است. از ملكالشعراء جويا شدم. گفت: اوّل تحت نظر بود و از طرف تأمينات در مراوده سختي ميشد، ولي چندي است مرتفع شدها ست. بعد از ساعتي قيسي و آجيل و چايي صرف كرده، رفتند.
جمعه، 16 اسفند 1308:
صبح برخاسته، شيركره چاي، بعد از ورزش معمولي صرف كرده... بيايد به اتفاق برويم منزل افسر. نيامد. خود من به تنهايي رفتم. توي حياط، جلو حوض، طرف غربي... دوره گذارده بودند. با حضار كه عبارت از زوار و مرتضي ميرزا و خجسته، كه به تازگي از كرمان آمده، دست داده، كنار افسر نشستم. چند نفر ديگر هم بودند، نشناختم. بعد، دكتر سنگ آمد. صحبت متفرقه در بين بود. زوار به سنگ گفت: ميرممتاز را معلوم ميشود فراموش كرديد. گفت: خير، و در 1329 كه با پدرم رفتيم مشهد و براي تحصيل عازم فرنگ بودم، پدرم با فاضل بسطامي، كه آنوقت عضو انجمن ايالتي بود، آشنايي داشت. رفتيم انجمن ايالتي. ديدم ميرممتاز، كه آنوقت ... منشي نظام داشت، سردار سعيد رئيس قشون كه كفيل ايالت بود، آورده بود انجمن به رياست نظميه .... وقتي كه به مجلس آمدم، شناختم، ارادت دارم. خلاصه، قريب ظهر خداحافظي كرده با سنگ و زوار آمديم بيرون. سنگ گفت: در مجلس ديروز به لايحه دولت رأي دادند. يك نفر از وكلاء كه رأي داده بود و برخاسته بود، از... پهلويي پرسيد: موضوع چه بود؟ در جواب گفت: نفهميدم. او هم از رفيق ديگر پرسيد. جواب داد: ندانستم. خنديدم. گفتم: اگر از همه ميپرسيدند كه به چه رأي داديد، همه اظهار بياطلاعي ميكردند. اين است ملت و پارلمان و مشروطه و حكومت ملي، كه وكيل نميداند به چه و چه رأي داده است. سر كوچه، زوّار مرا به اصرار برد ... براي اينكه ديروز در خصوص طلب خودم نوشته بودم كه تا امروز صبر ميكنم. خواست تسكين بدهد، گفت: يك جفت قاليچه دارم، تو از عيالم هشتاد تومان خريده و يك قالي هم در اطاق دفتر دارم، اشياء منقوله من همين است. برداريد بابت صد تومان مخارج عدليه. گفتم: قاليچهها سي تومان هم ارزش ندارد، متعهداً بفرستيد گرو ميگذارم. در خصوص طلب گفت: به اخوان تلگراف ميكنم وكالت بدهند، يك سهم زوزن، ملك خواف، كه ... ما از تيمورتاش است، بابت طلب به شما واگذار ميكنم و سهمي هزار تومان ارزش دارد. خيلي آه و ناله كرد كه خودم را انتحار ميكنم. ضمناً اظهار كرد: در مجلس يك كلمه به فرخي گفتم خفه شود. روسها پولي كه به من ميدادند نميدهند. بهعلاوه، قرار بود اجازه عمل دو هزار [و] پانصد ... (پوست) بدهند، بفروشم به تجار. ندادند. و خيال ميكنم باز هم بروم التماس كنم، بلكه بگيرم. اگر اين پيشامد نشده بود، حالا طلب شما را نقد ميدادم. آنوقت دانستم كه حرف ديشب كياستوان، كه زوار ماهي سيصد تومان از سفارت روس پول ميگيرد و راپرت مجلس و دربار را ميدهد، راست بوده است. عجب دربار و تيمورتاش و مصادر اموري هستند كه تا بهحال نفهمديه و اين مردكه بيشرف خائن را ميرقليج خود قرار دادهاند. در جلسه آخر ماه رمضان، وزير دربار به من تلفون كرد كه روسها به مجلس ميآيند براي موضوع لايحه اقتصاديات و منع ورود... . فرخي ميخواهد حرف بزند، ولو پشت تريبون هم باشد بزن توي سرش، بينداز پايين.
خلاصه، نهار آشرشته... صرف شد. برخاسته آمدم منزل. باد و طوفان شديدي بود. عر، حسنآقا عبداللهيان آمد. رفتيم منزل حاجخان را ديد. آصفالحكماء هم آمد. حسنآقا نپسنديد. رفت. با دكتر رفتيم منزل ياسايي. [ياسايي] در اطاق عقب مشغول درس فرانسه بود. و معلوم شد روزهاي جمعه، قبل از ظهر، پذيرايي ميكند. قالي و قاليچههاي كار سمنان، كه خيلي خوب بافته بودند، افتاده بود. يادم آمد [از] دو سال قبل كه فرشهاي كهنه در اطاقش افتاده بود. از خبر تازه پرسيدم. گفت: وزير دربار مبتلا به مرض كليه، و چند روز است... است. وزير عدليه هم لوزتيناش ورم كرده، محتاج به عمل شده، مريض است. و براي وزارت اقتصاد هم فروغي، علايي، تقيزاده به نظر گرفته بودند، بالاخره فروغي تصويب و احضار شد. برخاسته، رفتيم منزل آقاسيدكاظم. نبود. سر راه، منزل شاهزاده امير حشمت ، پسر مرحوم حشمتالدوله، كه دوره گذشته وكيل بود و اين دوره محروم ماند. نبود. كارت داديم. از خيابان شاهآباد با درشكه رفتيم توي ارك ديدن كازروني مشهد كه منزل صحتالسلطنه يزدي منزل كرده است. رفتيم بالاخانه. دو سه نفر بودند. چاي صرف شد. يك نفر گفت: در طهران... است چهل روز، روزي يك گردو اضافه، كه روز آخر چهل گردو ميشود ميدهند بوقلمون بلع ميكند، خيل چاق ميشود و گوشت خوشطعم لذيذي پيدا ميكند. چند روز قبل [در] مهماني خوردم. كازروني گفت: روز سهشنبه با طياره به اتفاق زن و بچه ميرويم. بعد از ساعتي برخاسته، در ميدان سوار اتومبيل شديم. دكتر، سرچشمه من سر كوچه آبشار پياده، وارد منزل شدم. بعد از ساعتي مشق، شام خورده، خوابيدم.
يكشنبه، 31 فروردين 1309:
صبح از خواب برخاسته، بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، صورت را اصلاح نموده، ابوالحسن و علياكبر را همراه بردم بيرون. براي ابوالحسن يك توپ بازي به دهشاهي و يك جفت به دو قران [و] پانزده شاهيف و دو جفت جوراب به يك قران [و] چهارشاهي خريده، او را با خوشحالي به منزل عودت دادم. خودم رفتم مؤسسه تقاعد. اعظمي گفت: چند روزي مهلت بدهيد دوسيه را مطالعه كهنم. از آنجا رفتم بازار. زير نقارهخانه، مسعودخان، معاون سابق بلديه مشهد، را ديدم كه حالا دكان فرش فروشي [و] دلالي دارد. گفتم: احوال تاجرباشي! گفتم، شما مدتي كه وكيل بوديد هيچ گفتيم وكيلباشي؟! از كسادي كسب شكايت ميكرد. دهنه بازار به ميرزا ابراهيم گرايلي رسيدم. به اتفاق رفتيم حجرة عبداللهيان. از حسنآقا پرسش حالي نموده، آمديم بازار. چند نقطه ارسي قيمت كرديم، تا در بازار كنار خندق از خراززي ارسي برقي مال آلمان را، چند روز قبل ديده بودم، به شش تومان خريدم. گرايلي گفت: امانالله ميرزا، اميرلشكر شرق، آمده. عصر، من و اخوي ميآئيم منزل شما، به اتفاق از او ديدن كنيم. با اتومبيل آمديم طرف منزل. از حالا در دكاكين را بيرق ميزدند براي شب 4 ارديبهشت كه سال پنجم تاجگذاري اعليحضرت پهلوي است. جلو وزارتخانهها و ميدان سپه را هم مشغول تزئين بودند. منزل نهار صرف و راحت كردم. عصر، رفيعالسلطنه و گرايلي آمدند. رفتيم سر سهراه. هوا ابر بود. درشكه دانگي نشستيم، نفري يك قران بدهيم. رفتيم خيابان. وثوقالدوله دست چپ، بالاي منزل فرمانفرما منزل كرده بود. پياده شديم. من قران خود را دادم. درشكه رفت. رفتيم. در منزل نظامي بود. گفت: نيستند. كارت داده، رفتيم در منزل كياستوان. نبود. از زير در كارت انداختيم. درب منزل صنيعالسلطان، برادرها خداحافظي كرده، رفتند منزل رئيسالتجار. من وارد منزل صنيع شدم. سردار سيفالسلطنه با عده[اي] بود. بعد، دكتر و يگانه و رضاقلي ميرزا و امير امجد و محمد ولي ميرزا [و] محققالدوله آمدند. رفتيم اطاق ديگر. سر ميز حضرات مشغول ترنم شدند. صنيع جبة پشمي زرد چرخدوزي پوشيده و كلاة سفيد بلند شيطاني سر گذارده، ميرقصيد. خيلي مضحك و خوشمزه بود. ساعت چهار متفرق شديم. سيفالسلطنه اول شب ميگفت: امروز دو نفر كسبه كه گويا سلماني بودند با يكي دو نفر از صاحب منصبان كوچك از طرف قلعه بيگي دستگير شدند. دكتر بازي مازي نداشته باشد كه با معاشرت ساده يك وقتي اسباب زحمت نشود. گفتم: تصور نميكنم داخل شيوه و حقه باشد، زرنگ و حساس است، اما از وضعيت باطن او اطلاع ندارم. آشنايي من با او موقعي شد كه در اوايل دورة پارلماني به طهران آمدم و تشكيلات حزبي دمكرات دادم. او را چند نفر معرفي كردند داخل شد. بعد كه تشكيلات بهم خورد، بهعنوان رفاقت سابقه معاشرت داريم. گاهي هم دندان دادم ساخته. ديگر از وضعيت روحي او اطلاعي [ندارم]. بهعلاوه، ما منظوري نداريم، با كسي طرف نيستيم، حرف سياسي نداريم، منظور ... و دور هم بودن است. چه احتياطي داريد. ديدم بيچاره احتياط ميكند. اگر چه با وضعيت بداخلاقي اين مردم احتياط هم دارد. ولي كسي كه حسابش پاك است از محاسبه چه باك است. من و محققالدوله و يگانه آمديم منزل. خوابيدم.
دوشنبه، اول ارديبهشت 1309:
صبح ديرتر برخاسته. خيلي كسل بودم. بعد از ورزش معمولي شيرچاي صرف كرده، صورت را اصلاح نمودم. هوا ابر، باد ميوزيد. رفتم درب ممنزل حائريزاده، زن يزدي آمد دم در. جوياي حال حائريزاده شدم. گفتند: تلفوني سلامتي خود را اطلاع داده و ما هم چند روز ديگر ميرويم يزد. مستأجري هم هنوز براي منزل پيدا نشده است. رفتم منزل حاج معتضدالدوله. كنار ديوار شرقي باغ، روي نيمكت چوب نشسته بود. جوف عبا. مشغول صحبت شديم. از منزل عينالدوله مذاكره كردم كه ذرعي بيست و پنج هزار ميشود خريد و ذرعي ده تومان مصالح دارد، و بيست هزار ذرع است، پنجاه هزار تومان نقد [و] نسيه ميشود خريد. سه هزار [و] ششصد ذرع طويله او است. به همين قيمت طلبكارها و پسرش ميفروشد. بيست هزار تومان پول لازم دارد. شركت كنيم. گفت: منافع خيلي دارد و بيش از صد هزار تومان در عمارت باغ خرج كرده، ولي جنجال خيلي دارد، به درد ما نميخورد. با پسر بيعرضه نالايقش اسباب دردسر است. برخاسته، مراجعت به منزل كردم. موزع روزنامه ايران را ديدم. سپردم از امروز يك نمره روزنامه بياورد و هفته يك مرتبه پول يك نمره بگيرد. ضعيفه كليمي، كلفت دماوندي صبح آورده بود. تا من مراجعت كردم، رفته بود. از روزي كه توران [و] مادرش رفتهاند، كلفت نداريم. فقط نزهت، كه دختر خرفت كجي با اينكهده سال دارد مانده به همشيره توران كمك ميكند. نهار صرف كردم. روزنامه ايران آوردند. خبر تازه، كفالت ماليه حاج مخبرالسلطنه رئيسالوزراء بود. قدري راحت [كردم]. عصر رفتم منزل افسر و نيرالدوله. نبودند. كارت دادم. ولي همچو فهميدم [كه] سردار ساعد منزل نيرالدوله توي اطاق بود. رو پنهان كرد و پردههاي شيشه را كشيد. رفتم طرف منزل امير تيمور. با اتومبيل ميرفت فرانسه بخواند. پياده شد. اصرار [كه] برگردم. قبول نكرد. با هم سوار شده، خيابان شاهآباد پياده شده، رفتم منزل آقاسيدكاظم بود. خان شوكت آمد. موقرالملك، حاكم سابق شاهرود، وارد شد. چند دست تخته نر زديم. با سيدكاظم و خان شوكت قرار داديم برويم چند روزي دماوند گردش. سيدكاظم گفت: محتمل است مجلس يك سال فترت پيدا كند. دو ساعت از شب با درشكه مراجعت به منزل كردم. گفتند، دلاك آمده. رفتم حمام. حنا رنگ بستم. پسرة دلاك كيسه كشيد. آمدم بيرون. شش قران با دو قران به حمامي دادم. حمامي، پسر حمامي بود كه پريشب بيچاره مرحوم شده. دلجويي از او كردم. از سهمالملك عراقي، پدر سهامالسلطان، تعريف كرد كه موقع مردن وصيت كرد به هر زراعي يك تومان پول، بيست من گندم دادند. آمدم منزل. شام خورده، خوابيدم.
