نقد كتاب «يادماندهها از بربادرفتهها» | كتاب «يادماندهها از بربادرفتهها» به خاطرات سياسي و اجتماعي آقاي محمدحسين موسوي قائممقام حزب رستاخيز اختصاص دارد . اين كتاب كه داراي بيست و نه بخش و پانصد و يازده صفحه ميباشد در مهرماه 1382 توسط انتشارات «مهر» در كلن آلمان به چاپ رسيده است. راوي خاطرات در مقدمهاي بدون تاريخ ، آغاز نگارش خاطرات خود را آبان 1358 اعلام داشته و مينويسد: «مينويسم به اين اميد كه شايد آيندگان را به كار آيد، خوانندگان را راه نمايد و عبرت افزايد، باشد كه روزي «گره از كار فروبستهي ما بگشايد». بر اين باورم كه بيخبري از زندگي گذشتگان، يكي از موجبات تكرار اشتباهات و ناتواني در گرهگشايي از رويدادهاي شوم و ناهنجار، در روزگار آيندگان است.»
انتشارات مهر نيز در پيشگفتاري كوتاه و بدون تاريخ مينويسد: «براي آنكه پژوهشي جامع و دقيق در تاريخ سياسي و اجتماعي ايران انجام گيرد نيازمند منابع و مدارك مهم و معتبر هستيم تا در دسترس پژوهندگان امروز و فردا قرار گيرد. انتشار مجموعهاي از خاطرات و زندگينامههاي رجال سياسي و اجتماعي، پژوهش در تاريخ تفكرات و جنبشهاي سياسي و اجتماعي ايران را آسان ميسازد.»
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «يادماندهها از بربادرفتهها» را مورد نقد و بررسي قرار داده است . با هم نقد را ميخوانيم :
محمدحسين موسوي نويسنده كتاب «يادماندهها از بربادرفتهها» به تاريخ 1299ش. در تبريز متولد شد و تحصيل در مقطع ابتدايي را در سال 1305 در دبستان شمس اين شهر آغاز كرد. پس از اتمام دوره متوسطه در دبيرستان «پرورش» و «فردوسي»، در 1317 در دانشكده حقوق دانشگاه تهران تحصيلات عاليه را پي گرفت و در سال 1320 موفق به كسب ليسانس شد. وي در چهارم شهريور همان سال همزمان با اشغال ايران توسط متفقين دوره دو ساله نظام وظيفه را آغاز مينمايد كه شروع خدمتش در كارگزيني دادگستري تهران است. پس از يك ماه به عنوان معاون اداري دادستان تبريز به اين شهر انتقال مييابد و به فاصله كوتاهي به دادياري دادسرا منصوب ميگردد. سپس حكم دادستان مراغه تبريز را دريافت ميدارد، اما در جريان انتخابات به دليل سؤاستفاده از موقعيت شغلي به نفع برادرش كه كانديداي نمايندگي مجلس از آذربايجان بود براي مدتي از خدمت معلق ميشود. با اين وجود، موسوي با بهرگيري از روابطش با برخي عناصر فراماسون در حالي كه هنوز دوران خدمت وظيفهاش پايان نيافته، ابلاغ دادياري ديوان كيفر را در تهران دريافت ميدارد.
وي در تهران جذب حزب توده ميگردد و در كلاسهاي تشكيلاتي و آموزشي آن به طور مرتب شركت ميجويد. در تابستان 1328 براي ادامه تحصيل به فرانسه ميرود و در آنجا نيز به همكاري با اين حزب ادامه ميدهد و در ارديبهشت 1330 به تهران باز ميگردد. گفتني است موسوي كه در زمان عزيمت به پاريس داراي مدرك كارشناسي بود ادعا ميكند كه در مدت يك سال و نيم موفق به اخذ دكتري شده است. وي در سال 1332 بعد از اخذ پروانه وكالت، كار دولتي را رها كرده و فعاليت حقوقي آزاد را پي ميگيرد.
موسوي پس از پيوستن به جريان سياسي نيمه مخفي احمد آرامش كه نقش ليدر مديران متمايل به انگليس را در تشكيلاتي تحت عنوان «گروه ترقيخواه» ايفا ميكرد، در انتخابات دوره بيستم مجلس شوراي ملي شركت ميكند و به مجلس راه مييابد. از سوي ديگر با تشكيل حزب مردم از جانب همان جريان سياسي، موسوي به خدمت اين حزب درميآيد. وي دو دوره نيز از هشترود- همانگونه كه خود بدان اذعان دارد- به صورت فرمايشي عنوان نمايندگي مردم را اخذ مينمايد. با انحلال دو حزب فرمايشي «مردم» و «ايران نوين» و تشكيل حزب رستاخيز، موقعيت موسوي ارتقا يافته و ضمن كسب جايگاه قائممقامي اين حزب، از تبريز به عنوان سناتور به اصطلاح انتخابي به مجلس سنا راه پيدا ميكند. وي همچنين در حزب رستاخيز به تقويت جناح پيشرو ميپردازد كه همزمان با اوجگيري خيزش اسلامي ملت ايران، در بسياري از حركتهاي خشونتآميز از قبيل آتشسوزي و انفجار براي خسته كردن مردم از انقلاب نقش داشت. قبل از فرار شاه از ايران، موسوي با كسب اجازه از محمدرضا پهلوي كشور را ترك ميكند، اما بعد از برخي رايزنيها در خارج كشور مجدداً به ايران باز ميگردد. وي تا مدتي بعد از پيروزي انقلاب به اميد لطمهزدن به حركت استقلالطلبانه مردم، در ايران ميماند اما عاقبت پس از مايوس شدن از گروههايي كه توسط جناح پيشرو سامان داده شده بود در ارديبهشت 1358 به طور غيرقانوني به كمك جريانات تجزيه طلب در غرب كشور، به تركيه گريخته و از آنجا به فرانسه پناهنده ميشود.
***
تاكنون در زمينه رقابت قدرتهاي خارجي مسلط بر سرنوشت ملت ايران چه در دوران قاجار (روسيه تزاري و انگليس) و چه در دوران پهلوي (انگليس و آمريكا) سخنهاي بسياري گفته و روايتهاي فراواني مكتوب شده است.
جدال اين بيگانگان در اين مرز و بوم بر سر گسترش دامنه نفوذشان، به ويژه بعد از كودتاي 28 مرداد، گاه غيرمستقيم با افشاي وابستگان به سازمانها و تشكيلات مخفي يكديگر رخ مينمود (انتشار كتابهاي افشاگرانه «ميراث خواران استعمار» و «فراماسونري يا فراموشخانه در ايران») و گاه تا حد حذف فيزيكي عناصر كليدي بومي يكديگر اوج ميگرفت. آثاري كه طي سالهاي اخير به خاطرات دولتمردان رژيم پهلوي اختصاص يافته كمتر متعرض اين موضوع مهم و تعيين كننده در تاريخ معاصر كشورمان شدهاند. خاطرات آقاي محمد حسين موسوي هرچند به ابعاد مختلف - به ويژه بعد پنهان اين موضوع - نميپردازد، اما درباره رقابتهاي آشكار انگلوفيلها با امريكوفيلها، اطلاعات ارزشمندي در اختيار خواننده قرار ميدهد. در سالهايي كه نويسنده كتاب روايتگر رخدادهاي آن است قبح و زشتي وابستگي سياسي به بيگانگان به حدي تنزل يافته بود كه افرادي چون سيد ضياءالدين طباطبايي به طور علني و رسمي در جرايد مربوط به خود از قبيل روزنامه «رعد» به داشتن تمايلات سياسي به لندن و تبعيت از سياستها و برنامههاي آن مباهات ميورزيدند و اين مشي را تنها راه نيل به توسعهيافتگي و پيشرفت تبليغ ميكردند. به تلخي بايد اذعان داشت از اواخر دوران قاجار عمده افراد متشخص و بانفوذ در دربار به سبب وابستگيشان به يكي از قدرتهاي خارجي از يكديگر متمايز ميشدند، زيرا دخالت و نقشآفريني قواي بيگانه در كشور به ميزاني بود كه ابراز و آشكارسازي متمايل بودن به آنها مصونيت سياسي در مناسبات سياسي داخلي و استحكام موقعيت را در پي داشت. تأسفبارتر اينكه در شرايط مواجهه با بحرانهاي منطقهاي و جهاني براي برخورداري از امنيت، پرچم كشورهاي داراي نفوذ در ايران بر سر در منازل وابستگان داخلي آنان در تهران و شهرستانها به اهتزاز درميآمد تا كسي را جرئت تعرض به اين جماعت نباشد. اين پديده شوم يعني پاسخگو بودن دستاندركاران امور كشور به بيگانگان - و نه به ملت ايران- در عصر پهلويها به شدت گسترش يافت و سطوح مختلف را در برگرفت.
به نگارش درآمدن خاطرات آقاي موسوي سالها بعد از خيزش سراسري ملت ايران عليه سلطه بيگانگان و تغيير مناسبات قدرت در كشور و منفور شدن مجدد هر نوع وابستگي به بيگانه، به طور قطع و يقين نويسنده را دچار ملاحظاتي نموده، اما كتاب را آنچنان گنگ نساخته كه محققان و تاريخپژوهان نتوانند از آن بهرهمند گردند.
