ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 78   ارديبهشت ماه 1391
 

 
 

 
 
   شماره 78   ارديبهشت ماه 1391


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
10 حكايت آموزنده

جامعه مردگان
«يكي از دوستان ما كه مرد نكته‌سنجي است، يك تعبير بسيار لطيف داشت. اسمش را گذاشته بود منطق ماشين دودي، مي‌گفت: من يك درسي از قديم آموخته‌ام و جامعه را روي منطق ماشين دودي مي‌شناسم. وقتي بچّه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظيم بود و آنوقتها قطار راه‌آهن به صورت امروز نبود و فقط همين قطار تهران ـ شاه عبدالعظيم بود. من مي‌ديدم قطار وقتي كه در ايستگاه ايستاده بچّه‌ها دورش جمع مي‌شوند و آن را تماشا مي‌كنند و به زبان حال مي‌گويند ببين چه موجود عجيبي است. معلوم بود كه يك احترام و عظمتي براي آن قائل هستند. تا قطار ايستاده بود با يك نظر تعظيم و تكريم و احترام و اعجاب به آن نگاه مي‌كردند تا كم‌كم ساعت حركت قطار مي‌شد و قطار راه مي‌افتاد. همين كه راه مي‌افتاد، بچّه‌ها مي‌دويدند سنگ برمي‌داشتند و قطار را مورد حمله قرار مي‌دادند. من تعجّب مي‌كردم كه اگر به اين قطار بايد سنگ زد چرا وقتي كه ايستاده يك ريگ كوچك هم به آن نمي‌زنند، و اگر بايد برايش اعجاب قائل بود، اعجابْ بيشتر در وقتي است كه حركت مي‌كند. اين معمّا برايم بود تا وقتي بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. ديدم اين قانون كلّي زندگي ما ايرانيان است كه هر كسي و هر چيزي تا وقتي كه ساكن است مورد احترام است، تا ساكت است مورد تعظيم احترام است؛ امّا همينكه به راه افتاد و يك قدم برداشت نه تنها كسي كمكش نمي‌كند بلكه سنگ است كه به طرف او پرتاب مي‌شود. و اين نشانة يك جامعة مرده است. ولي يك جامعة زنده فقط براي كساني احترام قائل است كه متكلّم هستند نه ساكت، متحركند نه ساكن، باخبرترند نه بي‌خبرتر. پس اينها علائم حيات و موت است.»

ببين در بيرون مجلس چه خبر است!
«فرّخي، شاعر ستيزه‌جوي عصر رضا شاه در سال 1307 شمسي، از طرف مردم يزد به نمايندگي مجلس انتخاب شد. وي در آنجا به نمايندگان مخالف دولت پيوست و به اصطلاح عضو گروه اقليّت مجلس شد. در آن موقع رضا شاه مشغول تحكيم سلطنت خود بود و مخالفت با دولت به معناي مخالفت با شاه نيز بود. نمايندگان گروه اكثريّت كه همگي با تقلّب و تزوير و تهديد و ارعاب به مجلس راه يافته بودند، سعي داشتند فرّخي را به نحوي رنج دهند تا او خود داوطلبانه مجلس را ترك گويد. آنها آشكارا به فرّخي دشنام مي‌دادند و او را با كلماتي چون «دشمن وطن» و «ضدّ اصلاحات» صدا مي‌كردند؛ امّا فرّخي به شيوة آزادمردان اهانتها را تحمّل مي‌كرد و حاضر نبود سنگر مجلس را ترك گويد.
يك روز عدّه‌اي از نمايندگان اكثريّت تصميم گرفتند او را كتك بزنند. آنها ابتدا براي آنكه او را به خشم آورند به وي دشنام دادند؛ امّا فرّخي كه به نقشة آنها پي برده بود در جواب آنها سخني نگفت. ولي اكثريّتيها دست‌بردار نبودند. آنان با جسارت جلو رفتند و شروع به كتك زدن او كردند. فرّخي سعي كرد تا حدّي كه مي‌تواند از ضربات آنها خود را در امان نگه دارد؛ امّا آنها بي‌رحمانه او را كتك زدند بطوريكه خون از دهان و بيني او سرازير شد.
پس از پايان ماجرا فرّخي با دهان خون‌آلود رو به بقيّة نمايندگان كرد و گفت: وقتي در پايتخت يك مملكت، آن هم در مجلس، نماينده‌اي را اين طور كتك مي‌زنند ببينيد در بيرون مجلس چه خبر است و چه به روزگار مردم مي‌آورند!»

