نقد كتاب «خاطرات احمد احمد» | زندگينامه
احمد احمد در سال 1318 در روستاي ايرين از توابع استان تهران به دنيا آمد. هنوز ديپلم خود را نگرفته بود كه در يك تظاهرات اعتراضآميز عليه آموزش و پرورش دستگير و زنداني گرديد. احمد با شركت در كنكور تربيت معلم و قبولي در آن، وارد حرفه معلمي ميشود. وي در سال 1341 وارد انجمن حجتيه شده و به فعاليت در جهت برنامههاي اين انجمن در مبارزه با بهاييگري ميپردازد و همزمان، با تني چند از دوستان خويش فعاليتي را در مقابله با تبليغات يك جريان مسيحي به نام «ادونتيستهاي روز هفتم» آغاز ميكند، اما به دنبال ملاقات با حضرت امام (ره) و توصيه ايشان مبني بر ضرورت مقابله با اصل فساد، از اينگونه فعاليتها فاصله ميگيرد.
احمد در اواخر سال 1343 به حزب ملل اسلامي ميپيوندد و پس از دستگيري، به 4 سال زندان محكوم ميگردد. وي در آبانماه 1346 از زندان آزاد ميشود و بلافاصله به همراه عباس آقازماني و عليرضا سپاسيآشتياني اقدام به تشكيل گروه حزبالله ميكند. احمد در مهرماه 1347 به خدمت سربازي اعزام ميشود و پس از ترخيص از آن در سال 1349 مجدداً فعاليت در گروه حزبالله را ادامه ميدهد كه منجر به دستگيري و حبس وي در تير ماه 1350 ميشود. وي در خرداد 1352 از زندان آزاد ميشود و در مهرماه همان سال با فاطمه فرتوكزاده ازدواج ميكند.
احمد و همسرش در اواخر سال 1352 وارد سازمان مجاهدين ميشوند و از اواسط سال 1353 زندگي مخفي خود را در يك خانه تيمي آغاز ميكنند. احمد در خلال فعاليت در اين سازمان به سبب انحرافات ايدئولوژيك كادر رهبري آن و گرايش آنها به سمت ماركسيسم بتدريج از آن فاصله ميگيرد، اما همسرش به دليل همنوايي با روند ايدئولوژيك و سياسي سازمان همچنان به فعاليت در آن ادامه ميدهد. احمد در آبان 1354 بكلي از سازمان جدا ميشود و به جمع فعالان و مبارزان اسلامي از جمله شهيد سيدعلي اندرزگو ميپيوندد. وي در 6 ارديبهشت 1355 طي يك درگيري با ساواك، مورد اصابت چندين گلوله قرار ميگيرد و به بيمارستان منتقل ميشود. يك سال بعد، يعني در ارديبهشت 56، در حالي كه عوارض ناشي از اصابت گلوله و نيز شكنجههاي شديد در طول دورههاي مختلف حبس را با خود به همراه دارد، از زندان آزاد ميشود. با آغاز نهضت انقلابي مردم به رهبري امام خميني، احمد نيز در اين مسير گام مينهد و تا پيروزي انقلاب اسلامي به فعاليت خود ادامه ميدهد. پس از پيروزي انقلاب منافقين به واسطه كينه و عداوتي كه با وي داشتند منزلش را به آتش ميكشند. احمد در دوران بعد از انقلاب مدتي به عنوان مسئول دبيرخانه كميته مركزي مستقر در مجلس شوراي اسلامي و نيز مسئول روابط عمومي زندان اوين انجام وظيفه كرد و سپس با حضور در آموزش و پرورش به تربيت نيروهاي مؤمن و انقلابي پرداخت.
نقد و نظر دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران
«احمد احمد» را بايد از آن دست آدمهايي به شمار آورد كه حقطلبي، ظلمستيزي، عدالتجويي، اسلامخواهي و مبارزه براي دستيابي به آرمانهاي خود، در خونشان وجود دارد و با جانشان عجين شده است. همواره كسان زيادي هستند كه آرمانهايي متعالي در ذهن خود نهفته دارند و به آنها عشق ميورزند و در عالم خيال نيز تحققشان را دنبال ميكنند، اما هرگز قدرت و شهامت آن را ندارند كه پاي در مسير دشوار مبارزه براي عينيت بخشيدن به اين آرمانها و آرزوها بگذارند و اگر هم چند گامي در اين مسير به پيش روند، در مواجهه با سختيها و مرارتها، پا پس ميگذارند و سلامتي و راحتي خويش را به مخاطره نمياندازند. شايد بتوان اين گونه تعبير كرد كه اينان از جنس پلاستيك و امثال آنند كه به محض قرار گرفتن در مقابل حرارت، تغيير شكل ميدهند و كج و معوج ميشوند و چنانچه حرارت رو به افزايش گذارد، آنها نيز به سوي ذوب و اضمحلال ميروند.
اين گونه اشخاص، هيچگاه تحمل ورود به كوره مبارزات را ندارند و حداكثر كاري كه از آنها برميآيد آن است كه از دور، دستي بر آتش داشته باشند. اما «احمد» از جنس ديگري بود؛ چيزي مثل پولاد كه سختي و صلابت خود را در كوره به دست ميآورد. هر چه آتش شعلهورتر، استحكام افزونتر. هر چه دفعات حضور در دل آتش بيشتر، آبديدهتر و مقاومتر.زندگي احمد، سراسر مبارزه است؛ مبارزهاي مستمر و خستگيناپذير تا براندازي دستگاه ظلم و فساد وابسته به بيگانگان.
در اين مسير است كه احمد با اشخاص و گروههاي مختلف آشنا ميشود و گاه دوشادوش آنها به طي مسير ميپردازد و در هر برههاي تجربهاي بر تجربيات خود ميافزايد، هرچند كه بعضاً ناچار از پرداخت بهايي بسيار سنگين نيز ميشود.و اينك كولهبار سنگين و گرانبهاي تجربيات احمد در قالب كتاب خاطرات وي، پيش روي ما قرار دارد. بيترديد نگاه به تجربيات و خاطرات، چنانچه همراه با دقت نظر و تأمل كافي و از سوي ديگر عاري از تعلق خاطر به صاحب خاطرات باشد، ميتواند دستاوردهاي ارزشمندي براي نسل حاضر در پيمايش مسير پيش رو، به ارمغان آورد. آنچه در بررسي اين خاطرات بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه احمد به عنوان يك جوان مسلمان و متعبد كه در پي استقرار عدالت اسلامي در جامعه است، پاي در عرصه مبارزه ميگذارد. اين نكته از آن رو قابل توجه است كه ما را از نقش عوامل گوناگوني كه در آن فضا و شرايط موجبات رشد و نشاط يا انحراف و انسداد مبارزه در قالب «اسلام انقلابي» را فراهم ميآورد، حساس و آگاه ميسازد. متأسفانه بايد گفت جمعي از نيروهاي مبارزي كه در ابتدا با انگيزههاي اسلامي پاي در اين راه گذاردند، در برخورد با عوامل مزبور قادر به صيانت از اصالت خويش نشدند و بتدريج به سوي مسيرهاي انحرافي و يا الحادي رفتند. احمد نيز تماسها و همراهيهاي موقتي را در اين راستا در تجربه مبارزاتي خويش دارد، اما آنچه توانست او را از افتادن به دام انحراف و الحاد باز دارد، بيترديد ايمان عميقي بود كه در قلب و جانش ريشه دوانيده بود و الطاف الهي را براي حفظ او در مسير مستقيم، شامل حالش ميساخت.نخستين تجربه فعاليت سازماني احمد، پيوستن او به انجمن حجتيه بود.
خاطرات وي در اين باره به روشني خط مشي اين انجمن را براي به حاشيه كشانيدن نيروهاي انگيزهدار و فعال اسلامي، و در واقع به هدر دادن توش و توان آنها با پرداختن به اموري فرعي و دور شدن از خط مبارزه با كانون اصلي ظلم و فساد، به خوانندگان عرضه ميدارد: «انجمن از سياسي شدن افراد عضو به شدت جلوگيري ميكرد و سعي داشت كه موجبات ناراحتي حكومت را فراهم نسازد. گرچه در آن روزها كه فرقه ضاله بهائيت با سرعتي زياد به اشاعه افكار انحرافي خود ميپرداخت و مبارزه با آن يك ضرورت بود، ولي اين همه واقعيت نبود؛ چرا كه سرمنشأ رشد و نمو اين فرقه، خود رژيم منحوس پهلوي بود و تا زماني كه چتر حمايتي رژيم بر سر اين فرقه باز بود، نميشد از رشد آن جلوگيري كرد. كار انجمن حجتيه هم مبارزه با معلول بود نه علت. به همين دليل موفقيت آن در رسيدن به هدفش محدود بود. انجمن ميپنداشت براي اين كه بتواند حيات يابد و به مبارزه خود ادامه دهد، بايد با رژيم شاه كنار آيد يا دستكم كاري به كار آن نداشته باشد و ميگفت پرداختن به امور سياسي، مانع تحقق اهداف انجمن است و آن را يك خط انحرافي ميدانست. از اين رو تصميم گرفت براي احتياط از اعضاي خود تعهد منع فعاليتهاي سياسي بگيرد. برخي نيز زير بار اين تعهد رفتند... من از گردن نهادن به آن خودداري كردم و گفتم كه تنها تعهد اخلاقي ميدهم كه هنگام حضور در جلسات انجمن فعاليت سياسي نكنم و با خود مجله و نشريه سياسي نياورم.»(صص7-56)اين كه انجمن حجتيه با كدام انگيزه و هدف شكل گرفت، بحثي جداگانه است، اما بيترديد كاركردش به گونهاي بود كه بتدريج آن را به صورت عاملي مطلوب براي رژيم پهلوي درآورد، هرچند بظاهر تلاشهاي گستردهاي براي مبارزه با بهائيت ميكرد. اين مطلوبيت تا بدانجا بود كه چتر حمايتي رژيم بر سر اين انجمن قرار گرفت.
در خاطرات آقاي موسوي بجنوردي اين مسئله بصراحت مورد اشاره قرار گرفته است: «روزي در يكي از همين بازجوييها، خطايي به من گفت... «تو كه آدم مذهبياي هستي و عشق مبارزه هم داشتي، ميآمدي با بهاييها مبارزه ميكردي و ما هم كمكت ميكرديم». اين عين كلام او بود.» (مسي به رنگ شفق، سرگذشت و خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، به اهتمام علياكبر رنجبر كرماني، نشرني، 1381، ص86)در واقع در خوشبينانهترين حالت بايد چنين پنداشت كه پيمان نانوشتهاي ميان رژيم پهلوي و انجمن حجتيه براي همكاري متقابل شكل گرفت. از يك سو انجمن با وجهه مذهبي خود به جذب نيروهاي مسلمان و پر شور ميپرداخت و انرژي آنها را در مسير مبارزه با بهائيت تخليه ميكرد، ضمن آن كه به شدت از تقابل آنها با رژيم پهلوي و بخصوص شخص شاه جلوگيري به عمل ميآورد و از سوي ديگر، ساواك و ديگر ابزارهاي سركوبگر رژيم كه با تمام قوا در پي درهم كوبيدن كانونهاي مقاومت و مبارزه بودند، نه تنها مزاحمتي براي اين انجمن به وجود نميآوردند بلكه در موقع لزوم، به انحاي گوناگون از آن حمايتهاي لازم را ميكردند. نكته مهمتر آنكه دور نگه داشتن نيروهاي ملحق شده به انجمن حجتيه از مبارزه سياسي با رژيم پهلوي، تنها با اخذ تعهد از آنها صورت نميگرفت، بلكه تئوري اصلي آن مبتني بر مجاز ندانستن تشكيل حكومت اسلامي در زمان غيبت بود. طبعاً هنگامي كه اين تئوري در فكر و انديشه اعضاي انجمن نهادينه ميشد، ديگر نيازي به اخذ تعهد كتبي از آنها نيز وجود نداشت و چنين نيروهايي حتي از اين قابليت برخوردار ميشدند كه در نقش مدافع «تنها حكومت شيعه» در جهان در مقابل كمونيستها و غيرمسلمانان و حتي ديگر مذاهب اسلامي نيز عمل كنند.اگرچه شخصيتهايي مانند احمد احمد، جواد منصوري و محمد ميرمحمد صادقي و برخي ديگر، فعاليت در قالب دستورالعملهاي انجمن را براي خود بسيار تنگ و بلكه «نوعي سازش با حكومت وقت» ديدند و از آن خارج شدند، اما با نگاه به عضويت همين افراد در انجمن حجتيه كه پس از خروج از آن در رده نيروهاي فعال انقلابي قرار گرفتند ميتوان تصور كرد كه انجمن چه تعداد نيروهاي مسلمان بالقوه مبارز و انقلابي را در خود مهار كرد و از تجميع قدرت آنها در رويارويي با رژيم پهلوي جلوگيري به عمل آورد.
ملاقات احمد به همراه حاجمهدي عراقي با حضرت امام و رهنمود ايشان به نيروهاي جوان و پرشور مسلمان را بايد نقطه عطفي در زندگي وي و به طور كلي در جهتيابي صحيح مبارزاتي در جبهه اسلامي به شمار آورد. احمد در پي سرخوردگي از جريان انجمن حجتيه، در مسير مقابله با تبليغات ميسيونرهاي مسيحي تحت عنوان «ادونتيستهاي روز هفتم» قرار ميگيرد و سپس براي ديدار حضرت امام و ارائه گزارشي به ايشان درباره نحوه فعاليتهاي خود و دوستانش در اين زمينه، راهي قم ميشود. آنچه در اين ملاقات حضرت امام به احمد ميگويد، حاكي از عمق بينش ايشان در آن برهه از زمان نسبت به جريانات فكري و فرهنگي انحرافي يا غيراسلامي فعال در جامعه است: «امام آمد، نور آمد... از مبارزه و تبليغ و خطر ميسيونرهاي مسيحي صحبت كرديم. درباره «ادونتيستهاي روز هفتم» و اين كه چه كساني هستند و چه ميكنند، توضيح داديم... امام هر جزوه و كتابي را كه ميگرفتند، نگاهي به عنوان آن ميكردند و ميفرمودند: ديدهام، ديدهام، اين را هم ديدهام.»(ص63) اما از آنجا كه امام داراي نگاه كلان و استراتژيك بود، اجازه تفرق نيروها را در مواجهه با اينگونه عوامل فرعي و دستچندم، نميدهد و راهي براي حل مسائل و مشكلات ارائه ميكند كه منحصر به فرد است: «حضرت امام (نقل به مضمون) فرمودند:
اين كه مبارزه نيست و اينها شما را به خود مشغول نكنند.
