نقد كتاب ما و بيگانگان | آقاي جهانشاهلو نگارش خاطرات خود را در سال 1351 يعني آغاز اقامت در برلين غربي شروع كرده و در سال 1355 آن را به پايان رسانيده است. وي در مقدمه كوتاهي كه بر اين خاطرات به تاريخ شهريور 1361 نگاشته است خاطر نشان ميسازد: «اين سرگذشت در آغاز سال 1355 آماده شد اما به سببهايي چاپ آن دست نداد.» گفتني است در ابتداي اين كتاب مقدمه ديگري به قلم آقاي دكتر سيروس ايزدي به تاريخ 1375 به چشم ميخورد و انتشارات ورجاوند نيز نهايتاً آن را در زمستان 1380 با شمارگان دو هزار نسخه وارد بازار نشر كشور كرده است. متأسفانه از سوي ناشر توضيحي در مورد علت تأخير در انتشار اين اثر ارائه نشده است.
زندگينامه
دكتر نصرتالله جهانشاهلو افشار در ارديبهشت سال 1292 ش. در تهران به دنيا آمد. وي در سال 1313 با دكتر تقي اراني آشنا شد و در محفل بحث او در منزلش شركت جست و سپس از جمله همكاران وي در مجله دنيا گرديد. در ارديبهشت 1316 به اتهام عضويت در فرقه كمونيستي به رهبري دكتر اراني از سوي دستگاه پليسي رضاخان دستگير شد و تا آخر شهريور ماه 1320 را همراه با گروه 53 نفر در زندان به سر برد. پس از آزادي از زندان، به حزب توده پيوست و به گفته خويش پس از دكتر رضا رادمنش، مسئوليت سازمان جوانان حزب توده را برعهده گرفت. در اوايل تيرماه سال 1324 به زنجان رفت و مسئوليت حزب تودة آن شهر را عهدهدار شد. به دنبال تشكيل فرقه دموكرات آذربايجان و پيوستن تشكيلات ايالتي حزب توده در تبريز به آن، حزب توده زنجان نيز به اين فرقه پيوست و دكتر جهانشاهلو به عنوان نماينده كميته مركزي حزب توده در فرقه دموكرات برگزيده شد. در اوايل آذرماه 1324 در پي اعلام حكومت فرقه در آذربايجان، شهر زنجان نيز به تصرف تشكيلات فرقه درآمد و دكتر جهانشاهلو اداره شهر را به دست گرفت. وي سپس از سوي «مجلس ملي آذربايجان» به معاونت دولت پيشهوري انتخاب گرديد و در بهمن ماه عازم تبريز شد. در آذرماه 1325 پس از توافق ميان دولتين ايران و شوروي و حركت ارتش به سمت آذربايجان، وي به همراه پيشهوري و تعداد ديگري از مسئولان فرقه دموكرات به باكو گريخت و دوران اقامت در شوروي را آغاز كرد. پس از مرگ پيشهوري در يك تصادف مشكوك در مهرماه 1326، وي به همراه صادق پادگان و غلام يحيي دانشيان، به عنوان اعضاي گروه سرپرستي فرقه منصوب شدند. در بهار 1327 با تشكيل مجدد كميته مركزي فرقه دموكرات آذربايجان و به دنبال اخراج و زنداني شدن محمد بيريا كه تماسهايي با سركنسولگري ايران به منظور بازگشت به كشور داشت، دكتر جهانشاهلو به عنوان عضو رهبري فرقه و مسئول تبليغات آن منصوب گرديد. در شهريور 1332 براي طي دوره مدرسه عالي حزب كمونيست شوروي (كوتو) به مسكو رفت. در اين زمان وي از حزب توده درخواست كرد تا به مأموريت او در فرقه دموكرات آذربايجان خاتمه دهند و مجدداً فعاليت خود را در حزب توده دنبال كند. در سال 1345 با تشكيل جمعيت پناهندگان ايراني ساكن شوروي، وي به رياست اين جمعيت منصوب شد و نامهنگاريهايي را با مقامات ايراني براي دريافت اجازه بازگشت آوارگان ايراني به وطن آغاز كرد كه اين كار تا سال 1349 كه وي از اين تشكيلات كناره گرفت، ادامه داشت. دكتر جهانشاهلو در سال 1351 خاك شوروي را ترك كرد و در حالي كه تشكيلات كميته مركزي حزب توده در آلمان شرقي مستقر بود، عازم برلن غربي شد و در آنجا سكني گزيد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب « ما و بيگانگان » را مورد نقد و بررسي قرار داده كه باهم ميخوانيم :
نقد و نظر
دكتر نصرتالله جهانشاهلو افشار با برگزيدن نام «ما و بيگانگان» براي خاطرات خود، از همان ابتدا موضع خويش را در قبال كشور و حزبي كه روزگاري كعبه آمال او و همفكرانش به حساب ميآمد و پيمودن راه آزادي و پيشرفت و تكامل را جز در اجراي بيكم و كاست برنامهها و فرمانهاي صادره از آن نميشمردند، به خوانندگان اعلام ميدارد. همچنين جاسازي تصوير در حال سوختن جمعي موسوم به «گروه 53 نفر» بر روي جلد كتاب، به روشني فنا شدن عمر و زندگي عدهاي را به نمايش ميگذارد كه عليرغم برخورداري از استعدادهاي فراوان علمي، فرهنگي و سياسي، به دليل ارتكاب يك اشتباه بزرگ در انتخاب راه و روش، سر از ناكجاآباد درآوردند. به همين دليل نيز امروز وجه مشترك خاطرات تمامي عناصر برجسته حزب توده- حتي آنها كه همچنان خود را به مباني ماركسيسم وفادار نشان ميدهند- اظهار پشيماني و ندامت از راهي است كه با گزينش آن، به عوامل و سرسپردگان بيگانگان تبديل شدند و در انتهاي اين مسير، نه تنها به هيچ كمال و تكاملي در هيچ عرصه و زمينهاي دست نيافتند بلكه براي هميشه مهر سرسپردگي بر شناسنامه سياسي و فكري آنها نقش بست كه با هيچ فن و تدبيري قابل زدودن نيست: «ما كه به گمان خود ميخواستيم زندگي همميهنان خود را بهبود بخشيم، دانسته و ندانسته آنان را در پرتگاهي بيمناك رها كرديم»(ص400)
كتاب خاطرات دكتر جهانشاهلو در دو بخش كلي سامان يافته است. بخش نخست، شرحي است از فعاليتها و سرگذشت او در داخل كشور تا آذرماه 1325 كه به دنبال فروپاشي فرقه دموكرات آذربايجان، ناچار از گريز به شوروي ميشود. در بخش دوم نيز آنچه را بر او و ديگر عناصر حزب توده و فرقه دموكرات در خارج كشور رفته است مطالعه ميكنيم كه به سال 1351 يعني خروج وي ازشوروي و عزيمت به برلن غربي، ختم ميشود. البته بايد بگوييم كه خاطرات دكتر جهانشاهلو در انتها، رها شده و اَبتر است. ايشان در «كوته سخن با خوانندگان» در ابتداي كتاب و همچنين در صفحه 338 اين نكته را خاطر نشان ميسازد كه در سال 1351 از شوروي به «برلين باختري» عزيمت ميكند، اما جز اين اشاره، هيچگونه اطلاعاتي درباره نحوه عزيمت، وضعيت زندگي و فعاليتهاي خود در برلن غربي در اختيار خوانندگان قرار نميدهد. اين مسئله از آن رو سؤال برانگيز است كه در آن هنگام، پايگاه حزب توده در لايپزيك آلمان شرقي قرار داشت و بلندپايگان تودهاي بر مبناي سياست مقامات شوروي، در آن منطقه سكني داده شدند. حال چگونه است كه دكتر جهانشاهلو در برلنغربي سكونت ميكند و در آنجا به چه كاري مشغول بوده و روابط وي با حزب توده در چه وضعيتي قرار داشته است، اينها پرسشهايياند كه پاسخش را در كتاب نمييابيم. طبعاً چنانچه زمان تدوين و چاپ اين خاطرات به همان سال عزيمت به برلن غربي بازميگشت، دستكم نبود توضيحاتي راجع به سالهاي پس از 51، توجيه پذير بود، اما از آنجا كه وي خاطرنشان ميسازد آمادهسازي اين خاطرات تا سال 1355 به طول انجاميد و از سوي ديگر تاريخ «شهريور ماه 1361» در پاي «كوتهسخن با خوانندگان» به قلم ايشان ملاحظه ميشود، اين سؤال به نحو بارزتري به ذهن خطور ميكند كه چرا نويسنده پيرامون وضعيت فكري، سياسي و معيشتي خود در دوران حضور در «برلن غربي» هيچ گونه توضيحي ارائه نكرده است؟ آيا اين دوران بكلي فاقد اهميت بوده يا داراي وجوهي بوده كه نويسنده تمايل به بازگويي آن براي خوانندگان نداشته است؟
