پشت پرده دربار | در سالهاي حكومت محمدرضا پهلوي، دربار و رويدادها و زد و بندهاي نامشروع آن از منابع اصلي ترويج مفاسد اخلاقي در جامعه ايران بود. رخدادهائي كه در اين نوشتار اشاره ميشود گوشههاي كوچكي از اين مفاسد را از زبان دستاندركاران آن رژيم به تصوير ميكشد:
فريدون هويدا ـ برادر اميرعباس هويدا ـ سفير شاه در سازمان ملل در كتاب خاطرات خود تحت عنوان سقوط شاه (صفحات 94 تا 97) مينويسد:
يكي از مسائل حيرتانگيز براي مردم ايران، دخالتهاي دربار شاه در امور مربوط به مواد مخدر بود. به «محمودرضا» يكي از برادران شاه اجازه داده شده بود در امر كشت ترياك و و فروش محصول آن فعاليت داشته باشد و آنطور كه مردم تهران نقل ميكردند همه ساله محمودرضا به بهانه اينكه محصول ترياك خوب نبوده، مقدار زيادي از ترياكهاي به دست آمده را براي خود نگه ميداشت و بعداً آن را به قيمت هنگفت در بازار سياه به فروش ميرساند.
مردم همچنين رسوايي سال 1972 [1351] توسط يكي از اطرافيان شاه به نام «اميرهوشنگ دولو»را كه در سوئيس اتفاق افتاده فراموش نميكردند. و نيز ميدانستند كه شاه اين شخص را پس از دستگيريش به خاطر قاچاق موادمخدر در سوئيس با ضمانت خود از زندان بيرون آورد و يكسره به فرودگاه زوريخ برد، و از آنجا در حالي كه مأموران پليس ناظر فرار زنداني از كشورشان بودند ـ ولي به خاطر حضور شاه كاري از دستشان بر نميآمد ـ او را به هواپيماي آماده پرواز نشاند و از سوئيس خارج كرد.
اين ماجرا گرچه در سوئيس و مطبوعات اروپايي انعكاس وسيع يافت، ولي همان زمان به خاطر سانسور خبري ايران كسي در داخل كشور از ماوقع مطلع نشد، تا آنكه پس از مدتي جريان واقعه دهان به دهان به گوش همه رسيد و مردم را از اين مسأله حيرتزده كرد كه چطور قاچاقچيهاي خردهپاي بدبخت به دستور شاه تيرباران ميشوند، ولي همين شاه دوست خود را كه به جرم قاچاق موادمخدر در سوئيس بازداشت شده از محاكمه و زندان ميرهاند؟!
راجع به «اميرهوشنگ دولو» نيز گفتني است كه او تا چند ماه خود را از نظرها پنهان كرد. ولي بعد از آن بار ديگر به دربار آفتابي شد و كارهاي سابق خويش را از سرگرفت.
در ميان اطرافيان خانواده سلطنت كم و بيش افراد ترياكي وجود داشتند، ولي چون ترياك كشيدن اين عده در دربار، بعضي اوقات سبب ناراحتي شاه ميشد، آنها ناچار برنامه خود را براي مدتي به جاي ديگر منتقل ميكردند، تا آنگاه كه خشم شاه فرونشيند و بتوانند دوباره بساط دود و دم خود رادر دربار براه بياندازند.
اكثر اعضاي خانواده سلطنت و مقامات سطح بالاي كشور به گونهاي زندگي ميكردند كه حداقل ميتوان گفت روش آنها نه تناسبي با دستورات مذهب رسمي كشور داشت و نه قابل تطبيق با اصول اخلاقي بود.
شاه به تحريك اميراسدالله علم (وزير دربار) و مفتخورهايي كه علم را در محاصره داشتند، دستور داد چند كازينوي قمار و تفريحگاه در ايران احداث شود. علت آن هم چنين توجيه شد كه: وجود اينگونه مراكز براي جلب شيوخ ثروتمند خليج [فارس] لازم است و براي احداث آنها هم انگيزههاي سياسي و اقتصادي بيشتر مدنظر قرار دارد.