سهشنبه، 2 ارديبهشت 1309:
صبح بيدار شدم، به خاطرم آمد كه شب خواب ديدم در عمارت باغي هستم. طياره در هوا پيدا شد. آمدم تماشا، ديدم مثل لاكپشت ساخته و با رنگهاي خوش سياه، سفيد، درشت، ريز آن را نقاشي كردهاند. گفتم: طرح تازه است. شروع كرد به بازي كردن. نزديك زمين، معلق زد. ته طياره به زمين خورد. وحشت كردم. آتش گرفت و طياره افتاد. فرياد كرده، دويدم و كمك خواستم. عدهاي رسيدند. از حوض، آب ريختند. خاموش نشد. نزديك رفتم. ديدم طيارهچي به سقف چسبيده، سوخته و ذغال شده است. با تأثر بيدار شدم.
بعد از ورزش، شيرچاي خورده و اصلاح نموده، رفتم بيرون سر سه راه. پياده رفتم ميدان سوار اتومبيل شدم. علياصغرخان، معلم نظميه مشهد، كه در زمان رياست خودم داخل خدمت كردم و حالا در نظميه طهران است، نايب اول شده است، سوار اتومبيل شد. با هم مشغول صحبت شديم. در خصوص انتخابات مرا تشويق ميكرد كه به وسيله دربار اقدام كنم. و ميگفت: «راه همين است. در انتخابات گذشته طهران خود من رأي ميدادم به اشخاص ميبردم در حوزة انتخابيه و خودم هم تصديق هويت رأيدهندگان را در انجمن نظار ميكردم، و يك نفر را چندين مرتبه به حوزههاي انتخابيه بردم رأي دادند. ديدم اول خيابان سپه، كه بانك پهلوي ساخته بودند و چندي قبل كاشي سر در آن را كنده بودند، مجدداً به اسم بانك سهامي پهلوي كاشي نصب كردهاند با خط طلايي. علياصغر خان گفت: اين براي صاحب منصبان است كه پولهاي خودشان را تحويل بدهند. خيابان سپه را از سمت چپ مشغول خراب كردن بودند تا چهارراه حسنآباد، كه حقيقتاً خوب ساخته شده و مشغول تمام كردن هستند. سر خيابان بازارچه آقا شيخهادي پياده شدم. لب ايوان، تابلوي دكتر نادري ديدم نصب است. به نشاني دانستم منزل فتحالله ميرزا است. در زدم. ديدم منزل است. رفتيم بالاخانه. منظر خوبي دارد. مشغول صحبت شديم. من مختصري تاريخچه زندگاني خود را از سنه 1321 قمري، كه با هم دوتايي دربند بوديم، براي او نقل كردم تا حال. او هم شرح زندگاني خود را گفت، كه به سمت طبابت داخل قشون شده بود، در جنگ ستارخان با فوج همدان مأمور شده، در قضيه جنگ بينالمللي در زنجان، موقع شليك روسها دو سه گلوله خورده، كه حاليه هم يك پايش كوتاه و ميلنگد. در آنجا علاقه پيدا كرده، عيال گرفته، چند پسر و دختر دارد، و حاليه از صحيّه رشت مراجعت و استعفاء كرده، خيال دارد در زير بالاخانهها مغازه پارچهفروشي و دواخانه داير كند. عيالش گلدوزي و نقاشي بلد است. پرسيدم: از كي طبيب شدي؟ گفت: همانطوري كه تو وكيل شدي! گفتم: وكالت فني نيست. قدري خنديديم و خيلي خوشوقت شدم كه رفيق سي ساله را ديدم. خلاصه كنياك براي پذيرايي، نهار به اصرا نگاهداشت. چلوخورشت كنگر آورد. صرف شد. پسر كوچكش آمد. سبزه و خيلي باهوش بود. بعد از نهار، آمدم منزل راحت كردم. روزنامه ايران آوردند. خبر تازه، محاكمه نصرتالدوله، و تعيين ميرزاخان ملكي و سيدهاشم را با فطنالملك به وكالت خود، ساختمان پل سفيد رود رشت، الصاق اتيكت به اجناس دكاكين براي فروش. عصر مأمور عدليه براي طلب از زوار آمد. گفتم: عصر با وكيل بياييد، تقاضاي تعقيب كنم. شب، ترابي دلال آمد در خصوص معامله منزل عينالدوله. گفتم: به درد نميخورد، عمل طويله را تمام كند در ذرعي بيست و پنجهزار. او رفت. قدري مشق كرده؛ شام خورده، خوابيدم.
چهارشنبه، 3 ارديبهشت 1309:
شب در عالم خواب ديدم انجمن انتخابات وكلاي دورة هشتم تشكيل گرديده، من هم عضو هستم. فاضل بسطامي هم عضو، و با انتخاب من مخالف، و از انتخاب خودم نگران و پريشانخاطر بودم. صبح برخاستم، رفتم مبال. عمله مشغول ماله زدن ساروج حوض بود. نزهت به علياكبر گفت شير بگيرد. شروع به غرغر كرد كه نسيه نميدهند، پول ندارم، از مستراح بيرون آمدم، گفتم: پول نداري، مزخرف گويي ندارد. به او بد گفتم. درشتي كرد. لب باغچه زدمش بر زمين. عمله مرا رد كرد. اوقاتم خيلي تلخ شد. چاي خوردم و قدري راحت كردم. كاغذي به حسنآقا نوشتم كه دو سه تومان بدهد علياكبر، طلب او بشود ده تومان. رفت، گرفت، آورد. گفت: كربلايي عبدالعلي احمدآبادي را ديده ـ شريك قنات فرحبخش. گفت: يزويك [؟] شكافته، خرابي كرده، آب قنات پس زده، بالا آمده است. تعجب كردم كه چهطور مردمي هستند. نكردهاند جلوي آن را باز كنند يا به من اطلاع دهند. فوراً فرستادم استاد حسينعلي مقنيباشيف كه پارسال آنجا كار ميكرده و امروز صبح آمده بود در منزل جواب گفتم، بگويد در قهوهخانه مشهدي محمدعلي پامنار بيايد. گوهر كليمي آمد. گفتم پول ندارم. نهار شيربرنج خورده و رفت. كليمي دلال آمد. صحبت كرد. رفت. عصر حسينعلي آمد. قرار شد فردا با عبدالعلي بيايد ببينم چهقدر خرابي كرده، او را بفرستم برود. مأمور عدليه براي طلب از زوار آمد. حاج ميرزا حسين وكيل من هم وارد شد. قرار شد مطابق مسوده... در حوش ماجرا به عدليه نوشته، تقاضا كنم اموال منقوله او را توقيف كنند. آنها رفتند. ميرزا عبدالله، صاحبخانه آمد. گفت: همشيرهام گفته منزل دو هزار تومان. گفتم: نميخواهد بفروشد. تقاضاي اجرا از عدليه را نوشتم. رفيعالسلطنه [و] برادرش وارد شدند. بعد فرخ ميرزا با اميرامجد آمدند. معززالملك وارد شد. اميرامجد گفت: حاج مخبرالسلطنه، رئيسالوزراء، همه روزه ميآيد ماليه مشغول كار است. تخته دوره زديم. قيسي [و] آجيل آوردند. خوردند. ساعت دو [و] نيم، همگي برخاسته رفتيم بيرون. اميرامجد سرچشمه رفت طرف منزلش. با چهار نفر رفتيم طرف ميدان توپخانه تماشاي چراغاني تاجگذاري. بين راه مرتضي ميرزا [را] ديديم. مست است. گفت: مأمور سجل احوال كرمان شدم. دكاكين خيابان بعضي چراغان كرده بودند. وارد ميدان شديم. بلديه و نظميه و پست تلگراف [و] بانك شاهي چراغان كرده بودند. بلديه از نقطهنظر بنا خيلي باشكوه بود. نظميه و پست تلگراف مفصل بود. وزراء و هيئت رئيسه مجلس و نمايندگان خارجه در سالون بلديه به شبنشيني دعوت داشتند. بانك انگليس در سر دربهاي جديد، دو طرف بالا را چراغهاي برق كوچك الوانزده و عكس شاه را در تيره بالا نصب و يك چراغ برق بزرگ در بالاي عكس نصب و بيرق ايران دست راست و بيرق انگليس را دست چپ عمارت نصب كرده بود. وسط ميدان را هم... زده بودند. ازدحام غريبي از جمعيت بود. از جلو تلگرافخانه عبور كرديم. در گوشههاي ميدان، ماشينهاي آبپاشي براي احتياط حريق نگاه داشه بودند ظاهر بود. از آخر عمارت تلگراف كه با عجله سر در وسط آن را درست كرده و گفتند دو روز قبل يك نفر تاوه بر از بالا با تاوه پرت شده. طرف باب همايون رفتيم. بين راه تاريك و چراغهاي خيابان همه خاموش بود به ملاحظه چراغاني ميدان. وارد خيابان ناصريه شديم. معززالملك ميگفت: شاه بعد از احضار چراغعليخان و امر به هبة دارايي خود به وليعهد و غيره، با لگد به بيضههاي او زده كه چند ساعت در ضعف بوده است. سر خيابان ناصريه ايستاديم. آتشبازي در ساعت چهار شروع شد. منظره خوبي داشت. وسط آتشبازي به طرف منزل سه نفري حركت كرديم. معززالملك با اتومبيل رفت منزلش. در يك اتومبيل عدهاي عمله طرب مشغول نواختن بودند و اتومبيل در ميدان اول خيابان ناصريه در حركت بود خيلي مصنوعي. سه راه امينحضور دو نفر خداحافظي كرده رفتند منزل. من هم وارد منزل شده، قدري جوهر قرمز استعمال، شام شيربرنج خورده، خوابيدم.
روزنامة ايران امروز خبر توقيف نصرتالدوله در نظميه را داشت. كبري، ما در ابوالحسن، دو عدد مرغابي براي او آورد. خواست ببرد شميران، مانع شدم.
پنجشنبه، 4 ارديبهشت 1309:
صبح برخاستم. عمله مشغول زدن سنگ به ساروج حوض بود. شب خواب ديدم با شاه در باغي هستم، نسبت به من اظهار ملاطفت نمودند. در كوچه رئيسالتجار را با حال پريشان ديدم. متوسل به من شد كه تلفن به شاه [و] از او توسط و تمجيد كنم.
بعد از ورزش معمولي، شيرچاي صرف كرده. موزع روزنامه ايران روزنامه آورد. خبر اشتداد انقلاب هندوستان و امضاء قرارداد بحري دول عظيم و خبر محاكمه نصرتالدوله را نوشته بود. كربلايي عبدالعي آمد. معلوم شد فقط يك سنگ از يزويك [؟] شكافته، خراب، و آب هم زياد نشده است. او رفت. ديدم گربه زير صندلي كه من نشسته بودم، ديشب بچه گذاشته. به فال نيك گرفتم. حسينعلي مقني آمد. گفتم: فعلاً رفتن دماوند لازم نيست. خودم بايد بروم. او هم رفت سر كار خودش. در حياط قدري راه رفته، ظهر نهار صرف، خوابيدم. عصر، هوا ابر و گرفته بود. جلو در اطاق نشستم. مشغول تحرير يوميه شدم. دو درخت گلابي انار افتاده است، غنچه كرده و بعضي گلهاي آن باز شده، روحي داشت. عصر وضو گرفته، فريضه به جا آوردم. روزنامه ايران آوردند. عكس شاه را گراور و اقدامات شاه را تقدير و سال پنجم تاجگذاري را تبريك گفته بود. امير يگانه، معاضد اعظم ـ رئيس ثبت اسناد عراق كه منتظر خدمت شده است ـ آمد. كارت داد. محمدتقي آمد. گفتم با علياكبر پردههاي اطاق وسط را آوردند به اطاق كنار، كه تازه نشيمن كردم، زدند. نان براي گربه، كه بچه كرده، بردم، خورد كردم. همينطور پهلوي بچههايش خوابيده، شير ميداد. قدرتالله چه اثر و محبتي داده است. به ابوالحسن گفتم گلها را آب داد. قدري راه رفته، فريضه مغرب و عشاء بجا آوردم. مشغول مشق و نوشتن يادداشت شدم. علياكبر رفت چراغاني تماشا كند. ساعت چهار شام خورده، خوابيدم.
صبح كاغذي به ... نوشتم و قبض مالالاجاره ماه مه فرنگي 1930 چهل تومان نوشته براي او فرستادم كه از دكتر آكاپيوف دريافت دارد. دادم با پاكت تقاضاي اجراي حكم عدليه، علياكبر برد، پاكت مشهد را سفارشي بدهد به پست و پاكت تقاضا را هم به حاجميرزا حسين برساند. دو پاكت هم روز دوشنبه نوشته بودم. يكي به عبداللهيان كه ماليات مستغلات 1308 منزلها را بپردازد تا اختلاف 1307 رفع شود. يكي هم به ضياءالاطبا كه وصول طلب از بلديه را تعقيب كند.
