ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 118   شهريور ماه 1394
 

 
 

 
 
   شماره 118   شهريور ماه 1394


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
دو جنگ و دو خبرنگار

رحیم مخدومی
جنگها وجوه اشتراک و افتراق فراوانی دارند. حضور اسلحه، سرباز، فرمانده، مکان جغرافیایی و غیره، از جمله اشتراکات هرجنگ است. و نیز رخدادهایی مثل جراحت، اسارت، تخریب و مرگ... اما آنچه جنگها را از هم متمایز می کند، اهداف، انگیزه ها و به طور کلی فرهنگ حاکم بر جنگ است. وجه تمایز این مفاهیم در جنگهای متفاوت گاه در حدی زیاد است که به یک جنگ لقب «جهاد مقدس» می دهد و به یک جنگ لقب «جنایت». حال این سئوال مطرح است که ملاک و معیار سنجش ارزش یک جنگ چیست؟ آیا تهاجمی و یا تدافعی بودن ملاک ارزش گذاری است؟ یا اهداف، انگیزه ها و فرهنگ حاکم بر جنگ؟ آیا شکست و پیروزی، فتح و عقب نشینی، هلاکت و نجات تعیین کننده میزان ارزش جنگ است یا قضاوت ملتها و دولتها؟
انعکاس خاطرات جنگ، یکی از شیوه های به میدان کشاندن قضاوت افکار عمومی است. انسانها با تکیه بر آموزه های فرهنگی، سیاسی و مذهبی خود در مواجهه با موضوعات، به ارزیابی و قضاوت می پردازند. اما بعضی موضوعات به قدری بدیهی هستند که بدون تکیه بر آن آموزه ها و تنها با رجوع به فطرت انسانی می توان به حسن و قبح موضوع پی برد و قضاوتی درست ارائه داد. موضوع جنگ و حفظ حقوق و حرمت انسانها از جمله این موضوعات است. لذا به نظر می رسد می توان به معیارهای گوناگون سنجش ارزش جنگ، معیار افکار عمومی را نیز افزود.
این مقاله قصد دارد به منظور مقایسه تطبیقی خاطره نویسی جنگ در ایران و سایر کشورها، دو دریچه کوچک به روی دو جنگ بزرگ بگشاید. یکی جنگ آمریکا با ویتنام که بین سالهای 1961 تا 1975 میلادی رخ داد و دیگری جنگ عراق با ایران که بین سالهای 1359 تا 1367 به وقوع پیوست. برای این منظور از دو کتاب که هر کدام گزارشی از جنگهای مذکور را ارائه داده، استفاده شده است. کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» اثر اوریانافالاچی که در ایران لیلی گلستان آن را ترجمه کرده و انتشارات امیرکبیر آن را در 534 صفحه با بازار عرضه کرده است. و «خبرنگار جنگی» اثر مریم کاظم زاده که با کوشش رضا رئیسی گردآوری و تدوین گردیده و انتشارات یاد بانو در 178 صفحه انتشار داده است.
آشنایی با این دو زن خبرنگار
اوریانافالاچی از بزرگترین خبرنگاران بین المللی است که برای مجله های اروپایی و آمریکایی گزارش تهیه می کرد. این زن جسور ایتالیایی برای یافتن پاسخی قانع کننده به سئوال خواهر پنج ساله اش که پرسیده بود«زندگی یعنی چه» در 1961 تا 1967 میلادی راهی ویتنام شد، پا به پای سربازان آمریکایی در جنگ حضور یافت و از خشن ترین صحنه های نبرد، گزارش تهیه کرد و سرانجام خودش نیز مجروح شد.
مریم کاظم زاده نیز خبرنگار بود. او برای یکی از روزنامه های ایرانی – که تنها در سالهای 59 و 60 هجری شمسی انتشار یافت – گزارش تهیه می کرد. این خبرنگار شجاع ایرانی در طی همان سالها به کردستان و سرپل زهاب رفت. با پاسداران چریک موسوم به «دستمال سرخ ها» آشنا شد و پا به پای رزمندگان این گروه، در عملیات های چریکی شرکت جست و برای روزنامه گزارش نوشت. آشنایی ایشان با گروه دستمال سرخ ها، سرانجام منجر به ازدواج او با سرکرده این گروه، آقای اصغر وصالی شد. این ازدواج هرچند از فعالیتهای پیشین مریم کاست، اما هیچگاه باعث توقف آن نشد. او این بار همراه شوهر چریک خویش – که حالا به یکی از فرماندهان شاخص جنگ تبدیل شده بود – راهی سرپل زهاب شد، در خطوط مقدم نبرد با قوای دشمن مواجه گشت و علاوه بر حرفه خبرنگاری به امدادگری مجروحان جنگ نیز پرداخت. مریم کاظم زاده در طول این راه، شهادت همسر خویش اصغر وصالی را نظاره کرد. هرچند شهادت او تالم روحی شدیدی برای مریم فراهم کرد، با این حال دست از فعالیتهای خبرنگاری برنداشت، تا اینکه در همین راستا مجروح شد.
شجاعت و مرز آن
راویان خاطرات، هردو زن هستند و هردو خبرنگار جنگی. یکی از دلایلی که آنها را به عرصه جنگ می کشاند، شجاعت است. جرات و جسارت این دو در حدی است که مسئولیت جان خویش را برعهده گرفته و راهی جبهه می شوند.
اوریانافالاچی می گوید «باید سندی را هم امضا می کردیم و مسئولیت مرگ یا زخمی شدنمان را برعهده می گرفتیم. چون ارتش آمریکا هیچ مسئولیتی را در این مورد قبول نمی کرد. در پایان سند نوشته شده بود: جنازه شما را باید به چه کسی تحویل داد؟ و ما مدتی بر سر این موضوع خندیدیم و به هر حال نوشتیم : به سفارت ایتالیا» (1)
و مریم کاظم زاده در همین ارتباط می گوید : «ابتدا سردبیر با ماموریت من موافقت نکرد.... اما من ایستادم پای حرف خودم و او به ناچاربا مسئولیت خودم و اینکه – خونت پای خودته – به رفتنم رضایت داد.» (2)
مرز شجاعت اوریانا با مریم یکی نیست. اوریانا در جای دیگری می گوید «نمی خواهم بمیرم. می ترسم. ترس وجودم را پر کرده. دستها و پاهایم از ترس سرد شده اندو ترس یک لحظه مرا ترک نمی کند» (3)
ولی مریم پیشاپیش برای دفن خودش آدابی تعیین کرده و در وصیتی شفاهی، آنها را به شوهرش گوشزد می کند: «دیر یا زود برای من اتفاقی می افته...دلم می خواهد بعد از دفن و رفتن مردم، سر خاکم بمونی، زود نرو، تنهام نذار... بعدش هم تا تونستی بیا سر خاکم. برام سوره یاسین بخون. بدون که صداتو می شنوم.» (4)
انگیزه دو زن برای حضور در جنگ
این دو زن خبرنگار انگیزه ای قوی برای پذیرش خطر و مواجهه با صحنه های وحشتناک دارند. حال این سئوال مطرح است که کدام محرک قوی آنان را اینچنین برانگیخته است؟
اوریانا : «به ویتنام رفتم. در ویتنام جنگ بود و هر خبرنگاری دیر یا زود یا به درخواست روزنامه اش یا داوطلبانه گذرش به آنجا می افتاد. من داوطلب شده بودم شاید به خاطر یافتن پاسخ سئوالی که نتوانسته بودم آن شب به الیزابتا بدهم. «زندگی یعنی چه؟ شاید هم وقتش رسیده بود که بفهمم، مرگ هرگز در بهار دوباره متولد نمی شود.» (5)
مریم : «علت اصلی رفتن من، دریافت خبری بود که در مریوان عده ای از نیروهای سپاه را به جرم هواداری از جمهوری اسلامی و عدم تبعیت از احزاب چپ مخالف دولت، سربریده اند.... یکی از مجروحان پاسدار را با موزائیک سربریده و جسد او را روی سنگفرشها کشانده و نواری از خون همه جا را گلگون کرده بود.... وقتی خبر را دریافت کردم، به خود گفتم بروم و کشف کنم که واقعیت چیست؟» (6)
اوریانا و مریم هردو به انگیزه کشف واقعیتی سراز جبهه درمی آورند. اما واقعیتی که اوریانابه دنبال آن است، رنگ و بوی فلسفی دارد و واقعیت مریم رنگ و بوی کلامی. اوریانا تازه درپی یافتن فلسفه مرگ و زندگی است. اما مریم با شناختی که از مرگ و زندگی دارد زندگی هدفمندی را در پیش گرفته است. به نحوی که حتی حرفه مورد علاقه خویش را نیز بدون تایید و تجویز مرجع دینی دنبال نمی کند : «پیش از پیروزی انقلاب در انگلیس بودم و درس می خواندم. از آنجا به فرانسه رفتم و با امام خمینی روبه رو شدم. فرصتی شد تا به صورت سئوال مکتوب از امام بپرسم که ورود یک زن به وادی خبرنگاری درست است یا نه؟ امام هم جواب دادند مشروع است به شرط رعایت حجاب.» (7)
نشان رزم
«این لباس که صبح خریدم به تنم سنگینی می کند. شکل احمقانه ای دارد و اصلا دلم نمی خواهد آن را بپوشم. تازه این کفش های بزرگ مرا اذیت می کند.» (8)
این اظهارات نظر اوریاناست در باره لباس جنگ و پوتینی که بالاجبار به تن کرده. لذا وقتی از شر آنها خلاص می شود می گوید : «مثل اینکه با کندن و پرت کردنش به زمین، نفرت و ترس و رنج را از خودم دور کرده باشم.» (9)
هرچند مریم همیشه با مانتو و روسری است و هیچگاه لباس رزم به تن نمی کند اما در لابلای نوشته های او در باره یکی از نشان های رزم به عباراتی بر می خوریم که جایگاه لباس رزم را نیز در نظر او آشکار می کند. گروه چریکی دستمال سرخ ها، به یاد خون رفقای شهید خود و نیز برای اعلام وفاداری به عهد و پیمان خود، دستمال سرخی را به گردن می بندند. مریم در مواجهه با این نشان، احساس خود را اینگونه بیان میکند: «بیش از پنجاه پاسدار جوان با سر و روی خاک آلود و خسته از راه رسیدند و در میان استقبال گرم و تکبیر نیروهای مستقر در پادگان، وارد شدند.... آنچه در این میان توجه مرا به خود جلب می کرد، چهره های جوان و بشاش و درعین حال خسته پاسدارانی بود که هرکدام تکه ای از پارچه سرخ رنگ را به دور گردن خود گره زده بودند.» (10)
«دلم می خواست انگیزه آنها را از بستن دستمال سرخی که به گردن دارند، بدانم .... جهانگیرجعفرزاده گفت : این دستمالی که ما می بندیم، جزو قرارمونه. طوقی است که به گردنمون می افته. یادگار خون رفقاست. می خواهیم تا وقتی زنده هستیم، یادمون باشهکه بچه ها برای چی شهید شدند و راهشون چی بود.» (11)
حاصل احساس مریم را در باره دستمال سرخی که در همنشینی چریکها هویتی تازه پیدا کرده، شاید بتوان در این گزارش او جست و جو کرد :
«دستمال سرخ ها کسانی هستند که هرشب بعد از نماز مغرب در دعاهای خود می گویند : خدایا شهادت را هرچه زودتر نصیب ما کن .... دستمال سرخ ها کسانی هستندکه کم حرف می زنند .... دستمال سرخ ها کسانی هستند که اغلب از خانواده های خود خبر ندارند .... به روستائیان بینوا و فلک زده اطراف خود عاشقانه نگاه می کنند و می گویند خانواده من همین ها هستند.» (12)
انگیزه سربازان
اوریانا در گزارشی که از انگیزه سربازان تا بن دندان مسلح و در عین حال مهاجم آمریکایی ارائه می دهد، اظهار می دارد : «پسرک جوانی با نگاهی غمگین مشغول تیراندازی بود ... پیپ از او پرسید : چرا داوطلب شدی؟ و پسرک جواب داد : چه کار می خواستی بکنم؟ سه سال بود هر روز دلهره داشتم که مرا به خدمت بخوانند. فکر کردم اگر داوطلب شوم ... بعد از بازگشتم به آمریکا ماهانه 150 دلار به من خواهند داد.» (13)
و مریم کاظم زاده در گزارشی از انگیزه پاسداران محروم از سلاحهای پیشرفته و در عین حال مدافع ایرانی اظهار می دارد :
«رضا مرادی لب به دعا گشود و برای خود جز شهادت از خداوند چیز دیگری طلب نکرد. در پایان نیز با لحنی محکم و قاطعانه گفت : باید همه ظلم ها را ریشه کن کنیم و کفر را از صحنه روزگار بر داریم.- برایم هیچ شکی باقی نمانده بود که این جوان 17 ساله آنچه بر زبان می آورد با اعتقاد و ایمان و از سر آگاهی و عشق اوست.» (14)
روحیه سربازان
اوریانا : «سربازان آمریکایی بی حرکت نشسته تفنگ هایشان را میان دستها و پاهایشان جا داده بودند و چهره هایشان بی حرکت و غمگین بود. حتی با دیدن ما یک لحظه لبخند هم نزدند و یک نگاه هم از روی کنجکاوی به ما نینداختند.» (15) «سربازها با چهره های افسرده در کنار محوطه به انتظار پرواز ایستاده بودند.» (16)
مریم کاظم زاده : «بیش از 50 پاسدار جوان با سر و روی خاک آلود و خسته از راه رسیدند و در میان استقبال گرم و تکبیر نیروهای مستقر در پادگان، وارد شدند.... آنچه در این میان توجه مرا به خود جلب می کرد، چهره های جوان، بشاش و در عین حال خسته پاسدارانی بود که هر کدام تکه ای از یک پارچه سرخ رنگ را به دور گردن خود گره زده بودند.»(17)
فرماندهان
موضوع مهم دیگری که از نگاه تیز این دو خبرنگار پنهان نمی ماند، فرماندهان است. آنها در گزارشهایی متعدد به فرماندهان اشاره کرده و در این اشارات، جلوه هایی از منش و شخصیت فردی و اجتماعی آنان را برملا کرده اند. از آن رو که فرمانده به مثابه نمونه و سمبل نیروی انسانی مستقر در جبهه و نیز هدایتگر مجموعه عناصر جنگ مطرح است، توجه به منش و شخصیت او در واقع توجه به روح حاکم بر جبهه هاست.
فاصله طبقاتی فرمانده با سربازان
اوریانا : «ژنرال پیرز این افتخار را به من داده که بتوانم از مستراح و حمامش استفاده کنم. مستراح او از یک اتاقک چوبی درست شده که روی آن نوشته اند : خصوصی. ولی هر بار که بنا به احتیاج می خواستم آنجا بروم، او قبلا آنجا را اشغال کرده بود.»(18)
مریم کاظم زاده : «دکتر چمران علاوه بر آنکه پست وزارت دفاع را داشت، خود اسلحه برداشته بود و پا به پای نیروها با ضدانقلاب می جنگید.»(19)
احساس فرمانده
اوریانا : «یک افسر دهانش را باز کرد، ... شما دو تا خبرنگار هستید؟
- آره
- عجب احمق هایی هستید. چه کسی شما را مجبور کرده اینجا بیایید؟»(20)
و جالب اینجاست که اوریانا با این پرسش افسر به خود می آید و از خود می پرسد «واقعاً چه کسی ما را به این کار مجبور کرده؟»(21)
حال ببینیم مریم کاظم زاده در این زمینه چه می گوید :
«گوشه ای ایستاده بودم. دکتر چمران متوجه حضور من شد. به آرامی به طرف من آمد و از عشق و علاقه ای که به کار خود داشتم پرسید. گرچه بهانه این گفت و گو چیز دیگری بود، اما دنباله آن تا بعد از نماز مغرب و عشا و پیش از خوردن شام کشید. دکتر، صدایی گرم و کلامی نافذ داشت. با دل و جان حرفهایش را می شنیدم. آن شب از هر دری حرف زدیم بعد از صرف شام، دکتر دوربین عکاسی مرا برداشت و از هنر برایم سخن گفت. شنیدم که نقاشی می کند. او از تصویر شمعی که کشیده بود و تابلویی که اسبی را در آن نقاشی کرده بود، گفت و بعد هم در باره دخترش که سن و سال مرا داشت.»(22)
رفتار فرمانده با دشمن
«آمریکایی ها دو زندانی را سوار بر هلیکوپتر می کنند. یکی از آن دو را با طناب از هلیکوپتر در فضا آویزان می کنند و وقتی او شروع به داد و فریاد و التماس می کند، طناب را قطع می کنند و زندانی دیگر که شاهد این ماجرا بوده، برای اینکه به سرنوشت رفیقش دچار نشود، هرچه را که می داند اعتراف می کند، و وقتی خوب تمام اعترافاتش را بروز داد، او را هم از هلیکوپتر به پایین پرتاب می کنند.»(کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ، ص 76)
«جوانکی اسلحه بر دوش جلو آمد. او پشت سر هم به دکتر چمران فحش و ناسزا می گفت. دکتر را نمی شناخت و نمی دانست که در جمع ما نشسته است. دکتر تبسمی بر لب داشت. با خونسردی رو به آن جوان کرد و گفت : به کی داری فحش میدی؟ جوانک گفت : «به چمران. اگر ببینمش پدرش را در میآورم.» دکتر متانت بیشتری به خرج داد و پرسید «برای چی؟» گفت : «نیرو آورده اینجا... برای چی؟» دکتر گفت : «ببینم! تو اصلا چمران را می شناسی؟» گفت «بله که می شناسم، سرش کچل است.» دکتر به سرش اشاره کرد و گفت «خوب من هم سرم کچل است» و سپس خودش را معرفی کرد. جوانک گفت : نه، تو نیستی، او دژخیم است، چنگیز است.»(از کتاب خبرنگار جنگی، ص 40 و 41)
«در اداره پلیس، آمریکایی ها از «وان تام» می خواستند اعتراف بگیرند. تمام شب بازجویی را ادامه دادند. به او شکنجه ها دادند، به آلت تناسلی اش برق وصل کردند و به چشمها و صورتش مشتها نثار کردند. دستمال تر روی صورت او می انداختند تا جایی که به حالت خفقان در می آمد. ولی او همان طور ساکت ماند و حرف نزد. پلیس ها کاپیتان فام را به کمک طلبیدند. او که رئیس مخصوص قسمت بازجویی پلیس بود، به وان تام گفت اگر اعتراف نکنی مانند یک ویت کنگ کشته نخواهی شد. بلکه تو را زیر چرخهای یک کامیون آمریکایی می اندازیم. در کنار محل حادثه هم یک موتورسیکلت می گذاریم و فردا روزنامه ها در چند سطر خواهند نوشت : یک موتور سیکلت سوار ناشناس با یک کامیون تصادف کرد و کشته شد.» (کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ، ص 82 تا 84)
«یکی از مهاجمان مرد میانسالی بود. منصور با سلاح او زخمی شده بود و او حین فرار هدف تیر اصغر وصالی قرار گرفته بود. هنوز زخمی بود و نفس می کشید. رضا مرادی که بالای سرش رفت او تقاضای آب کرد. با وجود آنکه رضا با چشم خود دیده بود وی منصور را هدف قرار داده، قمقمه خود را برداشت و کمی آب در دهان مهاجم ریخت. لحظه های عجیبی بود. تا آنجا که می توانستم از این صحنه ها عکس گرفتم.»(از کتاب خبرنگار جنگی، ص 104)
ابزار تقویت روحیه
«یک سرهنگ ... در جیب شلوارش یک جعبه کوچک پر از عکسهای (مستهجن) رفیقه اش را داشت و آنها را به هر تازه واردی نشان می دادو ...» (کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ، ص 29)
«بچه ها ساز و برگ زیادی داشتند، اسلحه، فانوسقه، چند خشاب، قمقمه، و من فقط دوربین عکاسیم را همراه داشتم. به اولین روستا رسیدیم. روستا غسالخانه ای داشت. اصغر وصالی سنگ غسالخانه را شست و رضا مرادی را انداخت جلو برای نماز جماعت. نماز ظهر و عصر را خواندیم و بی معطلی راه را ادامه دادیم.»(از کتاب خبرنگار جنگی، ص 88)
« اصغر وصالی و سایر گروه دستمال سرخ ها، فرصتی به دست آوردند تا بخشی از وقت خود را به مطالعه کتاب و بخش هایی دیگر را به ورزش و خدمت رسانی به مردم فقیر اطراف مقر که اغلب کشاورز بودند اختصاص دهند. در میان آن جمع، رضا مرادی را با آن سن و سال کم می دیدم که اغلب روزهای هفته را روزه می گرفت و وقت و بی وقت سرگرم مطالعه بود.»(از کتاب خبرنگار جنگی، ص 8 و 167)
از خود گذشتگی برای همرزم
«جورج : وقتی موشک به طرف ما پرتاب شد من آن را دیدم ولی چیزی به (دوستم) باب نگفتم. خودم را به زمین انداختم ولی او را خبر نکردم. می دانی؟ فقط به فکر خودم بودم و در همان وقت که به فکر هیچکس جز خودم نبودم دیدم که باب منفجر شد. بعد حس کردم که خیلی خوشحالم. خوشحال بودم که موشک به او خورده و به من اصابت نکرده. حرف هایم را باور می کنی؟ اگر همین الآن هم یک موشک به طرف ما بیاید من باز هم آرزو می کنم که به تو بخورد، نه به من. حرفم را باور می کنی؟ »(کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ، ص 41)
«عباس اردستانی مجروح شده بود. او را با دست و بال زخمی آوردند به درمانگاه. تا مرا دید با شوق و ذوق، پشت سر هم می گفت : ...... من اصغر را نجات دادم. جونم فداش. خودم پیش مرگش بشم. نذاشتم ترکش به سرش بخوره. دستمو گذاشتم رو سرش، ترکش خورد به دست من. مهم نیست. من فدایی برادر اصغرم...... اصغر هم بود. وقتی این حرفها را شنید جلو دهان عباس را گرفت : بس کن پسر! دیگه چیزی نگو..... اصغر تاب این همه محبت و وفاداری را نداشت. عشق میان او و بچه ها گفتنی نبود.»(از کتاب خبرنگار جنگی، ص 209)
انگیزه دعا
«لاری : خیلی از اوقات شده که فکر می کنم زنده بر نمی گردم و دعا می کنم. شب و روز کارم دعا کردن است. حتی اوقاتی هم که وقت ندارم دعا می کنم. مثلاً وقتی برای حمله می رویم، تندتند با خودم می گویم خدا نگذار بمیرم.» (کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ، ص 40)
«نماز به آخر رسید. رضا مرادی لب به دعا گشود و برای خود جز شهادت، از خداوند چیز دیگری طلب نکرد.»(از کتاب خبرنگار جنگی، ص 92)
مردم و جنگ
با توجه به اینکه جنگها خواه ناخواه بر اقتصاد، سیاست و فرهنگ هر کشور تاثیر می گذارند، شهروندان نیز ناگزیر از اثرات جنگ متاثر می شوند. گاه این تاثیر مثبت و گاه منفی است. مردم با توجه به نگرش خود به جنگ، در برابر این تاثیر، واکنش نشان می دهند. اگر نگرش آنها خوش بینانه و مثبت باشد، سختی های جنگ را تحمل می کنند و واکنشی مثبت نشان می دهند و برعکس، اگر نگرش منفی داشته باشند، از زیر بار مسئولیت های ناشی از جنگ شانه خالی کرده، جنگ و عوامل دست اندر کار آن را تقبیح می کنند و در برابر ناملایمات ناشی از آن به زانو در می آیند.
اوریانا فضای عمومی شهر سایگون را اینگونه ترسیم می کند :
«شب که می شد پیاده روها پر می شد از یاران دست در دست هم، فاحشه های مینی ژوپ پوش، غریبه ها و دلالان محبت. ولی نزدیکی های نیمه شب تمام خیابانها در تاریکی مطلق فرو می رفتند. پیاده روها خلوت می شدند و سکوت شب را چیزی غیر از صدای جیپ های پلیس یا صدای بمبارانی که از دور می آمد، برهم نمی زد. برای برونشیتی که از چند روز پیش گرفتارش بودم، نزد دکتر 26 ساله ویتنامی رفتم. او هنگام معاینه ام گفت : بعد از شش روز شما اولین بیماری هستید که نه بخاطر خودکشی نافرجام به من مراجعه کرده اید. می دانید؟ این روزها مردم در سایگون غیر از خودکشی واقعاً کار دیگری نمی کنند. با زهر، با قرص خواب آور ، با دارو ... در 24 ساعت گذشته 18 نفر خودکشی کرده برایم آورده اند. من فقط توانستم دو نفرشان را نجات دهم.»(23)
و مریم کاظم زاده آمادگی مردم را برای حمایتی جدی از رزمندگان و اطاعت از فرمان فرمانده کل قوا، اینچنین به تصویر می کشد :
«انتشار فرمان امام خمینی مبنی بر شکستن حصر شهر پاوه باعث هجوم و تجمع تعداد زیادی از نیروهای نظامی و مردمی در مسیر جاده کرمانشاه به پاوه شده بود. همه با شنیدن فرمان امام خمینی از شهرهای خود حرکت کرده بودند و علیرغم آن که گفته می شد شهر پاوه آزاد شده است، همچنان در تلاش برای رفتن به سوی این شهر بودند. در میان یکی از این گروهها پیرمردی را دیدم که کوله باری پر از هندوانه با خود داشت. او می گفت از شهرهای اطراف آمده است و اگرچه توان جنگیدن را ندارد، اما امیدوار بود که با رساندن بار هندوانه به نیروهای رزمنده، قدمی برداشته باشد.»(24)
***
خاطره ها هرچند فی البداهه خلق می شوند، اما فی البداهه جهت نمی گیرند. کیفیت و جهت هر خاطره، بسته به پشتوانه مکتبی خالقان خاطره است. چرا که از دانه گندم تنها رویش گندم انتظار می رود و نه چیز دیگر. اگر بعضی جنگها لقب جنایت به خود می گیرند و بعضی ها لقب جهاد، اگر بعضی رزمندگان جانی می شوند و بعضی ناجی، همه و همه به پشتوانه مکتبی است که چتر خود را بر جنگ گسترده است. بیان خاطرات در واقع تراوش آن مکتبی است که در کوزه جنگ نهفته است. این نمایش دو حسن دارد :
1 – افشای پشتوانه فرهنگی و مکتبی هر جنگ.
2 – جهت دهی صحیح به قضاوت افکار عمومی.
مقایسه تطبیقی خاطرات، به ویژه هنگامی که خاطره ای قبیح در کنار خاطره ای حسن ارائه می شود، افکار عمومی را در قضاوتی صحیح تر و آسان تر یاری می کند.
پی نوشت :
1 – کتاب زندگی جنگ و دیگر هیچ، ص 21
2 – کتاب خبرنگار جنگی، ص 14 و 15
3 – کتاب زندگی ... ص 24 و 25
4 – کتاب خبرنگار جنگی، ص 213
5 – کتاب زندگی ص 12 و 13
6 – کتاب خبرنگار جنگی ص 14
7 – همان، ص 13
8 – کتاب زندگی... ص 124
9 – همان، ص 64
10 – کتاب خبرنگار جنگی، ص 32
11 – همان، ص 63
12 – همان، ص 110 و 111
13 – کتاب زندگی ... ص 39
14 – کتاب خبرنگار جنگی، ص 92
15 – کتاب زندگی، ص 25
16 – همان، ص13
17 - کتاب خبرنگار جنگی، ص 32
18 – کتاب زندگی، ص 37
19 – کتاب خبرنگار جنگی، ص 116
20 – کتاب زندگی، ص 25
21 – همان، ص 26
22 – کتاب خبرنگار جنگی، ص 31
23 – کتاب زندگی، ص 7 و 64
24 – کتاب خبرنگار جنگی، ص 49 و 50
منابع :
زندگی، جنگ و دیگر هیچ، اوریانافالاچی، ترجمه لیلی گلستان، امیرکبیر، 1378
خبرنگار جنگی، مریم کاظم زاده، به کوشش رضا رئیسی، یاد بانو، 1382

منبع:فصلنامه فرهنگ پایداری ، سال اول ، شماره چهارم ، تابستان 1384

این مطلب تاکنون 3942 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir