روزهاي غربت به روايت فرح پهلوي | فرح پهلوي در سال 2004 خاطرات خود را به زبان فرانسه در پاريس منتشر كرده كه ترجمه فارسي آن با نام «كهن ديارا» در خارج از كشور بدون ذكر نام مترجم و محل نشر ، چاپ و توزيع شده است. به دليل مطالب جالبي كه در اين كتاب آمده بر آن شديم تا گوشه اي از آن خاطرات را بدون هرگونه شرح و توضيحي براي قضاوت به خوانندگان منصف و حقيقت جو تقديم كنيم.
..... طي نخستين سفرم به مسكو و لنينگراد ، در آغاز سالهاي چهل از مكان هاي تاريخي مخصوصا كاخ هاي تزارها ، بازديد كردم و به ياد دارم كه اين فكر به ذهنم خطور كرد كه «اگر روزي ما از ايران رانده شويم آيا اطاق هاي خواب ما را مانند اين كاخ ها به تماشا خواهند گذاشت؟...
روس ها گويي از نشان دادن كاخ هاي نيكلاي دوم و حتي محل اعدام درباريان او لذت مي بردند. (ص192) خواسته بودم فهرستي از همه ساختمان ها و مكان هايي كه به نام ما خوانده مي شد ، تهيه كنند تا بتوان از تعداد آنها كاست. در همه روستاها نيز تقاضا زياد بود زيرا نام پادشاه را براي گرفتن امتيازات و كمك هاي مالي به كار مي گرفتند. (ص230)
در تهران عليرغم حكومت نظامي ، هر شب تظاهركنندگان بر بام هاي شهر به مقابله با ارتش پرداخته بودند و فريادهاي آنان تا كاخ مي رسيد: الله اكبر ، مرگ بر شاه. حاضر بودم هر تلاشي را براي دور نگاهداشتن پادشاه از شنيدن اين دشنام ها انجام دهم...
در اين دوران اطرافيان ما را ترك مي كردند. بايد با مردم گفتگو كرد ، راه حل ديگري وجود ندارد. اما گويي همه ما ايرانيان ديوانه شده ايم ، تب كرده ايم و هذيان مي گوييم. از صبح تا شام با تلفن صحبت مي كنم ، اطلاعات بدست مي آورم و اطلاعاتمان را به ديگران منتقل ميكنم و با هم نقشه مي كشيم...
ما تهران را روز26 دي ماه 1357 ، در هوايي سرد و يخ زده ترك گفتيم و چون به اسوان رسيديم...توقف ما در اسوان چقدر به طول مي انجاميد؟ از نظر انورالسادات ، ما مي توانستيم تا زماني كه اوضاع ايجاب مي كرد در مصر بمانيم. ولي آيا اقامت ما مشكلي براي رئيس جمهوري ايجاد نمي كرد ، خصوصا كه مخالفين متعصب و بنيادگراي او با اين امر موافق نبودند... روز دوم بهمن ماه 1357 ، يعني فقط شش روز بعد از ورودمان به مصر ، به سوي مراكش پرواز كرديم. دعوت ملك حسن دوم موجب خرسندي همسرم شد ، زيرا نمي خواست بيش از اين از ميهمان نوازي سادات استفاده كند ، هرچند كه وي يكبار ديگر دعوت خود را تجديد كرده و تاكيد نموده بود كه كشور مصر براي مقابله با مخالفين ، به ايران نزديك تر است.
روز 22 بهمن 1357 پادشاه و همه ايرانيان همراه ما در اقامتگاهمان در مراكش ، به اخبار راديو تهران گوش مي داديم. هنگامي كه از سرسراي خانه مي گذشتم ، اين جمله بگوشم رسيد: «انقلاب پيروز شد ، كاخ استبداد فرو ريخت.» به مدت چند لحظه فكر كردم كه ما موفق شده ايم ، چرا كه در نظر من ما مظهر «خير» بوديم و آنها مظهر «شر» ، اما متاسفانه آنها پيروز شده و آخرين دولتي را كه همسرم منصوب كرده بود ، سرنگون كرده بودند.(ص298) روز 25 بهمن وقتي با خبر شديم كه پاسداران انقلاب به سفارت امريكا در تهران حمله كرده و چند ساعتي آن را متصرف شده اند و با دخالت بازرگان آنجا را ترك نموده اند ، متوجه شديم كه امكانات تبعيد روزبه روز برايمان مشكل تر مي شود. (ص300)
ما شهر مراكش را براي اقامت در رباط ترك كرديم. ملك حسن در آنجا قصري در اختيار ما گذاشته بود... الكساندردومارانش (Alexandre de Marenches) رئيس سازمان اطلاعات فرانسه براي ديدن همسرم به مراكش آمد و او را از خطراتي كه اقامت ما در كشور مراكش براي ملك حسن دوم ايجاد مي كرد آگاه نمود... مارانش ، ملك حسن را از اين امر مطلع كرده بود و او با شهامت بسيار در پاسخ گفته بود: «اين موضوع وحشتناك است ، اما تصميم مرا عوض نمي كند. من نمي توانم از پذيرايي مردي كه دقايق غم انگيزي را در زندگي طي مي كند ، خودداري كنم.»(ص301)
هنري كيسينجر و ديويد راكفلر موفق شده بودند رئيس جمهوري مجمع الجزاير باهاماس را براي اقامت موقت ما در جزيره پارادايس (Paradise Island) راضي كنند و خانه اي براي زندگي ما تهيه نمايند. روز دهم فروردين ماه 1358 ما به سوي ناسائو(Nassau) پايتخت باهاماس پرواز كرديم... دو ماه و ده روزي كه در جزيره باهاماس گذرانديم ، از جمله تاريك ترين روزهاي زندگي من به شمار مي رود.(ص303)
مقامات باهاماس ما را به اين شرط پذيرفته بودند كه كوچكترين عقيده اي كه جنبه سياسي داشته باشد ، ابراز نكنيم ، و اين موجب تعجب من شد ، چرا كه باهاماس با ايران هيچ گونه رابطه اي نداشت...سه هفته قبل از اتمام اجازه اقامت ما، مقامات باهاماس ما را مطلع كردند كه رواديد ما را تمديد نخواهند كرد. به كجا مي توانستيم برويم؟ دولت ها ، يكي پس از ديگري به ما پاسخ منفي مي دادند. فقط انورالسادات بود كه يك بار ديگر با شهامت دعوت خود را تاكيد نمود... مكزيك با وساطت هنري كيسينجر ، عاقبت با رفتن ما به آن كشور موافقت كرد.(ص310) وقتي كه احتمال رفتن به امريكا را مطرح كردم ، اعليحضرت دقيقا گفت: «بعد از آنچه بر سر من آوردند ، اگر به زانويم هم بيفتند ، به آنجا نخواهم رفت.»(ص316) مي ترسم امريكا همسرم را تحويل مقامات ايراني بدهد و يا با تشكيل يك دادگاه بين المللي موافقت كند... من لحظه اي آرام ندارم. به خود مي گويم اگر امريكا را ترك كنيم و آنها گروگانها را بكشند ، خواهند نوشت: اگر نرفته بودند ، اين اتفاق نمي افتاد. اما اگر بمانيم ممكن است دادگاه بين المللي تشكيل دهند...(ص333) اين داستان دادگاه بين المللي خون را در رگهايم منجمد مي كند. احساس مي كنم چون محكومي در دالان مرگ هستم. اگر پادشاه قرار است محاكمه شود ، همه اين روساي دول كه در طول سالها از خدمت او به ايران تمجيد كرده اند، چه خواهند گفت؟... اواسط آذرماه پزشكان به اين نتيجه رسيدند كه پادشاه مي تواند بزودي بيمارستان را ترك گويد. علاوه برآن به همه ما گفتند كه به تختخواب بيمارستان نياز دارند... بازگشت به آنجا براي روز يازده آذرماه پيش بيني شده بود. اما روز 9 آذر خبر عدم قبول اقامت ما از سوي مقامات مكزيك مرا در بهت و حيرت فرو برد.(ص335) اين اتفاقات با سرعت انجام گرفت و هنگامي كه من از موضوع اطلاع يافتم ، تبعيدگاه جديد ما تعيين شده بود: پايگاه هوايي لاك لاند (Lockland) در سن آنتونيو(San Antonio)در تكزاس. اين خبر را همسرم با تلفن به من داد: «ما به تكزاس مي رويم. دولت امريكا از ما خواسته كه مقصد خود را كاملا محرمانه نگاه داريم. با هيچ كس در اين باره صحبت نكن ، حتي بچه ها.»(ص336)
مرا شتاب زده وارد يك اتومبيل پليس كردند و با سرعت به راه افتاديم. اين صحنه غم انگيز و درعين حال مسخره بود. از وقايعي كه در فيلم هاي جيمزباند مي توان ديد. در داخل اتومبيل ، مامورين سيا و اف.بي.آي نشسته بودند و چند كاميون با نام يك شركت رختشويي كه پر از مامورين امنيتي بود، ما را احاطه كرده بودند. پادشاه را نيز با وضعي مشابه به فرودگاه آورده بودند. در آنجا يك هواپيماي نظامي بوسيله افراد ملبس به جليقه ضدگلوله و كلاه هاي مخصوص و اسلحه خودكار محافظت مي شد. از ما خواستند سوار هواپيما شويم. آيا تا اين حد در خطر بوديم؟
با خود گفتم كه اين آرايش جنگي هدفي جز ديوانه كردن ما ندارد... به محض پياده شدن از هواپيما، بدون كلمه اي توضيح و خوشامد ، ما را به درون يك آمبولانس نشاندند و آمبولانس با چنان سرعت و خشونتي به حركت در آمد كه چند بار به اينطرف و آنطرف پرتاب شديم. بيچاره خانم پيرنيا كه با ما بود ، سرش بشدت به گوشه اي از سقف آمبولانس خورد.
