نقد كتاب «كهن ديارا» | «كهنديارا» عنوان كتابي است كه «فرح» آخرين همسر محمدرضا پهلوي آن را به رشته تحرير درآورده است.
خانم فرح ديبا بعد از سالها سكوت خاطرات خود را در سال 1383 به زبان فرانسه در پاريس منتشر ساخت. البته ترجمه فارسي اين كتاب نيز بدون مشخص شدن نام مترجم و مقدمهاي كه چگونگي روند انتشار آن به فارسي را مشخص سازد، به چاپ رسيده و در خارج كشور عرضه شده است. در شناسنامه كتاب محل انتشار مشخص نيست و انتشاراتي كه مسئوليت نشر را به عهده داشته عنوان «فرزاد» را دارد. در شناسنامه كتاب نام نويسنده: Farah Diba Pahlavi (فرح ديبا پهلوي) آمده است.
«كهن ديارا» از پنج بخش تشكيل شده كه هر قسمت به دورهاي از زندگي آخرين ملكه دربار پهلوي اختصاص يافته است: دوران كودكي تا ازدواج، دوران آغاز فعاليتهايي كه پس از ورود به دربار به وي واگذار ميشود، دوران بيماري محمدرضا تا فرار از كشور، دوران آوارگي تا مرگ شاه و در نهايت دوران پس از شاه.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب «كهنديارا» را كه تاكنون در ايران منتشر نشده مورد نقد و بررسي قرار داده است. با هم نقد را مطالعه ميكنيم.
فرح ديبا در سال 1317 در تهران به دنيا ميآيد. پدرش سهراب ديبا آذربايجاني بود و ابتدا در دربار قاجار و سپس در ارتش رضاخان خدمت ميكرد. وي در 9 سالگي فرح يعني در سال 1326 بر اثر بيماري سل درگذشت. مادرش فريده ديبا اهل گيلان بود و سابقه تحصيل در مدرسه ژاندارك را داشت كه توسط راهبههاي فرانسوي اداره ميشد. فرح نيز از سن ده سالگي تحصيل در اين مدرسه را آغاز ميكند. در سال 1335 براي نخستين بار از طريق سازمان پيشاهنگي به منظور شركت در مراسم تجمع بينالمللي پيشاهنگان در كاخ ژامب ويل، عازم فرانسه ميشود. تحصيلات متوسطه وي در مدرسه رازي كه به صورت مختلط بود، صورت ميگيرد و سپس درسال 1336 با اخذ پذيرش از مدرسه معماري پاريس، به تحصيل در اين رشته ميپردازد. اما در سال نخست موفق به قبولي در امتحانات پايان ترم نميشود. و ناچار از تجديد دوره ميگردد. در سال 1338 در سفر محمدرضا پهلوي به پاريس در ميان منتخبان سفارت براي ملاقات با شاه قرار ميگيرد.
در همان سال از طريق اردشير زاهدي ملاقاتي بين وي و محمدرضا در تهران ترتيب داده ميشود و در آخر آذر 1338 با وي ازدواج ميكند.
به دنبال گسترش اعتراضات و تظاهرات مردمي در واكنش به فساد، وابستگي و ديكتاتوري رژيم پهلوي، محمدرضا و فرح در 26 دي ماه 1357 از كشور ميگريزند و ميلياردها دلار پول، جواهرات و سرمايه كشور را نيز با خود به خارج منتقل ميسازند. در پي مرگ محمدرضا پهلوي، فرح ديبا با به ارث بردن بخشي از اموال به تاراج رفته مردم ايران، زندگي مجللي را در فرانسه و آمريكا دنبال ميكند و در ضمن با تأسيس دفاتري در اين دو كشور، به پارهاي فعاليتهاي سياسي نيز مشغول است.
خاطرات رمانگونه خانم فرح ديبا به دليل بهرهگيري از توان حرفهاي عناصر برجسته تبليغاتي دوران پهلوي دوم، هرچند به لحاظ نثر و نوع تنظيم از قوتهايي برخوردار شده، اما همين مسئله آن را به طور كلي از چارچوب و قواعد خاطرهنويسي به ويژه پس از دوراني كه اين خانم بر سر راه محمدرضا پهلوي قرار ميگيرد، خارج ساخته است. اين رويكرد، بعلاوه بيان خاطرات به زبان فرانسه توسط خانم ديبا آن را به يك اثر هنرمندانه! با ريتم عاطفي براي تأثيرگذاري بر مخاطب غيرايراني نزديك كرده است، اما تنظيمكنندگان خاطرات ظاهراً به اين مسئله چندان توجه نداشتهاند كه در نهايت، زماني (بعد از برگردان خاطرات به فارسي) ايرانيان ولو به صورت مخاطب دست دوم، از خوانندگان اين اثر خواهند بود. در اين صورت اين سؤال به ذهن خواننده ايراني كتاب خطور خواهد كرد كه:
چرا خانم ديبا بعد از سالها سكوت در اين زمينه و پاسخ ندادن به بحثهايي كه از سوي خانواده همسرش و برخي درباريان در مورد وي مطرح شده است، اكنون كه لب به سخن گشوده و بنا را ولو به ظاهر بر بازگو كردن حقايق و واقعيتهاي تاريخي و آنچه بر ملت ايران در دوران پهلويها گذشته، نهاده، به زبان فرانسه و براي مخاطب غيرايراني سخن گفته است؟
ديگر اينكه خانم فرح ديبا براي تبرئه خود و به تبع آن پهلويها نزد خارجيان، حاضر به پرداخت چه هزينهاي و از چه محلي شده است؟ هرچند توليد يك اثر تبليغي پيرامون تاريخ ايران براي خارجيان به نظر سهل ميرسد، اما همين سهلانگاري مشاوران تبليغاتي همسر سوم محمدرضا موجب بروز تناقضات فراواني شده كه يكي از اهداف آن، ارائه تصويري بسيار غيرواقعي از فهم و درك سياسي و اجتماعي ملت ايران است. در حالي كه، براي مخاطب ايراني اثر، اين سؤال مطرح ميشود كه چرا خانم ديبا براي تبرئه خود، ملت ايران را (البته زماني كه از سلطنت و پهلويها روي ميگردانند) جماعتي معرفي ميكند كه حتي قدرت تميز بد و خوب را در سادهترين اشكال آن هم ندارد؟ زيرا ايرانيان در اواخر دودمان پهلوي ملتي ترسيم ميشوند كه به لحاظ سياسي، اقتصادي و اجتماعي، تفاوت بين عملكرد اميركبيرها و شاهان خودكامه را درك نميكنند و اصولاً تفاوت بين خادم و خائن را نميدانند. آيا چنين نسبتهايي به يك ملت دادن، بهاي ناچيزي است كه خانم ديبا براي تطهير گذشته خود و دربار پهلوي پرداخته است؟ اگر دوران پهلويها آنگونه بوده است كه خانم ديبا براي مخاطب فرانسوي خود ترسيم ميكند، از چه رو ملت ايران يكپارچه در يك قيام سراسري و پرهزينه به حاكميت آنان پايان داد؟ آيا سرمستي و از خود بيخود شدن ناشي از رفاه، آسايش، آزادي و عزت بيش از حد، پير و جوان، زن و مرد، روشنفكر و عامي، كارگر و بازاري و خلاصه همه و همه را به خيابانها كشانيد و در برابر نيروهاي تا دندان مسلح و بويژه گارد شاهنشاهي خشن و سركوبگر قرار داد؟
آيا جان به لب شدن همه اقشار ملت ناشي از عملكرد خادمانه پهلويها بود؟ به اين جمله محمدرضا پهلوي كه توسط مشاور شخص خانم ديبا نقل شده است دقت كنيم: «با اين تظاهركنندگاني كه از مرگ هراسي ندارند چه كار ميتوان كرد، حتي انگار، گلوله آنها را جذب ميكند». (از كاخ شاه تا زندان اوين، نوشته احسان نراقي، انتشارات رسا، چاپ اول، ص154) آيا اين حالات ميتواند مربوط به يك ملت رفاه زده و محترم شمرده شده، باشد؟ ملتي ديگر از مرگ نميهراسد كه به تعبير عاميانه كارد به استخوانش رسيده باشد، نه اينكه در آستانه رسيدن به تمدني بزرگ قرار داشته باشد آنگونه كه خانم فرح ديبا ترسيم ميكند.
براي نمونه خانم ديبا خود و خانواده پهلوي را آنچنان ساده زيست معرفي ميكند كه گويا مردم ايران ميبايست جن زده شده باشند كه از چنين حكمرانان فرهيختهاي رويگردان شدند. اين عبارت مشاور خانم فرح شايد گوياي بخشي از واقعيت باشد: «اين تغيير نام ناگهاني بيمارستان «مادر» عميقاً، شاه را جريحهدار كرده بود و اگرچه جملاتي نسبتاً آرامبخش به او گفتم، اما بر اين باور بودم كه جدائي شاه و ملت ايران براي هميشه صورت گرفته است، زيرا تغيير رفتار ناگهاني كاركنان بيمارستاني كه به وسيله دربار و دفتر مادر شاه اداره ميشده و او آنها را استخدام كرده بود، نه به يك حزب سياسي بستگي داشت و نه به توطئه بينالمللي. اين به آن معني بود كه همه چيز از درون درهم ميريزد و اين تمام كشور است كه از سلطنت روي گردانيده و به طور آشتي ناپذيري رابطههايش را با آن گسسته است.»(همان، ص241)
علت شكلگيري چنين شرايطي در ايران آن روز ريشه در تجزيه و تحليل چنين ساله ملت ايران به ويژه بعد از كودتاي آمريكايي 28 مرداد داشت كه در ادامه بحث به تفصيل به آن خواهيم پرداخت. اما آنگونه كه به نام خانم فرح ديبا در اين كتاب عنوان شده است محل سكونت محمدرضا پهلوي از هيچگونه وسيله خنك كننده برخوردار نبوده و خانواده ايشان همانند طبقات محروم در تابستانها در سختي به سر ميبردهاند. آنها در تختخوابهاي كوچك و محقرانهاي استراحت ميكردهاند كه هر آن خوف آن وجود داشته كه با كمترين تكاني به پايين پرتاب شوند و... البته شايد خواننده خارجي و بياطلاع از زندگي بسيار اشرافي و حتي افراطي پهلويها (از نوع تازه به دوران رسيدهها) اين ادعاها را بپذيرد كه تا حدودي ميتوان گفت بعيد به نظر ميرسد، اما براي مخاطب ايراني كه دستكم از كاخهاي پهلويها كه اكنون به صورت موزه درآمده بازديد كرده و مسائل اينچنيني را (كه در مقايسه با كل نسبت عملكرد پهلويها از اهميت چنداني برخوردار نيست) از نزديك ديده است، اين ادعاها چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ خوشبختانه پهلويها كه ميلياردها دلار پول و جواهرات و اشياء قيمتي را از ايران خارج ساختند، نتوانستهاند كاخها و تجهيزات سنگين و حجيم داخلي آنها را با خود ببرند و بنابراين اينك زمينه قضاوتي مستند براي ايرانيها به سهولت فراهم است. به اين ترتيب بايد گفت مشكل خانم ديبا از آنجا آغاز ميشود كه مخاطب خاطرات خود را خارجيها فرض كرده است، وگرنه اگر خاطراتي به رشته تحرير درميآمد كه نگارنده طي آن براي ايرانيها ارزش قائل ميشد و آنان مخاطب اصلي قرار ميگرفتند بدون شك تناقضات اينچنيني كمتر بروز ميكرد؛ زيرا در اين صورت مشاوران ناگزير ميشدند براي نزديكتر كردن خاطرات به مسلمات و محكمات تاريخي تلاش بيشتري داشته باشند. همچنين در اين صورت اولويتها در بيان مسائل درهم نميآميخت، موضوعات عمدتاً حاشيهاي در كانون توجه قرار نميگرفت و مسائل كلان و اساسي كشور آنگونه كه خوانندگان ايراني انتظار آن را داشتهاند عرضه ميشد.
خانم فرح ديبا بعد از فراري شدن دو ملكه قبلي، سالهاي مديدي در دربار پررمز و رازي زيسته كه كانون بسياري از فتنهها از قبيل مشاركت با بيگانگان در كودتاي 28 مرداد عليه دولت قانوني دكتر مصدق و زدوبندهاي سياسي و اقتصادي و... بوده است. همچنين عوامل خارجي مانند «ارنست پرونها» نيز از يك سو و «علمها» از سوي ديگر به عنوان عناصر بومي وابسته به سرويسهاي اطلاعاتي انگليس و آمريكا در پناه دربار، شبكه در هم تنيدهاي را در كشور به وجود آورده بودند كه انجام هر اقدامي را برايشان ممكن ميساخت. اتصال شبكه اصلي توزيع مواد مخدر به دربار، ايفاي نقش محوري در خارج ساختن اشياي عتيقه و دفينههاي فرهنگي و قاچاق اين آثار گرانبهاي تاريخي به خارج، دريافت رشوههاي كلان در قبال قراردادهايي كه به نفع جامعه ايران نبود، همه و همه صرفاً در يك جمله و آن هم با ايما و اشاره در اين خاطرات آمده است: «پيدا كردن جايي كه در ميان برادر شوهرها و خواهرشوهرها به من تعلق ميگرفت، دشوار بود. خصوصاً كه هر يك از آنها سخت پاي بند مقامات و امتيازات خود بودند. در اين زمان بود كه به معناي نگرانيهاي مادرم پي بردم. دخترش كه هنوز موجودي ساده بود، چگونه ميتوانست در درباري كه جولانگاه متملقان و محل تحركات گوناگون بود، زندگي كند؟»(ص96) خانم فرح ديبا حتي يك نمونه از اين تحريكات گوناگون را در طول خاطرات خود بازگو نميكند در حالي كه حتي خواننده معمولي نيز براي قضاوت در اين زمينهها منابع خاطراتي فراواني پيش رو دارد كه دستكم برخي از آنها براي تطهير ايشان و دربار به نگارش درآمدهاند. برخلاف رويه در پيش گرفته شده در اين خاطرات يعني رويه صرفاً تبليغاتي در ديگر خاطرات شمهاي از مسائل دربار بيان شده است. براي نمونه آقاي عباس ميلاني در اين زمينه به نقل از نخستوزير 13 ساله پهلوي دوم مينويسد: «به نظر هويدا، دربار تشكيلاتي سخت نامنظم داشت و در چنبره سنتهاي خشك و پوسيده از يك سو، و دارودستههاي سودجوي خودمحور از سوي ديگر گرفتار بود. به يكي از دوستانش در همان زمان گفته بود: دستگاه دولت فقط فاسد بود، حال آن كه دربار يك لانه افعي واقعي است.»(معماي هويدا، چاپ چهارم، ص 379)
براساس همين منابع تلاش خانم ديبا براي سرپوش گذاردن بر مسائل پهلويها بياثر ميشود و اين مجموعه خاطرات نميتواند در رقابت با ديگر آثار موجود، جايگاه مؤثري بيابد. ورود بسيار دير هنگام همسر سوم محمدرضا به عرصه خاطرهنگاري گرچه يك امتياز براي وي به حساب ميآيد. (زيرا بعد از گذشت بيش از ربع قرن از سقوط دودمان پهلوي اكنون با تكيه به عامل نسيان و فراموشي، زمينه براي وارونهگويي و جعل حقايق به زعم ايشان فراهم شده است)، اما همانطور كه اشاره شد طي اين مدت خاطرات زيادي از زبان ديگر صحنهگردانان به چاپ رسيده است كه هر يك گوشههايي از واقعيتهاي دوران اقتدار اين خانم و همسرش را روشن ميسازد و تعارض آشكار ادعاهاي خانم ديبا با مطالب مطرح شده از سوي درباريان و حتي مشاور شخصي وي، محك ارزشمندي براي اهل دقت و نظر، خواهد بود. البته ناگفته نماند كه برخي معتقدند انگيزه اينگونه جعل واقعيتها، نگاه به آينده است، زيرا با وجود گذشت سه دهه، هنوز دو نسل در جامعه در قيد حياتند كه شاهد ماجراهاي آن دوران بودهاند و وارونهسازي حقايق تاريخي براي آنان كاري صعب و ناممكن مينمايد. از اين رو به نظر ميرسد قضاوت امروز اين دو نسل چندان براي طراحان اينگونه خاطرات در درجه اول اهميت قرار ندارد، بلكه مهم، ذهنيت سازيهاي مجعول براي آيندگان است. دقيقاً برهمين اساس است كه تمامي ضعفهايي كه منجر به سقوط رژيم پهلوي شد احصا شده و تمام اهتمامها بر تطهير آنها گذاشته شده است. هرچند خاطرات بازگو شده از جانب خانم فرح ديبا موضوعات داراي اولويتي براي محققان و تاريخپژوهان در بر ندارد و صرفاً تلاشي براي جعل موضوعاتي است كه به دليل وفور مدرك و اسناد، به سهولت قابل كتمان و تحريف نخواهد بود، اما از آنجا كه شايد برخي از نسل سوميها به دليل عدم عادت به مطالعه، با ساير منابع مواجه نشده باشند، ادعاهاي مطرح شده در اين كتاب را با پارهاي از اظهارات ديگر صاحبمنصبان گذشته حول چند محور محك ميزنيم:
1- ساده زيستي: خانم فرح ديبا در اين كتاب ادعاي غريبي را در مورد سادهزيستي در دربار پهلوي و اينكه وي و همسرش در زمان فرار از ايران به جز چند جفت كفش كهنه، پوستر ستار، ديگهاي مسي و... چيزي ديگري خارج نكردهاند مطرح ميسازد. البته پرداختن به اين موضوع براي كساني كه از حرص و ولع سيري ناپذير پهلويها در ثروتاندوزي مطلعاند شايد تا حدودي كسالتآور باشد، اما براي اطلاع مخاطبان جوان - كه اين نوع خاطرات آنها را هدف قرار ميدهد - ارائه توضيحاتي خالي از لطف نخواهد بود: «با خودم فكر ميكردم كه ديگر چه چيزي را بايد برد. به ياد دارم كه ناگهان همه حواسم متوجه پوتيني شد كه همواره در راهپيماييها به پا داشتم... خداي من چگونه به اين فكر نيافتاده بودم كه چنين كفشي را ميتوان در هركجاي دنيا يافت...»(صص 16-15) همچنين مكالمه تلفني خانم فرح ديبا با يكي از فرزندانش كه مدتها پيش از ايشان به آمريكا اعزام شده بود اينگونه انعكاس مييابد: «ناناز جون (فرحناز) چي دلت ميخواد يادگاري از اطاقت بياورم؟ به من بگو. با تعجب در پاسخ شنيدم كه پوستر كنسرت ستار خواننده محبوب ايراني را كه در جايي مناسب بر ديوار اطاقش نصب كرده بود ميخواهد و ديگر هيچ. درست همانطور كه درباره پوتين يادآور شدم، وعده بردن اين پوستر به او اطمينان ميداد...»(ص17)
«بالاخره آشپزمان نيزبه اين جمع اضافه شد. او كه پيشبيني ميكرد به اين زوديها به ايران باز نخواهد گشت و نخواهد توانست عادات غذايي خود را حفظ نمايد، مجموعهاي از ديگهاي مسي و كيسههاي محتوي حبوبات و برنج را با خود آورده بود»(ص21) ايشان همچنين در مورد وضع زندگي خود و همسرش در دوران سلطنت بر ايران مطالب خواندني! ديگري را مطرح ميسازد: «سكونتگاه تابستاني ما خانهاي بود محقر و بدون وسايل آسايش لازم. حتي تختخواب شخصي من طوري بود كه ميبايست مواظب باشم از روي تخت به زمين نيافتم. اما عليرغم همه اين اشكالات، ما از زندگي دو نفري و بودن با هم لذت ميبرديم».(ص182)
در مورد ساختن كاخي جديد در تهران عليرغم وجود چندين كاخ براي تك، تك افراد خانواده صرفاً در تهران خانم فرح ديبا ميافزايد: «همواره نگران بالا رفتن هزينههاي شخصي بودم و به همين جهت با ايجاد تأسيسات تهويه مطبوع در اين كاخ مخالفت كردم بخصوص كه تابستانها معمولاً به كاخ سعدآباد كه خنكتر بود ميرفتيم. مخالفت من كار درستي نبود و مهندس معمار نيز اين موضوع را به من گوشزد كرد هرچند من در نهان از اين سرسختي خود در مقابل تجمل راضي و خوشنود بودم، اما چون ديوارهاي كاخ در مقابل حرارت عايقبندي نشده بودند، ما در تابستانها از گرما رنج ميبرديم.»(صص 160-159) «من با هرگونه مالكيت در خارج از مرزهاي ايران مخالف بودم همين طور با گذراندن تعطيلات در خارج از مملكت».(ص184)
اما اينك ببينيم ديگر نزديكان به دربار و خانواده پهلوي در اين زمينه چه ميگويند. احسان نراقي كه «مدت بيست سال مشاور خانم فرح و از خويشاوندانش بوده و هر هفته وي را به طور خصوصي ملاقات ميكرده است» در كتاب خاطرات خود در مورد املاك زيادي كه در غرب توسط محمدرضا خريداري شده بود ميگويد: «كارشناسان معتقدند هيچ جمعيت خارجي و مهاجري همانند 000/300 ايراني كه در كاليفرنيا مستقر شدهاند يك چنين ثروت و اندوختهاي را به آمريكا نياوردهاند. مگر خود شاه و خانوادهاش كه از زمان بازگشت به ايران در سال 1332، املاك زيادي در غرب خريدند و مدتي از هر سال را در آن جاها ميگذرانيدند، آيا آنها الگويي براي سايرين نشدهاند؟»(از كاخ شاه تا زندان اوين، انتشارت رسا، چاپ اول، ص111)
در حاليكه خانواده پهلوي دوم بخش اعظم ايام سال را در كاخهاي خود در اقصي نقاط خوش آب و هواي جهان ميگذراندند (از جمله كاخي كه در انگليس به نام فرح خريداري شده بود) خانم فرح ديبا بدون توجه به اينكه دستكم مشاور وي به اين واقعيت اعتراف دارد كه علاوه بر شاه، درباريان نيز در تبعيت از پهلويها به گونهاي عمل كردهاند كه در غارت ملت ايران و خارج نمودن اموال از كشور زبانزدند ادعايي را در زمينه مخالفت با خريد املاك و كاخها در خارج كشور مطرح ميسازد كه عنواني جز يك عوامفريبي ناشيانه نميتوان به آن داد.
البته در اين زمينه ديگران، از جمله آقاي علي شهبازي محافظ مخصوص شاه با صراحت بيشتري سخن گفتهاند. وي در خاطرات خود در مورد سومين ملكه رسمي دربار ميگويد: «همين كه فرح، علياحضرت كشور شد هر كدام از اعضاي خانواده به جايي رسيدند كه قلم از نوشتن غارتگريها و بيعفتيهاي آنها عاجز است. از بودجه مملكت براي هر كدام از فاميل فرح، يك كاخ مجلل ساختند و تحويل دادند و براي هر كدام دو دستگاه ماشين آخرين مدل خريدند و تحويل دادند...»(محافظ شاه، خاطرات علي شهبازي،انشارات اهلقلم، ص222)
شهبازي براي نمونه به يكي از اعمال غيرانساني و سودجويانه خانواده فرح در قبال ملت ايران اشاره ميكند كه طي آن چندين هزار تن گوشت يخزده تاريخ مصرف گذشته كه چندين سال در انبار ذخيره گوشتي استراليا مانده بود به عنوان گوشت تازه يخي وارد كشور شد: «وزير كشاورزي استراليا به محمدعلي قطبي كه خود را نماينده علياحضرت معرفي ميكرد، اظهار كرده بود كه ما ميليونها تن گوشت يخ زده داريم كه طبق نظر متخصصين، ديگر خواص غذايي خود را از دست دادهاند. به دنبال كسي يا كشوري هستيم كه اينها را بخرند و براي كود استفاده كنند... قرار ميشود كه با استرالياييها وارد گفتگو شوند و تمام آن گوشتهاي يخ زده فاسد را خريداري كنند و وارد ايران كرده و به خورد مردم نجيب ايران بدهند...»(همان، ص 225)
اما حس انسان دوستي! خانم فرح كه در حركتهاي نمايشي آن ايام بسيار ظهور و بروز مييافت، موجب نشد كه از توزيع اين گوشتهاي فاسد و غيرقابل مصرف كه مبالغ كلاني را به جيب خويشاوندانش سرازير ميكرد، جلوگيري به عمل آيد. آقاي شهبازي همچنين در مورد سادهزيستي خانم فرح روايت ديگران را در مورد عادت غذايي وي تائيد ميكند و ميگويد: فرح از همان روز اول كه وارد دستگاه دربار شد حتي صبحانهاش از فرانسه وارد ميشد. از غذاها و نوشابههاي ايراني تنفر داشت.»(همان، ص 290) البته احساس حقارت در برابر خارجيها و تلاش براي تظاهر به داشتن عاداتي همانند عادات و سلائق غربيها منحصر به خانم فرح ديبا نبود، هرچند ايشان در اين راه افراط بسيار كرد كه اوج آن در نحوه پذيرايي از ميهمانان جشنهاي دو هزار و پانصد ساله بروز نمود. در اين جشنها هرگز از غذاي ايراني نشاني نبود و همه غذاها همراه با آشپزها و گارسونها از فرانسه به ايران انتقال يافته بودند. اين جشنها كه به رياست عاليه خانم فرح ديبا برگزار شد ظاهراً قرار بود فرهنگ و هنر اين سرزمين را به ميهمانان عرضه كند، در حاليكه گرايشهاي اين خانم ساده زيست و دوستدار فرهنگ ايران! موجب شده بود كه هيچ نشاني از ايران و ايراني در آن نباشد. ويليام شوكراس در اين زمينه مينويسد: «غذاهاي ضيافت تختجمشيد را اصولاً رستوران ماكسيم تهيه كرد... تنها غذاي ايراني كه در صورت غذا وجود داشت خاويار بود، مابقي را تقريباً يكسره از فرانسه آورده بودند.»(آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، ص 40)
همانطور كه اشاره شد اين خودباختگي منحصر به خانم فرح ديبا نبود، بلكه بسياري از وزرا، نخستوزير و ساير درباريان نيز به همين منوال عمل ميكردند يعني يا آشپز خارجي استخدام ميكردند يا آشپزهايشان را براي آموزش طبخ غذاهاي فرانسوي به اين كشور گسيل ميداشتند.(معماي هويدا، نوشته دكتر عباس ميلاني،نشر آتيه، چاپ چهارم، ص 270)
آقاي علي شهبازي در مورد خارج ساختن جواهرات و پول از كشور توسط شاه ميگويد: «در سال 56 با شروع اولين تظاهراتها، محمدرضا پهلوي اقدام به خروج پول و داراييهايي از ايران كرد. در سه مرحله از اين خروج داراييها من دخالت داشتم و جعفر بهبهانيان هم بود. هرمرحله دو كيف دستي بزرگ را كه از محتويات آنها بي اطلاع بودم به سوئيس منتقل ميكرديم.»(محافظ شاه، خاطرات علي شهبازي، چاپ اول، ص 299)
احمدعلي مسعود انصاري يكي از خويشاوندان فرح نيز در كتاب خاطرات خود تحت عنوان «پس از سقوط» به مسئله خروج جواهرات در چهار جعبه بزرگ، كه هر يك به اندازه نيم قد انسان بوده اشاره ميكند(ص301) بنابراين سعي خانم فرح ديبا براي ارائه چهرهاي زاهدانه از خود و اينكه آنها با خود از ايران ثروتي را خارج نساختهاند نافرجام ميماند؛ زيرا علاوه بر اين مستندات دستكم همه واقفند كه طي 25 سال گذشته خانواده پهلوي زندگي اشرافي خود را در خارج كشور ادامه داده است. بدون اينكه هيچ يك براي اين زندگي، فعاليت حرفهاي داشته باشند. طبعاً ادامه اين زندگي پر هزينه كاخنشيني در خارج كشور و داشتن دفاتر مختلف در فرانسه و آمريكا (همانگونه كه در خاطرات آمده است) و همچنين داشتن پيشخدمتان و محافظان متعدد، عليالقاعده نشان از ثروت كلاني دارد كه پهلويها از ايران خارج ساختهاند، چرا كه قطعاً با چند جفت كفش كهنه، پوستر ستار وچند عدد ديگ مسي، راهاندازي بساط چنين اشرافيگري در خارج كشور ممكن نبوده است. آيا مشاوران تبليغاتي خانم فرح ديبا، مخاطب خارجي حتي بياطلاع از واقعيتهاي دوران پهلوي را فاقد فهم وشعور فرض كردهاند كه محتواي محمولههايي را كه با هواپيماي شاه – و همچنين قبل از آن – از كشور خارج شده است كيسههاي حبوبات، ديگهاي مسي و... عنوان ميكنند؟! جالب اينكه در اواخر دوران حاكميت پهلوي دوم بر اثر سياست تخريب عامدانه كشاورزي كشور عمدتاً حبوبات از خارج وارد ميشد، مگر آنكه تصور كنيم آنچه خارج گرديده، ديگهاي مسي نبودند بلكه طلايي بودهاند و حبوبات بارگيري شده در دربار نيز دستكم آب طلا كاري شده بودند تا باز گردانيدن آنها به خارج كشور منطقي به نظر آيد!