جمعه، 5 ارديبهشت 1309:
صبح از خواب برخاستم بعد از ورزش، صورت اصلاح، زير شب آب انبار مشغول شستوشو بودم. محققالدوله و ميرزا احمدخان امور آمدند دم در، كه صنيعالسلطان فرستاده برويم حضرت عبدالعظيم چشمهعلي. فوراً لباس پوشيده، شيرچاي صرف كرده، رفتم. به اتفاق آنها درشكه سوار شده تا ... پياده شده. سلطان نقيخان ـ يك نفر مشهدي كه من به سمت دهباشيگري داخل خدمت نظميه كردم ـ [را ديدم]. جوياي حال او شدم. گفت: [به] طهران منتقل شدم. سه، چهار روز است آمدم. در كميسري اين حدود مأمور هستم. آژانها ديدم تغيير فرم داده، لباس، از كلاه و نيمتنه و شلوار الي بالاي شلوارها گشاد با مچپيچ. كلاه، كلاهخودي از جلو و عقب آفتابگرداندار، از جلو دوردار، ولي از عقب دو طرف گوش صاف، بعد دور دار شده، نشان بزرگ زرد شير و خورشيد بدون تاج جلو كلاه نصب، و تند پارچهاي هم براي زير چانه از دو طرف سر كلاه قلاب شده، و دور كلاه بالاي آفتاب گردان نوار زرد داشت. لباس عيناً مثل قشون انگليس بود. كه ديروز چهار[مين سال] تاجگذاري بود، لباس جديد را پوشانيدهاند. با ماشين رفتيم حضرت عبدالعظيم. جمعيت زياد بود. پياده شده، از جلو ابنبابويه عبور كرده، طرف چشمهعلي، كنار جوب، ديدم صنيعالسلطان چادر زده، فرش كرده، سماور در جوش است. يك نفر روس آنجا بود. معرفي كردند كه ليانازوف معروف ـ صاحب امتياز شيلات رشت ـ است، كه به زور، دولت ضبط كرده است. جوان خوشرويي است. دست داديم. مهمان صنيع بود. صنيع هم، كه در سفارت تركيه منشي است، بود. با امور مشغول شطرنج شديم. صنيع كباب درست كرد و ميپخت. سر [و] كله را خراب، ظهر نهار صرف، خيلي مطبوع بود. قدري دراز كشيده، عصر ما سه نفر با صنيع، ليانازوف كه خيلي پريشان است، و وليالله خان خداحافظي كرده، آنها با اسباب [به] وسيله درشكه خواهند آمد. ما سوار ماشين شده، دم گار [؟] پياده شدم. آن دو نفر سواره رفتند. من پياده آمدم منزل. در منزل بسته بود. علياكبر نبود. همشيره توران هم با ابوالحسن به قلهك صبح رفته بود منزل مادرش احوالپرسي، نيامده بود. قريب يك ساعت دم در روي سكو نشستم [و] راه رفتم. هوا ابر نمنم باران ميآمد. اوقات تلخي كردم. از منزل همسايه در را باز كردند. رفتم تو. آب ميآمد. به حوض انداختند كه ساروج او تمام شده بود. روزنامه حبلالمتين شمارة 14 پست آورده بود. در سرمقاله خطاب به شاه اظهار عقيده كرده بود كه اگر انتخاب آزاد نشود و رفع عدم رضايت مردم نشود، مملكت انقلاب ميشود. حزب لازم است. و ضمناً از ياسايي تكذيب كرده بود كه در مجلس گفته: مَثَل شاه هم مَثَل دهباشي عليرضا درب خانه نايبالسلطنه اميركبير [است]. چاپلوسي و تملق بيجا براي شاه خوب نيست. يا بايد قانون انتخابات درست و آزاد شود، يا يكي دو دوره مجلس تعطيل شود بهتر از اين مجلس تحميلي است. ضمناً از موضوع تخته قاپو شدن لُرها در قزوين تكذيب كرده بود. مدتي خواندم و از موضوع ياسايي خنديدم. ساعت پنج شام خورده خوابيدم.
شنبه، 6 ارديبهشت 1309:
صبح از خواب برخاستم. هوا ابر بود. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، كاغذي به سيدجواد دشت مزاري نوشتم كه به توسط عبدالله بيشكاري [؟] دماوندي پنج تومان پول و پنج من نخود قزويني به جهت بذر فرستادم به مشهدي بدهد. رسيد هنوز نرسيده است. كاغذي هم به جناب نوشتم كه يك نفر عمله بفرستد جلو شكاف قنات فرحبخش را باز كند، سنگي كه افتاده بردارد. بعد مشغول رسيدگي به حساب علياكبر شدم. محمدتقي آمد. گفتم: قالي كوچك... را ببرد بانك گرو بگذارد. مراجعت كرده، آورد كه سي تومان بيشتر نميدهند. گفتم: عجب بيانصافي هستند. مؤسسه رهني كليمي چهل و پنج تومان داده بود. گفتم: فردا ببرد پيش كليميها بگذارد، پول بگيرد كه يك دينار پول ندارم. حساب فروردين را كه رسيدگي كردم، كليه مخارج و بَرج هفتاد و سه تومان و سه هزار خرده شده است. نهار آشرشته صرف، قدري راحت كرده، عصر فريضه به جا آورده، قدري راه رفتم در حياط. آصفالحكماء فرستاده بود بروم آنجا. عذر خواستم مغرب مشغول اداي فريضه شدم. ابوالحسن آمد جلوي جانماز دوزانو نشست. خندهام گرفت. اعتراض كرد، گفت: اين چهجور نمازخواندني است. بچه باهوشي است. در سن پنج سال [و] نيم حرفهاي فهميده عاقلانه ميزند. ساعت يك، دلاك آمد. گفتم: شب چهارشنبه بيايد. كاغذي به حاج محمدجعفر نوشتم براي طلب از بلديه و موضوع معاونت ايالت و عضويت انجمن بلدي و معامله منزل. ساعت چهار شام خورده، خوابيدم.
يكشنبه، 7 ارديبهشت 1309:
صبح از خواب برخاسته، بعد از ورزش شيرچاي صرف كرده، ضعيفه كليمي براي پول ملك دشتفراز آمد. گفتم فردا بيايد. قدري در حياط گردش، و بچه گربهها را تماشا كردم. روزنامه خواندم. ظهر نهار صرف كرده، راحت نموده، عصر صورت اصلاح نموده، رفتم منزل افسر. نبود. در حياط نشستم. ميرزا محمدخان، پسر وثوقالسلطنه، و رفيعالسلطنه آمدند. افسر وارد شد. بعد از قدري صحبت چون شب جلسه انجمن ادبي بود، عدهاي وارد شدند. من برخاسته، افسر را به حياط صدا كردم. براي حقوق انتظار خدمت گفتم. گفت: امشب وزير داخله خواهد آمد اينجا، سفارش ميكنم. براي ملاقات با تيمورتاش پرسيدم. گفت: روز سهشنبه مخصوصاً رفتم، چون رئيسالتجار وارد شد مذاكره نكردم. گفتم: سه سال زود نيست، مذاكره و تكليف را معلوم دارند. براي معامله منزل كاغذ كشميري را نشان دادم. گفت: شاهزاده خانم شجاعالسلطان مراجعه كرده است. قرار شد فردا با پست هوايي بنويسد و تأكيد كند. خداحافظي كردم. آمدم درِ منزل فرخميرزا احوالپرسي كردم. طاسهاي زيرخاكي را گرفتم. منزل محققالدوله. صنيعالسلطان، دكتر متين، محمد ولي ميرزا، اميرامجد آمده بودند. يگانه [و] رضاقلي ميرزا نيامدند. دكتر گفت: طمع دارند. قرار شد چيزي به آنها داده شود. سيفالسلطنه دير كرد. تلفون كردند. معلوم شد پسر برادرزنش ناخوش بوده، طبيب انژكسيون عوضي زده، حالش بهم خورده، گرفتاري پيدا كرده. عذر خواست. دكتر قدري تار زد. خوارك صرف شد. دختر محمد وليميرزا هم آمده بود، با نوة محققالدوله بازي ميكردند. ساعت چهار متفرق شديم. دكتر آمد منزل من. مشغول خواندن روزنامه حبلالمتين شد راجع به ياسايي و دهباشي عليرضا. خيلي خنديديم. بعد از ساعتي خوابيدم.
دوشنبه، 8 ارديبهشت 1309:
صبح برخاستم. خيلي كسل بودم. شيرچاي صرف شد. دكتر گفت: يك نفر اظهار ميكرد كه با صنيع و سيفالسلطنه دوره داريد. و ميگفت: صنيعالسلطان و محققالدوله [و] سيفالسلطنه [و] شما بهايي هستيد، و من نسبت اطلاع به شما را تكذيب كردم. گفتم: عجب آدم با اطلاعي بوده! و چه تصورات باطل. معاشرت [و] دوستي دليل نميشود كه شخص هم مذهب هم باشد. پس به اين قاعده، مسلمانها با هر از ملل متنوعه كه معاشرت ميكنند همدين آنها هستند. بهعلاوه، بهايي امروزه موضوع ندارد. يك تشكيلات سياسي هم ديانت بود و خاريجها از اين اختلاف استاده ميكردند. دكتر رفت. قدري در حياط راه رفتم. محمدتقي آمد. چهل و پنج تومان قالي را در مؤسسه كليمي گرو گذارده، پول آورد. طلبهاي حساب علياكبر را دادم. مواجب به او دادم. نهار صرف كرده خوابيدم. عصر هوا منقلب و به شدت شروع به آمدن تگرگ كرد. ناودان اطاق بزرگ وسط گير كرده و آب در بام جمع، يكمرتبه از سقف و بخاري سرازير شد [و] خرابي كرد. اسبابهاي اطاق را جمع كردند يك ربع بارندگي طول [كشيد] و هوا صاف شد. علياكبر كه رفته بود از دولا كاهو بخرد آمد. خيس شده بود. كاغذهاي كشميري، جناب، سيدجواد را داد پستخانه. كاغذي براي معامله منزل به افسر نوشتم. فرستادم. منزل نبود. اول شب حاجي خان آمد. قدري مشق كرده، شام خورده، خوابيدم.
در ورزنامه امروز ايران، خبر استعفاي ارباب كيخسرو از مديريت تلفونخانه طهران بود. گوهر كليمي آمد پول گرفت.
سهشنبه، 9 ارديبهشت 1309:
صبح، بعد از ورزش شيرچاي صرف كردم. رفيق طوبي آمد. كلفت آورد. پول گرفت. با كلفت صحبت كردم. پيرزن زرنگ دنيا ديده[اي] بود؛ مادرش شيرازي، پدرش خراساني، بزرگ شده طهران. قرار شد ماهي دو تومان مواجب با ارسي [و] چادرنماز بگيرد. رفت [كه] فردا بيايد. روزنامه ايران آوردند. شماره 3230. گراور داور وزير عدليه، دادگر رئيس مجلس، ياسايي مخبر كميسيون عدليه، ارگاني مخبر كميسيون عرايض نيرالملك رئيس محكمه كفيل ديوان عالي تميز، ميرزا رضاخان ياسي مدعيالعموم تميزف وجداني مستشار تميز، صدر ـ پسر صدرالاشراف ـ مدعيالعموم ديوان جزا، سلطان احمدخان راد مستشار تميز، مشرفالملك مستشار تميز، ملكي وكيل مدافع. [و گراور] نصرتالدوله با لباس رسمي وزارت طبع و شرح محاكمه و دوسيه را درج كرده بود و موضوع اين بود كه حسنآقا مهدوي، پسر حاج حسينآقا امينالضرب، براي رفع توقيف املاك خودشان در مقابل طلب بانك سابق روس و حالية ايران، 16 هزار تومان رشوه به نصرتالدوله داده و آن را گندم به انبار ماليه فروخته، پول آن را نصرتالدوله گرفته است بهوسيله ارباب علي آقاي يزدي. و كساني كه در اين مسئله واسطه و شاه و رشوه دهنده و گيرنده بوده كه در محاكمه بايد حاضر شوند: حسنآقا مهدوي، ارباب عليآقاي صابري يزدي، حشمتالله خان منشي نصرتالدوله، جهانبخش ميرزا نوكر نصرتالدوله، سلطان حسين ميرزا رخشاني رئيس سابق ارزاق، سليمان خان سپانلو محاسب ارزاق، صدرالدين خان، ميرزا علياكبر خان عليآبادي، مسيو آلبرت سابق محاسبات بلديه، هدايت قليخان رهبري. ده نفر را اسم برده بود. خواندم و حيرت كردم كه اين رجال دزد چگونه خادم مملكت، و آنوقت لايحه قانوني به مجلس ميآورند براي مختلسين عمال دولتي و اين اولين مرتبه محاكمه وزراء است و انشاءالله ادامه پيدا خوادهد كرد، و اين دزدها يكي بعد ديگري محاكمه و مجازات شوند. براي دورة پهلوي نام تاريخي است. همشيره توران رفت دروازه قزوين، مهمان بود. نهار، آبگوشت، خودم كشيدم. علياكبر آورد. خوردم. خوابيدم عصر چاي خورده، تحرير و مشق كردم. علياكبر از منزل فرخ ميرزا، نهال گل حنا آورد، دور باغچه كاشت. گفت: روز شنبه ميروم دماوند. از اظهار او عصباني شدم، كه چند مرتبه نوكر آوردم، نگذاشتند. حالا ميگويد ميروم. اول غروب دو نفر آمدند، حياط را ديده رفتند. غروب همشيره توران آمد. من رفتم سر اصلاح كنم [در] خيابان عينالدوله، محققالدوله را ديدم. گفت: پسر ... الدوله، برادرزن سردار سيفالسلطنه، مرحوم شده است بر اثر همان انژكسيون عوضي. و ميرفت ديدن اقبالالسلطان، پسر مقبلالسلطنه، كه از همراهي پدرش مراجعت كرده است. سر راه، دكان سلماني، اصلاح كرده، [به] منزل مراجعت كردم. دلاك نيامده بود. در منزل فرخميرزا رفتم. توي اطاق، دايي او براي مطالبه ارثيه از پدرش براي فرخميرزا استشهاد مينوشت. در خراسان مأمور كارگزاري بود و پول ميگرفت. داشت عرق ميخورد. فرخ ميرزا گفت: ميخواهم پانزده تومان از بابا بگيرم، به شراكت ملكي با هم بخريم، زندگاني كنيم. به آدم شاهزاده گفتم: يك نفر نوكر براي من پيدا كند. ساعت چهار شام خورده خوابيدم.
