نقد كتاب خاطرات بزرگ علوي | «خاطرات بزرگ علوي» عنوان كتابي است كه ابتدا در 1376 در اروپا و سپس يك سال بعد در ايران توسط انتشارات دنياي كتاب منتشر شد. اين كتاب حاصل مصاحبه با «بزرگ علوي» و ضبط خاطرات شفاهي ايشان طي 29 جلسه گفت و شنود بوده است.
بزرگ علوي در سال 1283 شمسي (1904 ميلادي) به دنيا آمد. پدرش ابوالحسن كه در سير فعاليتهاي مشروطهخواهانه سالها در پاريس و برلين به سر برده بود در سال 1302 دو پسر خود (مرتضي و آقا بزرگ) را نيز به آلمان منتقل ساخت. بزرگ علوي پس از پايان تحصيلات در سال 1307 به ايران بازگشت و ابتدا در شيراز و سپس در تهران به كار تدريس پرداخت. در سال 1313 مجموعه داستانهايي را به نام «چمدان» منتشر كرد. همكاري بزرگ علوي در مجله «دنيا» وي را به تقي اراني نزديك ساخت. همين روابط نيز موجب شد كه در سال 1316 به همراه افرادي از گروه اراني كه بعدها در زندان «به گروه 53 نفر» معروف شدند، دستگير و به 7 سال حبس محكوم شود. اما با بركناري رضاخان، در مهرماه 1320 بعد از چهارسال و نيم آزاد گرديد. در اين دوره كه تا چند ماه قبل از كودتاي آمريكاي 28 مرداد 1332 و در نتيجه اقامت در اروپا، ادامه يافت، بزرگ علوي گذشته از فعاليت با نشرياتي چون مردم و رهبر و همچنين سخن و پيام نو، آثاري چون ورق پارههاي زندان (1320) و پنجاه و سه نفر ياران زنداني (1321) و نامهها (1330) و چشمهايش (1331) را نيز منتشر ساخت.
اقدامات وي در آلمان از فروردين 1332 كه براي سفري به اروپا رفته بود آغاز شد، اما بعد از كودتا به صورت دائمي كار در دانشگاه همبولت آلمان شرقي را پي گرفت. بزرگ علوي در طول 15 سال اوليه زندگي در مهاجرت مجموعه داستان «ميرزا» را نوشت كه شامل پنج داستان كوتاه است. فاصله زماني نخستين داستان از اين مجموعه تا نگارش داستان بعدي وي به نام «سالاريها» كه در سال 1354 منتشر گرديده، 8 سال است آخرين داستان اين نويسنده «موريانه» نام دارد كه در سال 1372 بعد از چهار سال تاخير به چاپ رسيد. بزرگ علوي در سال 1376 در آلمان بدرود حيات گفت و در همانجا نيز مدفون گشت.
كتاب خاطرات بزرگ علوي اخيراً توسط دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران مورد نقد و بررسي قرار گرفته است . با هم اين نقد را ميخوانيم :
«بزرگ علوي» در تاريخ كشور ما، بيش از آن كه يك فعال سياسي به شمار آيد، به عنوان يك شخصيت فرهنگي شناخته ميشود، اما عليرغم اين شهرت، زندگي سياسي اين نويسنده نيز درخور توجه و حاوي تجربيات و عبرتهاي فراواني است كه ميتوان از لابلاي خاطرات وي به آنها دست يافت. آنچه در اين خاطرات بيش از همه جلب توجه ميكند، ترسيم فضا و شرايطي است كه در آن فعل و انفعالات فكري و سياسي نخستين دهههاي قرن حاضر صورت ميپذيرفت و به همين لحاظ تصوير ارائه شده از تحولات مزبور براي خوانندگان كاملاً قابل درك و بسيار جذاب است.
آنچه نخست در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه ميكند، تحولات فكري وي است. او در خانوادهاي كاملاً مذهبي متولد شد و نشو و نما يافت. در نوجواني به همراه پدرش به آلمان رفت و تحت تأثير فضاي فرهنگي و همچنين پيشرفتهاي اقتصادي و تكنولوژيك آنجا، بسرعت اعتقاد مذهبي خود را از دست داد. سپس با دكتر تقي اراني و جمعي از ايرانيهاي معتقد به سوسياليسم آشنا شد و به اين مكتب گراييد. در نهايت نيز پس از سالها زندگي در آلمان شرقي و به دنبال دلزدگي از حزب توده و اتحاد جماهير شوروي، براين اعتقاد شد كه دمكراسي غربي، بهترين شيوه حكومت است. اين در واقع خط سيري است كه طيف وسيعي از روشنفكران ايراني، طي دهههاي گذشته تحت تأثير اوضاع و شرايط زمانه پيمودهاند.
«احساس ميكردم اين مذهبي كه به ما تحميل شده و اين مذهب است كه ما را از هرگونه پيشرفتي باز ميدارد. ما به اين چيز (فكر) افتاده بوديم كه اين خدا ميخواهد و خدا همه كارها را درست ميكند و اين چيز داشت در من پايان ميگرفت... احمدي (مصاحبه كننده): چند سال طول كشيد تا از تفكر مذهبي جدا شديد در آلمان؟ علوي: شايد مثلاً در همان سالهاي اول.» (ص73) بيترديد آنچه در مورد بزرگ علوي روي داده است، چه پيش از وي و چه بعد از وي در مورد بسياري از ايرانيان جواني كه به قصد تحصيل علم به اروپا سفر ميكردند نيز با شدت بيشتر و حواشي گستردهتري روي داده است. خوشبختانه نام «بزرگ علوي» در زمره ايادي شبكه جهاني فراماسونري وجود ندارد، اما ميدانيم كه جمع زيادي از دانشجويان اعزامي ايراني به فرنگ در دوره قاجاريه و پهلوي، به محض ورود به مغرب زمين جذب اين شبكهها شده و در خدمت منافع استعماري دول غربي قرار گرفتهاند. يكي از عوامل مهمي كه موجب بروز چنين پديده ناهنجاري ميگرديد، مشاهده پيشرفتهاي صنعتي و اقتصادي كشورهاي غربي و مقايسه آن با وضعيت ايران و عدم توانايي تجزيه و تحليل صحيح علل و عوامل عقب ماندگي سرزمين مادري بود. به همين دليل، بلافاصله مذهب به عنوان عامل اصلي اين عقب ماندگي مطرح ميشد كه طبعاً اين نظر با تئوريهاي غربي نيز همساز بود. بنابراين انگارهها و تقيدات مذهبي بسرعت در اين افراد رنگ ميباخت و آنها تبديل به انسانهايي لائيك و بعضاً بشدت مذهب ستيز ميشدند. البته بديهي است رشد احساسات دنياطلبانه و لذتجويانه در برخي از افراد مزبور نيز زمينههاي بسيار مناسبي را در آنها براي تبديل شدن به آلت دست غربيها فراهم ميآورد، اما آنچه در اينجا بايد به آن اشاره كرد تغيير و تحولي است كه چند دهه بعد، در ميان دانشجويان اعزامي به غرب صورت گرفت، به طوري كه آنها نه تنها با قرار گرفتن در كشورهاي غربي، دچار مرعوبيت و خودباختگي نشدند، بلكه با نگاهي عميق به فرهنگ و تمدن غربي در پي شناخت و ارائه نقاط ضعف عديده آن برآمدند و بعلاوه نقش سياستها و تحركات استعماري غرب را در تاراج سرزمينهاي شرقي و عقب نگه داشتن اين مناطق بخوبي تشريح و تبيين كردند. از سوي ديگر، اين طيف از دانشجويان نه تنها دين اسلام را عامل عقبماندگي كشور ندانستند بلكه آن را به عنوان مهمترين عامل افزايش توان و مقاومت ملي در برابر استعمارگران به شمار آوردند و با تحقيق و تعمق در انگارههاي مذهبي، براي احياي دين در عصر دينزدايي پهلوي تلاش وافري كردند. بنابراين از لابلاي خاطرات بزرگ علوي ميتوان به تفاوت بينش و عملكرد اين دو طيف دانشجويي و تأثيرات هر يك از آنها در سرنوشت كشور پي برد.