2- ماجراي انتخاب فرح براي همسري محمدرضا: در اين خاطرات ماجراي آشنايي خانم ديبا با شاه «بسيار اتفاقي» توصيف ميشود. گويي همانند رمانهاي تخيلي به يكباره پرنده اقبال برشانههاي يك دختر فقير مينشيند و او بلافاصله به عنوان ملكه كشوري كه يكي از پايگاههاي مهم و استراتژيك آمريكاست تعيين ميشود! دستكم براساس آنچه در اين خاطرات عنوان شده اردشير زاهدي (فردي با سابقة ارتباط با سيا) واسطه اين امر بوده است. بنابراين آيا ميتوان پذيرفت چنين عنصر پيچيده و وابستهاي به بيگانه با يك بار ملاقات با خانم ديبا آن هم به عنوان مراجعه كننده براي حل يك مشكل كاري! سريعاً وي را در سر راه شاه قرار دهد؟ هر چند تنظيمكنندگان اين خاطرات تلاش كردهاند بسرعت از اينگونه مسائل مهم، عبور كنند تا ناگزير به ارائه اطلاعات نباشند، اما با اين وجود همان حجم مطالب بيان شده نيز در تناقض با يكديگرند. در اين خاطرات شرح اولين ديدار عادي! با محمدرضا پهلوي اينگونه آمده است: «دانشجويان آن چنان اطراف او را گرفته بودند كه من با پاشنههاي هفت سانتي به زحمت او را ميديدم. در اين موقع آقاي تفضلي وابسته فرهنگي دست مرا گرفت و گفت: خواهش ميكنم جلوتر بياييد... چند دقيقه بعد با او دست دادم و گفتم: فرح ديبا، مدرسه معماري و ايشان پرسيدند: «چند وقت است كه در اين شهر هستيد؟ و من در پاسخ گفتم: دو سال. تفضلي فوراً اضافه كرد: اين دختر خانم خيلي درسخوان است و شاگرد اول كلاس خود شده و زبان فرانسه را هم خوب صحبت ميكند.»(صص 3-72)
خانم ديبا در اين بخش هيچگونه اشارهاي به اردشير زاهدي كه عليالقاعده در اين سفر همراه شاه بوده است ندارد و نيز مشخص نميسازد كه چرا در بين آن همه دانشجو، آقاي تفضلي دست اين دانشجوي پاشنه هفت سانتي! را گرفته و به جلو ميآورد تا امكان سخن گفتن وي را با شاه فراهم كند؟ از اين مهمتر چرا وابسته فرهنگي سفارت ايران در پاريس در مورد خانم فرح ديبا به شاه دروغ ميگويد؟ مگر نه اينكه اين دختر خانم به دليل پرداختن به برخي سرگرميها، در سال اول تحصيل خود مردود شده بود لذا از چه رو به عنوان شاگرد اول معرفي ميشود: «آن سال تحصيلي، با همه كوششي كه از خود نشان دادم، بخصوص در زمينه طراحي، پايان درخشاني نداشت و من مجبور شدم سال اول را تجديد كنم»(ص 70)
لازم به يادآوري است آقاي احمدعلي مسعود انصاري كه به دليل داشتن نسبت خانوادگي نزديك با فرح بياطلاع از برخي مطالب نيست در كتاب «پس از سقوط» اينگونه روايت ميكند كه زاهدي در سفر شاه به فرانسه فرح را در سر راه وي قرار ميدهد.(ص 43) و لذا معلوم نيست چرا بايد خانم ديبا مسائل فرانسه را كاملاً ناديده بگيرد و مبدأ آشنايي با اردشير زاهدي و بلافاصله با شاه را ايران اعلام كند. بدون شك سخن گفتن از نحوه آشنايي با زاهدي در فرانسه كه در نهايت منجر به صحنهپردازيهاي مختلف براي آشنايي فرح ديبا با شاه ميشود چندان براي اين خانم خوشايند نيست، اما شايد بتوان گفت آقاي ويليام شوكراس در يك جمله پرده از بسياري از مسائل برداشته است، آنجا كه ميگويد: «اما فرح يك جنبه ديگر هم داشت كه شايد براي شاه مشكوكتر بوده او نماينده يك جريان قوي و نفوذ غرب به شمار ميرفت»(آخرين سفر شاه،ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي،چاپ چهارم،ص 114)
بنابراين با توجه به اين كه خانم ديبا از ويژگيهاي مثبتي كه وي را از ديگران متمايز سازد برخوردار نبوده آيا ميتوان پذيرفت كه دستكم به لحاظ سياسي در سر راه شاه قرار گرفتن وي يك اتفاق ساده بوده است؟ خانم فرح متعلق به خانواده اسم و رسمداري نبود و حتي آنطور كه در روايتهاي مختلف به ثبت رسيده به لحاظ مالي موقعيت ويژهاي نداشته، به طوري كه خانم فريده ديبا بعد از فوت پدر فرح ظاهراً براي گذران زندگي ناچار از خياطي براي خانوادههاي اشرافي بوده است. از طرفي، خانم فرح به لحاظ درسي نيز بنا به اعتراف خود ايشان داراي موقعيتي نبوده كه براي خانواده سلطنتي به مثابه يك انتخاب محسوب شود. بنابراين به طور قطع بايد دلايل ديگري وجود داشته باشد كه عوامل سفارت بسيج ميشوند تا با توسل به هر دروغ و حيلهاي وي را به شاه نزديك كنند و صد البته به طور قطع خانم فرح ديبا در مقام بازگو ساختن اين دلايل برنخواهد آمد. اما ايشان نيز نبايد انتظار داشته باشد به اين سهولت پذيرفته شود كه انتخابي طبيعي براي شاه بوده است.
3- استحكام مباني خانواده در دربار!: زندگي خانم فرح در دربار در اين خاطرات به گونهاي ترسيم شده كه گويا با عشقي عميق آغاز ميشود و حتي بعد از مرگ محمدرضا پهلوي نيز به صورت كاملاً رمانتيك ادامه مييابد. اين ادعا نيز مانند ساير ادعاهاي ايشان، از جمله مواردي است كه تمامي آگاهان از تاريخ، به خلاف واقع بودن آن اذعان دارند. صرفنظر از اين واقعيت كه همسران رسمي قبل از خانم فرح ديبا به دليل بيبند و باريهاي غيرقابل تصور محمدرضا و عدم پايبندي او به مباني خانواده و حتي جزئيترين اصول اخلاقي آن، از دربار فراري شدند، آنچه در مورد دوران بعد از ازدواج سوم نيز به ثبت رسيده حكايت از آن دارد كه اصولاً شاه با مقولات عاطفي و معنوي چون عشق كاملاً بيگانه بوده است. براي نمونه، خانم فوزيه به عنوان كسي كه به برخي اصول خانوادگي اعتقاد داشت و داراي اصالتهايي بود، لجام گسيختگي محمدرضا را در زمينه اخلاقيات تاب نياورد و بدون آنكه از وي طلاق بگيرد از دربار و ايران فراري شد و سپس با فشارهاي ديپلماتيك وارده از سوي خانوادهاش، جدايي قانوني صورت گرفت. حال با چنين كارنامهاي، خانم فرح ديبا در خاطرات خود درباره عاشق پيشه شدن يكباره محمدرضا مدعي است: «اين عشقي كه موجب گذر من از اطاقي كوچك در كوي دانشگاه به كاخهاي سلطنتي ايران شد، روحيه رمانتيك فرانسويها را برانگيخته، سبب شده بود به من علاقمند شوند. پادشاه با يك شاهزاده ازدواج نميكرد. او از آئين برنامهريزي شده ميان خانواده سلطنتي پيروي نمينمود، بلكه عاشق يك دختر جوان ايراني شده بود و همان طور كه در داستانها آمده، به دنبال عشق رفته بود...»(ص92)
خانم فرح براي اينكه ثابت كند محمدرضا با وجود داشتن نگاهي بسيار منحط به زن، در جريان اين آشنايي با عشق هم آشنا شده است به ذكر شاهدي ميپردازد: «پادشاه هر شب به من تلفن ميكرد... در صداي او نيز هيجان احساس ميشد. او بعدها مرا مطمئن ساخت كه جمله دوستت دارم را فقط به سه زن گفته است و بعد اضافه كرد كه «يكي از آن سه زن تو هستي.»(ص 94)
قبل از روشن ساختن ميزان عشق! محمدرضا به خانم فرح توجه به اين نكته ضروري است كه باور سخنان دروغ از اطرافيان و تملق پذيري در سومين ملكه پهلوي دوم كمتر از ديگر درباريان نيست. هرچند وي در اين خاطرات تلاش دارد خود را از اين خصلت شوم، بَري نشان دهد، اما ذكر يك مثال و برخي مطالب ديگر رنج بردن خانم فرح را از اين بيماري مزمن آشكار ميسازد: «بارداري من هنوز رسماً اعلام نشده بود ولي ايرانيان و حتي مردم كشورهاي ديگر در انتظار اين خبر بيتابي ميكردند».(ص 107) پذيرش اين گونه تملقگوييهاي اطرافيان كه جهانيان بيتاب شنيدن خبر بارداري ايشان بودهاند، عمق فاجعهآميز اين بيماري را مشخص ميكند. جالب اينكه لذت باور دروغگوئيهاي اطرافيان بعد از سه دهه همچنان بركام ايشان شيرين ميآيد، لذا به بازگو كردن چنين بافتههاي مضحك متملقان در خاطرات خود ميپردازد. اما در عشق محمدرضا به خانم فرح همين بس كه چند سال موضوع بيماري همسرش از وي مخفي نگه داشته ميشود، در حالي كه افرادي چون اسدالله علم و چند تن ديگر از خواص از آن اطلاع داشتند و عاقبت نيز پزشكان فرانسوي خانم فرح را از موضوع آگاه ميسازند. علاوه بر آن ماجراهايي چون داستان خانم «طلا» كه طي آن جسارت شاهنشاه عاشق پيشه به جايي رسيد كه حتي كاسه صبر فرد بيتوجهي به اخلاقيات چون خانم فرح نيز لبريز شد و سيلي محكمي به اين رقيب وارد آورد، بيانگر ميزان علاقهمندي محمدرضا به همسرش است.
برخي روايات ديگر نيز سطحي بودن اين ادعا را مشخص ميسازد. براي نمونه ويليام شوكراس نويسنده انگليسي در كتاب خود در مورد ايران دوران پهلوي دوم در اين زمينه ميگويد: «شاه با بيپروايي در بيوفائيهايش ملكه را ناراحت ميساخت. هر وقت با هم به سنموريتس ميرفتند، ملكه به ويلاي سوورتا متعلق به خودشان ميرفت و شاه براي عياشي در هتل سوورتا اقامت ميكرد. جوليا آندرهئوتي نخستوزير سابق ايتاليا به خاطر ميآورد كه يكبار شاه براي شركت در فستيوال ونيز رفته بود، فرماندار شهر را با تقاضاي خود درباره زني براي آنشب مبهوت ساخت فرماندار پاسخ داد: «اين كار مربوط به رئيس پليس است.» آندرهئوتي اين تقاضا را عاري از «نشانه نجيبزادگي» دانسته است...»(آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، ص444)
در حاليكه حتي فاسدترين شخصيتهاي سياسي در جهان اينگونه رفتاري از خود بروز نميدهند، محمدرضا پهلوي به عنوان پادشاه ايران با طرح چنين خواستههاي زبونانهاي و يا بهرهگيري از سرويسهاي مؤسسات دختران تلفني مانند مادام كلود، ايران و ايراني را نزد مطلعين حقير و ذليل ميساخت، زيرا از اينگونه سرويسها هر آدم بيبند و باري در غرب استفاده ميكند: «دختران تلفني مؤسسه مادام كلود در پاريس و ساير مؤسسات مشابه يكي از اين موارد بود. براي شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران ميآوردند همه اينها عادي مينمود و بخشي از سبك زندگي پهلويها به شمار ميرفت...»(همان، ص112)
آقاي شوكراس در كتاب تحقيقي خود در مورد حادثه ناپديد شدن محمدرضا در پاناما و نگراني سفير آمريكا در اين كشور از امكان ربوده شدن وي مينويسد: «اگر امبلرماس در سفارت آمريكا در تهران خدمت كرده بود. از گريز شاه شگفت زده نميشد. از دربار ايران بوي تعفن سكس بلند بود. همه دائماً در اين خصوص گفتگو ميكردند كه آخرين معشوقه سوگلي شاه كيست... دلالي محبت يكي از اشكال پيشرفته هنر در محافل تهران بشمار ميرفت. يكي از درباريان جوان و پشتكاردار كه در حال حاضر در محله بلگريوياي لندن زندگي ميكند، ميگويد: «براي پيشرفت ميبايست پااندازي كرد.»(همان، ص 443)
محافظ مخصوص شاه نيز در اين زمينه روايات فراواني دارد كه با توجه به آنها جز اين نميتوان گفت كه پهلويها به دليل نداشتن اصالت خانوادگي و رنج بردن از فقر اقتصادي و فرهنگي قبل از به سلطنت رسيدن، رفتاري از خود در دوران بعد از دستيابي به قدرت بروز دادند كه از نظر روانشناسي در مورد اشخاص بيهويتي صادق است كه يكباره از هيچ به همه چيز ميرسند: «اگر بخواهيم فقط اسامي تمام خانمها را كه اين عده كثيف براي بالا بردن موقعيت خود از راه به در كردند يا باعث شدند از شوهرانشان طلاق بگيرند و خانوادههايشان از هم پاشيده شده بنويسم يك كتاب قطور خواهد شد. گاهي هم والاحضرت اشرف براي شاه خانمهايي را ميفرستاد» (محافظ شاه، خاطرات عليشهبازي، ص 85)
بيپروايي غيرقابل توصيف خانواده پهلوي در زير پا نهادن ارزشها و اصالتهاي خانوادگي، در خاطرات ديگر درباريان نيز آمده است كه به دليل پرهيز از اطاله كلام از اشاره به آنها در ميگذريم. به اين ترتيب مشخص ميشود كه خواهران شاه نه تنها وقيحانه بيبند و باريهاي محمدرضا را رسميت ميبخشيدند بلكه خود نيز آشكارا به جرگه تامينكنندگان ابزار سقوط بيشتر شاه ايران پيوسته بودند. جالب اينكه خانم فرح ديبا با علم به اين امور، در اين خاطرات نه تنها انتقادي را متوجه افرادي چون اشرف پهلوي نميسازد، بلكه از وي به دليل خدماتش! به زنان جامعه تجليل نيز به عمل ميآورد. به طور قطع دليل آن را بايد صرفاً در همگوني وي با وضعيت اسفبار درباريها جستجو كرد اين در حاليكه است كه ساير همسران محمدرضا به دليل پايبندي به برخي از اصول خانوادگي نتوانستند چنين شرائطي را تحمل كنند... آقاي شهبازي در مورد خصوصيات و تشابهات خانم فرح با درباريان ميگويد: «علت صميميت فرح با پنجه شير (مامور اسكورت فرح) هم اين بود كه پنجه شير يك بار فرح را در حال معاشقه با مربي سوئيسياش كه يك نجار بود ديده و به روي خودش نياورده بود.(همان، ص 206) وي در مورد دوران نوجواني خانم ديبا نيز ميگويد: «فرح دختر يك سروان ژاندارمري بود كه به مرض سل درگذشته بود. بازماندگان او (يعني فرح و مادرش فريده ديبا) زندگي رقتباري داشتند و با راه انداختن خانه فساد و قمار، زندگي خود را سر و سامان دادند.»(همان منبع، ص 222)
آقاي احمدعلي مسعود انصاري از اعضاي حلقه خواص دربار و خويشاوند خانم فرح ديبا (پسرخاله) در مورد خصوصيات آخرين ملكه دربار مسائلي را مطرح ميسازد كه تشابه فرح با محمدرضا در عدم پايبندي به اصول اخلاقي را تا حدودي مشخص ميسازد. وي ميگويد: «در فرصتي كه در اين سفر پيش آمد مسئله روابط غيرعادي فرح با جوادي را با خانم ديبا در ميان گذاشتم و اين را بيشتر يك مسئله فاميلي ميدانستم كه صلاح را در آن دانستم كه آن را با خالهام در ميان بگذارم. خانم ديبا حقاً ناراحت شد و ظاهراً بعد از سفر، با عتاب و خطاب مسئله را با فرح در ميان گذاشته بود.(پس از سقوط، چاپ اول، ص 74)
آقاي انصاري دراين زمينه ميافزايد: «مسئله مهم ديگري كه هنگام اقامت در مكزيك پيش آمد و فوقالعاده موجب تكدر و افسردگي بيش از پيش ايشان شد ماجراي روابط فرح و جوادي بود كه از پرده بيرون افتاد و به گوش شاه رسيد.»(همان ص 166) البته شايد محمدرضا از اين رو افسرده شده كه در اوج وخامت بيماري وي، همسرش به دنبال چنين مسائلي بوده است والا شاه ايران همان فرد بيقيدي است كه همسر اولش يعني خانم فوزيه را به دليل نرقصيدن با ميهمانان و رؤساي ديگر كشورها شديداً مورد انتقاد قرار ميداد.
