در رثاي دوست |
من از قبيلهي هَجرِ بهار مي آيم
كه بوي حادثه ميآيد از غزل هايم
ز لاله هاي سرافكنده تا نشان جستم
سوارِ رفته خود را در اين كران جستم
در اين كرانه ي پر سرنوشت خواهم ماند
هزار مرثيه در سوگِ عشق خواهــم خواند
كجاست همنفسي تا براي او خوانم
كه من روايتِ ديـــرينِ درد مي دانم
من از سلاله بشكوهِ او خبـــــــر دارم
من از حكايتـــــشان ، داغ بر جگر دارم
تبار او همه شيداييِ قَدَر بودند
تبار او همه دلداده ي سفر بودند
تبار او همه ي عشق را نشان دادند
تبار او همــــگي عاشقانه جان دادند
هنوز رعد رجزهايشان در آن صحراست
هنوز شعله شمشير هايـــــشان پيداست
حديثِ دردِ من افسانه معطل نيست
مكرر است غم ، اين بار، بارِ اول نيست
ولي ز شيونم اين ره شراره اي جاريست
بِهِل كه ناله كنم زخمم اين سفر كاريست
امام من دلِ بيتابِ لاله ها با توست
امام من همهي هوشِ ژاله ها با توست
ز رفتنت تپـــــشِ نابِ چشمه ها افسرد
خيالِ زمزمه در خوابِ جويبــــــــاران مُرد
«پرندگان همه پرواز را زتن كندند»
شكوفه هاي اقاقـــي دگر نمي خندند
صداي چلچله پشتِ سكوت جامانده ست
غرور آينـــــــــه ها را ، غبار پوشانده ست
ترانه ها سرِراهِ دلي نميرويند
قلندران سخن ازعاشقي نميگويند
نگاه پنجره ها خسته و غريبانه ست
عبور سبزِ غزالِ غزل ، چه بيــگانه ست
به شامِ تارِ دلم چشمِ خواب ميخندد
به تشنـگيِ نگاهم سراب ميخندد
تكي دگر به هوايت شتافتيم اما
بجز هراس غريبي نيافتيم اما
تمامِ راه پراز خارهاي خونين بود
نشانِ بي كسيِ پا برهنه ها اين بود
علي شمس
این مطلب تاکنون 3791 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|