معاملات ملكي رضاشاهي! | نامههاي زير شكوائيههاي دردمندانه كساني است كه در سالهاي حكومت رضاخان، املاكشان توسط مأموران دولتي و به نفع شاه و دربار ضبط و تصرف شده است.
نامه اول: نقل از روزنامه تجدد ايران، شماره 3246، يكشنبه 20 مهر 1320
با كمال احترام به عرض ميرسانم: در سال 1311 شمسي كارپرداز املاك اختصاصي اعليحضرت سابق در اشراف(بهشهر فعلي) حسبالدستور شاه سابق املاك موروثي اين بنده را ضبط و تصرف كردند و دو سال تمام محصول جنسي و نقدي املاك بنده را از مراتع و مزارع و جنگل (كه ساليانه در حدود چهل هزار تومان به حقير عايد ميداشت) ضبط و غصب نمودند.
در مقدمة امر بنده به طهران آمده و به تصور و اميد احقاق حق خود و رفع تعدي مزبور و عرض عرايض تلگرافي و پستي مستقيماً به عنوان شخص اعليحضرت سابق مبادرت نمودم فقط در جواب آخرين عريضه تلگرافي شهريام آقاي رئيس كابينه مخصوص (آقاي شكوهالملك) حقير را تلگرافاً (كه تلگراف مزبور موجود است) به كابينه خود احضار و شفاهاً بياناتي تهديدآميز از طرف اعليحضرت وقت به حقير ابلاغ فرمودند (كه در موقع لزوم آن جواب و اظهارات شفاهي آقاي شكوهالملك را به عرض خواهم رسانيد) پس از دو سال عجز و ناله (كه سواد اكثر عريضههايم موجود است) و هزينه كردن سالي معادل چهل هزار تومان براي نجات از غصب و ضبط املاك موروثي حقير آقاي سرلشكر بوذرجمهري به بنده وعده استخلاص املاكم را به شرط اينكه دو هزار تومان به ايشان بپردازم دادند. بنده هم به واسطه بيچارگي اين پيشنهاد را پذيرفته و مبلغ يك هزار و صد تومان نقد و نهصد تومان سند به ايشان دادم كه پس از تسليم املاكم وجه مزبور را به ايشان بدهم ولي باز هم نتيجه حاصل نشد تا آنكه در 26 فروردين 1313 آقاي مجدالسلطان لطيفي و 4 نفر مأمور يقه سرخ درباري «كه سمت آنها را نميدانم» بنده را از دربار به محضر رسمي شماره 11 كه تحت تصدي آقا شيخ عبدالحسين نجمآبادي و فعلاً شماره 3 است به امر آقاي سرلشكر بوذرجمهري بردند – دم درب محضر آقاي مجدالسلطان به بنده گفت شما را براي امضاء قباله فروش املاكتان كه در اين محضر نوشته شده و حاضر است آوردهايم در نظر داشته باشيد كه بي سر و صدا و بدون كلمهاي اعتراض بايد قباله را امضاء كنيد والا اين چهار نفر مأمور كه همراه شما هستند شما را به جايي خواهند برد كه ديگر روي اطفال خود را هم نبينيد پس از آن مرا وارد محضر نجمآبادي نموده بدين نحو وادار به امضاي قباله كه به هيچوجه از مضمون آن جزئي اطلاعي نداشتم نمودند – پس از ختم امضاي سند و دفاتر محضر، آقاي مجدالسلطان به بنده اظهار نمود كه چون شش هزار تومان بابت وجه اين قباله بايد به شما داده شود فعلاً هزار تومان وجه را در اينجا دست گردان ميكنيم ولي پول را در دربار به شما خواهيم پرداخت.
ده قطعه اسكناس يك هزار ريالي از جيب خود بيرون آورده و شش نوبت به بنده دادند و به بنده دستور دادند دوباره روي ميز بگذارم پس از انجام اين تشريفات يك قطعه از اسكناسهاي مزبور را برداشته و خرد نموده پنجاه تومان آن را به آقا شيخ عبدالحسين صاحب محضر به عنوان حق تحرير دادند – و از آنجا بنده را به منزل آقاي سرلشكر بوذرجمهري به عنوان اخذ مبلغ مزبور بردند آنجا كه رفتم آقاي سرلشكر بوذرجمهري پس از مطالبه و اخذ بنچاقهاي موجوده املاكم مبلغ پانصد و پنجاه تومان اسكناس به بنده داده و براي تتمه ششهزار تومان چنين اظهار داشتند:
اولاً – مبلغ چهار هزار و چهارصد تومان بابت ماليات دو ساله ملك شما (كه محصول آن را قبل از قباله گرفتن از بنده به قسمي كه فوقاً عرض شده در حدود سالي چهل هزار تومان توسط كارپردازان درباري ضبط شده است) كه ماليه مطالب است به ماليه بايد بپردازيم.
2- هزار تومان بابت تتمه دو هزار تومان كه قرار بود به من داده باشيد محسوب ميشود گرچه من موفق به استرداد املاك شما نشدم ولي زحمت خود را كشيدهام چنانچه اين 6 هزار تومان را براي شما دست و پا كردم.
3- پنجاه تومان بابت حق محضر پرداخت شده است.
بنده جواباً عرض كردم اولاً قيمت املاك بنده متجاوز از يك ميليون و نيم تومان است نه ششهزار تومان و ثانياً ماليات مورد مطالبه راجع به محصول دو سالهاي است كه به قسمي كه خاطر محترم مستحضر است توسط كارپردازان دربار ضبط گرديده و به بنده مربوط نيست و بنده براي يك شاهي امروز دراين شهر سرگردانم و در موضوع دو هزار تومان هم با اين بدبختي بلاسبب وجهتي كه برايم ايجد شده است طبق قولي كه داده بوديد املاك و عوايد ضبط شدهام را مسترد ميفرموديد حال كه به اين وضعيت درآمده است هزار و صد تومان سابق را نيز حقاً بايد مسترد فرمائيد خصوصاً با وضع پريشاني كه برايم ايجاد فرمودهايد و امروز براي چند ريال قيمت نسخه و نان ظهر اطفالم سرگردان و متحير ميباشم در جواب با كمال تندي و تشدد بنده را امر به سكوت و تهديد نموده و اظهار داشت كه چنانچه اين اظهارات را نوبت ديگر تكرار كنم پشيمان خواهم شد براي تأديب بنده اقدام مقتضي خواهد نمود. پس از آن بدون اعتنا به التماس بنده، به بنده امر خروج از منزل خود نمود.
سه روز قبل كه براي مستحضر شدن از موضوع قباله مزبوره به دفتر رسمي شماره 3 مراجعه نمودم معلوم گرديد كه قباله و سند مزبور به شماره 6014 دفتر نماينده و 7020 دفتر سردفتر در تاريخ 29/2/13 به ثبت وارد و مبلغ آن هم شش هزار و چهارصد و پنجاه و دو تومان و پنج ريال است نه شش هزار تومان!!
بدين كيفيت چهارصد و پنجاه و دو تومان و پنج ريال از اصل مبلغ اين قباله دستورالعملي را نيز با بنده محسوب نداشتند – و با اين كيفيت املاك آباء و اجدادي بنده را كه در حدود ساليانه چهل هزار تومان شخصاً از آن عايدي برميداشتم و قيمت آن متجاوز از يك ميليون و نيم تومان بود قهراً و جبراً از تصرفم خارج و يك خاندان پانصد ساله ايراني را (كه در تمام ادوار زندگاني شخصي و اجتماعي خود جز اطاعت و خدمتگزاري به مملكت و خيرخواهي و مساعدت نسبت به هموطنان خود عملي را مرتكب نشدهاند) تباه و از هستي ساقط نمودند پس از چندي كه از تاريخ قباله مزبور ميگذشت از طرف شهرباني بنده را جلب و بالاخره نزد آقاي آيرم رئيس شهرباني وقت بردند. مشاراليه به بنده شخصاً اظهار نمود كه حسبالامر شاهانه شما ممنوع از مراجعت به مازندران ميباشيد عليهذا بايد كتباً متعهد و ملتزم شويد كه به مازندران معاودت نكني بنده جواباً عرض نمودم كه بنده خلافي نكردهام كه مستوجب چنين مجازاتي باشم چه آنكه متجاوز از 150 سال است كه پدران من در مازندران متوطن و ممر معاش من و خانوادهام عايدات باقيمانده املاك من است كه در آنجا واقع است. الزام به عدم خروج از طهران براي بنده مثل حبس ابد و محكوميت به مرگ يك عائله بيگناه 70 نفري است. جواب دادند مگر املاك شما تمام خريداري نشده است عرض كردم املاك ميراثي مرا ضبط نمودند و فعلاً مختصري املاك خريداري شده بنده در آنجا كه سالي چهار هزار تومان عايدي آن يگانه ممر منحصر فعلي عائله و اطفالم است موجود است.
در جواب ضمن اظهار تأسف از اين ابتلاء براي حقير به بنده فرمودند شهرباني مأمور است كه شما را به قبول و اجراء اين تعهد ملزم كند و چارهاي جز اطاعت نداريد – ورقه كه قبلاً به خط ديگري تنظيم شده بود جلو بنده گذارده و بنده را وادار به امضاء آن نمود.
طولي نكشيد كه از كسان بنده در مازندران اطلاع رسيد كه املاك خريداري شده شخصي شما را نيز به ضميمه كليه املاك موروثيتان كارپرداز درباري اشرف (بهشهر حاليه) ضبط و عوايد آن را هم بردند به علاوه كسان و رعاياي شما را قهراً به دفتر رسمي محل برده و املاك شما را به نام آنها قباله خريداري تنظيم نمودند و هر چه جواب داديم كه ما مالك اين نقاط نيستيم تا اين قباله را امضاء كنيم مؤثر واقع نگرديده و پس از الزام به امضاء قبالههاي مزبور خواستيم وجوه آن را لااقل گرفته براي شما بفرستيم ما را به ضرب شلاق و تهديد به حبس و تبعيد از دفتر خارج نمودند.
معلوم است از وصول چنين خبري چه حالي به يك فرد مظلوم بيپشت و پناه غارت شده دست ميدهد. هر چه فكر كردم فكرم به جايي نرسيد به قصد انتحار افتادم ولي فرمان وجداني و بار مسئوليت اداره عائله بيگناهم مرا از اين تصميم بازداشت و بالاخره با يأس كامل از نتيجه شكايتي كه به دربار مينمايم چون هيچ مقامي به شكايت و تظلم بنده و امثال بنده اعتناء نمينمود باز براي تشفي قلب و اينكه شايد اين رفتار از طرف كاركنان درباري خودسرانه بوده است و پس از اين همه ابتدا در فكر تفقدي افتاده و از مرگ و بيآبرويي خود و عائلهام رهايي يابيم لذا به آقاي شيباني رئيس املاك و آقاي سرلشكر بوذرجمهري مراجعه نمودم در جواب پس از عتابهاي شديد بنده را تهديد به زندان نموده و از اطاق خارج كردند. بنده نيز در طول اين مدت جز آستانه حق مأمن و پناهي نيافتم و او يگانه شاهد و گواه است كه چه شبها و روزهايي بر ما ستمديدگان گذشته است.
اكنون كه رايحة اجراء عدالت استشمام ميشود به خود اجازه داده كه بدين وسيله مختصري از شرح مصائب و مظالم وارد به خود را به اطلاع آن نمايندگان محترم رسانيده رفع بيدادگريهاي وارده بشود.
قاسم عبدالملكي مازندراني
روزنامه تجدد ايران: نامه فوق قسمتي از عريضهاي است كه توسط يكي از نمايندگان محترم به مجلس شوراي ملي داده شده و عين آن در دفتر ما ضبط گرديده است.
واقعاً اين گونه حوادث به افسانه بيشتر شباهت دارد زيرا در ديوان بلخ بلكه در عصر چنگيز نيز اين گونه هيچ نظير نداشته است.
* * *
نامه دوم عيناً از روزنامه ستاره سرخ مورخ 27/7/20 نقل گرديده است.
آقاي مدير روزنامه ستاره
استدعا دارم به نام نوعپرستي اين شرح حال مختصر بنده را در آن روزنامه مرقوم بفرمائيد.
قبلاً خدا و رسول و ائمه اطهار را به شهادت ميطلبم كه آنچه عرض ميكنم به قدر سر سوزن خلاف ندارد و چون روزنامه جا ندارد نميتوانم جزئيات را بنويسم.
روز اول فروردين 1311 در ده خود ميچكار واقع در كلارستان با زن و بچه خود به شادي عيد نوروز مشغول بوديم. چند نفر مأمور آمده بنده را گرفتند هر چه خواستم بدانم براي چيست معلوم نشد. زن و بچه و بستگانم در حال وحشت و هراس بودند كه مرا به نوشهر بردند در آنجا ديدم 22 نفر ديگر هستند دوازده روز ما بيست و سه نفر را در يك اطاق كوچك انداخته بودند كه موقع خوابيدن مجبور بوديم همه از پهلو دراز بكشيم، بعد گفتند نفري سي تومان خرج راه تهيه كنيد و يك تاجري را معرفي كردند كه از او پول بگيريم و منزل خود را حواله بدهيم اين كار را كرديم.
در اين 12 روز بلاهاي زيادي سر ما آوردند بعضي را پابند و دست بند زدند، مثل اين كه قاتل يا دزدهاي معروفي را دستگير كرده باشند ما هم نميدانستيم تقصير ما چيست و براي چه ما را گرفتهاند.
روز سيزدهم ما را در دو دستگاه اتومبيل سيمدار باري كه هر كدام شش پاسبان هم داشت مثل مرغ روي هم ريخته به رشت آوردند و به زندان شهرباني تسليم كردند، يك اطاقي به ما 23 نفر دادند كه چند پله ميخورد و شبيه به دخمه بود كه در آن همديگر را به سختي ميتوانستيم ببينيم، در رشت با هواي مرطوب، آن هم اطاق زير زمين ببينيد چه ميگذرد، اين اطاق مملو از ساس و شپش بود به طوري كه تا صبح هيچكدام ما نميخوابيديم. هر كدام چندين بار لباسهاي خود را كنده شپشها را ميكشتيم از رطوبت اطاق، كفش خيس بود و در اين اطاق كثيف بدترين روزگار را داشتيم. رئيس شهرباني آن وقت آقاي سرهنگ سهيلي بود كه ما را مثل حيوانات فرض ميكرد.
بعد از 5 روز مجدداً در همان اتومبيلهاي سيمدار ما را جا دادند و به تهران آوردند. از خشونت مأمورين هرچه بگويم كم گفتهام. جسارت است تا شريف آباد قزوين به ما اجازه خارج شدن از اتومبيل را ندادند و حوائج جسمي را با كمال سختي تحمل كرديم – جز فحش و كتك و تحقير چيز ديگري در بين نبود – از آن جا ما را يكسره به زندان قصر تحويل دادند.
مرا همان شب به يك اطاق كوچكي بردند و چهار روز در آنجا بودم بيخبر از زن و بچه و پدر و كس و كار بعد از چهار روز به اطاقي بردند كه هفت نفر ديگر در آنجا زنداني بودند. محبوسين آنجا ميگفتند اين حبس مجرد براي ترساندن است.
خلاصه بعد از بيرون آمدن از اطاق مجرد ديدم جمعي از آقايان علماء و ملاكين و خوانين تنكابن كلارستاق و كجور در آنجا هستند از قبيل آقاي ميرزاطاهر تنكابني، مرحوم منتظمالملك، مرحوم حسينقليخان، مرحوم شيخنورالدين، آقاي ساعدالممالك خلعتبري و آقاي اميرممتاز و عده زيادي از آقايان خلعتبريها و ملاكين رودسر و لنگرود، آن وقت معلوم شد كه اين يك بلاي عمومي است ولي هيچكس تقصير خود را نميدانست و همه ترسيده بودند و انتظار روزهاي بدتري را داشتند. باري همه تا مدتي در زندان بوديم نه تحقيق كردند و نه رسيدگي در كار بود ميگفتم خدايا اگر ما مقصريم چرا تقصير ما را نميگويند چيست اگر مقصر نيستيم پس چرا ما را به حبس انداختهاند. در اين ضمن هم حسينقلي خان نوه سپهسالار كه جزو اين دسته بود در زندان مرد پس از 3 ماه زنداني بودن يك روز رئيس زندان تك تك ماها را خواست و به هركس تكليف نمود در ظرف بيست و چهار ساعت صورت املاك و دارايي خود را بدهد در ضربالاجل مزبور صورتها تهيه شد و دو روز ديگر آقاي آيرم رئيس نظميه وقت آمدند و همه را جمع كرده گفتند خيلي بايد تشكر كنيد كه اعليحضرت از سر تقصير شما گذشتند چون نفسي از كسي برنيامد زيرا كسي تقصيري نكرده بود. با تغير گفت پس چرا تشكر و دعاگويي نميكنيد عدهاي از جمعيت با صداي بلند شروع كردند به دعاگويي و ثناخواني به شاه و خاندان سلطنتي. بعد آقاي آيرم گفت اشخاصي كه بين شما ملك ندارند چند نفر هستند بنده و مرحوم ابوالقاسم كديرسري و آقاي كاظم حق كيفي كه ملكي نداشتيم خود را بدون ملك معرفي كرديم از مرحوم ابوالقاسم پرسيد تو ملك داري گفت داشتم تقديم كردم. گفت به تو پول دادند؟ گفت مبلغي گرفتهام. گفت پدرسوخته كسي كه پول مي گيرد و ملك ميفروشد تقديم نميكند. بگو فروختم. او هم گفت فروختم قربان. از كاظم خان پرسيد تو چه ميگويي چون فهميد چگونه بايد حرف بزند گفت بنده از روي رضا و رغبت ملكم را فروختم و تا دينار آخر و تمام و كمال پول را هم نقداً گرفتم گفت تو چه ميگويي گفتم بنده ملكي ندارم و پدرم مالك است و به بنده مربوط نيست.
همانجا امر داد كه ما سه نفر را كه ملكي نداشتيم از زندان مرخص كردند و ديگران هم پس از ترتيب قباله و انتقال بعداً مرخص شدند. آن وقت فهميدم كه استخلاص من به واسطه ملك نداشتن و حبس سايرين به تقصير ملك داشتن بود والا هيچكس گناهي نداشت.
بعد از بيرون آمدن از زندان اسم ما را ساحلي گذاشتند يك ليست سياهي در نظميه از اسامي ما بيچارهها بود كه هيچوقت كوچكترين تقصيري نكرده بوديم. عدهاي را از تهران به شهرستانها تبعيد كردند، بنده هم حق خارج شدن از تهران را تا يك ماه قبل نداشتم، آخر شما را به خدا گناه من چه بود، حتي به زنها و بچههاي ما هم رحم نكردند تمام آنها را از ملك خود كوچ دادند، زن من آن موقع مبتلا به حصبه بود مهلت ندادند كه مرضش خوب شود تا حركت كند، با همان حال مرض به تهران آمد و چند ساعت بعد از رسيدن مرد و بعد از چند روز هم بچه شيرخوارهاش مرد. دو طفل ديگرم در تهران بيمادر و سرپرست ماندند. پدرم هم از غصه دق كرد و مرد، اين مختصري از شرح حال بنده بود.
پدرم و بستگانش در كلارستاق شش فقره ده و مرتع و مزرع داشتند، پس از مدتي از دو نفر از بستگان ما كه حقي نداشتند نسبت به سهم و مال پدر من و سايرين معامله كنند آن همه ملك و مرتع را در هفتصد و بيست تومان قباله گرفتند و با آنكه معامله اجباري و در پائيز واقع شده بود ششصد تومان از پول قيمت معامله را از بابت محصول گذشته كسر نموده و يك صد و بيست تومان بقيه را دادند! قوم و خويشهاي من آن يكصد و بيست تومان را هم نزد خود متصديان املاك گذاشتند كه بابت مالالاجاره سال بعد محسوب شود و دخل و تصرفي به پول نكردند – خلاصه مالالاجاره سال اول ششصد تومان بود و سالي دويست تومان مرتباً زياد ميشد كار اهالي بدبخت هم اين بود كه تمام سال اين طرف و آن طرف جان بكنند و نتيجه زحمات خود را جمع نموده يك جا تحويل مأمورين املاك اختصاصي بدهند – اين را هم عرض كنم كه اين كارها در زمان رياست املاك آقاي نائب حسن خان حريري صورت گرفت كه فعلاً اسم خود را كوشان گذارده و مؤسسه دلالي در خيابان لالهزار دارد. اين آقا آمده بود به بستگان ما ميگفت يك ماديان گله سپهسالار از ده سال پيش در ميان گله شما مانده و بايد فعلاً يازده ماديان بدهيد هر چه گفتيم شما املاك سپهسالار را تازه از ورثه او گرفتهايد فرضاً هم يك مادياني از ده سال پيش در گله ما مانده نتايجش به شما مربوط نيست به خرج نرفت و تمام گله ماديان و حشم ما را هم به اين عنوان بردند.
خلاصه اين است وضعيت ما كه ملك ما را به زور گرفتند، به بهانه ملك، مال ما را حبس كردند، زن و بچه و لانه و آشيانه و همه چيز ما بر باد رفت حالا آقايان گمان ميكنيد اگر بعد از ده سال صدمه و مصيبت املاك ما را به ما بدهند از ما رفع تعدي شده است، نه به خدا اين تعدي به هيچ وقت رفع شدني نيست.
عباس نادري
منبع: تاريخ بيست ساله ايران، حسين مكي، ج 6، صص 30-23 این مطلب تاکنون 4341 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|