در همين راستا، توجه به نقش سيدحسن تقيزاده در جهتدهي به افكار دانشجويان ايراني در آلمان بسيار حائز اهميت است: «تقيزاده را در آلمان ديدم. چند نفر دانشجو كه آنجا بوديم، روزي ما را دعوت كرد. شما ميدانيد كه او با پدرم دوست بود و همكار بودند و با پدربزرگم وكيل مجلس بودند. تقيزاده در اين زمان مركزي به نام «بايرات» درست كرده بود... اين براي اين بود كه بچههاي ايراني هستند تدريجاً ميآمدند به اروپا و در سالهاي 1927 به بعد، در اين جا كسي مواظب آنها باشد... موقعي است كه تقيزاده آن نظريه خودش را در نشريه «كاوه» نوشته بود: ايران بايد روحاً، جسماً و معناً فرنگي مآب بشود. البته بعدها از اين نظر عدول كرد.» (ص74) البته همانگونه كه ميدانيم تقيزاده با پيوستن به فراماسونري و طي مدارج عالي آن، به يكي از بزرگترين فراماسونهاي ايراني تبديل شد و اين مسئله جز از طريق وابستگي صددرصد فكري، روحي و سياسي به غرب و سپردن تعهد براي دفاع همهجانبه از منافع آن، امكانپذير نبود. بنابراين در اين كه وي از آن نظريه خود، به طور واقعي عدول كرده باشد، جاي ترديد جدي وجود دارد، اما به هر حال، در همان زمان كه تقيزاده علناً غربي شدن به تمام معنا را تبليغ و ترويج ميكرد، از طريق «بايرات»، سرپرستي دانشجويان ايراني در آلمان را برعهده داشت. بزرگ علوي در مورد اصل تأسيس بايرات تنها به ذكراين نكته بسنده ميكند كه اين مركز توسط تقيزاده تأسيس شده بود و لذا از اين جمله ميتوان چنين نتيجه گرفت كه دولت ايران در ايجاد آن نقشي نداشته است. اما آيا براستي اين يك ابتكار كاملاً شخصي از سوي تقيزاده بوده است و يا محافل خاص ديگري در پشت اين اقدام قرار داشتهاند؟ متأسفانه بزرگ علوي در اين باره توضيحي ارائه نداده و مصاحبهگر نيز پيگير اين مسئله نشده است، اما در عين حال ايشان به ماجرايي اشاره دارد كه حاكي از تلاش جدي بايرات براي تحت نظر داشتن دانشجويان ايراني و فراهم آوردن همهگونه امكانات و زمينههاي لازم براي تأثيرگذاري برآنان است: «من در پيش يك معلمي بودم كه در خانه او پانسيون بودم و ميخواستم يك موزيك ياد بگيرم و دلم ميخواست كه يك ويلن داشته باشم. وقتي از برلين به منستر برگشتم ديدم كه روي تخت من يك ويلن است و گفتند كه اين را «بايرات» فرستاده است و من يك نامه تشكرآميز نوشتم. وقتي دفعه ديگر كه به برلين آمدم، يك نامه هم به جناب آقاي تقيزاده نوشتم و تشكر كردم.» (ص76) اين كه واقعاً بايرات چگونه از تمايل يك دانشجوي ايراني اطلاع حاصل كرده و بلافاصله در صدد تأمين آن برآمده، نكتهاي جالب توجه و قابل تأمل است.
نكته ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه ميكند، اشارات وي به پارهاي مسائل در دوران رضاخان است كه ميتواند موجب آشنايي بيشتر با عمق مسائل در اين دوران شود. از جمله مسائلي كه به دنبال روي كارآمدن رضاخان با تبليغات فراوان دنبال ميشد و رگههاي آن تا زمان حاضر نيز ادامه دارد، بهبود وضعيت عمراني شهرها بود. بزرگ علوي با اشاره به اين مسئله، بيپايه بودن تبليغات مزبور را براساس مشاهدات خود بيان ميكند: «هركس از ايران به اروپا ميآمد، به رخ آدم ميكشيد كه از وقتي رضاخان سردار سپه، وزير جنگ و نخستوزير و شاه شده و به تخت سلطنت نشسته، ايران داره آباد ميشه... من در رشت چند روزي خانه داييام «معيني» پدر «سرلشگر معيني» كه بعدها وكيل شد، مهمان بودم، متوجه چراغ برق شدم كه كورسو ميزد و گفتم: آواز دهل شنيدن از دور خوش است. اين حرفهايي كه ما در آنجا شنيديم، اينها قدري اغراق است... منظره تهران براي من وحشتناك بود. كوچهها به نظرم تنگتر آمد. تيرهاي چراغبرق كه در اروپا سر راست و شق به هوا ميرفتند، اينجا اغلب كج و شكسته به نظرم آمدند.» (ص118)
تأمين امنيت در سراسر كشور از طريق سركوب «راهزنان» و «هرج و مرجطلبان» و غيره نيز از جمله اقداماتي است كه در كارنامه رضاخان به ثبت رسيده است. البته امروز اين نكته كاملاً آشكار گرديده كه آنچه در اين قالب صورت گرفت جز اجراي سياستهاي مطلوب انگليس نبوده است. در واقع انگليس كه تا پيش از آن بسياري از حكام و خوانين همچون شيخ خزعل را تحتالحمايه خويش قرار ميداد و از آنها براي اعمال فشار بر دولت مركزي استفاه ميكرد، اينك با روي كارآوردن رضاخان برآن شد تا از طريق حذف قدرتهاي محلي و استقرار يك دولت مقتدر مركزي كاملاً وابسته و دراختيار، چپاول منابع نفتي و معدني ايران را با سرعت و سهولت بيشتري دنبال كند. بنابراين با حذف حمايت خود از وابستگان محلي و تقويت دولت رضاخان به اين سياست جامه عمل پوشانيد. به اين ترتيب اگرچه طبعاً نوعي يكپارچگي بر كشور مستولي گشت، اما اين مسئله بيش از آن كه در جهت تأمين منافع ملي ايرانيان باشد، زمينهساز كسب منافع سرشار توسط دولت استعمارگر بريتانيا شد. در اين ميان اشاره بزرگ علوي به «نايب حسين كاشي» حاكي از آن است كه تحت عنوان استقرار امنيت، چه اقداماتي صورت گرفته است: «... ميدانستند كه رضاشاه جادهها را امن كرده و ديگر امثال «نايب حسين كاشي» سردمدار شهرها و ايالات نيستند، اگرچه آن روز به نظر من و به تبليغ دولتيها، نايب حسين كاشي، يك دزد و غارتگر بود. پدر همين آريانپورها. احمدي- اميرحسين آريانپور؟ علوي: بله، بله، اما سالها بعد كه دو سه تا كتاب درباره «نايبيها» نوشتند، معلوم بوده كه اينها مردان انقلابي بودند و مخالف انگليسيها بودند و ميخواستند كه دولت ايران را سرنگون كنند.» (ص122)
تصوير ديگري كه بزرگ علوي از دوران رضاخان ميدهد مربوط به وضعيت امراي ارتش ايران در آن هنگام است. به طور كلي در مورد پايهگذاري ارتش نوين ايران توسط رضاخان تبليغات بسيار گستردهاي صورت گرفته، اما هنگامي كه در خاطرات شخصيتهاي مختلف اشاراتي به وضعيت دروني اين ارتش و ميزان مهارت و شجاعت پرسنل آن - بويژه ژنرالها و امراي ارتش رضاخاني - در مواجهه با دشمن خارجي مييابيم، بخوبي متوجه اين واقعيت ميشويم كه كاركرد اين ارتش صرفاً در جهت سركوب داخلي و تحكيم پايههاي ديكتاتوري رضاخان- به عنوان عنصر مجري سياستهاي انگليس- بوده است و در صورتي كه كار به مقابله با نيروهاي خارجي كشيده ميشد، حتي انتظار كوچكترين توانمندي را از آن نميتوان داشت، كما اين كه بلافاصله پس از ورود نيروهاي متفقين به خاك ايران، قبل از هركس ديگري، رضاخان به عنوان فرمانده كل ارتش، فرار را برقرار ترجيح داد. اما اشاره بزرگ علوي به فرار يكي ديگر از امراي ارتش از شمال تا جنوب كشور نيز ميتواند تصوير واضحتري را از اين واقعيت پيش روي خوانندگان اين كتاب قرار دهد: «در سوم شهريور 1320، روسها و انگليسيها از شمال و جنوب به ايران تاختند و در روز 25 شهريور 1320، رضاخان استعفا داد... وكلا گريختند، وزراء پيداشون نيست، نخستوزير جديد «فروغي» آمد پشت تريبون مجلس. رضاشاه كه با فروغي روابط خصمانه داشت خودش به منزل فروغي رفت و از او دعوت كرد كه حكومت را به دست بگيرد. عدهاي از مردم از تهران و از شهرهاي ديگر فرار ميكردند. يكي از خويشان نزديك من سرلشگر از آذربايجان تا جنوب فرار كرد. احمدي: همان سرلشگر «معيني»؟ علوي: (خنده) بله، نخواستم بگم.» (صص 7-236)
در مورد درباريان پهلوي نيز بزرگ علوي نمونهاي را ذكر ميكند كه شنيدني و تأمل برانگيز است.: «يك آدم ديگر هم در اين مدرسه معلم بود به نام «بسيجي» كه با برادر او و قبلاً اسمش را گفتم كه «هومن» شده بود و در شيراز هممنزل بوديم، از آن شيادها يعني جرثومه اصنع فصح يعني معجون شنيعترين فسادها بود مثل بچهبازي و نميدانم كثافت و بعد همين آدم رفت تا معاون وزير دربار شد.» (ص144) البته اگر اسامي انبوهي از سرسپردگان قدرتهاي بيگانه و وابستگان به شبكه فراماسونري را نيز در نظر داشته باشيم بهتر ميتوان راجع به ماهيت دستگاه حكومتي پهلوي قضاوت كنيم.