بالاخره اتومبيل ايستاد... يك نفر در را باز كرد و ما توانستيم پناهگاه جديدمان را ببينيم: ساختمان بيماران رواني در بيمارستان نظامي. پادشاه را در اطاقي جاي دادند كه جلوي پنجره هايش ديوار كشيده شده بود. مرا دراطاق پهلويي كه درش فقط از بيرون باز و بسته ميشد و دستگيره نداشت و روي سقفش يك دستگاه ضبط صدا قرار داشت ، جاي دادند. ديوانه شده بودم و باورم نمي شد.(صص337-339)
اقامت ما در لاك لاند ، به دليل وضع جسماني پادشاه و نيز بخاطر تمايل كاخ سفيد به خروج هر چه زودتر ما از امريكا، نمي توانست دوام پيدا كند ، ولي به كجا مي توانستيم برويم؟ وزارت خارجه امريكا به ما اطلاع داد كه حتي دولت آفريقاي جنوبي كه قبلا با رفتن ما موافقت كرده بود، تغيير عقيده داده است. واقعا اهانت آميز بود. احساس مي كردم كه ما در نظر همه مردم دنيا از جمله «مطرودين» به شمار مي آييم ، حتي در كشوري مانند آفريقاي جنوبي كه هنوز از سياست «آپارتايد» پيروي مي كرد و من هرگز مايل نبودم به آنجا قدم بگذارم...
آقاي جردن كه از آنجا مي آمد دعوتنامه ژنرال عمرتوريخوس (Omar Torrijos) ، رئيس دولت پاناما را براي ما آورد و ما چاره اي جز قبول اين دعوت نداشتيم... خانه اي كه در اختيار ما گذاشتند در جزيره كنتادورا(Contadora)در مجمع الجزاير پرلز(Perles)قرار داشت و با تقريبا سي دقيقه پرواز مي توانستيم به شهر پاناما برسيم.(ص341) جوانان پانامايي جلوي سفارت امريكا دست به تظاهرات مي زدند. ژنرال توريخوس به ما گفت كه نگران نباشيم. اميدوارم در اينجا مشكل ايجاد نكنند. در غير اين صورت به كجا خواهيم رفت؟ جايي جز مصر باقي نمي ماند ويقين نيست كه امريكايي ها بگذارند ما به آنجا برسيم.»خيلي زود در پاناما احساس عدم امنيت كرديم. احساسي كه در پس خوشامدگويي هاي ظاهري پنهان بود. روزي در انبار پشت خانه يك ضبط صوت و نوعي تاسيسات برقي كشف كردم...
كريستيان بورگه (Christian Bourguet) فرانسوي و هكتور ويلالون (Hector Villalon)آرژانتيني شايد هنگام جشن عيد نوئل به پاناما رسيدند. البته آمدن آنها بر ما پوشيده ماند ولي در طول دي ماه 1359 اريستيد رويو(Aristides Royo) رئيس جمهوري پاناما موضوع را به اطلاع ما رساند و از روي خيرخواهي از ما خواست كه يك وكيل دادگستري محلي براي دفاع از خطري كه از جانب تهران ما را تهديد مي كرد برگزينيم!(ص352) به موجب قانون پاناما در مورد استرداد مجرمين ، همين كه تقاضاي استرداد به دولت مي رسيد، مي بايستي شخص مورد نظر را توقيف كرد. ژنرال خيال ميكرد كه توقيف پادشاه جنبه نمادين خواهد داشت و براي متقاعد كردن دانشجويان خط امام و آزادي گروگانها كافي خواهد بود... بعضي از روزنامه نگاران كه به ما نزديكتر بودند ميگفتند: «پاناما را ترك كنيد ، ماندن شما در اينجا خطرناك است.» يك روز مارك مورس همكار آرمائو كه مشكلات روزانه ما را در جزيره حل مي كرد ناگهان ناپديد شد و بعد كشف كرديم كه بوسيله مامورين امنيتي پاناما توقيف شده است.(ص353)
از زمان ترك كشور مصر ، طي چهارده ماه ، با سرگردانيها ، رنجها و تحقيرهاي فراوان دست و پنجه نرم كرده بوديم ، و امروز براي زدودن اين خاطرات ناگوار از ذهن ما ، رئيس جمهوري و همسرش جلوي پلكان هواپيما از ما استقبال كردند. فرش قرمز پهن كرده بودند و گارد احترام مراسم استقبال رسمي بعمل آورد.(ص365) منبع:جام جم 19/11/83 این مطلب تاکنون 4664 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|