ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 133   آذر ماه 1395
 

 
 

 
 
   شماره 133   آذر ماه 1395


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
دو روایت از یک قتل

آیت‌الله سیدحسن مدرس نام‌آورترین روحانی مشروطه‌طلب و آزادیخواه؛ پس از سالها مبارزه در راه حفظ و گسترش دستاوردهای انقلاب مشروطیت ایران که مهمترین آن حضور در چند دوره مجلس شورای ملی و در همان حال مخالفت با روند ناصواب صعود رضاخان بر اریکه قدرت و سلطنت و اقدامات خلاف رویه او بود، نهایتاً طبق خواسته و موافقت رضاشاه در شب دهم آذر ماه سال 1316 توسط چند تن از مأموران اداره آگاهی و تأمینات شهربانی در تبعیدگاهش، کاشمر به شهادت رسید.
فقط پس از سقوط نهایی رضاشاه از سریر سلطنت بود که دادگاه ویژه رسیدگی به جنایات دوران سلطنت او توانست عاملان و مباشران قتل مرحوم مدرس را شناسایی، محاکمه و معرفی کند. براساس مدارک ارائه شده از سوی دادگاه، اشخاص مشروحه زیر در توطئه قتل سید حسن مدرس دخیل بوده‌اند:
- رسدبان دوم محمود مستوفیان رئیس وقت شهربانی کاشمر،
- حبیب‌الله خلج از مأموران شهربانی کاشمر،
- یاور محمدکاظم جهانسوزی رئیس وقت پلیس شهربانی مشهد،
- پاسیار منصور وقار
- رکن‌الدین مختاری رئیس وقت اداره کل شهربانی.
بدین ترتیب با دستور مستقیم رضاشاه که از سوی رکن‌الدین مختاری اجرای آن به ریاست شهربانی خراسان محول شد، نهایتاً محمود مستوفیان، حبیب‌الله خلج و محمدکاظم جهانسوزی با معاونت یکدیگر در شب دهم آذر 1316 آیت‌الله سیدحسن مدرس را ابتدا مسموم و سپس خفه کرده به قتل می‌رسانند.
همسر سرهنگ اقتداری (قبل از واقعه قتل مدرس رئیس شهربانی کاشمر بود و به خاطر اجتناب از قتل مدرس سمتش را به محمود مستوفیان واگذار کرده بود) درباره روند قتل مدرس توسط مأموران شهربانی رضاشاه به دادگاه محاکمه جانیان شهربانی رضاشاه چنین توضیح داده است:
در سال 1316 مرحوم اقتداری شوهر من که رئیس شهربانی کاشمر بود به مشهد حرکت کرده، بنده هم با او به مشهد رفتم. سرهنگ نوایی ایشان را مأمور کرده بود که برود به خواف و مرحوم مدرس را از خواف به کاشمر بیاورد. بنده از آنجا به کاشمر بازگشتم و مرحوم اقتداری به خواف رفت. تقریباً ساعت ده و یازده بود که مرحوم اقتداری آمدند. مرحوم مدرس هم با ایشان بود با یک نفر مأمور وارد شد به منزل. مرحوم مدرس در منزل ما بود. مرحوم اقتداری نزدیک شهربانی یک خانه اجاره کرد و مرحوم مدرس را بردند در آن خانه. دو روز بعد مرحوم اقتداری آمد منزل دیدم اوقاتش خیلی تلخ است و گرفته است. گفتم چه خبر است؟ ابتدا چیزی نگفت چون خیلی اصرار کردم اظهار کرد: «یک دستوراتی راجع به این سید بیچاره و از بین بردن او رسیده است که نمی‌دانم چه کنم» و می‌گفت «اگر من این کار را بکنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نکنم از دست این شیرهای درنده چه کنم که خودم را ممکن است از بین ببرند.» من گفتم «ممکن است استعفا بدهید؟» گفت «همین خیال را دارم» و استعفا داد.
این استعفا در زمان سرهنگ وقار رئیس شهربانی خراسان بود. استعفای او قبول شد و دستور دادند که شهربانی را تحویل محمود مستوفیان بدهد. ایشان شهربانی را تحویل داد به مستوفیان ولی چون دستوری راجع به تحویل مدرس نرسیده بود از تحویل دادن او خودداری کرد. البته مستوفیان اصرار می‌کرد که مدرس را هم تحویل بگیرد. در این بین یاور جهانسوزی آمد به کاشمر به اتفاق حبیب‌الله خلج پاسبان که مأمور مشهد بود. جهانسوزی آمد به منزل ما و خطاب به همسرم گفت: «اقتدار چرا معطلی و چرا حرکت نمی‌کنی؟» مرحوم اقتدار گفت «معطلی من راجع به این حبسی است که او را چه کنم؟» گفت «او را هم باید تحویل محمودخان مستوفیان بدهید.» ایشان هم مدرس را تحویل مستوفیان داد و فردای آن روز حرکت کردیم مشهد و همان روزی که جهانسوزی آمد و این صحبتها را با اقتداری کرد، گفت «من می‌روم یک روز مأموریتی دارم انجام می‌دهم و برمی‌گردم. تا من برگردم شما نباید اینجا باشید.»
بعد از دو روز گویا روز سوم بود یک روز اقتداری به من گفت دیدی خدا با ما بود که این کار را نکردیم. گفتم چه شده است؟ گفت:
«همان شب که ما حرکت کردیم جهانسوزی از مأموریت به کاشمر برمی‌گردد و با حبیب‌الله خلج و محمود مستوفیان مشروب زیادی می‌خورند و می‌روند به اقامتگاه مدرس. آنها با مدرس سماوری آتش می‌کنند و چای می‌خورند. در اول چای را خود مرحوم مدرس می‌ریزد برای آنها. دفعه دوم محمود مستوفیان می‌گوید اجازه می‌دهید من چای بریزم؟ اجازه می‌دهند چای می‌ریزد و دوای سمی را در استکان مدرس می‌ریزد و چای را می‌خورند. چون مدتی می‌گذرد و می‌بینند اثری نبخشیده جهانسوزی برمی‌خیزد و اشاره به مستوفیان می‌کند و از اطاق بیرون می‌رود. مستوفیان هم عمامه سید را که سرش بوده برداشته و می‌کند توی دهانش تا خفه شود و همان شبانه هم می‌برند دفن می‌کنند.»
دستوری که برای از بین بردن مدرس از تهران آمده بود تلگراف رمزی بوده. مرحوم اقتداری آن تلگراف را که رمز بود با کشف آن که در خارج کشف کرده بود به من نشان داد. نوشته بود باید به طوری که هیچ کس حتی قراول درب اطاق مدرس هم نفهمد با استرکنین (نوعی سم بسیار قوی) او را از بین ببرید... مرحوم اقتداری از مشهد به شهربانی همدان منتقل شدند و پس از بیست روز از ورود به همدان مریض شد. او بر اثر دوای عوضی که داده بودند جان خود را از دست داد.
***
روایت سرپرست تلگرافخانه رضاشاه از دستورات رد وبدل شده برای قتل شهید مدرس نیز می تواند نیمه های پنهان این جنایت هولناک را آشکارتر نماید.
«محمدارجمند» از هفده سالگی در اداره‌ تلگراف همدان مشغول کار شد و طی دوران طولانی خدمت خود مشاغلی مانند تلگرافچی مخصوص سردار استاروسلسکی فرمانده فوج قزاق در گیلان، ریاست بخش تلگرافهای لاتین در مشهد، نمایندگی مجلس موسسان از مشهد و سپس به مدت شش سال از 1305 تا 1311 سرپرستی تلگرافخانه اختصاصی رضاشاه را بر عهده داشت. خاطرات وی از این دوران شش ساله در دربار پهلوی بسیار جالب و خواندنی است، زیرا او با دیکتاتور ایران تماس روزمره داشت و حتی گاهی شبها نیز رضا شاه با لباس خانه به دفتر ارجمند رفت و آمد می‌کرد.
آنچه می خوانید ماجرای قتل آیت الله مدرس به نقل از خاطرات ارجمند است که در کتاب « شش سال در دربار پهلوی» به چاپ رسیده است:
«یکی از وقایع اتفاقیه در مدت ماموریت خراسان من که از سال 1314 شروع شد و در سال 1320 خاتمه پیدا کرد، قتل مرحوم مدرس بود که تفصیل آن را ذیلا برای استحضار خوانندگان می نگارم. مرحوم مدرس بنابر امر رضاشاه مدتی در خواف تبعید و زندانی بود، به این معنا که در خواف منزلی برای او تهیه کرده بودند و یکی دو نفر مامور و پاسبان مامور حفاظت این پیرمرد سید جلیل القدر بودند. بعد از واقعه مسجد گوهرشاد و اعدام اسدی و عزل سرهنگ نوایی، سرهنگ منصور وقار که از صاحب منصبان نجیب و اصیل شهربانی بود به ریاست شهربانی خراسان منصوب شد و وارد مشهد گردید.
به قرار مسموع موقعی که برای خداحافظی در تهران پیش مختاری، رئیس شهربانی می رود، او پاکت سربسته و لاک و مهر شده‌ای را که خطاب به سروان محمد کاظم میرزا جهانسوزی، صاحب منصب شهربانی مشهد بوده به او می دهد و می‌گوید این پاکت را در مشهد به محمد کاظم میرزا تسلیم کند. محتویات این پاکت به طوری که بعدا معلوم شد، دستور اعدام مرحوم مدرس بود که مقدمات آن در زمان ریاست شهربانی سرهنگ نوایی چیده شده بود.
سرهنگ وقار پاکت را از مختار می گیرد و بدون آنکه بداند محتوایش چیست، پاکت سر به مهر را در مشهد به محمد کاظم میرزا تسلیم می کند. محمد کاظم میرزا فردای آن روز تقاضای ده روز مرخصی از سرهنگ وقار می کند و می گوید ماموریتی به او محول شده که باید خیلی محرمانه انجام بدهد و تقاضای مرخصی برای انجام دادن این ماموریت سری است. ناچار سرهنگ وقار بدون اینکه از ماموریت او اطلاع پیدا کند به او مرخصی می دهد . سرهنگ وقار که مردی بسیار ترسو و احتیاط کار بود، جرات نمی کند از محمد کاظم میرزا سئوال کند چه ماموریتی دارد.
بالاخره محمد کاظم میرزا شبانه از مشهد به خواف حرکت می‌کند و مرحوم مدرس را از خواف به کاشمر منتقل می نماید. غروب یکی از ایام ماه رمضان که سید روزه بوده، محمد کاظم میرزا با یکی از دو نفر از عمال شهربانی به محلی که سید در آنجا سکونت داشته می‌رود و سید را با زبان روزه خفه می‌کند. از قراری که شنیدم متکایی روی دهان سید می‌گذارند و خود محمد کاظم میرزا روی آن می نشیند و پیرمرد بیچاره را خفه می‌کند و شبانه جنازه او را به قبرستانی حمل و دفن می‌نمایند.
منابع :
- سایت باشگاه اندیشه
- سایت صدای شیعه

این مطلب تاکنون 3290 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir