نيمنگاهي به كتاب «زرد» مدرس | در آن باغي كه دارد جلوهي طاووس هر زاغي همان بهتر كه زير بال و پرباشد سربلبل
«به استثناي 684 نفر كه اصولاً و فروعاً، عملاً، قاصراً و مقصراً يا سياستاً يا كتباً در تمام مملكت ايران موافقت با قرارداد كردند باقي تمام ملت ايران يا قالاً ياحالاً مخالف با قرارداد بودند. 684 نفر بودند در تمام ايران كه در كتاب بنده اسامي و عملياتشان ثبت است.» (نقل از نطق تاريخي مدرس در جلسهي 5 يكشنبه 25 ذيقعده 1335 مطابق با 9 اسد 1300 دورهي پنجم)
(من گويم اسامي اين 684 نفر را با عملياتشان ضبط كردهام كه اگر يك مجلس شوراي ملي برپا شود و يك حكومت ملي پيدا شود اينها را محاكمه كند و ...» (نقل از همان نطق)
«آنچه من توانستم تعداد كرده و ضبط كنم در تمام ايران كاركنهاي قرارداد (1919) هشتصدنفر بودند كه در كتاب زردي كه بعد از مردن من منتشر ميشود اسم آنها نوشته شده است.» 1 (نقل از نطق تاريخي مدرس در دورهي ششم مجلس شوراي ملي)
«تمام شبها وقتي آقا فراغتي پيدا ميكرد، با هم به تنظيم و تدوين كتاب زرد ميپرداختيم، گاهي آقا محمدحسين مدرسي هم در اين كار شركت داشت.» 2 (نقل از يادداشتهاي دكتر سيدعبدالباقي مدرس به نام «همراه پدر»
«... شما وظيفه و قدرت داريد كه جريان كتاب زرد جدتان را پيگيري كنيد و اين كتاب را هر كجا هست پيدا كنيد. حقير اطلاع كامل از تحرير و تأليف اين كتاب دارم چون در كار آن بودهام. امروز همه فاميل چشم اميدشان به شما است و شما در اين مورد مانند ديگر كارهايتان موفق خواهيد بود.» (نقل از نامهي دكتر محمدحسين مدرس3 به نگارنده، مورخهي مهرماه 1351)
«به طوري كه آقاي حائريزاده نمايندهي مجلس شوراي ملي و آقاي رسا كه مدير روزنامه قانون و از طرفداران مدرس بود اظهار ميدارند وجود چنين كتابي مسلم است و بارها آقاي دكتر (م) اظهار ميداشتند كه آن را يكي از مأمورين شهرباني به ايشان فروخته است.» 4 (نقل از صفحهي 358 كتاب مدرس شهيد نابغه ملي ايران)
نگاه كنيد به مقدمهي كتاب زرد، ژرف نگران انديشمند را توان ديگر داد تا در عمق علم تاريخ بيانديشند و اين مرآت حيات انسانها را در مقام و قراري ديگر بازيابند. 5
بصيرت در تاريخنگاري
«مورخ تا بصيرت پيدا نكند اگرهم تاريخ بداند از جزر و مد آن درك صحيحي ندارد، تاريخ علم است و هر علمي بدون تعمق در فلسفه آن اگر خطرناك نباشد، حداقل بيحاصل و معيوب است، سزاوار نيست كه بدون فهم و درك قابل يقيني از تاريخ درباره آن قضاوت و اظهار نظر كنيم، مفاسد و معايب اجتماعي در ميدان حيات و روابط جوامع، عوامل نوعي دارند. اين عوامل نوعي را تاريخ بما ميشناساند تا در راه حيات از مفاسدشان برحذر و از محاسنشان بهرهمند گرديم.» 6
به عقيده مدرس تاريخ علمي است كه داراي اصول و قوانين دقيق و غير قابل تغيير است. او درك نادرست از تاريخ را براي مورخ و در نتيجه جامعه بسيار خطرناك ميداند. اعتقاد او بر اين است كه عدم شناخت نوع مفاسد اجتماعي و عوامل پديدآورندهي آن براي حيات هر جامعهاي خاموش نمودن چراغ راه آحاد آن جامعه است، وقتي سعي شود از رهروان راه زندگي نور و روشنايي را بگيريم، نبايد انتظار داشته باشيم در گودال و چاه نيفتند.
درك تاريخ
«اگر وعاظ، معلمان، اساتيد، نويسندگان، مورخان ميخواهند خدمت به ملتشان بكنند و از روي هوي و هوس عمل ننمايند و نسلهاي آينده را گرفتار نگراني و گمراهي نكنند، صريح ميگويم ضروري است كه تاريخشان را درك كنند و خود دربارهاش سخن بگويند و بنويسند. آخر ما تاريخنويس و تاريخ فهم نداشتهايم كه هرودوت با چنان ديدي تاريخ ما را تحرير نموده كه كمترين اعتمادي به گفتههايش نيست. 7
در جنگ ماراتون عامل اصلي شكست سپاه ايران، شجاعت و تهور يونان و اسپارت نبود، برعكس ايرانيان يك ميليون سپاهي را تا درون مرز آنان با نظم و انضباط فوقالعاده برده بودند، گذراندن چنين عسكري از كوه و بيابان و دريا، عقلاً تدبير و درايت ميخواهد و اين بوده است. منتهي در اين ميان هدف گم شده و آنان در موقعيتي بودهاند كه نميدانسته و نميفهميدهاند براي چه ميجنگند، بيهدفي است كه فاجعهانگيز است، وگرنه شجاعت و هنر جنگآوري و جنگجويي كه بالذات و بالطبيعه براي دفاع از حيات خود فضيلتي است به معني كامل، وجود داشته است. نگاه كنيد به تواريخ دقيق و مورد اطمينان در كليه جنگهايي كه بدون يك هدف متعالي به وقوع پيوسته شكست حتمي بوده است. سپاه اسلام چون هدف مشخص و بزرگ دارد با وجود بيبرگي كامل همواره موفق است. در جنگ صفين تا زماني كه هدف مشخص بود پيروزي بود ولي وقتي هدف اصلي را با حيله در ميان عسكريان مولا بزير پرده كشيدند چنان شد كه ميدانيد. اين اصل را در كار آتيلا،8 بوناپارت، و بسياري ديگر ميبينيم. امپراطوري عثماني هم با همين بيماري تورم كبدي متلاشي و جزءجزء خواهد شد، چون به جائي رسيده كه براي هدف متعالي عظمت اسلام نميجنگد بلكه براي توسعهطلبي و متلاشي نمودن حاكميت و استقلال همسايگان خود محاربه ميكند، اين مطلب را به چند نفر از حكومتيان عثماني در نجف گفتم و متذكر شدم كه شما از مردم مسلمان عسكر اجباري ميگيريد و آنان را براي قدرت و سلطه خود به جنگ كساني كه با شما كاري ندارند ميبريد، اينها به كارشان ايمان و اعتقاد ندارند و بالاخره شما را به شكست و زوال ميكشانند و اين بدنامي اسلام و مسلمانان است. ما صد سال جنگيديم و در جنگهاي صليبي كه در حقيقت هجوم همه اروپا بود بر حيات اسلام، غلبه كرديم بر دول اروپا و حالا اينها از اين راه شما را به دام انداختهاند، تجزيه امپراطوري عثماني يعني نخ نخ نمودن طناب اسلام و به آساني پاره كردن و بريدن آن.
گفت سيد اين حقايق را براي سلطان بگو درست همين است كه گفتي در پاسخ او اظهار داشتم همين نظر را دارم.» 9
بهرهگيري از تاريخ
مدرس نه علم غيب دارد و نه معجزه ميكند، كتابهاي جفر و طلسمات را هم نخوانده و نداشته، ولي اظهار نظر او دربارهي امپراتوري عثماني در ذيقعدهي 1322 (ه. ق) مطابق با (اسفند 1283 شمسي) يك پيشداوري دقيق و صحيح تاريخي است. بايد پرسيد و جاي سؤال هم هست كه او از كجا به اين واقعيت كه تقريباً تاريخ 20 سال بعد در جنگ بينالمللي اول اتفاق ميافتد واقف بوده است.
چاره نداريم جز اينكه بگوييم او به قول خودش مفاسد نوعيه را به خوبي ميشناخته، فلسفهي تاريخ،روابط پديدهها، علل، معلول، عوامل و عناصر، در نزد او كاملاً شناخته شده و در مجموع، جريان حاكم بر روند تاريخ را به خوبي دريافته است، نظير اين پيشگويي را باز هم در جاي ديگري دارد:
«از مذاكرات با سردارسپه بر من مسلم شده است كه در رژيم آينده بنياد معيشت ايلياتي را خواهند برانداخت، شايد در نظر اول اين قضيه به نظرهاي سطحي پسنديده آيد وليكن شايان دقت است، مسئلهي تخته قاپو يعني در تخته شدن و دهنشين شدن ايلات يك چيزي نيست كه تازه ما اختراع كرده باشيم، بلكه از آغاز خلقت بشر، راحتطلب بوده چون دهنشيني راحتتر از كوچكردن دائم و نقل و انتقال هميشگي است. ولي چون در كشور ايران هميشه بهار نيست كه در يك جا بقدر كفايت براي رمه علف پيدا شود ناگزير مردم حشمدار بايد تدريجاً دنبال علف رو به كوه و بيابان برند و بدين طريق همواره تابستان در سردسير و زمستان را در گرمسير بگذرانند، و براي احشام خود علوفه تهيه نمايند، لذا پيوسته بر اين شعبه فلاحت كه يكي از پربركتترين چشمههاي ثروت مملكت است افزوده ميشود چون معيشت همه ايلات و عشاير ما از اين راه تأمين ميگردد، سلاطين وقتي نسبت به يك ايل خشم ميگرفتند آنوقت دستور ميدادند آن ايل را تختهقاپو كنند يعني دچار فقر و گرسنگي سازند، زيرا همينكه ايل در تخته شد ناچار حشم گرسنه و بيعلف خود را به قيمت نازل ميفروشد و پس از دو سه سال به نان شب محتاج ميگردد. افراد چنين ايلي هم چون به حركت و قشلاق و ييلاق عادت كرده و هواي لطيف و غذاي طبيعي لبنيات خوردهاند در اثر توقف در يكجا و كمبود غذا آهسته آهسته ضعيف و بيمار ميشوند، يا ميميرند و يا به شهرهاي بزرگ براي مزدوري ميروند اين است سرنوشتي كه امروز براي ايلات رقم زدهاند، ما بايد سعي كنيم ايل و عشاير اين مملكت گرفتار بليه نگردد براي آن مدارس سيار با برنامههاي مناسب درست كنيم اصول وطندوستي و مسائل صحي و بهداري و مسائل ضروري فلاحت را به آنان بياموزيم و امنيت و محفوظ ماندن احشام و اغنام آن را تأمين كنيم، اين كارها بسيار آسان است اما طرح دولتهاي بزرگ اين است كه ايلات ايران را تختهقاپو كند تا گوسفند و اسب ايراني كه براي تجارت تا قلب اروپا انتقال مييابد و سرچشمه عايدات هنگفت اين كشور است رو به نابودي گذارد و روزي برسد كه براي شير و ... پشم و پوست و حتي دهنار (دو سير و نيم) پنير گردن ما به جانب خارجه كج باشد و دست حاجت به سوي آنان دراز كنيم.» 10
آينده در آيينه تاريخ
«در رژيم تازه كه نقشه آن را براي ايران بينوا طرح كردهاند نوعي از تجدد به ما داده ميشود كه تمدن مغربي را با رسواترين قيافه تقديم نسلهاي آينده خواهد نمود، تقريباً چوپانهاي فراعيني و كنگاور با فكل و كراوات خودنمائي ميكنند و سيلها از رمانها و افسانههاي خارجي كه در واقع جز حسين كرد فرنگي و رموز حمزهفرنگي چيزي نيست به وسيله مطبوعات و پردههاي سينما به اين كشور جاري خواهد گشت.» 11
اين پيشبيني مدرس است در سال 1303 هجري شمسي درست ده سال پيش از آغاز انجام اين طرح به وسيلهي دول استعمارگر در ايران. او از كجا و به چه وسيلهاي چنين مسئلهاي را كه امروز ما شاهد و ناظر ادامه بقاياي آنيم مطرح ميكند، با چه نيرويي درك مينمايد كه آيندهي كشور ايران چنان است كه براي همهي آنهايي كه دارد و مازاد آن را صادر ميكند نيازمند خواهد شد، كليگويي هم نيست دقيقاً جزء جزء و طبقهبندي شده است، گروهي معتقد بودهاند و هنوز هم معتقدند كه از عوالم غيب خبر داشته و اين تواناييها امدادهاي غيبي است، ولي ما مطلقاً اين نظر را نميپذيريم، چه خود او هم به مناسبتي ميگويد:
«چرا ميگوئيد مدرس نائب امام زمان (ع) است كه نتوانيد ثابت كنيد، بگوئيد مدرس نايب و وكيل مردم است كه ثابت كردنش برايتان آسان باشد.» 12
ناچاريم بپذيريم كه مدرس مسير تاريخ و واكنش برخوردهاي سياسي و شيوهي ملل قدرتمند را در رابطه با ملل ضعيف به خوبي از سينهي تاريخ استخراج نموده و ميشناسد. توجه كنيد:
تاريخ و اقتصاد
«همه ساله هزاران كارگر ايراني در خارجه مزدوري كرده با اندوخته خود به داخله بر ميگشتند و نيز بازرگانان ايراني در كار صادرات و واردات دخالت داشتند و منافعي كه تحصيل ميكردند در واقع به كشور ايران عايد ميشد و طبعاً از اين قبيل راهها كسري صادرات نسبت به واردات تا حدي جبران ميشد. اما از زماني كه صرفاخانهها و تجارتخانههاي ايراني غفلتاً طي چند ماه يكي پس از ديگري ورشكست شدند درآمدهاي كشور نيز رو به تنزل رفت و تنگدستي عمومي با شدت آغاز شد. همان سياستي كه باعث ورشكستگي تجارتخانههاي ايراني شد امروز ميكوشد كه آخرين رشتههاي بازرگاني و اقتصاد ما را واژگون سازد.»
وقتي اين مرد از مسائل اقتصادي سخن ميگويد و به تشريح اقتصاد پرداخته مسائل توسعه و مخصوصاً بانك و بانكداري را تشريح ميكند، آيتي از اطلاعات وسيع و گسترده در قلمرو اين علم است. سخن او است:
تلاش براي درك تاريخ
«وقتي به اصفهان رسيدم و خواندن تاريخ هند و چين را علاقمند شدم. در اينباره كتاب و نوشته بسيار كم بود. ناچاراً سراغ كساني رفتم كه در اين مملكتها بودهاند و چيزهائي از آنجا ميدانند. تاجري در اصفهان بود. يك هندي به نام سردار [يك كلمه ناخوانا] ميآمد و برايم آنچه از تاريخ هند ميدانست ميگفت كتابهائي هم از هند برايم ميخواند و گاهي ترجمه ميكرد فهميدم كه هند زماني از دست رفت كه از لحاظ اقتصادي به زانو درآمد و امپراطوري انگليس دو چيز را با تأسيس شركت تجارتي از آن گرفت اول مالش را و دوم حالش را و هند شد قلمرو انگليس.»13
اين مال و اين حال چيست كه ذهن روشن مدرس انگشت روي آن ميگذارد؟ مال را كمابيش از نظر او ميشناسيم كه همان نهادهاي اقتصادي و روابط مابين آن نهادهاست، ولي حال ظاهراً ميبايستي نيروو توانايي كار و فعاليت باشد، چون مدرس خود در جايي ميگويد امروز حال ندارم يعني بيمارم و كسلم، قدرت و توان ندارم. و باز در جايي ديگر عنوان ميكند:
«در جريان تأسيس بانك ملي در بسياري از شهرهاي كوچك زنها براي خريد سهام شركت زيورآلات خود را از سر و گردن گشودند و در همان زمان رجال جهان ديده گيتيشناس14 گفتند چشم بد دور. محال است مستعمره جويان اجازه بدهند چنين حال و احساسات و چنين ايماني در يك ملت شرقي رشد و نمو نمايد.»
زمان و گسترهي تاريخ
به هر صورت چنين به نظر ميرسد كه «حال» در بيان مدرس به جاي آگاهي و توانايي و نيروي فعاله در سير تكامل جامعه است، استعداد، سرزندگي و سوز و شور و حركت در كلمهاي كه با لفظ حال به كار ميبرد نهفته است و او در بسياري از اوراق كتاب خود بررسي ميكند كه چرا مردم ما حال تاريخ فهمي و عبرت از آن راندارند. بايد اين حال را در وجودآنان ايجاد كنيم كه سياست فهم گردند، هر ايراني از طبابت درك صحيح دارد كه راهي علمي است براي رفع مرض و بيماري ولو اطلاعاتش ناچيز و كم باشد. اگر به همين اندازه هم بتوانيم اين ملت را نسبت به گذشته خود دلبسته نماييم كه بداند در گذشته چه كرده است كه بايد در آينده فاعل آن فعل نباشد قدمي مؤثر در راه خير و صلاح او برداشتهايم.
«خواندن و شنيدن تاريخ برايم اين مطلب را روشن كرد كه بايد به علم سياست بيشتر فكر كنم، خوشبختانه در اين مورد كتابهاي زيادي در دسترس بود در نجف بود در اصفهان هم بود.
كتابهائي كه علماي ما براي سلاطين نوشتهاند، نصيحهالملوك ـ قابوسنامهـ اخلاق ناصري ـ چيزهائي دارد و فارابي، غزالي، افلاطون، ارسطو اينها هم عقايد وافكاري در مورد سياست و اداره جامعه نوشتهاند. اينها را بايد خواند و با شيوه سياست امروز تطبيق داد اين مطالب گرچه خوب و مورد نياز است ولي روش سياسي امروز مسئله ديگري است. تخصيص دادن به اين متفكران و گفتارشان را اصل مسلم دانستن نفي غير است.
كتاب سياست در زمان ما داراي چندين هزار فصل است و آنچه آنان نوشتهاند صد يك آن هم كمتر است، بايد راهي را انتخاب كنيم و سياستي را اتخاذ نموده و بخوانيم و بدانيم كه تنها در محدوده اصلاح جامعه ومملكت نباشد و به فكر بقاي آن هم باشيم، وظيفه مهم هر سياستمداري در اين ر وزگار انديشه بقاي كشور و ملت خويش است چون در اين دوران تا پنجاه شصت سال ديگر بقاي جوامع كوچك در خطر جدي است، وقتي بقاي اجتماع تضمين و تأمين بود اصلاح آن ميسر است زميني كه وجود ندارد چگونه تبديل به باغ و كشتزار ميشود.
نگهداشتن اين زمين و تبديل آن به كشتزار و مصون داشتنش از تجاوز همسايه و غيره با تدبير و سياست ميسر است، بايد ملتي در مملكت بوده،زندگي كند تا بتوان با اتكا به دلبستگيهاي مذهبي و ملي و وطني، آنان را براي حفظ و آبادي زمينشان و خانهشان و ايمانشان تشويق و ترغيب كرد.»
بقاي ملت، صلاح ملت
«در مملكتي كه اشرار و قطاعالطريق تا پشت دروازه اصفهان را چاپيدهاند، و حسين كاشي مال اهالي كاشان واعراض مردمرا برده و قشون متمردين شكست خورده تعاقبي نشده و در حالي كه شيراز در انقلاب است و هر جا حكومت دارد حكومت چنگيزي است هر جا كه حكومت ندارد آكل و مأكول است،15 اين جامعه بقايش در خطر است، بايد بقايش در درجه اول مد نظر باشد بعد صلاحش را مورد نظر قرار داد.»
نوگرايي سلطه
«امروز دول قدرتمند فقط با سرزمينها كاري ندارند، با منافع سرزمينها كار دارند، در سالهاي آينده سياست اشغال و تجاوز و زير سلطه گرفتن نوعي ديگر ميشود. به كشورهاي ضعيف ميگويند مملكت آب و خاك مال خودتان ولي حاصل آن از ما، در مقابل ما هم از شما حمايت ميكنم تا همسايههاي شما فكر بدي براي بلعيدنتان نكنند. روسيه ما را از انگلستان ميترساند و انگلستان ما را از روسيه، آنان قفقاز را خوردهاند و اينها بحرين و معادن جنوب را. شايد روزي هم برسد كه بگويند اينها مال خودتان، به شرطي كه نفتش و سنگآهن و مس و موار ديگر صنعتياش مال ما باشد، ما هم استقلال شما را ميشناسيم.
روز ششم ذيقعده 1324 (ه . ق) در اولين جلسه انجمن ملي اصفهان كه اغلب علما و ظلالسلطان هم بود، به اين تعبير سياست اشاره كردم. جلسه را در عمارت چهلستون تشكيل داده بودند، گفتم «اين كاخ پايه شكسته و اين باغ بيحاصل چه به درد ميخورد جز اينكه مستلزم مخارج سنگين براي تعمير و نگهداري آن باشد، ولي اگر همتي در كار باشد كه اينجا را آباد كند دارالعلم كند، موزه اشياء كند، باغ تفرج و سياحت كند، يا محل مطالعه و تحقيق كند، اينجا آباد ميشود، درآمد هم پيدا ميكند، آن وقت شما ميآئيد و ادعاي مالكيت ميكنيد و حاصلش را ميبلعيد، شاهزاده ظلالسلطان هم باديههاي اطراف اصفهان و زمينهاي پر درآمد همين كار را كردهاند، مردم آمدهاند آنجا را آباد كردهاند به محصول نشاندهاند و ايشان با يك فوج سرباز و يك كاغذ تيول از شاهبابا آنجا را تصاحب كرده و محصول آن را به نام سهمالارباب يا سهامالمالك يا حق تيول ميبرند بدون اينكه يك پاپاسي خرج آن كنند. عقل دول قدرتمند كه كمتر از عقل حضرت والا نيست آنها هم با كشورها چنين خواهند كرد. شما بدانيد استعمار در حال ديگر ارخالق [لباسي از كت معمولي بلندتر] نميپوشد، لباس نو رنگين و فكل دارد، براي اين جريان نو آمده بايد سياستي و تدبيري انديشيد.
شاهزاده اگر به اميد اينجا آمده كه او را اين انجمن به سلطنت برساند فكر بيهودهاي است و اگر واقعاً اين طوري كه وانمود ميكنند علاقمندند به درد مردم برسند بايد همه اينها را كه از مردم گرفتهاند به آنها بازگردانند و اينهمه قشون را كه دور خودجمع كرده و موجب آزار مردماند رهايشان كنند تا بروند به كار كشاورزي و دامداري برسند، اين تفنگها را هم بدهند به كساني كه ميخواهند با زورگويان بجنگند سلطنت را از همين جا شروع كنند آن وقت خود مردم او را به سلطنت ميرسانند. 16
اينجا معلوم نيست ميخواهيد چه كنيد و چه برنامهاي داريد من از اين جلسه اينجوري ميفهمم حضرات علما هم همين عقيده را دارند.
همه ميگويند شاهزاده ظلالسلطان به همه ستم ميكند، بسيار خوب همه بايد به او ستم كنند چه مانعي دارد. ستم يك تن به آحاد مردم، جرم و مجازات دارد، مجازاتش هم اين است كه آحاد مردم به اين فرد كه ميخواهد حاكم و فرمانروا باشد بگويند ما نميخواهيم تو فرمانرواي ما باشي سياست امروز و فردا ايجاب ميكند كه ما زمين باير و ده خراب خود را نگهداريم و بعد آن را آباد كنيم.حاكم مستبد مردم را از همين خرابهها هم با ستم خود بيرون ميكند، مردم هم به جاهاي ديگري ميروند. سرزمين كه خالي از نيروي كار و فعاليت و جوش و خروش زندگي شد تصاحبش آسان است، و بردن منافعش هم آسانتر. بعد از حرفهائي كه زده شد جز 2 نفر از علما [ظاهراً بايد اين دو نفر شادروانان كلباسي و حاجآقا نورالله باشند] بقيه يا سكوت كردند و يا اعراض. بسياري خود را باخته بودند و ترس از ظلالسلطان رگ و ريشه بدنشان را ميبريد، اينها اسبها و درشكههايشان از اموال شاهزاده بود و اين حرفها پيادهشان ميكرد جلسه به هم خورد، حضرت والا هم عبوس برخاستند و رفتند تا آمدم به مدرسه جده برسم اصفهان پرصدا شد. پيشنهاد اسب، درشكه و ده و خانه و پول بود كه قاصدهاي حضرت والا برايم ميآورند. ديدم تمكن و ثروت پيدا كردن چقدر راحت است، به همه گفتم به شاهزاده بگويند من طبق وصيت جدم اول خدا را شناختم و بعد قرآن را خواندم.
اگر همه دنيا را به من ببخشند همين حرفها را كه ميدانم حق است باز هم ميزنم. به همكار معمم و با قدرت شما هم گفتهام.»
آغاز پيكار
«جلسه انجمن پايهگذار طبقه مخالف حاكميت زور شد. حاجآقا نورالله و كلباسي با عقيده من موافقت داشتند. كوشش ميكرديم كار به جنگ و نزاع نكشد. در جلسات ديگر انجمن تصميم گرفته شد تا كليه اهالي اصفهان و حومه مراقب باشند طغياني ايجاد نشود.آدمهاي ظلالسلطان در طي چهار ماه 16 نفر را سخت مضروب كردند بسياري هم محبوس گرديدند تا آنكه بالاخره در محرم 1325 طغيان و شورش شروع شد و ظلالسلطان حاكم قدرتمند و مستبد اصفهان از كرسي اقتدار بزير افتاد و روانه طهران شد. انجمن ملي موفقيت بزرگي به دست آورده بود، خانه حاجآقا (حاجآقا نورالله) مركز دادخواهان گشت، و او الحق شجاعانه كار ميكرد، با رفتن شاهزاده و تلاش حاجآقا به جمعيت ملي ولايتي قدرت استبداد ايشان قدم در طريق زوال گذاشت،و حاصل موقوفات مساجد متعدد و بزرگ اصفهان صرف حفظ قدرت و جمع اوباش ميشد، تا بلكه در، شكسته قدرت باز تعمير يا تغيير يابد و سيل به درون رخنه نكند ولي اين تلاش بيحاصل بود.»
پويايي و تحرك اجتماعي
«بار ديگر پس از واقعه دخانيات در اصفهان انقلابي ايجاد شد، و حركتي براي بقا و صلاح مملكت بوجود آمد. انجمن ملي هم باني اين خير بود، چند نفر از علما عقيده داشتند كه اين اقدام را بايد مديون علما و اهل ديانت بدانيم، من عقيدهام غير از اين بود، محصور كردن يك برپائي اجتماعي براي احقاق حقوق ملي و اجتماعي در چهارديواري يك دسته و گروه كاري غلط است. در اين صورت كل جامعه تحتالشعاع يك عده قرار ميگيرد و بعد همين عده مغرور و بحقوق ديگران متجاوز ميشود. جامعه بايد بداند خودش متحرك و عامل است، حسنات و سيئات عملش هم مربوط به خود اوست. به همه اعضا و بزرگان انجمن جد و جهد نمودم كه نهضت اصفهان را به وجود آمده از فعاليت همه مردم بدانند، در مدرسه و در جاهاي ديگر هم همين عقيده را اظهار كردم كه ما نميتوانيم خودمان، خودمان را منشاء عزل حاكم مستبد بدانيم اگر بگوئيم ما حاكم را با مبارزه كنار زديم شايد بسياري بگويند اين حاكم براي ما خوب بود شما براي چه توكيل نموديد خودتان را براي خودتان؟ توكيل نمودن خود براي خود محال است، فاصله هست ميان كار غلط و كار محال.
آنان نظرشان آن بود و من نظرم ثبت تلاش مردم به نام مردم بود. تا حالا هم باني عزل ظلالسلطان خود مردم قلمداد شدهاند، به مدير روزنامه (روزنامه انجمن مقدس اصفهان) هم نوشتم چرا ميگوئي مدرس ظلالسلطان را از اصفهان بيرون راند، او از مردم ترسيد و رفت غير از اين كه نبود. تا بود مفاسد عظيمي مترتب ميشد و حالا كه رفت اگر اصلاح نشود آن مفاسد هم بوجود نميآيد اين را مردم فهميدند و يكي كه حرف زد بقيه هم جرأت پيدا كردند و شاهزاده منعزل شد و با احترام به پايتخت رفت اگر آنجا شاه شد پايتختيها و قدرتمندها شاهش كردهاند. مردم هم وظيفه خود را ميدانند، خير و صلاح خود را تشخيص ميدهند. ايرانيان صبور و متحملاند صد سال بيشتر و كمتر با اقوام مهاجم ساختهاند و عاقبت در فرهنگ خود آنان را حل نموده و محوشان كردهاند. مهالك و مفاسد را رفع نمودهاندتا حالا به مشروطه و دارالشورا رسيدهاند. معايب اين حكومت را هم رفع ميكنند، صلاح مملكت و ديانتي ما نيست كه در همه امور خود را وكيل ملت بدانيم. اگر توانستيم برايشان كاري انجام ميدهيم چون وظيفه شرعي ما است كه به آنان خدمت كنيم و اگر نتوانستيم آنها خودشان ميدانند كه چه بكنند و چه نكنند.» 17
مطالب ياد شده سخنان مدرس در صحن مدرسهي جدهي بزرگ براي طلاب و ديداركنندگان خود است كه ظاهراً براي قدرشناسي به او مراجعه نمودهاند، كليه مطالب را خواهرزادهي مدرس مرحوم (دكتر محمدحسين مدرسي) كلمه به كلمه يادداشت نموده و اين نطق مهم را بدين وسيله حفظ كرده است. نسخهي اصلي آن موجود است و ميرساند كه او براي حركت و جنبش مردم چه ارجي قائل بوده و هيچگاه نميخواسته خود را مطرح نمايد. تا آخرين لحظات مبارزه هم كه طبعاً همراه آخرين نفسهاي اوست همين عقيده را دارد. دربارهي قرارداد 1919 و لغو آن هم كه به تصديق همهي مورخان، مدرس قهرمان بلارقيب آن بود، ميگويد:
«به توفيق خداوند و بيداري ملت ايران از چنگ قرارداد هم خلاصي پيدا شد.» (نطق مدرس جلسهي 284 دوشنبه 21 جوزا 1302، 25 شوال 1341)
«اگر كسي غوررسي ميكرد و روح آن قرارداد را ميفهميد، دو چيز استنباط ميكرد و آن اين بود كه تمامش مال ايراني است،مالش، حالش، جنبشش و همه چيزش متعلق به ايراني است. فقط اين قرارداد در دو چيزش ديگري را شركت ميداد يكي پولش، يكي قوهاش، اين روح قرارداد بود اختصاص به ما هم ندارد، متحدالمال در تمام دنيا است...
اهل ايران مخالف بودند، نه اينكه زيدي مثلاً بگويد من مخالف بودم، من مخالفت كردم، حسن مخالفت كرد،حسين مخالفت كرد، خير عمده طبيعت ملت بود كه مقاومت كرد، قوه طبيعت ملت است كه مي تواند با هر تهاجمي مقابله كند.» (نطق مدرس چهارم ربيعالثاني 1343 و دهم عقرب 1303 مجلس پنجم)
كارگزاران و سياست جامعه
«در نجف پيشنهاد و اصرار ميشد براي مرجعيت شيعيان و به عقيده خودم مسلمانان به هند بروم و به كار تشكيل حوزه و مجامع اسلامي بپردازم.
گفتم فيه لايخفي (فيه مالايخفي)
ملت ايران متحمل هزينه سنگين شده و مرا براي خدمتگزاري در اين مرتبه آورده است،حالا كه نياز دارد، آنان را رها نميكنم، در ايران هم «كلالصيد في جوفالفرا» صادق است. 18
خدمتگزار بايد بومي باشد كه درد مخدوم را بفهمد، خادم و مخدوم را همدلي،همزباني و همدردي در اصلاح امور قدرت و همت ميدهد، هيچكدام از حكامي كه از مملكتي به مملكت ديگر فرستاده شدند و يا تسلط يافتند براي ملت آن كشور نتوانستند كاري انجام دهند. در تاريخ نمونههاي زيادي هم داريم ـ در مصر ـ در ايران و هند و بسيار جاهاي ديگر، همه ممالك اسلامي خانه من است ولي در ميان اين كشورها من ايران را بيشتر علاقمندم و در ايران هم سرابه و اسفه19 را. شايد در آينده جائي در خراسان هم خانه من گردد ولي اين خانه دومي است كه حال و هواي اوليها را ندارد. آنجا با فضايش اخت گرفتهام ميدانم كجايش خراب است كجايش آباد است چه دارد و چه ندارد آبش از كجاست نانش از كجاست، باغش، زمينش، محصولش چيست و از كيست. براي خراب كردن و آباد كردن اطلاعاتم زيادتر و حاصل كار رضايت بخشتر است، فلسفه به هند و جاهاي ديگر رفتن براي كساني خوبست كه تعين و دسبوسي را كه خلاف شئون انساني و شيوهي اسلامي است مايلند.»
سه اصل مهم در تاريخ
در خلال اين سطور، يكه و تنها مردي را ميبينم كه در پهنهي قرن خودآگاهانه به سه اصل مهم ميانديشد: دين ـ وطن ـ ملت و براي اينكه خادم اين سه باشد به سه ركن از علوم مسلط و در آن متبحر است: علم دين ـ علم تاريخ ـ علم سياست.
افكار و انديشههاي خود را منظم به مرحله عمل ميگذارد و گاه تحرير مي كند، داشتن علم و انديشه را براي رسيدن به منظور كافي نميداند، بازو ميگشايد و عمل ميكند،گرم و پرشور وارد ميدان مبارزه ميگردد، تدريس ميكند، بدون اينكه در موفقيتها به خود ببالد مردم را عامل اصلي پيروزيها ميشمارد، تاريخ مينويسد، اصول عقايد مينگارد، حتي كار خود را خود انجام ميدهد، به پارهناني قانع است، يك روز در هفته مزدوري ميكند و از حاصل آن روزها و شبهاي يك هفته را ميگذراند.
بينيازي و آزادگي
«در نجف روزهاي جمعه كار ميكردم و درآمد آن روز را نان ميخريدم و تكههاي نان خشك را روي صفحه كتابم ميگذاشتم و ضمن مطالعه ميخوردم، تهيه غذا آسان بود و گستردن و جمع كردن سفره و مخلفات آن را نداشت، خود را از همه بستگيها آزاد كردم.»
معلوم است اين بينيازي از همه كس و همه چيز چه قدرتي در وجود انسان ميآفريند، پروازي بلند،و روشني هدف، صراحت و تهور خارج از تفكر ما، آنهم در راهي متعالي، هدفي كه نقطهي انتهايي ديد پيامبران است. شيوهي تفكر او چنان است كه آشتي دهندهي دين ـ فلسفه و سياست است، هر سه را در يك مسير به حركت در ميآورد و در راه آنها را به هم نزديك و به صورت سه رشتهي به هم پيچيده وسيله كشش انسانها به اوج آزادگي قرار ميدهد. جمله از اوست:
«تلاش و حركت جامعه براي رسيدن به كمال انساني و آزادگي، زماني بهترين نتيجه را به بار ميآورد كه با عقل و تدبير آغاز و به آزادي ختم شود.»
ميبينيم كه در اينجا مجتهد جامعالشرائطي كه نشسته و فقه و اصول درس ميدهد نيست، فيلسوف با قدرتي است كه بسيار كم از جزء در ميگذرد و كل را مورد تفكر قرار ميدهد، در سير تفكر خود طبيعت كه مبناي كلي و اصيل آفرينش است جاي مهمي را اشغال ميكند.
طبيعت، انسان، خدا
«خداوند پيامبران را به عنوان ارشاد و راهنمائي انسانها فرستاده تا مسير زندگي را گم نكنند، همين وظيفه را كه طبيعت به عهده دارد، ولي كمتر كسي زبان اين مخلوق در كل، پيامبر را ميشناسد. كدام جزئي از طبيعت است كه ما را براي شناختن آفريننده هستي آگاه نسازد و كدام نمائي از آن است كه درس زندگي كردن را به ما نياموزد. جاي تأسف است كه انسان پيامبركشي را حالا در اثر جنگ به طبيعتكشي تبديل نموده. جنگ و تجاوز نه تنها اخلاق مردم را در امور به فساد و تباهي ميكشد بلكه طبيعت را هم كه منشاء زندگيهاست تباه و نابود ميكند.» (نقل از نامهاي كه ظاهراً به شيخ عيسي لواساني نوشته شده)
او تهاجم تمدن و صنعت را به عرصهي مقدس طبيعت ناديده نميگيرد. از شهرهاي ويران و غارت شده، از ملتهاي نابود و پراكنده گشته،از زنان و مردان بيآزار و معصوم در خون نشسته و از بهترين قسمتهاي طبيعت كه به خاطر مطامع بشر از حيات افتاده، با غمي آكنده با عقل سخن به ميان ميآورد و براي جلوگيري از آن چاره ميجويد:
«لولا مطامع والاحقاد لاتسفك دماءالاف الانسان»
معلوم نيست اين جمله غني زاييده از يك تفكر ضد انگيزهي جنگ و خونريزي از خود اوست و يا از كسي نقل نموده. از قراين چنين بر ميآيد كه نقل قول است، چون تا آنجا كه مطالعه و بررسي كرديم 439 جملهي عربي در كتاب زرد به كار رفته كه اكثراً آيهي از قرآن و يا حديث و گاهي هم ضربالمثل است، تقريباً 381 مطلب را منابع و مآخذ آن را پيدا كردهايم و «لولا مطامع ...» را هنوز در جايي نيافتهايم از اصل مطلب دور نگردم:
«طبيعت و عقل بشر براي تعظيم و تسليم خلق نشده است اگر زانوها خم ميشوند مسلماً از عقل سرپيچي كردهاند. انسان درست طبيعت كوچكي است، طبيعت حركت و سير منظم و همآهنگي دارد اگر ما با طياره و كشتي از حركت و موانع آن عبور ميكنيم آن را مسخر خود نكردهايم ماهيت آن همان است كه هست. اينكه بعضي ميگويند انسان طبيعت را مقهور خود ساخته غلط و محال است طبيعت و انسان هيچگاه مقهور نميشود. طبيعت كل است، انسان كل است، و هر دو اصول اساسي معرفتاند.» (سخنان مدرس در خانهي تدين، نقل از خاطرات فرزندش) 20
اعتقاد او بر اين است كه كوچكترين تجاوز به حريم طبيعت و انسان تجاوز به ناموس خلقت است:
«جنگ فاجعه بزرگي است كه ما براي دفاع از حرمت و اعتقادات خود گاهي مجبوريم آن را بهپذيريم. جز پيامبر و امام معصوم هيچكس صلاحيت ندارد اذن جنگ بدهد.»