خاطرات دكتر جهانشاهلو بسان خاطرات غالب اعضاي حزب توده از شكلگيري ماجراي دستگيري اعضاي گروه 53 نفر آغاز ميشود و ايشان نيز بر اين نكته تأكيد دارد كه «گروه 53 نفر» اساساً تا قبل از سال 1316، وجود خارجي نداشت و آنچه به اين «گروه» عينيت بخشيد، پروندهسازيهاي دستگاه پليسي رضاخان به رياست سرپاس مختاري بود. همچنين در اين مورد كه عبدالصمد كامبخش عامل لو رفتن يا گرفتار شدن اين افراد بوده است و در مقابل، دكتر اراني - به عنوان برجستهترين نيروي فكري در ميان فعالان كمونيستي آن زمان – در زير فشارهاي پليس رضاخان از خود مقاومت و پايمردي نشان داد و حاضر به لو دادن يا گرفتار ساختن ديگران نشد، بين ايشان و بسياري ديگر، همصدايي وجود دارد. اين نكته را نيز بايد خاطرنشان ساخت كه از نظر دكتر جهانشاهلو، عبدالصمد كامبخش وابستگي و سرسپردگي كامل به دستگاه امنيتي شوروي و حزب كمونيست شوروي داشته و لذا چهرهاي كه از وي در اين خاطرات ترسيم ميشود، به حد كافي منفي و سياه است. اما در كنار اين همه، دكتر جهانشاهلو نكتهاي را دربارة عملكرد كامبخش در لو دادن ديگران مطرح ميسازد كه اگرچه ميتواند بيانگر وابستگيهاي عميق وي به شوروي باشد، اما از سوي ديگر به لحاظ شخصيتي وي را از بسياري از صفاتي كه ديگران به وي منتسب داشتهاند، مبرا جلوه ميدهد: «آقاي عبدالصمد كامبخش سازمان پنجاه و سه نفر جز سازمان افسري كوچك آن را كه نوپا بود بس گستردهتر و ارزندهتر و بزرگتر جلوه داد و همه مدارك و نام اعضاء آن را در دسترس اداره سياسي شهرباني گذاشت... آنچه كه آقاي عبدالصمد كامبخش پس از دستگيري انجام داد به دستور خود روسها و خواست آنها بود. اين بدان معني نيست كه روسها سازمان پنجاه و سه نفر را درست كردند تا در دسترس پليس بگذارند، بلكه چنين است كه اگر سازمان كمونيستي پنهاني لو رفت و نام اعضاء و مدارك آن به دست پليس افتاد به ويژه اگر كار به رسانههاي عمومي و دادگاه كشيد، بايد دستكم از آن بهرهبرداري تبليغاتي خوب و گستردهاي انجام گيرد.»(ص358)
ايشان در جاي ديگري نيز به سخنان آقاي كامبخش خطاب به خودش، اشاره دارد و ميگويد: «من نميدانم كه آقاي عبدالصمد كامبخش چنين گفتوگو و قرار و مداري با بينالملل سوم يا گماشتگان روس و حزب بلشويك پيش از دستگيري داشت و يا هنگام دستگيري به او رساندند، اما اين گفتِ آقاي كامبخش را كه در باكو هنگام دردودلهاي سياسي به من گفت سند ميدانم، چون او در همه زندگي خود سخني نابهجا و گزاف نميگفت و نگفت. او گفت پس از اين كه سازمان ما (پنجاه وسه نفر) لو رفت، بايد از آن دستكم بهرهبرداري تبليغاتي ميشد كه شد. از اين رو آنها كه بزرگجلوهدادن سازمان ما را سرزنش ميكنند با اين رمز آشنا نيستند.»(ص359)
چهرهاي كه از خلال اين توضيحات از آقاي كامبخش تصوير ميشود اگرچه فردي وابسته به بيگانگان است، اما به هيچ وجه داراي ضعفها و كاستيهاي شخصيتي نيست. در واقع ايشان در اين بخش از خاطرات خود كامبخش را به عنوان فردي كه بر اساس برنامهها و تدبيرهاي حزبي - و نه به واسطه ضعفهاي شخصيتي مانند ترس و وادادگي و عدم پايمردي - اقدام به لو دادن افراد كرده است، معرفي مينمايد. اين سخن دكتر جهانشاهلو داراي اشكالات متعددي است؛ نخست آن كه نوعي تناقض در ديدگاه ايشان نسبت به كامبخش وجود دارد. به طور كلي تصويري كه بويژه در ابتدا و ميانه خاطرات از آقاي كامبخش ارائه ميشود، كاملاً منفي و سياه است؛ چرا كه وي نه تنها فردي وابسته به بيگانگان، بلكه بيبهره از راستگويي، صداقت، جوانمردي و استقامت معرفي ميشود، اما اين نظرات صرفاً او را عضو حزبي بزرگ كه در يك چارچوب بينالمللي مشغول فعاليت است، نشان ميدهد. به عنوان نمونه ايشان در صفحه 48، چنين توصيفي از كامبخش ارائه ميدهد: «آقاي عبدالصمد كامبخش شياد و گماشتهي زبردست ك.گ.ب با چه بيرحمي هر خاشاكي را در گذرگاه توفان بلاها قرار داد» يا «گروه ديگر كه آقاي عبدالصمد كامبخش و آقايان تقي مكينژاد و احسانالله طبري بودند دورويي كردند و باز همان اباطيل گذشته را در پروندهي دادگستري بازنويس و تأييد كردند و در دادگاه نيز از خود زبوني و پستي نشان دادند و تا واپسين دم از اظهار ارادت و بندگي به پليس باز نايستادند»(ص57) همچنين نحوه رفتار كامبخش در قبال دكتر اراني و متهم كردنش به دروغپراكنيهاي گسترده و ناجوانمردانه عليه وي و حتي تشكيل «دادگاه حزبي»(ص56) به منظور محكوم كردن اراني به خاطر لو دادن افراد، از جمله مسائلي است كه دكتر جهانشاهلو آن را بيان داشته و كامبخش را بدين خاطر مذمت بسيار كرده است. حال با اين همه، چگونه ايشان ميتواند ادعا كند «او (كامبخش) در همهي زندگي خود سخني نابهجا و گزاف نميگفت و نگفت» و بدين ترتيب نتيجه بگيرد كه سخنان كامبخش در مورد عملكرد خود بر مبناي دستورات و تدبيرهاي حزب كمونيست شوروي، كاملاً مطابق واقع بوده است؟
ديگر آن كه كامبخش زماني اقدام به اعترافات و بلكه زيادهگوييهاي بيش از حد در لو دادن افراد يا حتي منتسب كردن برخي به كمونيسم كرد كه هنوز دستگاه پليس رضاخان در ابتداي راه قرار داشت و دستگيري قابل ملاحظهاي صورت نگرفته بود. به عبارت ديگر، حتي اگر ادعاي كامبخش صحت داشته باشد، بزرگنمايي بايد در زماني صورت ميگرفت كه اعضاي جنبش يا سازمان كمونيستي گرفتار شده باشند، نه آن كه به محض دستگيري خود به عنوان اولين نفرات، اقدام به لو دادن ديگران كند؛ بنابراين تا قبل از آن كه كامبخش لب به سخن بگشايد، هنوز سازمان كمونيستي 53 نفر لو نرفته بود، به اين دليل كه اساساً سازمان و تشكيلاتي وجود نداشت. خاطرات دكتر جهانشاهلو نيز در اين باره كاملاً گوياست: «از پرونده آقاي كامبخش آشكار شد كه ادارهي سياسي جز آقايان محمد شورشيان و ضياء الموتي و آذري، همه گروه پنجاه و سه تن را به استناد نوشتههاي او بازداشت كرده بود»(ص71)
در خاطرات ديگران از جمله بزرگ علوي نيز بر اين نكته تأكيد شده است كه گروه 53 نفر زماني عينيت يافت كه دستگير شدگان در «فلكه زندان» جمع شدند.(خاطرات بزرگ علوي، به كوشش حميداحمدي، ص 222)
از طرفي اگر آنچه كامبخش انجام داد طبق يك برنامه حزبي و سياسي حساب شده بود، طبعاً دكتر اراني نيز ميبايست در همين مسير گام مينهاد، نه آن كه تا پاي جان از خود مقاومت و سرسختي نشان دهد. اين درست است كه دكتر اراني وابستگيهايي نظير كامبخش نداشت، ولي وي به لحاظ علم و دانش كمونيستي و سياسي به مراتب برتر از كامبخش بود و طبعاً ميبايست از چنين قاعده و روالي در ميان كمونيستهاي انترناسيونال مطلع باشد و خود در اين راه پيشگام شود يا دستكم پس از آن كه كامبخش به وظيفه حزبي خود عمل كرد، وي را مورد تخطئه قرار ندهد: «اين حزبي كه در اين دادگاه نمايندهي دادستان از آن به درازا سخن گفت ساخته و پرداخته عبدالصمد كامبخش در ادارهي سياسي شهرباني و بازپرس و دادگستري روي كاغذ است و واقعيت ندارد.»(ص 85)
در ضمن چنانچه كامبخش در مسير انجام وظيفه انترناسيوناليستي خود اقدام به لو دادن افراد كرده بود، ميتوانست به تشريح مسئله براي رفقاي كمونيست خود و حتي فراخواندن آنان به انجام اين وظيفه مهم بپردازد و ضرورتي نداشت كه يك «دادگاه حزبي» تشكيل دهد و دكتر اراني را در جايگاه متهم اصلي اين ماجرا بنشاند. از طرفي در اين صورت ميبايست وي در زمان پروندهخواني و محاكمه، با شجاعت و سرافرازي در جلسه دادگاه حضور مييافت، اما حالات توصيف شده از وي، گوياي مسائل ديگري است. البته دكتر جهانشاهلو اين حالت را ناشي از «شرم حضور و آزرم» او عنوان كرده است و مينويسد: «چون از صفات نيك كامبخش شرم حضور و آزرم بود، پس از اين گفتار كوتاه چنان غرق عرق شرم و انفعال شد كه از همهي سر و چهرهاش عرق ميچكيد. من كه درست در ردهي پشت سر او نشسته بودم از ديدن حال او به ترحم آمدم.»(ص85) اما بزرگ علوي حالت و رفتار كامبخش را در زماني كه اعترافات گستردة او خوانده ميشد به گونهديگري توصيف كرده است: «موقعي كه پرونده دكتر اراني را ميخواندند، دكتر اراني روي نيمكت ايستاده بود و دستش را به پشتش زده بود و اين جوري ايستاده بود و كامبخش اين جوري نشسته بود. اغلب فهميدند، كسي كه ميتواند در موقع پرونده خواني اين جور سينه سپر كند و بايستد- اگر كسي را لو داده بود- خودش را اين طور نشان نميدهد. در صورتي كه كامبخش مثل سوسك خودش را كوچك كرده بود و نشان نميداد.» (خاطرات بزرگعلوي، به كوشش حميد احمدي، ص221)
و در نهايت اين كه اگر براستي چنين اقدامي از سوي كامبخش بر مبناي دستورات و تدابير حزبي صورت گرفته بود، آقاي نورالدين كيانوري به عنوان همراه هميشگي او و مدافع كامبخش، يقيناً اين مسئله را در خاطرات خود مورد اشاره و تأكيد قرار ميداد و به اين ترتيب دستكم در مقام دفاع از شخصيت فردي وي برميخاست، حال آن كه كيانوري لو داده شدن اعضاي گروه 53 نفر توسط كامبخش را بكلي انكار كرده است و آن را به شورشيان منتسب ميكند.(خاطرات نورالدين كيانوري، انتشارات اطلاعات، ص57)
بنابراين بايد گفت دكتر جهانشاهلو در قبال مسئله كامبخش در خاطرات خود، هم دچار تناقض است و هم وي را به نوعي تبرئه ميكند. اين اتفاقي است كه به طريقي ديگر در مورد «رضاخان» نيز رخ ميدهد و سؤالي در ذهن خواننده ايجاد ميكند. همانگونه كه گفته شد، دستگيرشدگان در ماجراي 53 نفر اساساً سازمان و گروهي تشكيل نداده بودند و دستگيري اين عده بر مبناي پروندهسازيهاي دستگاه پليس رضاخان صورت گرفت. خاطرات دكتر جهانشاهلو مملو از نكات و مسائلي است كه روحيه سركوبگري، ديكتاتوري، بيقانوني و بيعدالتي را در نظام تحت امر رضاخان بوضوح نشان ميدهد: «مرتضي سجادي... بسيار آشفته خاطر شد و پس از پايان يافتن رسميت دادگاه به آقاي دكتر اراني كه در كنار تالار با من و يكي ديگر از آقايان گفتگو ميكرد نزديك شد و گفت: آقاي دكتر يك فنجان چاي در خانهي شما نوشيدن آيا اين همه كيفر دارد.»(ص91) جالب اين كه دكتر جهانشاهلو در جاي ديگري از خاطرات خود بر فرمايشي و صوري بودن دادگاه و از پيش صادر شدن احكام محكوميت متهمان خبر ميدهد: «آقاي پاسيار مبشر وارد ميشود و پس از احوالپرسي موضوع تشكيل دادگاه و كيفرهايي را كه بايد به متهمان داده شود به ميان ميآورد و از جيب خود صورتي بيرون ميكشد و به آقاي وحيد ميدهد و ميگويد تيمسار سرپاس و آقاي دكتر متين دفتري سلام رساندهاند و چنين تصميم گرفتهاند... پاسدار [پاسيار] مشبر ميگويد آقاي وحيد، رئيس دادگاه بودن شما را به عرض اعليحضرت رساندهاند و از اين رو ديگر جايي براي استعفا باقي نمانده است.»(صص 78-77) اما عليرغم اين همه از آنجا كه به نوشته دكتر جهانشاهلو آقاي وحيد همچنان از تعيين احكام محكوميت پيش از دادگاه، ناراضي بوده است، پاسيار مبشر به وي خاطر نشان ميسازد: «آقاي وحيد تيمسار سرپاس اين صورت را به عرض اعليحضرت رساندهاند، ديگر نميتوان آن را عوض كرد.»(ص78) البته دكتر جهانشاهلو در ادامه به گفتگوي خود با تيمسار محمدشريف نوايي رئيس اداره نگارشات شهرباني در دوران پس از شهريور 20 و آزادي از زندان اشاره دارد و به نقل از وي مينويسد: «او گفت آقاي پاشاخان مبشر براي اين كه راه هرگونه ارفاق را ببندد نادرست گفته است چون ما تنها چگونگي پايان بازرسي گروه پنجاه و سه تن و تشكيل دادگاه و نام داوران را به رضاشاه گزارش كرديم وگرنه كسي جرأت نميكرد پيش از دادگاه و صدور حكم، كيفر اشخاص را به او گزارش كند.»(ص79) به اين ترتيب ايشان درصدد است رضاخان را بياطلاع از ماجراي صدور حكم قبل از تشكيل دادگاه جلوه دهد و گناه آن را يكسره بر گردن ديگران بيندازد، حال آن كه كساني كه با روال و رويهجاري در دوران رضاخان آشنايي دارند، بخوبي اين نكته را ميدانند كه اطرافيان رضاخان جرئت نداشتند بدون هماهنگي و كسب دستور از وي، دست به چنين اقدامي بزنند، لذا اگر جريان صدور احكام پيش از دادرسي را از آقاي دكتر جهانشاهلو بپذيريم، بيترديد برخورداري اين تصميم از اراده و خواست رضاخان را نيز بايد پذيرفت. به هر حال، علاوه بر نكات ريز و درشتي كه در خاطرات دكتر جهانشاهلو وجود دارد و فضاي ديكتاتوري آن زمان را نشان ميدهد، در بسياري از كتب ديگر كه حتي به قصد تجليل از رضاخان نگاشته شده نيز بر خلق و خوي ديكتاتوري وي انگشت تأكيد گذارده شده است. به عنوان نمونه در كتاب «ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها» كه آقاي سيروس غني نويسنده آن در پي اثبات جايگاه رضاخان به عنوان «پدر ايران نوين» است، به دليل وضوح بيش از حد مسئله، قادر نيست برخلق و خوي ديكتاتورمآبانه وي چشم بپوشد: «... قدرتها و گرايشهاي مقاومت ناپذيري در اينجا به كار بود و روال پيشين را بيربط كرد... اينها همه صحنه را آماده پيدايش رهبري پرتوان و خودكامه كرد.»(ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، سيروس غني، ص414) وي در جاي ديگر با صراحت بيشتري اين نكته را خاطرنشان ميسازد: «رضاشاه به اقتضاي تربيت و تجربه و خلق و خوي، مردي مستبد و خودرأي بود»(همان، ص421) و سرانجام با صراحت اعلام ميدارد: «از حدود سال 1311 تا كنارهگيري از سلطنت درشهريور 1320 خودكامهتر شد و حالت مطلق انديشياش بيشتر بروز كرد. ديكتاتوري به تمام معنا شد.»(همان، ص423)
در واقع بايد گفت اگر بخواهيم يك نكته را بيابيم كه موافقان و مخالفان رضاخان بر روي آن اشتراك نظر دارند، همانا ديكتاتور بودن وي است. با اين حال، دكتر جهانشاهلو كه خود طعم اين ديكتاتوري را با تمام وجود چشيده و توصيفات فراواني نيز از آن در خاطرات خود به دست ميدهد، در نوشتاري تناقضآلود، در پي ترسيم چهرهاي ديگر از رضاخان است: «... رضاخان ميرپنج كه نخست معاون آترياد همدان و سپس فرماندهي آترياد گيلان بود، يگانه سرباز ميهنپرستي بود كه از همهي رخدادهاي پيش از خود در كشور درس عبرت آموخت و با زبردستي و آزمودگي و پنهانكاري ويژهاي وارد ميدان سياست شد و كامياب گرديد.»(ص122) وي در تشريح اين ديدگاه خود، خاطرنشان ميسازد: «اينها همه و همه نشان داد كه او هيچ زمان از بيگانگان و دشمنان ايران و دستنشاندگان آنان غافل نبود و سرانجام همين كه وضع جهان دگرگون شد و در ميدان روز، روزنهي اميدي باز شد و جنگ جهاني دوم به سود آلمان و ژاپن پيش رفت، او سياست خود را كه سياست ديرين فرزندان هوشيار ايران و سياستمداران آزمودهي ما بود به كار گرفت و به گفتهي خود راديو لندن سر از اطاعت و همكاري آنان برتافت. آنچه كوتاه نوشته آمد نشان دهندهي آن است كه رضاشاه از همان آغاز با نقشهاي ژرف براي رهايي ايران از چنگال بيگانگان و ساختن ايراني آباد و آزاد به ميدان سياست پاي گذاشت اما چه ميتوان كرد كه با تقدير، تدبير نتوان كرد... بزرگترين نارسايي او در برابر آن همه تدبير و مردانگي و ميهن پروري، ناتواني او در برابر پول و زمين و خواسته بود كه نميتوان آن را ناگفته گذاشت. اما در برابر آن همه خدمت كه به ميهن ما كرد نارساييهاي او كوچك بود... گروههايي كه دموكراسي و آزادي را چون بهشت موعود از روي كتاب و در عالم خيال نشخوار ميكنند و مفهوم دموكراسي عملي را در اجتماع نميدانند و حتي تصور هم نميتوانند بكنند و به او ايراد ميگيرند كه ديكتاتور بود...»(ص123)
به اين ترتيب، دكتر جهانشاهلو كه خود از نزديك شاهد قضايا بوده و تبعات ديكتاتوري رضاخاني را نيز با تمام وجود لمس كرده است، در سال 1351 به هنگام نگارش خاطرات خود چنين تصويري را از وي به نمايش ميگذارد. او همچنين در خاطرات خويش همواره سعي دارد تا با احترام و تجليل از پهلوي دوم نيز ياد كند. به عنوان نمونه ايشان در جايي از خاطرات خويش اين گونه ميگويد: «به آقاي اسكندري گفتم... ما كه سايهي شاهين را بالاي سر خود نميتوانستيم ببينيم، اكنون كارمان به جايي كشيده است كه زير سايه فلان خزندهي نادان كميتهي مركزي حزب كمونيست بيگانه و يا فلان پادوي سازمان امنيت آن خزيدهايم، ما كه رهبري محمدرضا شاه را نپذيرفتيم، اكنون رهبرمان غلام يحيي دزد آدمكش بيسواد شده است...»(ص411) از طرف ديگر وي در جهت ابراز وفاداري به شاه تا آنجا پيش ميرود كه واقعه 28 مرداد 32 را نيز «كودتا» به حساب نميآورد: «دوستداران آقاي دكتر محمد مصدق و چپيهاي رخدادجو تلاش ميكنند كه رخداد 28 مرداد 1332 را كودتا جلوه دهند تا بر بسياري از نابسامانيهايي كه دولتمداري دكتر مصدق به بار آورده بود، سرپوش بگذارند. اين پيشآمد چه از ديد واقعيت و چه از ديد آيينهاي ايران، كودتا نبود زيرا كودتا از ديد سياسي- اجتماعي تعريفي دارد كه با اين رويداد هماهنگ نيست. شاه ايران بر پايهي قانون اساسي و متمم آن ميتوانست دولت آقاي دكتر محمد مصدق را بركنار كند، چنان كرد.» (ص315) همچنين گفتني است در سال 1357 كه رژيم پهلوي بنا به شرايط روز تصميم گرفت رژه يگانهاي ارتش را در روز 25 آذر به مناسبت سالروز شكست فرقه دموكرات آذربايجان برگزار نكند، مصاحبهاي راديو تلويزيوني با دكتر جهانشاهلو - مقيم برلن غربي - كه خود روزگاري معاونت اين فرقه را عهدهدار بود ترتيب داد و ايشان در محكوميت فرقه به تفصيل سخن گفت. طبعاً دچار شدن به اين گونه تناقضهاي گفتاري و رفتاري، بايد علت خاصي داشته باشد كه براي درك آن ميتوان حدسها و گمانههايي را در ارتباط با سكناي ايشان در «برلن باختري» و همچنين تلاشهاي نيمهتمامي كه پيش از آن براي بازگشت ايرانيان آواره به ميهن داشته است، مد نظر قرار داد.
خاطرات دكتر جهانشاهلو از آن جهت كه وي معاون پيشهوري در فرقه دموكرات آذربايجان و اساساً از جمله فعالان در خلع يد حاكميت مركزي بر اين خطه از كشور بود نيز بسيار جالب توجه و آموزنده است. در اين خاطرات ميتوان با چگونگي ساز و كار دستگاه حاكميت فرقه و همچنين نحوهرفتار عناصر مرتبط با آن و آنچه بر مردم اين استان در طول دوران يك ساله حكومت فرقه رفته است، آشنا شد و دانست كه در حاكميتهاي دستنشانده بيگانه، مردم و منافع ملي تا چه اندازه بيقدر و ارزش ميشوند و حتي به فرض كه كساني از دستاندركاران اين نوع حاكميتها، قصد و اراده دفاع از حقوق مردم را داشته باشند، به دليل مسير كلي حركت حاكميت، اين قصد و اراده آنها هيچ نتيجه عملي و ملموسي در برنخواهد داشت. دكتر جهانشاهلو به دفعات از غارتگريها، چپاولگريها و نابكاريهاي غلاميحيي دانشيان و ديگراني مانند او كه سرسپرده و آلت دست شوروي و بويژه ميرجعفر باقراف بودند ياد ميكند و شرحي از آنچه توسط آنان بر مردم آذربايجان رفت عرضه ميدارد و لذا تا آنجا كه ممكن است چهره واقعي آنها را براي خوانندگان آشكار ميسازد، اما آيا براستي ايشان در بيان سهم و نقش خود در اين ماجراي تأسف بار نيز همين اراده و اهتمام را به خرج ميدهد؟ اگرچه دكتر جهانشاهلو بارها از گذشته خود اظهار ندامت و پشيماني ميكند، اما در كنار اين مسئله، نبايد تلاش وي را براي كتمان پارهاي مسائل ناديده انگاشت. به عنوان نمونه، ماجراي تصرف زنجان توسط نيروهاي فرقه دموكرات اين شهر به رهبري دكتر جهانشاهلو، به گونهاي ترسيم شده كه صرفاً يك اقدام واكنشي در قبال حركت دولت مركزي براي دستگيري چند تن از اعضاي اين فرقه به حساب آيد و نه عملياتي در چارچوب يك برنامهريزي گسترده و سراسري از سوي حزب كمونيست شوروي: «درست به ياد ندارم كه هشتم يا دهم آذرماه بود و شايد ساعت 9 صبح آقاي سفرچي با دو تن ديگر از كارگران راهآهن نزد من آمدند و آهسته گفتند كه ميان ما و سربهر فرماندهي پليس راهآهن گفتگويي شد و چون او دستور بازداشت چندتن از ما را داد ما پيش دستي كرديم و او و چند پاسباني را كه براي بازداشت ما فراخوانده بود، خلع سلاح و در همان اتاق زنداني كرديم... نزديك ساعت 2 پس از نيم روز بود كه همهي دستگاه دولتي حتي ادارهي آمار و دادگستري و ثبت نيز در دست سازمان فرقه و كارگران بود، جز ادارهي شهرباني»(صص182-180) آيا واقعاً اگر چنان دستوري از تهران نرسيده بود، ماجراي تصرف مسلحانه شهر زنجان توسط اعضاي فرقه دموكرات اين شهر رخ نميداد؟ نگاهي به ديگر گفتههاي دكتر جهانشاهلو حاكي از آن است كه نميتوان به اين سؤال پاسخ مثبت داد. وي در شرح مسائل قبل از تصرف شهر زنجان مينويسد: «در اين اوان فرقه دموكرات كنگره تشكيل داد و از من دعوت كرد. من به همراهي آقايان عماد خمسه و محسن وزيري در تبريز در اين كنگره شركت كرديم. تصميمات اين كنگره بيشتر در اطراف قيام مسلحانه دور ميزد.»(ص173) از سوي ديگر، ايشان خود به نوعي در زمره افراد و پرسنل ارتش شوروي درآمده بود: «در پيشخانهي آقاي افشار چند نفر گماشتهي ايشان ايستاده بودند، آنها ما را افسران روس پنداشتند چون من هم پوشاك سواري به تن داشتم.»(ص175) در واقع اگرچه ايشان از لباس خود، تحت عنوان «پوشاك سواري» ياد ميكند، اما با توجه به حضور چند ساله نيروهاي شوروي در خطه آذربايجان و آشنايي مردم آن سامان با لباس افسران ارتش شوروي، طبعاً آنچه ايشان بر تن داشته نيز چنان بوده كه وي را به عنوان «افسر روس» نمايش ميداده است. از اينجا ميتوان سطح همكاري و همراهي ايشان و ديگر اعضاي فرقه دموكرات را با ارتش اشغالگر شوروي تصور كرد. بعلاوه اين كه ميخوانيم: «پس از چند روز آقاي كاپيتن باقراف نزد من آمد و گفت كه ژنرال آتاكشياف براي من توسط او پيغام داده كه هر اندازه جنگافزار كه آقاي افشار نيازمند باشد ميتوانند در اختيار ايشان بگذارند.»(ص178) و در نهايت اين كه به فاصله كوتاهي پيش از تصرف شهر زنجان توسط فرقه دموكرات، اعضاي اين فرقه در ميانه به سرپرستي غلام يحيي دانشيان اين شهر را با سلاحهاي دريافتي از ارتش شوروي، به تصرف خود درآورده بودند.(ص178) بنابراين نگاهي به سلسله وقايع روي داده، بخوبي حاكي از آن است كه تصرف مسلحانه شهر زنجان از سوي دكتر جهانشاهلو و همكفرانش، صرفاً يك اقدام واكنشي نبوده، بلكه در چارچوب برنامهاي كاملاً از پيش طراحي شده و هماهنگ با ديگر بخشهاي فرقه دموكرات در آذربايجان، به انجام رسيده و اين گوياي اوج وابستگي فكري و عملي آنها به شوروي در آن زمان است.
براي آن كه به ابعاد اين مسئله آگاهي و وقوف بيشتري بيابيم، جا دارد به آنچه كه آقاي دكتر سيروس ايزدي در مقدمه اين كتاب اشاره كردهاند نيز توجه كنيم: «نصرتالله جهانشاهلو برخي مطالب گفتني را نگفته است و شايد هم شرم داشته بگويد، زيرا خودش از سازمان دهندگانش بوده است، از جمله اين كه پس از استقرار حكومت فرقه دموكرات در منطقه اشغالي شوروي و آذربايجان، به دستور فرقه طوماري خطاب به استالين امضا كردند كه در بالاي آن از استالين خواهش كرده بودند كه آذربايجان را به جمهوري آذربايجان شوروي كه تنها 26 سال پيش از آن تاريخ يعني در سال 1918 ميلادي اين نام جعلي به آن داده شده بود، ملحق سازد. دكتر جهانشاهلو به كسي كه كتاب او را خوانده و سبب ننوشتن اين نكته را پرسيده بود پاسخ داده است كه اين موضوع كماهميتي بوده است.»(ص9) بنابراين ملاحظه ميشود كه يك انتخاب نادرست و گام نهادن در مسير وابستگي به بيگانگان، قادر است آثار و تبعاتي در پي داشته باشد كه حتي در مقام اعتراف به اشتباهات نيز، آدمي براي بازگو كردن پارهاي مسائل، خود را در محظورات اخلاقي احساس ميكند و توان بيان آنها را ندارد. حال جالب اينجاست كه دكتر جهانشاهلو نه تنها از بيان آنچه در اين زمينه انجام داده است، طفره ميرود بلكه به نوعي خود را مدافع راستين تماميت ارضي ايران نيز جلوهگر ميسازد: «هنگامي كه مواد قرارداد به فرقهي كردستان رسيد، مادهاي را آقاي فيروز خواند كه من در شگفت شدم... من به هيچ رو با اين ماده موافق نيستم... قراردادي كه امروز در اين تالار ما امضا ميكنيم، بعدها سندي در دست بيگانگان و دشمنان ايران خواهد شد تا كُرد را ايراني و كردستان را خاك ايران به شمار نياورند... چطور ميتوانم در برابر سند فروش بخشي از ايران خاموش بنشينم.»(صص246-245)
حال ببينيم طوماري كه به گفته دكتر سيروس ايزدي، خود دكتر جهانشاهلو دستاندركار تهيه آن بود، به چه كار ميآمد. دكتر ايزدي به نقل از كسي كه كتاب خاطرات دكتر جهانشاهلو را خوانده بود مينويسد: «اين موضوع اعلام نشده و خبر آن خودبخود درز كرده بود. روزي از قربانعلي محمدزاده كه در روزگار فرقه درشهر خودش شبستر رئيس شهرباني بود پرسيدم كه آيا گردآوري امضا در زير چنين طوماري راست است يا نه و اگر هم راست است چه نتيجهاي داشته است؟ قربانعلي محمدزاده گفته بود: به ما دستور داده بودند كه امضا براي اين طومار جمع كنيم و ما هم اين كار را با تهديد و ترغيب و ساختهكاري انجام داديم. اما پس از جرياناتي كه رخ داد روشن گرديد كه آن طومار هم بايد براي آينده باشد، يعني در بايگاني ك.گ.ب است تا روزي كه به كارشان آيد و بگويند مثلاً در صد سال پيش هم مردم آذربايجان چنين طوماري نوشته بودهاند.»(ص9)
بدين ترتيب ملاحظه ميشود كه آن حس وطنپرستي كه در نگارش خاطرات به كار افتاده و دفاع از وجب به وجب خاك ميهن را در پوست و گوشت نويسنده به تصوير كشيده، در آن زمان كه ايشان خود به عنوان يكي از عوامل دولت بيگانه فعاليت داشت، در چه حد و اندازهاي بوده است. همچنين بايد گفت حركت در مسير وابستگي به بيگانگان، اراده و اختيار را در تعيين مسيرهاي بعدي از آدمي سلب ميكند و اين مسئلهاي است كه بوضوح در جريان زندگي سياسي دكتر جهانشاهلو مشاهده ميشود. خاطرات ايشان سرشار از شرح نابكاريهاي غلام يحيي دانشيان در زمان حضور در ايران و سپس در دوران اقامت اعضاي فرقه دموكرات و حزب توده در شوروي است. طبعاً اين سؤال براي خواننده به وجود ميآيد كه چگونه دكتر جهانشاهلو عليرغم مشاهده تمام اين قضايا، براي اصلاح امور - يا دستكم در صورت نااميدي از اصلاح، براي خروج از اين روال - اقدامي جدي به عمل نميآورده است. البته با نگاهي به متن خاطرات ميتوان دليل اين مسئله را يافت؛ چرا كه به تعبير ايشان، تمامي پلهاي پشت سر در روند وابستگي به شوروي و اقدامات هماهنگ با سياستهاي خارجي، تخريب شده بود و لذا چارهاي جز ادامه همان مسير براي افرادي مثل ايشان وجود نداشت. حتي زماني كه دولت سوسياليستي شوروي به خيال آن كه به توافقي براي تصاحب نفت شمال ايران دست يافته، تمامي شعارهاي قبلي خود را به فراموشي ميسپرد و در واقع پايان حكومت فرقه را اعلام ميدارد، نيروهاي وابسته به آن اگرچه در ضمير خود متوجه اين حقيقت ميشوند كه صرفاً به ابزاري در جهت منفعتطلبيهاي كمونيستهاي روسي مبدل شدهاند، اما توان شكستن حلقه وابستگي و خروج از آن را ندارند: «به خوبي آشكار ميشود كه از آغاز برپا شدن حزب توده و پيدايش فرقهي دموكرات آذربايجان براي دريافت امتيازها به ويژه نفت شمال بود، و چون قوامالسلطنه در مسافرت به مسكو به روسها و به ويژه استالين، وعدهي امتياز نفت شمال را داد و به نظر روسها وظيفهي ما كه تعزيهگردانان فرقهي دموكرات بوديم، پايان يافته تلقي ميشد و اگر در جهت ديگري پافشاري ميكرديم بايد از ميان ميرفتيم.»(ص250) جالب اين كه به دنبال سر به نيست كردن سيدجعفر پيشهوري طي يك حادثه ساختگي تصادف نيز كاري جز نظاره و سكوت از اين جمع وابستگان برنميآيد.
موضوع ديگري كه در خاطرات دكتر جهانشاهلو جلب توجه ميكند، شرح درگيريها و جناحبازيها و زدوبندهاي درون حزبي است. به طور كلي بايد گفت از جمله نقاط مشترك خاطرات كليه اعضاي بلندپايه حزب توده پرداختن به اين گونه مسائل است؛ چرا كه حجم و گستره آن به صورتي بوده است كه چشمپوشي از آن به منزلة ناديده انگاشتن بخش قابل توجهي از حيات سياسي اين حزب و رهبران آن به شمار ميآيد. طبعاً از خلال اين خاطرات به اين نكته ميتوان پي برد كه آنچه در طول چند دهه توانست اين جمع نامتجانس و متخاصم را زير چتر يك حزب نگه دارد، وابستگي تام و تمام آنها به شوروي و ضرورت پيروي از دستورهاي صادره از بالا، بود. البته اين بدان معنا نيست كه در دوران چهل ساله عمر حزب توده، هيچ گونه ريزش نيرو وجود نداشت يا انشعابي در آن صورت نگرفت، اما به هر طريق، حفظ بدنه اصلي اين حزب در طول اين مدت، دليلي جز تسليم اجباري عناصر اصلي آن در مقابل «برادر بزرگتر» نداشت. به هر حال پرداختن به اين مسائل به دليل تنوع زياد و حجم بسيار بالاي ادعاهاي مطروحه در اين زمينه، اساساً شايد امكانپذير نباشد. به عنوان نمونه، دكتر جهانشاهلو در ماجراي 15 بهمن 1327، كيانوري را مسئول مستقيم حادثه سوءقصد به شاه ميداند و به نوعي انگيزه اين عمل را نيز به وجود كينه «برادركشتگي» ميان مريم فيروز و شاه برميگرداند. وي براي اثبات نظر خود به گفتگويي كه در پلنوم چهارم ميان او و دكتر رادمنش در حضور كيانوري صورت گرفته است، اشاره دارد: «دكتر رضا رادمنش در نشست گسترده در پيش روي آقاي كيانوري گفت كه ايشان به من مراجعه كردند و گفتند كه تو با كشتن شاه و از ميان بردن او و دستگاهش موافق هستي يا نه؟... اما چه پيش از تيراندازي به شاه و چه پس از آن، بانو مريم فيروز همسر آقاي دكتر كيانوري بارها به كساني از اعضاء حزب توده و سازمان زنان كه با او نزديك بودند گفته بود كه من تا [انتقام] خون كشته شدن برادرم نصرتالدوله را از خانوادهي پهلوي نگيرم آرام نخواهم نشست.»(ص364) حال آن كه كيانوري در روايتي مغاير با اين گفتهآقاي جهانشاهلو، خود را بكلي از دخالت در اين ماجرا مبرا ميداند: «يكي از اعضاء حزب كه جوان دانشجوي خيلي خوبي بود و مرا ميشناخت به نام عبدالله ارگاني، چند ماه پيش از 15 بهمن پيش من، كه مسئول تشكيلات كل حزب بودم آمد و گفت: يكي از آشنايان من به نام ناصر فخرآرايي فردي است كه از زندگي نااميد شده و تصميم گرفته است كه شاه را ترور كند... دكتر رادمنش گفت: حزب ما به طور اصولي با ترور مخالف است و ما ترور را وسيلهاي براي پيشبرد انقلابي نميدانيم، ولي اگر كسي ميخواهد شاه را بكشد ما كه نميتوانيم برويم به شاه اطلاع بدهيم.»(خاطرات دكتر نورالدين كيانوري، مؤسسه اطلاعات، ص 183)
اقوال و روايتهاي گوناگون درباره نحوه موضعگيريهاي مختلف در قبال دكتر مصدق از سوي اعضا و فراكسيونهاي حاضر در مركزيت حزب توده، نمونه ديگري است كه ميتواند وجه ديگري از تفاوت گفتارها را در خاطرات اعضاي اين حزب به معرض نمايش بگذارد. دكتر جهانشاهلو در خاطرات خود، تصويري كاملاً ضد مصدقي از دكتر كيانوري ارائه ميدهد و بلكه او را سردمدار جريان ضد مصدق در حزب معرفي ميكند: «از آغاز تلاش آقاي دكتر محمد مصدق در مجلس شوراي ملي، درباره انديشه و كار و تلاش او در حزب توده چند گروه پديد آمد. گروه بسيار كوچكي باور داشتند كه آقاي دكتر محمد مصدق مردي ملي است و نفت را براي خود ملت ايران ملي ميكند. اما گروه ديگر او را هواخواه آمريكا ميدانستند و ميگفتند كه نفت را از چنگ انگليسيها درميآورد تا به كمپانيهاي آمريكايي بسپرد... اما گروه سوم كه تمام عيار نوكر و سرسپردهي روس بود ميگفت كه نفت نبايد ملي شود چون روسها خواهان به دست آوردن امتياز نفت شمال ايران هستند... زور اين گروه بر گروههاي ديگر ميچربيد... اين گروه كه سردستهي آنها آقاي كيانوري بود نه تنها دكتر محمد مصدق را مردي ملي نميشناختند كه ادعا ميكردند كه در ايران از بيخ و بن بورژوازي ملي وجود ندارد.»(ص371)
اين در حالي است كه دكتر كيانوري در خاطراتش، خود را بزرگترين مدافع دكتر مصدق در مقابل تندروهاي حزبي به شمار ميآورد: «حادثه 23 تير [1330] ... به روي ما تيراندازي شديدي كردند و كشتار زيادي شد... شب به اجلاس هيئت اجرائيه رفتيم تا درباره اين جريان تصميم بگيريم. آقاي قاسمي گفت: دست مصدق تا مرفق به خون مبارزان انقلابي آلوده است. من گفتم: اين كشتار كار مصدق نيست، كار گروههاي انگليسي است... بالاخره آن اعلاميه ننگين، واقعاً ننگين را عليه مصدق صادر كردند... فقط من و فروتن و بهرامي در اقليت بوديم. اين اعلاميه ننگين از تاريخ حزب توده ايران پاك شدني نيست.»(خاطرات دكتر نورالدين كيانوري، موسسه اطلاعات، ص219) وي همچنين موضع خود را در قبال مقالهاي كه احسان طبري در شوروي عليه دكتر مصدق نوشت، اينگونه توصيف ميكند: «... متعاقب آن احسان طبري مقاله وحشتناكي عليه مصدق نوشت. شبي كه اين مقاله به ايران رسيد واقعاً شب عزاي من بود... تاريخ تقريبي آن بايد اواخر سال 1329 يا اوايل سال 1330 باشد. درست به خاطر ندارم. طبري در اين مقاله مصدق و جبهه ملي را محكوم ميكرد و خط مشي غلط اكثريت رهبري حزب را تأييد ميكرد.»(همان، ص 225) و سرانجام اين كه كيانوري مدعي است نه تنها در جهت مخالفت با مصدق گامي برنداشته است بلكه در شرايط بحراني روزهاي كودتا از طريق يك خط تلفن محرمانه با وي در تماس بوده و ضمن ارائه اطلاعاتي به ايشان، پيشنهاد وارد عمل شدن اعضاي حزب توده را به صحنه براي ياري نخستوزير در مقابل كودتاگران، ارائه داده است: «من از همان راه هميشگي با دكتر مصدق تماس گرفتم و به او گفتم كه به نظر ما اين جريان مقدمه يك شكل تازه كودتايي است و ما حاضر هستيم كه براي مقابله با آن، كه توسط نظاميان و پليس هم حمايت ميشود، به خيابانها بريزيم و مردم را به مقابله دعوت كنيم ولي دستور ديروز شما مانع بزرگي بر سر راه ماست و خواهش ميكنم طي اعلاميه كوتاهي از راديو مردم را به مقابله با كودتا دعوت كنيد.»(همان، ص276)
بنابراين ملاحظه ميشود كه وجود طيف گستردهاي از اتهامزنيهاي گوناگون اعضاي رهبريت حزب توده به يكديگر، اساساً فضاي مغشوشي را به وجود آورده است كه طرح يكايك اين ادعاها و واكاوي ميزان صحت و سقم هر يك، فرصت و مجالي بسيار ميطلبد. اما درميان مطالب متنوعي كه در اين خاطرات آمده و جاي تأمل دارد، نفوذ ساواك به درون حزب توده از طريق ارتباط با مظفر فيروز - برادرزاده مريم فيروز(همسر كيانوري) - است. البته اين مسئله كه ساواك به انحاي گوناگون تلاش داشت تا بر حزب توده و برنامهها و اطلاعات آن، تسلط يابد و در اين راه به توفيقات بالايي نيز دست يافته بود، موضوعي نيست كه از نظرها پنهان مانده باشد. در اين زمينه، ماجراي ارتباط فرزندان دكتر مرتضي يزدي با دكتر رادمنش و همچنين نفوذ عباسعلي شهرياري در تشكيلات حزب در داخل كشور و به دستگيري مسئوليت آن در برههاي از زمان، بخوبي بيانگر ميزان نفوذ ساواك به درون حزب توده است. اما آنچه دكتر جهانشاهلو از طريق انتشار گزارش فتحالله بهزادي مسئول دفتر ساواك در آلمان شرقي به رياست ساواك در اروپا به تاريخ 15 آذرماه 1354 بيان ميدارد، حاوي نكاتي قابل تأمل است. نخست آن كه افرادي مانند دكتر احسان نراقي در آن زمان تحت پوشش فعاليتهاي علمي، به انجام ماموريتهايي براي ساواك اشتغال داشتند: «آقايان نراقي، احمدي و مجيب مأمور بودند برخي اطلاعات را كه در پاريس و لندن به دست آمده است در اختيار اين جانب بگذارند.»(ص209)
نكته ديگر در اين گزارش، بر خلاف ادعاهاي كيانوري در خاطراتش، استمرار ارتباط مظفر فيروز با انگليس و ايفاي نقش رابط اطلاعاتي براي آنهاست: «بنا به گزارشهايي كه مظفر فيروز به رابطين خود داده است خالهاش [عمهاش] مريم فيروز، زن كيانوري (مستي) دبير حزب منحله و عضو كميتهي مركزي است و مرتباً با وي در ارتباط است و اطلاعاتي در اختيار او قرار ميدهد.»(ص260) و مسئله ديگر استفادهاز دختر مريم فيروز و همسرش در آن زمان به منظور اطلاعگيري از مسائل داخل حزب توده است: « فرامرز سيفپور فاطمي (شوهر دختر مريم) كه گويا اسمش افسانه و تبعه آمريكاست با آن كه تابعيت آمريكايي دارد، روابط خانوادگي خود را با مقامات انگليسي حفظ كرده است. فرامرز و زنش با مريم فيروز ارتباط مستقيم دارند و از قرار چندين بار مخفيانه به ديدار آنها به برلن آمدهاند و به لندن و پاريس مسافرت كردهاند.»(ص260)
به اين ترتيب ملاحظه ميشود حزب توده به طرق و انحاي گوناگون در معرض نفوذ اطلاعاتي عوامل ساواك و همچنين عوامل اطلاعاتي انگليس قرار داشت، اگرچه در اين زمينه بر خلاف نظر دكتر جهانشاهلو، با استناد به سند مذكور نميتوان نقش مستقيمي براي كيانوري به اثبات رسانيد: «رونوشت گزارش پاسخگوي سازمان امنيت در آلمان خاوري نشان ميدهد... سازمان امنيت ايران همواره ناسرراست و گاهي سرراست با آقاي كيانوري و بانو مريم فيروز در ارتباط بوده است.»(ص406) حتي از متن اين سند به سختي ميتوان چنين نتيجه گرفت كه مريم فيروز با قصد و اراده اطلاعرساني به ساواك و دستگاه اطلاعاتي انگليس، مسائلي را با برادرزاده يا دختر و داماد خويش در ميان ميگذارده است. به هر حال آنچه مهم است اين كه نقش خانواده فيروز در مسائل حزب توده، مسئلهاي است كه نياز به بررسي جدي و دقيق دارد.
در پايان اين نوشتار جا دارد تنها به يك ادعاي ديگر دكتر جهانشاهلو مبني بر نسبت فاميلي نورالدين كيانوري با امام خميني(ره) و عزيمت وي به پاريس براي ملاقات با امام پرداخته شود: «آقاي نورالدين كيانوري از آنجا كه فرصتجوست به دستاويز خويشاوندي، با ايشان در تماس بود. (شيخ فضلالله نوري پدربزرگ آقاي كيانوري گويا عمو يا دايي مادر [امام] آقاي خميني به شمار ميآيد) هنگامي كه [امام] خميني از ايران تبعيد شد، اين تماسها بيشتر گرديد، به نحوي كه زماني كه آيتالله خميني در پاريس در نوفللوشاتو بودند آقاي كيانوري و همسرش بانو مريم فيروز آشكارا چند بار از برلن خاوري به زيارت و دستبوس او به پاريس شتافتند.»(ص413) وي همچنين علت بركناري ايرج اسكندري از دبير اولي حزب توده و قرار گرفتن كيانوري به جاي وي را همين خويشاوندي ذكر ميكند: «چون شاه رفتني بود در روي كار آوردن مرد بيبندوبار و دريده و خودفروش سياسي- كيانوري كه خود را خويشاوند رهبر معرفي ميكرد درنگ نكردند.»(ص414)
البته اين كه دكتر جهانشاهلو بر چه اساسي چنين رابطه خويشاوندي را بين كيانوري و امام خميني(ره) برقرار ميسازد، معلوم نيست، اما آنچه مسلم است اين كه اگر كيانوري در زمان حضور امام در پاريس به اين شهر رفته بود و به ويژه موفق به ملاقات با امام خميني شده بود، حتماً بايد شاهداني تاكنون در اين باره چيزي ميگفتند، بعلاوه خود وي نيز در خاطراتش قطعاً در اين باره و موضوعات مورد بحث در ملاقات، به تفصيل سخن ميگفت حال، آن كه هيچ كلام و اشارهاي در خاطرات كيانوري راجع به مسافرت به پاريس در زمان اقامت امام خميني(ره) در آنجا به چشم نميخورد. بر همين مبنا نيز ميتوان راجع به ميزان ادعاي دكتر جهانشاهلو پيرامون دليل بركناري اسكندري از دبير اولي حزب توده و جايگزين ساختن كيانوري به جاي وي، به قضاوت نشست.
به هر حال، در پايان بايد گفت خاطرات دكتر جهانشاهلو به عنوان فردي نادم و پشيمان از گذشته خويش، عليرغم پارهاي كم و زيادهاي آن، ميتواند بسيار عبرتآموز باشد و هشدارهاي لازم را به ويژه به طيف جوان كه هنوز آنگونه كه بايد، سرد و گرم روزگار را نچشيده است، بدهد تا مبادا گام در راهي گذارند كه حاصل تلاش و فعاليت ديگران در آن راه، جز آه و حسرت نبوده است. «من باز به همهي همميهنان به ويژه جوانان يادآور ميشوم كه در همهي كارها چه كوچك و چه بزرگ به ويژه كشورداري كه سرنوشت مردم و ميهن بدان وابسته است به هيچ رو اميد به هيچ بيگانهاي نبندند.»(ص258)
این مطلب تاکنون 4932 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|