زنبارگي رضا پهلوي دوم | يكي از روزها، عليرضا، برادرش، با دوست دخترش به نام شاهپريـ ز ، كه دختر بسيار زيبا و خوشاندامي بود، به ديدار آمد. آن روزها عليرضا دانشجوي رشته موسيقي در دانشگاه پرينستون بود و با آنچه پدر برايش به جاي گذاشته بود روزگار خوشي را ميگذراند. وي شخصيتي محكمتر از رضا دارد و چون برادر كوچكتر بود و مثل رضا مورد توجه نبود، و به قول معروف، و البته در قياس، كتك خورده بود طبيعي است كه به اندازه برادر بزرگش كه وليعهد بود، و نازپرورده و مورد توجه، اُس و قُس محكمتري پيدا كرده است. اما وي خوي و خصلت شاهزادهگري بيشتري از رضا دارد و بسيار اهل تشريفات است و مقيد به خيلي از آداب و رسوم درباري. از جمله در قيد ترتيب نشستن افراد در مجلس است و يا اين كه در ماشين چه كسي در صندلي جلو بنشيند و كدام فرد در صندلي عقب. به همين سبب با تمام تفاوت شخصيت كه با رضا دارد، براي برادر بزرگش احترام بسيار قايل است و هيچگاه در فكر بازپس زدن او و رسيدن به موقعيت او نيست. حتي ميدانم بارها سلطنتطلبان و رجال نظام گذشته، كه از ضعف و بي عملي رضا سرخوردهاند و در او شخصيت محكمتري سراغ دارند به او پيشنهاد كردهاند كه اگراو مدعي سلطنت شود از او حمايت خواهند كرد ولي او نپذيرفته و گفته من با برادرم نخواهم جنگيد. در جمع هميشه احترام برادر بزرگترش را حفظ ميكند و از نظر او پيروي ميكند.
به هر حال، من و رضا و شاهپري نشسته بوديم و به موسيقي ملايمي گوش ميداديم و از هر دري حرف ميزديم. در اين اثنا متوجه شدم كه شاهپري بدجوري به رضا نگاه ميكند و رضا هم از اين دلبري استقبال ميكند، و به قول معروف اشارات نامهرسان شدهاند. پيش از آن كه كار خرابتر شود و در فرصتي به رضا گفتم، اين كار خوبي نيست. درست است كه دختر زيبا و آزادي است، اما دوست دختر برادر توست و ظاهراً هم عليرضا از او خوشش ميآيد. رضا گفت: بسيار خوب ميروم و نظر عليرضا را در اين مورد ميپرسم. بعد هم گفت: با عليرضا صحبت كرده و او گفته كه اين مسئله او نيست و مطلبي است كه ميان رضا و آن دختر، كه خودشان بايد راه خودشان را انتخاب كنند.
فرداي آن روز عليرضا را ديدم او را خشمگين و ناراحت يافتم. مرتب قدم ميزد و ميگفت كه از پشت به او خنجر زده شده و در حق او سخت نامردي شده است. با او به صحبت نشستم و سعي كردم كمي آرامش كنم. گفت كه سخت دختر را دوست دارد و عاشق اوست. چون به مسئله رضايت خود به رابطه آن دو اشاره كردم و حرفي را كه به رضا زده بود يادآورش شدم، گفت: من راضي نبودم، مسئله را به خود رضا و شاهپري واگذار كردم زيرا هرگز فكرنميكردم رضا در حق من چنين كند و يا دختر چنين بيوفا باشد. البته دختر هم اصرار داشت كه هر دوي آنها را دوست دارد. به هر حال رابطه رضا و شاهپري ادامه يافت و اين امر چنان عليرضا را ناراحت كرد كه گويا اقدام به خودكشي هم كرد. از آن طرف اين شيريني به دهن رضا سخت مزه كرده بود و حتي ميخواست با دختر ازدواج كند. هر چه به او گفتم كه درست نيست با دختري ازدواج كند كه مدتها معشوقه و هم بستر برادرش بوده گوشش بدهكار نبود و ميگفت آن هم بستري براي من مهم نيست و به اين حرفها اهميت نميدهم، و همچنان بر تمناي دل از دسترفتهاش پاي ميفشرد. تا بالاخره پس از دو ماه كه شعله تمنا كمي فروكش كرد فرح دخالت كرد و به هر زباني بود او را از اين كار منصرف نمود. البته رضا در مورد زن اين ضعف را دارد و از اين نعمت به آساني نميتواند چشم بردارد. در اين مورد ماجراها بسيار است. از جمله چند ماهي بعد از ماجراي شاهپري، به هتلي رفتيم كه با صاحب آن كه يك شخص امريكايي بود دوست بوديم. دختر خانواده بدجوري به رضاچشم دوخته بود و من سخت مراقب بودم كه آتشي در خرمن نگيرد. بالاخره مهمان پدر دختر بوديم و اين كار خلاف اخلاق بود و خيانت در اعتمادي كه پدر به ما كرده بود. ساعتي بعد به سوي اطاقهايمان رفتيم تا استراحت كنيم و من خوشحال كه مانع آن ارتباط نادرست شدهام. اما پس از مدتي يكي از خدمه به اطاقم آمد و خبر داد كه رضا به سراغ دختر رفته است و كار دارد از دست ميرود. بلافاصله لباس پوشيده و با عجله خود را به آنها رساندم. و پيش از جاري شدن سيل به هر زباني بود رضا را قانع كردم كه از شكستن سد دست بردارد و به پاس محبتهاي پدر حرمت ميزباني او را نگهدارد و به اطاق خود بازگردد و شب را تنها به سر آرد.