مدرس، براي انسان عظمتي فوق تصور قايل است، او طبيعت و انسان را دو ركن معرفت پروردگار ميداند و رساندن كوچكترين آسيبي به اين دو را گناهي نابخشودني ميشمارد. كمتر متفكر و فيلسوفي است كه در تلفيق دين، سياست و تاريخ به چنين نكتهي ظريفي برخورد و اشاره كرده باشد، وقتي از مقدمهي كتاب زرد ميگذرد و وارد متن ميشود اولين جمله اين است:
«اين كتاب روح فلسفهي تاريخ و دين و سياست است.»
هم در مقدمه و هم در متن زماني كه از فساد اخلاق جوامع متمدن سخن ميگويد با حسرتي تمام مينويسد:
«در زمان لوئيها، در سينه و قلب اروپا مردم را قتل عام ميكردند، زير پايشان آتش ميافروختند تاراج اموال مردم كاري عادي و روزمره بود، افراد را به جرم مخفي نمودن طلاهاي خود از شست پا آويزان ميكردند در جنگهاي تن به تن (دوئل) يكديگر را ميكشتند خيانت و جنايت از رويدادهاي عادي بود با آهن گداخته روي تن و پيشاني انسانها علامت ميگذاشتند،و عجب كه صوامع كوچكترين اعتراضي نسبت به اين وحشيگري و توهين به مقام انساني نداشتند. همه اينها وجود داشت ودر كنارش علم و صنعت و تمدن پيش ميرفت، هيچ جامعهاي حق ندارد خود را مبرا از تجاوز به حقوق انساني بداند. چنگيز و تيمور در همه اعصار و قرون در همه جا وجود دارد، تنها لباس و رنگ و پوست و زبان آنها با هم فرق ميكند، چنگيزهاي اروپا به مراتب از چنگيز آسيا وحشيتر و خطرناكتر بودهاند.»
در بحثي مفصل برتري اصولي اخلاقي و نگهداري حرمت انساني مسلمانان را بدون قضاوت يكطرفي و تعصب مسلماني شرح ميدهد و خاطرنشان ميسازد كليهي مللي كه با جامعهي مسلمان به صورتي ارتباط پيدا كردند چه به وسيلهي تجارت و چه به وسيلهي جنگهاي مذهبي و يا به وسايل ديگر به عظمت انديشه و حسنات اخلاقي پيروان اسلام واقف گشتند و خصوصاً نمونههاي متعددي از تاريخ ارائه ميدهد كه سپاهيان اسلام اكثراً قرآن را حفظ داشتند و به مناسبت آيات را از بر ميخواندند و باتلاوت آن نيرو و توان ميگرفتند، و از اين نميگذرد كه:
«اگر تركان عثماني به نام اسلام مسيحيان رابه اسارت نميگرفتند و در بازارها به صورت برده نميفروختند رونق اسلام فراگيرتر ميشد ولي با اين همه باز هم از مسيحيان كه تمام ساكنان افريقا را مانند حيوانات شكار نمودند و با كمال شقاوت و ظلم آنان را ميكشتند و ميفروختند ميتوانستند بهتر باشند.»
بازسازي تاريخ
«بايد تاريخ همه سرزمينهاي تاريخدار را بازنويسي كرد، كمتر سرزميني است كه لايه ضخيمي از گوشت و استخوان انسانهائي نداشته باشد كه تاريخ نميفهميدهاند ولي قرباني تاريخسازان خونآشام گشتهاند. آن روزها كه كودك بوديم قبرستاني را ويران ميكردند،صدها جمجمه از خاك بيرون ميآفتاد كه ميخي بزرگ كه در ولايت ما ميخ طويله ميگويند در آن كوبيده شده بود، هيچ سند و كاغذي هم در دست نيست كه معلوم كند گناه اينها چه بوده و به چه جرمي چنين مجازاتي دربارهشان معمول گشته است، در حالي كه براي قليان كشيدن و نكشيدن فلان سلطان صدها نقش و شعر و سند به جاي مانده است، تاريخ سجل زورگويان و ظالمان است، بايد سجل احوال كساني باشد كه تاريخ را نفهميده ميسازند.»
شرافت انساني در تاريخنگاري
دوراني كه نويسندهي كتاب زرد در اصفهان به سر ميبرد اوج بدبختي و فلاكت انسانيت است، بهترين موقع بر انديشيدن به سرنوشت سياه و فاجعهبار انسان است، زمستاني است سرد و سخت همراه با فقر و بيماري، همه ديده به روند تحولي دوختهاند كه بايد بر اين دوران محنتبار چيره گردد، قدرت ادارهي مملكت هيچگونه مركزيت و پايگاه قابل اطميناني ندارد، احكام قتل و غارت به وسيلهي دو قدرت سلطهگر در هر محلي صادر ميشود، حيثيت و شرافت انساني كه حفظ آن موجب بقاي اقوام و ملل است به سختي آسيب ميبيند، حاكم براي ديدن تهور و شجاعت فرد ستمديدهاي سينه او را ميشكافد و قلبش را بيرون كشيده و به تماشاي آن مينشيند، آن ديگر در لباس و كسوت مذهب مخالفين خود را با اتهام مرتد و بابي به دست اصحاب اوباش و سفرهنشينان خود در روز روشن در معابر قطعه قطعه ميكند، و درآمد موقوفات را به اجرت آدمكشي آنان ميدهد،و از همهي اينها معلوم بودكه همسايگان زورمند اختلاف بر سر تقسيم سرزمينها را هنوز ميان خودحل و فصل نكردهاند.
كتابهاي متعدد شرح وصف مداين فاضله را در شكمهاي خود وديعت دارد و در روي سكوهاي سنگي بيكاران بيدرد، براي عدهاي كه بيمغزترين موجوداتاند بازگو ميكنند، و دزدان در كمين نشستهاند به اين نقشبازي بيخردانه ميخندند.
زمان، مكان، فضا
حاكميت زور و تزوير هر دو با هم خوب ميساختند ما شنيده بوديم احدي نميتواند مال عموم را اصلاً و منطقاً به كسي بلاعوض بدهد ولي وقتي ايندو ميآمدند و روي اموال دولت يا ملت دست ميگذاشتند گفته ميشد پيشكش خانه، دكان، آسيا، تفرجگاه هر چه ميخواهيد بنا كنيد، ماليات آنهم ختنهسوران آقازادهها.»
مسلم است كه روح آزاده و حساس انساني بشر دوست، روحاني متفكر و فيلسوف، تاريخداني ژرفنگر، مسلماني خداشناس در چنين حال و هوائي، نفسش به شماره ميافتد، آنها كه تاريخ آن زمان و نشريات آن روزگار را ديده و خواندهاند با اينكه فصلي از هزار فصل تلاش و عصاي مدرس منعكس شده، باز در مييابند كه اين مرد از اصفهان پيكاري را آغار كرد كه به مراتب سختتر از مبارزات او در تهران و مركز ثقل سياست بوده است، پايداري و استقامت اودر مقابل حكامي خونخوار، مثل ظلالسلطان از يك طرف و بانفوذترين قدرت مذهبي كه حتي حاكم وقت هم از او واهمه داشته از طرف ديگر عظمت او را به خوبي آشكار ميسازد.
حركت، پويايي
«در اصفهان با تبعيد و دوبار حمله براي قتلم اطمينان پيدا نمودم كه هر دو قدرت به قوه مردم به خطر افتادهاند، با اينكه خانهام در انتهاي بازار كنار چارسوق ساروتقي چنان مخروبه بود كه ويراني آن آباديش محسوب ميشد از سنگباران آن كوتاهي نميكردند و روزها با جمع نمودن سنگها قسمتي از حياط را كه موقع باران گل ميشد شنريزي مينمودم.» 25
«در اصفهان بعضي از اساتيد سابقم هنوز حيات داشتند تحسينم ميكردند ولي در عمل ياريم نمينمودند حق هم داشتند چون روزگاري دراز را به گوشهگيري و درس و عبادت گذرانده و لذت آرامش را چشيده بودند، آنان موجوداتي بودند مقدس و قابل احترام همانند قديسين درون كليسا و صوفيان غارنشين. ولي براي خلق خدا بيفايده، مخزن علم كه هر روز از دريچهاي مقداري از آن هديه اصحاب بود.
در اين ميان روحاني و عالم رباني كه خدايش محفوظ دارد، مرد اين راه بود،26 با او مشورتها داشتم. وقتي با خلوص نيت و پاكدلي كامل ميگفت «سيد به اصفهان جان دادي» شرمنده ميشدم ميگفت مشكل و دشمن اسلام و ايران نه سلاطيناند و نه حكامي مثل ظلالسلطان، مشكل مهم جامعه ما سلطانها و ظلالسلطانهائي ميباشند كه با عبا و عمامه و در خدمت دربارند. مولا (ع) قرباني جهل همينها شد و فرزندش به فتواي همينان شهيد گرديد. مطمئن باش سيد فردا تو را هم مانند آنان قرباني ميكنند و كوچكترين صدائي از اينان فضاي تختگاهشان را متأثر نميكند.
در زمان تحصيل، حكيم بزرگ كه به حق تالي بوعلي بود جهانگيرخان قشقائي هم با اندك تغييري چنين مطالبي را گفته بود، كه سيدحسن سرسلامت بگور نميبري ولي شفاي تاريخ را موجب ميگردي، جسم و جانم از اين اظهارنظرها گرم و جوشان بود.» 27
همهي اين اظهار نظرها برايم نه بيانالمراد بود نه لاينفع الايراد را به دنبال داشت.»
«در طي روزهائي كه به مطالعه اوضاع زمان و وضع اسفبار ملت ايران ميانديشيدم در يكي از مجالس انجمن ولايتي بحث چه كنيم و چه نكنيم بود، هم متوجه ماهيت قانون نبودند، هم متوجه مواد عادي، سخن من اين بود كه فلسفه ماهيت و اصول قوانين به واسطه پيغمبر (ص) رسيده آنچه بايد درباره آن انديشه و بحث شود مواد اجراي آن ماهيت و اداره امور با اعمال آن قوانين است. آنچه متعلق به اداره كردن مواد امور سياسي مملكت است بحث و اجتهاد و انتخاب اصلح ميخواهد، اگر اصل را به صورت اركان بپذيريم و در فلسفه ثاني يعني اداره امور اجتماعي و سياسي تصميم صحيح و عاقلانه بگيريم قوانين ما مرتباً و منظماً بدون هيچ محظوري تدوين و عملي ميشود، در اينجا نكتهاي هست كه به منافع خود دلبند نباشيم، درآمد موقوفات و تعيني كه بدينوسيله داريم دست و پايمان را نبندد.
شما متوجه باشيد زعيم يك قوم خادم آن قوم است، اقوام و ملل جان و مال نميدهند كه براي خود فرمانروا و ارباب درست كنند، اگر شما به كسي مسكن بدهيد پول زياد بدهيد، كه بيايد و به شما فرمان بدهد و ارباب شما باشد، كمتر كسي است كه عقل شما را تصديق كند. ملت اينقدر عاقل و با تدبير هست كه براي خود بت و سلطان و فرمانروا استخدام نكند، اگر چنين ارباباني وجود دارند به زور خود را به مردم تحميل كردهاند، چرا علماي اسلام نميخواهند اين حقيقت را بفهمند. حيف.
هر چه در اين جلسات ميگفتم، بسياري را در بهت و حيرت ميكشيد، در حقيقت نجف را به اصفهان منتقل كرده بودم. اما همين مطالب را زماني كه در مجلس درس براي علم آموزان و يا در مجامع عمومي براي مردم بيان ميكردم به خوبي ميفهميدند، و همه همراهيم ميكردند.
مادرم از سرابه پيغام داده بود كه سيدحسن سعي كن تا من نمردهام تو را نكشند.» 28
از خودگذشتگي، صلح و آرامش
«از همين زمان قبول نمودم كه بايد هر لحظه براي رفتن آماده باشم، وارد شدن در امور اجتماعي آن هم در آن شرايط تبحر و تهور ميخواست، ولي بهترين نفعش اين است كه به اهلش فرصت بخود انديشيدن نميدهد، اگر جنبههاي كوشش براي زندگي فردي را فعاليت منفي ندانيم، بايد اعتراف كنيم كه در طول تاريخ تكامل انسان زائيده فعاليتهاي اجتماعي او است، علم در فرد ميميرد، ولي در اثر انتقال آن از نسلي به نسل ديگر تكامل مييابد. براي همين منظور دو كار مهمي كه در زمينه انتقال ميراث بزرگ انساني به آيندگان و در مركز تدريس علوم و مدارس انجام نشده بود به مورد اجرا گذاشتم. تدريس نهجالبلاغه و تاريخ را در حوزه درس خود گنجانيدم و حتي اينجا هم براي خود معاند ومخالف درست كردم. آنان ميگفتند بدعت است ولي معتقد بودم اگر هم اين كار بدعت باشد جهتي است به سوي تكامل اجتماعي. برتري ابداع بر تقليد برايم روشن بود. استنباط حركت تاريخ از متن نهجالبلاغه،تاريخ را از مسير تباهي و ويرانگري جدا و به راه ساختن و پرداختن ميكشانيد، ثمره عقل و درك صحيح در اين آزمايشگاه به خوبي آشكار ميشد و تاريخ موقعيت و جايگاه حقيقي خود را به دست ميآورد.»