روايتهايي از اين دست فراوان است كه نشان ميدهد علت ماندگاري و دوام وصلت خانم فرح ديبا با محمدرضا، نه عشق بلكه همسنخ بودن آنها در عدم پايبندي به حتي ابتداييترين اصول اخلاقي بوده است. شايد در اين زمينه شناختن خانم ديبا از زبان خود ايشان نيز خالي از لطف نباشد. «مدرسه (دبيرستان) رازي مختلط بود و نامنويسي من در اين مدرسه نشان از روشنبيني مادرم... من به رفت و آمد با پسران همسال خود عادت داشتم... مادرم كه در ميان تربيت سنتي و گشايش ذهن من به روي دنيا در ترديد بود، بر من سخت نميگرفت و گهگاه اجازه ميداد تا نيمه شب در خارج خانه بمانم»(صص 63-62)
ولنگاريهاي خانم فرح ديبا در ايران در حدي است كه وقتي به پاريس براي تحصيل ميرود، قوانين موجود در محيطهاي دانشگاهي بر ايشان سخت ميآيد: «پس از آن توانستم در «خانه هلند» در كوي دانشگاه پاريس نزديك پاركمون سوري Monlsorris» اطاق بگيرم. اين خانه مقررات سختي داشت و رفت و آمد پسران به آن ممنوع بود... محيط تحصيلي در پاريس با آن چه من در مدرسه ژاندارك و رازي تجربه كرده بودم، بسيار متفاوت بود. سالها ما را به داشتن روحيه جمعي (!) تشويق كرده بودند و حالا ميبايست درست برخلاف آن رفتار كرد. فردگرايي و نخبهگرايي از جمله ارزشهاي مورد توجه رفقاي تحصيلي من بود.»(صص66-65)
ظاهراً مقررات دانشگاه براي ايجاد جو تحصيل و كسب علم و كمالات موجب نميشود كه خانم فرح ديبا به همان روال ايران خود عمل ننمايد و در همان سال اول دانشگاه مردود نشود: «من مجبور شدم سال اول را تجديد كنم.»(ص 70)
بنابراين با خصوصياتي كه دستكم شخص خانم فرح ديبا از خود ترسيم ميكند سازگارياش را با محمدرضا به خوبي مشخص ميسازد. زيرا وي نيز به دليل بيبند و باريهاي مفرط نتوانست دوران دبيرستان را در سوئيس طي كند و اصولاً وي هيچگاه درس نخواند. خانم فرح نيز آنچنان كه خود معترف است به دنبال كسب علم نرفته بود. از طرفي هر دو نيز از اصالت خانوادگي برخوردار نبودند و به همين دليل قيد و بندي در مورد اصول خانوادگي و عشق و محبت لاقيد نداشتند. براي نمونه زماني كه ليلا دختر كوچك خانم فرح مبتلاي به بيماري افسردگي شديد ميشود و بيش از هر زماني به محبتها و مراقبتهاي مادرانه نياز دارد، وي را در انگليس رها ميكنند و هيچ يك از اعضاي خانواده پهلوي درصدد مراقبت از اين بيمار برنميآيد، حتي مادر وي يعني خانم فرح ديبا! در نتيجه، مشغوليت به تفريحات و خوشگذرانيهاي پرآوازه پهلويها در خارج كشور موجب ميشود كه ليلا تك و تنها در يك هتل مجلل! در لندن به زندگي خود پايان بخشد.
چگونگي مرگ ملكه مادر يعني خانم تاجالملوك نيز، فقدان عواطف انساني را در اين خانواده آشكارا به نمايش گذاشت؛ موضوعي كه خانم فرح ديبا در اين خاطرات آن را مسكوت گذاشته و ترجيح داده تا وارد جزئيات مسئله نشود. زيرا در صورت پرداختن به جزئيات، علاوه بر روشن شدن اين واقعيت، خلافگويي فرزند ارشدش رضا نيز برملا ميشد. اطلاعيهاي كه از سوي مدعي كنوني تاج و تخت! در اين زمينه منتشر شد در كتاب «تاجالملوك» كه عمدتاً با هدف پوشاندن ضعفهاي خانواده پهلوي تدوين شده اينگونه انعكاس يافته است: «ملكه مرده بود، خيليها از انتظار و رنج درآمدند، يكي دو نفر دلشان براي غريبي و بيحرمتي آخرين روزهاي زندگي اين زن سوخته بود. جنازه وقتي به مكزيك منتقل شد ماموران امنيتي و گارد مخصوص نيويوركي نفسي به راحت كشيدند. اين دردسر هم تمام شد و چند روز بعد خبر مرگ ملكه مادر را در روزنامههاي فارسي زبان همه ايالات كه روزنامه داشتند چاپ كردند، پس از بدست آوردن اين آگهي: با قلبي آكنده از تاسف و تاثر در گذشت شادروان علياحضرت تاجالملوك ملكه پهلوي، مادربزرگ خود و مادر گرامي اعليحضرت محمدرضا پهلوي شاهنشاه فقيد ايران را، در نتيجه يك دوره كسالت ممتد، در كشور مكزيك به اطلاع هموطنان عزيز ميرساند نظر به مقتضيات كنوني و اوضاع فوقالعاده حاكم بر كشور عزيزمان ايران جنازه آن فقيد سعيد در محلي به وديعه گذارده خواهد شد. رضا پهلوي (تاجالملوك، 1- جمشيدي لاريجاني، انتشارات زرياب، ص 32)
اين در حالي است كه خانم فرح در خاطرات خود صرفاً اشارهوار چنين ميگويد كه ملكه مادر در نيويورك دفن شده و فرزندش رضا براي پوشاندن واقعيتها خبر از به وديعه سپردن جنازه در جايي در مكزيك ميدهد. اما احمدعلي مسعود انصاري در مورد چگونگي رفتار پهلويها با مادرشان ميگويد: «وقتي ملكه مادر در نيويورك فوت كرده بود براي كفن و دفن او احتياج به دوازده هزار دلار پول نقد بود كه هيچ كس از افراد خانواده حاضر به پرداخت آن نبود و هركس به ديگري حواله ميداد. كار افتضاح چنان بالا گرفت كه آرمائو از ياران راكفلر و دوست خانوادگي پهلويها از نيويورك با من تماس گرفت و بالاخره من پول لازم را حواله كردم.»(پس از سقوط، چاپ اول، ص 174)
آنطور كه در روايتهاي مختلف آمده است پول حواله شده، توسط غلامرضا براي مخارج اعتياد حادش صرف ميشود و عاقبت جنازه تاجالملوك كه كسي متقبل هزينههاي بيمارستان و كفن و دفنش نميشود به همراه جنازههاي معتادان و افراد بيهويت در يك گور دستهجمعي دفن ميشود. بنابراين پر پيداست كه چرا خانم فرح چنين واقعيتي را كه حتي براي كساني كه پهلويها را نميشناسند، پيام روشني دارد، پنهان ميسازد.
4- خدمت رساني به مردم: طراحان اين خاطرات در فرازهاي بسياري اينگونه وانمود كردهاند كه گويا خانم ديبا و خانواده پهلوي، زندگي خود را وقف مردم كرده بودند، اما ملت، قدردان اين زحمات نبوده و با قيامش مانع از رسيدن ايران به تمدني بزرگ شد! براي روشن شدن اين واقعيت كه پهلوي اول و دوم به چه ميزان در راستاي منافع خودگام برداشتند و به چه ميزان منشأ خدماتي براي جامعه ايران بودند مناسب خواهد بود ابتدا وضعيت تهران را در آن دوران به عنوان مركز و به اصطلاح پايتخت كشور مورد بررسي قرار دهيم:
الف - به لحاظ آموزشي: براي نمونه بسياري از دبيرستانهاي تهران حتي در نيمه دوم دهه پنجاه چهار شيفته كار ميكردند. يك حساب سرانگشتي روشن ميسازد كه با چهار شيفته بودن دبيرستانها يك دانشآموز به چه ميزان در محيط آموزشي فرصت كسب دانش مييافت. عبدالمجيد مجيدي رئيس سازمان برنامه و بودجه آن ايام در كتاب خاطرات خود در پاسخ به سؤال مسئول طرح تاريخ شفاهي هاروارد در اين زمينه توضيحي ميدهد كه قابل توجه است: «حل- يك مثالي را مطرح شده اين است: در شرايطي كه امكانات مالي داشتيم دليلي نداشت كه در آن سالهاي آخر بعضي از دبيرستانهاي تهران دو نوبته يا سه نوبته كار بكنند... عم: والله مسئله به نظر من اين طور مطرح ميشود كه اگر ما توسعه اقتصادي خيلي آهستهتر و آرامتري را دنبال ميكرديم طبعا در بعضي زمينهها خيلي نميتوانستيم سريع پيش برويم...»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، چاپ اول، ص 154)
مسئول سازمان برنامه و بودجه سالهاي پاياني رژيم پهلوي هرگز نفي نميكند كه دبيرستانها- آن هم در تهران -چند شيفته بوده است، البته به دليل تنگناهاي اقتصادي مردم قشر قابل توجهي از جمعيت دانشآموزي آن دوران اصولاً امكان ادامه تحصيل را نمييافتند ما بقي نيز تا سه ساعت! در روز ميخواستند دروس دبيرستاني را بخوانند با چنين وضعيتي چگونه سخن از توسعه اقتصادي به ميان ميآيد معمايي است كه به سهولت قابل حل نخواهد بود. زيرا آيا اصولاً چنين جواناني ميتوانستند نيروي انساني توسعه اقتصادي را تشكيل دهند؟ البته اهل دقت و نظر هر چند اگر آن دوران را درك نكرده باشند ميتوانند حدس بزنند زماني كه وضعيت آموزش در تهران چنين اسفبار بوده، استعدادهاي ملت ايران در شهرستانها و نقاط دور دست كشور با چه شرايطي مواجه بودهاند.
ب- توسعه اقتصادي: در حاليكه افرادي چون آقاي عبدالمجيد مجيدي در خاطرات خود سخن از سرعت زياد در توسعه اقتصادي به ميان ميآورند و مشكلات رفاهي و آموزشي مردم را در آن زمان ناشي از اين سرعت! اعلام ميكنند در تهران دهه پنجاه، روزانه متناوباً در تابستانها بين سه تا هشت ساعت با قطع انرژي برق مواجه بوديم. اگر بپذيريم يكي از پايهها و اركان توسعه اقتصادي هر كشور تأمين انرژي لازم براي به حركت درآوردن چرخ صنعت است، اينان چگونه ميتوانند ادعا كنند كه به لحاظ اقتصادي در دوران پهلوي دوم گامهاي بلندي برداشته شده بود، طوري كه انگار از دروازههاي «تمدن بزرگ»! فاصله چنداني نداريم. لابد ملت اين همه دستاورد را به دليل فرو رفتن در خاموشيهاي مكرر نميديد! جالب اينكه در تنها زمينهاي كه خانم فرح ديبا به ارائه اعداد و ارقام ميپردازد و به آن ميبالد مسئله افزايش توليد نفت خام است: «ميتوانستيم به آنچه كه در طول نيم قرن به دست دو سازنده بزرگ، يعني رضاشاه و همسرم كه با قدرداني شاهد پيروزي او بودم، در ايران انجام گرفته بود، بباليم، بدون آنكه از بيماري همسرم اطلاعي داشته باشم. هيچگاه وضع مملكت به اندازه 1353 اميدبخش نبود. توليد خام نفت ما از 73 ميليون تن در سال 1342 به 302 ميليون تن در سال 1353 رسيده بود و به اين ترتيب ايران پس از آمريكا، روسيه و عربستانسعودي، چهارمين كشور توليدكننده نفت بشمار ميرفت.»(ص242)
البته خانم فرح و مشاورانشان به دليل بياطلاعي از مسائل متوجه اين نكته نبودهاند كه آمار ارائه شده نه تنها اثبات كننده هيچگونه خدمتي به مردم و كشور نيست، بلكه اين افزايش سرسامآور توليد در آستانه جنگ اعراب و اسرائيل و تحريم نفتي حاميان صهيونيستها از سوي اعراب، هم به لحاظ اقتصادي خيانتي به ملت ايران بود و هم به لحاظ سياسي.
به لحاظ اقتصادي و منافع ملي افزايش توليد بدون كشف مخازن و منابع نفتي جديد، اقدامي زيانبار و كاهش دهنده ذخائر مخازن زيرزميني است؛ به عبارت ديگر خدمترساني شاه به رژيم نژادپرست صهيونيستي اقدامي نه تنها در جهت پيشرفت كشور نبود، بلكه تخريب كننده چاههاي نفتي داير به شمار ميآمد؛ هر چند در كوتاه مدت عايدات نفتي را بالا ميبرد و زمينه زدوبندهاي مالي را در كشور افزايش ميداد.
ج- رفاه عمومي: تهران در دوران پهلوي از لولهكشي گاز، شبكه فاضلاب، قطار زيرزميني، قطار برقي، اتوبوس برقي، بزرگراههاي شمالي _ جنوبي و شرقي_غربي و كمربندي و... محروم بود. مردم در استفاده از سيستم گرمايشي به دو دسته تقسيم ميشدند: طبقه مرفه از سيستم شوفاژ با سوخت نفتگاز بهرهمند بودند و طبقات متوسط و محروم، ساعتها وقت صرف ميكردند تا براي بخاريهاي خود نفت تهيه كنند. اين وضعيت پايتخت كشوري بود كه رتبه اولرا در زمينه ذخائر گاز در جهان داشت. در چنين پايتختي فاضلاب بعد از پرشدن چاه خانهها به وسيله لولههاي برزنتي به مخزن يك تانكر از رده خارج شده انتقال مييافت و سپس به خارج از شهر برده ميشد. قطعاً ميتوانيم تصور كنيم در محل بارگيري فاضلاب چه وضعيتي به لحاظ بهداشتي به وجود ميآمد. همچنين در طول مسير حركت اين تانكرهاي فرسوده تا محل تخليه، هر تكان شديد ماشين يا دستانداز خيابان، صحنه رقتباري را در پيش روي عابران قرار ميداد. عليالقاعده اين نحوه تخليه فاضلاب علاوه بر اينكه چهره زشتي به شهر ميبخشيد، موجب شيوع بيماريهاي گوناگون نيز ميشد.
از سوي ديگر، حمل و نقل عمومي در تهران فاقد مترو و اتوبوس برقي و ... عمدتاً توسط اتوبوسهاي دو طبقه فرسودهاي صورت ميگرفت كه بعد از سال 1320 براي آزاد كردن 14 ميليون ليره سپرده رضاخان از بانكهاي انگليس، خريداري شده بود. اين اتوبوسها علاوه بر فرسوده بودن، اصولاً براي شهر تهران كه در كوهپايه واقع شده است، مناسب نبودند. اما محمدرضا پهلوي براي تصاحب سريع اين سپرده پدر به تنها موضوعي كه نميانديشيد همين بود.
باقر پيرنيا در كتاب خاطرات خويش دراين زمينه مينويسد: «شاه پس از برگشت، نخستين تصميم خود را كه آزاد كردن 14 ميليون ليره بود گرفت. رايزنان دولت به ويژه وزارت كشور برنامه ايجاد شركت واحد اتوبوسراني را پيشنهاد كردند. از اين محل بود كه پول اتوبوسهاي دو طبقه در تهران پرداخته شد و در نتيجه از ارزهاي ديگر كه دولت در اختيار داشت، 14 ميليون ليره آزاد شد، ولي همانگونه كه آگاهيم متاسفانه اين شركت _ شركت واحد_ سررشتهاي اقتصادي نداشت و جز زيان براي شهرداري تهران و مردم چيزي نساخت (خاطرات باقر پيرنيا، ص 141)
د- وضعيت مسكن: علاوه بر بحراني بودن مسئله مسكن بويژه براي طبقات كارمند و اقشار كم درآمد در پايتخت كشور، روستائيان آواره شده _ براثر سياستهاي عامدانه و طراحي شده به منظور تخريب كشاورزي_ كه به تهران پناه آورده بودند در وضعيت اسفباري زندگي ميكردند، طوري كه بشر امروز حتي در مورد حيوانات نيز زندگي درچنين زيستگاههايي را روا نميدارد. به وجود آمدن حلبيآبادها و گودنشينهاي به سرعت در حال رشد در اطراف تهران، يكي از نشانههاي تمدن مورد اشاره خانم فرح ديبا در دهه پنجاه است. البته شايد لازم باشد افرادي چون خانم شهرنوش پارسيپور (از روشنفكران وابسته به دربار) نقشآفريني گذشته خود را همچنان حفظ كنند تا حتي ادعاهاي اينچنيني نيز مدافع داشته باشد. ايشان در تجليلنامهاي كه بر كتاب خانم فرح ديبا قلمي كرده است، راجع به گودهاي تهران مينويسد: «... اين چند شخصيت روشنفكر مرا به ديدار گودهاي جنوب شهر بردند. شرائط زندگي در اين گودها آنچنان ترسناك بود كه من يخ كردم. درهاي به عمق شايد پنجاه متر يا بيشتر، و مردم در اين دره وار سوراخهائي كنده بودند و در اين سوراخها زندگي ميكردند... بگذريم از اينكه سالها بعد من كتابي درباره تاريخچه شهر تهران خواندم و روشن شد كه اهالي اين شهر از زمانهاي قديم عادت داشتند براي مقابله با هجوم قبايل، كه بارها و بارها از اين منطقه عبور ميكردند، سوراخهايي در زمين بكنند و تمام روز را در اين سوراخها بسر برند، و شب از سوراخ بيرون بيايند. هركس اين را باور نميكند ميتواند به تاريخ يورش قبايل ترك و تاتار و مغول به ايران رجوع كند و اين واقعيت را باور كند... البته دوست روشنفكر دوم كه زنداني سابق بود اين گودها را به عنوان سند خيانت سلسله پهلوي قلمداد ميكرد. من امروز جداً باور دارم كه اين گودها مربوط به همان سابقه تاريخي زندگي مردم هستند... البته در كتاب جعفر شهري به نام تهران در قرن چهاردهم هيچ اشارهاي به اين مسئله نيست. اما من شك ندارم كه تهران و گودهايش به يك سابقه تاريخي بسيار دور بازگشت ميكنند.» (سايت شهروند، 3 مهر 1383)
اگر بپذيريم شهر تهران در عصر حمله قبايل ترك و تاتار و مغول وجود خارجي داشته است و آقاي جعفر شهري و ديگر محققان در مقام نگارش تاريخ اين شهر دچار غفلت شدهاند، مگر در سالهاي پنجاه همچنان خوف حمله چنين قبائلي مطرح بود كه مردم از سر ترس (و نه به دليل فقر و فلاكت) در سوراخهاي تاريك و نمور زندگي كنند؟ در واقع بايد گفت تنها هجومي كه در اين ايام هميشه مردم را نگران و مضطرب ميداشت خوف از حملات خفاشگونه تيمهاي تجسس پليس مخفي شاه (ساواك) بود كه البته چنين سوراخهايي نيز نميتوانست براي آنها ايجاد مصونيت كند.
خانم شهرنوش پارسيپور كه هم به لحاظ سلائق و باورها و هم به لحاظ سطح درك سياسي و تاريخي مشابهت فراواني با خانم فرح ديبا دارد نمونه روشني از قشري است كه در دوران پهلوي دوم بر ملت ايران حاكميت يافته بودند.
آنچه به طور اختصار بيان شد، در مورد وضعيت تهران بود. اختلاف وضعيت تهران با ساير استانها و استانها با شهرستانها و شهرستانها با روستاها نيز بسيار عميق بود. براي ترسيم شماي دقيقي از وضعيت شهرستانها توجه محققان را به گزارش آقاي عبدالمجيد مجيدي از سفري كه در سال 1355 به شهر كاشان داشته است، جلب ميكنيم: «... ببينم تقاضاي مردم چيست. به طرف اين تقاضاها بيشتر برويم و جواب اينها را بدهيم. اينها بيشتر تقاضاهايشان در حد ساخت و ايجاد يك قبرستان، ايجاد يك درمانگاه، ايجاد يك فرض كنيد... فاضلاب، مدرسه و اين قبيل چيزها بود در حالي كه [پاسخگويي به] اين احتياجات، منابع مملكت را بيشتر به طرف چيزهايي ميكشيد كه بازده اقتصادي در ميان مدت يا كوتاه مدت نميداشت... اما ميگويم احتياجات مردم، تمام [از اين] صحبتها بود. از همه مهمتر، گفتند تمام اينها هم به كنار. ما آب مشروب را حاضريم تحمل بكنيم، برق هم اين نوساناتش را _ شما قول بدهيد كه درست ميشود_ ما قبول ميكنيم، اما چيزي كه در كاشان ميخواهيم يك قبرستان خوب است... ضص: چه سالي بود اين، آقاي دكتر حدوداً؟ ع م: 1355 يعني 1976. از اين داستان كه گفتم نتيجهاي كه ميخواهم بگيرم اين است كه ما رفتيم در شهر كاشان... از يك طرف با اين خانمهايي كه دبير بودند و آموزگار بودند، همه چادر سياه و صورت بسته و اين حرفها [مواجه شديم] از طرف ديگر تقاضاي قبرستان...»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، ص51-49)
آيا چنين ملت مظلوم و كم توقعي شايسته اين همه توهين از جانب خانم فرح است؟ آيا قيام چنين ملتي كه بعد از 55 سال سلطه پهلويها حتي در سال 1355 يك قبرستان درشهر بزرگي چون كاشان نداشت از سر شكم سيري بوده است؟ آيا مردمي كه به صراحت ميگويند حاضرند مشكل نداشتن آب بهداشتي، قطع شدنهاي مكرر برق تا هشت ساعت در روز، نداشتن مدرسه، درمانگاه و... را تحمل كنند اما دستكم جايي داشته باشند كه بتوانند اموات خود را به صورت بهداشتي غسل و كفن كنند، درخواست فوقالعادهاي است كه مسئول سازمان برنامه و بودجه وقت با وقاحت ميگويد: «پاسخ گفتن به چنين تقاضاهايي ما را از برنامه توسعه اقتصاديمان باز ميداشت.»!
وضعيت روستاهاي كشور را هر چند ميتوانيم بعد از شناخت شرائط شهرهايي چون كاشان حدس بزنيم، اما بيمناسبت نيست كه بيتوجهي مطلق پهلويها به روستاها را از زبان استاندار فارس و خراسان در آن ايام بشنويم :«روستاهاي دور افتاده فارس فاقد همه چيز بود. عشيرههاي فارس با هر كوچ، وسيلهها و نيازمنديهاي خود را به صورت ايلي و در حال حركت فراهم ميكردند. عشيرهها به علت خشكسالي در مضيقه قرار ميگرفتند، وضع بهداشتي آنان در حد صفر بود و از نظر خوراكي دچار كمبود ميشدند.» (خاطرات باقر پيرنيا، انتشارات كوير، چاپ اول، ص 189)
چنين شرايطي مربوط به روستاهاي استاني است كه هم به لحاظ آب و هوايي نسبت به بسياري از مناطق كشور بهتر است و هم به لحاظ سياسي مورد توجه قرار داشت. آقاي باقر پيرنيا همچنين در شرح سفر خود به روستاهاي هم مرز با اتحاد جماهير شوروي در استان خراسان كه رژيم پهلوي به لحاظ سياسي بنا داشت به آنها رسيدگي كند واقعيتهاي تلخي را يادآور ميشود كه عليالقاعده بايد آموزنده باشد: «به سالمندان و پيشوايان ده پس از اظهار خوشوقتي از اين سفر، گفتم اعتباري را كه در اختيار دارم محدود است و چون به هر دهي كه ميرفتيم چهار مسئله آب آشاميدني، گرمابه، برق و مدرسه مورد توجه اصلي قرار داشت، گفتم هر كدام از اين چهار برنامه را كه مورد علاقه شماست بگوئيد تا آن را پس از آمادگي اعتبار انجام دهيم. همه بيكمترين اختلافي اظهار كردند كه ما تنها برق ميخواهيم! من در پاسخ گفتم: آب آشاميدني و حمام ميانديشم بر برق مقدم باشد. آنان مسيري را نشان دادند كه ده سرسبز و آبادي بود در خاك شوروي كه ضمناً برق هم داشت. اهالي رباط گفتند براي ما مايه شرمساري است كه شب در تاريكي بمانيم و آنان از روشنايي سود جويند. از اين رو براي حفظ غرور خود ميل داريم برق داشته باشيم.»(همان، ص 358)
حتي روستائيان به ظاهر كمسواد ايراني به مقولهاي به نام «غرور ملي» ميانديشند و ملتمسانه از مسئولان آن هم در آغاز دهه 50 ميخواهند آنان را از شرمساري بيرون آورند، در حاليكه آنها علاوه بر اين جاده نداشتند (آنگونه خود آقاي استاندار معترف است)، وضعيت درمانشان نيز صفر بود و حتي از حمام كه با يك رقم ناچيزي قابل ايجاد و تاسيس بود محروم بودند، اما همچنان به فظ آبروي ايران ميانديشيدند. البته چنين كمبودهايي براي كساني كه به طور روزانه براي زيبايي خود وان شير ميگرفتند و بخش عمدهاي از سال را در نقاط خوش آب و هواي جهان به عيش و عشرت ميپرداختند قطعاً قابل فهم نيست، اين مسائل براي كساني كه در يك شب ميليونها دلار را در كازينوها ميباختند چه مفهومي ميتواند داشته باشد؟! مشاور خانم فرح ديبا در اينباره مينويسد: «او (اشرف) كه املاكي در پاريس، سواحل جنوب فرانسه و نيويورك داشت، بخش عمده وقت خود را در خارج از كشور سپري ميساخت، علاوه براين، علاقه وافرش به قماربازي و خوشگذرانيهاي پر سر و صدا، او را به شدت پرخرج نموده بود. يك روز كه به طور خصوصي با هويدا، نهار ميخورديم، تلفن اطاق نهارخوري زنگ زد. اشرف بود از جنوب فرانسه تلفن ميكرد... فوراً متوجه شدم كه قضيه پول است و دل به دريا زدم و پرسيدم: «يك باخت بزرگ در كازينو؟» رئيس دولت، از جاي در رفت و گويي منفجر شده باشد گفت: خانم مبلغ زيادي از من طلب ميكنند» آنهم قبل از اينكه شب شود.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، خاطرات احسان نراقي، چاپ اول، ص 122-121)
نكته قابل توجه در خاطرات فرح ديبا اين است كه وي نه تنها در صدد تطهير خود برآمده، بلكه حتي سعي در كتمان فساد فردي دارد كه بيپروا و آشكارا مبادرت به كارهايي ميكرد كه ديگر درباريان با احتياط انجام ميدادند. مبلغي كه اشرف پهلوي در يك شب ميباخت و هويداي بياراده را وادار ميساخت تا از پول متعلق به ملت ايران هزينه خوشگذرانيهاي شبانه ايشان به فوريت تأمين شود. آيا پول هزاران حمام و درمانگاه روستائيان اين سرزمين نبود؟ همچنين آقاي ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود مينويسد: «روز بعد شاه را ديدم، گفت ميدانيد اشرف تا قرضش را نپردازد نميتواند از هند خارج شود؟ آيا امكان ندارد اين پول را به او رسانيد؟» (خاطرات ابتهاج، انتشارات paka print، چاپ لندن، ص102) بدون شك چنين قروضي در حد چند هزار دلار نبود كه مقامات هندي خواهر شاه ايران را به خاطر آن ممنوعالخروج كنند. در چنين شرايطي كه پولهاي كلاني توسط خانواده پهلوي به چاه ويل خوشگذرانيهايشان ريخته ميشد، احداث يك حمام براي يك روستا، چنان هنر بزرگي مينمايد كه خانم فرح ديبا در بيان تاريخ خدمتگزاري پهلويها به مردم به آن اشاره دارد: «يك روز صبح استاندار يكي از ولايات به من تلفن كرد؛ - علياحضرت، ساكنين يكي از دهكدههاي ما ميخواهند حمام عمومي كوچكي را افتتاح كنند و مايلند نام پادشاه را بر آن نهند. به نظر من اين كار درستي نيست... چند هفته بعد گزارشي به دفتر همسرم رسيد كه در آن ساواك سوءظن خود را نسبت به استانداري كه مانع از گذاشتن نام پادشاه بر يك حمام عمومي شده بود، ابراز كرده بود. استاندار بيچاره گرفتاريهايهايي پيدا كرده بود.»(ص229)
در كوير خدمترساني به مردم ساختن يك حمام كوچك ميتواند چنين جايگاهي بيايد و همه مسئولان وقت را درگير خود كند. والا اگر روند خدماترساني منطقي بود چنين بحثهايي معنا نمييافت.