بي‌سوادي مأموران سانسور
«در كتاب «تاريخ انقراض خلافت عثماني» خوانده‌ام كه دستگاه پليس در زمان سلطنت عبدالحميد خان دوّم به قدري شديد‌العمل بود كه از فرط خوش‌خدمتي كارهاي عجيب مي‌كردند. از جمله حكايت يك جوان محصّل ارمني را كه حقيقتاً واقع شده بود ذكر مي‌كند. اين جوان در موقع ورود به استانبول محلّ تحقيق و تفتيش مأمورين پليس قرار گرفت. يكي از كارشناسان، كتابهاي درسي او را بازجويي مي‌كرد. اتّفاقاً يك كتاب شيمي به دست او رسيد. چون آن را باز كرد، در سر صفحه‌اي اين فرمول شيميايي معروف آب به چشم او آمد كه عبارت است از «H2O» (يعني دو جزء هيدروژن و يك جزء اكسيژن). اين فرمول جلب نظر آقاي كارشناس را كرد و از فرط سوءظن آن را رمز و علامت سوءقصد نسبت به جان سلطان دانست. زيرا «H2» را حميد دوّم و «O» يا صفر را علامت نابودي تصوّر كرد و دربارة جوان بيچاره بدگمان شده، او را متّهم به سوءقصد كرده، به حبس انداختند.»

حكومت ديوانه‌ها
«آقاي «ح.ن.» (حسنعلي نصرالملك) كه از وزراي معروف و از آزاديخواهان ايران است مي‌گويد: در سالي كه لرد كرزن وارد خليج فارس شد و از طرف دولت، علاءالدّوله به بوشهر براي ملاقات و پذيرايي معزّي‌اليه مي‌رفت، من به عنوان منشي و مترجم با او همراه بودم. در مراجعت از اين سفر، در فارس جلوي يك دهكده به استقبال علاءالدّوله بيرون آمده بودند. در آن ميان ضعيفه‌اي كه كودكي در آغوش گرفته، چادري بر سر داشت، پيش آمد و عريضه‌اي به علاءالدّوله داد. علاءالدّوله به مكتوب نگاه كرد. بي‌درنگ اسبي را كه سوار بود بر ضعيفه راند و آن بدبخت را با كودكش در زير دست و پاي اسب گرفت و خرد كرد. ما همه مات و مبهوت شديم!
در منزل بعد از ايشان پرسيدم كه علّت اين كار چه بود؟ مشارٌاليه گفت: عريضه‌اي داده بود كه يكي از مأمورين دولت شوهر و پسرش را كشته و مالشان را برده است. من او را تنبيه كردم تا ديگر كسي جرأت نكند از مأمور دولت شكوه كند!
اين گوينده مردي است كه دروغ در عمرش نگفته است و جمعي از اساتيد و رجال محترم اين داستان را شنيده‌ايد. ملاحظه كنيد كه در عصر قاجاريّه اين مردم دچار اين قبيل رجال بوده‌اند و در عصر پهلوي كه عصر اصلاح ناميده مي‌شد نيز مردم گرفتار فرزندان آن رجال بوده‌اند. با رياست و حكومت اين قبيل قصّابها و ديوانه‌ها و بلكه درندگان، مي‌خواهيد عدالت، اخلاق و ترقّي در جامعه پيدا شود؟»


قربان! خلاف به عرض رسانده‌اند
محمّدعلي شاه براي خفه كردن صداي آزادي‌خواهان عناصر فاسد و دشمنان آزادي و مشروطه را احترام فراوان مي‌كرد و به آنها مقام بسيار مي‌بخشيد. يكي از اين مقام‌پرستان مفاخرالملك بود كه از نعمت سواد بي‌بهره امّا مردي سخت پولدوست و بي‌رحم بود و لذا از طرف شاه به حكومت تهران رسيد.
مفاخرالملك از طرف شاه مأموريّت يافت كه تمام تجّار و كسبه را مجبور نمايد عريضه به حضور بنويسند و از مشروطه اظهار تنفّر كنند. مفاخرالملك به دستياري ملك‌التّجار تهران مجالسي تشكيل داد و در آنها از كسبه خواستند كه در ضمن نوشتن عريضه‌اي به «خاكپاي همايوني»، از وي بخواهند كه به «غائلة مشروطيّت» پايان دهد. كسبة دلير و تجّاري كه به مشروطيّت علاقه داشتند از امضاي آن طومار خودداري كردند، امّا گروهي از ترس آن را امضاء كردند. چند روز بعد مفاخرالملك هشتصد نفر از تجّار و كسبه را دعوت كرد كه براي شرفيابي به حضور شاه آماده شوند. وي تلاش فراوان كرد كه عدّة شركت‌كنندگان زياد باشد، امّا با وجود همة كوشش وي، عدّة شركت‌كنندگان از نود نفر تجاوز نكرد.
ملك‌التجار عريضه‌اي را كه قبلاً تهيّه كرده بود، قرائت كرد. مضمون اين عريضه چيزي جز تملّق و چاپلوسي نبود كه در پايان آن «از خاكپاي جواهرآساي قبلة عالميان» استدعا شده بود كه براي هميشه از برقراري مشروطه و افتتاح مجلس شوراي ملّي صرف‌نظر نمايند.
محمّدعلي شاه مي‌خواست شروع به صحبت كند كه ناگهان از ميان كسبه فريادي به گوش رسيد كه گفت: آنچه حضور مبارك عرض كردند فقط نظر شخصي ملك‌التّجار بود. ملّت ايران مشروطه‌خواه است و اگر كسي به غير از اين حضور مبارك عرض كند، خلاف عرض كرده است.
اين صداي حق‌طلبانه، فرياد ميرزا ابوالقاسم اصفهاني بود كه صداي آزاديخواهان ايران را بدون خوف و وحشت در دربار ايران منعكس نمود. فرياد او محمّدعلي شاه را سخت وحشت‌زده ساخت. رنگ از رويش پريد و مجلس در يك سكوت مرگ‌آسا فرورفت. شاه پس از يك دقيقه سكوت به خود آمد و براي آنكه گفتة ميرزاابوالقاسم در خارج انعكاس پيدا نكند، حرف او را نشنيده گرفت و آن جماعت را مرخّص كرد.

بنده حقّ مرد آزاد است و بس
علّامه محمّد اقبال، شاعر و حكيم بزرگ پاكستاني از معدود فيلسوفاني بود كه پيام اسلام را كه پيام رهايي انسان بود درك كرد و تلاش كرد كه اين پيام را به گوش جهانيان برساند. دكتر سيّد مهدي غروي در مقاله‌اي تحت عنوان «اقبال و مفهوم آزادي در اسلام» دربارة اين شاعر انديشمند و بزرگ معاصر مي‌نويسد:
«اقبال آزادي و آزادگي را وظيفه‌ي ديني و مذهبي مي‌پندارد و به همان نسبت كه از استبداد كه خانة آزادي را خراب مي‌كند نفرت و وحشت دارد از آن گروه كه استبداد را تحمّل مي‌كنند نيز رويگردان است، و اين از خصوصيّات اقبال است كه از گوشه‌نشيني و اعتزال و صبر و بردباري در برابر زورگويان تنفّر دارد. وي آزادي را وسيلة تزكية نفس مي‌داند و با علوّ طبع هرگونه شغل و مقامي را كه باعث قيد و بند او و مانع آزادي باشد ردّ مي‌كند. علّامه اقبال در سال 1910 از رياست بخش فلسفة دانشكدة دولتي لاهور كناره‌گيري كرد. علي بخش، كه از نزديكان اقبال بود، در اين مورد مي‌نويسد:
«من پرسيدم: آقا! چرا از شغل خود كناره گرفته‌ايد؟ گفت: علي بخش! در خدمت انگليس دشواريهاي زيادي است و از جملة آنها يكي اين است كه من سخني چند در دل دارم و مي‌خواهم آن را به مردم ابلاغ نمايم، امّا با در خدمت دولت انگليس بودن نمي‌توانم آشكارا بگويم. حالا من كاملاً آزاد هستم تا هرچه مي‌خواهم بكنم. ممكن است خاري كه از مدّتي قبل در دل من خليده است اكنون درآيد.»
اقبال ميان آزادي و خداشناسي مرزي نمي‌بيند و معتقد است كه هر خداشناس، آزاد نيز هست و در صورتيكه در يك اجتماع همه يا دست كم اكثريّتْ خداشناس باشند آن اجتماع يك اجتماع آزاد خواهد بود:
بندة حقّ بي‌نياز از هر مقام
ني غلام او را نه كس او را غلام
بنده حقّ مرد آزاد است و بس
ملك و آيينش خداداد است و بس»


شكايت دهقان به امير
«در مسافرت [اميركبير] به اصفهان، در يكي از منازل (محلّ توقّف) استري متعلّق به يكي از ملتزمين ركاب كه سه هزار ريال هم ارزش داشته، در نتيجة غفلت صاحبش به مزرعة دهقاني مي‌رود و خسارت فراوان به زراعت او وارد مي‌آورد. دهقان جمعي از كشاورزان را به شهادت مي‌گيرد و براي شكايت در مقابل چادر امير مي‌آيد و آنجا مي‌ايستد.
اميركبير پس از بيرون آمدن از چادر او را به حضور طلبيده و علّت ايستادن او را مي‌پرسد. مرد دهقان چگونگي امر را براي او بيان مي‌كند. امير مي‌گويد: قاطر را نگاه‌دار تا صاحب آن پيدا شود. آن وقت حكم مي‌كنيم كه زيان تو را با مخارجي كه براي حيوان مي‌كني به تو بدهد. از اين گذشته او را بايد تنبيه كنم تا ديگران از اين پس مواظب باشند كه استرشان زياني به دهقانان وارد نياورد.
دهقان به خانه بازگشت و منتظر ماند تا صاحب قاطر پيدا شود؛ امّا صاحب آن از ترس خشم امير پيدا نشد. در موقع حركت اردو مجدّداً مرد زارع به نزد امير آمد. امير گفت: برو آن قاطر از آن خودت باشد و اگر صاحب آن آمد بايد تو را راضي نمايد و اگر هم فروختي بايد از خريدار بخرد. فقط كاري بكن كه معلوم باشد استر در كجاست.»

عدل و انصاف
«كريم خان زند پس از رسيدن به قدرت از پذيرفتن عنوان شاه خودداري كرد و خود را وكيل‌الرّعايا يعني نمايندة مردم ناميد. او لباسهاي گرانقيمت نمي‌پوشيد و جواهر به كار نمي‌برد و عقيده داشت كه پوشيدن لباسهاي جواهرنشان حاكم را حريص و پولدوست مي‌كند و موجب مي‌شود كه دست خود را به ظلم و جنايت بيالايد و به زور از مردم مالياتهاي بسيار بگيرد.
يكي از مورّخان مي‌نويسد: تاجري هندي در شيراز مرد و ثروتي در حدود صد هزار تومان از خود بر جاي گذاشت بي‌آنكه وارثي داشته باشد. بزرگان دولت بدو گفتند كه اين تاجر در ايران وارثي ندارد و طبق روش سلاطين مي‌بايد اموالش را به ضبط «خزانة آبادشاهي» دهند. كريم خان كه چنين عملي را شايستة مقام حكومت نمي‌دانست و حتّي آن را توهين آميز هم تلقّي مي‌كرد، خشمگين شد و فرياد برآورد: اموالش را نگه داريد و تحقيق كنيد و به وارثش بسپاريد.»

هوش نظاميان رضاخان
رضا شاه مي‌كوشيد نيروهاي نظامي ايران از جهان و حوادثي كه در آن مي‌گذشت بي‌اطّلاع باشند. او سعي داشت به مردم بقبولاند كه تمام جهانيان تنها به او مي‌انديشند و مطيع اوامر او هستند. دكتر محمّد سجّادي كه خود از نزديكان رضاشاه بود در خاطرات خود راجع به وقايع شهريور 1320 به حادثه‌اي اشاره مي‌كند كه خواندني و عبرت‌آموز است:
«ساعت 7 صبح روز دوشنبه سوّم شهريور تلفن منزلم پياپي زنگ مي‌زد. وقتي گوشي را برداشتم از آن طرف سيم، تلفن‌چي كاخ سعدآباد با عجله از من درخواست مي‌كرد فوراً به سعدآباد آمده، اعليحضرت رضا شاه را ملاقات نمايم. من كه تازه از سفر آذربايجان به تهران بازگشته و روز قبل براي عرض گزارش مسافرت به حضور شاه باريافته بودم، از اين احضار بدون مقدّمه تعجّب كردم، آن هم طبق توضيح تلفن‌چي كاخ، تمام وزرا احضار شده بودند و قرار بود جلسة هيأت دولت در حضور اعليحضرت تشكيل شود.
بدون درنگ سوار اتومبيل شده، راه سعدآباد را در پيش گرفتم. قبل از اينكه به سعدآباد برسم يكي دو تن از وزراي كابينه وارد باغ شده بودند. جلوي پلّكان كاخ سفيد بودند كه آقاي منصورالملك نخست‌وزير را با قيافة بهت‌زده مشاهده كردم. آقاي منصور با سرعت به طرف من آمده، گفتند: وارد شدند.
پرسيدم: چه كساني وارد شدند؟
جواب دادند: هر دو دسته آمدند و از دو طرف وارد شدند.
در اين وقت بود كه فهميدم نيروهاي شوروي و انگليس وارد ايران شده، بي‌طرفي كشور ما را نقض نمودند. من روز 20 مرداد ماه براي سركشي راههاي شوسه و آهن به طرف آذربايجان غربي رفته بودم و با فرمانده ژاندارمري رضاييه ملاقاتي دست داد و نامبرده به من گفت: علاوه بر اينكه خود من شاهد بودم، پاسگاه‌هاي مرزي ما چند روز است گزارش مي‌دهند كه هواپيماهاي ناشناس از ارتفاع نزديك در آسمان ايران پديدار شده، پس از چند گشت از راهي كه آمده‌اند برمي‌گردند. فرمانده ژاندارمري سپس افزود: من از فرماندهان پاسگاه‌ها كه اغلب معين نايب و گروهبانهاي قديمي امنيه مي‌باشند سؤال نمودم آيا هيچ فهميديد اين هواپيماها از كدام سمت داخل خاك ايران مي‌شوند؟ اغلب در جواب مي‌گويند: [هواپيماها] از پشت عكس اعليحضرت وارد شده، پس از تماشاي عكس اعليحضرت كه در اتاق پاسگاه نصب از همان راهي كه آمده بودند خارج مي‌شوند.»

مذاكرات مهم دربارة قورمه‌سبزي و فسنجان
تاريخ معاصر ايران نشان داده است كه عامل اصلي عقب‌ماندگي ايران در دو قرن 19 و 20 بي‌سوادي، بي‌خبري و نفع‌پرستي رجال و دولتمرداني بوده است كه بر مقامها و پستهاي بزرگ و حسّاس دست يافته بودند و بي‌خبر از آنچه در جهان مي‌گذشت در انديشه‌هاي حقير خويش به سر مي‌بردند و در عين حال با سرنوشت يك ملّت بازي مي‌كردند.
در آغاز قرن بيستم بحرانهاي بزرگ سياسي جهان را فرا گرفته بود. در چنين زماني وزارت امور خارجه جلسه مهمّي به نام «مجلس مشاورة عالي» از افراد باتجربة امور خارجي تشكيل داد. اين رجال باتجربه!! البتّه به مسائل ديگري غير از سرنوشت ايران در عرصة سياست جهاني مي‌انديشيدند. دكتر احمد متين دفتري در خاطرات خود در اين‌باره مي‌نويسد:
«عدّه‌اي از صاحب‌منصبان معمّر وزارت امور خارجه كه به اصطلاح امروز منتظر خدمت يا بازنشسته بودند هفته‌اي يك روز در وزارت خارجه تحت عنوان «مجلس مشاورة عالي» اجتماع مي‌كردند. برخي از اين رجال عبارت بودند از: مؤتمن الدّوله پسر ميرزا سعيد خان وزير دول خارجه، حاج صدرالسّلطنه پسر ميرزا آقاخان صدراعظم نوري كه به «حاج واشنگتن» شهرت داشت، مرحوم ممتحن‌الدّوله پدر مرحوم سرلشكر حصن‌الدّولة شقاقي، مرحوم مشاورالدّوله پدر آقايان رفعت‌جاه كه از دوستان من هستند، مرحوم مهندس‌باشي كه معروف بود در زمان ناصرالدّين شاه در توسعة معابر دخيل بوده و معروف به «خيابان گشادكن» شده بود، مرحوم مشاورالملك كاشف ستارة محمودي كه سالها در اروپا به تحيل علم نجوم پرداخته بود و در مراجعت او را ابتدا در تلگرافخانه و بعد در وزارت امور خارجه مشغول كار كرده بودند. مجلس اين آقايان چند ساعت طول مي‌كشيد و ما مبتديان خدمت خيال مي‌كرديم اين رجال استخواندار دولت معضلات سياسي مملكت را بررسي مي‌كردند. يك روز اتّفاقاً از نزديك اتاق آنها عبور مي‌كردم. آنها بلند صحبت مي‌كردند. كنجكاو شدم و شنيدم صحبت از قورمه‌سبزي و فسنجان بود و اينكه كداميك لذيذتر است و ترتيب خوب پختن هر كدام از چه قرار است.»

-----------------------
1. استاد شهيد مرتضي مطهّري، حقّ و باطل، ص 86.
2. محمود حكيمي، داستانهايي از عصر رضا شاه، انتشارات قلم، تهران ـ 1364، ص 81.
3. علي‌اصغر حكمت، خاطرات سياسي و تاريخي، انتشارات فردوسي، تهران ـ 1362، ص 448.
4. ملك‌الشّعراي بهار، تاريخ احزاب سياسي، ج 2، ص 249 و 250.
5. دكتر مهدي ملك‌زاده، تاريخ انقلاب مشروطيّت ايران، ص 864 با اندكي تغيير و ويرايش.
6. دكتر سيّد مهدي غروي، «علّامه اقبال و مفهوم آزادي در اسلام»، مجلّة پاكستان مصوّر، ارديبهشت 1358، ص 6.
7. رفعت‌الملك، درياي معرفت، با اندكي تغيير در نثر و ويرايش، براي آگاهي از زندگاني اميركبير. رجوع كنيد به: محمود حكيمي، داستانهايي از زندگاني اميركبير، دفتر نشر فرهنگ اسلامي تهران ـ 1367.
8. عبدالحسين نوايي، كريم خان زند، انتشارات ابن سينا، تهران ـ 1348.
9. دكتر محمّد سجادي، «پيش‌بيني واقعة سوّم شهريور 1320»، هفدهمين سالنامة دنيا، 1340، ص 207.
10. هفدهمين سالنامة دنيا مقالة «خاطراتي از عنفوان جواني» به قلم دكتر احمد متين دفتري، ص 3.

منبع:محمود حكيمي، هزار و يك حكايت تاريخي، انتشارات قلم، جلد 3

این مطلب تاکنون 3919 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir