خاطرات مطبوعاتي | ديدار سپهبد رزم آرا با دكتر فاطمي
خاطرهاي كه از دكتر فاطمي به ياد دارم، ديدار غيرمنتظرهاي بود كه بامداد يك روز سپهبد رزم آرا از وي در خانهاش كرده بود. معمولاً دكتر فاطمي هر روز پيش از صرف صبحانه به نوشتن سرمقاله روزنامه ميپرداخت و پس از فراغت از نوشتن سرمقاله به خوردن ناشتايي ميپرداخت، چون هنوز ازدواج نكرده بود و تنها زندگي ميكرد، من غالباً هر بامداد به ديدارش ميرفتم و گاهي اوقات با هم صبحانه ميخورديم، يكي از روزها كه طبق معمول به آنجا رفته بودم و دكتر فاطمي مشغول نوشتن سرمقاله بود، خبر دادند كه رزم آرا براي ديدن شما آمده است و ميخواهد با شما ملاقات و صحبت كند، من ميدانستم دكتر فاطمي به هيچوجه روابط دوستانهاي با رزمآرا ندارد، حتي يكي از مخالفان سرسخت اوست، از اين رو چنين درخواستي باعث تعجب ما گرديد، دكتر به من گفت: شما او را به اتاق پذيرايي راهنمايي كن تا من لباس پوشيده و حاضر شوم، من رزمآرا را به داخل خانه آوردم، رزم آرا در آن ايام سمت ستاد ارتش را به عهده داشت و در نهايت قدرت حكومت ميكرد. غالب روزنامههاي مخالف به دستور وي توسط حكومت نظامي توقيف ميشد. هر چند رزم آرا توانسته بود بسياري از روزنامهها را به حمايت خود جلب نمايد، اما از آنجا كه وي ميدانست دكتر فاطمي اهل تهديد و تطميع نيست، تصميم گرفت در يك جلسه گفت و شنود خصوصي وي را راضي و قانع سازد تا دست از مخالفت با او بردارد.
لحظهاي كه از ورود رزمآرا ميگذشت دكتر فاطمي وارد شد و پس از سلام و تعارف رزمآرا چنين سخن را آغاز كرد كه ميخواهد بدون حضور ديگري سخنش را بگويد، دكتر فاطمي كه پي برد هدف رزمآرا آن است كه من در آن جلسه حضور نداشته باشم، صريحاً چنين گفت: «ايشان پسرخاله من است و از هر حيث مورد اعتمادم است، به علاوه ما صحبت محرمانه با هم نداريم و صحبت ما مربوط به مسائل روز است، بنابراين حضور ايشان در اين جا هيچ اشكالي نخواهد داشت. اگر مطالبي داريد ميتوانيد آن را آزادانه مطرح بفرمائيد.»
پس از آن رزمآرا شروع به گلهگزاري از دكتر فاطمي كرد و گفت: «شما چرا اين قدر در روزنامهتان به من حمله ميكنيد و گناه ديگران را به حساب من ميگذاريد و تصور ميكنيد توقيف روزنامهها به دستور من انجام ميگيرد، من به هيچ وجه دخالتي در اين امور ندارم، زيرا توقيف روزنامهها به دستور حكومت نظامي صورت ميگيرد، و من مطلقاً در كار حكومت نظامي دخالت نميكنم، اين نكته را هم نپذيريد كه برخي از روزنامهها مطالبي مينويسند و انتقاداتي ميكنند كه كاملاً برخلاف حقيقت است و در شأن و مقام مطبوعات نيست، روزنامهها بايد مردم را هدايت و راهنمايي كنند، نه اين كه مطالبي برخلاف واقع و نزاكت منتشر سازند، به نظر من روش برخي از مديران جرايد مخالف مصالح كشور است.»
دكتر فاطمي به دنبال سكوت موقت، پس از شنيدن اين دفاعيات رزمآرا، چنين آغاز سخن كرد: «شما بايد بدانيد كه در سراسر جهان، روزنامهها زبان مردم و منعكسكننده افكار عمومي هستند، اين مطبوعات آزادند كه خواستههاي بر حق مردم را منتشر ساخته و به گوش هيأت حاكمه برسانند، اما در مقابل، شما ميخواهيد با توقيف روزنامه و سلب آزادي از ايشان، دهان مردم را ببنديد و نگذاريد صداي آنها در دنيا منعكس شود، مردم ما سالهاست كه در زير فشار هيأت حاكمه قرار گرفته و از احقاق حقوق حقة خود محرومند، آنها خواهان آزادي مطبوعات هستند تا بدان وسيله بتوانند خواستههاي خود را در جامعه منعكس سازند، ديگر آنها زير بار اين همه تبعيض و نابساماني نميروند و اين مطالبي كه روزنامهها مينويسند، چيزي جز خواستههاي مردم نيست!»
پس از سخنان دكتر فاطمي، رزمآرا به نرمي و خونسردي خاصي چنين پاسخ داد:
«آقاي دكتر، من تصور ميكنم كه شما زياد روي مردم حساب ميكنيد، در صورتي كه اكثريت اين مردم فاقد فرهنگ سياسي هستند و از رموز سياست بياطلاعند، آنها همواره تابع قدرت هستند، به همين دليل يك حكومت قوي لازم است كه آنها را اداره كند، چه اگر به مردم آزادي كامل داده شود، آنها به طور قطع از آزادي سوءاستفاده نموده و مملكت را دچار هرج و مرج و اغتشاش خواهند نمود، بنابراين شما موجب آن نشويد كه مملكت دچار بحران شود».
در اين لحظه كه هنوز سخنان رزم آرا به پايان نرسيده بود، دكتر فاطمي در جوابش گفت: «تيمسار، خيال ميكنم، اختلاف اساسي من و روزنامههاي آزاديخواه اين مملكت با شما و هيأت حاكمه بر سر همين نكته است كه شما براي اين مردم هيچگونه ارزشي قائل نيستيد و فكر ميكنيد مردم به حقوق خود آگاه نيستند، در صورتي كه اين برخلاف حقيقت است و مردم ما كاملاً به حقوق خود واقف بوده و رشد سياسي كامل پيدا كردهاند، ديگر نميتوان آنها را اغفال نمود، مردم براي آزادي و استقلال و كشور خود اهميت و احترام بسياري قائلند، و حاضر نيستند زير بار حكومت زور بروند، آنها خواهان آزادي مطبوعات و آزادي انتخابات هستند و اگر روزنامهها در اين باره مطالبي مينويسند جز خواستههاي اكثريت اين مردم نيست، زيرا ملت از دست هيأت حاكمه دلسرد و خسته و نااميد شدهاند، من با خداي خود عهد كردهام تا جان در بدن دارم با زبان و قلم با اين نوع حكومتها و فساد مبارزه كرده و از خواستههاي بر حق مردم ستمديده حمايت نمايم».
رزمآرا پس از شنيدن اين دفاعيات تند و مستدل، سخت ناراحت شد، سپس با حالتي در هم برخاسته با خداحافظي سردي كه به عمل آورد از خانه دكتر فاطمي خارج شد و رفت.
يادآوري ميشود رزمآرا در 16 اسفند 1329 توسط يك عضو جنبش فدائيان ترور شد و به هلاكت رسيد و فاطمي نيز در 19 آبان 1333 توسط حكومت نظامي زاهدي تيرباران شد
* * *
من نماينده منتخب مردم نيستم
فرخي يزدي شاعر و غزلسراي ايراني معاصر رضاشاه و از مخالفين وي بود. او مؤسس و مدير روزنامه تندرو «طوفان» بوده و در مجلس هفتم (1309-1307) در رأس اقليت مخالفان رضاشاه قرار داشت و به همين دليل بارها توسط نمايندگان طرفدار رضاشاه مورد ضرب و جرح قرار گرفت. پس از پايان عمر مجلس هفتم نيز از بيم جان خود از كشور گريخت و رهسپار آلمان شد. چندي بعد تيمورتاش وزير دربار رضاشاه در سفر به اروپا، وي را در برلين ملاقات كرد و به او اطمينان داد كه پس از بازگشت به ايران امنيت جاني خواهد داشت. فرخي پس از بازگشت به ايران به بهانهاي دستگير شد و در زندان توسط پزشك احمدي با آمپول هوا به قتل رسيد. (25 مهر 1318)
در زماني كه فرخي يزدي نماينده مجلس بود به دفعات از سوي طرفداران رضاشاه تهديد شد كه رويه انتقادياش را عليه حكومت متوقف سازد ولي وي اعتنايي به تهديدات نكرد.
علوي از نويسندگان روزنامه طوفان مينويسد «يك روز فرخي از من خواهش كرد مقالهاي راجع به روزنامهنگاري بنويسم و در آن بنويسم كه فرخي افتخار ميكند كه روزنامهاش توقيف شود ولي قلم حقگويش آلوده نشود.» علوي در ادامه مينويسد:
«اين مقاله سر و صداي زيادي نمود معهذا شهرباني به سراغ سانسور روزنامهاش نيامد زيرا هنوز وكيل مجلس بود اما برايش خط و نشان ميكشيدند كه به زودي ايام نمايندگيات سپري ميشود. فرخي نه تنها از اين تهديدها نگران نشد بلكه يك روز از من خواهش كرد مقالهاي داير بر «اعتراف او به گناه» بنويسم و از «پيشگاه ملت ايران» نسبت به اين اعتراف به گناه پوزش بخواهم. فرخي اصرار داشت بنويسم كه اي ملت ايران سالها در راهت رنج كشيدم زبان ملت بودم و علاقه داشتم مرا به كعبه آمال ملي يعني مجلس شوراي ملي بفرستي تا از حقت دفاع نمايم ولي توانايي اين كار را نداشتي البته من به مجلس راه يافتم و فعلاً هم در آنجا هستم ولي اعتراف مينمايم نماينده شما ملت ايران نيستم زيرا شما مردم ايران اختيار انتخاب مرا نداشتيد و من را دولت به ادعاي نمايندگي شما به مجلس فرستاد در اين صورت ديگر شما موكل من نيستيد و نميتوانيد توقع كاري به نفع خود از من داشته باشيد ولي من كه امروز به نام شما در آنجا هستم براي ثبت در تاريخ اعتراف مينمايم. اولاً وكيل واقعي شما نيستم و ثانياً شما ملت ايران من و امثال مرا انتخاب نكردهايد و از من و امثال من پشتيباني نمينماييد كه ما بتوانيم به حفظ حقوق شما پردازيم. اين مقاله كه در چند ستون قطع بزرگ روزنامه طوفان چاپ شده بود چنان در تهران انعكاس يافت كه ديگر نه تنها دولت وقت بلكه رضاشاه را چنان عصباني نمود كه تيمورتاش هم ديگر نتوانست از او حمايت نمايد. به همين جهت روزنامه توفان توقيف گرديد و فرخي يزدي نيز چند ماه بعد كه مجلس شوراي ملي دورهاش منقضي شد به تحريك شهرباني به عنوان عدم پرداخت بدهي كاغذ فروش و طلبكارهاي چاپخانه و روزنامهاش به زندان افتاد و اين بازداشت اين قدر ادامه پيدا كرد كه يك روز او را در زندان شهرباني به دستور ديكتاتور وقت به قتل رسانيدند و اين راز پس از شهريور 1320 كه رضاشاه از ايران اخراج شد در جريان تشكيل پروندههاي خفيه مأمورين شهرباني از قبيل پزشك احمدي و غيره كه متهم به قتل مدرس، سردار اسعد، نصرتالدوله و فرخي شدند مورد تصديق ديوان عالي جنايي تهران و ابرام رأي محكوميت مزبور كه در حقيقت محكوميت رژيم ميباشد در ديوان عالي كشور قرار گرفت.
* * *
علامت ضربدر!
مطلب ترجمه شدهاي همراه با عكسهاي متعدد كه از مجله «لايف» چاپ آمريكا بريده شده بود، به دفتر اميد ايران رسيد. مترجم اين مطالب مهندس عبدالرحيم گواهي بود كه از اداره پتروشيمي شيراز آن را به نشاني مجله پست كرده بود، او را نميشناختيم و بار اول بود كه با اميد ايران همكاري ميكرد.
مطلب را خوانديم كه بسيار جالب بود و از فساد و آلودگي جامعه آمريكا پرده برميداشت. شرح عكسها را هم ترجمه كرده بود. عيب مطلب اين بود كه ناقص و مترجم در نامه خود نوشته بود كه دنباله مطلب را موقعي ميفرستند كه قسمت اول آن در مجله چاپ شود ـ درست به خاطر ندارم ـ يا به علت مشغله زياد نتوانسته همه را يك جا ترجمه كند و نوشته بود كه بعداً ترجمه ميكند و ميفرستد. مطلب را در مجله چاپ كرديم و قسمت بعدي آن هم رسيد و چاپ شد. پس از چاپ اين مطلب مأموران سانسور و عوامل ساواك به دفتر مجله و چاپخانه ريختند و به دنبال پيدا كردن عامل جرم، مدير و كاركنان مجله را به «ساواك» بردند. تا اينجا كسي از علت بگير و ببندها اطلاعي نداشت. در «ساواك» با اشاره به مجلهاي كه در دست داشتند ميگفتند چرا عكس شاه را در باشگاه همجنسبازان آمريكا چاپ كردهايد!؟
سئوال آنها اين مفهوم را ميرساند كه واقعاً شاه در سفر آمريكا به باشگاه همجنسبازان رفته و با آنها عكس گرفته و اميد ايران چنين عكسي را چاپ كرده. مدير، هر چه مجله را ورق ميزد، عكسي از شاه نميديد و به آنها اعتراض ميكرد: عكس كو؟!
آنها صفحهاي از صفحاتي را كه مطلب همجنسبازان چاپ شده بود نشان دادند و گفتند: اين جاست! مدير در عكس دقيق شد. تابلويي بود كه بر ديوار سالن همجنسبازان آويخته بودند كه چهرة حدود دوازده نفري در آن نقاشي شده بود و چهره يكي از آنها با علامت ضربدر (×) كه بالاي سرش ديده ميشد، شبيه شاه بود. شرح عكس تابلو هم به اين مضمون بود: «در اين تابلو، چهره جمعي از همجنسبازان مشهور جهاني ديده ميشود».
مدير هر چه بيشتر به اين تابلو چاپ شده در مجلهاش نگاه ميكرد، بيشتر مطمئن ميشد كه خودش است!!! يعني شاه است و جاي انكار نداشت.
تعجب مدير بيشتر در اين بود كه علامت (×) در آنجا چه ميكند؟!
به دفتر مجله تلفن زد تا اصل مطلب و عكسهايي را كه عبدالرحيم گواهي فرستاد بود، به «ساواك» ببريم تا بدانند قضيه از چه قرار است. خيلي خونسرد و آرام به چاپخانه رفتيم و همه مطالب و عكسهاي مربوطه را به دفتر مجله برديم و از آنجا به ساواك برده تحويل مدير داديم. بازجوها اطراف ميز حلقه زدند و به تماشاي عكس موردنظر پرداختند. معلوم شد علامت (×) كذايي نه روي عكس، بلكه پشت عكس در پايان پاراگرافي كه مترجم تا آنجا ترجمه كرده بود قرارگرفته و چون كاغذ مجله «لايف» نازك بود، انعكاس (×) در روي عكس درست بالاي سر كسي قرار گرفته كه آنها فكر ميكردند شاه است – شايد هم بود! – مدير، آنها را شيرفهم كرد كه اين مطلب مجله لايف در دو نوبت ترجمه شده و مترجم آن براي اين كه بداند تا كجاي آن را ترجمه كرده و براي مجله فرستاده و از كجاي آن بايد ترجمه كند، آن (×) را در پايان آن پاراگراف گذاشته كه به خاطر نازكي كاغذ، در پشت صفحه، نقش بسته كه قانع نشدند و با دستگيري مترجم و تأييد نظر ما از طرف او ـ و اين كه اگر قضيه را كشدار كنند، گندِ بيشتري زدهاند ـ بي سر و صدا قال قضيه را خواباندند ـ چون اين را ميدانستند كه اگر قضيه را دنبال ميكردند انعكاس آن بين مردم بيشتر ميشد و رسوايي ـ اين شباهت ناگزير ـ يا واقعيت پنهاني بيشتر آشكار ميگرديد. به هر حال از پايان ماجرا و كم و كيف آن چيزي به ياد ندارم.
* * *
خبرنگار يوناني!
براي علياصغر حكمت وزير خارجه در سفر به اروپا در فرودگاه لندن (هنگامي كه براي شركت در كنفرانس كشورهاي عضو پيمان بغداد رفته بود) واقعهاي رخ داد.
جريان واقعه از اين قرار بود كه حكمت پس از پايين آمدن از هواپيما در فرودگاه يك نفر را ديد كه با قيافه يوناني در حالي كه مداد و كاغذ به دست دارد نزد وي ميآيد. وزير خارجه به زبان انگليسي شروع به صحبت با او كرد و پرسيد آيا شما خبرنگار هستيد؟ خيال ميكنم اهل يونان باشيد؟ اين طور نيست؟ وزير خارجه پس از اندكي مكث ديد كه طرف جوابي نميدهد، ناگزير به فرانسه عين اين جملات را تكرار كرد، سرانجام آن شخص به فارسي گفت :جناب حكمت، من خبرنگار اداره تبليغات راديو هستم كه با شما از تهران سوار هواپيما شدم» اين داستان وقتي به گوش نخستوزير رسيد مدتي خنديد و در طول راه مرتباً از وزير امور خارجه ميپرسيد: خوب بالاخره آن خبرنگار يوناني كجا رفت؟ آيا ديگر از او خبري نشد؟
به نقل از:
خاطرات مطبوعاتي
سيدفريد قاسمي
انتشارات «نشر آبي» این مطلب تاکنون 3854 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|