از سالهاي اوليه دهه 30 و عمدتاً بعد از كودتايي كه به رهبري آمريكاييها براي سرنگوني دولت دكتر مصدق و به شكست كشانيدن نهضت ملي شدن صنعت نفت صورت گرفت، كشاكش آشكار و پنهان بين «سلطهگر رو به افول» و «قدرت نوظهور» در ايران به منظور گسترش قلمرو نفوذ، بشدت فزوني يافت. آمريكاييها علاوه بر راهاندازي شعب سازمانهاي مخفي مرتبط به خود همچون «روتاري» مديران همآوا با كاخ سفيد را نيز در سازماني تحت عنوان «كانون مترقي» گردهم آوردند. انگليسيها نيز با وجود برخورداري از تشكيلات گسترده و پنهان همچون فراماسونري در ايران، دستاندركاران و مديران امور اجرايي وابسته به خويش را زير چتر تشكلي غيرعلني تحت عنوان «گروه ترقيخواه» جمع نمودند. اين صفآرايي به ويژه با توجه به تعجيل آمريكاييها براي تحكيم موقعيت خود، جنگ قدرت تمام عياري را موجب شده و كشاكشها براي در اختيارگيري قوه مجريه عمر دولتها را در اين ايام كوتاه كرده بود. بدين سبب متوسط عمر دولتها در دهه 30 از يك سال تجاوز نميكرد. به عنوان مثال دولت متمايل به انگليس شريفامامي توسط اميني با گرايش امريكايي، فلج و وي مجبور به استعفا ميشود. اما در دهه چهل از يك سو براساس توافقي كه پشت صحنه صورت ميگيرد «احمد آرامش» حذف فيزيكي ميشود و از سوي ديگر به سبب نگراني ناشي از اوجگيري قدرت نيروهاي مذهبي مخالف سلطه بيگانگان، اين نبرد قدرت به نفع آمريكاييها فروكش ميكند. همانگونه كه آقاي موسوي در اين خاطرات، بارها به آن اشاره دارد سهميه هر يك از دو جريان وابسته مشخص شده بود و از اين زمان تا سقوط محمدرضا پهلوي همواره اكثريت در پستهاي كليدي و مجلس از آنِ نيروهاي وابسته به آمريكا بود. همچنين از آنجا كه فعاليتهاي آشكار روشنفكران و سياسيون مرتبط با اين دو قدرت در قالب احزاب «ايران نوين» و «مردم» دنبال ميشد همواره حزب ايران نوين نقش اكثريت و حزب مردم نقش اقليت را بازي ميكرد. اين تفاهم و توافق كه تا حد زيادي زمينههاي چالش را كاهش داد به زعم واشنگتن و شاه بعد از سالها ناپايداري سياسي، ثباتي را در كشور حاكم ساخت و در پناه آن هويدا توانست 13 سال در پست نخستوزيري بماند. محمدحسين موسوي كه از ابتداي شكلگيري حزب مردم نقش فعالي در آن ايفا كرده است شرايط حاكم بر روابط آن ايام را در خاطراتش تا حدودي روشن ميسازد، هرچند تلاشش براي تطهير محمدرضا پهلوي، وي را در چرخهاي از تناقض گرفتار ساخته است. آنچه به عنوان جمعبندي يا خاطرات نويسنده از رخدادهاي دوران پهلوي اول و دوم بيان ميشود نشان از استبداد كمنظير حاكم بر آن زمان دارد، اما وي به دليل ضديت با مذهب و به تبع آن با جنبش اسلامي ملت ايران كه به عمر نظام شاهنشاهي پايان داد به ناگزير سخاوتمندانه از پهلويها دفاع ميكند و حتي براي تطهير آنها از خطاهاي غيرقابل انكار، توجيهات غيرمنطقي را به كار ميگيرد. اين تعارضات كه در بخشهاي مختلف اين خاطرات رخ مينمايد نيازمند بررسي مستقلي است كه در ادامه بحث ناگزير از پرداختن به آنيم، اما مقدم بر اين مسئله، كشف دلايل ضديت شديد راوي با مذهب و روحانيت است كه در فرازهاي مختلف كتاب بروز يافته و جهتگيري حاكم بر خاطرات متاثر از آن است: «در واقع آخوندها چشم خود را بر روي آنچه بوي پيشرفت و تازگي بدهد ميبستند... حاج ميرزا ابوالحسن انگجي در حالي كه از يكسو در زندگي اجتماعي، روحاني متعصب و بقول معروف بتمام معني بنيادگرا و كهنهپرست بود و با همه مظاهر زندگي جديد و هر حركت نو مخالفت ميكرد از سوي ديگر در زندگي خصوصي فرصت را در استفاده از مواهب مدنيت جديد از دست نميداد چنانكه هر سه فرزند خود را بجاي حوزه قم يا نجف براي تحصيل به اروپا فرستاد.» (ص43) و در فرازي ديگر به طور كلي گرايش ديني را در جامعه نشان از عقب افتادگي و مقولهاي در تعارض با آزادگي و روشنانديشي عنوان ميدارد: «مدير بعدي دبيرستان فردوسي مترجم همايون فرهوشي نام داشت... روزي دانست كه من طبع شعري دارم و غزلي سرودهام. از من خواست كه آن غزل را برايش بخوانم و من خواندم... در آن غزل يكي دو بيت برآمده از روح مذهبي بود. در موقع خواندن به اين دو بيت كه رسيد مكثي كرد و من كه منتظر اظهارنظر او بودم، ديدم از آنها گذشت و صحبت را به قوت و ضعف بقيه ابيات كشاند وبعد كه تمام شد مرخصم كرد. ولي آن مكث كوتاه او روي آن دو بيت مذهبي سخت باعث كنجكاوي من شد و اين كنجكاوي سالها در فكر من بود تا آنكه بعدها به علت آن مكث پي بردم. مدير من آدم روشن و آزادهاي بوده است و چون در آن دو بيت مذهبي متوجه تعصب مذهبي زياد من شد و دانست كه به قول معروف خانه از پاي بست ويران است و سخن گفتن با يك نوجوان تحت تأثير انديشه سنتي مذهبي خانوادگي بيهوده و اتلاف وقت و آب در هاون كوبيدن خواهد بود.»(ص31)
يا در فرازي ديگر ميگويد: «آلوده كردن جامعه وكلاي دادگستري آنروز ما به تعصبات مذهبي و عقيدتي و با كشاندن فعاليتهاي انتخاباتي كانون وكلا به مدار فاناتيسم ديني دور از انصاف و حتي دور از شأن كساني بود كه داعيه رهبري آنروز جامعه وكلاي دادگستري را به خود بسته بودند زيرا علاوه بر خصوصيات ذهني وكلاي دادگستري كه اصولاً و عموماً متكي بر منطق و خردگرائي است...» (ص206) مسلماً گرايش ديني را نشان واپسگرايي و اعتقادات مذهبي را مغاير با منطق و خردگرايي دانستن صرفاً نمايشگر بيگانگي با فرهنگ ملي و باورهاي ديني نيست، بلكه نوعي خصومتورزي با آن را نشان ميدهد. براي درك علت ميبايست كاركرد استعمارگران را در كشورهاي تحت سلطه به صورت همهجانبه مورد توجه قرار داد. به طور مسلم آنچه ميتواند سلطه بيگانه را بر يك كشور استمرار بخشد استفاده مداوم از قوه قهريه نيست. در واقع هرچند ممكن است با توسل به اين ابزار زمينه تسلط بر يك جامعه فراهم آمده باشد، اما تداوم آن نيازمند تغيير در باورهاي ملت تحت سلطه و قبولاندن برتري فرهنگ بيگانه است. در تاريخ معاصر ايران اشغالگران روس، انگليس و آمريكا نيز از اين قاعده پيروي كردهاند. انگليسيها بعد از اشغال بخشهايي از اين مرز و بوم در شكلهاي مختلف شروع به تربيت قشري از روشنفكران نمودند كه ضمن خودباختگي كامل در برابر فرهنگ اروپايي، موضعي تهاجمي نسبت به اسلام اتخاذ ميكردند؛ تقابلي كه نه از سر تحقيق و مطالعه در فرهنگ ملي، بلكه نشئت گرفته از يك خصومت بود. بر اين اساس تقابل، هر آنچه را در اطراف خود غير منطبق با شيوه زندگي اروپايي مييافتند منحط و دور ريختني ارزيابي ميكردند. روسها نيز بعد از اشغال بخشهايي از خاك ايران براي تسلط بر اين سرزمين به تربيت ماركسيستهايي مبادرت ورزيدند كه دين را افيون جامعه خويش ميپنداشتند و بدون كمترين تأمل در قابليتهاي اسلام، در مقابل آن صفآرايي مينمودند. آمريكاييها نيز بعد از كودتا در ايران علاوه بر گسيل داشتن پنجاه هزار مستشار نظامي، به سازماندهي روشنفكراني مبادرت ورزيدند كه منتهاي آرزويشان غربي شدن و تشبث به شيوه زندگي و به طور كلي فرهنگ دولت كودتا كننده در ايران بود. اين فقط تودهايها نبودند كه از واگذاري نفت شمال به روسها حمايت ميكردند، بلكه فراماسونها نيز سخاوتمندانه علاوه بر اعطاي نفت جنوب به دولت انگليس زمينه تحقق خواستههاي لندن را فراهم ميآوردند. در جريان مبارزات نهضت ملي شدن صنعت نفت، به دنبال عيان شدن ضديت تودهايها با اعتقادات ديني مردم، عوامل مسكو پايگاه خود را به صورت كامل از دست دادند، اما از آنجا كه وابستگان به غرب شيوههاي پيچيدهتري براي مقابله با اعتقادات ديني به كار ميگرفتند، هويت آنان به كندي بر ملت روشن شد كه فرازي از اين آگاهي را در جريان خيزش اسلامي ملت ايران عليه سلطه آمريكا و شبكه داخلي آنها شاهد بوديم. آن گونه كه خاطرات آقاي موسوي مشخص ميسازد وي مدتي در جرگه وابستگان به شرق (حزب توده) در ميآيد و سپس به جريان مخفي گروه ترقيخواه كه وابستگان به انگليس را سامان ميداد ميپيوندد: «بدين ترتيب مقرر شد كه هر هفته در روز معيني يك نشست بحث و گفتگوي آموزشي و تعليماتي داشته باشيم... صحبت از كمونهاي اوليه، بردهداري، فئوداليسم، سرمايهداري و سرانجام ديكتاتوري پرولتاريا بود و مقايسه با امپرياليسم و استعمار. از فلسفه ژرژ پوليتسر گفتگو ميرفت. ماركسيسم و لنينيسم بررسي ميشد. تعليم ماترياليسم ديالكتيك ميدادند... ميگفتند بهترين ناسيوناليستها انترناسيوناليستها هستند و اين امر را در مسئله اعطاي امتياز نفت به شوروي و يا واقعه آذربايجان بدينگونه تفسير ميكردند كه ناسيوناليستهاي واقعي آنهايي هستند كه با اعطاي امتياز نفت به شوروي موافقت كنند تا هم در منطقه حريم منافعشان، حق آنها محفوظ باشد و هم حفظ منافع آنها سبب مقابله با استعمارگران در ايران گردد. نتيجه اين امر حفظ امنيت و نظم در ايران و رعايت منافع و مصالح ايران خواهد بود.»(صص2-111) در خارج كشور نيز آقاي موسوي ارتباط خود را با حزب توده حفظ كرده بود و در جلسات آموزشي حزب به صورت مستمر شركت ميجست: «بدون تأمل به آشنايي با اين كتاب و محتويات آن اظهار علاقه كردم. در پاسخ گفت اتفاقاً چند نفر از دانشجويان ديگر ايراني هم همين علاقمندي را با من در ميان نهادهاند... سرانجام چنين كرديم و هر دو هفته نشستي با چند نفر از دانشجويان ايراني مقيم پاريس داشتيم كه ايرج اسكندري در آنجا درباره كاپيتال سخن ميگفت يا بدرستي كاپيتال را تدريس ميكرد.» (ص117) ارتباط با يك گروه وابسته به بلوك شرق بعد از پذيرش مسئوليتهاي قضايي از سوي آقاي موسوي رنگ ديگري مييابد و پيوند با حزب توده جاي خود را به ارتباط با تشكلي مرتبط با انگليس ميدهد: «در اين زمان از نظر سياسي، به فعاليتهاي سياسي احمد آرامش كه در خفا صورت ميگرفت بيشتر توجه داشتم.» (ص266) بهرهمندي نويسنده اثر از آموزههاي ضد ديني دو جريان وابسته به شرق و غرب علت موضعگيريهاي خصومتآميز وي را با فرهنگ ملي تا حدودي روشن ميسازد.