5- نقش پهلويها در تاريخ ايران: خانم فرح ديبا در اين بخش دچار تناقصگوييهاي بيشتري ميشود. او ابتدا به تجليل از رضاخان و خدمات وي ميپردازد و ضمن آن ميگويد: «از نظر فردوسي عظمت ايران پيوندي نزديك با استمرار سلطنت دارد»(ص45) در حالي كه همگان بر اين واقعيت واقفند كه رضاخان از يك سو سوگند مكتوب خود را مبني بر وفاداري به سلطنت احمدشاه زير پا گذاشت و از سوي ديگر با طرح شعار جمهوريت براي كنار زدن سلطنت قاجار، ثابت كرد صرفاً به قدرت ميانديشد و هرگز به نوع خاصي از آن تعلق خاطر ندارد. خانم فرح همچنين عليرغم تجليل فراوان از خدمات رضاخان، سخن از انقلاب توسط همسرش به ميان ميآورد: «پادشاه گمان ميبرد كه به زودي خواهد توانست انقلاب آرامي را كه مملكت را از عقبماندگي خارج كند، آغاز نمايد. او از زمان تحصيل در سوئيس به فكر اين انقلاب بود. نخستين مرحله اين انقلاب طبيعتاً اصلاحات ارضي بود كه موانع بيشماري در راه حصول به آن وجود داشت.»(ص113) اگر رضاخان در مسير درست گام برميداشت چرا در زمان حكومت وي، فرزندش محمدرضا نيز بايد در فكر انقلاب باشد؟ انقلاب يعني ايجاد تحول اساسي و بنيادين در وضعيت موجود و به عبارت ديگر، زير و رو كردن شرايط. طرح چنين شعاري از سوي محمدرضا اعتراف آشكار به نامطلوب بودن وضعيت در زمان حاكميت پدرش است. اما در مرحله بعد همين پسر، فرزندش را دعوت ميكند كه به راه ديگري جز آنچه او رفته برود: «پادشاه كه از كوتاهي عمر خود آگاهي داشت، درصدد آماده كردن مملكت براي سلطنت وليعهد بود. او بارها گفته بود كه پسرش نبايد مانند خود او سلطنت كند. هدف رضا كه وارث مملكتي رو به توسعه ميشد، ميبايست ايجاد دمكراسي در ايران باشد.»(ص261) اين مطلب گرچه از يك سو وعده سرخرمني است براي فراهم كردن زمينه به قدرت رسيدن فرزند، اما از سوي ديگر اعتراف صريحي به حاكميت 57 ساله ديكتاتوري در ايران و به انحراف كشيدن جامعه از سوي رژيم پهلوي است.
طمعكاري خانواده پهلوي براي تجديد دوران طلايي گذشته خود موجب اين اعتراف ميشود كه دوران پهلوي اول و دوم، ملت ايران استبداد را تجربه كرده است، اما اگر مردم پهلوي سوم را از غربت و انزوا خارج سازند وي به راه پدر و پدربزرگ خود نخواهد رفت و دمكراسي را براي آنها به ارمغان خواهد آورد!
اما آيا پهلويها در سايه ديكتاتوري، جامعه را به توسعه اقتصادي رساندند يا با سركوب و ارعاب در صدد ارضاي حرص و ولع خود به اندوختن ثروت برآمدند؟ نگاهي به برخي آمار نقل شده از سوي مشاوران و درباريان رژيم پهلوي، گوياي بسياري از واقعيتها در اين زمينه است. نراقي مشاور خانم فرح ميگويد: «اين بنياد (پهلوي) در سال 1337 تأسيس شد و سپس املاك خصوصي شاه در اختيار آن قرار گرفت. اين املاك كه عبارت از 830 دهكده با مساحتي برابر با دو ميليون و نيم هكتار بودند به عنوان ارث پدر، از رضا شاه به محمدرضاشاه رسيده بود. رضاشاه، در طول سالهاي آخر حكومتش يعني تا 1320، به گونهاي مستبدانه، بهترين زمينهاي كشاورزي ايران را غصب كرد كه بخش اعظم اين زمينها در مناطق حاصلخيز سواحل درياي خزر واقع شده بودند.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، چاپ اول، ص 95- 94) اظهارات آقاي باقر پيرنيا استاندار دو استان مهم فارس و خراسان در دوران پهلوي دوم نيز گوياي مسائل بسياري است: «پس از اينكه رضاشاه كنار رفت، موضوع دارايي ايشان در گردهماييهاي سياستپيشگان داخلي و خارجي مطرح شد و بزرگان قوم به اين نتيجه رسيدند كه براي جلوگيري از هرگونه سوءتفاهمي، در آغاز ملكها و نقدينه و غيره كه متعلق به ايشان بود به محمدرضا وليعهد منتقل شود... در ضمن كساني دادخواستهايي درباره زمينها و داراييشان كه از سوي رضاشاه گرفته شده و يا خريداري شده به دادگاه تسليم كردند. جمع رقبههايي كه به مالكيت رضاشاه درآمده بود نزديك پنج هزار و ششصد فقره بالغ ميشد. دادگاه اختصاصي املاك واگذاري به تدريج به اين مسئله رسيدگي كرد و به كساني كه داراي سند معتبر بودند داراييشان را باز گرداند ولي زمينهاي باير و موات و جنگلهاي ويران و همچنين جنگلهاي آباد به مالكيت بنياد پهلوي ماند.» (گذر عمر، خاطرات سياسي باقر پيرنيا، انتشارات كوير، ص5-284)
رضاخان در طول حكومت شانزده ساله خود دستكم بنا برآنچه آقاي پيرنيا به آن اذعان دارد پنج هزار و ششصد فقره از املاك وسيع و ارزشمند كشور را از آن خود ميسازد. يك ضرب و تقسيم ساده نشان ميدهد كه با احتساب روزهاي تعطيل، رضاخان به طور متوسط در هر 2/1 روز، يعني نزديك به هر روز ملكي را با قلدري به تصرف خود در ميآورده است. اين تصرفات غيرقانوني كه گستره آنها را آقاي احسان نراقي در خطه شمال و ساير مناطق خوش آب و هوا مشخص ميسازد. سند بارزي است كه رضاخان انرژي و توان خود را در چه مسيري مصرف ميداشت، است. البته علاوه بر اين املاك رضاخان كارخانههايي را نيز به تملك خود درآورد. براي نمونه ابوالحسن ابتهاج در خاطرات خود در اين زمينه مينويسد: «رضاشاه آن روز بياناتي كرد كه من فقط قسمتي از آن را به خاطر دارم. گفت:... ميگويند من كارخانه (نساجي) شاهي را براي استفاده شخصي دائر كردهام در صورتي كه اينطور نيست. من اينكار را انجام دادم چون كسي حاضر نبود دست به اين كار بزند و گرنه من كه نبايد كارخانه درست كنم.» (خاطرات ابتهاج، انتشارات paka print ، چاپ لندن، ص303) اين توجيه رضاخان به عذر بدتر از گناه ميماند، زيرا دستكم آورندگان رضاخان بر اريكه قدرت اينگونه تبليغ ميكنند كه وي مدير مقتدري بوده است. چنين مديري اگر نميتوانسته كارخانهاي را در چارچوب مالكيت دولت اداره كند و همه چيز را بايد به مالكيت خود در ميآورده تا انگيزه لازم براي اداره آن داشته باشد، پس نمود اين همه تبليغات را بايد در كجا ديد؟ شكلدهي يك ارتش قوي كه بتواند در برابر بيگانگان ايستادگي كند؟ به گواه تاريخ متاسفانه در اين زمينه نيز رضاخان كارنامه روشني از خود ارائه نكرده است. رضاخان اگر قرار بود در كنار ديكتاتوري و چپاول اموال مردم، در جايي قابليت خود را به منصه ظهور برساند عليالقاعده آنجا جز ارتش نميتوانست باشد، زيرا از رده قزاقي ساده تا رده سردار سپه را (البته با مساعدت آيرونسايد) طي كرده بود و ميبايست تبحري در امور ارتش كسب كرده باشد. اما زماني كه هنوز ارتش شوروي از قزوين به طرف تهران راه نيفتاده بود، وي به عنوان فرمانده كل ارتش به اصفهان گريخت. آقاي جعفر شريفامامي در خاطرات خود در اين زمينه مينويسد: «روزي موقع خروج ديدم كه سرگرد لئالي، معاون پليس راهآهن، در ايستگاه راهآهن يك گوشي تلفن ديگر را به دست چپ گرفته و مطالبي را (كه) از يك طرف ميشنيد به طرف ديگر بازگو ميكند. چند دقيقه ايستادم. ديدم ميگويد كه روسها از قزوين به سمت تهران حركت كردهاند و ايستگاه بعد نيز مطلب را تائيد كرده و بدون (تحقيق) موضوع را به رئيس شهرباني با تلفن اطلاع ميدهد و او موضوع را به هيئت وزيران و از آن جا به دربار و به اعليحضرت خبر ميدهند كه روسها به سمت تهران سرازير شدهاند. ايشان (رضاشاه) دستور ميدهند كه فوراً اتومبيلها را آماده كنند كه به طرف اصفهان حركت كنند... زودتر رفتم به منزل. ولي از آن جا به راهآهن تلفن كرده و خط قزوين را گرفتم. پس از بررسي و پرسش از ايستگاهها، معلوم شد چند كاميون عمله كه بيلهاي خود را در دست داشتند به طرف تهران ميآمدهاند و چون هوا تاريك بود، نميشد درست تشخيص دهند...»(خاطرات جعفر شريفامامي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات سخن، چاپ اول، صص 3-52)
دكتر محمدعلي مجتهدي رياست دبيرستان البرز و مؤسس دانشگاه آريامهر (شريف) درباره آنچه رضاخان در تهران از خود به نمايش گذاشت ميگويد: «با همسرم رفتيم به اهواز و آنجا با يك مرد شريفي به اسم تيمسار شاهبختي- (افسري) وطنپرست (بود) منتهي معلوماتي نداشت. ولي فوقالعاده وطنپرست، باايمان (بود)- تماس پيدا كردم. فرمانده لشكر بود... سوم شهريور شاهبختي اصلاً سربازان و افسران وظيفه را مرخص نكرد- و مثل تهران خيانت به مملكت نكرد- تا بتواند در مقابل سربازان خارجي كمي مقاومت كند و تا آخرين دقايق جنگيد تا از تهران دستور متاركه رسيد»(خاطرات محمدعلي مجتهدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، چاپ اول، ص28) دكتر مجتهدي ضمن اشاره صريح به خيانت رضاخان در تهران كه هيچگونه مقاومتي در برابر اشغالگران نكرد و فرار را بر قرار ترجيح داد در يك تحليل كلي از پهلوي اول و دوم بسيار محتاطانه واقعيتهايي را مطرح ميسازد، هرچند همين فردي را كه حاضر نميشود لحظهاي در برابر بيگانگان ايستادگي كند وطنپرست ميخواند و ميگويد: «محمدرضا شاه، عزيز دردانه رضا شاه بود؛ رضاشاه ببخشيد، مرد بيسواد، وطنپرست، علاقهمند به مملكت: «و با» تجربه چهل ساله توي محيطي بود كه همه دزدها، بيشرفها، نوكرهاي خارجي نميگذاشتند اين مملكت تكان بخورد. درست است. درست است. روز اول رضاشاه را خارجيها آوردند، ولي چنان لگدي به خارجيها زد در ساختمان مملكت- اين عقيده من (است)... انگليسها هم ميخواستند از شر بختياريها و قشقاييها و كساني ديگر كه نميگذاشتند نفت ببرند از دست آنها خلاص بشوند. از دست (شيخ) خزعل خلاص بشوند. لازم بود كسي را داشته باشند. ولي آيا رضاشاه به مملكت خدمت نكرد؟ بله؟ يك شخص بيسواد، يك شخصي كه مهتر بود، مغزش درست كار ميكرد. محمدرضا شاه، نه . اين مهتر نبود. اين عزيز دردانه پدر و مادر بود، مغزش درست كار نميكرد. در درجه اول علم جاسوس را وزير دربار و همه كاره خود كرده بود.» (همان، ص190) دكتر مجتهدي به عنوان يك شخصيت علمي و بسيار محتاط در مسائل سياسي ضمن تجليلي سطحي از رضاخان، واقعيتهاي تحقير كننده ملت ايران در دوران حكومت پهلويها بر اين مرز و بوم را ليست ميكند: اينكه انگليسيها مهتر سفارت خود يعني كارگر نظافتچي اصطبل خود را به عنوان پادشاه بر اين كشور ميگمارند، اينكه اين مهتر به هيچ وجه سواد نداشته است، اينكه چنين عاملي با قلدري و خشونت يك حكومت ديكتاتوري متمركز ايجاد ميكند تا انگليسيها بتوانند به سهولت به چپاول نفت ايران بپردازند و اينكه رضاخان بعد از خود فرزندش را (البته با تائيد همان بيگانگان) بر ايران مسلط ساخت كه همان خصوصيات مثبت پدر را هم نداشت و يك عزيز دردانه بيسواد بود و... آقاي دكتر مجتهدي در مورد دخالت آمريكاييها در همه شئون كشور در زمان محمدرضا پهلوي، به تحميل «پرفسور رضا» به عنوان رياست دانشگاه آريامهر اشاره ميكند و ميگويد: «... بعد از بازديد اعضاي سفارت آمريكا- و به طور يقين به دستور آنها (شاه) رضا را رئيس دانشگاه آريامهر كرد... چنين كسي را كه اين خصائل را دارد- خصائل كه چه عرض كنم اين معايب را دارد- به عنوان دبير استخدام نكردند و ايشان رفت به آمريكا. يك موقعي كارمند جنرال موتورز بود و بعد هم اسمش را گذاشت «پرفسور»... آيا همان آمريكاييهايي كه آمدند (براي بازديد از دانشگاه) دستور دادند و اوامر آمريكايي را اعليحضرت انجام ميداد؟ شاه ضعيفالنفس بود... از اين (جهت) كه خودش تحصيلاتي نداشت...»(همان، صص3-152) بنابراين اعمال نظر آمريكاييها در مسائل كشور بعد از كودتاي آنها در 28 مرداد صرفاً محدود به ارتش، ساواك، سازمان برنامه و بودجه و مسائل كلان ديگر نبود، بلكه در مسائل جزئي همچون تعيين رياست دانشگاهها دخالت مستقيم داشتند. لذا آقاي دكتر محمدعلي مجتهدي كه به لحاظ مراتب علمي خود حاضر نبود همراهيهاي مورد نظر آمريكاييها را داشته باشد با وجود اينكه لياقت خود را در راهاندازي يكساله يك دانشگاه به اثبات رسانده بود، كنار گذاردند و فرد بيسواد و البته حرفشنويي را كه براي دبيري قبول نشده بود جايگزين وي كردند. اما براي روشن شدن ميزان وطنپرستي رضاخان در برابر بيگانگان، تجديد معاهده ويليام دارسي را توسط وي يادآور ميشويم. قاجارها همواره در تاريخ به عنوان پادشاهاني بيلياقت كه قراردادهاي ننگين و ذلتآوري چون قرارداد دارسي را امضا كردهاند مورد سرزنش قرار ميگيرند. اما بايد ديد انتخاب مهتر سفارت انگليس در تهران به عنوان پادشاه، شرائط كشور را از دوران قاجار بهتر ساخت يا بدتر، منوط به آنكه برخي سرويسدهيها به بيگانگان چون ايجاد دولت مركزي كه خواسته مستقيم دولت انگليس بود يا ايجاد راهآهن سراسري كه آلمانها و انگليسيها در ايجاد آن نقش محوري داشتند، موجب نشود كه در واقعيتهاي تاريخ عميقتر نشويم... آقاي ابوالحسن ابتهاج در مورد تجديد قرارداد دارسي توسط رضاخان مينويسد: «رضاشاه در سال 1312 ناگهان تصميم گرفت قرارداد امتياز نفت را، كه در سال 1901 بين دولت ناصرالدين شاه قاجار و ويليام دارسي انگليسي بسته شده بود، فسخ كند... سپس به دستور رضاشاه تقيزاده قرارداد جديدي با شركت نفت انگليس امضاء كرد، و به موجب آن همان امتياز براي مدت 32 سال ديگر تجديد شد و اين قرارداد به تصويب مجلس هم رسيد، در صورتي كه قرارداد سابق به تصويب مجلس نرسيده بود. گذشته از اين طبق قرارداد سابق، در انقضاي مدت امتيازنامه، تمام دستگاههاي حفرچاه بلاعوض به مالكيت ايران درميآمد و حال آنكه در قرارداد جديد اين ماده حذف شد.»(خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشارات paka print، چاپ لندن، ص234) بنابراين كه به سهولت ميتوان به يك مقايسه نسبي بين عملكرد قاجار و پهلوي پرداخت. در ضمن، پهلوي اول در تجديد اين قرارداد ضمن آنكه امتيازات بيشتري به انگليسيها اعطا ميكند آن را به تصويب مجلس نيز ميرساند كه ملت ايران به راحتي نتواند از زير بار اين قيود استعمارگرانه رهايي يابد! اين نمونهاي از خدمات مهتر سفارت انگليس به دولت فخيمه البته به كمك عناصر فراماسونري چون تقيزاده است.
چنانچه در تاريخ مضبوط است خدمات محمدرضا پهلوي به آمريكاييها به هيچ وجه با آنچه پدرش براي انگليسيها انجام داد قابل مقايسه نيست، زيرا رضاخان به دليل محروميت كشيدن و قلدري، در برخي امور جزئي دستكم ايستادگيهايي داشت، اما فرزند دردانهاش هرگز به موردي جز تسليم محض بودن نميانديشيد. براي نمونه، در اجراي طرح يا دكترين نيكسون بعد از رويارويي آمريكا با مشكلات در ويتنام، محمدرضا بخش اعظم درآمدهاي نفتي ايران را به منظور توفيق اين دكترين مصروف داشت. براساس اين دكترين ديگر آمريكا نميبايست در كانونهاي استراتژيك جهان به طور مستقيم حضور پيدا كند، بلكه كشورهايي در اين نقاط تعيين ميشدند تا به صورت حافظ منافع آمريكا عمل كنند. براساس اين طرح قاعدتاً ميبايست سلاحهاي لازم براي مقابله با تهديداتي كه متوجه منافع آمريكا ميشد در اين كشورها انباشت (دپو) شود. محمدرضا نه تنها تمامي هزينه چنين سلاحهايي را پرداخت ميكرد، بلكه مبالغ هنگفتي براي كارشناسان آمريكايي نگاهدارنده اين تجهيزات نيز ميپرداخت و اين همه در حالي بود كه تجهيزاتي چون دستگاههاي پيچيده استراقسمع و ثبت تحركات اصولاً براي ايرانيان نه قابل بهرهبرداري بود و نه مورد نياز.
شاه همواره بودجه عمراني كشور را قرباني زيادهخواهي آمريكاييها ميساخت. علينقي عاليخاني وزير اقتصاد دهه 40 پهلوي دوم در اين ارتباط ميگويد: «هرچند يك بار، همه را غافلگير ميكردند و طرحهاي تازه براي ارتش ميآوردند، كه هيچ با برنامهريزي دراز مدت مورد ادعا جور در نميآمد. در اين مورد هم يكباره دولت خودش را مواجه با وضعي ديد كه ميبايست از طرحهاي مفيد و مهم كشور صرفنظر نمايد تا بودجه اضافي ارتش را تامين كند.»(خاطرات علينقي عاليخاني، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات نشرآبي، چاپ دوم، ص212) وي همچنين در اين مورد سخن ميگويدكه شاه مرتب از بودجه عمراني كشور كه نسبت به بودجه نظامي بسيار اندك بود ميكاست تا آمريكاييها بتوانند سلاحهاي مورد نظر خود را به ايران ارسال دارند، عاليخاني ميافزايد: «از يك طرف براي من باعث تعجب بود كه هر دفعه گرفتاري مالي پيش ميآمد، بيشترش به خاطر برنامههاي شاه و مرتب توپ زدن به بودجههاي عمراني بود، هويدا هم هيچ مقاومتي نشان نميداد و زود تسليم ميشد...»(همان، ص225) اسدالله علم نيز در خاطراتش ميگويد: «محمدرضا ميگفت من بودجه نظامي مملكتم را تأمين ميكنم حتي اگر به قيمت گرسنگي مردم باشد.»(خاطرات علم، ص214) جالب اين كه محمدرضا زماني كه بر اثر فشار زياد بر مردم با قيام سراسري آنها مواجه ميشود به گونهاي متفاوت از خانم فرح ديبا سخن ميگويد. در واقع سياست كاستن از بودجه عمراني كه فقر و فلاكت را به ويژه در روستاها موجب شده بود، شاه لذا در آستانه فرار از كشور چنين اعتراف ميكند: «شاه به ناگهان فكري را ابراز كرد كه حاكي از ابراز يأس او نسبت به خارجيها و خصوصاً آمريكاييان بود: «متاسفانه بايد بگويم، خارجيها، در عمل بعضاً طرحهايي را تحميل كردند كه منافع ما، اصلاً در آنها منظور نشده بود.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، خاطرات احسان نراقي، انتشارات رسا، چاپ اول، ص214)
البته در اين زمينه هم شاه به رياكاري متوسل ميشود، زيرا وي در قبال خريدهاي نظامي، پورسانتهاي كلاني ميگرفت و به همين دليل نيز به اين خيانت تن در ميداد. اين كه شاه اصولاً خريدهاي نظامي را از تشكيلات ارتش جدا ساخت و فرد مورد نظر خود يعني ارتشبد طوفانيان را مستقل از ارتش به اين كار گمارد، جز اين نبود كه پورسانت خريد سالانه ده ميليارد دلار تسليحات را كه دستكم نزديك به يك ميليارد دلار در سال ميشد كاملاً در اختيار گيرد. اما با وجود چنين سوابقي خانم فرح ديبا مدعي ميشود: «من و همسرم نسبت به ماديات بياعتنا بوديم و هرگاه كه پادشاه از اختلاس و تقلب، خصوصاً در معاملات آگاه ميشد، براي اجراي عدالت بشدت با آن مبارزه ميكرد. ما معتقد بوديم كه دربار بايد در زمينه درستي و درستكاري در همه موارد سرمشق ديگران باشد.»(ص252)
شايد مطالعه كتاب آقاي نراقي توسط فرح ديبا موجب ميشد تا اين حد مردم - حتي ساير ملتها - ناآگاه تصور نشوند: «آنروز هم، هنوز كاملاً در جايمان قرار نگرفته بوديم كه فهرست كذائي شركتهاي وابسته به بنياد پهلوي را بيرون آوردم. آن را در برابر او، روي ميز قرار دادم و گفتم: «همين الان، از ملاقات با اعليحضرت ميآيم، مدتي طولاني راجع به فعاليتهاي مالي افراد خانواده سلطنتي با ايشان صحبت كردم. او از من خواست كه راهحلهاي مناسب را به كمك شما بيابم. شايد بتوان، كميسيوني تشكيل داد كه بتواند اين ماجراي دردآور را، خاتمه بخشد... شهبانو با عصبانيت تمام، سيگاري را كه تازه روشن كرده بود له كرد و با حالتي كه گوئي عاصي شده است گفت: «كميسيون چه فايدهاي دارد؟ ما بجاي اول باز ميگرديم. اين مسلم است كه بايد تصميمي گرفته شود، اما چنين تصميمي نه به عهده من است، نه به عهده شما و نه به عهده كميسيون، بلكه بستگي به خود اعليحضرت دارد. چه بخواهد چه نخواهد.»(از كاخ شاه تا زندان اوين، انتشارات رسا، چاپ اول، صص113-112) واكنش فرح به فساد مالي ديگر درباريان - و نه خود و اطرافيانش در خارج از دربار - به نوعي است كه به هيچ وجه مايل نيست وارد اين مقولات شود كما اينكه شاه نيز به شدت از آن پرهيز دارد. جواب چرايي اين مطلب كاملاً روشن است، زيرا به اگر فرح به عنوان مثال معترض فساد اشرف و فرزندانش ميشد بلافاصله وي نيز فساد فرح و فاميل وي را برملا ميساخت. در واقع به همين دليل فرح واكنش تندي نسبت به واگذاري مسئوليتِ يافتن راهكارهاي مناسب كه توسط شاه از او خواسته نشده بود نشان ميدهد. موضع شاه در مورد فساد دربار مشخص است؛ او به دليل دخيل بودن در پورسانتگيريها هرگز تا آخرين لحظه سقوط سلطنتش حاضر نشد معترض مفسدان اقتصادي دربار شود. نراقي در اين مورد مينويسد: «قبل از ترك دفتر، فكر كردم، لازم است اشارهاي به حيف و ميلهاي بيش از حد خانواده سلطنتي در كارهاي اقتصادي بكنم، او كه گويي يكه خورده بود، گفت: چه ميخواهيد بگوئيد؟ يعني خانواده من حق ندارد مانند ساير شهروندان به فعاليت تجاري بپردازد؟»(همان منبع، ص50)
ارتشبد طوفانيان بعضاً اشارات صريحي به معرفي برخي افراد توسط شاه به منظور سود بردن از خريدهاي تسليحاتي دارد: «اما بعدها خبردار شدم كه همين آقاي ابوالفتح محوي رفته يك شركت باز كرده در نيويورك و به نام employee آن حقالعمل را گرفته است... شاه از او پشتيباني ميكرد... آخر سر گفت: اين يك مرد خوبي است.»(خاطرات ارتشبد حسن طوفانيان، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات زيبا، چاپ اول، ص100)
طوفانيان در مورد اطلاع فراگير جامعه از فساد اقتصادي دربار ميافزايد: «اين به نفع اعليحضرت بوده صد در صد، براي خاطر اينكه در همه جا در افواه است كه خانواده سلطنتي Corrupt (فاسد) است اين حرفي كه من ميزنم به نفع اعليحضرت است. فوري قانع شد، فوراً بدون معطلي قانع شد.»(همان، ص115)
آقاي دكتر عباس ميلاني نيز در كتاب خود در مورد فعاليتهاي غيرقانوني و فساد اقتصادي شاه و دربار مينويسد: «شهرام، پسر ارشد شاهدخت اشرف، در آن روزها به عنوان دلال و كار چاقكن شهره شهر بود... بيپرواترين عمل او فروش آثار ملي و عتيقههاي مملكت بود... اعضاي خاندان سلطنت شاه را متقاعد كرده بودند كه براي گذران امور خود هم كه شده، بايد در فعاليتهاي اقتصادي مملكت شركت كنند و حق دلالي بگيرند... حتي پرويز ثابتي هم تجربهاي مشابه رئيس بانك داشت. گزارشي درباره فعاليتهاي غيرمجاز برخي از اعضاي خاندان سلطنت تدارك كرد و گزارش نه تنها مفيد فايدهاي نشد، بلكه خشم شاه را نيز برانگيخت... در گزارش ديگري، سازمان سيا «ايادي» را، كانال اصلي فعاليتهاي اقتصادي شاه ميداند.»(معماي هويدا، نوشته عباس ميلاني، نشر آينه، چاپ چهارم، صص9-347)
نويسنده همين كتاب در بخش ديگري با اشاره به تيرگي روابط ايران و فرانسه به دليل درگير شدن سفارت ايران در پاريس در مسائلي غيرقانوني چون تجارت مواد مخدر و قاچاق ارز و طلا ميافزايد: «حتي پيش از تلاش دولت فرانسه براي تغيير سفير ايران، تنش ديپلماتيك ديگري ميان ايران و فرانسه، رخ نموده بود. در 29 تيرماه 1324، يكي از مجلات فرانسوي به نام نويي ازور (Nuit Et Jour) در مقالهاي مدعي شد كه هر ساله دوازده ميليون دلار از درآمد نفت ايران مستقيماً به حساب خصوصي شاه و اقوامش واريز ميشود.»(همان، ص124)
البته بعد از كشف اسنادخانه سدان (رئيس شركت نفت ايران و انگليس) در جريان نهضت ملي شدن صنعت نفت مشخص شد كه همه درباريان و مسئولان وقت مقرريهاي متفاوتي از انگليسيها داشتهاند و همين امر نيز موجب ميشد كه چپاول نفت ايران توسط انگليسيها با سكوت دستاندركاران وقت امور كشوري مواجه شود. متاسفانه اين اسناد به دست مظفر بقايي، عنصر مرموز وابسته به آمريكا افتاد و صرفاً بخش ناچيزي از آن در جريان دادگاه لاهه عليه انگليس استفاده شد. هرچند روايتها و اسناد بسياري در اين زمينه وجود دارد، اما به دليل پرهيز از مطول شدن اين بحث به نظر ميرسد در اين حد نيز بياساس بودن ادعاي خانم فرح در مورد حساسيت دربار به فساد روشن شده باشد.