چهارشنبه، 10 ارديبهشت 1309:شب خواب ديدم در حياطي هستم. خواستم از اطاقي عبور كنم، زنها گفتند بفرماييد وارد اطاق شدم. ديدم محل شاهنشين است. دست راست شاهزاده مرحوم اميرتومان نشسته و همانطور كلاه دوبر كوتاه بر سر دارد كه در 1318 قمري، سي سال قبل، ديده بودم. فوراً تعظيمي كردم. گفتند: آه، فلاني است. و دراز كشيدند. من به تصور اينكه اينجا اندرون شاهزاده است، با كمال سرعت از پلكانهايي كه از شاهنشين توي اطاق ميرفت، سرازير شده وارد اطاق ديگر شدم. باز شاهنشين بود. پله ميخورد. پايين پله، كف اطاق دست چپ ديدم رختخواي افتاده و يك نفر زن زير او خوابيده و مثل اينكه زن شاهزاده است. لحاف را سرش كشيد [كه] من نبينم. فوراً سرازير شدم و از پايين رختخواب عبور كرده، از اطاق خارج شدم. وارد حياط، از خواب بيدار شدم. مدتي در فكر بودم كه [اين] خواب چيست و شاهزاده كه سي سال قبل مرحوم شده، چگونه به نظر ميآيد و اين چه خلقت و طبيعتي است. خلاصه مدتي قلبم ضربان داشت. آفتاب بلند شده بود. برخاسته، بعد از ورزش، شيرچاي كره صرف كرده، رفتم حمام خيابان نايبالسلطنه، رنگ حنا بستم. يك نفر پيرمردي وارد شد. اسكلت، پوست [و] استخوان بود. حيرت كردم كه انسان در پيري چه شكلي پيدا ميكند. گفت: در 1288، قحطي ده پانزده ساله، بوده است. حساب كردم، هفتاد و پنج سال داشت، خيال ميكردم كه بعد از بيست سال ديگر اگر زنده بمانم، من هم به اين سن خواهم رسيد [و] همچو شكلي پيدا كنم، چگونه زندگاني خواهم كرد. يك نفر آنجا بود شعر فردوسي خواند. پيري و بدبختي. آدم خوشتركيب و [با] وجاهت چطور بدتركيب ميشود و مردم از او نفرت ميكنند. ظهر از حمام بيرون آمدم. به حمامي [و] جامهدار براي نوكر سپردم. نهار خورده، راحت كردم. عصر فريضه بهجا آورده، روزنامه ايران كه شروع محاكمه نصرتالدوله شده، خواندم. از زمينه محاكمه معلوم ميشود محكوم خواهد شد. عصر، رفيعالسلطنه و ركنالدوله، مشير معظم، گرايلي، معززالملك و [و] كمالاتي آمدند. مدتي موضوع محاكمه نصرتالدوله مطرح بود؛ گفتند: مردم براي تماشا ازدحام كرده بودند. بليط سيصد صندلي تماشاچي فروخته بودند. تظاهر غريبي در اين موضوع ميشود. گفتم: در مجلس نصرتالدوله [و] مدرس طرف شدند. مدرس ريشش را گرفت [و] گفت: خواهي رفت! و گفت: تو خواهي رفت. بالاخره در مدت كمي هر دو رفتند [و] محبوس شدند. منتها نصرتالدوله با فضاحت و رسوايي، زيرا يك آدم جاني خائن به مملكت است. از قرارداد، كودتا و غيره هميشه دستش داخل و عامل قوي بوده. معززالملك گفت: حاج اميرمسعود مايل است منزلهاي طهران خود را در خيابان فرمانفرما با منزلهاي مشهد عوض كند. گفتم: حاضرم. آنها رفتند. عباس ميرزا موثقي، پسر خازنالسلطان كه در پست مستخدم است، آمدند. شاهزاده گفت: خانم خازنالسلطان كه منزل حاج مشيراعظم رفته بود، از وصلت شما صحبت شده، اظهار تمايل كردهاند. حالا اگر مايل هستيد، داخل مذاكره شوند. گفتم: مذاكره دختر ركنالدوله و دختر اشرفالملك هم در بين است. پسر خازنالسلطان قدري تار زد. خوب نميزد. چند دست تخته با عباس ميرزا زدم. رفتند. ساعت چهار شام خورده، خوابيدم. آدم فرخميرزا نوكر آورده بود. گفتم: صبح بياورد.
پنجشنبه، 11 ارديبهشت 1309:
صبح برخاستم، آدم فرخميرزا نوكر آورده بود. پسند نكردم. علياكبر گفت: ديشب در صحراي دولاب يك نفر مرد و يك نفر زن كشته شده است. ميرزا عبدالله قبض اجاره منزل را آورد. ده تومان بقيه اجاره ماه گذشته را گرفت. بعد از ورزش، شيركره صرف كردم. كليمي جوهر قرمز آورد. علياكبر آرد برد بدهد نان بپزند.
پنجشنبه، 18 ارديبهشت 1309:
صبح از خواب برخاسته، هوا خيلي گرم. بعد از ورزش، چون شير بريده و كره نبود، نان و چاي صرف كرده، محمدتقي آمد. فرستادم بابت اجاره منزل اكاپيوف سه تومان از حسن آقا مساعده گرفت، آورد، نهار را راه انداخت. مشغول نوشتن كاغذ به حاجمحمد جعفر شده، وكالت خود را فرستادم كه منزل مسكوني دكتر را به ثبت بدهد. نهار صرف كرده، عصر از شدت گرما، كه تقريباً 26 درجه بالاي صفر بود، رفتم در حوضخانه. محققالدوله فرستاد كه غروب با مبشرالسلطنه، كه سابقاً مبشر ديوان [و] رئيس خراسان بود، بيايد ملاقات من. عذر خواستم. پاكت كشميري توسط پست هوايي رسيد. فوراً جواب نوشته، دادم سيفالله ببرد پستخانه. قريب غروب فريضه به جا آورده، نماز مغرب [و] عشاء هم خوانده، رفتم طرف منزل تدين. رسيدم به منزلي كه جنب منزل تدين [است و] سيدكاظم ـ نماينده يزد ـ مينشست و در دورة وكالت خواستم اجاره كنم. ديدم دكتر سنگ ـ نماينده مازندران ـ لخت ايستاده. گفت: تازه خريدم، مشغول بنايي هستم، در شش هزار تومان، هزار و دويست ذرع است. مرا برد تو تماشا داد. اطاقهاي بزرگ را كوچك كرده، تصرفاتي نموده برود. اغلب وكلاء در دوره وكالت، بر اثر مواجب زياد يا استفاده، منزل خريداري كردهاند و تقريباً متوقف طهران شدهاند. از جمله خود من. منتها پول نداشتم منزل بخرم. رفتم منزل تدين و سيدكاظم و صنيعالسلطان. نبودند. رفيعالسلطنه [و] برادرش رسيدند. رفتيم منزل رئيسالتجار. گفت: درخواست رفيعالسلطنه [را] به وزير دربار داده، به اسدي سفارش كرده [كه] به او كاري رجوع كنند. رئيسالتجار قدري از وضعيت خودش دلتنگي كرد. قاضيزاده آنجا بود. بعد از دو ساعتي برخاسته، آمديم. در سهراه امينحضور، رفيعالسلطنه [و] برادرش رفتند. من هم آمدم منزل. شام خورده، خوابيدم.
جمعه، 19 ارديبهشت 1309:
امروز عيد اضحي است. صبح برخاستم. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كردم. چون پول نداشتم، و اسبابي كه گرو بگذارم نبود، گوسفند قرباني، برخلاف سنوات، نخريدم. و از اين جهت طبعاً متأثر بوده، شكر خدا كردم. لباس پوشيده، رفتم منزل محققالدوله. عذرخواهي ديروز كردم. از آنجا رفتم منزل حاج معتضدالدوله. لب تلخ، وسط باغ، روي نيمكت نشستيم. گفت: پنجاه هزار تومان قرض دارم، فكر كردم كه خودم را از دادن ماهي پانصد تومان فرع خلاص كنم. قريب سي هزار ذرع زمين، زاويه راه شميران بيرون دروازهدولت، دارم، ذرعي 12 قران ميخرند. خيال كردم بفروشم، باغ و منزل شهر را هم بفروشم، قرضها [را] بدهم و خودم را راحت كنم. شش هزار ذرع زمين بيرون ميماند، ساختمان كرده، منزل، و آخر عمري راحت كنم. خيال او را تأييد كردم كه دنيا ارزش ندارد. برخاسته، تا در باغ مشايعت كرد. بين راه گفت: جمعه گذشته رفتم حضرت عبدالعظيم، سر قبل مرحوم ميرزا سيديوسف، پدر حاج ساعدالسلطان. قبر ديگر آنجا ديدم. تعجب كرده، پرسيدم. گفت: قبر داداش بيگ، پدر اعليحضرت پهلوي، است كه تازه مطلع شدند و تشريفات قاري قرار دادند. گفتم: در صورتي كه سالها پدر شما و خود شما لشكرنويس فوج سوادكوه بوديد، چگونه از فوت مرحوم داداش بيگ، سلطان فوج، و محل دفن او خبر نداشتيد؟! مثل كريمخان زند تويسركاني و مسافرت تويسركان و بينا شدن كور سر قبر پدر كريمخان و تغيّر كريمخان به او [را] نقل كردم. فوقالعاده خنديديم. رفتم منزل افسر. انتخابالملك [و] صدرالتجار [و] جمعي آنجا بودند. صدرالتجار گفت: چندر روز است از مشهد مراجعت كرده، ميخواست برود مهماني. خداحافظي كرده، رفتم منزل سردار نصرت كلالي. دو گوسفند قرباني ميكردند. منزلش فقرا جمع بودند. رفتم تو. شربت آوردند. تنقيد محاكمه نصرتالدوله و وضعيت مجلس و وكلاء را كرد. گفت: شاه امروز به موقر تغيّر ميكردند كه در خوزستان عمارت ساخته است. آمدم منزل. خيلي عرق كرده بودم. در حوضخانه نشستم. نهار خوردم. خوابيدم. طوفان سختي شد، بهطوري كه نگذاشت بخوابم. رفتم اطاق بالا. يك ساعت طوفان امتداد داشت. هوا ساكت [و] گرما خفيف شد. روزنامه ايران خواندم. در سلماس زلزله شديدي شده. شهر خراب [و] دو هزار نفر تلف شدهاند. شاه اعانه داده است. امير اعلم رفته است با طبيب و دوا. وضو گرفته، فريضه بهجا آورده، لباس پوشيده، با درشكه رفتم بيرون دروازهدولت، منزل منصورالملك ، كه ديروز آمده است. فردا ميرود. امير نصرت ، نماينده تبريز، حاج صدقالسلطنه ، وكيل دورة گذشته، پسر سپهدار و وفا و يك نفر ديگر بودند. بعد حاج مشير اعظم وارد شد به فاصله كمي. چاي خورديم. منصورالملك وارد شد. فقط به حاج مشيراعظم دست داد، آمد زير دست من نشست. موقع نشستن ملتفت شد كه هستم. دست گرمي با فشاري داد: نسبت به من تعارف چرب نرمي كرد. پرسش حال نمود. از ملاقات [و] رفتن من اظهار خوشوقتي [و] امتنان نمود. بعد از نيم ساعت، امير نصرت [و] صدقالسلطنه برخاستند. با هم آمديم بيرون. هر سه نفر در اتومبيل امير نصرت نشستيم. [در] وليآباد، صدقالسلطنه پياده شد. من هم سر خيابان حاج سقّاباشي پياده شدم. بين راه، امير نصرت از قائممقامالملك عدل شكايت ميكرد، كه ضديت ميكند، دستهبندي ميكند. رفتم منزل اسدي كه [مي]گفتند اين دو روزه ميرود. نبود. پسر خُل نامربوطش، كه وكيل مجلس است ، بود با موتمن دفتر. قدري صحبت كرديم. سربهسر اسديزاده گذاشتيم كه وكالت چرند است، موضوع ندارد. موتمن دفتر، كه محاسب آستانه است، گفت: خالصيزاده، مستأجر املاك عراق آستانه، اجازه نميدهد. اوين را از او منتزع و به رعايا اجاره داديم. گفتم: اگر او واگذار نمود من براي اجاره حاضرم. غروب برخاسته، رفتم منزل ياسايي. كارت دادم. رفتم منزل نيرالدوله. سردار ساعد [و] او ميآمدند بيرون. گفت:اين چند روزه ميروم. سوار اتومبيل خواستند بشوند. به نيرالدوله گفتم: منزل باغ را بفروش. سردار ساعد گفت: چند نفر،كه يكي داگر است ، سي هزار تومن ميخرند، نميدهد. ديدم پارسال با مبل [و] اسباب بيست و هفت هزار تومان ميگفت، نميخريدند، حالا سي ميگويد. آنها رفتند. من هم رفتم در منزل امير حشمت، مشيرمعظم، صدرالتجار، سيدكاظم، مشاورالوزاره، فرشي ، امير امجد. نبودند. آمدم طرف منزل [در] سرچشمه به صنيعالسلطان، شاهزاده عبدالباقي ميرزا [برخوردم]. به اتفاق آمديم در منزل عباس ميرزا. نبود. آمدند منزل من. با صنيع چند دست تخته زديم. رفتند. گفته بودم كاهو بياورند. نياورده بودند. اوقاتم تلخ شد. چايي روسي نداشتيم. جوهر سفيد نبود. جوهر قرمز نبود. شكر خدا كرده، شام خورده، خوابيدم.
هوا از عصر تغيير كرده، چهار پنج درجه پايين آمد. شب روزنامه ايران ميخواندم. بر اثر توقيف گاندي در تمام نقاط، هنديها عزا گرفته و سرتاسر هندوستان انقلاب است. زلزله در هندوستان شده. هنديها گفتهاند بر اثر توقيف گاندي است، خداوند غضب كرده است. عصر، ساعدالسلطنه الهامي، رئيس سابق استيناف خراسان، مستشارالدوله امير نصرت، فرشي آمدند. منزل نبودم.
شنبه، 20 ارديبهشت 1309:
صبح از خواب برخاسته، بعد از ورزش معولي، نان [و] چاي [و] شير صرف كرده، مشغول نوشتن كاغذ به حاجمحمد جعفر در خصوص منزل، و حاج ميرزاحسين در خصوص طلب از زوار شدم. يادداشت يوميه كردم. مشق نمود. اندازة مچ پا، زير زانو [و] ماهيچه پا را گرفتم. از 20 اسفند 1308 كه اندازه گرفته بودم، نصف سانتيمتر كلفتتر شده، ولي ران يك سانتيمتر باريكتر شده، معلوم ميشود از كپل و ران لاغر ميشوم. فقط خيال سل، كه تصور ميكنم از مرحومه فخرالزمان سرايت كرده و دركمون است، مرا زحمت ميدهد و ماليخوليا شده كه روز به روز لاغر و بنيه ضعيف ميشود، بعد بروز ميكند. در صورتي كه زيادي سن سبب لاغر شدن است. گرچه تاريخ ندارم، ولي از حساب اوقات تكليف، كه در سال 1308 قمري [در] مشهد زير كرسي شيخ ابوتراب نزديك حمام شاه شدم، عصر موقعي كه سيوطي ميخواندم پيش او، حالا بايد پنجاه و شش هفت سال از عمر من گذشته باشد. بههرحال، از دو سال قبل، وصلت حاج رفيعالدوله، به واسطه صدمات، از حيث صورت و بدن شكسته شدم. ظهر، همشيره آمد توي مطبخ و حياط. اين زن پير هفتاد [ساله]، اظهاراتي كرده، اوقاتم [را] تلخ نمود. به او گفتم: همشيره، محمدتقي هم آشرشته ميپخت! بعدازظهر، نهار صرف كرده، خوابيدم. مرحوم پدرم را خواب ديدم كه زير كرسي نشستيم، مشق ميكنم. ايشان هم مشق مرا تماشا ميكردند نيم ورقي درشت [و] ريز نوشته بودم. در اين بين، در پشت سر، توي درگاهي، يك نفر سلام كرد. برگشتم. ديدم ميرزا عبدالحسين، منشي تفتيش نظميه خراسان [در] اوقات تصدي من، 1333، كه قريب پانزده سال است فوت كرده، با سر برهنه، صورت رنگ پريده، سرداري سفيد در برف ايستاده. اجازه جلوس به او دادم. آمد از پشت سر من پهلوي پايه كرسي آقا نشست. اظهار ميكرد: حاضر نيستم قبول كنم اين خدمت را. بيدار شدم. مدتي فكر ميكردم كه اين خواب چيست و اين چه نشئهاي است. قدري مشقش كردم. وضو گرفتم، فريضه بجا آوردم و از تغيّر نسبت به همشيره پشيمان شدم. رفتم ايوان. همشيره خواست برود. نگذاشتم. مهرباني كردم. بعد از مغرب، فريضه بجا آورده، بين دو نماز از دنيا و گذشته فكر ميكردم. در طاقچه عكس مرحومين ميرزاتقي مستوفي شاهرودي و آقاحسن، فراشباشي مرحوم جهانسوز ميرزا حاكم شاهرود، كه در 1317 قمري انداخته بوند [، بود]. من هم منشيباشي بودم. تماشا و فكر آن تاريخ را، كه سي دو سال است، ميكردم. مثل خواب بود. عجب دنيايي است. بعد، قدري مشق كرده، شام خورده، خوابيدم.