اما در مورد اين ادعاي آقاي موسوي كه روحانيت چشمش را به روي هر آنچه بوي پيشرفت و تازگي ميداد ميبست و رضاخان ادامه دهنده جنبش مشروطيت بود: «در دوره كودكي من، جنبش مشروطيت كه تبريز در آن نقش اساسي داشت تمام شده و عصر رضاشاه آغاز گشته بود. بنابراين اگر هم نام مبارزان قيام تبريز در مشروطيت هنوز در خاطرهها و مورد گفتگو بود ديگر خود مشروطيت از موضوعهاي مورد گفتگوي روزانه مردم نبود. از آنجا كه مردم كارهاي رضاشاه مانند تغيير لباس، گرفتن شناسنامه، انجام خدمت سربازي، برداشتن چادر و چاقچور از سر زنان و غيره را ناشي از جنبش مشروطيت و دنباله نوگرائي و تجدد خواهي مشروطه خواهان ميدانستند طبعاً آنان كه مشروطهخواه بودند و تغيير و پيشرفت را لازم ميدانستند آن كارها را تأييد ميكردند ولي آخوندها كه آن تغييرها را مقدمه كاهش قدرتشان ميديدند به بهانه مخالفت آنها با دستورهاي مذهبي و اعتقادهاي سنتي، مردم را عليه اين كوششهاي مفيد اجتماعي تحريك ميكردند.»(صص39-40)
آقاي موسوي به دليل پيروي از آموزههاي مشابهي كه رضاخان و فراماسونهاي چيده شده در كنارش درصدد تحقق آنها بودند ميتواند از عملكردهاي تأمينكننده اهداف انگليسيها دفاع كند، اما نسبت دادن آن به مشروطهخواهي هرگز از سوي هيچ كس پذيرفته نخواهد بود، چرا كه با هر نگرشي به مشروطه، نميتوانيم ادعا كنيم رضاخان در مسير تدوام آن گام برداشت. آنچه در تاريخ به ثبت رسيد و كسي را ياراي جعل آن نيست اين واقعيت است كه اولين اقدام رضاخان بعد از استقررا بر اريكه قدرت بياثر كردن مجلس و از بين بردن زمينه مشاركت مردم در سرنوشتشان بود؛ چيزي كه روح مشروطه را تشكيل ميداد: «مجلس ششم به پايان رسيد و با آن اندك تعارف رضاشاه و تيمورتاش با مردم نيز. آنها كه هر دو معتقد به ديكتاتوري و قدرتنمايي و پيشبرد كارها به زور بودند تحمل مخالفخوانيهاي مدرس و مصدق را نداشتند. مجلس هفتم را چنان شكل دادند كه ميخواستند.» (اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص214) و در ادامه ميافزايد: «انتخابات دوره هفتم همان بود كه رضاشاه ميخواست و تيمورتاش كه همه كاره بود تمام كساني را كه احتمال مخالفت آنها ميرفت، از دور كنار گذاشت... رضاشاه سليمان خان بهبودي را پيش مدرس فرستاد و پيشنهاد كرد كه بگذارد تا به دستور شاه از جايي غير از تهران انتخاب شود. مدرس به تندي پاسخ داد: «اگر مرد است، مردم را آزاد بگذارد و ببيند از چند شهر انتخاب ميشوم. مجلسي را كه تو نمايندگانش را انتخاب ميكني بايد درش را لجن گرفت.» از زمان اين پيغام تا روزي كه ماموران تامينات او را از خانهاش بيرون كشيدند چند روزي نگذشت. خبر دستگيري مدرس كه در شهر پيچيد فرمانفرما، عصر راهي ونك شد و از مستوفيالممالك خواست كه وساطت كند، مبادا اين سيد كشته شود. مستوفي طبق معمول ميانجيگري كرد و پاسخ هميشگي را از رضاشاه شنيد: به آقا بفرمائيد نميكشمش.» (همان، صص7-215) اما رضاخان به اين سخن خود وفادار نماند و نايب رئيس مجلس چهارم را بعد از مدتها حبس همانند ساير آزاديخواهان از ميان برداشت: «فولادي و عباس مختاري (معروف به شش انگشتي) و همرديف پاسبان فرشچي كه همه متخصص جنايت بودند اول مقداري عرق خوردند و بعد استكان استركنين را به نصرتالدوله دادند. كه او لاجرعه سركشيد بيالتماس و فريادي. اما آنها صبر نكردند تا زهر كاري شود و بر سرش ريختند و خفهاش كردند... اين گروه همان عصر عازم كاشمر شدند، براي ديدار با مدرس كه يك چشمش نابينا شده و در پي ده سال حبس در هفتاد و پنج سالگي، ناتوان و رنجور بود و روزهدار. استكان استركنين را كه به سيد دادند گفت روزه دارم. فولادي اسلحه را كشيد و گفت به حكم من روزهات را بخور. مدرس، لبخندي زد، اشهدي خواند و استكان را سر كشيد و بر سر نماز رفت. براي خلاص او نيز، ناگزير شش انگشتي دست به كار شد.»(همان، صص3-282)
حتي آثاري كه بر تطهير رضاخان اهتمام ورزيدهاند نيز نتوانستهاند تعطيلي روح مشروطه توسط رضاخان را ناديده گيرند: «در انتخابات دوره پنجم شروع به مداخله به نفع كساني كرد كه بدون هيچ غر و لند در پي او ميرفتند. تا به دوره هفتم رسيد مجلس آلت فعل كامل او شده بود و احدي با ديد او و نقشههاي او براي نوسازي كشور و ايجاد دولتي غيرمذهبي جرأت مخالفت نداشت.» (ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، سيروس غني، ترجمه حسن كامشاد، انتشارات نيلوفر، چاپ سوم، سال 80، ص421) البته ديكتاتوري كمنظير رضاخان در همين حد متوقف نماند و علاوه بر قلع و قمع صاحبان انديشه و فكر و تعطيلي انتخابات، حتي از ميان مردان خود، هركس را كه كمترين اظهار نظر مخالف سليقه رضاخان و برنامههايي كه مجري پياده كردن آن شده بود، ميكرد، از ميان برميداشت: «از حدود سال 1311 تا كنارهگيري از سلطنت در شهريور 1320 خودكامهتر شد و حالت مطلقانديشياش بيشتر بروز كرد. ديكتاتوري به تمام معنا شد... تيمورتاش را در مهرماه 1312 در زندان كشتند. فيروز هم به اتهامات ساختگي مشابهي در ارديبهشت 1309 مجرم شناخته شده بود و در ديماه 1316 در زندان به قتل رسيد. با خودكشي داور در بهمن 1315 گروه كوچكي كه در موفقيتهاي سالهاي نخست سلطنت رضاشاه بسيار دخيل بودند همه از ميان رفتند و ايران از پوياترين چهرههاي سياسي خود محروم شد... وزيران آلت اداره او شدند و هيچ كدام جرأت نداشتند صدا برآورند يا ابراز عقيدهاي بكنند.»(همان، ص423) البته جناب سيروس غني عنايت ويژهاي دارد تا ابعاد ديكتاتوري خونريز رضاخان را مشخص نسازد والا چنانكه اشاره شد استبداد علاوه بر سركوب گسترده مردم دامان استبدادگران را نيز آنچنان گرفت كه وقتي ايرام احساس كرد حتي سردار اسعدها نيز از دم تيغ رضاخاني ميگذرند با ترفندي كه در تاريخ شهره است از ايران فرار كرد. اما چرا برنامههاي به اصطلاح نوسازي كشور كه هم از سوي آقاي موسوي مطرح ميشود و هم در آثار افراد ديگري چون آقاي سيروس غني از آن سخن به ميان آمده، همواره با تشكيك روحانيت مواجه بوده است؟ براي درك اين موضوع ميبايست به ماهيت قرارداد 1919 پرداخت؛ قراردادي كه انگليسيها در دوران قاجار (حتي با پرداخت رشوههاي كلان به وثوقالدوله و برخي دستاندركاران سياسي وقت) نتوانستند بر ايران تحميل سازند و احمدشاه به هيچ وجه زير بار اين قرارداد ننگين نرفت. انگليسيها كه بعد از تحولات 1917 در روسيه و عقبنشيني موقت اين كشور در عرصه بينالمللي تلاش داشتند از فرصت خروج رقيب ديرينه از ايران كمال بهره را ببرند اولين كارشان تنبيه شديد انگلوفيلهايي بود كه در پي اوجگيري جو ضدانگليسي در ايران به لندن پشت كرده بودند. «چند روز بعد انفجار نارنجكي در كاخ و نزديك اتاق خواب شاه، به او هم پيام را منتقل كرد. احمد شاه هم حكم نخستوزيري رضاخان را صادر كرد و خود به فرنگ رفت. مدرس تنها ماند. با فعال شدن سِر پرسي لورن [وزير مختار انگليس]، يكي يكي كساني كه در دو سال گذشته به بريتانيا خيانت كرده بودند، به دست رضاخان زده ميشدند.» (اين سه زن، مسعود بهنود، نشر علم، چاپ چهارم، سال 75، ص168) گام دوم ايجاد ارتش واحد در كشور بود: «ژنرال آيرون سايد بدون اجازه صريح مافوقهاي خود، در واقع قدري هم مخفيانه، افسران انگليسي را به تجديد سازمان و آموزش و فرماندهي فوج قزاق برگماشت.» (ايران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار نقش انكليسيها، سيروس غني، ترجمه حسن كامشاد، انتشارات نيلوفر، چاپ سوم، سال 80، ص57) و حتي قبل از به نخستوزيري رساندن رضاخان، به فرماندهي قزاق رساندنش از همين طريق صورت گرفته بود: «دستورالعمل لرد كرزن تأكيد ميكرد كه كسي در نظر آيد كه هيچ وابستگي با اشرافيت منزه طلب و خواستار وجاهت، نداشته باشد... رضاخان... حتي روزي كه با حال نزار و تب به ميهماني انگليسيها رفت و ژنرال آيرون سايد او را ديد، باز تصور نميكرد كه ژنرال انگليسي در دفترچه خود بنويسد:«مردي با قد بلند، بيني عقابي و چشماني درخشان مرا ياد راجههاي مسلماني مياندازد كه در هند ديده بودم» و جلو آن يادداشت كند فرمانده آينده بريگاد قزاق؟» (اين سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، سال 1375، ص37) بنابراين بعد از مأيوس شدن كامل از اينكه از طريق شاهان قاجار قرارداد 1919 بر ايران تحميل شود، اين فرمانده قزاق همه اميد لندن براي اجراي نياتشان شد: «ملاقات ديگر آيرون سايد با احمدشاه بود... در اين ملاقات بود كه احمدشاه آب پاك را روي دست ژنرال انگليسي و وزير مختار نورمان ريخت و به آنها فهماند كه نميتواند از قرارداد 1919 پشتيباني كند.»(همان،ص39) لذا در شرايط جديد لندن براي ايجاد يك نيروي نظامي واحد و به اصطلاح، تشكيل ارتش نوين تلاش ويژهاي مبذول داشت؛ زيرا وجود اين ارتش از يك سو در برابر ارتش سرخ روسيه كه تا قبل از انقلاب بلشويكي رقيب انگليس بود اما اكنون نيروي متخاصم به شمار ميرفت، ضروري به نظر ميرسيد و از ديگر سو، قرار بود نيروهايي از آن جانشين قواي عشاير شوند كه تا آن زمان در مناطق جنوب در برابر دريافت سهم از نفت، حفظ منافع و تأمين امنيت خطوط نفت را به عهده داشتند. تشكيل چنين ارتشي ابتدا در چارچوب قرارداد 1919 پي گرفته شد: «بريتانيا در پائيز 1298 شروع به اجراي مفاد قرارداد كرد و با جمعآوري گروهي ماموران مالي و نظامي براي اعزام به ايران در آبان 1298 ژنرال ويليام ديكسن به رياست هيئت هفت نفره نظامي برگزيده شد. مأموريت اينها آن بود كه با ادغام كردن سپاه قزاق و ژاندارم و واحدهاي كوچكتر شهرستاني، ارتش براي ايران به وجود آورند.» (ايران برآمدن رضاخان برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، انتشارات نيلوفر، چاپ سوم، 1380، ص76) بنابراين به زعم انگليسيها براي تبديل ايران به كشوري كه بتواند در درازمدت منافع آنها را تأمين كند يك ارتش واحد نياز بود تا همه گروهها و دستجاتي كه در نقاط مختلف به صورت پراكنده تا آن زمان در خدمت سياستهاي لندن بودند تحت يك فرماندهي واحد قرار گيرند. اين اقدام كه در چارچوب قرارداد 1919 صورت ميگرفت زمينه ايجاد ديكتاتوري بود و از طريق آن تحقق برنامههاي گوناگون استعماري انگليس در ايران ممكن ميشد. از اين پس ضرورتي نداشت كه تمامي خوانين داراي گروه و دسته مسلح (همچون شيخ خزعل، برخي خانهاي قشقايي و...) هر يك به صورت مستقل با فرماندهان انگليسي مرتبط باشند، بلكه تحت فرماندهي واحد در آمدن، لازمه گامهاي بلندتر برداشتن انگليس در ايران بود. علماي آگاه شيعه با درك دقيق شرايط و تحركات بيگانگان در كشور، به اين تحولات كه در چارچوب قرارداد 1919 صورت ميگرفت بحق مشكوك بودند هرچند در آن زمان بسياري از مسائل بر آنها آشكار نبود و بعدها پردهها كنار رفت و واقعيتها بيشتر روشن شد: «تقريباً شكي نمانده است كه آيرون سايد پدرخوانده كودتا بود. او و اسمايس فهرست نامزدان رهبري كودتا را كمتر و كمتر كردند و در مورد رضاخان به توافق رسيدند.» (همان،ص208) برخلاف آنچه مورخان مرتبط با تشكيلات فراماسونري به تصوير كشيدهاند قاجارها با همه پلشتيها و اشرافيتي كه تا حدودي ملازم رژيمهاي سلطنتي است حاضر نبودند ايران را كاملاً به بيگانه بفروشند و اين ذلت را به جان بخرند كه ملت را قرباني منافع انگليسيها نمايند، اما يك فرد بيسواد، دائمالخمر و مِهتر چندين سفارتخانه، اين آرزوي ديرينه را به خوبي تأمين ساخت: «شبها در قراولخانه ميخوابيد و قمار و عرق خوري نميگذاشت تا پولي ذخيره كند... [مدتي بعد] از سوي حكومت تهران به نگهباني سفارت هلند فرستاده شد.» (اين سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، سال 1375، ص12)
تحميل چنين ذلتي بر ملت ايران صرفاً از طريق فردي بيهويت و بيفرهنگ ممكن بود: «به پيشنهاد پالكونيك اوشاكف فرمانده روس قزاق كرمانشاه، و تصويب فرمانفرما، به عنوان افسر، فرمانده رسته پياده شد... اما قمهكشي، قمار هر شبه، و بدمستي از سرش دور نشد... تابستان همان سال در ركاب فرمانفرما به تهران رفت و در بازگشت دستور يافت كه زير نظر افسران روس كار با شصت تير بياموزد. لقب تازهاي به جاي «رضاقزاق» در انتظارش بود «رضا شصت تير». در اين زمان، به امر فرمانفرما، فطنالدوله پيشكار شاهزاده، اتاقي در كنار هشتي خانه به او داده بود و هر شب سيني عرق و وافور او را مهيا ميكردند.»(همان، ص14)
چرا نبايد روحانيت به عملكرد چنين فردي با اين خصوصيات كه با كودتاي دشمن ملت ايران به روي كار آمده بود، به ديده ترديد بنگرد؟ اگر افرادي چون آقاي موسوي امروز دشمني با اسلام را به كناري نهند نه تنها برخوردهاي تحقيرآميزي با روحانيت آگاه و مبارز در تاريخ معاصر نخواهند داشت بلكه از اينكه آنان با به رسميت نشناختن چنين فرد ناشايستي به عنوان هدايت كننده جامعه، شأن و منزلت ملت ايران را پاس داشتند، مباهات خواهند نمود. چنين روحانيوني با تحمل شكنجهها و مرارتها توانستند اين واقعيت را به اثبات رسانند كه بيگانگان با بركشيدن مِهتر سفارتخانههاي خود، نميتوانند كرامت و عزت اين ملت بزرگ را نابود سازند و براي هميشه آنان را به زير سلطه خود درآورند. متأسفانه تحصيلكردههايي كه نه بينش سياسي داشتند و نه از اطلاعات عمومي در حد متوسط جامعه برخوردار بودند (همانگونه كه آقاي موسوي معترف است بعد از گرفتن ليسانس و اشتغال به امور قضا، حتي معني فاشيست را نميدانسته است، ص77) تحت تأثير آموزشهاي جريانات صهيونيستي همچون فراماسونري به سرعت در برابر دين و اعتقادات اسلامي موضع خصمانه اتخاذ ميكردند. اين به اصطلاح روشنفكران، بعكس با روحانيون رفاهطلب و سر در آخور زندگي و پشت كرده به سرنوشت ملت، سازگاري داشتند (كما اينكه آقاي موسوي از پدر روحانياش بدين سبب كه با انگليس سلطهگر و دست نشانده آنان يعني رضاخان كاري نداشت بشدت تجليل ميكند) حتي روحانيون مرتجع را كه هيچ گونه خطري از جانب آنان متوجه دستگاه استبداد نميشد ترويج ميكردند. دشمني آنان با روحانيون آگاه، ساده زيست، مبارز و مدافع مصالح ملت بود كه همچون مدرس بعد از سالها زندان و شكنجه به شهادت ميرسيدند.
تأسف و تأثر بيشتر اينكه حتي پس از گذشت سالها برخي وابستگيها مانع بيان اين حقيقت شده كه آنچه با دستور انگليسيها از طريق رضاخان بر ايران رفت جز، تحقير يك ملت بزرگ نبود؛ تصميمي كه همزمان در تركيه و ايران به اجرا درآمد و طي آن مردان و زنان ايراني ميبايست لباسهاي سنتي را به كناري نهند و به زور كلاه و پوششي به سبك اروپايي برتن نمايند، آيا جز بيهويت نشان دادن يك ملت است؟ آيا تحقيري از اين بالاتر ميتوان بر يك ملت روا داشت كه با زور و سرنيزه، شخصيت يافتن او را در گرو رها كردن هر چه بوي خودي دارد و پذيرش هر آنچه مربوط به بيگانه است، جلوه داد؟ آيا هنوز هم افرادي چون آقاي موسوي معتقدند اگر لباس سنتي يك ملت را به زور از تن او خارج كنيم و لباس فلان ملت پيشرفته در زمينه صنعت را به اجبار بر تنش كنيم زمينه پيشرفت آن ملت حاصل خواهد شد؟ حتي اگر فراماسونهايي كه دور رضاخان بيسواد را گرفته بودند به دستور لندن از طريق استدلال در مقام ترويج لباس بيگانه برميآمدند نتيجهاي جز القاي اين فكر نداشت كه ملت ايران هويت قابل اعتنا ندارد و اگر ميخواهد شخصيت بيابد بايد خودش را به شكل قوم سلطه يافته بر ايران درآورد. جالب اينكه كساني كه در مقام باستانگرايي اظهارات كاملاً متناقض دارند، در مقام دفاع از يك ديكتاتور، ملت ايران را آنچنان عقب افتاده ترسيم ميكنند كه گويي لازم بوده است فردي چون رضاخان با زور، توهين و زندان آنان را وادار به تغيير هويت ظاهري كند. فرازي از خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي ابعادي از اين واقعيت تلخ را روشن ميسازد. آقاي مجتهدي رئيس دبيرستان البرز و بنيانگذار دانشگاه صنعتيشريف زماني كه در گفتگو با دستاندركاران طرح تاريخ شفاهي هاروارد (كه به لحاظ فكري همسنخ آقاي موسوياند) برخورد با حجاب زن مسلمان را تحقير ملت ما بيان ميكند از آنجا كه ريشه و آبشخور سياستهاي فرهنگي پهلويها را روشن ميسازد، بر مصاحبه كنندگان سخت ميآيد: «ح.ل [حبيب لاجوردي] - من يك سئوال ديگر داشتم و آن اين بود كه در اين دوره حكومت رضاشاه و محمدرضاشاه برخورد آنان با سنتهاي ملي و مذهبي چه جور بود؟ م م- والله، من به هيچ وجه (ناتمام) آقاي لاجوردي اين قدر مشغول بودم، سرم مثل كبك توي برف بود. اصلاً به آنها توجه نداشتم... تصور نكنيد از لحاظ فرار به سئوال اين جواب را ميدهم. ح ل- علت اين كه اين سئوال را من كردم اين بود كه شما فرموديد: «آن دكتر انگليسي در دانشگاه شيراز وقتي كه زنهاي چادري ميرفتند پهلويش ميگفت چادرتان را برداريد. ممكن است بعضي از ايرانيان - به اصطلاح متجدد- بگويند كه دكتر انگليسي حرف خوبي زده، در صورتي كه اين رفتار دكتر انگليسي به شما برخورد. چرا؟ م م- چرا به من برخورد؟... به من اين برخورد كه يك نفر انگليسي به يك زن ايراني توهين كند. يك نفر انگليسي ميرود تو عشاير دواي بيمارستان سعدي شيراز را- كه مال دانشگاه است- ميدهد قالي ميخرد و اسمش را استاد ميگذارد... يك انگليسي چادر يك زن ايراني را بكشد پائين يا ببرد بگذارد بالا، به من برميخورد. از لحاظ سياسي به من برميخورد. خارجي نبايد فضولي كند.» (خاطرات دكتر محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر كتاب نادر، سال 80، ص196) با علم به اينكه سنتهاي ملي و مذهبي هويت يك ملت را تشكيل ميدهد افرادي چون آقاي موسوي حتي از برخوردهاي خشونتآميز براي مقابله با اين سنتها - چه مستقيم توسط بيگانه و چه توسط عامل بيفرهنگ آنان - دفاع ميكنند و خود را متمدن و روحانيت كه اين تحقير را بر ملت نميپسنديد و هزينه زيادي براي آن پرداخت ميكند واپسگرا ميخوانند: «حالا رضاشاه ميخواست با كمك نظميه و به خشونت جلو برود... اين مراسم را كشف حجاب نام نهادند... از فردايش، آژانها كه خود زن و دخترهايشان را در خانه پنهان كرده بودند در خيابان چادر زنها را ميكشيدند و همزمان كلاه از سر مردان برداشته ميشد و تنها كلاه شاپو مجاز بود، سرداريها را قيچي ميكردند [لباس سنتي مردان]. عبا و عمامه كه به كلي ممنوع شد... مدرس، در زندان خواف وقتي حكايت را شنيد به خنده گفت: بعد از املاك، نوبت ناموس مردم شده است.»(اين سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، سال 1375، صص7-276)
از جمله نكات قابل تأمل در خاطرات آقاي موسوي قانونمدار معرفي كردن رضاخان است. در حاليكه حتي مورخان متمايل به پهلويها و حاميان خارجي آنها به صراحت معترفند كه وي به هيچ قانوني پايبند نبوده و جان و مال مردم همواره در معرض تعرضات اين ديكتاتور قرار داشته است و هركس حاضر نميشد املاكش را در اختيار وي قرار دهد تبعيد (نفي بلد) يا زنداني ميكرد، ايشان به نقل از يك خاطره غيرمستند، از متين دفتري رضاخان را فردي عدالتپرور كه هيچ گونه تبعيضي روا نميداشته معرفي ميكند: « متين دفتري نخستوزير و وزير دادگستري دوران رضاشاه ميگفت: «همين كه نام «ملكه ايران» از زبان من خارج شد، شاه بعد از آنكه چند بار كلمات «ملكه ايران» را با لحن طعنهآميز تكرار كرد با فرياد گفت: «ملكه ايران»، «ملكه ايران» اين چه صيغهاي است؟ اگر شاه ايران هم بخواهد، دادگستري نبايد اعتنا كند و بايد به كار خود ادامه دهد و وظيفه خود را با قدرت انجام دهد. برويد كارتان را طبق اصول و برمبناي قوانين انجام دهيد. من يك دادگستري ميخواهم كه در دنيا نمونه باشد نه مطابق خواسته اين و آن و «ملكه ايران» رفتار كند و يا تضييع حق نمايد.» (صص2-141) ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود در اين زمينه به ذكر مصاديقي ميپردازد كه به خوبي مؤيد ميزان قانونگرايي رضاخان! است: «دكتر صنيع به تدريج در مازندران املاكي خريد و هنگامي كه رضاشاه املاك مردم را ضبط ميكرد چون حاضر نشد املاك خود را واگذار كند به زندان افتاد و پس از وقايع شهريور 1320، موقعي كه رضاشاه از ايران رفت، از زندان آزاد شد و چند سال بعد در بابل فوت كرد.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، انتشارات پاكاپرينت، لندن سال 1991، ص454) مسعود بهنود نيز در كتاب خود در اين زمينه ميگويد: «با گذر ايام و پيري، رضاخان سختگيرتر ميشد. رئيسان املاك در شهرستانها، هر روز چند سندي به دفتر مخصوص ميفرستادند و صاحبان آن املاك معمولاً نفي بلد ميشدند. ديگر هيچ كس در امان نبود» (اين سه زن، نشر علم، چاپ چهارم، سال 1375، ص275)
آقاي احسان نراقي مشاور خانم فرح ديبا نيز در اين زمينه ميگويد: «اين بنياد (پهلوي) در سال 1337 تأسيس شد و سپس املاك خصوصي شاه در اختيار آن قرار گرفت. اين املاك كه عبارت از 830 دهكده با مساحتي برابر با دو ميليون و نيم هكتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضاشاه به محمدرضاشاه رسيده بود. رضاشاه در طول سالهاي آخر حكومتش يعني تا 1320، به گونهاي مستبدانه، بهترين زمينهاي كشاورزي ايران را غصب كرد كه بخش اعظم اين زمينها در مناطق حاصلخيز سواحل درياي خزر واقع شده بودند.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، صص5-94) باقر پيرنيا استاندار فارس و خراسان در دوران پهلوي دوم در اين زمينه ميگويد: « پس از اينكه رضاشاه كنار رفت، موضوع دارايي ايشان در گردهماييهاي سياستپيشگان داخلي و خارجي مطرح شد و بزرگان قوم به اين نتيجه رسيدند كه براي جلوگيري از هرگونه سوءتفاهمي در آغاز ملكها و نقدينه و غيره را كه متعلق به ايشان بود به محمدرضا وليعهد منتقل شود، روي همين اصل دكتر محمدسجادي از سوي دولت مأمور شد تا در اصفهان مطلب را به استحضار رضاشاه برساند... در ضمن كساني دادخواستهايي دربارة زمينها و داراييشان كه از سوي رضاشاه گرفته شده و يا خريداري شده به دادگاه تسليم كردند. جمع رقبههايي كه به مالكيت رضاشاه درآمده بود نزديك پنج هزار و ششصد فقره بالغ ميشد. دادگاه اختصاصي املاك واگذاري به تدريج به اين مسئلهها رسيدگي كرد و به كساني كه داراي سند معتبر بودند داراييشان را بازگرداند ولي زمينهاي باير و موات و جنگلهاي ويران و همچنين جنگلهاي آباد به مالكيت بنياد پهلوي ماند.(گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، سال 1382، صص5ـ 284) آقاي موسوي براي كتمان عملكردهاي مستبدانه رضاخان و دستاندازي به اموال مردم كه همه به آن معترفند ميگويد:« بطوريكه ميدانيم در زمان رضاشاه بعضي از اراضي كه مورد نظر شاه بود خريداري ميشد... يا آنكه در برابر خريد بخشي از اين اراضي، در جاي ديگري املاكي به مالك آنها داده ميشد.(ص176) اما در همين فراز در تناقضي آشكار معترف است بعد از خارج ساختن رضاخان از ايران توسط انگليسيها، اعتراضات گسترده مردم، محمدرضا پهلوي را ناگزير ساخت تا «دادگاههاي واگذاري املاك» را تشكيل دهد. اگر رضاخان قانونمدار بوده و املاك مردم را طبق عرف معمول خريداري ميكرده و صاحبان آن را تبعيد و زنداني نميكرده و حتي معترضان را نميكشته پس ديگر دليلي براي طرح شكايات بعد از خروج وي از ايران، وجود نداشته كه بازماندگان رضاخان مجبور به تشكيل دادگاههايي براي رسيدگي به اين مسئله شوند. وي در همين فراز ميافزايد: «پس از شهريور 1320 كه اين املاك به محمدرضاشاه واگذار شد، طبق قانوني كه از مجلس گذشت مقرر گرديد كه اگر كساني نسبت به اين اراضي ادعائي دارند، با مراجعه به دادگاههاي اختصاصي بنام «دادگاههاي واگذاري املاك» دعاوي خود را مطرح سازند تا به تناسب و به مقتضاي معاملهاي كه شده تصميم لازم براي استرداد يا تعويض املاك گرفته شود.»(همان) آيا آقاي موسوي خواننده خاطرات خود را فاقد بهره هوشي پنداشته كه چنين سخنان متعارض و متناقضي بر زبان ميآورد؟ اگر رضاخان به صورت قانونمند اين املاك را به كف آورده بود چرا بعد از پايين آمدن وي از قدرت، دادگاههاي مختلفي براي رسيدگي به تصاحب بهترين املاك كشور تشكيل ميشود؟ اگر فردي كه انگليسيها بر سرنوشت ايران حاكم ساختند اعتقادي به استقلال و عدالتپيشگي قوه قضائيه داشت چرا يكي از اين شكايات در دوران خود وي در دادگاه مطرح نميشود؟ و نهايتاً اينكه اگر رضاخان براي دو و نيم ميليون هكتار از بهترين و مرغوبترين اراضي كشور پول پرداخت كرده بود آقاي موسوي مشخص سازد كه يك قزاق ساده بيسواد كه هر آنچه درميآورد كفاف از خود بيخود شدنهاي شب هنگامش نميشد و از خانوادهاي نيز برخوردار نبود از كجا چنين ثروتي را براي تصاحب بهترين مناطق ايران فراهم آورده بود؟ اين گونه تعريف و تمجيدهاي بيمبنا، بازگو كننده خاطرات را وارد چرخهاي از تناقضگويي ميكند. شايد جالبترين فراز در دفاع از رضاخان، طرح موضوع تلاش وي براي كودتا عليه سلطه انگليس در ايران، باشد. آقاي موسوي به نقل از كتاب «ديدهها و شنيدهها» كه به كوشش مرتضي كامران به خاطرات ميرزاابوالقاسمخان كحالزاده - منشي سفارت امپراتوري آلمان در ايران - اختصاص يافته است اين ادعا را مطرخ كرده و مينويسد: «به نظر ميرسد كه خدمت وي [رضاخان] در دوران نايبي (ستواني) به عنوان رئيس گارد سفارت آلمان و ديدن انضباط و دقت در كار آنان در روحيه او تأثير گذاشته و كششي نسبت به آلمانها در وي ايجاد كرده بود، تا جائي كه سرانجام از طرف «زومر» وزير مختار آلمان در تهران يك مدال تشويق و لياقت به او عطا شده است. ابوالقاسم خان كحالزاده منشي سفارت آلمان در كتاب خاطرات خود درباره رضاشاه و مناسبات او با آلمانها مطالبي نوشته است... نكته مهمي كه در اين كتاب نوشته شده اينست كه رضاخان ميرپنج در سالهاي 1915 تا 1917 كه ايران اشغال بود و گاه روس و گاه عثماني يا انگليس در آن تاخت و تاز ميكردند به فكر كودتا افتاد و به وسيله كحالزاده با «زومر» وزير مختار آلمان در تهران ديدار و درخواست كمك از آلمانها براي كودتا و نجات ايران كرد... ليتن روز 21 اكتبر 1918 با دستگاه بيسيم و دوازده افسر جنگي و مقاديري تفنگ و نارنجك و مواد منفجر شونده و با 593 صندوق وجه نقد كه شامل چهار ميليون قران و 4780 ليره طلا بود از برلن به سوي ايران حركت ميكند. روز 4 نوامبر كه اين هيأت و مهمات آنها به بخارست پايتخت روماني ميرسد ليتن در آن شهر تلگرافي از وزارت خارجه آلمان دريافت ميكند مبني بر اينكه به علت استعفاي ويلهلم و تغيير دولت، برنامه كمك به كودتاي رضاخان لغو شده است... اين مطلب نشان ميدهد كه اولاً رضاشاه اعتقاد زيادي به آلمان داشته و همواره در روحيه او آنچنان كششي نسبت به آلمانها بوجود آمده بود كه با آنها براي تغيير وضع كشور به مذاكره پرداخته و به توافق رسيده بود. ثانياً اگر در كودتاي سوم اسفند 1299 انگليسيها به او كمك كرده باشند، به اين معناست كه رضاشاه خود با روحيهاي كه داشته آنها را پيدا كرده بود و نه آنكه انگليسيها او را براي اجراي نيات خود پيدا كرده و به او مأموريت كودتا داده بودند و لذا او عامل آنها بود. بنابراين همچنانكه رضاشاه وقتي به كمك آلمانها درصدد كودتا بود عامل آلمانها نبود، عامل انگليس هم نميتوانست باشد. روش بعدي وي و رفتار انگليسها با او نيز مويد اين واقعيت ميباشد.»(صص68-66)
در پاسخ به اين استنباط بديع آقاي موسوي بايد گفت: اولاً در صورت صحت گفتة آقاي كحالزاده آيا تفاوتي در ماهيت اين مسئله ايجاد ميشود كه رضاخان با پشتيباني كدام قدرت بيگانه عليه قاجار كودتا كرده باشد؟ آيا جز اين است كه وابستگي به هر كشور بيگانه يعني ناديده گرفتن مردم و به حساب نياوردن ملت خويش به منظور جلب نظر بيگانه براي ماندن در قدرت؟ براين اساس رضاخان اگر با كودتاي آلماني به پادشاهي ميرسيد قطعاً براي بقاي خويش ميبايست به خدمت آنان در ميآمد، همان گونه كه به دنبال كودتايي با حمايت انگليس با تمام وجود منافع لندن را تامين كرد. ثانياً مگر تغيير مرجع وابستگي را ميتوان نشانة عدم وابستگي عنوان كرد؟ براي افراد وابسته به قدرتهاي اروپايي نفس وابستگي به يك قدرت برتر (به تعبير خودشان) موضوعيت داشت و نه ارتباطات عاطفي و... لذا اينكه رضاخان ابتدا مايل بوده از طريق وابستگي به آلمان در ايران كودتا كند، اما چون به دليل سر باز زدن آلمانها از اين كار، از طريق پذيرش وابستگي به انگليس كودتا كرد در اصل وابستگي او تغييري ايجاد نخواهد كرد، كما اينكه فردي چون شريفامامي نيز ابتدا به آلمان وابسته بود، اما بعد از شكست هيتلر، به خدمت انگليس درآمد و در مسير وابستگي به بيگانه جديد آنچنان خوش درخشيد كه به رياست فراماسونري ايران رسيد. ثالثاً اگر آقاي موسوي ميپذيرد كه كودتاي سوم اسفند 1299 با حمايت انگليسيها صورت گرفته است ديگر اين جمله چه مفهومي ميتواند داشته باشد كه رضاخان انگليسيها را پيدا كرده بود و نه انگليسيها وي را، پس او عامل انگليسيها نبوده است؟ مگر رضاخان در جامعه ايران از جايگاه بالا و اعتباري مستقل از آنچه بيگانگان به وي داده بودند برخوردار بود كه انگليسيها را پيدا كند؟ فردي با ويژگيهاي وي در چارچوب كدام معادلات ميتوانست مطرح باشد كه خود به صورت مستقل قدرت مانور سياسي داشته باشد؟ رابعاً همه منابع تاريخي به اين امر معترفند كه انگليسيها رضاخان را در درون نيروهاي قزاق به تدريج ارتقا دادند: «بعدها كه شاه سفري رسمي به انگلستان نمود و رئيس تشريفات آن كشور، از او پرسيد آيا مايل است تا تغييري در برنامه ديدار او داده شود، پاسخ داد، ميخواهد آرشيوهاي اينتليجنت سرويس را كه در ساسكس هستند مورد بازديد قرار دهد... مهمان سلطنتي از مهماندارانش خواست تا پرونده او و پدرش را نشان بدهند. البته كسي نميداند در مورد خود او چه چيزي به وي نشان دادند، اما پرونده پدرش را مدت زماني بسيار طولاني مطالعه كرد و از وراي گزارشات پيدرپي ماموران اين سازمان دريافت كه پدرش از مدتها پيش، يعني از زماني كه يك افسر معمولي قزاق بود تا ژنرال رضاخان شدن، در طول تمام اين مدت، مورد توجه آن مامورين بوده است.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، نوشته احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ اول، سال 72، ص324)
خامساً مگر انگليسيها در ازاي خدماتي كه رضاخان به آنان نموده بود با وي چه كردند؟ پسر وي را عليرغم همه بيلياقتياش به پادشاهي رساندند. عليرغم همه ظاهرسازيها تلاش كردند تمام اموال به غارت برده شده توسط رضاخان در خانوادهاش بماند. رضاخان را كه به شدت از محاكمه شدن توسط روسها در هراس بود تحتالحفظ از ايران خارج كردند تا هم از خشم مردم به دور ماند و هم از گزند روسها و... در حالي كه همه معترفند در صورتيكه رضاخان به دست نيروهاي روس ميافتاد مسكو آمادگي داشت تا رضاخان را براي محاكمه در اختيار مردم قرار دهد. جو عمومي جامعه ايران - همان گونه كه آقاي موسوي نيز به آن اذعان دارد - به شدت عليه رضاخان بود. لذا انگليسيها خدمتي از اين بالاتر نميتوانستند به رضاخان انجام دهند كه وي را به سلامت از ايران خارج سازند. مردم ايران هرگز رضاخان را به دليل پياده كردن برنامههاي انگليس - آنهم به خشنترين وجه ممكن - هرگز نميبخشند. رضاخان علاوه بر به اجرا درآوردن روح قرارداد خفتبار 1919 (كه قاجار زير بار آن نرفت) قرارداد دارسي را نيز با اعطاي امتيازات بيشتري به انگليسيها، تمديد كرد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت كه قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقيزاده قرارداد جديدي با شركت نفت ايران و انگليس امضاء كرد، و به موجب آن همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس شوراي ملي هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين، طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه تمام دستگاههاي حفر چاه بلاعوض به مالكيت ايران درميآمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، چاپ لندن، انتشارات پاكاپرينت، سال 1991، ص234) در مورد عملكرد بانك شاهي و امتيازاتي كه پهلوي اول و دوم حتي بيشتر از روند گذشته به اين بانك انگليسي دادند نيز ابتهاج ميگويد: «بانك شاهي مدت شصت سال از مزايايي استفاده ميكرد كه حتي بانك ملي آنها را دارا نبود. مثلاً بانك ملي مانند هر مؤسسه ديگر ملزم به پرداخت ماليات و حقوق گمركي بود و حتي در مورد اسكناسهاي ايران كه در خارج چاپ و وارد ميشد حقوق گمركي ميپرداخت در حاليكه بانك شاهي از پرداخت ماليات و حقوق و عوارض بكلي معاف بود.» (همان، ص184) ابتهاج همچنين در مورد دفاع آشكار هيئت دولت در زمان پهلوي دوم از منافع انگليسيها ميافزايد: «يكي از كساني كه علناً از انگليسها طرفداري ميكرد فهيمالملك بود كه در آن هنگام وزير مشاور و يكي از اعضاي برجسته دولت بود. او را از سابق ميشناختم و از دوستان خود ميدانستم و تصور ميكردم آدم با انصافي است. آن روز وقتي جانبداري علني او را از بانك شاهي مشاهده كردم خيلي تكان خوردم. ضمناً طرفداري عباسقلي گلشائيان وزير دارائي از بانك شاهي هم وضع بسيار بدي بوجود آورده بود. بطوريكه درپايان جلسه گفتم من خيال ميكردم به جلسه هيئت وزيران ايران آمدهام.» (همان، ص183) البته آقاي موسوي صرفاً خود را موظف به دفاع از رضاخان نميبيند، بلكه در مقام تطهير ساير مرتبطين با انگليس نيز برميآيد كه از آن جمله سيدحسن تقيزاده، از فراماسونهاي مشهوري است كه مأموريت تمديد قرارداد دارسي را داشت و به اكمل وجه زمينه چپاول نفت ايران توسط انگليسيها را فراهم كرد. نويسنده خاطرات، موضع دكتر مصدق را در مورد تقيزاده، كه وي را «دزد و فاسد» ميخواند، غيرمنطقي دانسته و اين فراماسون برجسته طرفدار انگليس را «مردي با تقوي و دانشمند»! مينامد. (ص113) در اين رابطه خوب است رشته كلام را به بزرگ علوي دهيم تا علت تعريف و تمجيدهاي آقاي موسوي از تقيزاده مشخص گردد: «تقيزاده آن نظريه خودش را در نشريه «كاوه» نوشته بود: ايران بايد روحاً، جسماً و معناً فرنگي مآب بشود.»(خاطرات بزرگ علوي، بكوشش حميد احمدي، انتشارات دنياي كتاب، سال 1377، ص74) البته ساير اظهارنظرهاي دكتر مصدق در مورد فعاليتهاي عمراني رضاخان بر اساس نياز بيگانگان و طبق برنامه آنان نيز نبايد چندان خوشايند كساني باشد كه غيرمحققانه و تبليغاتي از پهلويها دفاع ميكنند: «در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شورا گفتم براي ايجاد راه دو خط بيشتر نيست: آن كه ترانزيت بينالمللي دارد ما را به بهشت ميبرد و راهي كه به منظور سوقالجيشي ساخته شود ما را به جهنم و علت بدبختيهاي ما هم در جنگ بينالملل دوم همين راهي بود كه اعليحضرت شاه فقيد ساخته بودند... و اكنون آنچه از اين راهآهن ايران عايد ميشود مبلغي در حدود دويست و هشتاد ميليون تومان است كه پنجاه و پنج درصد آن صرف هزينههاي اداري كه پانزده هزار كارمند و بيستهزار كارگر از آن استفاده ميكنند و چهل و پنج درصد بقيه به مصرف تعميرات رسيده است و از بابت سود سرمايه و استهلاك ديناري عايد دولت نشده و باري است كه بايد به دوش ماليات دهندگان گذارده شود. ساختن راه آهن در اين خط هيچ دليلي نداشت جز اينكه ميخواستند از آن استفاده سوقالجيشي كنند و دولت انگليس هم در هر سال مقدار زيادي آهن به ايران بفروشد و از اين راه پولي كه دولت از معادن نفت ميبرد وارد انگليس كند... در آن روزهايي كه لايحه راهآهن تقديم مجلس شده بود دولت از عوايد نفت چهارده ميليون و به تعبير امروز در حدود دويست ميليون تومان ذخيره كرده بود كه من پيشنهاد كردم آن را صرف ايجاد كارخانه قند بكنند و از خريد بيست و دو ميليون تومان قند در سال كه در آن وقت وارد كشور ميشد بكاهند... چنانچه در ظرف اين مدت عوايد نفت به مصرف كارخانه قند رسيده بود رفع احتياج از يك قلم بزرگ واردات گرديده بود و از عوايد كارخانههاي قند هم ميتوانستند خط راهآهن بينالمللي را احداث كنند كه باز عرض ميكنم هرچه كردهاند خيانت است و خيانت.» (خاطرات و تألمات دكتر محمد مصدق، صص2-351) آنچه مصدق از آن به عنوان خيانت ياد ميكند صرف قريب به 125 ميليون دلار از بودجه ملتي در راستاي برنامه بيگانه براي استفادههاي سوقالجيشي آنان است كه نيازهاي ابتدائياش چون آب، بهداشت، آموزش و... تأمين نبود. طبعاً به اين نوع اتلاف سرمايههاي عظيم ملت به منظور خوشامد گردانندگان و طراحان كودتاي سوم اسفند، جز خيانت، نام ديگري نميتوان نهاد، بنابراين اگر روحانيت مبارز و آگاه شيعه عملكرد رضاخان را در يك چارچوب كلان مورد ارزيابي قرار ميداد و به شدت به آن مشكوك بود نه تنها قابل سرزنش نيست، بلكه اين ميزان از حساسيت، نشان از درك بالاي سياسي آنان داشته است.
اما دفاع از پهلوي دوم و تلاش براي تطهير عملكرد وي در اين كتاب به گونهاي بسيار تناقضآميزتر صورت گرفته است. تصور آقاي موسوي بر آن است كه اگر همچنان به رويه محمدرضا پهلوي عمل كند و در تاريخ نيز هويدا را بلاگردان قرار دهد قادر خواهد بود نگاه آيندگان را به حاكميت پهلوي تغيير دهد، بدين منظور از ساواك و نقش تعيين كننده آن در دهههاي 40 و 50 در حداقل ممكن ياد كرده تا اين باور ايجاد شود كه كشور توسط هويدا اداره ميشده و مسئول حاكميت استبداد بر كشور، نخستوزير سيزده ساله است: «علاقه شاه به مشاركت دادن مردم در تعيين سرنوشت خودشان و نيز آموزش سياسي آنها آنچنان شديد بود كه حتي در اواخر دوره دبيركلي هويدا از دفتر سياسي و هيئت اجرايي حزب دعوت كرد كه جلسه مشتركي در حضور ايشان و ملكه تشكيل دهند...»(ص359) آقاي موسوي چنين دعوتي را از مسئولان يك حزب فرمايشي نشان از علاقه شديد شاه به آزادي مردم در تعيين سرنوشتشان ميخواند و هويدا را مانع تحقق اين اراده شاهانه معرفي مينمايد: «هويدا به خوبي ميدانست كه شاه ميخواهد انتخابات آينده با آزادي انجام گيرد و به نيكي دريافته بود كه در آنصورت حكومت او و موقع و وضع حزب ايران نوين او به خطر خواهد افتاد، لذا در صدد طرح نقشههاي احتياطي بدست آوردن اكثريت مجدد برآمد كه يكي از آنها تعيين رؤساي ادارات مؤثر در شهرستانها از فعالين متعصب ايران نوين بود...»(ص302) گويي تصور آقاي موسوي بر آن است كه اصولاً فارسيخوانها از حداقل بهرههوشي نيز برخوردار نيستند و نميدانند كه بعد از كودتاي 28 مرداد و بروز برخي تعارضات شديد ميان آمريكا و انگليس عاقبت، لندن سيادت واشنگتن را در ايران پذيرفت و حاضر شد به عنوان قدرت دوم با آن همكاري كند؛ از اين رو نيروهاي طرفدار آمريكا به عنوان اكثريت در حزب ايران نوين مجتمع شدند و انگلوفيلها در قالب حزب مردم، اقليت را تشكيل دادند. آقاي موسوي عليرغم اذعان به اين واقعيت كه بر اساس يك توافق خارج از اين دو حزب، سهميه نيروهاي وابسته به آمريكا و انگليس در قدرت مشخص ميشده همچنان هويدا را مسئول عدم ارتقاي جايگاه حزب مردم در مناسبات سياسي كشور ميخواند: «در مورد سهم هر يك از احزاب و عده نمايندگان هر حزب و محل هر يك و حتي نام كانديدائي كه بايد به مجلس برود، توافق قبلي ميشد. عده نمايندگان حزب ايران نوين با چنان توافقي شايد بيش از دويست و عده نمايندگان حزب مردم در حدود سي و عده نمايندگان حزب پان ايرانيست كه براي اولين بار نماينده ميداد يكي دو سه نفر بود. انتخابات دوره بيست و دوم، طبق آن چنان توافق قبلي بصورت انتصابي ولي با ظاهر انتخابي تحقق يافت.» (ص267) در اين فراز به خوبي مشخص ميگردد كه براساس ارادهاي خارج از توان هويدا و ديگر مسئولان اجرايي، هم سهميهها مشخص شده و هم نام افراد؛ بنابراين معلوم نيست از چه رو به كرات در اين خاطرات هويدا مسئول دخالت نداشتن مردم در تعيين سرنوشتشان معرفي ميشود. البته در نگاه اول چنين به ذهن خواننده خطور ميكند كه جناح انگليسي سعي دارد همه بيقانونيها و ناديده گرفته شدن مردم را متوجه جناح آمريكايي كند و بدين جهت آنان را شديداً مورد انتقاد قرار ميدهد: «در هر حال گروه مترقي منصور روز بروز بسوي ترقي بود. كنگره آزاد زنان و آزاد مردان را، اداره كننده و تشكيل دهنده واقعي او بود، هر كس را ولو آنكه در ايران نبود تا كانديدا كرد از صندوقهاي راي سر بيرون آورد و شد وكيل مجلس... واقعيت اينست براي اينكه به نخستوزيري برسد اكثريتي براي او فراهم كردند و بلافاصله حزب ايران نوين را تشكيل داد...» (ص266) در حاليكه همين آقاي موسوي ميكوشد انتخاباتي را كه در زمان حاكميت دولت وابسته به انگليس شريفامامي برگزار شد انتخاباتي آزاد و سالم اعلام كند: «اين مجلس از جهاتي از مجالس استثنايي ايران بود از آن جهت كه براي انتخابات نمايندگان آن، دو بار انتخابات شد. يك بار در تابستان و بار ديگر در زمستان... باز استثنايي از آن جهت، كه انتخابات زمستاني دوره بيستم در مقايسه با ادوار پيشين علاوه بر تبريز كه انتخابات آن در حد اعلاي آزادي انجام شد، در ساير نقاط هم در شرايط آزادتري صورت گرفت» (ص233) جالب اينكه خود آقاي شريفامامي در خاطراتش اعتباري چون آقاي موسوي براي جناح انگليسي قائل نيست: «... من به اعليحضرت پيشنهاد كردم از هر محلي كه يك وكيل بايد انتخاب بشود، چند نفر در محل در نظر گرفته بشوند كه بين مردم زمينه داشته باشند... گفتم پنج تا شش نفر براي هر كرسي از كساني كه در محل هستند و اشكال ندارند. خودشان با هم رقابت بكنند... ولي بعضي جاها را اعليحضرت متأسفانه دستور ميدادند به وزير كشور كه مثلاً فلان كس بشود. فلان كس نشود و گرفتاري فراهم ميشد، ولي كاري هم نميتوانستيم بكنيم.» (خاطرات جعفر شريفامامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات سخن، سال 80، ص227) يعني زماني كه هنوز جناح انگليسي سيادت آمريكاييها را نپذيرفته بودند نيز تصميم در جاي ديگري گرفته ميشد و حتي پيشنهاد آقاي شريفامامي كه بين چند كانديداي مورد تأييد شاه يك نفر انتخاب شود نيز مورد تأييد قرار نميگيرد و محمدرضا مستقيماً افرادي را كه نامشان بايد از صندوقها بيرون ميآمد، مشخص ميكرده است. بنابراين انتخابات آزادي كه جناح انگليسي برگزار كرده است تفاوت چنداني با انتخاباتي كه از زمان به روي كار آمدن منصور و هويدا برگزار ميكردند ندارد. شايد اين سؤال مسئول طرح تاريخ شفاهي هاروارد (حبيب لاجوردي) و پاسخ آقاي شريفامامي، ميزان اعتقاد محمدرضا پهلوي به مشاركت مردم در تعيين سرنوشتشان را كاملاً روشن سازد: «ح ل: آخر در شرايطي كه خودشان تصميم ميگرفتند كه چه كساني نامزد وكالت مجلس باشند و چه كساني نباشند، به نظر ميرسد كه اقلاً آنهايي كه خودشان دستچين كردهاند بايد ميتوانستند اظهارنظر بكنند. ج ش: نه. اصلاً راه نميدادند به مجلس، يك خرده كه (مجلس) ميخواست كه يك تكاني بخورد، خفهاش ميكردند...» (همان، ص125)
بنابراين آقاي شريفامامي كه آقاي موسوي مدعي است در زمان نخستوزيري او انتخاباتي آزاد برگزار شده است شخصاً نميتواند چنين ادعاي خلاف واقعي داشته باشد از سوي ديگر اذعان دارد كه ديكتاتوري محمدرضا پهلوي حتي آزادي فرمايشي را نيز برنميتابيد. جالب اينكه راوي خاطرات، با وجود چنين مستنداتي تلاش دارد اين وضعيت را صرفاً متأثر از تصميمات فرد بله قربانگويي چون هويدا عنوان كند: «دولتي كه در ذات و ماهيت اصولاً مخالف هر نماينده مخالف و حزب مخالف بود. حتي به يك مخالفت ظاهري و نمايشي نيز حاضر نبود تن دردهد. و در واقع به نماينده شدن من و امثال من با اكراه كامل و به ملاحظه رهبر مملكت كه علاقمند به وجود حزب اكثريت و اقليت سازنده بود تن داده بود.» (ص284) آقاي موسوي براي توجيه مشاركت در اين بازي فرمايشي اضافه ميكند: «شاهي كه تعيين كننده دولت است، اگر حقايق را بداند شايد در تصميمگيري او مؤثر افتد. با اين افكار دست به گريبان بودم. با خود ميگفتم اگر بمانم و انتخاب شوم... اينگونه بود كه خود را قانع به تظاهر به شركت در انتخابات كردم و به فعاليتهاي ظاهري لازم براي انتخاب شدن پرداختم و از آنجا انتخاب شدم و باز به مجلس رفتم.»(ص285)
اگر هويدا در كشور چنين قدرتي داشت كه عليرغم ميل محمدرضا پهلوي - كه بنابر ادعاي آقاي موسوي به آزادي انتخابات معتقد بود - انتخابات را اين گونه برگزار ميكرد و شاه نيز هيچ گونه ابزار اطلاعاتي چون ساواك و امكان اعمال نظرات خود در اختيار نداشت كه از مسائل مطلع شود و مشي خود را پيگيري كند در واقع بايد به اين اعتقاد رسيد كه ديكتاتور اصلي در ايران هويدا بوده است؛ زيرا وي را بايد از چنان قدرتي برخوردار دانست كه محمدرضا عملاً در برابر او هيچگونه ارادهاي نداشته است. در اين صورت آقاي موسوي بايد به اين سؤال پاسخ دهد كه پس چگونه با يك اشاره محمدرضا، هويدا از نخستوزيري و سپس وزير درباري عزل شد و در نهايت به زندان افتاد؟ نكته حائز اهميت ديگر اينكه محمدرضا پهلوي با سلب اختيار مجلس در تعيين نخستوزير، عملاً مجلس را از اعتبار انداخت، اما آقاي موسوي هرگز به اين گونه زير پاگذاشتن قانون اساسي توسط شاه اشاره نميكند و با وجود آنكه قانون اساسي حق تعيين نخستوزير را به مجلس داده بود با بيان عبارت «شاهي كه تعيين كننده دولت است» در واقع سرپوشي بر علت اوليه نابودي شأن مجلس و فرمايشي كردن آن ميگذارد. وقتي نخستوزير توسط مجلس تعيين نشود اصولاً اكثريت و اقليت معني ندارد. بعلاوه چرا بايد نخستوزير اعتباري براي مجلس قائل شود وقتي قدرتش را برخلاف قانون اساسي از شاه ميگرفت؟ دكتر مصدق به اين دليل توانست با قدرت عمل كند و خواسته ملت را در راستاي كوتاه كردن دست بيگانگان از صنعت نفت تحقق بخشد كه منتخب مجلس بود. اما بعد از كودتاي 28 مرداد توسط آمريكاييها، شاه اين بخش مهم از قانون اساسي مشروطيت را همچون ساير بخشهاي آن زير پاگذاشت و بتدريج پايههاي ديكتاتوري مشابه ديكتاتوري رضاخان را محكم كرد. ديكتاتوري محمدرضا پهلوي به كمك آمريكا و انگليس آنچنان اوج گرفت كه حتي افراد متمايل به غرب، اما داراي فكر نيز نگران اين وضعيت شدند. ابوالحسن ابتهاج در فرازهايي از خاطراتش به اين مسئله اشاره ميكند: «در ملاقات با او (راجر استيونز، معاون وزير خارجه انگليس) وضع ايران را تشريح كردم و گفتم شما و آمريكائيها با پشتيباني از روش حكومت ايران مرتكب گناه بزرگي ميشويد چون ميدانيد چه فسادي در ايران وجود دارد. ميدانيد كه مردم ناراضي هستند ولي حمايت شما است كه باعث ادامه اين وضع شده است و نتيجتاً تمام مردم ايران نسبت به انگليس و آمريكا بدبين شدهاند... استيونز در جواب من گفت درست است كه اوضاع و احوال ايران رضايت بخش به نظر نميآيد ولي بقول ما «شيطاني كه ميشناسيم از شيطاني كه نميشناسيم بهتر است.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاكاپرينت، چاپ لندن، ص527) ابتهاج همچنين طي نامهاي به جرج مگي يكي از مقامات بلندپايه آمريكا دربارة ادامه حمايت از ديكتاتوري محمدرضا پهلوي به آنان هشدار ميدهد: «به مگي نوشتم... آمريكا هميشه بطور آشكار از دولت ايران حمايت نموده است و اين موضوعي نيست كه من يا هر ايراني وطنپرستي نسبت به آن اعتراض كند اما چيزي كه باعث تاسف است و حتي ميتواند آنرا يك فاجعه دانست اين است كه دولت شما خود را با وضعيتي در ايران آلوده كرده است كه مخالف روش و سنتهاي آمريكاست منجمله فساد، ظلم، بياعتنايي به حقوق بشر و فقدان محاكمي كه بطور عادلانه به اتهامات افراد رسيدگي كنند... باعث تاسف است كه دولت شما در گذشته نسبت به اين وضع آگاهي كامل داشت ولي عمداً چشمهاي خود را بست و در نتيجه آمريكاييها كه يك وقتي بدون اينكه يك شاهي به ايران كمك كرده باشند مورد احترام و اطمينان (ايرانيها) بودند امروز مورد تنفر بسياري از ايرانيها هستند و اكثر هموطنان من نسبت به آمريكائيها اعتماد ندارند... آمريكا نبايد هيچگونه ترسي داشته باشد از اينكه به دولت ايران و در صورت لزوم به مردم ايران اعلام كند كه ديگر از حكومت منفوري كه نزد دوستان و متفقين خود بياعتبار است حمايت نخواهد كرد. چنين تصميم قاطعانه و شجاعانهاي وضع (ايران) را آناً تغيير خواهد داد...»(همان، 508) اظهارات آقاي ابتهاج در واقع مشخص ميسازد كه وضعيت بعد از كودتا براي مردم كاملاً بر اساس برنامه آمريكا و انگليس بوده است و در صورت تمايل آنها اين روند ميتوانست به سرعت تغيير كند، اما چرا بيگانگان - چه در زمان پهلوي اول و چه در دوران پهلوي دوم - مايل بودند فقط با يك نفر مواجه باشند؛ علتش كاملاً روشن است و نيازي به توضيح ندارد. آزادي و امكان مشاركت مردم در تعيين سرنوشتشان عملاً سياستهاي بيگانه را در ايران با موانع بسياري مواجه ميساخت كه كودتاگران حاضر به تحمل آن نبودند. از جمله تناقضات بارزي كه آقاي موسوي در مقام تطهير محمدرضا پهلوي گرفتار آن شده است نقش شاه در كنترل دو حزب فرمايشي و در نهايت عدم تحمل همين دو حزب و ايجاد نظام تك حزبي است: «آن روز كه ناصر به من تلفن زد، از روزهاي بهار سال 1352 بود... بايد هر چه زودتر ديداري داشته باشيم. قرار گذاشتيم و به خانهاش رفتم... معلوم شد شرفياب شده گفتگوهايي كرده و با دبيركلي او موافقت دارند. ولي طرح كار را بايد خود او بريزد... طبق اساسنامه حزب، عامري را بايد شورايعالي حزب به دبيركلي انتخاب ميكرد.» (ص290) اين فراز مشخص ميسازد نه تنها رقابت بين دو حزب فرمايشي بوده، بلكه حتي امور داخلي اين احزاب نيز كاملاً به صورت فرمايشي رقم ميخورده است. به عبارتي ديگر، عملاً شوراي عالي و انتخابات براي تعيين دبيركل، ظاهرسازي بود و دبيركل توسط محمدرضا پهلوي تعيين ميشد. بعد ميبايست ظاهر سازيهاي لازم صورت ميگرفت. اما همين عامري به دليل طرح برخي انتقادات جزئي و پيش پا افتاده حزب مردم در مجلس مجدداً توسط انتخاب كننده عزل ميشود: «بعدازظهر پنجشنبه 7 ديماه 1353 يعني يكماه بعد از كنگره حزب مردم بود... تلفني از پرويز ثابتي مديركل ساواك دريافت داشتم كه براي مذاكرهاي حضوري و فوري از من خواست كه هر چه زودتر سري به منزلش بزنم... نشستيم گفت شاه در آستانه سفر سنموريتس است و لازم است تا پيش از سفر او عامري كنار گذاشته شود. گفتم اين كار عملي نيست. چون اين كار با كنگره است. از زمان تشكيل كنگره هم چند هفته بيشتر نميگذرد. گفت اين بركناري بايد پيش از مسافرت شاه كه سهشنبه آينده است، عملي شود. بعلاوه به تأخير افتد، عامري متوجه ميشود و استعفا ميدهد. سياست عمومي اينست كه موضوع نبايد در جرايد بصورت استعفا منعكس شود.» (ص308) اما بلافاصله براي اينكه ذهن خواننده متوجه ديكتاتوري محمدرضا نشود ادامه ميدهد: «عامري رفت ولي همه چيز روشن بود و همه ميدانستند كه اين حزب ايران نوين و هويدا نخستوزير وقت و دار و دسته او بودند كه ذهن شاه را نسبت به اين جوان كه از خدمت گزاران صديق و از مفاخر مملكت بود، مشوب كردند تا سواران بر سر كار و مقام خود باقي بمانند و در غياب شاه آسوده بخوابند.» (ص311)
مناسب است يك نمونه از انتقادات برجستهاي را كه در آن ايام از سوي نمايندگان وابسته به حزب مردم مطرح ميشد و آقاي موسوي مدعي است شاه با تحريك هويدا آن را تحمل نميكرد، از كلام خود راوي بخوانيم: «در پاسخ به دكتر درودي كه درخواست ميكرد در حوزه انتخابي از قزوين وسايل تحصيلات عالي فراهم شود (هويدا) گفت: «آقا چه بكنيم كه مردم نميخواهند بچههايشان را به قزوين بفرستند.» اين گونه بود روش هويدا در برخورد با مسائل جدي مملكتي و حتي بهنگام بحثهاي پارلماني و در پاسخ نمايندگان مجلس... اينگونه پاسخگوييها كه در شأن يك نخستوزير نبود، منحصر به هويدا هم نبود. يك يك وزراي او هم در حد توانايي و خصوصيات اخلاقي و قدرت بيانشان به پيروي از رئيسشان (هويدا) برحسب مورد، مطالب مشوب كننده اذهان عمومي نسبت به نمايندگان مجلس و بخصوص نمايندگان اقليت اظهار ميداشتند...»(صص7-276)
اين انتقاد بسيار سطحي مشخص ميسازد كه در دوران پهلوي وضعيت آموزش عالي تا چه حد تأسفبار بود و حتي استانهاي بزرگ و نزديك به مركز از اين جهت محروميت كامل داشتند. اين مطلب با آمار خلاف واقعي كه آقاي موسوي در مورد پيشرفتها در اين زمينه ميدهد در تعارض است و ميزان شكنندگي نظام ديكتاتوري را نيز روشن ميسازد، اما با اين وجود آقاي موسوي اوجگيري ديكتاتوري را اين گونه توجيه ميكند: «چه بسيار ميپرسند كه چرا كشور به سوي يك حزبي شدن سوق داده شد. من با توجه به تجربه و اطلاعاتي كه داشتهام بر اين باورم كه آنچه كشور را به حزب واحد رستاخيز كشاند، اراده شاه به ضرورت انجام انتخابات آينده در محيط سالم و آزاد از يكطرف، و يأس حزب ايران نوين از تضعيف حزب مردم از سوي ديگر بود.» (ص306)
وي سپس با رديف كردن كدهاي متعدد از اظهارات شاه عليه سيستم تك حزبي كه آن را نماد ديكتاتوري عنوان ميكرد اين گونه جمعبندي مينمايد كه محمدرضا پهلوي هرگز تمايل به اعلام حزب رستاخيز نداشت، اما چون اصرار بر آزادي انتخابات ميكرد و در فضاي باز، حزب هويدا نميتوانست اكثريت را به دست آورد لذا با حيلههاي مختلف شاه را به پذيرش نظام يك حزبي مجاب كرد: «اگر بيماري و كار زياد، حوصله و توان كار و انديشيدن شاه را به كاهش برده بود، از طرف ديگر، آن ضعف روحي او را كه مايل بود هر ابتكار و فكر نو به نام او شناخته شود، قوت بخشيده بود. او ميخواست هر نوآوري بنام او خوانده شود تا مگر پوششي بر ناتوانيهاي جسمي و روحي وي باشد. اصول تك حزبي را هم كه در اساس خواسته و تلقين شده از طرف هويدا بود، شاه پس از مدتها مقاومت سرانجام به صورت يك ابتكار و نوآوري جدي به نمايش درآورد كه بايستي از طرف خود او و به نام ابتكار او اعلام ميشد.»(ص337) تا اينجا بحث ايجاد حزب واحد، حركتي بسيار منفور كه با فشار هويدا بر محمدرضا تحميل شد عنوان ميگردد و البته با بحثي انحرافي در مورد محتواي اظهارات شاه به يكباره آقاي موسوي به عنوان مدافع حركت تحميلي هويدا ظاهر ميشود؛ در حالي كه هويدا و حزب ايران نوين از اين حركت راضي نبودهاند: «برعكس، ما حزب مردميها از نتيجهي حاصل از نطق شاه راضي بوديم. اگرچه از جهت اصولي و از ديد آيندهنگري و مصالح مملكتي نتيجهگيري از اين نطق درخور تأمل بود، اما از جهت وضع شخصي، ما حزب مردميها در آن روز نميتوانستيم ناراضي داشته باشيم زيرا كه خود را رها و خلاص شده ميديديم. ديگر احساس مسئوليت به عنوان حزب مخالف نميكرديم ... و حتي از جهت از بين رفتن حزب ايران نوين و بوجود آمدن يك تشكيلات جديد كه دربرگيرنده همه ميشد راضيتر بوديم و باز خرسندتر از اينكه «فرزند خوانده»ي حزب دولتي نميشديم. و از اينكه شاه در بيان علل تشكيل حزب رستاخيز يكي از علل را بركنار ماندن افراد با صلاحيت احزاب ديگر از مشاركت در اداره امور كشور دانسته بود، ما اميدوار بوديم كه با تشكيل حزب رستاخيز در آينده درهاي خدمت به روي اعضاي حزب ما هم گشوده ميشود.» (ص338) در اين فراز آقاي موسوي به زعم خويش براي توجيه خواننده كه چرا با حزب رستاخيز در سطح وسيعتري به همكاري پرداخته و قائممقامي آن را به عهده گرفته است ناگزير از بيان برخي واقعيتها ميشود، و آن اينكه اين بار نيز تشكيل حزب رستاخيز حاصل توافقات پشت پرده آمريكا و انگليس بوده است وگرنه شاه در كتاب «مأموريت براي وطنم» تك حزبي بودن را نماد نظامهاي ديكتاتوري خوانده بود. اما از ابتداي دهه پنجاه اعتراضات دانشگاهها اوج گرفته بود و عليرغم شكنجه و تبعيد و كشتار مبارزان و مخالفان سلطه بيگانه بر كشور، روز به روز دامنه مخالفت اقشار مختلف گستردهتر ميشد؛ لذا بر اساس توافقي قرار شد جناح انگليسي و آمريكايي در قالب يك حزب همكاري كنند كه البته اين امتيازي براي جناح انگليسي محسوب ميشد. به طور منطقي هويدا با اين حركت نميتوانست موافق باشد، حتي بعد از اينكه وي را به دبيركلي حزب انتخاب كردند. با تشكيل حزب رستاخيز آقاي موسوي نيز توانست به عنوان سناتور از تبريز انتخاب شود.
در موضوع چگونگي شكلگيري حزب رستاخيز، تناقضات اظهارات راوي خاطرات تا آن حد آشكار ميگردد كه هر خواننده بياطلاع از تاريخ معاصر كشور نيز متوجه ميشود. آقاي موسوي نه تنها تلاش دارد بسياري از واقعيتها را پنهان كند بلكه سعي چشمگيري دارد تا عملكرد بيگانگان را در دوران سلطهشان بركشور تطهير نمايد، حتي در زماني كه در دور اول توافقات انگليس و آمريكا در پايان دهه 30 لندن به ليدر جريان خود يعني آقاي احمد آرامش خيانت ميكند و بعد از كسب امتيازات وي را به حال خود رها ميسازد تا به صورت ذلتباري كشته شود، گويي به يكباره آقاي موسوي، احمد آرامش را فراموش ميكند و نميخواهد كه خواننده بداند بر سر او چه آمد. آقاي ابتهاج در مورد سرنوشت ليدر جناح انگليسي چنين ميگويد: «در ملاقات آن روز آرامش يك نسخه از شبنامهاي را كه منتشر كرده بود به من داد. در اين شبنامه آرامش از حكومت شاه سخت انتقاد كرده و چنين نظر داده بود كه رژيم سلطنتي بايد به جمهوري تبديل شود. از او پرسيدم كه چطور دست به چنين اقدامات خطرناكي زده است. او جواب داد رونوشت تمام مدارك را در يكي از بانكهاي سوئيس به وديعه نهاده و دستور داده است كه آنها را پس از مرگش منتشر كنند و دستگاه هم از اين موضوع مطلع است. پس از اين ملاقات ديگر از آرامش خبري نشد تا اينكه چندي بعد اطلاع پيدا كردم كه در يكي از پاركهاي شهر به طرف پاسباني تيراندازي كرده و توسط مامورين انتظامي به قتل رسيده است. با آشنائي كه با احوال آرامش داشتم يقين دارم كه او اهل اسلحه و تيراندازي نبود...» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات پاكاپرينت، لندن، سال 1991، صص4-483) در كنار اين قبيل كتمان حقايق، آقاي موسوي از عملكرد و خدمات؟! محمدرضا پهلوي تعريفهايي ميكند كه گويا ايران در يك قدمي تبديل به يكي از قدرتهاي بزرگ جهان بود كه مردم ايران «هيجان زده» مانع از آن شدند. بهتر است براي كوتاه كردن سخن چگونگي نزديك شدن به دروازههاي تمدن بزرگ را نيز از كلام آقاي ابتهاج دريافت داريم: «جشنهاي 2500 ساله را كه در سال 1350 با صرف ميليونها دلار... كه بيشتر به فيلمهاي مبتذل هاليوودي شباهت داشت... تقويم كشور را، كه ريشههاي تاريخي و مذهبي داشت به تقويم شاهنشاهي تبديل كرد. چون ديگر حتي تحمل احزاب فرمايشي را هم نداشت با تشكيل حزب رستاخيز و يك حزبي كردن مملكت اعلام كرد... جشن هنر شيراز با صرف هزينههاي هنگفت و به ترتيبي كه انجام شد يعني ارائه مبتذلترين جوانب فرهنگ غرب، اجراي نمايشات مهمل و بيبند و بار و در مواردي قبيح توسط هنرپيشههاي دست دوم خارجي بخصوص در ماه رمضان... دائر كردن قمارخانه در جزيره كيش با پول آستان قدس رضوي... اينها همه پلهائي بود براي رسيدن به «دروازههاي تمدن بزرگ» كه شاه نويد آن را به مردم ايران ميداد و عاقبت شوم آن بچشم مشاهده شد...»(همان صص1-560)
آقاي موسوي همچنين براي منكوب كردن خيزش اسلامي ملت ايران ضمن تعريف و تمجيدهايي از محمدرضا ابراز ناراحتي ميكند كه مردم ايران به حكومت چنين شخصيت برجستهاي پايان دادند. در اين زمينه نيز مناسب است رشته سخن را به دكتر محمدعلي مجتهدي بدهيم: «بچه منحرف ميشود. محمدرضا شاه عزيز دردانه رضاشاه بود... انگليسيها هم ميخواستند از شر بختياريها و قشقاييها و كسان ديگر كه نميگذاشتند نفت ببرند، از دست آنها خلاص بشوند. از دست خزعل خلاص بشوند. لازم بود كسي را داشته باشند. ولي آيا رضاشاه به مملكت خدمت نكرد؟ بله؟ يك شخص بيسواد، يك شخصي كه مهتر بود، مغزش درست كار ميكرد. محمدرضا شاه نه، اين مهتر نبود، اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نميكرد. در درجه اول علم جاسوس را وزير دربار و همه كاره خود كرده بود. بله؟ نخستوزيرش شريفامامي. ايشان چه لياقتي داشتند.»(خاطرات محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، نشر كتاب نادر، سال 80، ص190)
در آخرين فراز از اين يادداشت بايد به اين واقعيت اذعان داشت كه خاطرات آقاي موسوي بدون اينكه مسائل پس پرده را ابراز دارد محققان را در جريان ريز تحولات سياسي منجر به اوجگيري ديكتاتوري محمدرضا پهلوي قرار ميدهد، اما از آنجا كه وي از جمله معتقدان به سركوب گستردهتر مردم بود و در شاخه حزب رستاخيز تمهيداتي نيز بدين منظور انديشيده بودند عامدانه بسياري از جنايات، از قبيل انفجارها و آتشسوزيهاي مراكز عمومي را به مردم به پاخاسته در برابر ديكتاتوري محمدرضاپهلوي و سلطه بيگانگان نسبت ميدهد؛ زيرا به احتمال قوي خود نيز در آن جنايات مشاركت مستقيم داشته است. به نقل از عبدالمجيد مجيدي - رئيس جناح پيشرو حزب رستاخيز(كه موسوي قائممقام وي بوده است) - ادعا ميكند كه انفجارات كار مردم بوده، در حاليكه مجيدي در خاطرات خود جناح پيشرو را از اين جنايات مبرا ميسازد، اما به صراحت ميگويد كه اين انفجارها كار ساواك بود: «... بعداً مقداري تراكت بخش كرده بودند كه من مجيدي بودم كه دستور دادهام اين بمب را بگذارند كه مسلماً به نظر من كار ساواك بود» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، سال 81، ص179) آقاي موسوي البته ضمن طرح ادعايي خلاف واقع در مورد خاطرات آقاي مجيدي، خود در اظهارات متناقضي ميپذيرد كه مشي مبارزات مردم بسيار مسالمتآميز بوده و همين امر براي سركوب گستردهتر بهانه لازم را به دست نميداده است: «سرانجام گفتم: اگر سياست ما همين باشد كه شورشيان آزادانه تظاهرات بر پا كنند و گل بر سر لوله تفنگ سربازان نهند و سربازان هم ابتدا به سكوت برگزار كنند و سپس با لبخند پاسخ دهند، اين بلواگران مسلط ميشوند و به حساب همه ميرسند.» (ص461) آقاي موسوي به شاه توصيه ميكند در برابر اين مردم مسالمتجو سياست خشونت و سركوب را تشديد كنند. اين اعتراف صريح، ميزان صحت و سقم بسياري از ادعاهاي طرح شده براي زير سؤال بردن مبارزات مردم را روشن ميسازد. همچنين برخي داستانپردازيهاي راوي خاطرات مثلاً در مورد پاسداران انقلاب و اينكه حاضر ميشوند در قبال اخذ رشوه، گذرنامه و شناسنامه وي را كه از منزلش برداشتهاند بازگردانند به دليل تناقضگويي، براي خواننده سست و بياساس ميشود زيرا آقاي موسوي فراموش ميكند كه قبلاً به صراحت ابراز داشته گذرنامهاش چون سياسي است در اختيار وزارت خارجه بوده است.(ص475) مطالب خلاف واقع از اين دست به وفور در كتاب يافت ميشود، اما چنانكه اشاره شد اين خلاف واقعگوييها از ارزش اثر در زمينه كشف زواياي اختلافات آمريكا و انگليس و عوامل داخليشان نميكاهد. البته توهينهاي مكرر نويسنده به ملت ايران كه آنها را به «بيماري هذياني» متهم ميكند نابخشودني است، هرچند علت اين ميزان خشم و نفرت از مردم كه به چند قرن وابستگي كشور پايان دادند كاملاً قابل درك است.این مطلب تاکنون 4070 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|