البته بايد توجه داشت كه رضا جوان بود و دسترسي به دختر براي او در امريكا مشكل بود. زيرا در اين ديار بايد خود به دنبال دختري ميرفت و دل او را به دست ميآورد كه با موقعيتي كه او داشت بسيار سخت بود و هر ماجرايي ميتوانست به صفحه اول جرايد كشيده شود. در حالي كه در ايران و در مراكش اين مشكلات نبود و كسان ديگري اين مهم را بر عهده ميگرفتند. مثلاً همين اواخر و پس از بالا گرفتن اختلاف من و رضا يكي از نزديكان او تعريف ميكرد كه يك بار در ايران رضا چشم به راه لعبتي بود كه از معرفيش به ملاحظاتي در ميگذرم كه قرار بود به ديدارش بياورند. دختر دير كرده بود و رضا بيصبرانه مرتب به ساعتش نگاه ميكرد. تا اين كه تلفن زنگ زد و احمد اويسي از آن سوي خط خبر داد كه خاطر عزيزشان نگران نشود، علت تأخير شوهر خانم بوده كه بر عكس معهود كمي در رفتن تأخير كرده بود و همان لحظه از منزل خارج شده، و به زودي يار براي وصال خواهد آمد.
در مراكش تقريباً از اين بابت مشكلي نبود، همان سنت ديرينه خوش خدمتيها برقرار بود. به علاوه كه تشريفات چنداني هم نبود و مثل ايران نبود كه براي دستيابي به رضا از هفت خوان تشريفات و گارد و محافظ و غيره ميبايست گذشت. لذا از اين بابت وضع رضا از ايران هم بهتر بود. حتي به خاطردارم يك روز چندين زن زيبا را يكجا آورده بودند كه او هر كدام را ميخواهد انتخاب كند. ميدانستم رضا و ديگران به مسئله شوهر داشتن اين زنان اهميت نميدهند، در حالي كه بر طبق دستورات اسلام اين گناهي بزرگ و نابخشودني است و بارها به او گفته بودم من تحمل حضور چنين عمل خلاف مذهبي را ندارم و حتي تذكر داده بودم كه حكم كسي كه با زن شوهردار رابطه برقرار كند بر طبق قوانين اسلام مرگ است. لذا بر آن شدم كه اگر كسي از آنها شوهردارد مرخصش كنم. در سر راه به ديدار آن جمع رفتم و پرسيدم كدامين شوهر دارند؟ و با كمال تعجب مطلع شدم كه حتي يك دختر بيشوهر در ميانشان نيست. با ناراحتي همه را به خانههايشان فرستادم و آن روز رضا را از كار مورد علاقهاش محروم كردم.
در مراكش يكي دو دختر اروپايي و امريكايي هم اين عيش را كامل ميكردند. در آنجا دختري بود به نام «مريان اريكسون » كه اهل سوئد بود، و در سالهاي زندگي در ايران توسط يكي از كساني كه از اين گونه خدمتها دريغ ندارند او را براي رضا فرستاده بودند تا خدمتي كه به پدر ميشد از پسر هم دريغ نگردد. اين دختر زيباي بلند قد كه چند سالي هم از رضا بزرگتر بود ظاهراً به آساني تسليم نشده بود و ياد ديدارهاي ايران در غربت مراكش چنان رضا را به هيجان آورده بود كه روزي كه قرار بود فردايش براي ديدار رضا به مراكش بيايد در شهر زيباي آگادير رضا آشفته خاطر مرتب ميپرسيد: احمد فكر ميكني فردا او به من دست خواهد داد؟ و يا من به ... موفق خواهم شد؟ و آنقدر اين سؤال را تكرار كرد كه در آخر بيحوصله گفتم: به درك، اين كه اينقدر فكر ندارد، يا تو قدرت سواركاريت را در اين ميدان خواهي آزمود، و يا اسب ركاب نميدهد و تو فكر ديگري خواهي كرد.
البته در امريكا به خصوص اوايل ورود و قبل از ازدواج، معدودي هم بودند كه به نوعي در پي جلب رضا از اين راه بودند، ولي اين فرصتها كمياب بود. از آن جمله از حميد لاجوردي ميتوان نام برد. او كه دركار بورس و معاملات ارزي بود و رضايت رضا و خانواده برايش سود فراوان داشت، براي جلب نظر اين مشتريان خوب نهايت تلاش خود را ميكرد. حتي نادر معتمدي دوست ديرينه رضا را هم، كه زماني معشوق فرحناز بود، به استخدام خود در آورد. به هر صورت براي خشنودي رضا در كنتي كت كه بوديم يكي از زيبارويان امريكايي را به او معرفي كرد، كه مدتي خاطر رضا را به خود مشغول داشت. اما از آنجا كه رضا توقع دل نازك او را برنميآورد و انتظار ماهرو را براي خريد يك ماشين يا هديهاي گران قيمت برآورده نميكرد، بالاخره عمر اين رابطه نيز به سر آمد. منبع:پس از سقوط ؛ سرگذشت خاندان پهلوي در دوران آوارگي؛ خاطرات احمد عليمسعود انصاري، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1385 این مطلب تاکنون 4807 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|