يكشنبه، 21 ارديبهشت 1309:
صبح از خواب برخاستم. خيلي كسل بودم. بيرون نرفتم. بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، كاغذي از ميرزا عزيزالله مشرف و ضياءالطباء رسيد. خوانده، جواب ضياء را نوشتم. همشيره خداحافظي كرده، رفت. روزنامه ايران آوردند. خواندم. انقلابات هند سخت شده، در تمام نقاط آذربايجان زلزله شده است. قدري مشق كردم. محمدتقي آمد. گفتم دو تخته زري قديمي و دو طاقه شال سفيد آبي را برد بانك ملي گرو بگذارد و پول بگيرد كه هيچ پول نداريم.
سهشنبه، 23 ارديبهشت 1309:
صبح برخاسته، بعد از ورزش شيركره صرف كردم. سيفالله رختم [را به] حمام برد. رفتم حمام خيابان نايبالسلطنه، رنگ حنا بسته، قريب ظهر آمدم منزل. روزنامه ايران آورده بودند. خواندم. موضوع مهم انقلاب هندوستان بود. نهار صرف و راحت كردم. عصر، خليفه كليمي آمد بابت جوهر پنج هزار گرفت و اصرار داشت دختر اشرفالملك را بگيرم. هوا منقلب و باد ميوزيد. فرستادم حاجيخان آمد. قدري مشق حجازي و كسري كردم دو هزار دادم. رفت [كاغذي به حاجمحمد جعفر و ضياءالاطباء نوشتم. به حاجمحمد جعفر براي فروش منزل و انتخاب بلديه نوشتم كه صلاح است در انتخابات شركت، او و من عضو انجمن شويم و در اين موضع وضع ماليات به مردم مشهد خدمتي كرده باشيم. به ضياءالاطبا حواله كردن پانزده تومان بقيه اجاره گاراژها و مستأجر براي گود سيلوك پيدا كردن.] صبح، كاغذ كشميري و ضياءالاطبا را دادم برد انداخت به صندوق پست. ساعت چهار، شام خورده، خوابيدم.
چهارشنبه، 24 ارديبهشت 1309:
صبح از خواب برخاستم. بعد از ورزش، عوض شير گفتم خاكشير سكنجبين يخ مال درست كنند، بخورم براي دفع زرداب و صفرا. و اين تجويز دكتر حسينخان نراقي مشهد بود. و دو سه سال قبل به او... دادم، چاق و ضربه شده بودم. ولي بعد از حركت از مشهد تا مرحومه فخرالزمان ترك شد، به همان نسبت بنيه ضعيف شد. بعد از قدري فاصله، چاي [و] نان [و] كره خوردم. روزنامة ايران آوردند. خواندم. موضوع مهم واگذاري بانك شاهنشاهي (بانك انگليس) امتياز طبع اسكناس به دولت ايران در مقابل گرفتن دويست هزار ليره مطابق قراردادي بود متضمن چند ماده و حق گرفتن اموال غيرمنقوله مردم و خريد آن با اجازه نگاهداري يك سال. دولت در اين خصوص موفقيتي حاصل كرده، با طبع اسكناس خودش چهقدر اعتبار داشته باشد. ظهر نهار صرف كرده، راحت كردم. عصر گفتم سيفالله صندلي [و] مبل آورد در حياط، زير درخت گلابي، بعد حياط را آبپاشي كرد. عصر، سعدالسلطان و امير سپهري [و] برادرش آمدند. قبلاً ميرزا هاشمخان محيط، مدير وطن، آمد [و] در اطراف وضعيت و پريشاني مردم و پيشامد، پارهاي مذاكرات و در تشكيل شركت و طبع سهام حرفهايي زد [و] رفت. بعد، اول شب آن دو نفر هم رفتند. ملكزاده، رئيس معارف خراسان [و] برادر ملكالشعرا، با رفيعالسلطنه و اخويش آمدند. [از] قراداد دولت راجع به بانك انگليس تعريف كردند. خوراكي صرف كردند. ساعت چهار آنچه اصرار شام كردم، نمانده، رفتند. چون شام آبگوشت داشتيم، گفته بودم محمدتقي احتياطاً چلو قزويني تهيه كرده بود، با خورشت قرمهسبزي آوردند، خوردم. خيلي بدخورشي بود. بعد از شام خوابيدم.
پنجشنبه، 25 ارديبهشت 1309:
صبح از خواب برخاسته، بعد از ورزش معمولي، خاكشير سكنجبين با يخ حاضر كرده بودند. صرف و بعد كره و چاي خورده، لباس پوشيده رفتم منزل رفيعالسلطنه [با او و] برادرش آمديم به مسجد سر كوچه دردار، به فاتحه پدر دكتر آصف. توي مجلس نشستيم. جمعيت نبود. محتشمالسلطنه، پدرزن دكتر، و نصيرالسلطنه ، پسرش، كه والي فارس بود و نديده بودم، آمدند. سردار اسعد [و] برادرش امير جنگ آمدند. آقاضياء پسر شيخ فضلالله، كه نديده بودم، وارد شد با كلاه پهلوي و عينك. خيلي نامربوط بود. هيكلش هم مثل اخلاقش بود. قريب ظهر، وزير داخله، اديبالسلطنه بيعرضه، آمد، ختم را جمع كرد. حضار رفتند. من با دكتر آمدم منزلش. برد تو. چند نفر ديگر هم بودند. نهار صرف شد. بعد آمدم منزل راحت كردم. عصر صورت را اصلاح، لباس پوشيده، رفتم منزل محققالدوله. دم حضو نشستيم. گفتم: شنيدم ميرزا عليخان سياسي، مدعيالعموم ديوان جزا، همسايه شما، به علت اجارهكاري [؟] منتظر خدمت شد. گفت: من هم شنيدم. پول خواست. گفتم ندارم. گفت: از عباس ميرزا صد تومان براي من قرض كنيد... به وي ميدهم. قريب غروب رفتيم سهراه امينحضور. توي واگون سوار شديم تا ميدان. از آنجا اتومبيل سوار شده، ميدان شاهپور پياده شده، كرايه را من دادم. رفتيم خيابان گمرك منزل دكتر متين. سر كوچه، شيخباقر نجمآبادي... ، اميرامجد، محمدولي ميرزا، عباس ميرزا، يگانه، رضاقلي ميرزا، صنيعالسلطان، سيدجواد خان ... آمدند. مجلس گرم و حضرات شروع كردند. دكتر خيلي تشريفات فراهم كرده بود. سردار سيفالسلطنه رفته بود قزوين و عذر خواسته بود. آخر شب حاج علياكبر خان شهنازي آمد. معركه كرد. رضاقلي ميرزا [و] پسر اناري [؟] ميخواندند. شهنازي تار، يگانه ويولون ميزدند. خوراك صرف، نصف شب حركت كرديم. شب جمعه قرار شد منزل محمد ولي ميرزا [و] محمد ولي ميرزا نشسته، يكي دو قران داده، در منزل محققالدوله پياده شده، هر يك به منزل خود رفته. خوابيدم.
جمعه، 26 ارديبهشت 1309:
صبح فوقالعاده كسل، دير برخاستم. خاكشير خوردم با نان [و] كره. حالت ورزش نداشتم. خوابيدم. نزهت آمد. با او شوخي كردم. بعدازظهر از روي بيميلي غذا خوردم. اسبابهاي توي اطاق وسط را به ملاحظه گرما بردند در حوضخانه گذاردند. عصر رفتم منزل حاج معتضدالدوله. دم حوض، وسط باغ نشستيم. خيلي باصفا بود. بعد برادرش آمد كه نديده بودم. راجع به باقره، نزديك اوين، ملك آستانه با او شور كردم. صلاح نديد. گفت: اجاره كاري آستانه بياعتبار است. ده هزار تومان قيمت هوايي و خرج قنات كه به او داده ميشود، ممكن است ملك ششدانگي خريد. به خيالم چسبيد. منصرف شدم. غروب برخاستم. آمدم خيابان دوشانتپه. چون امروز اسبدواني بودف مردم دستهدسته مراجعت ميكردند. آمدم در خيابان شاهآباد. به مشير معظم برخوردم. با سلطان محمد خان عامري تعارف كرديم. با مشير معظم رفتيم منزلش. توي خيابان سر درختها قاليچه انداختند. تخته زديم. كباب خورديم. حرف زديم. گفتم: امير امجد ميگفت را پُرت مؤسسه را راجع به سرسال خدمت كه متقاعد شود، دولت تصويب كرده است و بايد متقاعد شود. نوكري به درد نميخورد. نقل كرد كه دودانگ منزل بيروني پيش وكيل ملاير و چهاردانگ پيش پسر سالارالدوله گرو است، توماني دو پول فرع. از پسر سالارالدوله تعجب كردم كه از كجا پول آورده است. ساعت چهار آمدم منزل. شام خورده، خوابيدم.
شنبه، 27 ارديبهشت 1309 (عيد غدير):
صبح از خوا برخاسته، بعد از ورزش خاكشير سكنجبين صرف، و پس از آن چاي كره خوردم. مشغول مشق شدم. كبري آمد. شوهرش دم در حياط به ملاحظه عدم اطمينان به او، كه پسره شوفري است، نشسته بود. رفتم در حوضخانه. مجله عصر جديد، كه مدير آن فرخالدين پارساست آورند. ماهانه را هفتگي كرده است. خواندم. نهار آشرشته پخته بودند. خوردم. راحت كردم. عصر گوهر كليمي و دخترش آمدند يك نفر سيّد كه در دشت فراز ساكن است آمد كه مقني است در قنات فرحبخش كار كند. تحقيقاتي از مزرعه مستوفيالملك، كه در آنجا مقنيگري كرده، كردم. گفت بااستعداد است. گفتم چند روز ديگر بيايد جواب قطعي بدهم. لباس پوشيده رفتم منزل مستوفيالملك كه در كوچه معزالدوله است. نبود. مدير نظام، ميرزا ارسطو خان كه در 1330 قمري جزو معلمين اردو بود [و] دوست بوديم، رسيد. به اتفاق رفتيم منزل دكتر حسينخان. قدري صحبت كرديم. تخته زديم. غروب خداحافظي كرده رفتيم منزل فرشي و سيدكاظم. نبود. در مغازه كمپاني اتومبيل فروشي ورندرز، ميرزا علياصغر كاسب را برداشته رفتيم خيابان لالهزار در دواخانه كه جديداً لتر . قپان گذارده بود. چهارشاهي داده و خود را وزن كردم. شصت و هفت كيلو كه 22 من و 13 سير ميشود بودم. از 20 اسفند سال گذشته تا حال، كه دو ماه و خورده است و جوهر صرف ميكنم، يك من و سيزده سير وزينتر شدم. خيلي خوشحال شدم كه از پارسال بنيهام قويتر شده است. در خيابان، ميرزا قاسمخان بانك را ديدم. قدري صحبت كرده، از اقدام به شركت و تشكيل تجارتخانه شرح دادم. تأييد و تشويق نمود. به كاشف گفتم: نظامنامه آن را مطابق قانون تجارت بنويسد، حاضر كند. عصر آمدم منزل. همشيره براي تبريك عيد ميخواهد برود. گفتم نرود همينجا باشد. قبول كرد. شام خورده، خوابيدم.
يكشنبه، 28 ارديبهشت 1309:
صبح برخاستم. ورزش نمودم. خاكشير سكنجبين بعد چاي كره خوردم. همشيره رفت. فرستاد حاجي خان بيايد، نبود. مشغول نوشتن يادداشت يوميه شدم. قريب ظهر شيخ محمدحسين آمد. نقل كرد كه چهار روز قبل دماوند رفته، مراجعت كرده. [از] قنات فرحبخش مثل سابق آبي جاري نيست. خيلي تعجب كردم [كه] چهطور قناتي است كه با اينكه بهار است آب آن جاري نشده است. پول قرضي ميخواست. گفتم: منزل كه فروخته شد ميدهم. نهار خورد، رفت. راحت كردم. عصر قدري مشق كردم.
سهشنبه، 27 خرداد 1309:
صبح زود برخاسته، از پشهبند بيرون آمده، عذرا را در اطاق بيدار كرده، ورزش معمولي نموده، چون نزهت ديروز با مادرش رفته بود برود حمام، كسي نبود برود شير بگيرد. نان چاي صرف كرده، لباس پوشيده، رفتم از دواخانه خيابان عينالدوله تلفن كردم منزل ياسايي. نبود. رفتم دكان كلاهدوزي سرچشمه نشستم. مقواي كلاه مرا نبريد. اندازه گرفت. قرار شد ماهوت بخرد درست كند. قريب ظهر منزل مراجعت كردم. نهار خورده خوابيدم. عصر روزنامه ايران خواندم. انقلاب هندوستان [را] نوشته و مرخصي نصرتالدوله را، كه روز عاشورا مسوفيالممالك حضور شاه توسط كرده، درج بود. وضو گرفته، فريضه به جا آودرم. رفتم منزل امير ارفع نبود. رفتم منزل حاج معتضدالدوله. در حوضخانه نشستيم. مشغول صحبت شديم. بهطوري كه اظهار كرد، در امامزاده قاسم، باغ مشير نظام نوري را، كه قريب پنج هزار ذرع است، سه هزار تومان خريداري كرده است و خيال دارد علاقجات شهريش را كم و تقليل كند. او هم پيشبيني وضعيت بدتر را ميكرد. قريب غروب برخاسته، سري به منزل زده، رفتم منزل ميرزا جوادخان امامي، پسر امام جمعه خويي، كه دوره ششم وكيل خوي بود و به تازگي منزل سابق سردار منظم گرگاني [را] اجاره كرده در خيابان عينالدوله ماهي چهل تومان. در حياط كوچك بيروني نشستيم. بعد كي استوان آمد. صحبت شروع شد در اطراف اقدام در انتخابات. قرار شد امامي بدواً از تيمورتاش وقت خواسته، ملاقات و مذاكره نموده، زمينه خود را به دست بياورد، تا [به] دنبال ما هم تعقيب كنيم. كياستوان گفت: بهطوري كه شنيدم در باجگيران خراسان انقلاب شده، بيرق سرخ كشيدهاند و وضعيت آذربايجان هم خوب نيست. امامي گفت: يك نفر خواب ديده كه از طرف آذربايجان شعله آتش بلند شده، طرف طهران آمده، فضاي طهران را گرفته، به طرف خراسان رفته، آنجا خاموش شده است. باز نقل كرد كه ديگري خواب ديده كه در محلي اجتماع زيادي است. گفتند: شاه ميآيد بعد از قدري انتظار شاه وارد شدند. در صورتي كه داراي عمامه و ريش بلند و عبا هستند. با حالت انقلاب و تشويق مردم را مخاطب ساخته، مدتي صحبت كردند. بعد امر كردند مردم نشستند. ايشان هم نشسته باز مشغول صحبت شدند با يك حرارت و حدّت. در اين بين رفتند. خيلي حيرت كرديم و استغاثه نموديم كه خدا رحم كند. با اين وضعيت معلوم نيست چه خواهد شد. خلاصه، امامي پيشنهاد كرد كه خوب است ما سه نفر روي اصول رفاقت و تعاون متحد شويم [و] وكالت يكي از كارهاي تعاوني باشد. من قبول كردم. كياستوان تأييد و تقويت نمودند و ... شمردند در تشكيل مثلث و فوايد آن. هر سه نفر برخاسته، دست داده، تعهد معيت و رفاقت مادامالعمر كرديم. قرار شد هفتهاي دو شب، شب يكشنبه و شب چهارشنبه، سه نفري جلسه داشته، مذاكرات كنيم. كياستوان موقع ورود دو قران از من گرفت داد درشكهچي، موقع رفتن هم دو قران ديگر دادم سوار درشكه شود. جلسه آتيه منزل من شد. آمدم منزل، شام خورده، در ايوان توي پشهبند خوابيدم. شب نزهت با مادرش آمده بودند.
چهارشنبه، 28 خرداد 1309:
صبح برخاسته، بعد از ورزش، شيرچاي صرف كرده، رفتم منزل ياسايي. نبود. رفتم منزل افسر. در حياط يكتاي پيراهن نشسته بود. گفتم: آمدم شما را ببرم به وزارت داخله كه راجع به حقوق انتظار خدمت با وزير مذاكره كنيد. قبول كرد. تلفون كرد سردار ساعد نيشابوري با اتومبيل آمد. گفتم: آمدن من لازم نيست. شما برويد. سردار ساعت را سفارش كرده، رفتم منزل امير تيمور. نبود. رفتم منزل حاج معينالممالك رشتي، نوة سپهسالار ... ، كه داخل نظام بود؛ از جنگ شاهسونها تعريف كرد. قدري خُل بهنظر من آمد. بعد از ساعتي با حاج معينالممالك آمديم بيرون. سوار اتومبيل شديم. سر كوچة حمام عينالدوله پياده شدم. خوب زيرزميني ساخته شده. از قوامالسلطنه پرسيدم. گفت: منزل... دارد، بد ميگذرد. خيال دارد برود شميران يا دماوند. با كسي مراوده نميكند. يك دست بيست زديم. آمدم حوضخانه. خنك شدم. لباس پوشيدم. محمدتقي صندليها [را] در حياط زير درختها گذاشت. شيخ محسن كمالاتي، عضو ثبت اسناد، آمد. بعد فرخ ميرزا و مشيرمعظم و امير ارفع و رفيعالسلطنه و برادرش و سالار مكرم آمد. مشغول صحبت شدند. معلوم شد رفيع احمق حاكم ترشيز شده است. ساعت سه شب، كمالاتي، فرخميرزا، سالار مكرم رفتند. من [و] امير ارفع مشغول بازي بيست شديم. باختم. دكتر آصف آمد. با رفيعالسلطنه و برادرش، قرار شد فردا شب برويم ديدن حاذقالدوله، برادر صحتالدوله ـ رئيس صحيه لشكر شرق. ميعادگاه دواخانه آصف معين شد. ساعت 4 همه رفتند. من شام خورده، در پشهبند خوابيدم.
پنجشنبه، 29 خرداد 1309:
صبح برخاسته، پس از ورزش شيرچاي صرف كرده، رفتم مؤسسه تقاعد. بين راه حاج مشاورالوزاره، برادر كمالالوزاره، كه مقاعد شده [را] ديدم. شرح دعوت به ثبت اسناد و مأموريت اصفهان را نقل كرد كه مشغول تحصيل اطلاعات است. اعظمي گفت: سند خدمت را در 31 سال [و] 5 ماه صادر نموده. امضا نمودم. پيش فريور، رئيس مؤسسه، بود. او ايراد كرده كه حكم اصل نيست، اشكال دارد. بعد قرار شد اعظمي تعقيب و به امضاي او برساند. رفتم وزارت داخله، مهذبالسلطان رئيس كابينه. قدري نشستم. عبوس كرده، چيز مينوشت. قيافه تلخي داشت. دمغ است، خوشم نيامد. برخاسته، خداحافظي كرده، در اطاق ميرزا احمدخان، مدير مركز، قدري نشستم. برخاسته، آمدم. از قاپوچي دم در پرسيدم: افسر ديروز آمده؟ گفت: خير! تعجب كردم كه عجب نامردي است. رفتم اطاق ميرزاعلي اصغرخان دانش. قرار شد با كاشف شب دوشنبه براي مذاكره شركت بيايند منزل من. رفتم حجرة عبداللهيان. يك تومان از حسنآقا قرض كردم. پول نداشتم. رفتم مطب دكتر متين. يگانه ويلون زن آنجا بود. دكتر مرا اطاق عقب برد، راجع به تشكيلات تجمع صحبت كرد. قرار شد شب سهشنبه با يكي دو نفر بيايد منزل صحبت كنيم، زيرا من تجمع و تشكيلات را با عدم ميل دولت... ميدانم. با يگانه سوار اتومبيل شده، كرايه او را داده، آمدم منزل. هوا خيلي گرم بود. نهار خورده، خوابيدم. عصر برخاسته، رفتم توي حوض آب سرد. ليمو [و] گل گاوزبان خورده، لباس پوشيده، رفتم منزل دكتر حسنخان. دو نفر بودند، ... ميزدند. رفتند. مدتي با دكتر مشغول صحبت وضعيت بوديم. گفت: اگر در مجلس ده نفر با من بودند، مخالفين آزادي مردم را، كه شاه را اغفال ميكنند، تكان ميدادم. به فروغي پيغام دادم، قبول نشد. از انتخاب آتيه خود اميدوار بود، در صورتي كه معلوم نيست. ساعت دو، برخاسته رفتم منزل اميرارفع. توي باغچه نشسته بود. ميرزا محمدعليخان كركاني آنجا بود. رفت. مشروب آوردند. صرف كرد. بيست زديم. تقويم سيدجلال را آوردند. خواندم. حيرت كردم. از ناخوشي مصنوعي اميراعلم در مشهد موقع استنطاق نقل كرد و از جفربهاءالتوليه، وزير آستانه رضوي، تعريف كرد كه تعجبآور بود. بعد خوابي را نقل كرد كه چند ماه قبل ديده. خيلي غريب بود. گفت: ديدم شاه در بين زمين [و] آسمان ايستاده، مثل پرده سينما يكمرتبه غايب شد. بهجاي شاه طفلي با تاج سلطنت نمايان شد. پس از قدري، پرده قلمكاري از پهلو نمايان و بالرزش و موج حركت كرده جلوي طفل را گرفت و حايل شد، بعد محو گرديد. ساعت چهار آمدم. منزل، شام خورده، در پشهبند خوابيدم.
جمعه، 30 خرداد 1309:
صبح برخاسته، بعد از ورزش شيرچاي خورده، رفتم منزل ياسايي. آمد بيرون. بعد از تعارف، شرح قضاياي خودم در انتخابات پارلماني دوره گذشته، كه وزير دربار اطمينان داد و بهوسيله سردار اسعد وزير جنگ قول شرف داد [و] حقيقت نداشت و دروغ بود، نقل كرده، تقاضا كردم وزير دربار را ملاقات و راجع به من مذاكره كند كه اگر نظري دارند اقدام نكنم. يادداشت در كتابچه بغلي خودش كرد. بعد در انتخابات قدري صحبت كردم. گفت: دربار و شاهنظر دارد وكلا نسبت به شاه صميمي و موافق باشند. متجدّد، مطيع، با خضوع و حسين طهراني نظر موافق دارند كه وكيل شوند. از دكتر آصفالحكماء سؤال كرد كه رأي دارد يا خير، واسطه او پيش من آمده اقدام كنم. قدري تعريف كردم. از محتشمالسلطنه، پدرزنش، صحبت كرد كه نظر موافق در وكالت او دارند. بعد از من تقاضا كرد تحقيق كنم كيها زمينه در طهران دارند. از بيانات او همچو فهميدم كه در انتخابات طهران فقط نظر منفي انتخاب ميشوند مثل محتشمالسلطنه، مُهمل باشند. از دادن سه هزار تومان سالار مؤيد كه وكيل شد نقل كردم. گفت: به طهران دادند يا همانجا خوردند؟ معلوم شد طهران هم پول ميگيرند. خلاصه، بعد از ساعتي برخاسته، خداحافظي كرده، آمد اطاق جلو. ديدم جمعيت زيادي به انتظار نشستهاند (بيچاره مردم). رفتم منزل افسر. جمعي بودند. قرار شد روز يكشنبه بروم آنجا، برويم وزارت داخله وزير را راجع به حقوق انتظار خدمت ملاقات كنيم. قريب ظهر مراجعت به منزل كردم. همشيره توران رفته بود دروازه قزوين فاتحهخواني. نهار خورده، خوابيدم. عصر رفتم در حوض. فريضه عصر و شام بهجا آورده، رفتم دروازه قزوين تكيه حاج رجبعلي سنگلج منزل صحتالدوله، ديدن صادقالدوله برادرش كه تازه از مشهد آمده پسرهاي خود را اگر از امتحان خوب درآمدند جزو شاگردان اعزامي به فرنگ بفرستد. كوچهها، كثيف، تاريك [و] بيچراغ بود. فكر ميكردم كه اين مردم چهقدر نالايق و بيغيرت هستند كه هيچ اظهار و تقاضاي نظافت و روشنايي نميكنند. منزل گرمي بود. قدري نشستم. شربت [و] ميوه آوردند. صرف شد. زنها خيلي قالقول ميكردند. گله كردم كه راجع به مرحوم فخرالزمان، با اينكه سالها مريض بود، به من اظهار نكرد. جواب داد: سنوات اخيره من معالج نبودم و بعد از تجويز معلوم شد ميكروب... ، كه سل باشد، خيلي رشد كرده بود و كهنه بود. بعد نقل كرد كه صحتالدوله و اعلمالدوله در علم تسخير ارواح كار ميكنند. من منكر بودم، حالا كه ديدم قبول كردم و قطع نمودم. مخصوصاً كه گفتم روح شيخ شيپور را حاضر كردند و سؤال چند سال قبل را كه مشهد منزل من آمده بود كردم، [كه] چه خورده است. جواب داد: توت و دوغ خورده. صحيح هم بود. خلاصه ساعت 4 برخاسته آمدم منزل. شام خورده، خوابيدم. توران صبح رفت. منزلي كه كلفت شده است.
شنبه، 31 خرداد 1309:
صبح برخاسته، پس از ورزش شيرچاي صرف كرده، محمدتقي از منزل مادرش آمد. گفتم: قالي ترشيزي اطاق دفتر را جمع كرده برد بانك رهني دولتي خيابان علاءالدوله گرو گذاشت 25 تومان پول گرفت آورد. بانك پول خيلي كم ميدهد. دو سال قبل كه مشهد بودم، همين قالي را همشيرة محمدتقي در مؤسسه كليميها گرو گذارد به چهل و پنج تومان. قريب ظهر رنگ حنا در حوضخانه بستم به سرم. بعد از ساعتي شستم. خوب رنگ گرفته بود. خيال كردم من دز منزل رنگ حنا ببندم نزديك به صرفه است. ضعيفه گرگاني كاملي آمد براي كلفتي. قرار شد ماهي دو تومان خشكه بدهم با خرج ظهر. نهار خورده، در حوضخانه روي يخدانهاي خوابيدم. خيلي گرم بود. عرق كردم. عصر رفتم در حوض. فريضه به جا آوردم. عصر قدري روزنامه خواندم. كاغذي از حاجمحمد جعفر كشميري از مشهد رسيد كه در موضوع انتخاب بلديه و وكالت من اقدام خواهد كرد. اول غروب ميز و صندلي در حياط چيدند. اول شب، كياستوان، بعد امامي آمد. مشغول صحبت شديم. امامي گفت: كاغذي به وزير دربار نوشته وقت ملاقات خواستم و توسط امامجمعه، پدرم، هم اقدام كردم. سابقاً هم با شاه مذاكرده كرده بودم، بهطوري كه شاه جواب داده بودند مرا از پارتيهاي مدرس قلمداد كرده بودند. كياستوان اخباري اظهار كرد كه داور گفته من داخل بازي انتخابات نيستم و شاه شخصاً در اشخاص نظر دارند و تحت نظر مستقيم خودشان جريان دارد. بعد كردند كه اگر وسيله به دست ميآورديم ميفهميديم كه روسها در چه كارند خوب بود، زيرا شنيدم سليمانميرزا و يك نفر ... هستند و يقين با اتكال به روسهاست. من هم شرح ملاقات خودم را با ياسايي گفتم. كياستوان از بيحقيقتي ياسايي شرح داد كه در دوره ششم مانع انتخاب او بودند. رفت خودش را به نفع حزب بست. معلوم شد... خط نفت خوريان، كه ياسايي طرفدار بود، آنها اخلال ميكردند. نوشته سپرد و تسليم شد. داور هم از سر سپردههاي نفت است. قرار شد شب چهارشنبه جلسه همين جا تشكيل شود. ساعت چهار رفتند. من شام خورده، خوابيدم.
يكشنبه، اول تيرماه 1309:
صبح از خواب برخاسته، پس از ورزش شيركره صرف كرده، رفتم بيرون. از ... خيابان عينالدوله تلفون كردم بروم منزل افسر. گفتند نيستند. رفم بازار آهنگرها بابت تعمير سوختگي چادر دماوند دو تومان به سليمان كليمي دادم. وارد حجرة عبداللهيان شدم. كاغذي از عبداللهيان مشهد داشتم. بابت اجازه ژوئن سي و هشته تومان حواله كرده و دو تومان هم بابت تعمير پشتبام كسر كرده بود. شش تومان طلب حسنآقا كسر، سي و دو تومان گرفته رفتم بازار. يك سير چاي خليلي [؟] و لاهيجاني يكهزار و سيصد دينار خريده، رفتم سراي حاج محمداسماعيل، نزديك چهار سو كرچك كه شعبه بانك ملي آنجاست. از پلههاي دست راست بالا رفته وارد حجره نماينده مدير حبلالمتين، كه جوان لاغر و از بستگان مدير حبلالمتين است [و] سابقاً تجارت ميكرده، شدم. بعد از پرسش حال، دو تومان بابت 6 تومان آبونمان يكساله دادم. از آنجا رفتم حجره ميرزا علياصغر دانش. نبود. دم دكان شسخ عبدالحسين خرازي، كه در بازار سقطفروشهاست، نشستم و [انتخاب] او را به وكالت بدي تبريك گفتم. قسم خورد كه من مايل نبودم. پسرهاي من رأي ندادند. كانديدي است كه دولت كرده، عمله و حمالها را برده رأي دادهاند. قدري با عابرين و زنها شوخي كرد و زير پيراهني تور توسط او خريدم به نه قران و هفتصد دينار. رفتم مطب متين همايون. گفتم: پس فردا شب يادش نرود. يك نفر آنجا بود كه بر ردّ بهاييها كتاب طبع كرده و مدير روزنامه شده است. قرار شد براي من بفرستد. از آنجا كلاهدوزي رفته، پنجهزار داده، كلاه تعميري خود را سر گذارده. هوا گرم بود. سوار درشكه شده، آمدم منزل. نهار صرف كرده، قدري استراحت نموده، عصر رفتم در حوض. فريضه به جا آورده، عصر رفتم منزل افسر. ركنالدوله آمد، برادر سردار مسعود بجنوردي. غروب آمدم منزل. گفتم محمدتقي ميز صندلي در حياط گذاشت. تا ساعت 4 منتظر شدم. كاشف و دانش نيامدند. حدس زدم كه چون به دانش گفتم كه حقوق نميدهم، به ضرر من خواهد بود. كاشف ديد نميتواند استفاده ببرد، نيامد. شام خورده، خوابيدم.
دوشنبه، 2 تيرماه 1309:
صبح از خواب برخاستم. پس از ورزش، شيركره صرف كردم. محمد، آدم حائريزاده، آمد كه سيدكاظم يزدي تلفون كرده فردا عصر بياييد منزل. كاغذ كشميري و عبداللهيان و ضياءالاطبا را دادم محمدتقي برد پستخانه. ظهر نهار صرف كرده، راحت [كردم]. عصر توي حوض رفته، فريضه به جا آورده، مشغول روزنامه شدم. اول شب، موسوي، دكتر، عادل خلعتبري ـ مدير روزنامه آينده ـ آمدند. صحبت در بين آمد. از عمليات غلط ... و اختلافات و لجاج و خودخواهي مدرس و سياست ايران گفتم كه در اين مدت خلعتبري نشنيده بود. بالاخره مطلب رفت روي تجمع و تحزّب. ساعت چهار شام خورده، رفتند. من هم خوابيدم.
سهشنبه، 4 تيرماه 1309:
صبح با حالت كسالت، ديرتر از خواب برخاسته، بعد از ورزش شيركره صرف كردم. اسناد مؤسسه كليمي، كه پارسال در 26 و 29 محرم اسباب سه فقره گرو گذارده شده بود مدت يكسال تا امروز گذشته، دادم به محمدتقي و ده تومان كه برود و فرع آنها را داده، سند را تجديد كند. قريب ظهر مراجعت و انجام داده بود. ظهر نهار صرف و راحت كردم. عصر رفتم منزل سيدكاظم. سر خيابان باغ سپهسالار، شريالدوله بنيآدم را ديدم. با پسرش بود. احوالپرسي كرديم. وارد منزل سيدكاظم شدم. ديدم داور، وزير عدليه، با احتشامزاده تختهنرد ميزنند. نجومي، نماينده دروغيآباده، و فخامالسلطان، مستخدم مجلس، و دكتر طاهري هم آنجا هستند. وزير عدليه دست داد. سايرين برخاسته تواضع كردند. وزير عدليه هم برخاست. تعارف كرديم. از فرحبخش پرسيدند. گفتم: آبش خشك شده است. تخته تمام شد. وزير عدليه [و] احتشامزاده [و] طاهري رفتند. سيدكاظم، فخام، نجومي قدري ترياك كشيدند. از انتخابات تحقيقات كردم. گفتند: تمام با وزير دربار است. چند نفري خارج ميشوند. تكليف هيچكس هم معلوم نيست. نجومي گفت: برويم دماوند. آنها نيز رفتند. سيدكاظم گفت: بچة خان شوكت مرده، ميخواهم بروم پرسش حالي كرده، تسليت بگويم. من هم ... شدم. جوانك خوشروي يزدي وارد شد. او هم با ما آمد تا دم منزل خانشوكت سر خيابان صفي عليشاه. منزل نبود. پسرش آمده تأثرات خود را پيغام داده مراجعت كرديم. سر خيابان خانقاه، سيدكاظم خداحافظي كرد، رفت. من با يزدي سمت سرچشمه روان شديم. معلوم شد شيخالاسلام اردستان است، كلاه گذارده. به اميرامجد رسيده، تعارفي كرده، رد شديم. سرچشمه از او جدا شده آمدم منزل. كياستوان بود. در زمينه تشكيلات و اجتماعات صحبت كردم. گفت:من حاضرم داخل تشكيلات كه ميگوييد بشوم. امامي نيامد. اميرارفع وارد شد موقعي كه با كياستوان شطرنج ميزدم. بردم. او بازي كرد بردم. مشروب خوردند. بيست زديم. ساعت چهار رفتند. شام خورده، خوابيدم.
چهارشنبه، 4 تيرماه 1309:
صبح برخاسته، پس از ورزش شيركره صرف كرده، رفتم منزل آصفالحكماء. به زوار تلفون كردم عصر بيايد منزل. به شاهزاده افسر تلفون كردم برود براي حقوق انتظار خدمت وزير داخله را ببيند. با دكتر قرار داديم روز جمعه برويم كرج. از آنجا رفتم خيابان صاحب اختيار، مطبعه پيكرنگار. صد عدد كارت به هفت هزار دادم چاپ كرده بود. گرفتم، پنج هزار دادم. تقاضا كرد بيگلري را ببينم پلاك برنجي درها را به او بدهم. قبول كرده، به منزل مراجعت كردم. ضعيفه گرگاني رفته بود. بابت نوكر و كلفت بد ميگذرد. گفتم: توران كه جاي ديگر كلفتي ميكند بيايد اينجا ماهي دو تومان ميدهم. نهار صرف كرده، بعد از خواب در حوض رفته، فريضه بهجا آورده، عصر صندلي ميز در حياط گذاردند. كاغذي افسر نوشته بود كه وزير داخله گفته از اول خرداد منظور خواهد شد. زوار آمد. به او گفتم: قرار شد فردا وزير داخله را ديده، جديت كنيد، بلكه از فروردين منظور شود. عباس ميرزا، محمد وليميرزا، فرخميرزا، طريقتي با عيالش، رفيعالسلطنه و برادرش آمدند. تا ساعت چهار بودند. زوار لودگي كرد، همه خنديدند. رفتند. طريقتي را اصرار كردم با خانمش، كه دختر معززالملك است، شب نرود. قبول نكرد. رفت. من هم شام خورده، خوابيدم.
جمعه، 13 تيرماه 1309:
صبح برخاسته، بعد از ورزش شيرچاي صرف كرده، رفتم منزل ميرزا عبدالله ياسايي نماينده سمنان. جمعي در اطاق به انتظار نشسته بودند. هوا فوقالعاده گرم بود. بعد از مدتي آمد بيرون. فكر كردم كه احتياج چگونه مردم را پست و طرف را اهميت ميدهد كه يك ساعت مردم را منتظر ميگذارد و افاده ميكند. قدري نشسته، برخاستم بيايم. گفت: مطلبي دارم. در صندلي پهلو نشستم. گفت: با وزير دربار راجع به وكالت شما صحبت كردم پارهاي اظهارات عدم موافقت كرد كه فلاني به درد امروز نميخورد زيرا خيلي عاليجنابانه حركت ميكند و هر دوره يك قسم آدم لازم است. بهعلاوه گفت: جم والي خراسان به من تلگراف كرده كه پدر ميرممتاز مرحوم شده او را روانه داريد. تعجب كردم كه چه نقشهاي است [كه] والي همچو تلگرافي نموده، در صورتيكه پير ارسال در ماه ذيقعده ابوي مرحوم شده است. گفتم: پدر من ذيقعده 1347 مرحوم شده است. او هم مثل من تعجب كرد. بالاخره گفت: خوب است ملاقاتي از وزير دربار بكنيد، زيرا عدم مراوده و ملاقات را حمل بر بياعتنايي ميكنند و آنچه فهميدم عدم موافقت هم همين زمينه است. خلاصه گفتم: جنابعالي داراي تجربه هستيد. روزگار هميشه به يك منوال نيست، نوبت ما هم يحتمل برسد، قدري حوصله و صبر لازم است و اين ترتيب قابل دوام نيست. تصديق كرد. خداحافظي كرده، رفتم منزل زوار. اتومبيل او را حاضر كردند. سوار شديم. در سرچشمه حاجمحمد اسماعيل نام مشهدي را، كه گفته خوب ميخواند، توي اتومبيل گذاشت. رفتيم دم دواخانه شرق متعلق به دكتر آصف. دكتر و عباسميرزا منتظر بودند. سوار شده رفتيم دربند. هوا خيلي گرم بود مثل شهر. مردم در حركت بودند. از رودخانه رد شده رفتيم در يك باغچه كه بالاخانه داشت. حاجي رفت قاليچه [و] اسباب آورد. لخت شديم از گرما. حاجي آمد. يك جواني كه لهجه رشتي داشت، معلوم شد معلم مدرسه پهلوي است [و] ويلون ميزند، با يك خانم و ويالون وارد شدند. خانم چشمهاي درشت مشكي داشت. بدگل نبود. تا چادر سر داشت مورد توجه بود. چادر را كه برداشت كيفيت و توجه تمام شد. زوار مشروب خورد و چرند گفت و گرفتن حقوق وكالت را جنابت ميگفت. عصر نهار خورديم. ورقبازي كرديم. از شدت گرما در حوض رفتيم. مثل شهر بود. قريب غروب آمديم. سر پل دربند. خيلي شلوغ بود مثل شهر. سوار اتومبيل شديم، رسيديم سر پل تجريش. جمعيت فوقالعاده از سواره و پياده در حركت بودند. عملهجات مشغول خراب كردن ساختمانهاي تجريش نزديك پل بودند. اجرت ميگرفتند راه پهلوي سعدآباد را درست ميكردند كه توي باغ بيندازند. راه دربند را از پشت باغ گنجهاي درست ميكردند و ديوار خيلي بلندي ميكشيدند. گويا احتياط ميكنند. سر پل ديدم تيمورتاش توي اتومبيل از خيابان پهلوي ميآمد. ما هم طرف خيابان پهلوي روانه شديم. از سر پل به طرف شهر مقداري از طرفين خيابان را مشغول ساختمان منازل بودند. هوا گرم [و] روي شهر غبار گرفته بود. رسيديم سر خيابان كه آب كرج ميآمد. جمعيت زيادي با درشكه و پياده در حركت بودند. از دوازده دولت وارد شهر [شديم]. سه راه سيدعلي، من، دكتر، عباس ميرزا با زوار خداحافظي كرده، قرار شد هفته آتيه برويم دماوند. دكتر رفت ملاقات نصيرالسلطنه برادرزنش. من عباس ميرزا رفتيم صنيعالسلطان. از گرما آه [و] ناله ميكرد. روي تخت نشستيم. با شاهزاده تخته زديم. دو قران باختم. قرار شد كرايه درشكه داده شود. ساعت 3 با درشكه آمديم سهراه امينحضور پياده شديم. شاهزاده رفت منزل. من هم آمدم منزل. كسل بودم. بچههاي جاي خودشان را توي حياط پهلوي حوض انداخته بودند. همشيره توران كرسيهاي بزرگ را پهلوي هم گذاشته، براي خودش جا درست كرده بود. قدري خورش خورده، خوابيدم. هوا حبس و گرم بود. تصميم گرفتم بروم دماوند.
شنبه، 14 تيرماه 1309:
صبح از خواب برخاستم. بعد از ورزش شيرچاي صرف كردم. ابوالقاسم پسر داية عيال دكتر آصف، كه جوان بيست و دو ساله، چشم راست كور، سفيدپوست، كه قرار داده بوديم ماهي سه تومان مواجب [و] مخارج بدهم، آمد. باغچهها را آبپاشي كرد، مشغول خدمت شد. كليمي قوم حاجيموسي كه ميخواهد باغ خودش را بفروشد آمد. جواب دادم كه ديشب كاغذ سيدجواد آمد. زمين باغ را بيست تومان قيمت كرد، و سي تومان هم اعيان را. گفتم: من زير شانزده تومان ميخرم، اگر خواستيد بياييد عمل آن را تمام كنيم و الا من طالب نيستم. او رفت. مشغول نوشتن ياداشت يوميه شدم.
شنبه، اول آذر 1309:
صبح آفتاب زده بود. برخاسته، بعد از ورزش معمولي و صرف شيرچاي، دايي دوستمحمد آمد براي همشيرهاش كه ميخواهد [به] دماوند مراجعت كند. پول خواست. چون نداشتم، موكول به فردا كردم. لباس پوشيده، رفتم پستخانه سهراه امينحضور. پاكتي كه به ميرزا ابراهيم، مباشر دشت مزار، به جهت كاشتن بادام نوشته بودم، به رئيس پست، كه ميرزا رحيمخان خاكپور است، دادم سوار واگون شده سيصد دينار دادم. ميدان سپه پياده شده رفتم پست تلگراف. در محاسبات اداره ملزومات پيش شاهزاده عباس ميرزا قدري نشسته، چاي خورده، با رضوي رئيس محاسبات و شاهزاده صحبت كرده، رفتم وزارت داخله اطاق ميرزا احمدخان، مدير مركز. از حواله خرج سفر زوار، كه بابت طلب [به] من واگذار كرده، سؤال كردم. گفت: هنوز صادر نشده است. رفتم بازار، حجره عبداللهيان، پنج تومان براي خرجي قرض كردم. و يك پالتو باراني [به] پنج تومان خريدم. از او مراجعت كرده، ساعت طلاي خود را كه داده بودم پاك كنند گرفتم. سه هزار اجرت دادم. ديوان بيگي را ديدم. پرسش كردم. معلوم شد هنوز از بلوچستان انتخاب نشده است. رفتم مطلب دكتر متين. دو قران به نايب علي آدمش دادم چلوكباب آورد، خوردم. از دختر ملكآرا، كه آنجا ميرود، شرحي گفت. دكتر نبود. رفتم دكان خياطي. نيمتنه برك را پُرپ كرد. از محله كليميها به كوچه شهابالملك منزل ميرزا ابوالحسنخان نرستي، داماد آقازاده، وارد شدم. پسر حاجمجتهد نيشابوري، كه چند روز است طهران آمده، ديدم. از آنجا به منزل آصفالحكماء رفته، ميوه، آجيل خوردم. با تلفون از زوار و انتخاب او جويا شدم. گفت: ضياءالاطبا را از ترشيز [و] مسعود ثابتي، پسر نايبالتوليه مرحوم كه پسره هرزه معيوب است، از بجنورد معين كردهاند انتخاب شوند. و معتضدالدوله ، برادر ابتهاجالسلطان نوكر شوكتالملك، از بيرجند. ولي تكليف من و اقبالالسلطان و محل در جز هنوز معلوم نيست. در صورتي كه صدرالتجار ديروز ميگفت در جز را هم در ازاي چهار هزار تومان به اقبالالسلطان واگذار كردهاند. و... هم مسعود ثابي با خانم فرنگي كه تازه گرفته مهماني كرده و به وكالت بجنورد منصوب گرديده است. با آصفالحكماء در خيابان قدري گردش كرديم. هوا قدري سد شده. بعد به منزل مراجعت، فريضه بهجا آورده، مشغول يادداشت شدم. از اواخر مهر كه از دماوند مراجعت نمودم تا امروز يادداشت خود را ننوشتم. در خيابان پيشخدمت وزارت داخله گفت: در محاسبات شما را خواستهاند. منزل كه وارد شدم، گفتند آدم وزارت داخله دو سه مرتبه آمد، گفت حكم حكومت آوردم. قرار شد فردا صبح بيايد. دانستم حكومت چهارمحال است. با اينكه او رد كردم و بعد كه مجدداً اصرار كردند با شرط پرداخت حقوق انتظار خدمت گذشته موقتاً تا شب عيد قبول كردم. هنوز تكليف حقوق انتظار خدمت را معين نكردهاند، حكم فرستادهاند. ساعت چهار شام خورده خوابيدم.
يكشنبه، 2 آذر 1309:
صبح برخاسته. بعد از ورزش و صرف شيرچاي، محمدخان پيشخدمت پرسنل وزارت داخله آمد، حكم حكومت چهارمحال اصفهان را با ماهي صد و بيست و چهار تومان مواجب، با يك مراسله مبني بر تأكيد حركت آورد. رسيد و دو تومان انعام دادم. نمرة حكم 6269، نمرة مراسله 6277. بعد رفتم وزارت داخله، ادارة محاسبات. رئيس ميرزا مهديخان فهيمالسلطان است. بعد از تعارفات معلوم شد حقوق انتظار خدمت مرداد هذهالسنه را براي من حداقل رتبه 6 را منظور و ضمناً وزير داخله، اديبالسلطنه، معين كرده كه پانزده تومان از آن را بدهم به حسينخان وثوق. حواله صندوق خزانه كل كردم. يك حواله چهل و يك تومان [و] چهار هزار و هشتصد دينار بقيه را به من دادند كه از خزانه بگيرم. رفتم اطاق اداره مركز، با مدير مركز صحبت كرده، دو سية بلديه شهر كرد مركز چهارمحال را ديدم. اسامي وكلاء انجمن را يادداشت نموده، مراجعت به منزل كردم. نهار صرف و چرتي زدم. روزنامه ايران آوردند. ديشب شاه از دزداب وارد خاش بلوچستان شدهاند. كنفرانس لندن تشكيل، دولت انگليس حاضر شده است هند را مستعمره بشناسد و استقلال داخلي بدهد. عصر كاغذي به افسر نوشته، بابت قيمت منزل دويست تومان خواستم كه تلگرافي به راه كند. كاغذي به ضياءالاطبا نوشتم براي گودميلوك مستأجر پيدا كند. به عبداللهيان نوشتم بازديد حاج محمدرضا معمار را بفرستد. به گرايلي نوشتم صد تومان سبزواري را بدهد عيال براي من پيدا كند، از توقف اشخاص در مشهد اطلاع دهد. عصر و اول شب فريض به جا آورده، رفتم درب منزل فرخميرزا. حواله حقوق را دادم كه فرخميرزا بگيرد، بيست تومان طلب خودش را بردارد. از آنجا رفتم منزل مشير معظم. تنها بود. گفتم: دويست تومان از برادرش براي من قرض كند. صحبت متفرقه پيش آمد. گفت:عباسميرزا اسكندري و مدير رمز هيئت وزراء نظر به ارتباط با روسها بر اثر يادداشتهاي آقابيگوف، كه در جرايد فرانسه درج ميشود، دستگير و توقيف شدهاند و روزنامه فرانسه پولهايي كه تيمورتاش گرفته، به جزو درج كرده، و مشهور است در قسمت مربتطين با روسها و گرفتن پول ذيمدخل بوده. آقابيگوف اسم او را هم كه از خوشتاريا پول ميگرفته ذكر كرده است. ساعت سه به منزل مراجعت، شام خورده، خوابيدم.
دوشنبه، 3 آذر 1309:
صبح برخاسته، ورزش نمودم. شيرچاي صرف، كاغذهاي پست هوايي را دادم دوستمحمد برد پستخانه سهراه داد. روزنامه ايران آوردند. ديروز شاه وارد اينشهر بلوچستان (فهرج) شدهاند. ظهر نهار صرف، قدري راحت، عصر و مغرب فريضه بهجا آورده، سه توپ برك براي فرخميرزا فرستاده، رفتم منزل حائريزاده. دكتر آصف آمد. ساعت چهار مراجعت، شام خورده، خوابيدم. ابوالحسن مبتلا به درد گلو و پا شده بود. نهار حاجمحمود دلال آمد.
سهشنبه، 4 آذر 1309:
صبح برخاسته. ديدم دوستمحمد رفته. خيال كردم رفته شير بگيرد. بعد از ساعتي، دايياو كه دستفروشي ميكند آمد كه مادر دوستمحمد ميخواهد برود دشتمزار، دوستمحمدبيايد او را ببيند. ساعتي معطل شد. نيامد. معلوم شد لباسهاي كهنه خود را برداشته، فرار كرده كه با مادرش برود. اين هم دهاتي متقلب. آدم فرخميرزا دو توپ برك پس آورد. براي گرفتن حقوق انتظار [خدمت] و مهر كردن ليست خزانه، مهر مرا خواسته بود. جوف پاكت فرستادم براي او. گوهر كليمي با دو نفر مرد كليمي آمد. فرستادم محضر رسمي ميرزا ابوالحسن تربتي او را معرفي كند قبال ملك دشتمزار نوشته شود. دلال كليمي آمد. گفت: زن بيوه پيدا كردم ماهي صد تومان عايدي دارد. رفت عصري بيايد. رفتم تلگرافخانه، عباسميرزا را ديده، از عبداللهيان شش تومان قرض كرده، برگشتم منزل كلفت و نوكر نداشتم. همشيره محمدتقي نهار حاضر كرد. خوردم. قدري راحت كردم. هوا ابر و سرد بود.
دوشنبه، 10 آذر 1309:
صبح برخاستم. خاتون را كه در اطاق مجاور خوابيده بود، بيدار كردم. بعد از ورزش، شيرچاي صرف، كاغذي در جواب افسر راجع به معامله منزل نوشتم و خواستم پول بفرستد. لباس پوشيده، پاكت را به پستخانه سهراه امينحضور براي [ارسال] هوايي داده، با درشكه رفتم بازار. خيابانها بينهايت گِل بود. اتومبيلهاي كرايه دو زرع گِل به اطراف پرتاب ميكرد. حقيقتاً با تمام تظاهرات، گشاد كردن خيابانها و نقاشي دكانها، شهر كثيفي است. زمستان از گل و تابستان از گرد و خاك قابل عبور نيست. رفتم حجره عبداللهيان براي معامله منزلهاي ديگر. حاج محمدابراهيم ميلاني آمد. مذاكره كرد كه بايرة قباد نيشابور، كه هر يك نصف شريك و مالك هستيم، ثبت داده شود و هر يك هم صد تومان بدهيم خرج قنات شود. با عبداللهيان قرار داديم فردا برويم حضور رسمي ميرزا ابوالحسن خراساني عمل معامله دو منزل ديگر را با او تمام كنيم. از آنجا رفتم مطب دكتر متين. پسر ملكآرا، كه عضو بلديه وارتين [؟] است، آنجا بود. بعد مدير علاج [؟] مزخرف بيحقيقت آمد. فرستادم يك ظرف چلوكباب آوردند. صرف كردم. رفتم محضر ميرزا ابوالحسن [در] بازارچه شهابالملك. قدري در خصوص معامله صحبت كردم. از آنجا رفتم منزل حاجمعتضدالدوله. پسر بزرگش باد فتق داشت در مريضخانه عمل كرده بودند. آورده بودند منزل. اندروني زير كرسي نشسته بودند. مشايخي، كه رئيس ابتدايي مشهد بود سابقاً، آنجا بود. قدري از من تعريف كرد. صحبت حكومت چهارمحال شد [و] انقلابات خراسان. بعد از ساعتي رفتم منزل حائريزاده. چند نفري بودند. ميرزا حسين جلال آشتياني، كه سابقاً نوكر عينالدوله بود، آنجا بود، حائريزاده سفارش كرد مشتري پيدا كند منزل او را در ده هزار تومان بفروشد. آمدم منزل. كاغذي از وزارت داخله آورده بودند. نمره 6500. روي پاكت نوشته بودند: خيلي فوري. باز كردم. نوشته شده بود: حتماً دو روزه به طرف چهارمحال حركت كنيد و از وزارت دربار تأكيد شده بود. بعد شام خورده، خوابيدم. ابوالحسن كرسي گذارده بود. هوا صاف و سرد بود.
شنبه، 11 آذر 1309:
صبح، آفتاب زده بود برخاستم. هوا صاف و سرد بود. علياكبر شير آورد. خاتون چاي حاضر كرد. بعد از ورزش، شيرچاي صرف و اصلاح نموده، با درشكه رفتم بازار. كوه البرز را تا پائين برف مستور كرده. خيابانها فوقالعاده گل بود. بين راه جناب دماوندي را ملاقات كردم. از حجره، با عبداللهيان به كوچه شهابالملك، كه سابقاً بازارچه بود، منزل ميرزا ابوالحسن تربتي، كه محضر رسمي دارد، رفتيم. دو باب منزل متصل به هم، كه دكتر اكاپيوف سكني دارد، يكي را با يكي ديگر كه مريضخانه كرده بود به انضمام گاراژها فروختم به حاج ميرزااحمد عبداللهيان به مبلغ پنج هزار و ششصد و هفتاد و هفت تومان،كه دو هزار و ششصد و كسري را نقد و سه هزار تومان را هم بعد از ثبت اسناد، 6 ماهه از قرار ماهي پانصد تومان بدهد. صيغه را ميرزا ابوالحسن جاري، پانصد تومان اسكناس عبداللهيان همراه داشت، دست گردان شد و بابت پول داد. قرار شد قبال و سند رسمي دو روزه نوشته و امضاءو تمبر و ثبت دفتر شده، بقيه پول را بدهد. ظهر برخاسته، عبداللهيان رفتم حجره، و من پانصد تومان را برداشته، آمدم منزل. نهار خورده، خاتون را فرستادم منزل ميرزا مرتضيخان اعضاء پست، از باب مادرش، كه بگويد خانم عيال او بيايد. بعد از ساعتي آمد. مذاكره شد چهار صد تومان بگيرد، منزل بيروني و اندروني را بيع شرط بگذارد و نصف از منزل اندروني به ماهي 6 تومان واگذار كند كه همشيره [و] محمدتقي با نور چشمي ابوالحسن منزل كنند و در غياب من آنجا باشند. هرگاه خواستم بيايند چهارمحال، اسبابها را در يك اطاق ريخته، كرايه آن را از بابت ماهي شش تومان كسر، بقيه را مرتضيخان ماه به ماه بدهد. فقط اختلافاتي ايجاد شد كه من گفتم ساختمان رو به قبله را واگذار كنند. او خواست پشت به قبله را بدهد. و قرار شد شب با شوهرش مشاوره نموده، فردا صبح اطلاع بدهد. ميرزاحسين آشتياني دلال آمد. رفت. فريضه عصر وشب را به جا آوردم. از ديشب كرسي گذارده بودند. رفتم زير كرسي مشغول تحرير شدم. منبع:«مطالعات سیاسی»، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ج 2، ص 66 تا 140 این مطلب تاکنون 3741 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|