ما دوباره جا خورديم و با تعجب پرسيديم: مبارزه نيست؟! پس چه چيز مبارزه است؟! امام (ره) (نقل به مضمون) فرمودند: اينها پنجاه سال است در اين مملكت كار ميكنند، نتوانستهاند هيچ موحدي را مسيحي كنند. لاابالي كردهاند، ولي بيدين نكردهاند. اين جريانات يك سر منشاء دارد، مثل نهر است، شما برويد دنبال سرچشمه. اينها همه از فساد رژيم است، شما برويد دنبال آن، اينها وقتتان را ميگيرد.»(ص64)مبارزات تشكيلاتي و سازماني احمد با رژيم پهلوي و «سرچشمه مفاسد» از اين به بعد آغاز ميگردد كه البته با فراز و نشيبها و مرارتهاي بسيار همراه است.
حزب ملل اسلامي، گروه حزبالله و سازمان مجاهدين خلق، سه سازمان مشخص هستند كه احمد بخش قابل توجهي از فعاليتهاي تشكيلاتي خود را در چارچوب عضويت آنها پي ميگيرد و در هر دوره بر تجربياتش ميافزايد. «حزب ملل اسلامي» به عنوان سازماني نوپا، اگرچه تعدادي از جوانان مبارز و انقلابي را با خط مشي مسلحانه در برابر رژيم پهلوي در خود جاي داده بود، اما به دليل كم تجربگي، بيآن كه بتواند دست به اقدام مؤثري بزند، در چنگال رژيم، اسير و 55 عضو جوان و فعال آن حبس و شكنجه شدند. روايت احمد از نخستين مواجههاش با رهبري اين حزب، ميتواند گوياي شرايط كلي حاكم بر آن باشد: «در اين زندان بود كه موفق شدم آقاي سيدمحمدكاظم موسوي بجنوردي- رهبر حزب- را ببينم. وقتي او را ديدم، باورم نميشد كه چنين فرد جواني تئوريسين و نظريهپرداز، رهبر و خطدهنده اصلي حزب باشد و با آن سن كم و جوانش چنين تشكيلات پر رمز و رازي را پايهگذاري كند.»(ص128)طبعاً اين مسئله حاكي از شدت غليان احساسات اين جوانان بوده كه به صورت خودجوشي راه مبارزات مسلحانه را دنبال كرده است. البته تأثيرات جو بينالمللي و رشد جريانات استقلالطلبانه در اين دوره را بر شكلگيري چنين حركتهايي در داخل كشورمان نبايد ناديده گرفت كما اين كه رهبر حزب ملل اسلامي، در خاطرات خود، اين مسئله را مورد تأكيد قرار ميدهد: «سالهاي آغازين دهه چهل شمسي، سالهاي اوجگيري مبارزات ضداستعماري در جهان بود... جبهه ملي آزاديبخش الجزاير پس از مبارزهاي طولاني و مسلحانه بر استعمار فرانسه پيروز شده بود. ويتناميها كه با نبردهاي قهرمانانه، امپرياليسم فرانسه را شكست داده بودند، اينك سرگرم جنگ شديدي با امپرياليسم آمريكا بودند... در عراق رژيم سلطنتي دست نشانده انگلستان با كودتاي عبدالكريم قاسم برافتاده بود. در آفريقا رهبران و قهرماناني چون قوام نكرومه، احمد سكوتوره و پاتريس لومومبا به مبارزات ملي عليه استعمار و امپرياليسم سازمان ميدادند. در آمريكاي لاتين، فيدل كاسترو و همرزمش چهگوارا در كوره انقلاب مسلحانه ميدميدند.»(مسي به رنگ شفق، خاطرات سيدكاظم موسوي بجنوردي، نشرني، ص21)
تحت چنين شرايطي موسوي بجنوردي 19 ساله تصميم به تأسيس حزب ملل اسلامي ميگيرد: «بدون ذرهاي ترديد و دودلي تصميم گرفتم كه تشكيلاتي را پايهگذاري كنم. «حزب ملل اسلامي» بدين ترتيب پايهگذاري شد. از همان روز به دنبال شناسايي افراد مناسب و مستعد براي حزب بودم... وقتي براي حزب شروع به عضوگيري كردم سال 1340 هجري شمسي بود و فقط نوزده سال از عمر من گذشته بود.»(همان، ص22)در اين فضا البته سازمانهاي ديگري نيز قبل و بعد از حزب ملل اسلامي پاي در عرصه مبارزات مسلحانه با رژيم ميگذارند، اما جالب اينجاست كه حضرت امام عليرغم اين كه در رأس جريان اسلام انقلابي و مبارز قرار داشت، هيچگاه بر روشهاي مسلحانه تأكيد نورزيد و همواره حركت در جهت تعميق فرهنگ اصيل اسلامي در جامعه را به نيروهاي مسلمان باانگيزه گوشزد ميكرد. به عبارت ديگر، در اين سالها و فضاي حاكم بر آن، در حالي كه امام درگير مبارزهاي سخت با رژيم پهلوي شده بود، سوار شدن بر موج احساسات جوانان پرشور، كار بسيار ساده و آساني مينمود و چنانچه ايشان به تشويق و ترغيب انقلابيون براي حركت در اين مسير ميپرداخت، قطعاً افراد زيادي دست به اقدامات مسلحانه ميزدند، اما امام هرگز قائل به اين نبود كه براي رسيدن به هدف، از هر روش، ابزار و وسيلهاي ميتوان بهره جست ولو آن كه آن ابزار كاملاً نيز در دسترس باشد. آزادي احمد از زندان در آبان سال 1346، در شرايطي كه 3 سال از تبعيد حضرت امام ميگذرد، و راهاندازي بلافاصله «گروه حزبالله» به همراه جمعي ديگر از نيروهاي مبارز، سرانجام به دستگيري و حبس مجدد وي ميانجامد و بدين ترتيب احمد دو سال ديگر را در زندان به سر ميبرد. اما خاطرات احمد از زندان نيز شنيدنيها و درسهاي عبرت ارزشمندي دارد كه بايد مورد توجه قرار گيرد.شايد بارزترين نكتهاي كه در خاطرات زندان احمد جلب توجه ميكند، شدت شكنجههاي اعمال شده بر زندانيان سياسي باشد.