«در نظرمن نبايد از تاريخ خواست كه انسان در چه سالي يا زماني با شكار زندگي ميكرد و چه زماني با كشاورزي و گلهداري، و اعصار حجر كهنه و نو چندهزار سال پيش بوده، بايد از تاريخ خواست كه بگويد چرا انسان از كار شكار به زراعت و از زراعت به صنعت و از زمين به دريا و از دريا به هوا و شايد از هوا به ستارگان پرداخت. اين سير براي چه پيش آمد و نتايج مثبت و منفي آن چه خواهد بود، غار بديل به ده و ده به شهر شدن و پيدايش تمدن در اثر اين سر نتايج تلاش منورالفكرهاي جوامع انساني بود، اين منورالفكرها از آسمان آمده بودند؟ يا همان زميني ها بودند؟ اين معضلات را تاريخ بايد براي همه بگويد. جامعه در پناه صلح و آرامش پيروزيهاي بزرگي را به دست ميآورد كه در نتيجه جنگ نابود ميشود، كليه عوامل فساد اخلاق، از كار افتادن نيروهاي فعال و خلاق، از هم گسيختي شيرازه حيات جامعه و فقر و جهل اجتماعي نشاني از پيدايش جنگهاست، تاريخ با بيان اين فجايع هيچگاه نميتواند براي انسان تسليخاطر باشد. جز اينكه بياض عبرتش بدانيم. تا اين اندازه كه نگذاريم ديگران به خانه ما وارد شوند و حافظ سلامت و امنيت حريم زندگي خود باشيم، تاريخ را خوب وصحيح و سالم نوشتهايم. اگرخانه و كاشانه ديگران را محترم شمرديم آنان هم محيط زندگي ما را محترم ميشمارند. همسايگان ما يك تزار و دو امپراطور است، هر سه هم چشم طمع به خانه ما دارند درجنگ و خشونت يك لقمه لذيذ آنان ميشويم ولي با اخلاق و حسن برخورد كه لازمه آن تدبير وحسن سياست است بايد خود را حفظ كنيم، همسايه ما در كنار خانهمان شرور، متجاوز و طمعكار است بايد شب و روز بيدار باشيم و خانه خود را مواظبت كنيم، با حسن سلوك و دقت عمل و عقل و تدبير. بزرگان دين ما گفتهاند تا به شما حمله نكنند حتي به دشمن حمله نكنيد آغازگر جنگ شما نباشيد ـ جنگ بد است ـ .»
مفهوم ارزشها
(پرورش و بهكارگيري استعدادها)
«روزهاي كودكي من ساعات و دقايق پربار و آموزندهاي بود، بخصوص سفر از كچو به قمشه گذشتن از اردستان و زواره و ديههاي اصفهان و ديدن فقر و ذكاوت مردم اين نواحي شوق زندگي را در كالبدم بيدار ميكرد، پدر و جدم هر دو در قمشه زاهدانه زندگي محترمانهاي داشتند، آنان قناعت را بجد، كمال ركن زندگي خود قرار داده بودند. روزهاي پنجشنبه با او پياده به اسفه ميرفتيم و در خانه اسفنديار كه او هم كودك بود وارد ميشديم، پدرم در آنجا عيالي اختيار كرده بود، منهم با اسفنديار به سير باغ و صحرا ميرفتم در اسفه مرد وارسته و ملائي با فراغت ميزيست كه اهالي او را ملا و بعدها كه من به اصفهان آمدم به ملانجات علي مشهور شد، اين مرد همه آداب و رسوم دست و پاگير را شكسته و هيچ قيد و بندي را نپذيرفته بود و خودش و عيالش در فقر مفرط و اوج آزادگي بسر ميبردند، هميشه دم در خانه گلي كه آن هم متعلق به خودش نبود مينشست و يا در صحرا به جمعآوري خوشه گندم و باقيمانده زردك و چغندر ميپرداخت از كسي چيزي نميخواست، گاهي با پدر و جدم در اسفه به مباحثه مينشست و هر دو اعتقاد داشتند عالمي متبحر ودر علوم عقلي و نقلي شاخص و بينظير است، روزي از من سؤال كرد سيدحسن در اين ده از چه چيز تعجب ميكني، من هم با كمال سادگي همانطوري كه فكر ميكردم گفتم جناب ملا از شخص شما، نه آخوند دهي،نه رعيتي ونه آدم ده هستي و نه فقيري، نه چيز داري نه مثل مائي نه مثل ديگراني نه از كسي ميترسي و نه به همه اينها بيتوجهاي به همه سلام ميكني به همه خدمت ميكني.
آن مرد بزرگ در مقابل اين حرفهاي كودكي نه ساله يكباره از جا جست پيشاني مرا بوسيد و گفت درست است درست است همينطوركه گفتي من هيچ نيستم و هر هيچ بودن مايه تعجب است، بعد رو كرد به پدرم و گفت تنها كسي كه در تمام عمر دانست من كيستم اين پسر شما است. به عقيده من كه اين بچه هم از همان هيچها خواهد شد سپس او و پدرم بحثي را درباره هيچ آغاز كردند كه هيچ برايم يك دنيا شد، ملاء آن روز ملانجات علي فعلي آزادگي را به من آموخت. در 9 سالگي مفهوم هيچ بودن را كه بالاخره در بحث او و پدرم به وارستگي رسيده بود آموختم. همه چيز داشتن و هيچ نداشتن و به اوج بينيازي رسيدن آفريننده قدرت و تهور است. ملانجاتعلي ما به اين مقام رفيع رسيده و هنوز هم درحالي كه اهالي اسفه كما و بيش قدرش را نميدانند مقام و منزلت خود را در دنياي آزادگي حفظ نموده است، او آزاد، سرفراز، مؤمن زندگي ميكند و آزاد هم ميميرد، وجود او و چند نفر ديگر در ديه اسفه موجب شده كه اين ده داراي مردماني آزادمنش، با ايمان، فعال و طالب علم باشد. اينها براي جامعه بركت و موجب اعتلاي روحاند، حالا به خوبي متوجه ميشويم كه ارزش وجودي ملاي گرانقدر اسفه، به مراتب بالاتر و ارزشمند از مدعيان متشرع و صاحب قدرت زمان است.»
ارباب علوم
«اهل علم ومخصوصاً لباس پوشان دين بايد يا شيوه زندگي مولا (ع) را انتخاب كنند تا مردم ارزشهاي والاي اسلام و ايمان را بفهمند و ببينند و يا اينكه لباس خود را بركنند، تا زماني كه به من ميگويند آخوند و منهم اعتراف دارم كه آخوندم، بايد اسمم با مسمي باشد،يا بايد بما بگويند شيخ كه با كثيرالمال، كثيرالاولاد، كثيرالادعا، كثيرالبيان و به طور نادر كثيرالعلم درست درآيد، حالا كثيرالاشتها و كثيرالطمع را ديگر مردم بيانصافي ميكنند بهتر است ناديده بگيرند.»
انسان و عظمت ارزشهاي او
اين قسمت را به هيچعنواني نميخواستم مطرح كنم، ولي بهخاطر اينكه مشخص شود چرا به انتشار كتاب زرد رضا نميدهم گوشهاي از نظرات كسي را كه به حق بايد انسانهاي قرون معاصر از داشتنش به خود ببالند با ساده نمودن مطالب آوردم. واقعيت اين است كه انتشار كتاب زرد غربالي به دست اسلاميان، و خصوصاً شيعيان ميدهد كه اهل مذهب را غربال كنند و ميترسم متوجه گردند كه دانهاي چند آن هم بدون نيروي نما در درون آن نمانده است، و بشنويد از سخن ارباب كيخسرو و رئيس تداركات مجلس زردتشتي مذهب. من اين حكايت را از زبان شيخالاسلام ملايري و بدون هيچگونه تغييري از زبان حائريزاده و در اين روزگار از زبان فرزند مدرس نقل ميكنم. دكتر مدرس در خاطرات خود همين مطلب را از قول خود ارباب كيخسرو آورده است و به اصطلاح شما حديث متواتر است، خود ارباب ظاهراً آن تهور را نداشته كه در خاطرات خود بنويسد يا فراموش نموده ولي در نامهاي كه فعلاً موجود است از طرف خواهرزاده مدرس از او كه دوران انزوا و مغضوب بودن را ميگذرانده سئوال شده و او چنين رويدادي را صحيح و عنوان نموده، براي آقاي سيد جلال تهراني يادم هست كه نقل كردهام، به هر حال قصه چنين است.
مقام و عظمت مدرس در عالم روحانيت به طور واقع و يقين در جهان علم و سياست پراكنده شد، و روحانيت اسلام را به درجهاي رسانيد كه خود من ناظر صحنهاي از آن بودم كما اينكه اين مرد بزرگ پاكدل را در محدودهي كارهايش ميشناختم و از نظرات علمي و سياسي او فقط در كار نمايندگيش مطلع بودم. زماني كه براي مطالعهي مجالس اروپا و تهيه لوازم مجلس شوراي ملي به اروپا رفتم، نمايندگان مجلس آن زمان فرانسه و بسياري از بزرگان علم و سياست را ملاقات نمودم. در يكي از جلسات يكي از اعضاي مجلس كه ترديد دارم رئيس مجلس بود يا نايب او طي نطقي مفصل و در اشاره به روابط تاريخي ايران و فرانسه عين اين جمله را بيان داشت كه نمايندگان مجلس ما بايد افتخار كنند كه زماني پارلمانترند كه سياستمداري توانا و فيلسوفي سياستشناس به نام «ال سيد مدرس» در ايران عضو برجسته پارلمان است و تصادفاً لفظ ال سيد كه همان السيد در زبان اروپاييان است، به معني قهرمان و بزرگترين مرد برجسته معني مي دهد،و من تازه در آنجا فهميدم كه مدرس چه شخصيت بيهمتا و بينظيري است. شايد همين مطلب هم رضاخان را به سختي آشفته و چندين بار به بهانهي چاپ نطقي غير رسمي در روزنامههاي فرانسه با اين كشور اظهار ناخشنودي نمود.اين يك رويداد تاريخي است و به احتمال قوي اسناد آن موجود است كه اگر محققي وقت صرف كند آنها را خواهد يافت و شايد در تاريخ همه پارلمانها چه در گذشته و چه در آينده بيسابقه باشد. 29
فرازي ديگر از كتاب زرد
نويسندهي اين كتاب اصلي ديگر از تعليم و تربيت را مورد توجه و تحليل قرار ميدهد. او معتقد است:
«استعداد آموختن و فضليتهاي متعالي انسان در وجود همه كس به وديعت نهاده شده بايد اين استعدادها را شناخت و به كار گرفت جامعه بايد بداند در هر زمينهاي به چه علمي و چه تعدادي نيازمند است و طبق نياز خود جوانان خود را تربيت كند، اينكه ما راهها را براي آموختن محدودكنيم و تنها براي افرادي معين ميدان تعلم را باز گذاريم به حقوق انساني در جامعه اسلامي ستم كردهايم. دولتها مسئول فراهم نمودن وسايل كلي تعلم فرزندان جامعهاند چون آنان را براي حفظ موقعيت و اجراي برنامههاي خود به خدمت ميگيرند، كليه برنامههاي علمي كه امروز در دارالعلم و مراكز علمي جهان تدريس ميشود بايد در مدارس قديم و جديد ما هماهنگ تدريس شود، ميگويند مدارس و علوم قديمه يا عتيقه و مدارس جديد، اين جدا نمودن در حقيقت پاره پاره نمودن ريسمان علم است كه همه را به يك نقطه مشخص ميرساند و آن از ميان برداشتن جهل و در نتيجه فقر است، بزرگترين بلاي جوامع بشري هم همين فقر و جهل است، حالا دعواي ما بر سر اين است كه علوم جديد و مدارس جديد اشاعه كفر است و بدين وسيله نفي علم ميكنيم كه فراگيري آن در دين ما صريحاً مورد تأكيد قرار گرفته. طلاب علوم مدارس عتيقه و محصلين مدارس جديده بايد همه علوم را بخوانند، طلبه و آخوند ما اگر چند زبان خارجي را بلد نباشد علمش ناقص است، من هم ميدانم علمم ناقص است، زبان عربي زبان قرآن و دين من است زبان اعتقادي من است بايد بلد باشم،حسرت ميخورم كه چرا يكي دو زبان خارجي را تحصيل نكردم، علمم ناقص است بايد بفهمم آنها چه ميگويند، هر بار با سران تركان عثماني كه الحق در حق ما بدي كردند در نجف صحبت ميكردم مترجم نه مقصود آنان را به من حالي ميكرد و نه ميتوانست مقصود مرا به آنان بفهماند، علم همه ملل به درد ما ميخورد همه جا يك خانواده ميشود من صداي همه بزرگان دانش جهان را ميشنوم و يا خواهم شنيد بايد الفاظ آنان را بفهمم شايدحرفشان برايم سودمند باشد، بدش را رها ميكنم و خوبش را ميپذيرم، حالا اگر كسي بگويد آخوند را چه به دانستن لسان انگليس و يا فرانسه ويا جاي ديگر من قبول نميكنم، لباس من مربوط به انتخاب من و عقيده من و فرهنگ مذهبي من است اين برايم امتيازي و عزت شوكتي نيست لباس سلطان و هر سپاهي ديگر تعين او نيست لباس حرفه او است، با همين لباس كارگري و عملگي و هياري (روزمرد) كردهام و خدشهاي هم به اسلام و مقام علمي طلبگي وارد نشده است.
زماني كه مردم با ظلالسلطان اختلاف داشتند و من هم يكي از آنان بودم سه نفر در مدرسه روزي در درس حاضر شدند، رفتار و نشست و برخاست طلبهها معلوم است و ما آخوندها به خوبي ميتوانيم طلبه را از غيرطلبه تشخيص بدهيم، اين سه نفر آمدند و نشستند و با لباس نو و تميز وقتي از در مدرسه وارد شدند متوجه شدم كه بلد نيستند با نعلين تازه خريده و نو خود راه بروند، با اينكه به خوبي برايم روشن بود فرستادگان حاكماند و يكي هم ذوالمأموريتين بود بعد از خاتمه درس آنان را به خانه بردم در هشتي (دالان) نشستم نان و دوغ خورديم گفتم مأموريت شما به جاي خود خوب است يا بد من كاري ندارم، مربوط به خود شما است ولي حالا كه اينجا آمدهايد سعي كنيد چيزي هم ياد بگيريد. آنقدر ساده بودند كه خيال كردند من غيب ميدانم، گفتند چه كنيم ظلالسلطان ما را ميكشد بايد به او از شما خبر بدهيم، گفتم من هم خوشحالم ولي بايد مطالب مرا كه ميگويم بفهميد تا بتوانيد به او خبر بدهيد. اينها كه من گويم چيزهائي است كه اگر درست به او بگوئيد او هم چيزي ميفهمد و به شما مرتبه و مقام ميدهد هر روز صبح بيائيد ميگويم برادرم و خواهرزادهام به شما درس بدهند اينكه بد نيست كار خودتان را هم بدون دغدغه انجام بدهيد مقداري هم برايم خريد كتاب و وسائل لازم ديگر ميگويم از موقوفات مدرسه به شما بدهند. توي انجمن ولايتي هم بيائيد آنجا هم چند نفر همقطار داريد، اينها ميآمدند و صبح در حجره سيدعلياكبر و ميرزا حسين درس ميخواندند و در پاي درس هم مينشستند كمكم ظلالسلطان را ول كردند و به درستي طلبه شدند روضهخوان شدند چيزهائي ياد گرفتند ايام محرم آنان را به جرقويه و ديههاي اطراف ميفرستادم و كارو بارشان گرفت از خبرچيني به روضهخواني رسيدند آدمهاي خوبي شدند. انسان انسان است، خوب است! نيازمندي و بديها او را از كار راست و درست منحرف ميكنند، خودخواهي آدم را ميبلعد، بهترين انسانها از بازار آشفته براي مردم استفاده ميكنند و بدترين مردم براي خود همينها در كار ساختن آسياب، حمام، كاروانسرا و ديگر بناهاي ديه اسفه مؤثر واقع شدند. يكي از آنها بناي خوبي بود ودر وقت طاق زدن هم عمامهاش را از سر بر نميداشت ميگفت آقا شما گفتيد اين لباس، لباس كار و زحمت كشيدن است و اضافه اينكه اگر پاره آجري بر سرم خورد عمامه نميگذارد سرم را بشكند.»
مدرس، از خبرچين و جاسوس دستگاه خونآشام ظلالسلطان و از قمه كش شرور، با دقت و برخورد اسلامي و انساني آدم ميسازد، او قابليت را در همه باور دارد. از نجفعلي تفنگچي گردنه بند آدمي درست ميكند امانتدار كه نامههاي او را هر زماني ودر هر لباسي با پاي پياده و نيم من نانخشك به اقصي نقاط كشور ميرساند.
حالا توجه به اين مرد را به حيوانات ملاحظه كنيد:
«روزي كه ساختن آسياب و حمام و كاروانسراي اسفه را شروع كردم قرار گذاشتم از 5 رأس الاغ و 2 قاطر و يك اسب گاري روزي بيش از 7 ساعت كار نكشند، 4 ساعت صبح و سه ساعت بعداز ظهر، بار آنها هم بيش از 15 من نباشد، هر شب به هر كدام پنجاه (ده سيرجو) همراه با علف تازه بدهند كسي به آنها چوب نزند درون پالانشان را كه با پشت آنها تماس دارد نمد بدوزند كه نرم و گرم باشد و پوست آنها را نيازارد.»
واقعاً انسان با خواندن اين مطالب در اين مجموعه از خود شرمنده ميشود و به اين اعجوبهي دوران تحسين ميكند، انصاف بدهيد، در همهي طول تاريخ چنين انساني سراغ داريد؟
«قرار گذاشتم به ملاحيدر علي تأكيد كردم از كليه كساني كه هر سال 5 بار گندم آرد ميكنند مطلقاًً كارمزد نگيرند، و درآمد آسياب را هم پس از مخارج لازمه آسياب و مزد آسيابان به مستحقان بدهند، آسيابان به اندازه احتياجش آرد بردارد و هر فقيري به در آسياب آمد محروم برنگردد، حق كاروانسراداري و شترخوان موقوف به كاروانها و شترداران است چيزي از آنها طلب نكنند.»
اين مرد همان مردي است كه در وصيتنامهي خود ميگويد زن و دو فرزند من حق ندارند ماهي دو تومان بيشتر خرج كنند و اگر زيادتر شد من راضي نيستم و به ملا حيدر علي كه وصي او است تأكيد ميكندكه به هيچ عنوان زياد از اين در اختيارشان نگذاريد.
شيوهي زندگي
اين را هم بشنويد، حاجي اسفنديار متقي مرد اسفه كه در اوراق گذشته نامي از او به ميان آمده گفت آقا وارد اسفه شد، در دروازه نشست. حسين دروازهبان آنجا نشسته بود، كت كرباسي پروصله و گيوههاي پاره و تخته رفته پايش بود. آقا قباي كرباسي خود را از تن بيرون آورد و به او داد و كت او را گرفت و جيبهاي آن كه يك زنجير و چپق و كيسه توتون بود خالي كرد و پوشيد و نعلين خود را هم به او داد و گيوههاي او را در پا كرد و مدت 7 روزي كه در اسفه بود با همان گيوهها و كت رفت و آمد ميكرد و به ملاحيدرعلي هم گفت دادا حسين (داداش حسين) را به حالش توجه كنيد، ملاحظه كنيد اين مرد در 400 يا 300 يا 500 يا ده قرن پيش زندگي نميكرده كه بگوييم در آن زمانهاي دور چنان بود. اين انسانها در زمان ما است. بسياري كه او را ديدهاند هنوز زندهاند در زمان او همه اينها كه حالا نيست با اندك دگرگوني وجود داشته، هواپيما بوده، ماشين بوده و لباس فاخر و تعيش و مخصوصاً براي يك مجتهد جامعالشرايط مشهور همه امكانات ميتوانسته وجود داشته باشد.
حقوق جامعه
«روزها بعد از درس به انجمن ولايتي ميرفتم و علما و مردم جمع ميشدند و در زمينههاي مذهبي صحبت ميكردند، گاهي صحبتها بيهوده و بيحاصل بود براي اين مجالس برنامهاي تعيين شد، مسائل مذهبي و مسائل اجتماعي سياسي. اكثر وقت را براي بحث و تبادلنظردرباره اداره امور و اصلاح حال و كار مردم گذاشتيم،تمام كوشش ما اين بود كه جامعه حقوق قانوني ـ اجتماعي و سياسي خود را بشناسد، سياست بد را از سياست خوب تميز دهد، اينها لازمتر از اين بود كه در تكيهاي يا مسجدي بنشيند و بعد از شنيدن انواع غسل به زور اشكي بر امامي كه نه خودش را ميشناسد و نه هدفش را، توي دستمال قايم كند كه روز قيامت يك عمر گناهش را با همين دو سه قطره اشك بشويد.»
ارادهي شخصي، ارادهي اجتماعي
«تمام همت خود را براي بيان تاريخ بكار گرفتم به عقيدهي خودم به آنها تذكر ميدادم كه اين وضعيات حاليه كه شما تنها در شهر خودتان يعني اصفهان ميبينيد سرتاسر مملكت همين وضع را دارد كه از 600 تا 700 سال پيش همچون وضعي را نداشته است. يك دوراني اين مملكت و سراسر ممالك دنيا با اراده شخصي اداره ميشد و عقيده و اراده يك نفر در همهي امور نوعي و اجتماعي حكمفرما بود. آن فرمانروايان هم مختلف الحال و غالباً عياش و فارغالبال بودند، گاهي سليمالنفس،گاهي بيتفاوت و گاهي قسيالقلب و زماني هم سليم و خوشطينت، بعضي در فكرحال و كار ملتشان بودند و بعضي هم به فكر خودشان. مقدسها از مقدسها راضي بودند و لااباليها از حكام لاابالي. يكي از مدح و تملق وچاپلوسي خوشش ميآمد اين دسته مردم خوش بودند، يكي كه اهل غارت بود، چپاولگران دور او را ميگرفتند و ميبردند و ميخوردند، اين وضعيات گاهي غير ارادي و طبيعي هم بود چون مردم هوشيار و زيرك ايران خيلي زود روحيات و اخلاقيات ملوك خود را ميشناختند و طبق آن رفتار ميكردند، شما هيچ تاريخي نداريد كه در زمان سلطاني يا فرمانرواي عمومي و خصوصي نوشته شده باشد و از عدالتپروري و علم دوستي و رعيتنوازي او دو سه من كاغذ را سياه نكرده باشد، و بعد هم كه او مرده و رفته قضايا برعكس شده و همان فرشته ديو مازندران شده است، اين وضعيات مردم و تاريخ مملكت در همه زمانها بوده اكثر مردم فقير و بيچيز بودهاند و عده كمي غني. تهاجم اقوام و ملل ديگر هم بلايي براي همان مردم فقير بوده. حتي وبا و طاعون هم فقيران را ميكشته و اغنيا از شهري به شهري ميگريختهاند، عدهاي كه در تاريخ ابصرند اينها را بهتر ميدانند. من آنچه دركتابها منباب اتفاق و مسموعات خوانده و شنيدهام و در اين صدو پنجاه سال اخير اوضاع و امورات از همه زمانها بدتر گشته امروز در تمام ايران علي نهجالواحده هيچ كس راحتي و آرامش ندارد، تاريخ داريم، اوضاع داريم، جنگ داريم، دعوا و فقر و جهل داريم، و حال عدهاي از منورالفكرهاي ما آمدند و به خيال افتادند كه امورات اجتماعي اين مملكت از راه شخصي خارج شد و مملكت تحت اراده اجتماعي و اين براي هر انسان با انصاف و عاقلي اقوي و امتن است. حالا بايد همه شما بدانيد كه اراده شخصي در اداره امور با اراده اجتماعي با هم تناسب ندارد كه گفته شود اين بهتر است.
يا آن، كه اين يك تباين است و تباين ضدباضد نميشود، انتظار هم نبايد داشته باشيد كه يكباره به اصلاح همه امور برسيم، سالها بايد بگذرد كه امورات فاسد شده هزار ساله را درست كنيم و آن هم شرطش اين است كه اين هميسايههاي دلسوز ما راحتمان بگذارند و اين خاك خراب را برايمان باقي بگذارند و امنيت آن را هم به هم نزنند. بايد در فكر اين باشيم كه ملت ما از حكومت نترسد و حكومت از ملت وحشت نداشته باشد و هر دو به هم اطمينان داشته باشند و ايرانخواه و اسلامخواه باشند، سلطان حرف مجتهد را قول كند و مجتهد سياست سلطان را ناشي از اراده اجتماعي بداند. تا راه هم پيدا نشود امورات ما اصلاح نميشود. رسيدن به اين هدف هم اراده قوي و وقت زيادي ميخواهد.
بالاخره ما بايد در ميان دول جهان بيدار شويم و هوشيار شويم، تا جامعيت خود را كه از دست دادهايم باز به آن دست يابيم و آن را با همان صفات خلقي خود حفظ كنيم. هر ملتي و قومي به همان اندازه كه جامعيت خود را محترم بدارد و از آن صيانت كند بقاي خود را تضمين كرده است.»