6- فرح ديبا و پايان رژيم پهلوي: هرچند برخي درباريان و وابستگان به آنها عملكرد خانم فرح ديبا را عامل اصلي ساقط شدن رژيم پهلوي ميخوانند، اما نبايد فراموش شود كه ورود وي به دربار بعد از كودتاي 28 مرداد كه عملاً مشروعيت سلطنت نزد افكار عمومي زير سؤال رفته و نام دربار تجسمبخش چماقداران و چاقوكشاني چون شعبان جعفري (شعبان بيمخ) بود، نقش مؤثري در ترميم چهره دربار داشت. عناصر تبليغاتي دربار از چهره اين زن جوان و ناشناخته بيشترين بهره را براي جلب نظر مردم به سلطنت، بردند. حركت نمايشي زايمان فرح در يك بيمارستان جنوب شهر تهران، حضور ملكه در ميان مردم، تشكيل انجمنهاي خيريه و... از جمله برنامههايي بود كه با محوريت وي صورت ميگرفت، در حالي كه اعضاي خانواده پهلوي به شدت منفور بودند و هنگام حضور در اجتماعات مردمي بشدت با واكنش منفي مردم مواجه ميشدند. استفاده از چهره گمنام فرح داراي منافع زيادي براي حاميان رژيم پهلوي بود.
چنانچه اشاره شد، چه در جريان كودتاي آمريكا عليه دكتر مصدق و چه قبل از آن، يكي از بازوهاي دربار براي ايجاد اختناق استفاده از چهرههاي منفوري چون شعبان جعفري بود. وي در اين مورد در خاطراتش ميگويد: «خلاصه اونروز ديدم از طرف اداره آگاهي يه سرگردي در زد اومد خونه پيش ما و گفت: «نميخواي چند روز بري اينور اونور؟... آره گفت: كار خوبي كردين. خلاصه، دستگاه خوشش آمده از اين كارتون، اينا داشتن نمايش «مردم» ميدادن عليه شاه. تو فقط يه چند وقتي خود تو نشون نده و بيا برو»... خلاصه پونصد تو من به ما دادن- اون وقتا پونصد تومن خيلي پول بود! – ما گفتيم: «برادر، پونصد تومن خرج چار روز كله پاچه مام نميشه.» خلاصه كردنش دو هزار تومن.» (خاطرات شعبان جعفري، نشر آبي، چاپ اول، ص 59) همچنين شعبان جعفري اعتراف دارد كه وي به همراه زنان بدنام در كودتاي 28 مرداد نقش اساسي داشته است: «بله... يه [رقيه آزاد پور معروف به] پروين آژدان قزي بود، ميبخشين معذرت ميخوام، اين فا... بود، اينم آورده بودن قاطي ما يكي دو تاي ديگرم آورده بودن كه مثلاً ميخواستن به مردم بفهمونن كه طرفداران شاه يه مشت چاقوكش و فا... هستن!... همه كاره، بود خانم. خونهاش پشت انبار نفت بود. همه كاريام ميكرد.» (همان، ص 158) اما ايشان بلافاصله فراموش ميكند كه از خانم آژدان قزي تبري جسته و در ادامه همچنان به دخالت اينگونه مدافعان سلطنت كه با پول آمريكائيها به خيابانها ريختهاند، اعتراف ميكند: «- دارودستهها به دستور شما راه افتاده بودند؟ يعني آن نامه يا پيغامي كه به خانم پروين آژدان قزي داديد اثر كرد... - نامه نه، پيغوم دادم... - پيغوم داديد گفتيد بچهها بيان بيرون؟ درسته؟ ... - بله...» (همان، ص 170)
آقاي ابوالحسن ابتهاج نيز در خاطرات خود به نقش شعبان جعفري در تحكيم موقعيت شاه و دربار اشاره ميكند و مينويسد: «پس از چندي يك روز علوي مقدم، رئيس شهرباني، بدون اطلاع قبلي به ديدن من آمد و گفت از دفترتان بيرون نرويد، آمدهاند شما را بكشند. پرسيدم كي آمده مرا بكشد؟ گفت شعبان جعفري (معروف به شعبان بيمخ) با عدهاي از چاقوكشهايش آمدهاند جلوي ساختمان برنامه، عكسهاي شاه و عبدالرضا را آوردهاند كه در دفتر مدير عامل نصب كنند و ميگويند هركس بخواهد مانع شود او را ميزنند.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، انتشاراتpaka print، چاپ لندن، ص 343)
بنابراين باز گردانيدن شاه از خارج كشور به كمك كودتاي آمريكايي و به مجريگري افرادي چون شعبان جعفري و آژدان قزي، دربار را كاملاً از مردم منزوي ساخته بود. عبدالمجيد مجيدي در اين باره ميگويد: «جريان 28 مرداد واقعاً يك تغيير و تحولي بود كه هنوز [كه هنوز] است براي من [اين مسئله] حل نشده كه چرا چنين جرياني بايد اتفاق ميافتاد كه پايههاي سيستم سياسي- اجتماعي مملكت اين طور لق بشود وزيرش خالي بشود.»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ اول، ص 42)
انتخاب فرح در اين دوران و فعال ساختن وي به عنوان تابلوي جديد دربار و به جاي آژدان قزيها دقيقاً براساس يك نياز ضروري صورت گرفت و بايد اعتراف كرد كه تاثير زيادي نيز در فراموشي تابلوي قديمي داشت. در اين زمينه آقاي نراقي مشاور خانم فرح معتقد است: «اما، فرح به محض اينكه جهت حمايت سياسي از شوهرش اقدام كرد و از نقش يك پشتيبان هنر و يك نيكوكار در قبال محرومان (از قبيل جذاميان) خارج شد، به سرعت به دامن سياستمداران تشنه قدرتي افتاد كه در جهت اهداف خاص خودشان از او استفاده كردند.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، انتشارات رسا، چاپ اول ص 128). هرچند آقاي نراقي خانم فرح را در بخشي از زندگياش بازيچه دست سياستمداران عنوان ميكند، اما همانطور كه شوكراس مينويسد خانم فرح حتي قبل ورود به دربار در خدمت سرويسهاي اطلاعاتي غرب درميآيد. و در كنار ترميم چهره پهلويها در سالهاي اوليه ورودش به دربار نقش گستردهاي در تخريب اخلاق جامعه نيز ايفا مينمايد. براي نمونه ويليام شوكراس در كتاب خود مينويسد: «ملكه رياست عاليه جشن هنر شيراز را نيز برعهده داشت. در اواسط سالهاي 70 جشن مزبور يكي از پرجنجالترين رويدادهاي فرهنگي كشور به شمار ميرفت. جنجالهاي جشن هنر وقتي به اوج خود رسيد كه در سال 1977 يك گروه هنرپيشه دكاني را در يكي از خيابانهاي اصلي شيراز در نزديكي مسجد گرفت و در درون دكان و در پياده روي جلوي آن نمايشي اجرا كرد كه شامل يك هتك ناموس تمام عيار و اعمال شهوتانگيز بين هنرپيشگان زن و مرد بود. چنين نمايشي در خيابانهاي هر شهرك انگليسي يا آمريكايي جنجال بر پا ميكرد (و منجر به بازداشت هنرپيشگان ميشد)» (آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، ص 115)
بيترديد شرح چگونگي ترويج هنر و فرهنگ توسط خانم فرح بحث مبسوطي را ميطلبد. بويژه فعاليتهاي وي در كانون پرورشفكري كودكان و نوجوانان كه در چارچوب آن بسياري از روشنفكران چپگرا با دربار پيوند خوردند، حديث مفصلي است. شايد فرح به عنوان تنها كسي كه در دربار پهلوي پايش به دانشگاه باز شده بود و يك كلاس درس خوانده بود از نظر آمريكاييها ميتوانست نظر چپگرايان ضد دين را به يك فعاليت مشترك با خود باختگان در برابر فرهنگ غرب براي تضعيف اعتقادات جامعه جلب كند. البته بايد اذعان داشت خانم فرح در اين زمينه نيز توفيقاتي كسب كرد و توانست برخي عناصر تحصيلكرده لائيك و چپگراي معاند با دين را دور خود جمع كند.
نكته ديگري كه در خاطرات خانم فرح ديبا جلب توجه ميكند تلاش وي براي تطهير پهلوي دوم از جناياتي است كه قبل از سقوط براي منصرف ساختن مردم از تحول خواهي و تغييرات بنيادي در جامعه مرتكب شد. به آتش كشيدن سينما ركس آبادان از جمله اين جنايات است. منصور رفيعزاده نماينده ساواك در آمريكا در خاطرات خود در اين زمينه مينويسد: «در اين هنگام تيمسار (نصيري) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدايي كه انگار از ته چاه درميآيد ادامه داد: ميداني هفته گذشته چند تا مرسدسبنز را درب و داغان كرديم؟ چند تا آتشسوزي در منطقه تجاري شهر راه انداختيم؟ چه تعداد آدم در جا كشته شدند؟ و هنوز كافي نيست! او (شاه) امروز به من ميگفت اين كافي نيست.» (خاطرات منصور رفيعزاده آخرين رئيس شعبه ساواك در آمريكا، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، ص 320) وي همچنين در زمينه تحريك ارتش براي كشتار مردم در حالي كه راهپيمايان سعي ميكردند در آرامش كامل به تظاهرات بپردازند و از هر نوع درگيري اجتناب ورزند، ميافزايد: «چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه اعليحضرت كه به وضوح نگران و برآشفته بود به اويسي گفت: «وقت آن است كه به اين بينظمي، پايان داده شود. بايد جلوي آن را گرفت. اويسي كه خود نيز در هچل افتاده بود جواب داد: «سربازان من در زره پوشهاي خود در خيابانها مستقر شدهاند مردم به طرف آنها ميروند، با آنها دست ميدهند و گل ميخك قرمز به آنها ميدهند. آنان سربازان را برادر خطاب ميكنند! سربازان من ديگر بر روي آنها آتش نميگشايند»... شاه مدتي به فكر فرو رفت سرانجام گفت: «اگر طبق يك نقشه، كماندوها به سربازان شما در خيابان حمله كنند و عدهاي را بكشند چه؟ به اين ترتيب بقيه برآشفته ميشوند و به سمت جمعيت شليك ميكنند. نظرت در اين مورد چيست؟» (همان، ص 367)
عبدالمجيد مجيدي نيز به صراحت به نقش ساواك در انفجارها و تخريب براي تطهير خود اشاره دارد. البته اين اعتراف نقش جناح پيشرو حزب رستاخيز را در اينگونه جنايات كمرنگ نميسازد. وي در پاسخ به سؤال مجري طرح تاريخ شفاهي گوشهاي از حقايق را بيان ميكند: «ح ل: خلاصه، چند نفر گفتهاند كميتهاي كه زير نظر مجيدي بود داخل خانه عدهاي بمبگذاشته است. براي روشن شدن تاريخ اين سئوال را مطرح ميكنم... ع م: من آن موقع در دولت نبودم. ولي هماهنگ كننده جناح پيشرو در حزب رستاخيز بودم. گفتم كه جناح پيشرو حاضر است پشت سرشما بيايد و هر نوع كمكي لازم است به شما بدهد و بين شما و دستگاههاي انتظامي و شهري ارتباطات لازم را برقرار بكند و كمك بكند. اين را من رسماً اعلام كردم. اين را گويا، خوب، بعضيها نپسنديدند. موقعي بود كه ساواك ديگر آن نقش قبلش را عوض كرده بود و نقش ديگري بازي ميكرد- براي اينكه سابوتاژ بكند [در] اين حرفي كه من زدم. چون استقبال خيلي خوب از آن شده بود. اما يك روزي شنيدم كه بمب گذاشتند و بمب منفجر شد پشت در خانه بازرگان، پشت در خانه رحمت مقدم و پشت در خانه هدايت متين دفتري و ... بعداً مقداري تراكت بخش كرده بودند كه من [مجيدي] بودم كه دستور دادهام اين بمب را بگذارند كه مسلماً به نظر من كار خود ساواك بود...» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گام نو، چاپ اول ص 179)
در آخرين فراز از اين مقال اشاره به اغلاط متعدد و فاحش تاريخي (از جمله ملاقات با محمدرضا در بهار 1339 (ص 72)، اعلام بيطرفي ارتش در 29 بهمن 1357 (ص 298)، ورود به مراكش در 2 ديماه 1358 (ص 296) و...) و اشتباهات فراوان در موضوعات طرح شده ضروري مينمايد. اين خطاها بعضاً ميتواند ناشي از ضعف اطلاعاتي باشد از جمله موضوعاتي چون حمله چريكهاي فدايي خلق به سفارت آمريكا و تصرف آن براي چند ساعت در روزهاي اوليه پيروزي انقلاب كه در اين خاطرات به نام پاسداران انقلاب اسلامي به ثبت رسيده است. اما برخي خطاها نيز ميتواند عامدانه باشد همچون نسبت دادن جمله «بيبيسي صداي من است.» (ص 279) به رهبر انقلاب اسلامي و يا طرح ادعاي بيپايه و مدرك اعلام آمادگي رضا پهلوي براي حضور در جنگ تحميلي به عنوان يك خلبان (ص388) كه يك خلاف واقعنگاري آشكار است. همچنين لحن گفتاري صفحات پاياني اين كتاب را بسيار متفاوت از ديگر بخشهاي آن مييابيم. در اختتاميه كتاب بيشتر شاهد نوعي تشابه لحن گفتار با تبليغات توپخانهاي سازمان مجاهدين خلق هستيم بويژه اينكه بعضاً از ادعاهاي تبليغاتي و دروغ سازيهاي خاص آنها در مورد حكم اعدام دختران ازدواج نكرده بهره گرفته شده كه كاملاً بياساس است.
اما صرفنظر از خطاهاي فراوان و جابجاييهاي زماني در اين خاطرات بايد اذعان داشت نگارش اين خاطرات به نام خانم فرح ديبا براي خوانندگان و اهل دقت و نظر، يكبار ديگر فريبكاري كودكانه و دغلكاري ناشيانه درباريان و عناصر وابسته تبليغاتي آنان را به نمايش ميگذارد و اين نكته را به اثبات ميرساند كه وقايع و تحولات ربع قرن گذشته هيچگونه تاثيري در اين جماعت نداشته است چرا كه به دليل غوطهوري در رفاه و اشرافيگري غيرقابل تصور در خارج كشور، هرگز فرصت تجديد نظر در آنچه بر ملت ايران روا داشتهاند را به دست نياوردهاند. آنها بدون كمترين اعتراف به خطاهاي گذشته و با طلبكاري از ملت ايران كه گويا قدر و منزلت حضرات را نشناختهاند! هر نوع توهين و تحقير را نسبت به قيام سراسري آحاد اين مرز و بوم كه به ديكتاتوري و خودكامگي رژيم پهلوي پايان داد، روا ميدارند. به اين ترتيب ظاهراً اين جماعت هنوز هم در رؤياي تجديد دوران حاكميت خويش به سر ميبرند؛ دوراني كه مردم و به ويژه اقشار غيرشهري در فقر مطلق و درباريان و وابستگان به آنان در اوج لذت جوييهاي حيواني سير ميكردند. درست در اوج چنين غفلتي از خشم و غضب ستمديدگان بود كه سيلي محكم و سنگين ملت ايران برگونههاي پهن دودمان هزار فاميل نواخته شد و آنان را از اريكه به زير انداخت. این مطلب تاکنون 20291 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|