در واقع بايد گفت به دنبال شكلگيري ساواك توسط آمريكا و اسرائيل در سال 1336، رژيم پهلوي توانست با اتكا به آن، حركت سركوبگرانه شديدي را عليه جريانهاي مبارزاتي آغاز كند و با دستگيري هر يك از اعضاي اين سازمانها، از طريق اعمال شكنجههاي تحمل ناپذير، به لايههاي درونيتر سازمان مزبور دست يابد و آن را متلاشي سازد. به اين ترتيب، شكنجه به عنوان يك اقدام سازماني تا سال 56-55 در زندانهاي شاه با شدت تمام، صورت ميگرفت و احمد از جمله كساني است كه با تمام وجود اين مسئله را لمس كرد: «اذيت و آزار مأمورين به حدي زياد بود كه اصلاً قابل بيان نيست و شايد سبعيت و وحشيگري آنها در باور افراد نگنجد، با آن ظلم بيحد و شكنجههاي بيشمار، براي آنها جاي تعجب بود كه چطور توان اين همه مقاومت را دارم... شكنجههاي ممتد و خواب- بيداري به كلي اعصاب مرا به هم ريخت و دچار تشنج شدم.»(ص225)و نمونهاي ديگر: «روز سوم، در سلول باز شد و در پي آن جوان رشيد، هيكلي و خوش قد و بالايي را به داخل سلول هل دادند... صبح روز بعد، قهرمان ورزش را براي بازجويي بردند. دانش براي شكنجه او از آپولو استفاده كرد و او را به طرز وحشيانهاي شكنجه داد... در باز شد و قهرمان را به داخل هل دادند. او نتوانست روي پايش بايستد، با سر و سينه محكم به زمين خورد. از پاهاي او چرك و خون جاري بود، به طرف او رفتم و سرش را روي زانويم گذاشته و به طرف خودم برگرداندم. ديدم در حال احتضار و جان دادن است و هنگام نفس كشيدن خرخر ميكند... او سه روز قادر به حركت نبود و در همان جا ادرار ميكرد.»(ص285) گاهي نيز شدت شكنجهها به حدي ميرسيد كه شخص براي رهايي از آن وضعيت به فكر خودكشي ميافتاد: «او براي رهايي از اين وضعيت راهنمايي براي خودكشي خواست. به او گفتم كه اين چاره كار نيست، و نهايتاً استفاده از پريز برق را پيشنهاد دادم... همان شب او را براي شكنجه بردند و اين بار چيزي از او باقي نگذاشتند. جسم او را پاره پاره كردند به طوري كه او را به حالت اغما و در درون پتو به سلولش بازگرداندند... صبح كه شد چند سرباز آمده و او را داخل پتو به زندان عمومي بردند. از طريق يكي از بچهها به بند عمومي خبر دادم كه عظيمي از خودمان است، نگذاريد كه بميرد.»(ص246)اين گونه شكنجههاي وحشيانه بيترديد ارمغان! حضور روز افزون آمريكاييها در كشور ما و تثبيت رژيم پهلوي به دنبال كودتاي 28 مرداد بود.
به اين ترتيب سياست سركوب و شكنجه با تمام قدرت ادامه يافت تا زماني كه هدايت كنندگان فكري دستگاه سياسي ايالات متحده، اين سياست را ناتوان از تداوم بخشي به منافع آمريكا در كشورهاي جهان سوم تشخيص دادند و لذا جيمي كارتر با شعار «حقوق بشر»، مرحله ديگري از سياستهاي سلطهجويانه كاخ سفيد را به اجرا گذاشت. بدين ترتيب پس از سالها، از فشار شكنجه در زندانها كاسته شد، اما اين از جرم حاميان آمريكايي شاه در مورد آنچه پيش از آن بر زندانيان سياسي رفته بود، نميكاهد. ضمن آن كه در شرايط جديد، برنامهاي براي ساواك در برخورد با مبارزان تدارك ديده شد تا ديگر اساساً نيازي به شكنجه نباشد: «فعاليت صليب سرخ در آن سالها، تا حدودي ساواك را در برخي موارد به انفعال كشانده بود... ولي در بيرون زندان عكس اين قضايا بود. ساواك با شدت و حدت بيشتري دنبال سياسيون و مبارزان بود و سعي ميكرد آنها را در كوچه و خيابان بزند و بكشد تا پايشان به زندان نرسد و دردسرشان كمتر شود.»(ص447)اما مهمترين و در عين حال عبرتانگيزترين بخش خاطرات احمد را پيوستن وي به سازمان مجاهدين خلق و فعاليت در اين سازمان تشكيل ميدهد. احمد در اواخر سال 52 به سازمان مجاهدين پيوست، يعني زماني كه ايدئولوژي ماركسيستي رفته رفته در حال مستولي شدن بر اين سازمان بود تا جايي كه سرانجام در مهر سال 54 با انتشار «بيانيه اعلام مواضع ايدئولوژيك»، كادر رهبري سازمان مجاهدين رسماً ماركسيست بودن اين تشكل را اعلام داشت.
بنابراين احمد دقيقاً در دوران گذار و تغيير و تحولات ايدئولوژيك سازمان مجاهدين، وارد آن ميشود و شاهد و ناظر وقايعي است كه در اين برهه از زمان در درون اين تشكل ميگذرد. اين در حالي است كه با مروري بر خاطرات احمد، ميتوان ميزان عشق و علاقه وي به اسلام و تعبد او را دريافت، به صورتي كه حتي در سختترين شرايط زندان نيز هرگز نميتوان خللي در اعتقادات و عمل به تكاليف اسلامي از سوي او مشاهده كرد. طبيعتاً پيوستن احمد به سازمان مجاهدين كه در آن هنگام به عنوان يك تشكل مبارزاتي اسلامي مطرح بود، بويژه آن كه تعداد زيادي از كادرهاي بالاي آن نيز در اين مسير، دستگير و اعدام شده بودند، جز بر اساس اعتقادات اسلامي صورت نگرفت. با توجه به چنين مسئلهاي است كه در خاطرات احمد، پس از پيوستن او به سازمان مجاهدين و حضور در يك خانه تيمي به همراه همسرش، يك نكته جلب توجه ميكند و آن جبرها و مقتضيات سازماني تحميل شدهاي است كه همخواني چنداني با عرف زندگي يك مسلمان متعبد ندارد: «پس از ايجاد ارتباط رسمي با سازمان و شروع زندگي پنهان، سپاسيآشتياني ارتباط خود را با ما قطع كرد و فرد ديگري به نام حبيب را به عنوان رابط سازمان به ما معرفي كرد. پس از چند روز، سازمان دو نفر را با نامهاي مستعار خسرو و پرويز به عنوان هم تيمي روانه خانه امن ما كرد... تيم 5 نفري ما برنامههاي فشرده خود را با مسئوليت حبيب آغاز كرد.»(ص319)
بدين ترتيب احمد در همان ابتداي قرار گرفتن در «حصار» سازمان، وارد نوعي زندگي نامتعارف ميشود كه هر روز نيز بر شدت نامتعارفي آن افزوده ميگردد:«هنگامي كه من، خسرو و پرويز در كارگاهي كاملاً غيربهداشتي و خطرناك عرق ريزان براي سازمان مواد منفجره تهيه ميكرديم ايرج [مسئول خانه تيمي بعد از حبيب] به خانه ما مراجعه و بحثهايي طولاني با همسرم طرح ميكرد.»(ص330) و در جاي ديگر هنگامي كه احمد ماجراي ملاقات خود با تقيشهرام را توضيح ميدهد، به نكتهاي اشاره دارد كه تلخي آن را از كلام خود او ميتوان فهميد: «در اين بين ايرج با دخترم مريم كه طفلي بيش نبود بازي ميكرد و به اين طرف و آن طرف ميدويد و پيدا بود كه بين آنها صميميتي هست. با مشاهده اين صحنهها، عمق فاجعه را درك كرده و فاتحه همه چيز را خواندم.»(ص344) اين نكته در جاي ديگري از اين خاطرات نيز به چشم ميخورد: «يك روز صبح كه ورزش ميكرديم، ايرج گفت: شاپورزاده [نام مستعار فاطمه فرتوكزاده همسر احمد احمد] تو هم بيا و ورزش كن! من تعجب كردم. با عصبانيت گفتم: يعني چه؟... براي چه؟ اينجا دو اتاق تو در تو كه بيشتر ندارد، او چطور ميتواند ورزش كند؟ ايرج با موضعي ملايم گفت: شاپور! [نام مستعار احمد احمد] چرا عصباني ميشوي؟ ما ديگر خواهر و برادريم!»(ص367)
اما عليرغم اين همه، احمد همچنان در چارچوب سازمان به فعاليت خود ادامه ميدهد.اينها حاكي از آن است كه چگونه «سازمان» به معناي عام خود و نيز سازمان مجاهدين خلق، به عنوان يك تشكيلات مشخص، مقتضيات خود را بر اعضا تحميل ميكنند و رفتارها و عملكردهاي آنها را شكل ميدهند. در واقع يكي از مسائلي كه سازمان مجاهدين تأكيد وافري بر آن داشت، لزوم تبعيت اعضا از مركزيت و نيز از مسئول رده بالاتر بود و اين تبعيت، برتر از هر مسئله ديگري شمرده ميشد. احمد در خاطرات خود با اشاره به همين اصل، تأثيرگذاري منفي آن را بر عملكرد خويش نيز مورد اشاره قرار ميدهد: «سازمان توفيق در مبارزه و نيل به مقصود را در گرو انقياد كامل از دستور تشكيلات ميدانست... سازمان يك مرتبه نيز تكليف كرد مبلغ كلاني را برايش تهيه كنم و چون در تهيه آن با مشكل مواجه شدم پيشنهاد اختلاس را به من دادند. با توجيه اين كه اين عمل نوعي مصادره است، دليل آنها را پذيرفته و با تقلب در وزن آهنپاره و اوراق قراضه، توانستم مبلغ 270000 ريال مصادره كرده و به سازمان تحويل نمايم...»(ص320) اين در حالي است كه بيترديد احمد در زندگي عادي خويش تحت هيچ شرايطي حاضر به اختلاس حتي يك ريال نيز نبود.اما آنچه به عنوان يك موضوع اساسي در سازمان مجاهدين خلق بايد مورد توجه قرار گيرد، تغيير ايدئولوژي آن از اسلام به ماركسيسم است كه موجب شد اكثريت نيروهاي آن نيز به اين مسير كشانده شوند و البته تعدادي از نيروها نيز در قبال آن مقاومت نمايند. به طور كلي، حركت سيستماتيك سازمان به سمت ماركسيسم از زماني آغاز ميشود كه تقي شهرام يكي از اعضاي باسابقه آن در اوايل سال 1352 عليالظاهر موفق به فرار از زندان ساري ميشود و در ضمن، با همكاري معاونت زندان 20 قبضه اسلحه رولور را نيز «مصادره» ميكند و با خود به تهران ميآورد. وي در شرايطي كه مركزيت سازمان متشكل از دو نفر، يعني رضا رضايي و بهرام آرام بود، ميتواند به عنوان عضو سوم وارد مركزيت شود و به اين ترتيب از قدرت تأثيرگذاري بالايي برخوردار گردد. از اين پس تقي شهرام در چارچوب بحثهاي سازماني كه به منظور تحليل علل و عوامل ضربه خوردن سازمان در سال 50 و مسائل و تبعات بعد از آن، صورت ميگيرد، به انتقاد از ايدئولوژي رسمي سازمان، يعني اسلام، ميپردازد و با انتشار «جزوه سبز» براي جايگزيني و پذيرش ماركسيسم، زمينهچيني ميكند. حسين روحاني از اعضاي مركزيت و بلندپايه سازمان مجاهدين خلق و سپس «سازمان پيكار براي آزادي طبقه كارگر» در اين باره چنين مينويسد: «در اين جزوه اگرچه ظاهراً و به طور مستقيم، ايدئولوژي گذشته سازمان نفي نشده و ماركسيسم جايگزين آن نميشود، ولي براي هر خواننده نسبتاً آگاهي، پس از مطالعه اين جزوه روشن ميشود كه طي آن به شكل ظريف و نسبتاً پيچيدهاي، كليه مقدمات لازم براي نفي ايدئولوژي گذشته سازمان و پذيرش ماركسيسم فراهم آمده است.»(حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، ص94)همواره يكي از سؤالهاي مطرح درباره تغيير ايدئولوژي سازمان اين بوده كه آيا اقدام تقي شهرام در كشاندن سازمان به سمت ماركسيسم، امري فيالبداهه و فاقد هرگونه زمينهاي بوده است يا آن كه جوهره و خميرمايه آموزههاي سازمان مجاهدين از همان ابتدا به گونهاي تدوين و پيريزي شد كه چنين قابليتي را در خود مستتر داشته است. در اين زمينه نيز، نوشتههاي حسين روحاني كه در واقع جزو نخستين ايدئولوگهاي اين سازمان به شمار ميآيد و جزوه «شناخت» به عنوان نخستين جزوه آموزشي سازمان، كار اوست، كاملاً گوياست: «سازمان از نظر فلسفي، در عين حال كه اصل اول و در واقع مهمترين اصل ماترياليسم، يعني تقدم روح بر ماده را رد ميكرد و به وجود خدا و توحيد ذاتي، صفاتي، افعالي و عبادي اعتقاد داشت و همچنين اصل نبوت و وحي را در كنار ديگر اصول دين پذيرفته بود، ليكن اولاً اصول ديالكتيك و از جمله اصل تضاد را به همان شكل مورد نظر ماترياليسم ديالكتيك قبول ميكرد، ثانياً اصل ماترياليسم تاريخي يعني حركت مادي تاريخ كه نتيجه منطقي پذيرش ماترياليسم فلسفي است را باور داشت و اين مسئله خود به مفهوم نقض آشكار ايدئولوژي الهي اسلام و به معني نفي پذيرش تلويحي ماترياليسم ديالتيك بود. از همين جاست كه بايد گفت سازمان نه داراي ايدئولوژي اسلامي و نه ايدئولوژي ماركسيسم، بلكه داراي ايدئولوژياي التقاطي و به اصطلاح معجون و تركيبي از اسلام و ماركسيسم بود و نقطه ضعف و انحراف اساسي سازمان در خود ما و در ديگر انحرافات سياسي ميباشد.»(همان، ص46)
در حقيقت، همين التقاط نهادينه شده در بطن مواضع ايدئولوژيك سازمان از ابتدا در مراحل بعد توسط افرادي همچون تقي شهرام، به نفع ماركسيسم، حل ميشود. البته بايد به اين نكته نيز توجه داشت كه سنگيني قابل توجه كتابهاي ايدئولوژيك و سياسي ماركسيستي در ميان منابع مطالعاتي سازمان، به مرور باعث شد تا حتي نيروهاي تازه وارد به آن نيز در همان گامهاي نخست، به سمت ماركسيسم گرايش پيدا كنند و زمينههاي لازم براي پذيرش تام و تمام آن در مراحل بعدي فراهم آيد. در خاطرات احمد نيز نام برخي از اينگونه منابع كه در ابتداي عضويت وي و همسرش در محل خانه تيمي 5 نفره، مورد مطالعه قرار ميگرفت، به چشم ميخورد: «از جمله اين برنامهها خواندن كتاب و نقد آن بود. كتابهايي مانند چين سرخ، زردهاي سرخ، خرمگس، مردي كه ميخندد، مبارزات چهگوارا، الفباي ماركسيسم و... را در همين دوران خوانديم و نقد كرديم.»(ص319)نكته ديگري كه در كنار التقاط بشدت توجه ميكند، فرو غلتيدن بخشي از كادرهاي رده بالاي سازمان در نفاق است؛ چرا كه از بيان اعتقادات قلبي خويش امتناع ورزيدند و بيآن كه كوچكترين اعتقادي به اسلام در دل داشته باشند، همچنان به آن تظاهر ميكردند. طبعاً اين پرده نفاق باعث شد تا جواناني كه بر مبناي اعتقادات اسلامي خود قصد مبارزه با رژيم شاه را داشتند و به اين سازمان پيوسته بودند در چنگال آن اسير شوند و سر از «دنياي ماركسيسم» درآورند.
احمد از جمله اين افراد است كه البته به دليل بنيانهاي استوار اعتقادات اسلامي در وجودش توانست از اين مهلكه جان سالم به در برد، اما متأسفانه همسرش را در اين وادي از دست داد. اين جريان بويژه پس از دستگيري اعضاي رهبري و بلندپايه سازمان و اعدام تعدادي از آنها، در ميان بازماندگان اعضا، چه در زندان و چه در بيرون، آغاز شد و شروع به رشد كرد. مهندس لطفالله ميثمي كه خود از جمله بازداشت شدگان در جريان ضربه سال 50 است در اين باره خاطرهاي شنيدني دارد: «رفته رفته فهميديم كه بعضي از بچهها در نماز خواندن سستي ميكنند و ميگويند چرا نماز بخوانيم؟ اين مسائل در زندان اوين هم وجود داشت. بعد از نماز جماعت، گروهي ميگفتند كه به جاي تعقيبات، اگر شناي سوئدي برويم، هم سختتر است و هم نتيجهبخشتر... جزوهاي هم به نام «شعائر مذهبي» نوشته شده بود كه چندان جاذبهاي نداشت و من پس از خواندن اين جزوه از ماجرا با خبر شدم. جزوه شعائر مذهبي را مسعود رجوي و محمد حياتي تهيه و تدوين كرده بودند. اما پيشتر، بهمن بازرگاني مشكلات اعتقادياش را با مسعود و موسي خياباني و چند نفر ديگر در ميان گذاشته بود. او گفته بود من ديگر از نظر فلسفي، مسلمان نيستم و نميتوانم نماز بخوانم. تظاهر به نماز هم نفاق است. مسعود رجوي به او گفته بود كه تو فعلاً نماز بخوان، ولي تا سه سال اعلام نكن كه ماركسيست شدهاي. جالب اين كه بهمن را مجبور كرده بودند كه پيشنماز هم بايستد... به طور كلي يك جناح چپ در سازمان به وجود آمده بود و بهمن بازرگاني را پشتوانه خود قرار داده بود. اين جناح رشد ميكرد و بسياري از بچهها هم از اين مسئله خبر نداشتند.»(آنها كه رفتند، خاطرات لطفالله ميثمي، جلد دوم، نشر صمديه، 1382، ص198)به اين ترتيب بايد گفت استمرار سازمان و تشكيلات به هر صورت، بتدريج به يك اصل تخلف ناپذير در ميان اعضاي رده بالاي سازمان مجاهدين تبديل شده بود و دستكم به اين بهانه، اين امكان به وجود آمده بود كه بر هر عيب و نقص هرچند اساسي نيز سرپوش گذارده شود: «روزي ايرج براي من قراري با حبيب گذاشته بود تا جزوههاي تغيير ايدئولوژيك را به او برسانم. من به خاطر تجديد ديدار و ملاقات با او اين كار را پذيرفتم و به سر قرار رفتم. پس از احوالپرسي گفتم: حبيب! پس چه شد آن همه مبارزه و تعقيب و گريز؟ چرا اين طوري شد؟ تو كه با ما بودي، همه مسلمان بوديم، نماز ميخوانديم، اينها ميگويند تو هم ماركسيست شدهاي! گفت: شاپور! من از قبل ماركسيست بودم. گفتم: ولي تو با ما نماز ميخواندي، قرآن و نهجالبلاغه تفسير ميكردي. گفت: نماز من سياسي بود. من از سال 52 ماركسيست بودم.»(ص359) همچنين پاسخي كه تقي شهرام در پايان گفتگوي توجيهي خود به سؤال احمد ميدهد نيز حاكي از آن است كه براي رهبري سازمان هيچ چيزي مهمتر از استمرار تشكيلات وجود نداشته و در اين مسير حتي خود را مجاز به بهرهگيري از نفاق و تزوير و دروغ نيز ميديده است: «ما دو سال است كه ماركسيست شدهايم و اين كار فيالبداهه صورت نگرفته است. گفتم:... اگر شما دو سال پيش ماركسيست شده بوديد، چرا وقتي در سال 52 به سازمان آمدم حرفي نزديد؟ او گفت: اگر ميگفتيم، آموزشي كه به شما داديم ميسوخت. گفتم: «حالا نسوخت؟»(ص345)اگرچه سرمايهگذاري دو ساله سازمان بر روي احمد، پس از آشكار شدن تغيير ماهيت ايدئولوژيك آن براي وي، ميسوزد و به هدر ميرود، اما واقعيت آن است كه اين اتفاق در مورد همه نميافتد و غالب نيروهاي پيوسته به سازمان در اين برهه، جذب آن ميشوند. فاطمه فرتوكزاده و دهها تن ديگر همانند او از اين جملهاند.
در خلال سالهاي 50 الي 54، بتدريج كادرهاي ماركسيست شده، با كار فكري بر روي ديگران آنها را نيز بدين سو جذب ميكنند. احمد خود شاهد و ناظر اين جريان در مورد همسر خويش بوده است تا جايي كه به تسليم وي در برابر عقايد الحادي ميانجامد: «او كتاب تغيير ايدئولوژي را بين افراد تقسيم كرد و با شتاب خانه را ترك كرد. خسرو و پرويز نيز مانند من ناراحت بودند، ولي شاپورزاده [فاطمه فرتوكزاده] سكوت كرده بود و موضع و حالت خاصي از خود بروز نميداد. اين بر آزردگي و ناراحتي من ميافزود. از خود ميپرسيدم كه چه اتفاقي افتاده؟ چرا فاطمه ساكت است؟»(ص343) و نيز: «من، خسرو و پرويز پس از آن جلسه، نشستها و بحثهاي زيادي با هم داشتيم و تصميم گرفتيم تا پاي جان در برابر اين تغيير و انحراف مقاومت كنيم، در حالي كه همسرم فاطمه چنين هماهنگياي با ما نداشت و رفتارش نگران كننده بود.»(ص349)در اينجا البته اشاره به يك بخش از خاطرات احمد، ضرورت دارد. هرچند كه احمد به دليل بينش عميق ديني در برابر جريان ماركسيستي از خود مقاومت نشان ميدهد، اما در صحنهاي از اين ماجرا، شاهد غلبه يافتن وسوسهها و بلكه تحكمهاي سازماني بر وي هستيم. به عبارت ديگر، احمد كه در سختترين شرايط جسماني پس از شكنجههاي وحشيانه ساواك، نماز و روزه خود را به جاي آورده بود، اينك در برابر توصيههاي سازماني مسئولش دچار تزلزل ميگردد: «روزي گفت: براي امتحان هم كه شده، بيا و پنج روز نماز نخوان، بعد بيا با ما بحث كن. آن وقت خواهي ديد كه ماركسيسم تنها راه پيروزي است... وسوسههاي ايرج در من اثر كرد. و روزي كه همه بچهها بودند، تصميم گرفتم به پيشنهاد او عمل كنم.»(ص360) البته در نهايت احمد بر اين وسوسه شيطاني فائق ميآيد و يكي از زيباترين صحنههاي زندگي وي در نيايش با خداوند رقم ميخورد: «ساعت از 5 عصر گذشت، شيدايي شدم و مجنون.
از دلم آتش زبانه ميكشيد و چشمانم مانند رعد ميدرخشيد... ساعت را نگاه كردم، فرصت چنداني نبود تا نماز ظهر قضا شود. ناگهان عقربهها ايستادند. من تمام آن افكار و انديشههاي موهوم را بر زمين گذاشتم و گريان پيش دويدم. «الله اكبر»... آنچنان كه فكر كردم نه تنها خانه بلكه زمين و زمان به خود لرزيد. ميگريستم و ميخواندم...»(ص361) اما نكته مهم اينجاست كه وقتي چنين القائاتي بتواند ترديد و تزلزل در دل شخصي مانند احمد به وجود آورد، ميتوان تصور كرد بر ديگراني كه چنين پايهها و مايههايي نداشتند، چه تأثيري گذارده و بسادگي آنها را از مسير اسلام به ناكجاآباد ماركسيسم كشانيده است.به دنبال علني شدن تغيير ايدئولوژي سازمان، اگرچه تلاش بر اين بود تا اعضا نيز به اين سمت سوق داده شوند و چنانچه مقاومتي نيز در ميان بعضي از آنها به چشم خورد، به اقناع و توجيه آنان پرداخته شود، اما در عين حال يك راهحل نهايي نيز براي آنها كه از خود سرسختي نشان ميدادند و چه بسا ميتوانستند مزاحمتهايي در اين راه به وجود آورند، از نظر دور داشته نميشد و آن حذف فيزيكي چنين مزاحماني بود. مجيد شريف واقفي كه در آن زمان به همراه بهرام آرام و تقي شهرام، كادر مركزيت سه نفره سازمان را تشكيل ميداد، بارزترين نمونه در اين زمينه به شمار ميآيد. پس از آن كه شريف واقفي به همراه مرتضي صمديه لباف- از نيروهاي تحت مديريت وي- تصميم به مقاومت در برابر اين خط انحرافي گرفتند و قصد داشتند تا نيروهاي مسلمان و معتقد را در اين جهت با يكديگر متحد و متشكل سازند، از سوي دو عضو ديگر مركزيت، يعني شهرام و آرام، ترور آنها در دستور كار قرار گرفت و دو عضو ماركسيست شده سازمان، به نام وحيد افراخته و محسن خاموشي، در 16 ارديبهشت 54 اقدام به اين كار كردند. جالب آن كه اين هر دو نفر چندي بعد توسط ساواك دستگير شدند و از خود ضعف شديدي نشان دادند و تا مرز خيانت به سازمان و لو دادن بسياري اعضا و خانههاي تيمي آن پيش رفتند.نمونه ديگري از اقدام سازمان به حذف فيزيكي اعضاي خود را ميتوان در خاطرات احمد مشاهده كرد. پس از آن كه پرويز [عليميرزا جعفر علاف] از پذيرش ماركسيسم خودداري ميكند و به همراه احمد و نيز ديگر عضو خانه تيمي كه برادر وي بوده است ]علياصغر ميرزا جعفر علاف] به مقاومت در اين زمينه ادامه ميدهد، حذف فيزيكي وي در دستور كار قرار ميگيرد: «ايرج در جلسهاي ضمن تشريح وضعيت ناآرام پرويز گفت كه او خائن است و بايد كشته شود و به من پيشنهاد قتل او را داد. با شنيدن اين جمله من تكان خوردم، ولي خود را كنترل كردم و شروع به توجيه و صحبت كردم... روزي ايرج آمد و گفت كه شاپور، سازمان با نظر و پيشنهاد تو موافقت كرده و ميخواهد پرويز را به خارج بفرستد و بايد پاسپورت بينقصي براي او جعل كنيد. اين صورت و ظاهر قضيه بود ولي در واقع سازمان به دنبال عملي كردن نقشه شوم خود بود.»(صص 364) و سرانجام مدتي بعد، هنگامي كه احمد در مرحله جدايي از سازمان به خانه تيمي مزبور باز ميگردد و پاسپورت جعل شده براي پرويز را در زير موكت مييابد، مطمئن ميگردد كه سازمان به بهانه خروج او از كشور، وي را سر به نيست كرده است: «كليد را انداخته و در را باز كردم و وارد اتاق شدم. موكت را جمع كردم. چند كاغذ خطاطي شده توسط پرويز و يك پاسپورت زير موكت بود. پاسپورت را باز كردم، از آنچه كه ميديدم به خود لرزيدم. جا خوردم. حرارت بدنم بالا رفت، روي پاسپورت عكس پرويز بود. همان پاسپورتي كه ما براي پرويز به دستور سازمان (!) جعل كرديم. شك و شبههام تبديل به يقين شد. فهميدم سناريوي خروج پرويز از كشور و تشكر سازمان از من به خاطر جعل خوب پاسپورت! همه ساختگي و براي فريب ما بوده است و دريافتم معني «از مرز گذشت» چيست.»(ص391)
از سوي ديگر، با نگاهي به نوشتههاي حسين روحاني از اعضاي مركزيت سازمان نيز ميتوان در اين باره كه سازمان اقدام به ترور اين عضو خود كرده است، يقين پيدا كرد؛ چرا كه وي نيز بصراحت اين مسئله را عنوان ميدارد، هرچند وي به دليل اين كه آن هنگام در خارج كشور به سر ميبرده از جزئيات قضيه اطلاع نداشته است و علت ترور را مسئله ديگري بيان ميدارد: «دومين ترور داخلي كه احتمالاً در اواخر سال 1353 صورت گرفته، ترور فردي به نام علي ميرزا جعفر علاف (با اسم مستعار پرويز) از اعضاي سازمان بود. وي كه خواهر و برادرش نيز در سازمان فعاليت ميكردند، از سوي سازمان و تا آنجا كه نگارنده اطلاع يافته است، مورد شك پليسي قرار ميگيرد و به همين دليل او را ترور ميكنند.»(حسين احمدي روحاني، همان، ص105)همانگونه كه در خاطرات احمد آمده، حذف فيزيكي خود او نيز به دليل سرسختي نشان دادن در قبال جريان الحادي حاكم شده بر سازمان، دنبال ميشد و شيوههاي مختلفي نيز براي عملي ساختن آن در پيش گرفته شد كه البته به نتيجه نرسيد.موضوع ديگري كه در خاطرات احمد جلب توجه ميكند، نوع نگاه سازمان به «خانواده» است. در واقع از نظر سازمان و بويژه پس از آن كه ديدگاههاي ماركسيستي در آن رو به رشد گذارد، خانواده به يك واحد فرعي و كاملاً تحتالشعاع سازمان تبديل گرديد. از نظر سازمان، براي «مبارزه» به عنوان اصلي كه در رأس تمامي اصول ديگر حتي دين و مذهب قرار داشت، اعضا ميبايست به تبعيت محض از تشكيلات ميپرداختند و لذا قيد و بندهاي خانوادگي در اين ميان كاملاً در حاشيه قرار ميگرفت. تنها اشارهاي به يك فراز از خاطرات احمد، ميتواند به روشن شدن اين مسئله كمك كند: «فاطمه سرپرستي دو خانه تيمي را به عهده گرفت. بعد از تغيير ايدئولوژي سازمان هم اوضاع معكوس شد. من در خانه ميماندم و به امور داخلي خانه و بچه ميرسيدم و فاطمه براي كار و فعاليت بيرون ميرفت. گاهي او چند شب به خانه نميآمد و اگر از او نميپرسيدم، هيچ نميگفت كه كجا بوده و اگر هم ميپرسيدم جواب سربالا، مبهم و نامشخصي ميداد.»(ص334)بديهي است اينگونه مستحيل شدن افراد در سازمان و پيروي كوركورانه از تز «مبارزه براي مبارزه» نه تنها باعث ميشد خانواده و الزامات آن نزد آنها رنگ ببازد و بياهميت شود، بلكه تا حد بياعتنايي به اعتقادات اساسي و زيربنايي ديني نيز پيش رود: «فاطمه ميگفت: احمد تو هم فكر كن! بالاخره راهي است كه آمدهايم و برگشتي در آن نيست، بايد مبارزه را تا آخرش رفت، حالا چه جوري و چطوري مهم نيست. مهم اين است كه با استكبار و امپرياليسم مبارزه كنيم. و من جواب ميگفتم: آخر فاطمه! اگر پاي اسلام در ميان نباشد، چه مرضي دارم كه با امپرياليسم بجنگم.»(ص374)
متأسفانه بايد گفت مستولي شدن اينگونه نگاهها بر سازمان و كمرنگ شدن حريمها و حرمتهاي خانواده از يك سو و از سوي ديگر غلبه ديدگاههاي الحادي و غيرديني بر اعضاي آن، فضا و شرايط بسيار نامناسبي را به لحاظ اخلاقي و رفتارهاي فردي در سازمان مجاهدين به وجود آورد. اشارات احمد به وضعيت دو عضو زن بلندپايه سازمان، اشرف ربيعي و صديقه رضايي در سال 55 مشتي از خروار را به خوانندگان عرضه ميدارد: «من شهيد نبوي نوري را ميشناختم و او را هم خيلي قبول داشتم ولي انتظار نداشتم كه با چنين كسي ازدواج كرده باشد. اشرف بدون حجاب و بدون روسري خيلي راحت جلو ساواكيها و پرسنل بيمارستان راه ميرفت.»(ص426) به اين نكته بايد توجه داشت كه اشرف ربيعي در مراحل بعد با مسعود رجوي ازدواج كرد وبدين ترتيب پس از انقلاب بلندپايهترين عضو زن اين سازمان محسوب ميشد. طبيعتاً وي با توجه به درونمايههاي فرهنگي و اعتقادي خويش، در اين برهه از زمان ميتوانست بر نيروهاي جوان و نوجواني كه بسياري از آنها با علائق و ايدههاي اسلامي در شرايط ملتهب پس از انقلاب و در يك جو كاملاً احساسي به اين سازمان پيوسته بودند تأثير جدي بگذارد. در حقيقت بايد گفت سازمان مجاهدين، تحت رهبري مسعود رجوي و اشرف ربيعي، پس از انقلاب دوران جديدي از نفاق را آغاز كرد و به همين دليل در افكار عمومي به سازمان منافقين مشهور گشت. آنچه احمد به نقل از مهدي بخارايي راجع به وضعيت صديقه رضايي هنگام انتقال وي به بيمارستان ميگويد نيز گوياي واقعيات بسياري است: «مسئلهاي كه پيش از مرگ او، مهدي بخارايي را متأسف و متألم كرده بود، مطلبي بود كه ميگفت صديقه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت و دامني كوتاه پوشيده بود. پزشكها پس از معاينه گفتند او 5 يا 6 ماهه حامله است كه سيانور بچهاش را نيز كشته است... او خيلي از وضعيت ظاهر و قيافه آرايش كرده صديقه، اظهار ناراحتي ميكرد.»(ص427)اين وضعيتي است كه سازمان مجاهدين هرگز از آن خلاصي پيدا نكرد. در دوران پس از انقلاب اگرچه با جدا شدن نيروهاي ماركسيست، سازمان مجاهدين به دست كساني افتاد كه عليالظاهر معتقد به اسلام بودند و لذا تا حدودي ظواهر مسائل مورد رعايت قرار گرفت، اما آنچه در خانههاي تيمي ميگذشت و بعدها اعترافاتي درباره آن نيز صورت گرفت، حاكي از بيتوجهي كامل به مسائل شرعي بود. همچنين به دنبال انتقال نيروهاي سازمان به عراق، پردههاي ديگري از ديدگاههاي سازمان تحت رهبريت مسعود رجوي درباره خانواده، زن و ازدواج به نمايش گذارده شد. وي پس از اعلام انقلاب ايدئولوژيك، طي يك دستور سازماني و با توجيهات گوناگون خواستار جدايي و طلاق كليه زوجهاي عضو سازمان گرديد. همچنين ازدواج وي با مريم قجرعضدانلو، همسر مطلقه مهدي ابريشمچي، بدون رعايت ضوابط شرعي در نگه داشتن مدت عدّه، و سپس استفاده ابزاري از وي و ديگر زنان عضو سازمان براي دستيابي به مقاصد سياسي خود، از جمله وقايعي هستند كه بايد آنها را ادامه طبيعي انحرافات قبل از انقلاب اين سازمان در اين زمينه به شمار آورد.در پايان بايد گفت به طور كلي احمد احمد با مكتوب ساختن خاطرات خويش، تصويري زنده از دوران مبارزه با رژيم وابسته پهلوي را با تمامي فراز و نشيبهاي آن پيش روي نسل حاضر قرار ميدهد. اگرچه شرايط امروز با گذشته داراي تفاوتهاي اساسي است، اما خاطرات احمد احمد از چنان درونمايه و قابليتي برخوردار است كه خوانندگان با دقت و تأمل در آنها ميتوانند تجربيات و عبرتهاي گرانسنگي را به عنوان توشهاي براي تمامي مراحل و جوانب زندگي خويش برگيرند.این مطلب تاکنون 3509 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|