جامعيت و قوميت
يك امتيازي كه مقدمه تهديد استقلال ايران و اسلاميت آن بود در زمان ناصرالدين شاه و در اثر جهالت رجال آن روز يا سياست نداني شاه آن روز به ما تحميل شد و براي آن چهار كرور رشوه به رجال ايران دادند تا در 28 رجب 1307 به امضاء رسيد و انگليسيها هم دسته دسته وارد ايران شدند. ولي همه ملت جامعيت و همدلي خود را حفظ كرد و از بزرگان خود اطاعت كرد و همه امضاهاي زير قرارداد را با آب كر شست و ناصرالدين شاه را هم اگر شعور داشت سرافراز كرد كه چنين ملتي دارد و بر چنين مردمي سلطان است، خود او هم ميگويند از ته دل به اين امر راضي بود از قرائن هم چنين معلوم است كه چندان دور از حقيقت هم نيست چون خيلي زود تسليم خواسته ملت شد، جامعيت هميشه فتح و موفقيت به همراه دارد مهم اين است كه ما بتوانيم اين جامعيت و قوميت را حفظ و زنده نگهداريم. من بعد از واقعه دخانيه كه به نجف رفتم عظمت ملت ايران را در كانلم يكن نمودن اين قرارداد فهميدم و همه جا معروف بود كه هيچ كس از درون و برون به قصر شاه توتون و تنباكو نميرساند. در اصفهان هم بهترين جواب را به ظلالسلطان دادند و در پاسخ او كه بايد همه محصول را به كمپاني انگليس تحويل دهند، همه را در بيابان آتش زدند و براي اولين بار آسمان اصفهان غليان پردود سيري كشيد و به جان شاهزاده دعا كرد.
از همين جا مأموران آشكار و مخفي امپراطوري چند برابر شدند كه قدرتي كه قرارداد را بر هم زده بشناسند و معلوم بود كه از آن پس روحانيت اسلام مورد غضب انگليسها قرار خواهد گرفت و كمر به نابودي و تضعيف آنان خواهند بست. من خود وقتي در نجف با ميرزا صاحب فتوي اين مطلب رادر ميان گذاشتم تصديق كرد و قطرات اشك را در چشمانش ديدم و اين گريه در زماني بود كه انقلاب تنباكو به موفقيت و پيروزي رسيده بود، گفت سيد تو نگذار چنين اتفاقي بيفتد و با بيان او كارم سخت و صعبتر شد، بخاطر عظمت كار او سخنش برايم مهم بود وگرنه تكليف شرعي از طرف او برايم ساقط بود پيشنهاد مرجعيت راهم نپذيرفتم چون وظيفه شرعي خود را حفظ عظمت علماي اسلام تشخيص داده بودم.»
نگاه به افق آينده
«اعماق فضا و اقيانوسها محل توجه و هدف اصلي آينده خواهد شد، بشر آينده همه هم وغم خود را متوجه اين دو فضاي خالي خواهد كرد، ما بايد خود را براي چنين روزگاري آماده كنيم. نوشتن تاريخي براي بشر كه بتواند چنين مسئلهاي را به او تفهيم كند و مسير او را در اين راه مشخص نمايد ضروريترين كاري است كه به اندازه تمام كوششهاي بشر براي نگاشتن همه كتابهاي فلسفي ارزش دارد. بايد اين تهور را داشته باشيم كه نگذاريم انسانها فريب تحريكات خودخواهانه جاهطلبان را خورده در گرداب مهالك آن سرنگون گردند.»
نويسنده از آنچه گذشته كمتر به حيرت و تأسف و شيون مينشيند، نگران آينده و فريادگر فرداي انسانهاست، او معتقد است در سايه يك نظم و آزادي انساني خلاقيهاي فرهنگي و فضيلتهاي انساني جلوهي حقيقي خود را باز مييابد. او تلاش براي آگاه ساختن جامعه را مؤثرتر و برتر از جدال وجنگ براي نجات او ميشمارد.
«ملتي كه جاهل و ناآگاه است و به حقوق اجتماعي خودشناختي ندارد با هر انقلاب و جنگي از سلطه آزادش كني باز اندك زماني ديگر بخاطر جهلي كه نسبت به وضعيت زمان دارد خود را بزير سلطه ميكشد كودكي كه از تاريكي ميترسد خود را در پناه هر راهگذري قرار ميدهد بايد ترس را از اعماق دلش زايل كرد.»
آگاهي جامعه
بنابر همين اصل زندگي خود را در اصفهان با مبارزه در راه آگاه نمودن مردم وشناختن حقوق سياسي ـ اجتماعي خودشان آغاز كرد. و متأسفانه نطقهاي مدرس در اصفهان چه در انجمن ولايتي و چه در ميان مردم و مجالس درس با اينكه بسياري از آنها در دست است هنوز در يك مجموعه گرد نيامده و پراكنده است. در اين زمان است كه او ميكوشد براي خود حتي يك سرسوزن از جاه و مال و اعتبار نخواهد، هر چه ميخواهد محبت و مبارزه براي بازگرداندن ارزشهاي والاي آنان باشد. در همهي فعاليتهاي او كمترين نقطهي ابهامي در راه وفاداري و فداكاري براي ملت و مملكت وجود ندارد.
هيچ مجتهدي تا آن زمان به اندازةي مدرس در آگاه كردن مردم به حقوق اجتماعي، سياسي خودشان نكوشيده است. او در سياسي نمودن عامهي مردم تلاش خستگيناپذير دارد و در اين راه هيچ فرصتي را از دست نميدهد، مجالس درس و به بحثهاي تكراري فقه و اصول اكتفا نميشد، ميدان مباحث فقهي، مذهبي، سياسي ـ اجتماعي بود، گواه آن هم همهي شاگردان او هستند. از مسائل فقهي برداشتهائي داشت كه شركتكنندگان در جلسات درس را به حقوق و تواناييهايشان واقف ميكرد.
براي او همه جا حوزهي درس و بحث بود و به همين لحاظ هم مدرس شد.
توضيحات:
1. در مجموعهي سخنرانيهاي مدرس در مجلس شوراي ملي غالباً تعداد عوامل دستاندركار قرارداد (1919) 684 نفر قلمداد شده و در يكي از نطقهايش كه آخرين اشارهي او به قرارداد است 800 نفر عنوان شده. در كتاب زرد هم به همين ترتيب به مناسبتهاي مختلف از 684 نفر شروع و به 800 نفر ميرسد. اضافه شدن 116 نفر بر عدهي اوليه به علت تحقيقات و مطالعاتي است كه نويسندهي كتاب به مرور زمان انجام داده و افراد اضافه شده بر تعداد اوليه را شناسايي كرده است. در مجلس ششم زماني كه در مورد وثوقالدوله سخن ميگويد به 18 نفر از اين تعداد اشاره ميكند كه به عنوان نماينده از نقاط مختلف انتخاب شدهاند، ولي به علت حفظ حيثيت آنان نامشان را نميبرد. اگر اختلافي مابين تعداد عوامل قرارداد در دو بخش از سخنان مدرس (دورهي پنجم و دورهي ششم) ملاحظه مي شود به خاطر آن است كه در طي تدوين كتاب خود 116 نفر اضافه شده بر عدهي اوليه را بازشناخته و در مورد آنان سخن گفته است.
2. در طي دوران 40 سال معاشرت دائم با فرزند مدرس مرحوم دكتر سيدعبدالباقي مدرس تقريرات ايشان را، مخصوصاً روزهاي جمعه براي كليهي افرادي كه از او ديدار ميكردند خاطرات خود را بيان مينمودند. من يادداشت ميكردم، و هر زمان كه ميخواستند شروع نمايند قسمتي از گفتههاي گذشته نزد ايشان بازخواني و سپس از آن مقطع ادامه داده ميشد. در نوروز سال 1360 كه مجموعه تا حد قابل توجهي حجيم و نزديك به اتمام بود، گفتند نام كتاب را عوض كنيد و از «خاطرات» به «همراه پدر» تغيير دهيد. تأكيد ايشان روي نام «همراه پدر» حتي در فصلبندي كتاب هم مورد تأييد بود كه به صورت همراه پدر 1 و همراه پدر 2 و ... درآيد و به همين ترتيب هم عملي گرديد. اميد است روزي توفيق انتشار آن را بيابم.
3. مرحوم دكتر محمدحسين مدرس خواهرزاده مدرس از مردان صاحب فضل و مجتهد و پزشك و داراي تأليفات متعدد است. براي اطلاع بيشتر از شرح حال و تأليفات ايشان به كتاب مدرس، جلد اول، انتشارات بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، نوشتهي نگارنده مراجعه شود.
4. روزنامهي قانون به مديريت مرحوم رسا يكي از روزنامههاي وزين و از طرفداران نهضت فكري مدرس بود، مرحوم رسا تا پايان عمر دوستي خود را با مدرس حفظ نمود و اين اواخر كه نگارنده بارها به ديدار ايشان در منزل مسكوني آن مرحوم به نام باغ رسا در خيابان قاسمآباد بالاتر از بيمارستان بهرامي ميرفتم، براي گفتن بسيار سخن داشت كه در ميان يادداشتهاي پراكندهي من موجود است. از تدوين خاطرات خود هم گاهي اشارهاي داشتند. مرحوم رسا به همان اندازه كه از لحاظ جسمي ثمين بود از لحاظ تفكر سياسي هم عميق و قابل اطمينان بود. بعد از فوت ايشان ظاهراً خواهران آن مرحوم كتابخانه و اسناد و مدارك باقي مانده از آن مرد مبارز را محفوظ و به قولي در اختيار يكي از محققان و مورخان نامدار و تلاشگر معاصر گذاشتهاند. جامعهي تاريخنگاران طبعاً در انتظار آنند كه روزي همت والاي در اختيار دارندگان اين اسناد انتشار آنها را مژده دهد و ما ناظر مجموعهي روزنامهي قانون و خاطرات شادوران رسا و اسناد و مدارك او باشيم. بايد اضافه نمايم كه نامهي انتشار يافتهي مدرس خطاب به مرحوم حاجآقا نورالله و مجموعه علماي متحصن در قم، كه اصل آن در ميان اسناد آن مرحوم است براي ديدن و يادداشت متن از من گرفتند و در نزد ايشان بازماند كه طبعاً اگر در ميان اسناد آن مرحوم باشد متعلق به آرشيو اينجانب است.
5. انتشار گذري بر مقدمهي كتاب زرد در شمارهي 14 فصلنامه ياد بسياري از تاريخنگاران معاصر را به هيجان آورد و مخصوصاً عدهاي از اساتيد اظهار محبت و لطف نمودند و نويسنده را مورد تشويق و ترغيب قرار دادند كه از ابراز محبت آنان نهايت تشكر را دارم.
6. مدرس اولين نطق خود را هم در دورهي مجلس شوراي ملي چنين آغاز ميكند:«عاقل تا بصيرت پيدا نكند...»
خردگرايي و ژرفانديشي در مجموعهي سخنان مدرس ارزش و مقام والايي دارد.
7. چنان به نظر ميرسد كه نويسندهي كتاب زرد تاريخ هرودوت، مورخ يوناني، را كه به پدرتاريخ شهرت دارد به خوبي مطالعه نموده و ايرادي كه به آن ميگيرد كاملاً به جا و نظر بسياري از مورخان بزرگ است. اما، ماراتون نام دشتي است كه در آنجا يونانيان بر سپاه ايران پيروز شدند. مسئله جالب توجه اين است كه اين نبرد از آن زمان تاكنون به ابراز تبليغاتي ويژهاي تبديل شده است. از افسانهسرايي يونانيان قديم كه تنها راويان اين جنگ هستند تا فردي چون دورانت كه در ج 2، ص 256 تاريخ تمدن خود ميگويد بر سپاه عظيم ايران شكست سختي وارد ميآيد كه در تاريخ نظير ندارد، در حالي كه براساس آمار او تنها 3 تا 4 درصد و يا 6 درصد نيروي ايران از بين رفت بدون آنكه اسيري بر جاي بگذارند. (براي بررسي بيشتر اين نبرد به جلد اول تاريخ مردم ايران نوشتهي دكتر عبدالحسين زركوب مراجعه كنيد.)
اما يكي از جالبترين بخشهاي اين تبليغات وجود يك آتني است كه خبر اين پيروزي را از يك فاصلهي 42 كيلومتري در مدت زماني كه بين 24 تا 42 دقيقه تفاوت روايت دارد به آتن ميرساند، در حالي كه ركورد 2 ساعت براي قهرمانان كنوني جهان ركودي دست نيافتني مينمايد. بررسي امكان عقلي و پزشكي اين روايت را به عقلا و پزشكان متخصص واگذار ميكنيم و تا آنجا كه شور و شوقي براي ارضاي غرور يونانيان باشد نيز قابل گذشت است، اما آنجا كه اين افسانه تبديل به مسابقهاي سمبليك در مسابقات جهاني و المپيك ميشود كه يادآور مژدهي پيروزي آزادي و تمدن بر استبداد و توحش!! كه همانا پيروزي غرب بر شرق باشد و ما نيز ناآگاهانه به دنبال قدم گذاشتن در اين مسابقه و احياناًٌ رسيدن به مقام آن يوناني هستيم،با دست خود بر اين افسانه و جريان آوازهگري پنهان آن مهر تأييد زدهايم، كاري كه جاي تأمل و دقت بيشتري دارد.
8. آتيلا سردار متهور و جنگجوي خونخوار كارتاژ، سپاهي عظيم را از كوههاي پربرف آلپ به مرز روم كشيد و با قساوت و بيرحمي به كشتار و تخريب نواحي مرزي روم قديم پرداخت و در پايان با شكست و خواري كارش به پايان رسيد، عمل او را بسياري ديگر به صورت مختلف از جمله ناپلئون در روسيه تكرار كرد و به همان سرنوشت گرفتار آمد و چه بسياري از فرمانروايان ديگر كه به قول مدرس به همين بيماري تورم كبدي گرفتار آمدند و به آنان همان رسيد كه به نظاير آنان رسيد، شعور تاريخفهمي سعادت ميخواهد و لازمهي داشتن آن ارادت به فهميدن است.
9. مدرس در سفر مهاجرت و ايام اقامت در اسلامبول مركز حكومت عثماني همين مطالب را به سلطان عثماني ميگويد. براي اطلاعات بيشتر مراجعه نماييد به كتاب مدرس شهيد نابغه ملي ايران نوشتهي نگارنده و زندگي احمدشاه قاجار نوشتهي حسين مكي و بازكتابي به همين نام نوشتهي رحيمزاده صفوي.
10. مدارك و مآخذ نامبرده شده در شمارهي 9.
11. مدرس، ج 1، نوشتهي علي مدرسي، انتشارات بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، بخش خاطرات.
12. همان مأخذ.
13. نام اين مرد تاريخخوان در متن نوشته ناخوانا و كلمهاي نزديك به (ميتراد يا مهرداد و يا متراد است و متأسفانه به علت ريختن مركب موفق به خواندن درست آن نشديم. طبعاً در تلاش آنيم كه چگونگي نام و كارا و را در اصفهان بيابيم و در تصحيح نسخهي اصلي به توضيح آن بپردازيم.
14. مدرس در متن كتاب خود در بسياري از جاها گيتيشناس و دنياشناس را براي كساني به كار برده كه به امور و جريانهاي سياسي ـ اقتصادي ـ اجتماعي جهان آگاهاند، ولي در همهي متن و حتي نطقهاي او در مجلس منورالفكر را بر اصطلاح روشنفكر ترجيح داده است.
15. عين اين مطالب در يكي از نطقهاي مدرس در مجلس شوراي ملي آمده است. در اين نطق مدرس شديداً به اعمال و رفتارنايب حسين كاشي اعتراض ميكند و او را راهزني ميداند كه مال اهالي و اعراض (آبروي و حيثيت) مردم را برده است و عجب كه در كتاب طغيان نايب تأليف محمدرضا خسروي بدون ارائه هيچگوه سند و مأخذي تنها گاهي از قول ملكالمورخين سعي شده نايب حسين و فرزندش ماشاءالله خان را از ياران مدرس تلقي نمايد و چنان وانمود شود كه مدرس از آنان حمايت مينموده و اين پدر و پسر را كه اعمالشان مورد اعتراض تاريخ است مريد و مقلد مدرس قلمداد كند. حالا اگر عين مطالب اعتراضآميز مدرس را در نطق تاريخي او نداشتيم و در صورت مذاكرات مجلس ثبت نبود ستمي را كه به آن مرد بزرگ تاريخ روا داشتهاند ميتوانستيم تا اندازهاي ناديده بگيريم، ولي زماني كه چنين سند غيرقابل ترديدي وجوددارد خلاف انصاف است كه دامان پاك و عظمت انسان والايي را با چنين شيوهاي بيالاييم. براي آنكه در اين مورد اطلاعات بيشتري به دست آريد و ضمناً مشخص گرديد كه چگونه بيرحمانه كوشش شده است كه بدون هيچ گونه سند و مأخذي نايب حسين كاشي و ماشاءالله خان را به مدرس بچسبانند نگاه كنيد به كتاب طغيان نايبيان در جريان انقلاب مشروطيت ايران، نوشتهي محمدرضا خسروي، به اهتمام علي دهباشي، انتشارات نگار، تهران، 1368.
16. مسعود ميرزا ملقب به ظلالسلطان فرزند ارشد ناصرالدين شاه و عفتالدوله در سال 1266 (ه. ش) متولد شد، مادرش از دودمان سلاطين قاجار نبود، لذا به وليعهدي برگزيده نشد. او در ده سالگي به حكومت مازندران و 4 سال به پيشكاري بهاءالملك بر مازندران، تركمنصحرا، سمنان و دامغان حكومت كرد. پس از ازدواج با همدمالسلطنه دختر ميرزاتقيخان اميركبير به حكومت فارس و سپس اصفهان رسيد، در مدت 35 سال حاكميت مطلقهي خود در اصفهان از هرگونه تجاوز به جان و مال مردم خودداري ننموده و چنان قدرتي به هم رسانيد كه ناصرالدين شاه را به وحشت انداخت تا عاقبت در اثرقيام مردم اصفهان به تهران فراخوانده و مدتي خانهنشين گرديد. ظلالسلطان داراي پسراني به نامهاي بهرامميرزا، اكبرميرزا، فريدونميرزا، همايونميرزا، اسماعيل ميرزا و ... بود كه هر كدام با القابي خاص مشهور بودند و حكومت بعضي از نواحي ايران را داشتند. عدهاي از مورخان معتقدند ظلالسلطان براي رسيدن به سلطنت تلاش ميكرد و براي اين منظور به مشروطهخواهان از لحاظ مادي و اسلحه كمك مينمود، ولي اين نظريه سند صحيحي ندارد.
17. عقيده مدرس در اين مورد در سخنان او كه در ادوار مجلس شوراي ملي (2 تا 6) بيان داشته به همين سياق و بدون تغيير آمده است.
18. ضربالمثل مشهوري است در زبان عرب كه به صورت كل الصيد في بطن الفرا هم آمده است و به معني آن است كه همهي شكارها در شكم گورخر است. شايد او با آوردن اين ضربالمثل ميخواسته برساند كه ايران در تمام ابعاد مورد تهاجم و صيد شدن است و جمله فيه مالايخفي به حدس و قياس بايد همان مخفي نماند كه ... باشد.
19. سرابه محلي از روستاي كچو مثقال اردستان زادگاه او و اسفه روستايي است كه زيستگاه مدرس بوده است.
20. خاطرات مرحوم دكتر سيدعبدالباقي مدرس به نام «همراه پدر» (نسخه خطي) در حال آمادهسازي براي انتشار، نزد نگارنده است.
21. اين قبرستان در شهرضا (قمشه)، ظاهراً بايد همان گورستان مشهور به حسنشاه باشد كه بعدها هموار و تبديل به دبيرستاني شد كه پيش از انقلاب به نام نظام وفا نامگذاري شد. تخريب و تسطيح اين گورستان و تبديل به يك مؤسسه بزرگ آموزشي در سالهاي 1328 تا 1330 انجام گرفت، اين گورستان در شهرضا نزديك خانه مسكوني مدرس بوده و تخريب آن را در آن زمان ظاهراً بايد موضعي محسوب داشت، از اينكه شهرضا در طول تاريخ سه بار محل وقوع جنگهاي نسبتاً شديد بوده ترديدي نيست و احتمالاً مردگان مورد اشاره با بقاياي آن جنگها يا يادگاري از فجايع سلطان يا خان و يا حكام محلي بوده است، به هر حال در اين گورستان چنين مردگاني در سالهاي تخريب كامل آن هم ديده ميشود. اين مجموعه (دبيرستان ـ بيمارستان) واقع در بخش مياني و شرقي خيابان به نام بوستان بود كه طبعاً ميبايد فعلاً نامهاي ديگري داشته باشد.
22. اشاره به كار فجيع و شرارت منحصر به فرد ظلالسلطان است كه مردي از اصفهان به علت ظلمي كه به او شده بود به تهران آمد و طي عريضهاي از حاكم اصفهان (ظلالسلطان) شكايت نمود. ناصرالدين شاه ذيل همان نامه از فرزندش خواست كه از آن مرد رفع ظلم نمايد. وقتي شاكي نامه را در اصفهان به ظلالسلطان داد، آن مرد سفاك گفت اين مرد دلي قوي و تهوري عظيم دارد سينهاش را بشكافيد و دلش را بيرون آوريد تا ببينم چگونه دلي است و چنين كردند، شاهزاده هم ملاحظه نمود كه دل آن مرد مانند قلب ديگران است.
23. نقل متن به مضمون ـ عين متن را خلاصه و از تندي آن كاستهايم.
24. اين دو جمله كه حاكي از زبان تند و روح بيپرواي نويسنده است، سياق كلام و آهنگ نطق معروف او را در مجلس شوراي ملي دورهي چهارم دارد كه به همين قدرت به رضاخان سردار سپه كه فرمانده كل قواست پرخاش ميكند ـ براي اطلاع بيشتر مراجعه شود به دو كتاب مدرس شهيد نابغهي ملي ايران و مدرس جلد 1 نوشتهي نگارنده.
25. ظاهراً جمله اغراقآميز به نظر ميرسد ولي با اندك توجهي مشخص ميگردد كه نويسنده با بهكارگيري فن اغراق از بزرگي و دلهرهي حملههاي شبانه به خانهاش كه طبعاً براي ارعاب و ترس او انجام ميشد كاسته و آن را عملي كودكان قلمداد كرده و از طرفي نهايت خونسردي و عدم توجه خود را نسبت به خطراتي كه در مسير حركتش وجود داشته تصوير نموده است.
26. اين روحاني وعالم رباني را كه مدرس در چندين بخش از سخنانش با همين احترام نام ميبرد و از آوردن نام او خودداري ميكند دقيقاً نميشناسيم، مرحوم دكتر مدرس فرزند مدرس و مرحوم دكتر محمدحسين مدرسي خواهرزادهي مدرس هر دو معتقد بودند كه اشاره به مرحوم آيتالله كلباسي است، ولي نويسنده را عقيده بر آن است كه بايد اين بزرگ مرد فرد ديگري غير از مرحوم كلباسي باشد، چه مدرس در چند جاي كتاب از مرحومين حاجآقا نورالله و كلباسي با احترام به نام ياد ميكند و براي هيچ كدام لفظ عالم رباني به كار نميبرد. احتمال قريب به يقين اين است كه اين مرد بايد يكي از اساتيد دوران تحصيلي او در اصفهان باشد. به هر حال اميدواريم در تحقيقات آينده نام و مشخصات اين بزرگوار را بيابيم.
27. حكيم بزرگ ميرزا جهانگيرخان قشقائي يكي از اساتيد مدرس و در حكمت و فلسفه از اجلهي علماي روزگار بوده است،مدرس براي اين حكيم متأله احترام خاصي قايل است و همه جا از او ياد ميكند. ميرزا جهانگيرخان در تمام عمر به طور مجرد در حجرهي كوچكي واقع در يكي از مدارس اصفهان با آزادگي و بينيازي زيست. اين بزرگ مرد در سال 1243 در دهاقان از روستاهاي اصفهان متولد و در سال 1328 (ه. ق) درگذشت و در تخت فولاد مدفون گرديد.
28. مادر مدرس از بانوان متدين، متقي و منزوي بودكه همراه شوهر و فرزند خود (سيدحسن مدرس) از سرابه به شهرضا (قمشه) مهاجرت نمود و تا زمان انتخاب مدرس به عنوان طراز اول علما در مجلس شواري ملي حيات داشت و در همين زمان در سرابه وفات يافته همانجا مدفون گرديد. پدر مدرس از عيال دوم خود كه در روستاي اسفه بود صاحب دو فرزند شد كه نام سيدعلياكبر و زهرا بيگم را بر آنان نهاد، مادر مدرس به اصطلاح تك اولادي و تنها فرزندش همان سيدحسن مدرس است.
29. هنوز براي ما مسلم نيست كه رضاخان از چاپ و انتشار چنين بياناتي راجع به مدرس آشفته و ناخشنود شده باشد. اختلاف و ناخشنودي رضاخان از دولت فرانسه كه واقعيت تاريخي دارد و اعتراض دولت ايران تا آنجا كه ميدانيم علل ديگري داشت.
30. يك «من» در اسفه و آن نواحي 6 كيلوگرم است و غالباً آن را «يكمن شاه» ميگويند و غالباً هر «بار» عبارت از 20 من است كه 120 كيلوگرم باشد. در اينجا 15 من وزني معادل 90 كيلوگرم ميشود كه از يك بار معمولي 30 كيلوگرم سبكتر است.منبع:فصلنامه «ياد» ارگان بنياد تاريخ انقلاب اسلامي، سال پنجم، شماره 20 این مطلب تاکنون 4359 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|