به دنبال اين دستور، انواع و اقسام قمارخانه در شهرهاي مختلف كشور ظاهر شد، كه در اكثر آنها نيز اعضاي خانواده شاه به نحوي مشاركت داشتند. پس از چندي، جزيره كيش هم با خرج مبالغ هنگفت و اختلاس از خزانه مملكت تبديل به تفريحگاهي شد كه ميلياردرها بتوانند از آن براي گذراندن دوره تعطيلات خود استفاده كنند و چنين شايع بود كه شركت هواپيمائي ايرفرانس در پروازهائي كه با هواپيماي كنكورد به اين جزيره دارد هميشه تعدادي زنان برچين شده از سوي «مادام كلود» معروفه را از پاريس به كيش ميآورد.
با توجه به اينكه اسلام، صرف الكل و قماربازي را تحريم كرده، طبيعي است كه دستزدن به اقداماتي نظير تأسيس قمارخانه و تفريحگاههايي مثل كيش ميتوانست صدمات فراواني به وجهه شاه و خانواده سلطنتي در بين مردم ايران وارد آورد و در اين مورد شايعهاي نيز بر سر زبانها بود كه والاحضرت اشرف مبالغ هنگفتي را در يكي از كازينوهاي خارجي باخته است. بعضيها هم ميگفتند كه والاحضرت شمس از اسلام روگردانده و به مذهب كاتوليك گرويده است.
پرويز راجي آخرين سفير شاه در لندن دركتاب خاطرات خود به نام «خدمتگزار تخت طاووس» (چاپ 1340، ص 40) مينويسد:
امشب (25 آذر 1355) شام ميهمان لرد «وايدن فلد» بودم، كه در منزل او جمعي از دوستان انگليسي هم حضور داشتند.
خانم «ميلفورد ـ هاون» كه از ميهمانان بود، تعريف ميكرد: چند سال قبل در ضيافت شام سفارت ايران كه به افتخار ورود هويدا نخستوزير برپا بود شركت داشت و هويدا را مردي يافت كه در او جاذبهي چنداني براي جلب زنان ديده نميشود. و بعد هم اضافه كرد: «به نظر من اينطور رسيد كه رفتار هويدا ميتواند بيشتر مورد توجه مردان قرار بگيرد!». كه چون با گفتن اين حرف، حالت ناخوشايندي بر مجلس حكمفرما شد، من بلافاصله به جوابگوئي برخاستم و گفتم: «گرچه هويدا مردي نيست كه چشمش به دنبال زنها باشد، ولي اطمينان دارم كه او انحراف ادعائي شما را ندارد.»
خانم «ميلفورد ـ هاون» پرسيد: «شما از كجا به اين موضوع پي بردهايد؟» و موقعي كه جواب دادم: «براي اينكه حدود 12 سال زير دستش كار ميكردم»، او بلافاصله آهي كشيد و من واقعاً نفهميدم كه آيا توانستهام او را متوجه طبيعي بودن هويدا بكنم يا نه؟ (!)
«ويليام شوكراس» در كتاب «آخرين سفر شاه» (ص 122 و 123) وضع سفارت ايران در واشنگتن در زمان شاه و سفير او يعني اردشير زاهدي را چنين تشريح ميكند:
«... هميشه به پنجرههاي سفارت ايران در واشنگتن، قوطيهاي خاويار و بطريهاي شامپاين و بستههاي كادو آويخته بود و تمام شهر به او تملق ميگفتند تا اين كه انقلاب، همه اينها را از زير پايش جارو كرد. آنگاه اعمال نفوذهايي كه كرده بود، بيش از ريخت و پاشهايش نقل مجالس و محافل شهر گرديد.
در واشنگتن اردشير زاهدي نقش يك الواط شيفته خوشگذراني را بازي ميكرد كه سيل اغذيه لذيد و اشربه گرانبها را به حلق قدرتمندان و سرشناسان سرازير ميكرد.
او يك نمايشگر افسانهاي بود كه از بوسيدن هنري كيسينجر و ليزامينلي و اندي وارهول و اليزابت تيلور به يك اندازه لذت ميبرد. اليزابت تيلور يكي از مشهورترين معشوقههاي بيشمارش بود.
هيچجايي پر ريخت و پاشتر از سفارت ايران در خيابان ماساچوست با سقف گنبدي آينهكاري و پردههاي ابريشمي مجلل و قاليهاي گرانبها وجود نداشت كه تالار آن به وسيله شخصيت پرشر و شور زاهدي ميزبان اين ضيافتها، گرم و گيرا ميشد.
ساعتهاي مچي طلا و خاويار و شامپاين و زنان زيبا بخشي از بذل و بخششهاي بيحساب زاهدي به مهمانان او بود.
زاهدي ... بدون موفقيت زياد كوشيد دانشجويان تندروي ايراني را قانع سازد كه به جاي تظاهرات عليه شاه، بايد از او پشتيباني كنند... او به جمعي از دانشجويان گفت كه ارتقاء او به مقام سفارت نشان ميدهد كه چه فرصتهاي بزرگي براي جوانان در ايران وجود دارد. يكي از جوانان جواب داد: «آري، ولي شاه فقط يك دختر دارد.» با توجه به اينكه زاهدي داماد شاه بود جمله مزبور كنايه دقيقي بوده است.
احمد نفيسي از شهرداران تهران در عصر پهلوي دوم (از خرداد 1341تا مهر 1344) در خاطرات خود كه در (فصلنامه تاريخ معاصر ايران، سال دوم، شماره 8، ص 285) منعكس است مينويسد:
«زماني كه در سازمان برنامه بودم جمشيد آموزگار وزير كار شده بود. يك روز به من تلفن كرد كه به او سري بزنم چون كار فوري داشت. وقتي به ديدنش رفتم، گفت: دنبال يك معاون براي وزارت كار ميگردم. كساني را كه براي اين كار مناسب ميشناسي به من معرفي كن. من چند نفر كه ميشناختم به او معرفي كردم. مشير يزدي، فتحالله معتمدي، آريانا و دكتر بهرامي را به او معرفي كردم. گفت: همه اينها را ميشناسم حالا من يك نفر را انتخاب كردم. ببين ميپسندي يا نه؟ و بلافلاصله عطاءالله خسرواني را كه رئيس دفترش بود زنگ زد تا بيايد. خسرواني وقتي در را باز كرد همان جا در برابر او و من چنان تعظيمي كرد كه سرش به زانوانش رسيد. آموزگار خيلي بد دهن بود. به طرزي زننده و خشن به او گفت: يك نامهاي ديروز دستت دادم و گفتم رسيد بايد صادر شود مثل اين كه هنوز آن را نفرستاديد. خسرواني مجدداً تعظيم كرد و گفت: قربان من چنين نامهاي نديدم. گفت: چطور نديدي، چشمت كجا بود؟ خسرواني گفت: قربان اجازه ميفرماييد بروم نگاهي كنم و برگردم. سپس تعظيم كرد و رفت. جمشيد رو به من كرد و خنديد و گفت: من هرگز نه نامهاي به او داده بودم و نه چيزي از او خواسته بودم. من چنين معاوني ميخواهم كه تعظيم كند و هر چه ميگويم تأييد كند.»
ابوالحسن ابتهاج از سرمايهداران با نفود عصر پهلوي دوم و از مرتبطين دربار در كتاب خود «خاطرات ابوالحسن ابتهاج، ج 2، ص 560 و 561) راجع به ريشههاي فروپاشي حكومت شاه چنين مينويسد:
«شاه با زورگويي، فساد، ناچيز شمردن مردم، كنار گذاشتن شخصيتهاي ارزنده از صحنه سياست، انتصاب افراد ضعيف و فرصتطلب به مقامات حساس، زمينه را براي انقلاب آماده كرد. درآمد سرشار نفت هم به او اين امكان را داد كه در مقابل ملت ايران و خارجيها قدرت نمايي كند.
جشنهاي 2500 ساله را در سال 1350 با صرف ميليونها دلار در بيابانهاي خشك و بيآب و علف مرودشت با نمايشاتي كه بيشتر به فيلمهاي مبتذل هاليوودي شباهت داشت صرفاً به اين خاطر برگزار كرد كه به سران كشورها ثابت كند شاهنشاهي او سابقه 2500 ساله دارد. تقويم كشور را، كه ريشههاي تاريخي و مذهبي داشت، به تقويم شاهنشاهي تبديل كرد. چون ديگر حتي تحمل احزاب فرمايشي را هم نداشت با تشكيل حزب رستاخيز و يكحزبي كردن مملكت اعلام كرد كه هركس مايل نيست به عضويت حزب رستاخيز درآيد ميتواند گذرنامهاش را بگيرد و مملكت را ترك كند.
او براي اين كه بتواند حمايت كارگران را به دست بياورد ظاهراً آنان را در سهام كارخانجات و بعد در سود شركتها سهيم كرد ولي هيچ يك از اين طرحها عملي نشد.
جشن هنر شيراز با صرف هزينههاي هنگفت و به ترتيبي كه انجام شد يعني ارائه مبتذلترين جوانب فرهنگ غرب اجراي نمايشات مهمل و بيبندوبار در مواردي قبيح توسط هنرپيشههاي دست دوم خارجي بخصوص در ماه رمضان، اجراي موسيقي ناشناخته بي سرو ته و ناهنجار خارجي بر سر قبر حافظ بدون ترديد اثر سوء در برداشت و گذشته از آن برداشت مردم عادي از تمدن و فرهنگ غرب، ديدن و شنيدن همين گونه برنامهها بود.
داير كردن قمارخانه در جزيره كيش با پول آستان قدس رضوي و همچنين از محل صندوق بازنشستگي كارمندان شركت نفت كه با بهره نازلي نزد بانك عمران سپرده ميشد، از خبطهاي ديگر بود. اينها همه پلهايي بود براي رسيدن به «دروازههاي تمدن بزرگ» كه شاه نويد آن را به مردم ايران ميداد.
احمد علي مسعود انصاري از خويشاوندان فرح پهلوي در كتاب خاطرات خود كه تحت عنوان «پس از سقوط» (ص 302 و 303) از سوي مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي منتشر شده است، راجع به خروج جواهرات سلطنتي از كشور مينويسد:
«... موقع ترك وطن، شاه و خانوادهاش مقدار زيادي از جواهرات خود را به همراه آوردند. از جمله شاه به همراه اثاثيه خود چهارجعبه جواهرات آورد. استوار شهبازي، كه همراه خانم ديبا، مادر فرح جواهرات را براي امانت سپردن به بانك سوئيس برده بود، به من گفت كه جواهرات در چهار جعبه بزرگ، هر يك به اندازه نيم قد انسان بود. البته اين جواهرات خود شاه و فرح بود، و الا والاحضرتها جواهرات خود را به طور جداگانهاي آورده بودند. به ويژه اشرف، كه پيش از اوجگيري انقلاب از ايران خارج شده بود به سر فرصت عمده جواهرات خود را از ايران خارج كرده بود. همچنين ملكه مادر هم، كه حدود يك سال قبل از انقلاب به لندن آمده بود، بيشتر جواهرات خود را در همان زمان همراه آورده بود.
ارتشبد حسين فردوست در جلد اول كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي راجع به يكي از جاسوسان انگليس در دربار محمدرضا پهلوي اطلاعات جالبي ارائه كرده است.
پرون كسي بود كه از زمان تحصيل محمدرضا پهلوي در سوئيس، به عنوان «مستخدم» و «باغبان» در اطراف وي بود. او تا 1340 ـ زمان مرگ خود ـ گزارش محرمانه تحولات دربار را به سفارت انگليس ميداد. در كتاب فرودست ميخوانيم:
رضاخان علناً از پرون بدش ميآمد. هرگاه به كاخ وليعهد ميآمد، ميپرسيد كه آيا اين ارنست پرون در ساختمان است يا نه؟! اگر بود به ساختمان نميآمد و نميخواست با وي مواجه شود. يكبار به محمدرضا گفت: «اگر من پرون را در باغ نزديك خودم ببينم طوري او را ميزنم كه جان سالم به در نبرد!» وليعهد هم مسئله را به پرون گفت و او پاسخ داد كه سعي ميكنم طوري رفت و آمد كنم كه از يكي دو كيلومتري شاه رد شوم! به هر حال، يكبار پرون اشتباه كرد و به محل قدم زدن رضاخان در كاخ سعدآباد نزديك شد و شاه او را ديد و با عصا دنبالش كرد. پرون نيز كه جوان بود از لاي درختها فرار كرد و جان سالم به در برد!
يك روز وليعهد به من گفت از پدرم پرسيدم اين چه دشمني است كه شما با پرون داريد؟ و او پاسخ داد كه پرون جاسوس مسلّم انگليس است، من ترديدي ندارم كه او جاسوس انگليسها است و خوشم نميآيد در خانهام يك جاسوس باشد. مسلماً در دربار رضاخان جاسوس انگليس فراوان بود، و شايد همه بودند،ولي رضاخان از پرون نفرت خاصي داشت اين نفرت فقط به دليل جاسوس بودن او نبود هر چند كسر شأن خود ميدانست و دلخور بود كه در حريم زندگي خصوصي او يك جاسوس حضور داشته باشد. نفرت رضاخان از پرون به علت نمودهاي رفتار همجنسگرايانه پرون بود و رضاخان با شمّ قوي خود و تجربه زندگي قزاقيش اين حالت را در پرون حس كرده بود و طبيعي بود كه به عنوان يك پدر از مجاورت او در كنار پسرش نفرت داشته باشد. اين رفتار پرون بعدها براي همه محرمان دربار محمدرضا پهلوي آشكار شد. پرون به تشكيل يك باند هوموسكسوئل از نزديكترين دوستان شاه دست زد.
فردوست در جاي ديگر كتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي (ص 188) مينويسد:
«پرون تقاضاهايش را از محمدرضا با خشونت مطرح ميكرد و هر چه ميخواست بايد انجام ميشد... پرون رفت و آمد علني به سفارتخانههاي انگليس (بويژه)، سوئيس و فرانسه داشت او در صحبتهاي خصوصي با محمدرضا و نيز در صحبتهايي كه من حضور داشتم به وضوح نظرات انگليسيها را ميگفت. او عموماً جزئيات را به من ميگفت تا به محمدرضا بگويم. مثلاً ميگفت: «من به سفارت مراجعه كردم و چنين نظراتي دارند كه بايد اجرا شود. نظر آنها چنين است... اينها را به محمدرضا بگو!»
فردوست ميگويد گاه كه نظرات سفارت انگليس از طريق پرون و با واسطه من به محمدرضا گفته ميشد و پذيرش آن برايش ثقيل بود، در چنين مواردي يك حالت انفعال و تمكين در او مشاهده ميكردم. اين حالت انفعال تا رفتن محمدرضا از ايران در او وجود داشت. هرگاه محمدرضا مسئلهايرا نميپذيرفت، پرون آمرانه و با حالت تحكم به من ميگفت تا به او بگويم و جملاتي از اين قبيل را به كار ميبرد: «من ميخواهم اين كار بشود!» پرون گاه حتي در حضور من نيز با محمدرضا با چنين لحني صحبت ميكرد. اگر او موردي را نميپذيرفت، ميگفت: «بايد بكني، وگرنه نتايج آن را خواهي ديد!» محمدرضا براي اينكه از شر پرون خلاص شود و يا براي اين كه توهين بيشتري نشنود ميپذيرفت و عليرغم اين توهينها، همواره درمقابل پرون حالت تسليم داشت.
تسلط پرون بر محمدرضا قدرت او نبود، بلكه ضعف مهم محمدرضا بود كه در تمام طول سلطنتش وجود داشت و من اين روحيه را كاملاً ميشناختم.
توقعات شخص پرون از محمدرضا برخلاف من بود كه هيچ چيز نميخواستم. پرون براي دوستان ايرانياش پست ميگرفت و براي دشمنانش ترك پست. دامنه دستورات پرون همه عرصهها را فرا ميگرفت: اشخاص مهمي كه در مراجع قضايي تحت تعقيب بودند (در رده وكيل و وزير و امثالهم) گاه پرون خواستار راكد شدن و توقف پروندههايشان ميشد. در انتصابات مداخله جدي داشت و كار به جايي كشيده بود كه ديگر براي عزل يا نصب يك مدير كل به محمدرضا احتياج نداشت و رأساً انجام ميداد و تنها براي انتصاب وزراء و يا تحميل نمايندگان مجلس به محمدرضا مراجعه ميكرد و تحقيقاً همه نظراتش برآورده ميشد. دوستي يا دشمني پرون با اشخاص هميشه در حد اعلا درجه قرار داشت و اعتدالي در كار او نبود.
پرون در ميان خانوادههاي درباري موقعيت عجيبي كسب كرده بود. خانوادههاي اشرافي اسم و رسمدار افتخار ميكردند كه پرون نزد آنها برود و پرون از همه اين اماكن اخبار را جمع ميكرد و به سفارت انگليس ميداد. رفت و آمدهاي پرون همه با «هزار فاميل» بود، مانند فرمانفرمائيانها، قوامالملكشيرازي و غيره. او گاه به من ميگفت «ديشب منزل فلاني بودم،مشكلاتي داشت و دستور دادم مقداري از گرفتاريهايش حل شود!» مقامات مملكتي به موقعيت پرون پيبرده بودند و حتي اگر براي يك وزير مشكلي پيش ميآمد به پرون مراجعه ميكرد. رفتار پرون با مقامات بسيار زننده بود. او كه با محمدرضا با تحكم صحبت ميكرد، مشخص بود كه با مقاماتي كه از نظر رده خيلي پائينتر بودند، چگونه برخورد ميكرد. ميگفت: «دستور مي دهم چنين شود!» و چنين نيز ميشد. اكثر اين كارها را پرون براي ارضاء خود ميكرد و نه اجراي دستور سفارت.
رفتار پرون با محمدرضا بيپروا و بسيار زننده شده بود. گاه با همين صراحت به محمدرضا ميگفت: «تو ارزش نداري كه من با تو صحبت كنم!» اوايل من انتظار داشتم كه محمدرضا در مقابل چنين توهيني خجالت بكشد و دستوردهد كه او را سوار هواپيما كنند و به سوئيس بفرستند؛ ولي با تعجب ميديدم كه محمدرضا سكوت ميكرد و گاه تنها چندروزي قهر ميكرد. اين تمكين و تحمل را بايد به حساب ذلت روحي محمدرضا گذارد و محمدرضا به راحتي اين ذلت را پذيرفته بود. من گاه خود را با محمدرضا مقايسه ميكردم و به خود ميگفتم كه اگر به جاي محمدرضا بودم با يك دستور كه «از اتاق برو بيرون و ديگر نبينمت» خود را از شر پرون خلاص ميكردم. ولي محمدرضا چنين نميكرد. در طول ساليان متمادي اين رفتار پرون و محمدرضا برايم عادي شد و ديگر تعجبآور نبود.
ثريا اسفندياري همسر دوم شاه در خاطرات مينويسد: «دشمن ديگري كه زندگي را از همان روز اول ازدواج به من تلخ كرد مردي بود سوئيسي به نام ارنست پرون. بسياري اين مرموزترين فرد دربار را «راسپوتين ايران» ميناميدند، و اين گرچه مقايسهاي اغراقآميز به نظر ميآمد، اما ترديدي نبود كه ارنست پرون از نفوذي حيرتآور در دربار ايران برخوردار است. تاآنجا كه من توانستم كشف كنم پرون در دوران تحصيل شاه در سوئيس باغبان كالج لُهروزي بود. بعد از اينكه شاه درسش تمام شد و به ايران برگشت دستور داد پرون را به دربار بياورند. هرگز معلوم نشد رضاشاه، كه مردي كاملاً جدي بود و به طور معمول وجود خارجيها را در دربار تحمل نميكرد، چرا در مورد اين سوئيسي به ناگهان استثناء قائل شد.
پرون هرگز به سوئيس بازنگشت. در ايران شغل رسمي نداشت و فقط به عنوان دوست نزديك شاه در دربار زندگي ميكرد و مورد احترام همه بود. عليرغم اصل و نسب و گذشته سادهاش، مهمترين مشاور شاه به شمار ميرفت و عادت داشت هر روز صبح براي گفتگو به اتاق خواب شاه برود. هيچكس دقيقاً نميدانست اين مرد چكاره است. مثل هر مكتب نرفتهي بيكارهاي، ادعاي شاعري و فيلسوفي داشت. و البته شعر و فلسفهاش اين بود كه رابط شاه با سفارتخانههاي انگليس و آمريكا باشد. مدتي پيش از آمدن من به دربار، در اثر سانحه غريبي يك پايش فلج شده بود. ميگفتند مسمومش كردهاند.
بعد از عروسي من با شاه، پرون سعي كرد در كارهاي من هم فضولي كند. مرتباً به اتاق من ميآمد ومسائل خصوصي را پيش ميكشيد. تا اينكه يك شب كه وقاحت را به جايي رساند كه در مورد روابط زناشويي من و شاه سؤال كرد، كاسه صبرم لبريز شد و با عصبانيت گفتم: «مثل اينكه يادتان رفته با چه مقامي طرف صحبت هستيد!» پرون زخمخورده پس از اين حرف از اتاق بيرون خزيد و از آن لحظه به بعد تمام قدرتش را بر اين گذاشت كه زهرش را به جان من بريزد. جالب اين است كه من تنها قرباني او نبودم، او در انداختن خواهران شاه به جان يكديگر هم يد طولايي داشت.
ارنست پرون در سال 1961 فوت كرد و به اين ترتيب تمام اسرارش را با خود به گور برد. در بيان اوضاع دربار سلطنتي ايران همين بس كه حتي من، به عنوان ملكه كشور و زن شاه، نتوانستم از كار اين باغبان سابق سوئيسي و يار غار شاه سردربياورم.»
پرون روحيات زنانه داشت. ولي تنها پس از به قدرت رسيدن محمدرضا بود كه به طور صريح خود را به عنوان يك همجنسباز تمام عيار، كه رل زن را بازي ميكرد، علني ساخت. او هر روز صبح آنچه را كه در شب برايش اتفاق افتاده بود براي محمدرضا تعريف ميكرد. چون اكثراً اين حوادث شبانه با دردسرها و گرفتاريهايي توأم ميشد و پرون با آب و تاب تعريف ميكرد، محمدرضا مانند يك قصه با علاقه گوش ميداد. پرون با فرد معيني رابطه نداشت و هر شب يك نفر را در سطح عمله و كارگر پيدا ميكرد و پول كلاني به او ميداد. پرون خانهاي اجاره كرده بود كه در آن با يك سوئيسي ديگر شريك بود. اين فرد رئيس قسمت بازرگاني سفارت سوئيس در ايران بود و از حدود سال 1315 تا سال 1355،يعني تا مرگش، در ايران بود و در همان شغل كار ميكرد. به گفتهي پرون او نيز همجنس باز بود. اين دو هيچ كدام زن نداشتند و ازدواج نكردند. تقي امامي، كه پرون او را به دربار آورد و به محمدرضا و فوزيه نزديك كرد، نيز طبق گفته پرون به من، همجنس باز بود. يكي دو سال بعد از امامي، پرون اميرعلائي را به دربار آورد و بعداً به من گفت كه وي نيز رفيق جنسي اوست.
به هر حال، ارنست پرون [در سال 1340] مرد و دكتر عبدالكريم ايادي، كه مدتها جزء دوستان محمدرضا بود، جاي او را گرفت. نقش ايادي تا انقلاب ادامه يافت. این مطلب تاکنون 4589 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|