موضوع ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جاي دقت و تأمل دارد، نقش «مصطفي فاتح» و تلاش او براي جذب طيف روشنفكر به سوي سياستهاي انگليس است. فاتح به عنوان يك كارمند عاليرتبه ايراني شركت نفت انگليس و ايران، قطعاً به دليل وابستگيهاي فرهنگي و سياسي به انگليس در چارچوب برنامههاي اين كشور در پي صيد نيروهاي تحصيلكرده و به خدمت گرفتن آنان در جهت منافع بريتانيا عمل ميكرده است و در اين اقدام خود، از پشتكار و دقت نظر لازم نيز برخوردار بوده است: «ما تازه با صادق هدايت، مجتبي مينوي، مسعود فرزاد، رضوي، مينباشيان و نوشين گاهي بعدازظهرها توي كافهاي در لالهزار در باغي مينشستيم... فكرش را بكنيد كه مصطفي فاتح بزرگترين كارمند ايراني شركت نفت كه 20-10 نفر انگليسي زير دستش كار ميكردند، ميآمد پهلوي ما چلغوزها مينشست... فاتح روزهاي جمعه ما را در خانهاش دعوت ميكرد، به ما مشروب ميداد و موسيقي و صفحات خيلي عالي داشت و ميگذاشت. كتابخانه خيلي عالي داشت. يك عكس بزرگ زرتشت را در كتابخانهاش زده بود و اينها را جمع ميكرد. ما هم كه خودمان را طرفدار ايران باستان ميدانستيم، من او را دوست داشتم.» (ص135)
اگر اين نكته را در نظر داشته باشيم كه اساساً دميدن در شيپور باستانگرايي به قصد زدودن دين اسلام از جامعه، يكي از مهمترين سياستهاي انگليس در پي روي كارآوردن رضاخان بود، آنگاه نقش افرادي مانند فاتح را در چارچوب اين سياست، ميتوان از خلال توضيحات بزرگ علوي به نحو بهتري دريافت. اگرچه بزرگ علوي در سال 1316 در قالب گروه 53 نفر به زندان افتاد و به هر تقدير برچسب تفكرات و فعاليتهاي ماركسيستي بر پيشاني وي چسبيد، اما حتي اين مسئله نيز باعث نشد فاتح دست از تلاش براي جذب وي بردارد و لذا بلافاصله پس از سرنگوني رضاخان و فرار وي، اقدامات خود را در اين زمينه آغاز كرد: «وقتي كه اوضاع رضاخان بهم خورد و داشت ميرفت، يكي از اولين كساني كه به ديدن من به زندان آمد «نوشين» بود. نفر اول «مصطفي فاتح» بود. وقتي «رضا سميعي» رئيس شهرباني شده بود، فاتح آمد به من گفت، تو هم مرخص ميشوي.» (ص 178). پس از آزادي از زندان نيز فاتح همچنان ارتباط خود را با او حفظ ميكند: «مثلاً وقتي ميديدم كه مصطفي فاتح با اتومبيلش ميآمد به خانه ما و به ديدنم و چند ساعت مينشست و با هم صحبت ميكرديم، خوشحال ميشدم.» (ص240)
اما نقش اصلي فاتح زماني بيشتر نمايان ميگردد كه وي با گردآوردي نيروهاي جوان تحصيلكرده و متمايل به چپ، تلاش ميكند آنها را به مراكز انگليسي وصل كردند و مسير زندگي آنها را به سمت و سويي ديگر بكشاند: «مسئله عمده پيدا كردن كار بود. به چند جا سر زدم... در همين ضمن، سروكله مصطفي فاتح پيدا شد. مصطفي فاتح يك شب ما را به خانهاش دعوت كرد. در اين شب ايرج اسكندري، رادمنش، دكتر بهرامي و برادر دكتر بهرامي و ميس لمبتون هم بود.» (ص241) اشخاصي كه در اينجا نام برده شدند از جمله مهمترين اعضاي بعدي جزب توده به شمار ميآيند. ازجمله رادمنش كه نزديك به ربع قرن، دبيركلي اين حزب را برعهده داشت. بنابراين ميتوان پنداشت كه انگليس در آن برهه به دقت نيروهاي سياسي و تحصيلكرده را زير نظر داشته است، بويژه آن كه در جلسه مزبور خانم لمبتون نيز حاضر بوده است. در همين جلسه، بزرگ علوي به پيشنهاد خانم لمبتون، به عنوان مسئول بررسي اخبار جنگي راديو متفقين، به كار در «ويكتوري هاوس» مشغول ميشود و اين مسئله البته از نگاه دوستان و همراهان سياسي وي نيز با اهداف خاصي مورد تأييد قرار ميگيرد: «من براي قبول چنين كاري با دوستانم صحبت كردم و آنها هم تأييد كردند. بنابراين اين خاصيت من است كه از اول و بعدها شما خواهيد ديد، توي «ويكتوريهاوس» كار ميكردم و عضو حزب توده هم بودم.» (ص244)
به طور كلي در خاطرات بزرگ علوي بخوبي ميتوان تلاش مستمر عوامل انگليس را براي جلوگيري از شكلگيري مراكز سياسي و فرهنگي متمايل به شوروي ملاحظه كرد و در واقع نوعي رقابت شديد، اما پنهان در اين برهه از زمان ميان آنها در جريان است. اين مسئله در قضيه شكلگيري روزنامه مردم كاملاً خود را نشان ميدهد: «ما ميخواستيم كه به هر وسيلهاي شده، يك روزنامه داشته باشيم... بالاخره به فاتح متوسل شديم... البته با انتشار روزنامه «مردم» ضدفاشيستي، هم روسها و هم انگليسيها علاقهمند بودند... خب، ما مجبور شديم براي اين روزنامه يك شركتي تأسيس بكنيم، شركتي كه قسمت عمده سهام آن را «فاتح» ميتوانست بدهد و ما كه پولي نداشتيم.» (ص244)
اين مسائل در زماني ميگذرد كه انگليس و شوروي داراي يك دشمن مشترك به نام آلمان نازي تحت رهبري هيتلر بودند و همچنان در حال جنگ با آن در جبهههاي مختلف به سر ميبردند؛ بنابراين، اتفاق نيروهاي ضدفاشيست در ايران نيز امري طبيعي و مطابق با شرايط زمانه به نظر ميرسد. اما در همين حال نيز، انگليسيها از آن كه روال امور در ايران به دست رقيب بعديشان بيفتد، نگران بودند و از طريق عوامل داخلي خود سعي در كنترل مسائل داشتند: «مردم طرفدار آلمانها بودند و ميخواستند آلمانها در جنگ پيروز شوند. در چنين شرايط و جو، روسها و انگليسها و دولت علاقهمند بودندكه يك چنين روزنامهاي به وجود بياد. اما، ميخواستند كه اين روزنامه در دست خودشان باشد نه در دست چپها. فاتح در اين شركت تجاري شريك بود و بنابراين حق داشت كه عضو هيئت تحريريه اين روزنامه باشد.» (ص245) به هر حال جاي شكي نيست كه فاتح به نمايندگي از انگليس هرآنچه را كه در توان داشت براي جذب نيروهاي چپ و تحت كنترل داشتن آنها به كار گرفت، ولي در رسيدن به هدف خود موفق نشد و سرانجام با تشكيل حزب «همرهان» در صدد برآمد تا يك قطب و مركز قوي را در مقابل نيروهاي چپ به وجود آورد.
حال در همين جا بد نيست اشارهاي نيز به اظهارنظر بزرگ علوي در مورد خانم لمبتون داشته باشيم. وي با انتقاد از نگاه بدبينانه مردم ايران به انگليس ميگويد: «اين ايرانيها گويا هركس انگليسي بود، ميگفتند كه جاسوس انگليس است. «ميسلمبتون» استاد دانشگاه بود، جاسوس يعني چه؟» (ص241) وي سپس در جاي ديگر، نظر خود را اينگونه راجع به خانم لمبتون بيان ميدارد: «خانم لمبتون يك دانشمند بود. ايرانشناس بود و اگر در آن زمان هنوز استاد دانشگاه نبود، اما بعدها استاد شد... او تنها كسي بود كه در آن زمان تمام گزارشهاي كنسولگريهاي انگليس در ايران را در اختيار داشت و انگليسيها كه هميشه با مالكين محلي سر و كار داشتند، از روي اين اسناد توانست يك كتاب علمي جالبي بوجود بياره.» (ص259)
طبيعتاً با توجه به اسناد و اطلاعاتي كه راجع به خانم لمبتون موجود است، اين نحوه قضاوت بزرگ علوي راجع به ايشان را بايد به دور از واقعيت دانست. البته شايد بتوان از يك لحاظ با بزرگ علوي در عدم اطلاق لفظ «جاسوس» بر خانم لمبتون همراهي كرد، چرا كه جاسوس در واقع به نيرويي خودي گفته ميشود كه براي بيگانگان خدمت ميكند و در ازاي آن از امتيازاتي برخوردار ميگردد. لذا از آنجا كه خانم لمبتون يك ايراني نبود كه در خدمت سرويسهاي اطلاعاتي بريتانيا قرار گرفته باشد، به اين معنا نميتوان وي را جاسوس دانست، اما آنچه بزرگ علوي اظهار ميدارد، فراتر از اين مسئله است؛ چرا كه ايشان خانم لمبتون را صرفاً در قالب يك نيروي دانشگاهي و علمي مورد لحاظ قرار ميدهد. البته در اين كه خانم لمبتون در آن دوران با جديت مشغول بررسي و شناخت جامعه ايران از جنبههاي اعتقادي، سياسي، فرهنگي و اقتصادي بوده است شكي نيست، اما در اين نيز ترديدي وجود ندارد كه تمامي يافتههاي اطلاعاتي وي، به صورتي كاملاً مؤثر و سازمان يافته در خدمت اهداف و مقاصد استعمارگرانه و سلطهطلبانه دولت انگليس قرار داشته است. اين مسئله را حتي بخوبي از اظهارات خود بزرگ علوي مبني بر اين كه كليه كنسولگريهاي انگليس تمامي يافتهها و مدارك خود را از سراسر ايران در اختيار وي قرار ميدادهاند ميتوان فهميد. از همين جا، رتبه و جايگاه خانم لمبتون در دستگاه ديپلماتيك انگليس – با توجه به نوع كاركرد و نقش و تأثيري كه اين دستگاه در آن زمان در كشور ما داشت – معلوم ميشود.
نگاهي به خاطرات آقاي ابوالحسن ابتهاج نيز ميتواند به شناخت نقش و جايگاه خانم لمبتون و تصحيح برخي قضاوتها راجع به وي كمك كند: «خانم لمبتون كه در زمان بولارد يكي از اعضاي بانفوذ سفارت انگليس در تهران بود و بيش از حد در امور داخلي ايران دخالت ميكرد، از هژير پشتيباني مينمود. خانم لمبتون همه كاره بولارد بود و همه براي آشنايي با او تلاش ميكردند. لمبتون زبان فارسي و تاريخ ايران را خوب ميدانست و به بسياري از نقاط ايران سفر كرده بود. من با دخالتهايي كه او در امور داخلي ايران ميكرد مخالف بودم و به همين جهت به او اعتنايي نميكردم در حالي كه اشخاصي مثل هژير به جاي اين كه دست اين گونه افراد را از دخالتهاي بيجا در امور ايران كوتاه كنند، ميكوشيدند به آنها نزديك شوند و آنها را راضي نگهدارند.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، پاكا پرينت لندن، ص206) بيترديد با توصيفي كه آقاي ابتهاج از موقعيت خانم لمبتون ارائه ميدهد، به هيچ رو نميتوان وي را در حد يك نيروي ساده سفارت يا يك عنصر محقق دانست. تصريح بزرگ علوي بر ناراحتي خانم لمبتون از مراجعه مكرر شخصيتهاي ايراني به وي براي معرفي آنها به منظور تصدي پست نخستوزيري يا وزارت (ص 260 ) و همچنين بيان اين كه «اگر گاهي وزيران انگليس به ايران ميآمدند، وردست آنها بود» و يا «البته در زمان جنگ تمام كساني كه در خارج كار ميكردند، ميبايستي اطلاعات خودشان را به دولت خودشان بدهند» جملگي حاكي از آن است كه خانم لمبتون از موقعيت بسيار برجستهاي برخوردار بوده است و چنين موقعيتي جز در سايه ارتباط وي با دستگاههاي اطلاعاتي و استعماري انگليس، و تلاش بيوقفه او براي كسب اطلاعات متنوع از سراسر ايران به منظور بسط نفوذ و تسلط انگليس بر آن، براي ايشان فراهم نيامده بود.
موضوع ديگري كه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه ميكند آشنايي وي با صادق هدايت و شكلگيري يك حلقه ادبي با محوريت انديشههاي باستانگرايي و البته بشدت ضدديني است: «من كتاب «پروين دختر ساسان» را برداشتم و خواندم... كتاب [پروين دختر ساسان] چيز ديگري بود و مسئله ديگري را مطرح كرده بود و اين كه چقدر عربها و اسلام به ايران ضرر رساندند... گفتم: آقاي هدايت من به شما ارادت دارم و «پروين دختر ساسان» را خواندهام و با موضوع آن موافقم و خوشم آمد... گمان ميكنم اين برخورد با «صادق هدايت» در سال 1309 بود كه تازه به ايران برگشته بود. از آن زمان تا سال 1316 كه من به زندان افتادم، هر روز و يا گاهي هرجمعه با او هم صحبت بودم.» (صص165-164). بنابراين به نظر ميرسد همانگونه كه بزرگ علوي در غرب تحت تأثير عوامل محيطي و به دليل تجزيه و تحليل نكردن درست مسائل، نگاهي منفي به اسلام پيدا كرده بود، همين نوع نگاه البته با شدتي بسيار بيشتر در صادق هدايت نيز بروز يافته بود به طوري كه به گفته بزرگ علوي، هدايت «تحمل تملق و مجيزگويي از اسلام را نداشت، ميلرزيد و نميتوانست خودش را [كنترل] كند و گفتم در حضور زنها فحشهاي ركيك ميداد.» (ص166)
اما نكتهاي كه در چارچوب فعاليتهاي ادبي و فرهنگي حلقه «هدايت» بايد به آن توجه شود، حمايت مالي تقيزاده، عنصر شناخته شده فراماسونري از اين فعاليتهاست. به اين ترتيب ميتوان به چرخه و مكانيسمي دست يافت كه عوامل مختلف در كنار يكديگر قرار گرفته بودند و حركتي جدي و پرشتاب را عليه فرهنگ اسلامي جامعه دنبال ميكردند: «همان طور كه گفتم مركز توجه ما گذشته ايران و دوران باستان بود. آثاري كه در زبان خارجي با وضع ايران جور درميآمد، اينها را صادق هدايت تشويق ميكرد كه برويد و بخوانيد، ترجمه كنيد، بنويسيد، يك كاري انجام بدهيد... صادق هدايت من را وادار كرد تا «حماسه ملي ايران» يعني Das Iranische Nationalepose نوشته «نولدكه» را از آلماني به فارسي ترجمه كنم... كتاب حماسه ملي ايران به خرج «تقيزاده» كه در آن زمان وزير دارايي بود به چاپ رسيد. يعني ايشان با يك بازرگان ايراني سرمعامله ترياك قرار گذاشته بود كه دو هزار پوند در اختيار تقيزاده بگذارد و او اين پول را براي كارهاي فرهنگي خرج بكند. از اين دو هزار پوند، مبلغ 300 تومان آن به من رسيد، خيلي پول بود.» (صص175-174) مسلماً با توجه به موقعيت و ارتباطات تقيزاده با محافل مختلف داخلي و خارجي، اين مبلغ تنها بخشي از سرمايه در اختيار او براي «كارهاي فرهنگي» به شمار ميآمده است و با استناد به اين سخن بزرگ علوي ميتوان تصور كرد كه امثال تقيزاده چه نقش بزرگي در آن دوران براي ترويج باستانگرايي و زدودن روح مذهبي از جامعه ايفا كردهاند.
اما مهمترين بخش خاطرات بزرگ علوي را كه در واقع بخش اعظم زندگي وي را نيز در برميگيرد، بايد پيوستن وي به حوزه تفكري سوسياليسم و سپس عضويت در حزب توده و گرفتار آمدن در تبعات سياسي اين عضويت، دانست. بزرگ علوي، سرآغاز اين فصل از زندگي خود را چنين توصيف ميكند: «فرخي يزدي كه در آن زمان وكيل مجلس [شوراي ملي] بود، نطق آتشيني در مجلس ايراد كرد و ميخواست ثابت كند كه اين قانون يعني تأسيس بانك زراعتي تنها به سود مالكين بزرگ تمام ميشود... وقتي هياهوي نمايندگان مجلس درگرفت، يكي از آنها يعني يكي از دست نشاندگان شاه به پشت تريبون رفت و با پسگردني او را بيرون انداخت... من از اين حادثه به اندازهاي وحشت كردم و تحريك شدم كه وقتي از مجلس به منزل برميگشتم، در مسير راه با دكتر «اراني» روبرو شدم- او را در آلمان ديده بودم و ميدانستم كه از دوستان برادرم است- تمام آنچه را كه ديده بودم جزء به جزء براي دكتر اراني شرح دادم... آن روز گفت: گاهي پيش من بياييد تا با هم در اين زمينهها صحبت كنيم. از همين رفتن به خانه دكتر «اراني» زندگي سياسي من بدون اين كه خود بخواهم آغاز شد و من را به زندان، تبعيد، دربدري، بيخانماني، عزيمت، يأس و سرخوردگي كشاند.» (صص152-150)
بيترديد اينگونه سخن گفتن و اظهار نظر درباره يك عمر فعاليت سياسي، حاكي از پشيماني شديد از راه پيموده شده طي اين دوران طولاني است. در واقع بزرگ علوي را نه تنها بايد فردي دانست كه ناخواسته به يك حوزه فكري خاص در امور سياسي پيوست، بلكه به نظر ميرسد اگر شخصيتي چون دكتر اراني برسر راه وي قرار نميگرفت و آن شيفتگي نسبت به اين شخصيت كه خود در خاطراتش از آن ياد ميكند (ص 147) در وي به وجود نميآمد، اساساً هيچگاه قدم به حوزه سياست نميگذارد و تمام وقت و انرژي خود را در زمينههاي فرهنگي و ادبي مصروف ميداشت و چه بسا هرگز ناچار از تحمل سالها زندان و تبعيد و دربدري و در نهايت سرخوردگي نميشد.
اما پيش از آن كه به مسئله عضويت بزرگ علوي در حزب توده بپردازيم، جا دارد به چگونگي شكلگيري گروه معروف به 53 نفر كه از جمله نكات ارزنده در اين خاطرات به شمار ميآيد، به عنوان مقدمهاي بر آن بحث نگاهي بيندازيم. بزرگ علوي به صراحت بر اين نكته اصرار ميورزد كه اين گروه اساساً تا قبل از دستگيري، وجود خارجي نداشته و در واقع ساخته و پرداخته «سرپاس مختاري» بوده است: «مختاري ميخواست به رضاخان بفهماند كه اگر من نبودم، اينها تيشه به دستگاه سلطنت تو ميزدند، من يك حزب كمونيستي آراسته و با تشكيلات منظم را توقيف كردم و اينها بايستي مجازات شوند.» (ص218). البته در اين كه برخي از اعضاي اين گروه قبل از دستگيري با يكديگر ارتباطاتي داشته و فعاليتهايي ميكردهاند، شكي نيست اما همان گونه كه بزرگ علوي خاطرنشان ميسازد، اين جمع پنجاه و سه نفري، به هيچ وجه در ارتباط ارگانيك و تشكيلاتي با يكديگر قرار نداشتند و نقش سرپاس مختاري در شكلدهي به آن، كاملاً محرز است. براي روشنتر شدن اين مسئله بد نيست نگاهي به خاطرات نورالدين كيانوري نيز داشته باشيم. همانگونه كه ميدانيم، دكتر مرتضي يزدي از جمله افراد گروه 53 نفر بود كه البته بعدها به واسطه همين سابقه، به عضويت شوراي مركزي حزب توده نيز درميآيد. اما صحبتهاي كيانوري حاكي از آن است كه وي به هنگام دستگيري به عنوان يكي از اعضاي گروه 53 نفر اساساً اطلاع و آگاهي چنداني از كمونيسم و سوسياليسم نداشته است: «هنگام آمدن او به ايران، مرتضي علوي- برادر بزرگ علوي كه در شوروي از بين رفت- به وسيله يزدي نامهاي براي دكتر اراني ميفرستد و اين نامه هنگام بازداشت اراني به دست شهرباني ميافتد و دكتر يزدي، كه كوچكترين شركتي در فعاليت سياسي گروه نداشته دستگير ميشود. او در زندان نيز كمترين علاقهاي به بحث سياسي نداشته و از قول او حكايت ميكنند كه پيش از محاكمه ميگفته: من حتماً آزاد خواهم شد؛ اگر آزاد شدم كه خداحافظ، اگر محكوم شدم به من بگوييد كمونيسم چيست!» (خاطرات نورالدين كيانوري، انتشارات اطلاعات، ص 392)
بنابراين بايد گفت اين اقدام حكومت رضاخان كه در واقع براي مبارزه با «عقايد و فعاليتهاي اشتراكي» صورت گرفت از آنجا كه مبناي غلط و نادرستي داشت، نه تنها به هدف خود نرسيد بلكه با شكلدهي به سابقه مبارزاتي و تشكيلاتي افرادي كه اساساً قصد و انگيزهاي براي گام نهادن در اين مسير نداشتند، مبنا و پايهاي براي شكلگيري فعاليتهاي گستردهتر در اين زمينه بنا نهاد.
نكته ديگري كه بزرگ علوي برآن تأكيد ميورزد، نقش عبدالصمد كامبخش در لو دادن افرادي به عنوان اعضاي گروه 53 نفر و همچنين اقدامات بعدي وي در قالب يكي از اعضاي كميته مركزي حزب توده است. به طور كلي كامبخش از جمله افرادي به شمار ميآيد كه بحثهاي بسياري حول شخصيت سياسي وي به لحاظ وابستگي عميق به شوروي وجود داشته و دارد. از نظر بزرگ علوي هيچ شك و شبههاي در اين كه كامبخش عامل لو رفتن اعضاي گروه 53 نفر بوده است وجود ندارد و بويژه توصيف وي از حالت كامبخش در دادگاه كه آن را به «سوسك» تشبيه كرده و در مقابل، سينه سپر كردن دكتر اراني در هنگام قرائت دادخواست توسط دادستان (ص 221)، حكايت از نقش قطعي كامبخش در اين زمينه دارد. اما گذشته از اين مسئله، آنچه در خاطرات بزرگ علوي ميتواند عبرتانگيز باشد، نحوه برخوردي است كه به هنگام تأسيس حزب توده و ورود كامبخش به كادر كميته مركزي آن با فشار روسها، از سوي ديگر اعضاي اين حزب صورت گرفت. بنا به گفته بزرگ علوي - و همچنين غالب اعضاي حزب توده- در همان زمان تقريباً تمامي سران حزب توده نگاهي كاملاً منفي به كامبخش داشتند و حتي ابتدا از پذيرش وي به كميته مركزي خودداري كردند، اما هنگامي كه فشار و بلكه دستور حزب كمونيست شوروي و در واقع يك اراده خارجي بر ورود اين فرد به حزب توده قرار گرفت، همگي به دلايل مختلف و به عبارت بهتر با توجيهات گوناگون، اين مسئله را پذيرفتند و از خود واكنش متناسب ارائه ندادند. حتي بزرگ علوي كه مدعي است در ابتدا به هيچ وجه حاضر به پذيرش اين مسئله نبوده و تهديد به استعفا نيز كرده است به محض برخورد با توجيهات دوستانش، از موضع خود عقبنشيني و به وضعيت موجود تمكين ميكند: «بعد از دو ماه آمد و ديديم كه كامبخش پيدايش شده و نه به عنوان يك تودهاي عادي... بعد شنيدم كه در كميته مركزي هم هست. به رادمنش گفتم: رادمنش اين چيه؟ او گفت از من كاري برنيامد. گفتم: يعني چه از تو كاري برنيامد؟ گفت: كار دست آنهايي است كه بايد باشد. گفتم: يعني روسها. گفت: بله، صبر كن و درز بگير اين را. صبر كن تا موقعش برسه. گفتم من استعفا ميدهم... رادمنش گفت: اين كار را نكن. اگر تو اين كار را بكني به تو ميچسبانند كه انگليسيها گفتند. اين صلاح تو نيست و من در حزب ماندم... ايرج اسكندري گفت: آقا، باشه از او كاري برنمياد، ما كه آنجا هستيم و ما نميگذاريم كه دست او باشه. اين بزرگترين نظر اسكندري، واقعيات تاريخي حاكي از آن است كه نه تنها كامبخش توانست خط خود را در حزب توقيت كند بلكه موفق به گسترش و تعميق آن نيز شد و ديگر اعضاي حزب را كه چه بسا به اندازه او در آن زمان داراي وابستگيهاي سياسي به بيگانه نبودند، به اين مسير كشانيد و در عمق آلودگي تبعيت از بيگانگان و تبديل شدن به مجري فرامين آنها و زير پا نهادن منافع ملي به بهاي حفظ منافع ديگران، فرو برد. بزرگ علوي اگرچه پس از دهها سال از اين واقعه، اظهار تأسف شديد و حسرتباري از عدم اجراي تصميم آن زمان مبني بر ترك حزب توده ميكند، اما اينك اين تأسف و حسرت چه سودي در بر دارد؟ به هر حال تجربه تلخ بزرگ علوي براي تمامي دستاندركاران امور سياسي اين درس و عبرت بزرگ را به همراه دارد كه وابستگي به بيگانه و نگاه به بيرون، هرچند در ابتدا اندك و ضعيف باشد، اما بتدريج ميتواند به شرايطي بينجامد كه چارهاي جز در خدمت بيگانه بودن در پيش روي آنان قرار ندهد.
تهي شدن چنين نيروهايي از انگيزههاي مبارزاتي و قرار گرفتن آنها در جهت تأمين منافع شخصي در چارچوب فعاليتهاي حزبي، از جمله عوارضي است كه وابستگي به بيگانه در پي دارد. نه تنها در خاطرات بزرگ علوي، بروز اينگونه حالات و روحيات در اعضاي كميته مركزي حزب توده مورد توجه قرار گرفته، بلكه در اكثر خاطرات اعضاي اين حزب، ميتوان بوضوح نبرد برسر قدرت يا كسب امتيازات ويژه و رفتارهاي مشابه را بويژه به هنگام حضور رهبريت حزب در خارج كشور مشاهده كرد. در اين زمينه آنچه در خاطرات بزرگ علوي جلب توجه ميكند، تفاوت ميان رفتار دكتر بهرامي هنگامي كه هنوز يك نيروي ملي- اگرچه با تفكرات سوسياليستي- به شمار ميآمد با زماني است كه حزب توده در منجلاب وابستگي به شوروي غرق شده بود: «دكتر بهرامي را خيلي شكنجه دادند. شب تا صبح شكنجه و سه روز به او گرسنگي دادند و آثار [نامفهوم] او چيزي نداشت كه بگه. تنها ميتوانست بگويد كه با دكتر اراني دوست بود. از او چيزي در نياوردند. من اين موضوع را از اين جهت ميگويم كه همين دكتر بهرامي وقتي بعدها حزب توده لو رفت ... آمد پشت راديو و به طور مفتضحي تمام تقصيرها را به عهده خودش گرفت و توصيه كرد [به اعضاي حزب] كه هر چه داريد بگوييد و نفرتنامه بنويسيد و مرخصتان كنند. اين نشان داد كه اين مرد آهنين، در اين دوره از موم هم نرمتر شده بود يعني وقتي ايمانش را در بيست سال بعد از دست داده بود، ديگر تحمل هيچگونه زجر و مصيبت و دردي را نداشت.» (ص211-212)
اين ماجرا مربوط به زماني ميشود كه دكتر بهرامي سمت دبير كلي حزب را در ايران برعهده داشت و بدين لحاظ از اطلاعات درون سازماني گستردهاي برخوردار بود كه همگي را در اختيار رژيم شاه قرار داد. به گفته كيانوري نيز دكتر بهرامي بلافاصله پس از دستگيري اقدام به لو دادن محل اعضاي حزب كرد: «دكتر بهرامي منزل دو نفر را ميدانست و بلافاصله بعد از دستگيري اين دو محل را نشان داد. يكي منزل امانالله قريشي – كه در آن زمان مسئول كميته ايالتي تهران بود- و ديگري منزل مهندس علوي. خلاصه بهرامي- كه دبير كل حزب در ايران بود- هر اطلاعي كه از گذشته و حال خود داشت، داد.» (ص346) علاوه بر وي دكتر مرتضي يزدي و همچنين نادر شرميني از اعضاي بلندپايه حزب نيز نه تنها پس از دستگيري اطلاعات خود را در اختيار رژيم قرار دادند، بلكه اقدام به همكاريهاي گسترده نيز با آن كردند كه در خاطرات اعضاي حزب مضبوط است. به هرحال آنچه از حزب توده پس از دستگيري گسترده اعضاي آن در ايران در فاصله سالهاي 32 الي 34 باقي ماند، جز يك هسته وابسته مسلوبالاراده در خارج كشور و تحت نظارت و اختيار حزب كمونيست شوروي نبود و همين مسائل دلزدگي شديد بزرگ علوي را از اين حزب به وجود آورد. توصيف وي از وضعيت حزب و اعضاي آن در خارج كشور، روشنگر بسياري از مسائل است: «اول آنكه شور و هيجاني كه من در ابتدا داشتم، تدريجاً در اثر سير حوادث آلمان و اروپا و شوروي، اينها در من نشست كرده بود. اين دوره اول بود كه من همه چيز را به حساب رنگين و خوب و خوشور ديدم. بعد، وضع داخلي حزب توده كه در دو پلنومشان به اصطلاح شركت كردم و چطور اينها به جون همديگر افتاده بودند و فقط راجع به كار و زندگي و منزل و كي بهتر داره يا بدتر داره، بحث ميشد و گاهي هم خط روي كارهاي ناشايسته يكديگر ميكشيدند. مثلاً در اين كنفرانسها هيچوقت معلوم نشد كه اين كامبخش تا چه اندازه در اين دسته 53 نفر دخالت داشته، اين مسائل اساسي گاهي پردهپوشي ميشد. سوم اين كه پس از چندين سال توقف در آلمان در محيط دانشگاه و ديدن كساني كه اصلاً مدرسه متوسطه نديده بودند و كساني كه يك وكيلباشي در ايران بودند، در اثر همكاري با پليس اين كشور، درجه دكترا گرفتند، آن هاله تقدس شكست و من به حدي از اين وضع بيزار شده بودم كه ميكوشيدم خودم را از اين هچل نجات بدهم.» (صص318-317)
رقابتها و تضادهاي دروني حزب توده تا پس از انقلاب نيز ادامه يافت و از طرف ديگر وقوع انقلابي با شكوه توسط مردم مسلمان ايران كه فرياد استقلال و آزادي را سرميدادند و موفق به سرنگوني رژيم وابسته پهلوي شده بودند نيز نتوانست قيد و بندهاي وابستگي سياسي و حزبي و عقيدتي را از پاي اين حزب باز كند و اعضاي آن همچنان در روند وابستگي، به مسير خود ادامه دادند. در چنين شرايطي، كنار زده شدن ايرج اسكندري از دبير اولي حزب و جانشيني كيانوري به جاي وي به دستور حزب كمونيست شوروي، تضاد در كادر رهبري اين حزب را تشديد كرد. بزرگ علوي ماجراي كنار گذارده شدن اسكندري را به نقل از خود وي اينگونه بيان ميكند: «از او پرسيدم كه بركناري تو از رهبري [دبير اولي حزب] چگونه بوده است؟ گفت: به مناسبت تشكيل كنفرانسي از سران احزاب كمونيست در بلغارستان، در آنجا بودم و با «پاناماريف» نشستي داشتم... در اين گفتگو با «پاناماريف» هيچ صحبت از بيوفايي و بيلطفي نبود. در جلسه هيئت اجرائيه [حزب توده] غلام يحيي دانشيان، مخالف جدي كيانوري، ناگهان كاغذي از جيب درآورد كه ايرج بركنار شود و كيا سركار بيايد...» (ص366-365)
البته اسكندري براي اين بركناري، اقدام به دليل تراشي ميكند كه قابل قبول نيست: «اينها حرفهاي ايرج است كه ميگويد: نيروهاي شوروي در مرز آماده هجوم به ايران بودند. پس ضرورت ايجاب ميكرد كه كسي نقشه آنها را اجرا كند و زمام امور حزب توده را در دست گيرد و در صورت لزوم اداره قسمت اشغال ايران توسط شوروي را در دست داشته باشد. ايرج اسكندري اقرار كرد كه او براي اينگونه مأموريتها آمادگي ندارد.» (ص366)
همانگونه كه ميدانيم اگرچه در آن هنگام بويژه از سوي دستگاههاي تبليغاتي غربي، بر خطر نفوذ و تسلط كمونيسم برايران تأكيد بسياري ميكردند، اما انقلاب اسلامي با برخورداري از پشتوانه عظيم معنوي و مردمي، از چنان قدرت و صلابتي برخوردار بود كه به هيچ رو اجازه مداخله بيگانگان در امور كشور را نميداد. بعلاوه، وضعيت ژئوپلتيك منطقه نيز از چنان حساسيتي برخوردار بود كه مداخله نظامي روسها و اشغال بخشي از خاك ايران را بكلي منتفي ميساخت. بنابراين به نظر ميرسد آنچه اسكندري دراين زمينه بيان داشته، جز تلاش براي پرده كشيدن بر چهار دهه وابستگي خود به بيگانگان نبوده است. حتي اقدام نافرجام او براي تشكيل «حزب دمكراتيك مردم ايران» نيز اگرچه با ادعاي استقلالطلبي از روسها صورت گرفت (ص 378) اما جز يك رقابت با كيانوري به شمار نميآمد و عري از جوهره واقعي استقلالطلبي بود.
به طور كلي خاطرات بزرگ علوي را بايد تجربهها و آموزههاي زندگي شخصي دانست كه در پايان مسير حركت سياسي خود، جز پشيماني و حسرت در كولهبار ندارد.
خاطرات وي كه حيات سياسي خود را برمبناي شور و شوق اوليه و فضاي فريبنده سالهاي نخست دهه 20 با حزب وابسته توده گره زد، هشداري است براي تمامي آنها كه در مسير سياست قدم برميدارند. براستي كه در دنياي ما عبرتها فراوانند، اما آيا عبرت گيرندگان نيز فراوانند؟ این مطلب تاکنون 5853 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|