اعترافات يك ديپلمات آمريكائي | «هنري پرچت»، مدير بخش ايران در وزارت امور خارجه امريكا، بين سالهاي 1980 ـ 1978، در جريان انقلاب ايران، پُستي كليدي داشت. پيش از آن، بين سالهاي 1972 تا 1976 در مقام مأمور سياسي ـ نظامي در سفارت امريكا در تهران انجام وظيفه كرده بود. در اين جا گزيدهاي از مصاحبه وي با چارلز استوارت كندي، مورخ شفاهي انجمن آموزش و مطالعات ديپلماتيك از نظرتان ميگذرد.
شما در ماه ژوئن1978 مديريت بخش ايران [در وزارت امور خارجه امريكا] را بر عهده گرفتيد آيا مي توانيد وضعيتآن زمان ايران را توصيف كنيد؟
مشكلات ايران [در آن زمان هنوز كسي از لفظ انقلاب استفاده نميكرد] در ماه ژانويه شروع شد، يعني زماني كه آدمها و روزنامههاي شاه به آيتالله [امام] خميني (ره) توهين كردند، و طلاب حوزه علميه قم دست به راهپيمايي زدند. تعدادي از آنها به ضرب گلوله كشته شدندو همين امر موجب شد كه عزاداران به خيابانها بريزند. اين واقع در ماه ژانويه شروع شد و در روز سوم و چهلم بزرگداشت قربانيان، عزاداران در تهران، تبريز و شهرهاي ديگر دست به راهپيمايي زدند. هر بار نيروهاي ضد شورش به مردم حمله ميكردند [و عدهاي را ميكشتند] و مراسم بيشتري براي بزرگداشت كشتهشدگان برگزار ميشد. كشور داشت از كنترل خارج ميشد
و شاه نيز عصبي شده بود. او سپس وعدة رژيمي ليبرالتر [اعطاي آزاديهاي بيشتر] به مردم داد، ولي متأسفانه مردم ديگر به حرفهايش گوش نميدادند.
من نگران وقايع ايران بودم. سفارت [امريكا] نيز در اين مورد ابراز نگراني ميكرد، اما مطبوعات [امريكا] كه در آن زمان هيچ خبرنگاري در تهران نداشتند، وقايع را كماهميت جلوه ميدادند. روزنامههاي امريكايي داراي خبرنگاراني محلي [منطقهاي] بودند و ما هميشه فكر ميكرديم از يك جاي ديگر هم مزد ميگيرند يعني از ساواك، يا همان پليس مخفي [شاه].
بنابراين، سطح نگرانيها چندان شديد نبود. زماني كه در ماه ژوئن به مديريت بخش ايران منصوب شدم، در واقع، اوضاع آرام شده بود و مراسم عزاداري به پايان رسيده بود، و هر چند هنوز تنشهايي وجود داشت، اما به خشونتهاي مكرر نميكشيد.
در آن زمان آيا برداشت ديگران و همچنين نظر شخصي خودتان، اين بود كه شاه يا بايد ليبرالتر شود ]آزاديهاي بيشتري به مردم بدهد] و يا محافظهكار تر و مذهبيتر؟
اصولاً، در آنزمان واشنگتن فكر نميكرد شاه، كه از سال 1941 به بعد با مشكلات عديدهاي مواجه شده بود، واقعاً در خطر باشد. برخي فكر ميكردند ليبرالتر شدن شاه [اعطاي آزاديهاي بيشتر به مردم]، يعني خودداري از سركوب مردم، مشكل را حل ميكند؛ ولي هيچكس فكر نميكرد كه مذهبي شدن او و يا كمك به مساجد و غيره راهحل مشكل باشد، زيرا در آن مرحله مذهبيون نفوذ چنداني بر تفكر آمريكا نداشتند.
آيا به اين دليل نبود كه نميخواستيم با ملاها صحبت كنيم،و اين كه آمريكاييها، به ويژه در آن روزها، تفكري مذهبي نداشتند؟ ما مردمي سكولار هستيم و به همين دليلي دنبال راهحلهاي سكولار ميگرديم.
فراموش نكنيد داريم به مسايلي كه در گذشته رخ داده نگاه ميكنيم. پيش از آن هرگز يك انقلاب اسلامي رخ نداده بود. البته روحانيون قبلاً برخي راهپيماييها را رهبري كرده بودند، مثلاً همان راهپيمايي 25 سال پيش از انقلاب به رهبري [امام] خميني (ره)، كه در آن زمان به زندان افتاد و سپس به تركيه و از آن جا به عراق تبعيد شد. در واقع بُعد مذهبي قضيه در بهار سال 1978 اصلاً محور اصلي نبود؛ بلكه ما با يك قيام مردمي مواجه بوديم. حتي خيليها فكر نميكردند كه قيام مردم ادامه پيدا كند؛ زيرا شاه داراي يك پليس مخفي بيرحم و ارتشي بود كه همه فكر ميكردند به او وفادار است. اين گونه تصور ميشد كه شايد اين قيام مردمي به خشونت كشيده شود، ولي عمري نخواهد داشت و پليس مخفي و ارتش [شاه] آنها را سركوب ميكنند. به خاطر داريم كه سفارت [آمريكا در تهران] در ماه مه 1978 پيامي مخابره كرد و در آن از [امام] خميني (ره) نام برد، كه هر چند در آن زمان يكي از عوامل تحريك اين ناآراميها بود اما هنوز شأن و منزلتي را كه بعدها به عنوان رهبر يافت، پيدا نكرده بود. صرف اين مسأله كه سفارت [امريكا] بايد با مخابرة يك پيام [امام] خميني (ره) را به مقامات واشنگتن بشناساند نشان ميدهد كه ما چقدر در مورد مسايل سياسي داخلي ايران و نقش [امام] خميني(ره) در آن اطلاع داشتيم. يكي از اولين كساني كه پس از انتصابم به اين پست به ديدنم آمد، يكي از كارمندان سفارت اسرائيل [در امريكا] بود كه مسئوليت امور خاورميانه را بر عهده داشت. او به من گفت: «ديگر دوران شاه به سر آمده است». قبلاً هيچ كس ديگري چنين چيزي به من نگفته بود. او فكر ميكرد شاه درمخمصه بدي گير افتاده است. فكر ميكنم اين كارمند اسرائيلي براساس اطلاعاتش از وضعيت ايران كه از طريق سفارت غير رسمي اسرائيل در تهران به او ميرسيد، قضاوت ميكرد.
كمي پس از آن عهدهدار مسئوليت جديدم شدم، يك اتفاق ديگر نيز افتادو به من گفتند كه هنري كيسينجر [وزير سابق امور خارجه] از ايران بازگشته و به منظور ارايه گزارش صحبتهايش با شاه، با وزارت امور خارجه تماس گرفته است. شاه به او گفته بود نميداند چگونه يك مشت آخوند ... ميتوانند راهپيمايي اين چنين منظم و مؤثر را رهبري كنند؛ حتماً يك نيروي ديگر دارد آنها را رهبري ميكند. او به اين نتيجه رسيده بود كه حتماً سازمان سيا پشت اين قضاياست. شاه از هنري كيسينجر پرسيده بود چرا سيا دارد با او چنين معاملهاي ميكند. چرا بايد آنها عليه شاه توطئه كنند. خودش براي اين سوال، دو جواب پيدا كرده بود، اين كه امريكاييها فكر ميكنند شاه با معاملات اخيرش با شوروي براي خريد تجهيزات نظامي غير مرگبار، كارخانه ذوب آهن و چيزهايي از اين قبيل، قدري بيش از حد به شوروي نزديك شده است؛ حال كه امريكاييها فكر ميكنند او خود نرمي نشان داده است، شايد [سيا معتقد است] كه مذهبيون [ايران] با سرسختي بيشتري ضد كمونيست هستند و از سياست مهار حمايت بيشتري خواهند كرد. نظريه ديگر شاه اين بود كه امريكاييها و روسها، همانند بريتانيا و روسيه در اوايل قرن، تصميم دارند ايران را به حوزههاي نفوذ تقسيم كنند. امريكا جنوب ايران را كه بيشترين نفت را داشت، تحت نفوذ بگيرد و شوروي نيز، همچون گذشته شمال ايران را در اختيار داشته باشد.
يعني اصولاً همان تقسيمبندي قبل از جنگ جهاني اول
اينها تئوريهاي شاه براي توضيح دلايل تحريك مردم از سوي سازمان سيا بود. از تعجب زبانم بند آمد. اين همان مردي بود كه براي نجات منافع بسيار مهممان در ايران به او دل بسته بوديم. او يك ديوانه بود.اين همان شخصي بود كه بايد با او كار ميكردم. دريافتم كارم خيلي مشكلتر از آن است كه قبلاً فكر ميكردم.
سپس، بيل سوليوان، كه پس از انتخاب كارتر به رياست جمهوري، سفير [آمريكا در ايران] شده بود، براي تعطيلات به آمريكا آمد. شاه حتي پيش از آنكه كارتر نامزد رياست جمهوري شود از به قدرت رسيدن او شديداً نگران بود، و ميترسيد كارتر نيز همچون [رئيسجمهور] كندي به او فشار بياورد كه ليبرالتر شود. فكر ميكنم وقتي كارتر انتخاب شد، نگرانيهاي شاه هم بيشتر شد. اما هر چند، رئيسجمهور كارتر در مبارزات انتخاباتياش از حقوق بشر و فروش بيرويه تسليحات صحبت كرده بود، واقعاً قصد نداشت در دوران رياست جمهورياش اين برنامههال را اجرا كند. در واقع او اصلاً دلش نميخواست براي ايران مشكلي پيش بيايد. كارتر نميخواست دردسر ايران را هم بكشد. در آن زمان مسأله اعراب و اسراييل و مهار شوروي و چين به اندازه كافي امريكا را به خود مشغول كرده بود. كارتر، بيل سوليوان را كه يك آدم واقعبين و يك ديپلمات كاملاً حرفهاي بود به ايران فرستاده بود تا به شاه اطمينان دهد كه امريكا همچنان حامي اوست.
پيش از آنكه سوليوان به ايران برگردد، در ملاقات با كارتر گفت كه نميخواهد هيچ گونه فشاري در ارتباط با حقوق بشر به شاه وارد شود. او ميخواست امريكا همان روابطي را با شاه داشته باشد كه هميشه داشت. بايد هر چه ميتوانستيم به او سلاح ميفروختيم، البته با قدري احتياط، اما نبايد در ارتباط با حقوق بشر به او فشار ميآورديم. بايد همان روال گذشته را ادامه ميداديم.
سوليوان كه تا ماه ژوئن 1978 نزديك به يك سال را در ايران گذرانده بود، براي تعطيلات به امريكا بازگشت. او براي مشاوره به وزارت امور خارجه آمده، و در آن زمان همگي نگران ناآراميهاي ايران بوديم. من تقريباً در اكثر ديدارهاي سوليوان حضور داشتم. سوليوان ميگفت همه چيز رو به راه است.آدمهاي شاه آدرس ملاها را پيدا كردهاند و با دادن پول به آنها دهانشان را بستهاند. ملاها هم به مساجد بر ميگردند و ساكت ميشوند: در واقع، منظورش اين بودكه آنها را خريدهاند. گزارش او خيلي خوش بينانه بود، اما در آن زمان هيچ چيز نگران كنندهاي در ايران اتفاق نيفتاد. سوليوان دو ماه به مكزيك رفت. سپس نام شاه از رسانهها محو شد. فكر ميكنم «ليدي برد جانسون» به ايران رفت و «چارلي نس»، مسئول DCM، او را به ملاقات شاه برد. ا و گوشهگير شده بود ديگر نامي از شاه در روزنامهها و در تلويزيون برده نميشد. نميدانستيم چه اتفاقي برايش افتاده است. حال كه به گذشته نگاه ميكنم، فكر ميكنم شايد در آن زمان آزمايشهايي انجام داده بود و وضعيت بد سلامتياش را ميدانست. البته اين فقط حدس و گمان است. هرگز چيزي در مورد وضعيت سلامتي شاه به ما گفته نشد.
آيا اصلاً چيزي شبيه به پرونده رواني از سيا دريافت كرده بوديد؟
چنين پروندهاي در جريان انقلاب به دستمان رسيد، اما آنقدر سطحي و مختصر بود كه هيچ ارزشي نداشت.
شاه روز اول اوت پيدايش شده و سركارش برگشت. نزديك اواسط اوت بود كه يك آخوند معروف در تصادفي در يك بزرگراه كشته شد و مردم فكر ميكردند كه اين كار ساواك است. مردم اصفهان به خيابانها ريختند و در آنجا حكومت نظامي اعلام شد. ماه اوت در آن زمان مصادف بود با ماه رمضان. پس از آن، نزديك به اواخر ماه اوت بود كه در يكي از سينماهاي آبادان آتشسوزي شد، به دليل قفل بودن درها فكر ميكنم 700 نفر كشته شدند. فاجعه دلخراشي بود. آدمهاي شاه، ملاها را مقصر ميدانستند. در جريان راهپيماييهاي ماههاي قبل نيز روحانيان اغلب وضعيت سينماها را مورد انتقاد قرار ميدادند و ميگفتند كه سينماها فيلمهاي غربي خلاف شرع نشان ميدهند. بنابراين، ساواك سعي ميكرد به مردم بقبولاند كه اين هم كار ملاهاست. اما هيچ كس در ايران چنين چيزي را باور نميكرد.همه مردم فكر ميكردند رژيم اين كار را كرده و دارد آن را به گردن ملاها مياندازد. همين مسأله نشان ميداد مردم چقدر به رژيم بياعتماد هستند. در آن زمان گزارش بسيار كوتاهي از سيا به دستمان رسيد كه در آن گفته شده بود بر اساس اطلاعات واصله از يكي از خبرچينهاي سيا در ساواك، آتشسوزي كار ساواك بوده است. البته هيچ كس نميداند آيا اين اطلاعات صحت داشت يا خير.
تقريباً در همين روزها بود كه سوليوان از تعطيلات برگشت و ايران را غرق ناآرامي يافت. با وجود اين، باز هم به وزارت امور خارجه رفت و با خوشبيني ميگفتند شاه ميتواند خودش اوضاع را رو به راه كند. در ديدار سوليوان و برژينسكي [مشاور امنيت ملي] برژينسكي به سوليوان گفت، شاه از آدمهاي ماست و بايد به هر قيمتي كه شده از او حمايت كنيم. برژينسكي گفت كه هيچ سازشي در كار نيست و ما بايد هر كاري كه ميتوانيم براي حمايت از شاه انجام دهيم. موضع برژينسكي خيلي سرسختانهتر از سوليوان بود.
سوليوان به ايران برگشت و زماني كه وارد ايران شد، يعني در اواخر ماه رمضان، يكي از اولين كارهايي كه كرد اين بود كه به ديدن شاه، كه در آن زمان شديداً افسرده بود، برود. شاه نميتوانست بفهمد چرا ملتش عليه او قيام كردهاند. شاه معتقد بود كه براي آنها كارهاي زيادي كرده بود ولي مردم قدرنشناس و بيوفا بودند. سوليوان در پيامي كه به امريكا مخابره كرد گفت، بايد كاري بكينم و قدري به شاه روحيه بدهيم.به همين دليل، متن يك پيام از رئيسجمهور به شاه را تهيه كرد و برايمان فرستاد. متن خوبي بود، البته من جملههايي را كه در آن از سلطنت شاه تمجيد و تحسين شده بود حذف كردم زيرا شايسته يك كشور دموكراتيك نبود، و آنرا به مسئولين ذيربط در دولت دادم. در اين زمان راهپيماييهاي عظيمي در سرتاسر ايران برپا ميشد. ميليونها نفر از مردم به خيابانها ميريختند و به طور غير خشونتباري تظاهرات ميكردند، بايد خاطر نشان كنم كه در طول ماه اوت، هل ساندرز، معاون وزير امور خارجه [در امور خاور نزديك] سخت مشغول آماده كردن زمينه كنفرانس كمپ ديويد بود. بيل كرافورد، كه معاون ساندرز بود، مسئوليت امور ايران و نظارت بر من را بر عهده داشت. او يك عربشناس بود و چيز زيادي در مورد ايران نميدانست. به همين دليل همه كارها را به من محول كرده بود. وقتي پيشنويس نامه سوليوان تأييد شد آن را به كاخ سفيد فرستادم. در آنجا نامه را در درون كيف آدمهايي گذاشتند كه داشتند به كمپ ديويد ميرفتند و در آنجا رابطهشان با جهان خارج قطع ميشد. نتيجه اين بود كه نامه سوليوان دو هفته در يك كيف ماند.
راهپيماييها در ماه سپتامبر نيز ادامه يافت. فكر ميكنم قبل از هفتم سپتامبر بود كه شاه در تهران حكومت نظامي اعلام كرد. هيچ كس اجازه نداشت در خيابانها تظاهرات كند. حكومت نظامي در يك روز پنجشنبه اعلام شد، و در روز جمعه «كه بعداً جمعه سياه ناميده شد» مردمي كه چيزي از حكومت نظامي نشنيده بودند، به خيابانها ريختند. در ميدان ژاله در جنوب تهران، نظاميان [شاه] مردمي را كه حكومت نظامي را نقض كرده بودند، به گلوله بستند . چند نفر كشته شدند؟ اگر از مخالفان شاه بپرسيد، ميگويند خيلي بيشتر از هزار نفر و اگر از آدمهاي شاه ميپرسيدند، ميگفتند خيلي كمتر از صد نفر. سفارت امريكا نهايتاً تعداد كشتهها را 125 نفر اعلام كرد،كه آن را از خبرنگار ايراني حاضردر ميدان به دست آورده بود. واقعاً هيچ كس نميدانست چند نفر كشته شدهاند. با وجود اين، تصور بر اين بود كه مردم زيادي كشته شدهاند و اركان رژيم به لرزه افتاده است.
فرداي اين قتل عام بود كه اين احساس به من دست داد كه كار شاه تمام است؛ زيرا با ملتش وارد جنگ شده بود، و مسلماً نميتوانست در چنين جنگي پيروز باشد. اما نميدانستم دقيقاً چه زمان و چگونه خواهد رفت؛ علاوه بر اين، برايم مشخص نبود كه آيا ميتواند به نحوي با آنها سازش كند، كه مسلماً از قدرتش كاسته ميشد. اما يك چيز برايم روشن بود، اينكه ايران فردا هرگز همان ايران ديروز نخواهد بود. عناصر مخالف نقش بزرگتر و شاه نقش كوچكتري خواهد داشت، و ما بايد خودمان را با اين حقيقت وقف دهيم. البته اين ديدگاه با سياستهاي امريكا كاملاً مغاير بود. تا آنجا كه ميدانستم هيچ كس ديگري در دولت امريكا به ويژه دكتر برژينسكي چنين نظري نداشت. ميدانستم اگر نتيجهگيريهاي خود را اعلام كنم، مرا به مؤسسه خدمات خارجي ميفرستند تا به يادگيري يك زبان ديگر، كه مسلماً فارسي نبود، بپردازم. بنابراين، بايد خيلي آهسته پيش ميرفتم و اين نظرات را تنها در حاشيه مطرح ميكردم. بايد سعي ميكردم سياستهايمان را به گونهاي تغيير دهم كه با برداشت من از واقعيت همخواني داشته باشد، نه اينكه ناگهان با آن مخالفت كنم، و قبل از اينكه چيزي عوض شود، از كار بركنار شوم. اما بياييد به روز جمعه برگرديم. در پايان همان روز جلسهاي در طبقه هفتم به رياست ديو نيوسوم [معاون وزير] كه به اعتقاد من عالي رتبهترين مقام حاضر بود تشكيل شد، تا راهي براي واكنش به اين قتل عام پيدا كنيم. روشن بود كه اين واقعه، ارسال نامه سوليوان را منتفي ميكرد، بنابراين تصميم گرفتيم از طريق تلفن با شاه تماس بگيريم. فرداي همان روز، هل ساندرز از كمپ ديويد به من تلفن زد. او گفت كه انور سادات ]رئيس جمهور مصر] و مناخم بگين [نخستوزير اسراييل] و موشهدايان وزير امور خارجه اسراييل، به شاه تلفن كردهاند، و رئيس جمهور هم قصد دارد به شاه تلفن بزند. اما چه چيزي بايد به شاه بگويد؟
در اينجا بود كه براي اولين بار ديدگاه جديد خودم را در بوته آزمايش گذاشتم. به ساندرز گفتم: «به نظر من بايد از او حمايت كنيم. نميتوانيم او را تنها بگذاريم. اما بايد چيزي بگوييم كه نشان دهد اوضاع ايران را درك ميكنيم. و اينكه پيام بايد خيلي مختصر و كوتاه باشد.» يادم نميآيد آيا پيام را از پشت تلفن ديكته كردم يا خير، اما در يك پاراگراف حمايت قاطع خودمان را از شاه اعلام كرديم و در پاراگراف دوم گفتيم كه به اعتقاد ما دادن آزاديهاي بيشتر به مردم ميتواند آيندة بهتري براي ايران رقم بزند. كارتر هم همين پيام را براي شاه ارسال كرد.از سوليوان شنيدم شاه به قدري از دريافت اين پيام خوشنود شد كه روز بعد متن پيام را منتشر ساخت. اما آنطور كه اميد داشتيم، نشد. اين پيام براي مردم كوچه و خيابان به اين معني بود كه امريكاييها پشت شاه هستند و از كشتار مردم در ميدان ژاله حمايت كردهاند، به همين دليل، پيام در واقع به ضرر ما شد. هر چند اوضاع كاملاً از كنترل خارج نشد، اما هر روز بدتر ميشد. پيش از اين، اتحاديههاي كارگري در معناي واقعياش در ايران وجود نداشت. فقط رژيم بعضيها را به عنوان رهبران اتحاديههاي كارگري منصوب ميكرد. اما حالا شاهد شكلگيري گروههاي كارگري واقعي بوديم كه از اهداف انقلاب حمايت ميكردند. هر روز يك عده اعتصاب ميكردند. اول كارگران صنعت نفت، بعد كارمندان دولت و بانك مركزي و ديگران. اعتصابات عملاً كشور را تعطيل كرده بود، علاوه بر اين، به رغم حكومت نظامي، مردم هر روز به خيابانها ميريختند.
شاه يك سياست دوگانه را دنبال ميكرد. از يك سو رژيم، مردم زيادي را به گلوله بسته بود. از سوي ديگر، براي جلب نظر مردم، نخستوزير قبلي را زنداني كرد و يك نخستوزير جديد جاي آن نشاند. علاوه بر اين، آدمهاي ديگري را نيز كه فاسد پنداشته ميشدند، به زندان انداخت. برخي از مخالفان را از زندان آزاد كرد. اگر يك ايراني نبوديد،كاملاً گيج ميشديد. آيا شاه عطوفت نشان ميدهد يا خشونت؟ در واقع، شاه كه در پي يافتن راه حلي [براي خروج از مخمصه] بود، هر دو كار را ميكرد.
در طول اين دوره، يعني سپتامبر و اكتبر، مناسبتهايي بود كه واشنگتن بايد براي ايران تبريكهايي ميفرستاد، مثلاً رئيس جمهور ]كارتر] بايد به مناسبت سالگرد تولد شاه، يا وليعهد ايران، يك پيام تبريك علني براي شاه ارسال ميكرد. اين نوع مراسم تشريفاتي سنتي بود تا نشان دهيم كه دو رژيم دوستاني بسيار صميمي هستند.
اما، در مورد شاه ما خيلي وسواس نشان ميداديم، اينطور نيست؟ به نظر ميرسد در مقايسه با ديگر رهبران جهان، ما وقت زيادي را صرف چاپلوسي از شاه ميكرديم.
بله، همينطور است. او شخصيتي داشت كه دايم بايد قربان صدقهاش ميرفتيم. اما با توجه به ديدگاه جديد و شخصيام در مورد آينده شاه سعي كردم قدري از لحن چاپلوسانه پيامها بكاهم. شاه همچنان پيامهاي تبريك ما را از راديو و تلويزيون پخش ميكرد، و من فكر ميكردم كه اين كار [چاپلوسي] برايمان كار عاقلانهاي نيست. علاوه بر اين، فكر ميكردم بايد به تدريج اپوزيسيون را بشناسيم. نه وزارت امور خارجه و نه سفارت [امريكا در تهران] تا به آن زمان با آنها هيچ تماسي نداشتند. ريچارد كاتم، استاد علوم سايسي [دانشگاه پيتزبرگ] كه فرد ناخواندهاي در وزارت امور خارجه بود، با گري سيك، مسئول امور ايران در شوراي امنيت ملي، تماس گرفت و پيشنهاد كرد با ابراهيم يزدي، كه يك دكتر ايراني در تگزاس بود و داشت براي همكاري با [امام] خميني (ره) با پاريس ميرفت، صحبت كند. يزدي در سفرش به پاريس از واشنگتن عبور ميكرد. به عقيده من فكر خوبي بود، اما گري سيك فكر ميكرد كه رتبهاش بسيار بالاتر از آن بود كه بخواهد با يزدي ملاقات كند. بنابراين، پيشنهاد كرد كه من با يزدي صحبت كنم. من هم فوراً پذيرفتم و قرار ملاقاتي گذاشته شد. سپس وارن كريستوفر [معاون وزير] از اين قرار ملاقات خبردار شد و به من گفت كه نبايد با يزدي ديدار كنم. يزدي نبايد با هيچ يك از مقامات آمريكايي صحبت كند. خيلي مأيوس شدم، ولي فكر ميكردم، بالاخره بايد راهي براي تماس با اين آدمها پيدا ميكرديم. در آن زمان، سفارت [آمريكا در ايران] هيچ تماس مفيدي با اپوزيسيون نداشت.
تا اواسط سپتامبر و اوايل اكتبر، مطبوعات هنوز توجه جدي به رويدادهاي ايران نداشتند، با وجود اين، واشنگتن پست يك روز صبح تيتر زد «ايران قرارداد ساخت نيروگاه هستهاي را لغو كرد.» پول زيادي در اين قرارداد بود، اما به دليل شورشهاي كارگري ايرانيها قادر به اجراي قراردادشان نبودند. البته ما اين را ميدانستيم، زيرا سفارت چند روز پيش در مورد آن به ما خبر داده بود. با وجود اين، از طبقه هفتم به من تلفن زدند و پرسيدند كه چه خبر است، و چرا ايرانيها قرارداد را لغو كردهاند؟ تئوري من اين بود كه در دوره خاصي از شكلگيري بحران، مسئول امور يك كشور مسئوليت كامل امور را بر عهده دارد.
در ماه اكتبر كه نيروي دريايي امريكا ميخواست تعداد بيشتري از هواپيماهاي اف 14 را به ايران بفروشد و آقاي دونكن، مرد شماره دوي وزارت دفاع، قصد داشت براي مذاكره بر سر فروش اين هواپيماها با شاه به ايران سفر كند، به آنها گفتم ديوانه شدهاند و حال كه ايران ثباتي نداشت، فروش تعداد بيشتري از آنها به اين كشور ديوانگي بود. به هر حال،آنها به اصفهان، يعني جايي كه هواپيماها مستقر بودند، رفتند ولي به دليل درگيريهاي خياباني نتوانستند حتي از هتل محل اقامتشان بيرون بيايند. چنين اتفاقاتي بود كه به تدريج واشنگتن را متقاعد ساخت كه با مشكلات جدي در ايران مواجه است.
قبلاًً در مورد اين مسأله صحبت كرديم كه سفارت [آمريكا در ايران] به دليل اينكه شاه را نگران نكند، از ارايه گزارش درباره وضعيت ايران خودداري ميكرد. چگونه ميدانستيد كه گزارشهاي مرتبط با تحولات ايران نظرات شما را تأييد ميكند؟
گزارشهاي سفارت، عموماً افتضاح بود، بنابراين به مأمور داخلي تهيه گزارش گفتيم كه بايد قدري تلاش خود را بيشتر كند و پوشش خبري بهتري به وقايع ايران بدهد. سوليوان نيز پيش از من به كارمندان سفارت فشار آورده و آنها را مجبور كرده بود مثل يك سفارت عادي گزارش دهند و با برخي رهبران اپوزيسيون صحبت كنند. فكر ميكنم ماه نوامبر بود كه بالاخره تصميم گرفتند چنين كاري را انجام دهند، اما به اعتقاد من كارشان خوب نبود. با وجود اين، واقعاً براي مسئول امور يك كشور بسيار سخت است. كه همكاران خود را كه در آن كشور هستند، راهنمايي كند. واشنگتن و تهران هفت و نيم ساعت اختلاف ساعت داشتند. ساعت هشت صبح كه سر كارم ميآمدم. كارمندان سفارت كارشان را تعطيل كرده بودند، و چارلي نس يا سوليوان و من آنچه رادر طول روز اتفاق افتاده بود، مرور ميكرديم. به موازات شكل گرفتن و وخيمتر شدن بحران، تنشهايي نيز در درون دولت امريكا به وجود آمد. اگر بتوانيم چنين اسمي روي آنها بگذاريم، ليبرالهاي دفتر حقوق بشر و محافظهكاران كاخ سفيد با يكديگر اختلاف داشتند. در ماه اوت، سازمان سيا يك برآورد اطلاعاتي ملي در مورد ايران انجام داد و نتيجه گرفت كه هر چند ايران با مشكلاتي مواجه است، اما خطري جدي آن را تهديد نميكند. شاه اوضاع را تحت كنترل دارد. در يكي از جملات گزارش آمده بود كه ايران حتي در «وضعيت پيش از وقوع انقلاب» نيز نيست.
خب من به هيچوجه اين گزارش را قبول نداشتم و در پايين گزارش نوشتم كه با نتيجهگيري آن موافق نيستم و اينكه وزارت امور خارجه اين گزارش را تأييد نميكند.
به ويژه در ارتباط با پيامهاي تبريك مكرر [براي ايران]، احساس ميكردم كه تنش بين من و گري سيك دارد بالا ميگيرد. از زماني كه در اسكندريه بودم و گري سيك وابسته به نيروي دريايي در قاهره بود، او را ميشناختم. زماني كه مسئوليت امور ايران [در وزارت امور خارجه] بر عهده من گذاشته شد، او، من و همسرم را به همراه جسيكا متيوز و برخي كارمندان شوراي امنيت ملي به يك ضيافت شام دعوت كرد و من را به عنوان كسي كه واقعاً ايران را ميشناسد به ميهمانان معرفي كرد. اما بعداً،يعني زماني كه اوضاع در پاييز سال 1987 رو به وخامت نهاد، ما هم با يكديگر چپ افتاديم. اگر كتاب گري سيك به نام «همه سقوط ميكنند.» را بخوانيد، ميبينيد كه اصرار دارد ما را دوستاني بسيار صميمي نشان دهد، ولي در واقع از او انتقاد ميكردم و سرش داد ميكشيدم به نحوي كه ديگر با من تماس نگرفت. بله، سرش داد ميكشيدم زيرا از اينكه ميديدم او از نظرات برژينسكي حمايت ميكند و به حرف من هيچ كس ديگري گوش نميدهد، خيلي سرخورده و عصباني بودم. اما در وزارت امور خارجه، آدمهايي در سطح خودم از من حمايت ميكردند و بدين ترتيب ما به نوعي يك كارگروهي تشكيل داده بوديم. در جلساتي كه داشتيم، مشكلات شاه را كاملاً توضيح مي دادم. هميشه به حرفهايم گوش ميدادند. به تدريج، بعضيها پيدا شدند كه از نظراتم حمايت ميكردند.
در همان فصل پاييز بود كه يك نفر از برنامه مكل نيل لرر، از اخبار شبانگاهي پي بي اس، با وزارت امور خارجه تماس گرفت و گفت مايل است با كسي مصاحبه كند كه بتواند در مورد ايران حرف بزند. هيچ كس اين درخواست را نپذيرفت تا اينكه در نهايت به من رسيد و من هم موافقت كردم. خب معلوم بود نميخواهم بروم آنجا بنشينم و در مقابل چشم مردم آمريكا، سياستهاي امريكاي را محكوم كنم. جوزف كرافت خبرنگار آنجا بود و داشت نگراني عميق خود را از وضعيت شاه ابراز ميكرد. سعي داشتم خيال مردم را راحت كنم. يك بار پرسيدند، «آيا به نظر شما، شاه ايران را ترك ميكند.» و من هم بدون لحظهاي تأمل گفتم «به هيچ وجه احتمال چنين چيزي وجود ندارد» هر چند خودم نظر ديگري داشتم.در واقع دروغ گفتم. بايد اين كاررا ميكرديم زيرا گرفتار يك معضل بوديم. نميتوانستيم زير پاي شاه را خالي كنيم. زيرا هيچ ساختار جايگزين ديگري وجود نداشت. نميخواستيم او را سراسيمه كنيم و به كاري غير معقول واداريم. آنچه به دنبالش بوديم يك واكنش تدريجي بود كه ما را باحفظ موقعيت آمريكا در آنچه به طور صلحآميزي به يك وضعيت جديد راهنمايي ميكرد.
در همين مصاحبه بود كه با مدير توليد اخبار خاورميانه در آن برنامه آشنا شدم. در آن زمان، خبرنگاران زيادي براي مصاحبه به وزارت امور خارجه ميآمدند. علاوه براين، ديدارها، گفت وگوهاي سطح بالايي نيز در كاخ سفيد و وزارت خارجه انجام ميشد. بنابراين حالا ديگر دولت دست به كار شده بود.
من معمولاً به همراه هل ساندرز در جلسات اتاق بحران كاخ سفيد حاضر ميشدم. گاهي برژينسكي رياست جلسات را بر عهده داشت و گاهي هم مونول [معاون رئيسجمهور]. يادم ميآيد يك روز در چنين جلسهاي بودم، به حضار نگاهي انداختم، كه همگي از من ارشدتر بودند، و با خودم فكر كردم كه به جز من، هيچكس چيزي در مورد ايران نميداند، و ميدانستم كه اطلاعات من در مورد ايران بسيار ناقص است. بنابراين در طول بحران، ما واقعاً در مخصمه افتاده بوديم.
تجربهام به من ميگويد هر چه بحران بزرگتر باشد، احتمال اينكه آدمهاي عملگراتر زمام امور را در دست بگيرند و آنهايي را كه قبلاً در متن بودند به حاشيه برانند، بيشتر است.
دقيقاً همينطور است. زماني همه به حرفهاي مسئول امور يك كشور گوش ميدهند، و سپس او را به حاشيه ميرانند.
در اواخر ماه اكتبر جشن تولد پسر شاه بود. او 18 ساله ميشد. به خواست شاه، او در لاباكِ تگزاس، آموزش خلباني ميديد و در آنجا يك ويلاي خوب، يك سيستم ضبط و پخش عالي، يك دوست دختر سوئدي ـ و خلاصه هر چيزي كه يك خلبان هواپيماي جنگي و شاهزاده بايد داشته باشد، در اختيارش بود. اردشير زاهدي، سفير ايران [در امريكا] به همين مناسبت يك ميهماني داد. زماني كه مسئوليت امور ايران به من واگذار شد با سفير ايران آشنا شدم، و در سفارت مجلل ايران به ديدن او رفتم. او ماريان و من را نيز به جشن تولد دعوت كرد. برژينسكي هم آنجا بود. كارل روون [خبرنگار] هم دعوت شده بود. هر چند گلهاي سرسبد واشنگتن آنجا نبودند، اما ميهماني بدي نبود. خيلي از شاهزاده جوان خوشم آمد. ظاهراً اطلاعات خوبي داشت و به رغم سن كمش، آدم پختهاي به نظر ميرسيد. اما نه او و نه هيچ كس ديگري در آن ميهماني،چيزي در مورد مشكلات جدي ايران نگفت.
راهپيماييها و اعتصابها همچنان ادامه داشت. اما احتمالاً شاه براي داشتن يك سوپاپ اطمينان، مطبوعات را آزاد گذاشته بود. با وجود اين، روز چهارم نوامبر، سالگرد كشتار دانشجويان در دانشگاه بود، و از آنجايي كه در تمام شهر مردم شورش كرده بودند، شاه مجبور شد بار ديگر حكومت نظامي اعلام كند. بعضيها ميگفتند شاه خودش اين شورش را به راه انداخته است. در آن زمان يك نخستوزير جديد منصوب شد ـ كه اين بار ژنرال غلامرضا ازهاري، فرمانده ارتش، يك آدم مهربان و وفادار به شاه بود. چند روز قبل خبر رسيده بود كه چنين چيزي ميخواهد اتفاق بيفتد ـ و يك رژيم نظامي به كشور تحميل شود.
در آن زمان، سوليون اغلب به همراه آنتوني پارسونز، سفير بريتانيا [در ايران]، مكرراً به ملاقات شاه ميرفت و شاه نيز هميشه ميگفت نميداند چكار بايد بكند. او ميخواست راهنمايياش كنيم. در واشنگتن هم نظر واحدي در مورد چگونگي راهنمايي شاه وجود نداشت. اصولاً دو طرز فكر وجود داشت. يك نظر كه چندان هم طرفدار نداشت ادامه اعطاي آزاديهاي بيشتر و تسريع روند آن بود. اما نظر دوم استفاده از مشت آهنين بود؛ يعني فرستادن نظاميان به خيابانها و كشتن مردم تا زماني كه شورش براي هميشه خاتمه يابد. دكتر برژينسكي از مشت آهنين حمايت ميكرد، ولي رئيس جمهور كارتر به هيچوجه چنين سياستي را نميپسنديد. بنابراين، برژينسكي از طريق زاهدي نظرات خود را به شاه اعلام ميكرد، و ما هم در وزارت امور خارجه، كه آدمهاي بوروكراتيك خوب و منظمي بوديم، دستورالعملهاي خود را به تمامي ارگانهاي دولتي ميفرستاديم و پيامهايمان را از كانالهاي معمول به دست سوليوان ميرسانديم، و به او پيشنهاد ميكرديم كه شاه را به سوي اعتدال و نرمخويي تشويق كند. بيچاره شاه از اين توصيههاي ضد و نقيض گيج شده بود. برژينسكي به او يك حرف ميزد، و سوليوان حرف ديگري ميزد، و شاه مستأصل شده بود كه چكار بايد بكند.
حال كه به گذشته نگاه ميكنيم، ميبينيم كه شاه ميدانست يك حاكم بيمار است و فقط ميخواست يك سلطنت ماندگار و با ثبات را براي پسرش به ارث بگذرد. او ميخواست پسرش تاج و تخت شاهي را به ارث ببرد. شاه ميترسيد اگر مردم را در خيابانها قصابي كند و سپس تاج و تخت را به يك نوجوان بسپارد، او قادر به حكومت نخواهد بود، و سلطنت به باد خواهد رفت.
در روز نهم نوامبر، سوليوان پيامي برايمان فرستاد كه بالاي آن نوشته بود، «به غيرممكنها فكر كنيد» بايد براي فهميدن پيام خيلي با دقت آنرا ميخوانديد، اما برداشتم اين بود كه دارد اتفاقي براي شاه ميافتد. البته او به طور واضح نگفته بود كه حمايت مردم از شاه، كه قبلاً فكر ميكرديم صد درصد است، دارد ضعيف ميشود. فكر ميكنم سوليوان سعي داشت واشنگتن را وادار كند كه قدري خلاقتر مسايل را مورد بررسي قرار دهد. البته، اين پيام به مقامات بالا رسيد، ولي هيچ چيز اتفاق نيفتاد ـ هيچ كس هيچ واكنشي نشان نداد و سوليوان هم موضوع را پيگيري نكرد و پيام ديگري نفرستاد.
در همان زمانها بود كه ميترسيدم سياست مشت آهنين به مورد اجرا در بيايد. بنابراين، پيامي تهيه كردم مبني بر اينكه ارتش نميتواند به شورش مردم خاتمه دهد. رهبري نظامي نميتواند يك كشور را اداره كند. اگر شاه به ارتشي دل ميبست كه براي اين كار آزمايش خود را پس نداده بود و نهايتاً وفاداري آن زير سؤال بود، به جاي اين كه رژيم را تقويت كند، آن را تضعيف ميكرد. در اين صورت، سربازان مجبور بودند با تفنگهايشان، برادران خود را بكشند. اما تا چه زماني ممكن بود به اين كار ادامه دهند؟
يادم نميآيد آيا تلگرافم واقعاً مخابره شد يا خير. البته به صورت غير رسمي آن را مخابره كردم، و فكر ميكنم، آنها هم به فكر يك راهحل غير نظامي افتادند؟
آيا در آن زمان هيچ گزارش از وابستة نظامي امريكا كه روابط بسيار گرمي هم با ارتش ايران داشت، در مورد ارتش ايران به دست شما نميرسيد؟
نظرات من براساس تجربيات سياسي / نظامي با ارتش ايران، و عمدتاً ژنرالهاي ارشد، بود. موقعيتي كه شما ترسيم كرديد، چيزي است كه بسياري از مقامات از جمله بسياري از ايرانيها، ميپنداشتند. آنها احساس ميكردند كه ارتش ما دوست گرمابه و گلستان ارتش ايران است و همه چيز را دربارة آن ميداند. اما ارتش ما در ايران فقط نقش مشاور را داشت و بس. آنها خود را يك نيروي غير سياسي فرض ميكردند، كه نبايد هيچ علاقهاي به وفاداري و يا هر نوع سؤالات سياسي داشته باشند. آنها فقط به اين علاقهمند بودند كه آيا ايرانيها ميتوانند يك جنگنده اف ـ4 را راه بيندازند و با آن پرواز كنند. آنها هيچگونه توانايي زباني نداشتند، و به جز در محيطهاي نظامي با ارتشيهاي ايران رابطه برقرار نميكردند. البته، وظيفة وابستة نظامي ما در ايران اين بود كه درك درستي از نيروهاي ايراني به دست آورد، اما هم ايرانيها و هم مشاوران آمريكايي از اين كار جلوگيري ميكردند، بنابراين، ارتش ما بيمصرف بود. سازمان سيا هم هيچ نفوذ به درد بخوري در ارتش ايران نداشت، و در نهايت همانگونه كه گفتم، سفارت با آدمهاي اپوزيسيون تماس گرفت. اولين تماس زماني صورت گرفت كه استيوكوهن، يكي از مقامات بخش حقوق بشر ما كه آدم ضد شاهي هم بود، به سفارت رفت و اصرار كرد كه با رهبران اپوزيسيون ديدار كند.
در ماه نوامبر بود كه بار ديگر از من خواستند به برنامه «مك نيل لرر» بروم. احساس ميكردم قدري بيش از حد در رسانهها از من نام ميبرند به همين دليل درخواست آنها را رد كردم ولي به مدير توليد برنامه گفتم كه ميتواند ابراهيم يزدي را در برنامه دعوت كند، بعد از پايان برنامه او را به شام دعوت كند و من هم در آن ميهماني حاضر ميشوم. به يكي از رستورانهاي واشنگتن. تعدادي از ميهمانان برنامه، يزدي و من هم آن جا بودم و با يكديگر صحبت كرديم. سپس گزارشي از صحبتهايمان راتهيه كردم، و موضع او را توضيح دادم. او عالي رتبهترين شخص اپوزيسيون بود كه تا آن زمان ملاقات كرده بوديم.
درا واخر ماه نوامبر مايك بلومنتال، وزير دارايي، به ايران رفت. سناتور رابرت بِرد هم آنجا بود. هر دوي آنها به ملاقات شاه رفتند.او سر ميز نهار بود، حال خوشي نداشت و قرص ميخورد و عملاً رمقي برايش نمانده بود. بيشتر زنش صحبت ميكرد.
بلومنتال وبِر شوكه شده بودند. هاميلتون جوردن [يكي از مشاوران كاخ سفيد] به خبرنگاران گفته بود كه شاه از ماست و ما تنها از شاه حمايت ميكنيم. فكر ميكنم بلومنتال بود كه گفت اگر كسي را نداريم بهتر است هر چه زودتر يك نفر را پيدا كنيم، زيرا اين آدم مايهاش را ندارد.
با وجود اين، گري سيك گزارشي تهيه كرد و در آن نقش رهبري فعالتر براي شاه تجويز كرد. در واقع، شاه بايد سوار اسب سفيدي ميشد و خود تا آن جا كه ممكن بود از نزديك و يا ازتلويزيون به مردم نشان ميداد. او بايد نقش يك پدر با ابهت را بازي ميكرد. به نظر من گري سيك كاملاً از مرحله پرت بود. مردم از شاه منزجر بودند و حتي ديدن او هم آنها را خشمگين ميكرد. علاوه بر اين، وضعيت رواني شاه به گونهاي نبود كه بتواند الهامگر كسي باشد. مثل بسياري از چيزهاي ديگر كه در آن دوره نوشته و گفته ميشد، هيچ كس ايدههاي گري سيك را نفهميد. هيچ كس ايدة خوبي نداشت و هيچ كس هم اطمينان و اطلاعات كافي را براي پذيرش يا ردّ پيشنهادهاي ديگران نداشت. دولت ما يك دولت منفعل بود.
در اوايل ماه دسامبر، برژينسكي از من خواست به دفترش بروم. در آن زمان، كاملاً واضح بود كه بين من و كاخ سفيد تنش وجوددارد، و هل ساندرز به من گفته بود كه من را همراهي ميكند. برژينسكي گفت كه مايل است من را تنها ملاقات كند.به دفترش رفتم و خيلي رسمي با هم صحبت كرديم. از من سؤالاتي در مورد آيندة ايران پرسيد زيرا فكر ميكنم سفير ايران به او گفته بود اگر [امام] خميني (ره) در ايران پيروز شود، ايران تجزيه خواهد شد ـ كردها يك طرف ميروند و بلوچها يك طرف ديگر . من موافق نبودم. در آخر برژينسكي به من گفت «خُب، اگر يك تفنگ روي پيشانيات بگذارم و بگويم «بايد صادقانه به من بگويي چه اتفاقي در ايران ميافتد، وگرنه شليك ميكنم»، چه چيزي ميگويي؟» من هم گفتم: «ميگويم شاه حداكثر سه ماه ديگر وقت دارد. اگر تا آن زمان به نحوي بين اپوزيسيون و شاه به معاملهاي نرسيم، شاه ظرف سه ماه كارش تمام است.» البته بعداً معلوم شد، دو هفته اضافه گفتهام ـ همه چيز در اواسط فوريه تمام شد.
آيا فكر نميكرديد دكتر برژينسكي قدري دو دل شده است؟
خير، فكر ميكردم دارد نقش پروفسورها را بازي ميكند تا ازدهانم حرف بكشد. او ذاتاً جنگجوي دوران جنگ سرد بود. برژينسكي يك لهستاني بود كه از اتحاد شوروي نفرت داشت، و نميخواست حلقة ايران در زنجيرة مهار شوروي ضعيف شود؛ بدين معني كه براي جلوگيري از حركت شوروي به سمت خليج فارس به شاه نياز داشتيم.
آيا اتحاد شوروي و حزب كمونيست توده در ايران نقشي در اين شورشها داشتند؟
فكر ميكنم شاه تعدادي از اعضاي سالخورده حزب توده را از زندان آزاد كرد و تعدادي از آنها نيز از آلمان شرقي به كشور بازگشتند، اما آنها در اين معامله نقشي نداشتند. به نظر ميرسيد روسها هم به اندازة ما گيج شدهاند و نميدانند چه كاري بايد بكنند. ماتماسهاي بسيار ناچيزي بر سر ايران با آنها داشتيم.
با وجود اين، فكر ميكنم آنها قدري جلوتر از ما بودند. البته به اعتقاد من، بسياري از دولتهاي ديگر نيز از ما جلوتر بودند. فكر ميكنم فرانسويها نيز خيلي جلوتر از ما بودند ولي اطلاعاتشان را در اختيار ما نميگذاشتند فقط به طور جسته و گريخته چيزهايي در مورد نظرات مقامات فرانسوي به گوشمان ميرسيد. ولي بريتانياييها هميشه گزارش سفيرشان در ايران، يعني پارسونز، را در اختيار ما ميگذاشتند و فكر ميكنم او كارش را عالي انجام ميداد. او مرد محتاط اما بسيار با بصيرتي بود و توجه لندن را به وضعيت وخيم ايران جلب كرده بود.
سعي كردم توجه دولتمردان امريكا را به گزارشهاي پارسونز جلب كنم، زيرا سفارت امريكا [در ايران] چنين گزارشهايي برايمان نميفرستاد. دولت اسرائيل نيز كه به آيندة سياه شاه و خودش در ايران پي برده بود، ديدگاه خود را عوض كرد. برايم واضح بود كه دولت اسرائيل از وضعيت ايران بسيار نگران است و به سفير خود در واشنگتن دستور داده است تا مصرانه از امريكاييها بخواهد شاه را وادار به سركوب مردم كند.
نزديك به يك هفته قبل از دهم دسامبر، در ايران ماه محرم بود. شيعيان مناسبتهاي متعددي جهت عزاداري براي امامان شهيد خود دارند. از راديو فقط صداي نوحه و عزا شنيده ميشود. مردم هم در قالب دستههاي عزاداري به خيابانها ميآيند و به سر و سينه خود ميكوبند. مي ترسيديم اين وضعيت، امنيت آمريكاييهاي داخل ايران را به خطر بيندازد. در جلسهاي كه در ماه دسامبر در كاخ سفيد داشتيم، يك نفر نامهاي را كه همسر يك گروهبان امريكايي براي روزنامه واشنگتن پست فرستاده بود، برايمان خواند. او نوشته بود: «اينجا در كشوري زندگي ميكنيم كه تظاهر كنندگان را به گلوله ميبندند و جان امريكاييها در خطر است». (البته فكر ميكنم تا آن زمان فقط يك امريكايي كشته شده بود، ولي عملاً خصومتي نسبت به امريكاييها ابزار نشده بود). او ادامه داده بود: «هيچ اطلاعاتي از سفارت دريافت نكردهايم و جان تمام ما در خطر است.»
يك نفر اين نامه را در آن جلسه خواند و گفت اگر در دوران عزاداري و نزديك شدن آن به نقطه اوجش، امريكاييها مورد تعرض قرار بگيرند و كشته شوند، ما مسول هستيم. شايد بهتر باشد زنان و كودكان و همچنين پرسنل غير ضروريمان را از تهران خارج كنيم. گفتم: «اگر اين كار را بكنيد، گوشي دست شاه ميآيد و ميفهمد كه اميد خود را به او از دست دادهايم و شايد چمدانهايش را ببندد و به نيس [در فرانسه] برود. بايد اين خطر را بپذيرد و موضع خودتان را در آنجا حفظ كنيد.» به من گفتند كه به دفترم بروم و پيامي جهت خروج امريكاييها [از ايران] تهيه كنم، «و تا آنجا كه ميتوانم پيام را ماهرانه بنويسم، ولي هر كاري ميكنم، فقط زني را كه به واشنگتن پست نامه نوشته است، از ايران خارج كنم.» بنابراين، من هم به دفترم برگشتم و به سوليوان تلفن زدم. او هم با من موافق بود. او گفت: «هيچ پيامي براي خروج [امريكاييها از ايران] نفرست، چون يك فاجعه به بار ميآورد». به همين دليل به دفتر بن ريد [معاون وزير در امور مديريت] در بخش ادارات وزارت امور خارجه تلفن كردم، و گفتم كه كاخ سفيد ميخواهد آمريكاييها را از تهران خارج كند. چگونه ميتوانيم بدون اين كه دستور خروج بدهيم، اين كار بكنيم؟ آيا ميتوانيم به تمامي آنها چند روز مرخصي بدهيم و بليط هواپيما در اختيارشان بگذاريم و آنها را روانه امريكا كنيم؟ او گفت، اين كار ممكن نيست زيرا براساس قوانين و مقررات امريكا فقط زماني ميتوانيم بليط هواپيما در اختيار كسي بگذاريم كه دستور خروج داشته باشد.
گفتم: «نميتوانيم اسم ديگري روي آن بگذاريم، مثلاً جلو افتادن مرخصيها يا يك پوشش ديگر؟» اما او گفت: كه فقط بايد دستور خروج [تخليه] باشد.
بنابراين، متن تلگراف راتهيه كردم، تأييد آن را گرفتم و آن را در صندوق دفترم گذاشتم و به خانه برگشتم. نهايتاً با خودم فكر كردم اگر امريكاييها به اين خاطر كشته شوند كه من ميخواهم از يك شاه خارجي حفاظت كنم، هيچ توجيهي براي اين كار وجود ندارد. اين كار بسيار اشتباهي بود. بنابراين، صبح روز بعد با سوليوان تماس گرفتم و به او گفتم كه بهتر است پيش از دستور تخليه، به شاه خبر دهيم. او هم نزد شاه رفت و به او گفت كه قصد داريم كارمندان غير ضروري و زنان و كودكاني را كه مايلند، از تهران خارج كنيم. البته فقط آنهايي كه مايلند، از ايران خارج ميشوند. اين كار بدون سر و صدا انجام خواهد شد. شاه نيز پاسخ داد: «بله ميفهمم» و ديگر هيچ حرفي در مورد اين موضوع نزد. البته همه امريكاييها از ايران خارج نشدند، ولي تعداد آنها قابل توجه بود. ما سفارت خيلي بزرگي در ايران داشتم. اين آغاز خروج سيلآساي امريكاييها از ايران بود.
البته دستور تخليه فقط براي سفارت بود، اما بالاخره خيليهاي ديگر هم از آن مطلع ميشدند.
بله، همينطور است، اما آنها طبق قراردادي كه داشتند بايد سر كارهايشان ميماندند. اين دستور فقط براي غيرنظاميها و وابستگان نظامي هيأت ديپلماتيك امريكا صادر شده بود.
در همين زمان بود كه كارتر از جرج بال خواست تا به واشنگتن بيايد و بررسيهايي [در مورد وضعيت ايران] انجام دهد. رييس جمهور ميدانست كه وزارت امور خارجه و برژينسكي با يكديگر اختلاف نظر دارند و چپ افتادهاند، و هيچ كس هم راه حل خوبي به ذهنش نميرسد. او ميخواست كه يك آدم كار كشته دوباره وضعيت ايران را ارزيابي كند و راه حلي مناسب بيابد. بنابراين، جرج بال، معاون سابق و برجسته وزارت امور خارجه به واشنگتن آمد. بال در كتابش مينويسد، به ديدن برژينسكي رفتم و او هم به من گفت كه ميتوانم با هر كس صحبت كنم ـ غير از مسوول امور ايران [در وزارت امور خارجه] كه از شاه بدش ميآيد ـو در مورد وضعيت ايران يك نظر كارشناسانه و مستقل بدهم. بال در كتابش مينويسد: «طبعاً مسوول امور ايران اولين كسي بود كه با او تماس گرفتم.»بال، من و ساندرز را به محل اقامتش در هتل مديسن دعوت كرد. من هم بدون هيچ ملاحظه اي در مورد ايران، صحبت كردم و نظرم را گفتم. گري سيك، كه از آدمها برژينسكي بود نيز در آن جا حضور داشت و چيزهايي يادداشت ميكرد. پس از آن، بال در مورد امريكاييهاي ايرانيتبار و آدمهاي ديگر در نيويورك صحبت كرد. بال يك يا دو هفته ديگر برگشت و در حالي كه هنوز اوضاع وخيمتر ميشد، گزارش خود را ارايه داد. در اين گزارش پيشنهاد شده بود شورايي از بزرگان ايراني از بخشهاي مختلف تشكيل شود تا در مورد نحوة تطبيق شاه و رژيمش با اپوزيسيون مشاوره كنند و تصميم بگيرند. در فهرست پيشنهادي بال نام تعدادي از رهبران اپوزيسيون، حاميان شاه و افراد ديگري بود كه بسياري از آنها از يكديگر نفرت داشتند و هرگز حاضر نبودند سر يك ميز بنشينند. اما ديگر خيلي دير شده بود. روزهاي پاياني سال بود و در آن زمان واشنگتن واقعاً طرح معقولي براي اين كار نداشت.
آيا سعي نداشتيم از طريق سفارتمان در پاريس با اپوزيسيون، يعني [امام] خميني (ره) كه در پاريس بود، تماس بگيريم؟
بعد از آن كه يزدي را در واشنگتن ملاقات كردم، او به پاريس رفت و من شماره تلفناش را داشتم. بنابراين، يك كانال ارتباطي بين ما وجود داشت. من با او تماس ميگرفتم و او نيز با من تماس داشت. اما، سفارت نيز در اين وسط نقش واسطه را داشت. وارن زيمرمن،كنسول سياسي ما در آن جا بود، به وارن تلگراف ميزديم كه برود يزدي را ببيند و با او صحبت كند و ببيند كه او چه ميگويد: بنابراين دو كانال ارتباطي داشتيم، يكي رسمي از طريق وارن، كه واقعاً عالي كار ميكرد، و ديگري غير رسمي از طريق تلفن منزلم.
البته ايرانيهاي ديگري نيز غير از يزدي بودند كه با آنها تماس داشتيم، و سفارت داشت به تدريج باآنها تماس ميگرفت. پروفسور كوتام در تعطيلات كريسمس به تهران رفت و سفارت را با آيتالله بهشتي، عاليرتبهترين روحاني كه ميشناختيم، آشنا كرد.
در طول اين مدت، مطبوعات نيز به خون ما تشنه بودند. البته نه به خاطر آن چه در ايران ميگذشت، بلكه به خاطردعواي داخليمان كه بين ما تفرقه انداخته بود. هر پيامي كه از تهران دريافت ميكرديم، روز بعد يا در نيويورك تايمز و يا واشنگتن پست به چاپ ميرسيد. ديگر قاعده اين شده بود كه پيامهايمان را براي چاپ شدن بنويسيم زيرا پيامها بلافاصله درز ميكرد. بنابراين به اين راه حل فكر ميكرديم بدين ترتيب كه يك پيام طبقهبندي نشده، سپس يك پيام اداري ميفرستاديم و چند پاراگراف را هم در مورد مسايل حساس، البته نه خيلي حساس اضافه ميكرديم، زيرا هيچ كس اين چيزها را نميخواند. نهايتاً نيز سيستمي در مركز عمليات به راه انداختيم كه آنلاين (online) بود. هر پيامي كه تايپ ميكرديم در تهران روي صفحه ميآمد و آنها نيز هر جوابي را كه تايپ ميكردند، ما روي صفحههايمان مشاهده ميكرديم. سپس دو نسخه از آن تهيه ميكرديم، كه يكي به كاخ سفيد و ديگري براي ديويد نيوسن ارسال ميشد. من معمولاً در چنين مواقعي حاضر بودم.
آيا ميدانيد چه كسي پيامها را درز ميداد؟
كاخ سفيد به من مظنون بود اما در همين جا به تاريخنگاران اطمينان ميدهم كه من نبودم . مظنونين ديگر كارمندان دفتر حقوق بشر بودند كه شديداً تمايل داشتند ما سياستمان را در قبال ايران عوض كنيم، ولي آنها نيز درز دادن اخبار را كتمان كردند. چه كسي ميداند؟ زماني كه پيامي به وزارت امور خارجه ميرسيد، به قدري از آن كپيبرداري ميشود كه واقعاًَ نميتوان گفت چه كسي ممكن است آن را درز دهد.
پس از آن كه شاه ايران را ترك كرد و شاهپور بختيار نخستوزير شد، «ماروين كالب» برنامه خبري شبانگاهي در مورد وضعيت ايران تهيه كرد و در آن گفت: «سياست رسمي ايالات متحده حمايت از دولت بختيار است. اما، اگر از مقامات وزارت امور خارجه بپرسيد، آنها ميگويند كه بختيار هيچ شانسي براي بقا ندارد. بنابراين، سياست فوق واقعاً تو خالي است و كساني كه ايران را ميشناسند از آن حمايت نميكنند.» روز بعد، هل ساندرز به من گفت: «بايد با من به كاخ سفيد بيايي».
به اين ترتيب بود كه همراه هل ساندرز به كاخ سفيد رفتم و در آن جا وارد اتاقي شدم كه يك ميز گرد بسيار بزرگ وسط آن بود. همه آنهايي كه پشت ميز نشسته بودند، بالا دستيهاي من بودند و تمامي مشاوران و معاونان وزير [وَنس] نيز آن جا بودند. سپس برژينسكي، هاميلتون جوردن و جودي پاول و كارتر نيز وارد اتاق شدند. كارتر بسيار خشمگين بود. او گفت: «يك نفر دارد «كالب» را تغذيه ميكند و برنامه ديشب براي سياست ما يك فاجعه بود. يك نفر دارد به او اطلاعات ميدهد و ما نميتوانيم سياستهايمان را اجرا كنيم. همين جا ميگويم اگر دوباره چنين چيزي اتفاق بيفتد، فرد خاطي را اخراج ميكنم، و نه تنها فرد خاطي را اخراج ميكنم، بلكه مافوق او را هم اخراج ميكنم. بايد همين الان جلوي اين كار را بگيريم. نميتوانم اين خيانت را تحمل كنم». پس از آن، او و تمامي مقامات كاخ سفيد از اتاق خارج شدند.
آقاي ونس، كه چهرهاي پدرانه داشت، گفت: « ما با كاخ سفيد مشكل داريم. نميتوانيم اينطوري ادامه دهيم. بايد اين مشكل را حل كنيم.» به اطراف نگاه كردم و ديدم كه همه دارند به من نگاه ميكنند. افرادي نظير لِس گلب و توني ليك گفتند: «به نظر ما رييسجمهور منصفانه عمل نكرد. او نميداند چه كسي دارد خبرها را درز ميدهد و اينگونه ما را تهديد ميكند».
البته من با رييس جمهور موافق بودم. به اعتقاد من با درز كردن اطلاعات به هيچ وجه نميشد سياستي را به اجرا درآورد. البته قبول داشتم كه احتمالاً بعضيها نظر من را به «ماروين كلب» اطلاع دادهاند. خودم قبلاً با او صحبت كرده بودم، ولي هيچ چيز حساسي به او نگفته بودم. با وجود اين، شايد بعضيها گفته باشند كه مسوول امور ايران از سياست امريكا در قبال ايران حمايت نميكند. اما من نبودم كه اطلاعات را درز ميدادم. دو يا سه هفته بعد، مقالة كوتاهي در آتلانتيك مانثلي يا هارپر چاپ شد كه جلسه كاخ سفيد براي جلوگيري از درز اطلاعات دقيقاً در آن توصيف شده بود.
خُب، بياييد به اواخر دسامبر برگرديم. اوضاع هر روز وخيمتر ميشود. سوليوان، فكر ميكنم سوليوان بود، كه گفت علاوه بر تبادل غيرمستقيم پيام با يزدي، بايد يك مقام امريكايي نيز با [امام] خميني (ره) ملاقات كند. واشنگتن با اين پيشنهاد موافقت كرد. ما تد اليوت را براي اين كار انتخاب كرديم. او يكي از مقامات بازنشسته سرويس خارجي بود كه در اواخر دهة 60 ميلادي مسؤوليت امور ايران را بر عهده داشت، زماني سفير امريكا در افغانستان بود، و در آن زمان رييس دانشكده فلچر بود. محور بحث را براي اوتعيين كردم. سوليوان به ديدن شاه رفت و به او گفت كه قصد انجام چنين كاري را داريم. شاه گفت كاملاً قابل فهم است كه امريكاييها بخواهند در اين بحران از منافع خود حفاظت كنند و گفت شايد بتوانيد اين مرد ديوانه را سر عقل بياوريد. همه چيز مهيا بود.
سپس اجلاس اقتصادي مارتينيك پيش آمد، كارتر و برژينسكي نيز در اين اجلاس شركت كردند. فكر ميكردم برژينسكي سفر تد اليوت را ايدة خوبي نميداند. وقتي كارتر برگشت اين نقشه را لغو كرد. ما پيامي براي سوليوان فرستاديم. سوليوان داشت ديوانه ميشد. او پشت تلفن از من پرسيد: «چه احمقي اين تصميم را گرفته است؟ شايد اين مهمترين حركتي بود كه ميتوانستيم در اين بحران انجام دهيم، ولي حالا همه چيز به هم خورده است».
مجبور شدم با خط محرمانه تلفن با سوليوان تماس بگيريم و به او بگويم: «گوش كن، اين تصميم رييس جمهور بود». او تقريباً همان كارش را از دست داده بود، اما درست نبود كه در آن زمان سفير امريكا از ايران خارج شود. به هر حال، سوليوان به ديدن شاه رفت و به او گفت كه سفر لغو شده است. شاه نيز به سوليوان گفت كه به اعتقاد او نيز تصميم خوبي گرفته نشده است.
در عين حال، برژينسكي هنوز بر ايده مشت آهنين و سركوب مردم تأكيد داشت ولي نميتوانست كارتر را به موافقت با چنين كاري متقاعد سازد. كارتر براي آرام كردن برژينسكي به او گفت: «ببين، ما يكي از مقامات نظامي امريكا را ميفرستيم تا با رهبري نظامي ايران تماس بگيرد و ببيند اگر اوضاع به هم ريخت، آنهاتا چه اندازه آمادگي كنترل اوضاع را دارند.» ژنرال هايزر كه قبلاً نيز چندين بار به ايران سفر كرده بود، براي سفر به تهران انتخاب شد. البته او اطلاعات خاصي در مورد ايران و يا ژنرالهاي ارشدي كه قرار بود با آنها ملاقات كند، نداشت. سوليوان از اين ايده خيلي خوشش نميآمد، زيرا در آن زمان سوليوان يك رقيب ديگر در سفارت نميخواست. پس از ورود هايزر به تهران، او و سوليوان به توافقي رسيدند كه بسيار سازنده بود. هايزر با ژنرالها صحبت ميكرد، و سوليوان نيز كنترل كل ماجرا را بر عهده داشت. با وجود اين، هيچ يك از ما واقعاً نميدانستيم هايزر دارد چكار ميكند. اگر ميخواست طبق نقشه برژينسكي عمل كند، احتمالاً بايد به ژنرال ها ميگفت كه بايد خود را در صورت لزوم براي انجام يك كودتا آماده كنند. هايزر تا زماني كه احساس كرد جانش در خطر است در ايران ايستاد. ديگر واضح بود كه بازي تمام شده است.
يكي ديگر از مقامات وزارت دفاع نيز به ايران رفت. در زماني كه در تهران بودم، اريك فن ماربُد نماينده ارشد دفاعي ما در ايران بود. نظام پرداختهاي ايران به دليل اعتصاب در بانك مركزي و وزارت دارايي مختل شده بود. آنها نميتوانستند صورتحسابهايشان را بپردازند و همچنين مايل نبودند برخي ازتجهيزات نظامي خريداري شده را تحويل بگيرند. بنابراين، فُن ماربُد را به ايران فرستادند تا قدري به اوضاع سر و سامان دهد. او يادداشت تفاهم بلند بالايي با ايرانيهاامضا كرد كه براساس آن برخي فروشها لغو ميشد، برخي به تعويق افتاد، و منابع مالي آنها به معاملات ديگر اختصاص مييافت. او بدون اين كه اطلاعاتي از كسي بگيرد، شخصاً اين كارها را انجام داد. آن چه او انجام داد هنوز جزو دعاوي مطروحه در دادگاه لاهه است، اين كه اين فروشهاي بلاتكليف چگونه بايد فرجام يابد و آيا ايران پولي را پس خواهد گرفت.
در اوايل ژانويه 1979، نميدانم سوليوان بود يا يك نفر ديگر كه به شاه پيشنهاد كرد از كشور خارج شود و يا اين كه خود شاه چنين تصميمي گرفت. اما شاه گفت كه ميخواهد به ايالات متحده برود. از من پرسيدند آيا با اين ايده موافقم يا خير. گفتم كه به اعتقاد من مردم ايران خوشحال ميشوند، بنابراين جايي در عمارت والتر آننبرگ در كاليفرنيا براي او پيدا كرديم. آننبرگ گفت كه ميتوانيم يك ماه از املاك او استفاده كنيم، ولي چون ميخواهد در آن عروسي بگيرد، بعد از يك ماه بايد آن را پس دهيم، ما هم قبول كرديم. به شاه گفتيم كه جايي برايش پيدا كردهايم و او نيز چمدانهايش را بست ولي در حدود پانزدهم ژانويه به مصر پرواز كرد. وقتي شاه از ايران خارج شد، يك نفر، شايد زاهدي، شايد هم برژينسكي به او پيشنهاد كرد كه از خاورميانه خارج نشود. به او گفتند كه در همان منطقه بماند زيرا يك بار ديگر نيز كه در سال 1953 از ايران به رُم رفته بود، امريكاييها او رانجات داده بودند، و اين بار هم ميتوانستند اين كار را تكرار كنند. فكر ميكنم شاه معتقد بود كه احتمالاً ما برنامهاي براي نجات تاج و تختش داريم. بنابراين بهتر بود در همان منطقه بماند تا زماني كه امريكاييها توانستند معجزه كنند، پيروزمندانه به كشور بازگردد.
رييس جمهور انورسادات يكي از بهترين دوستان شاه بود، و شاه چند روزي را در مصر ماند. اما از آنجا كه سادات هم با اسلامگرايان كشورش مشكل پيدا كرده بود، شاه به مراكش رفت و در همانجا بود كه انقلاب در روز يازدهم فوريه نظام شاه را در هم شكست.
در عين حال، بختيار داشت به عنوان نخستوزير ابراز وجود ميكرد. بختيار يكي از اعضاي ثابت قدم جبهه ملي، و به اعتقاد من، يك فرصت طلب واقعي بود. زماني كه بختيار نخستوزير شد، به گونهاي عمل كرد كه گويي ديگر شاهي وجود ندارد. با وجود اين، هيچ كس او را جدي نميگرفت. بختيار اجازه داد كه [امام] خميني(ره) در روز يكم فوريه به ايران برگردد. زماني كه [امام] خميني(ره) همراه با جمع بزرگي از خبرنگاران و همراهان خود با پرواز ايرفرانس به ايران آمد، مردم تهران استقبال پرشوري از او كردند. اين استقبال حتي ازجشنهايي كه مردم به خاطر خروج شاه گرفته بودند نيز باشكوهتر بود.
[امام] خميني )ره) خيلي زود خود را در تهران مستقر ساخت. در زماني كه بختيار هنوز در پُست نخستوزيرياش تقلا ميكرد، آدمهاي [امام] خميني (ره) به تهران سرازير شدند. تقريباً دو دولت در ايران وجود داشت.در پايگاه هوايي دوشانتپه در جنوب شرقي تهران درگيري شده بود. گروهي از تكنيسينها، يعني آدمهايي كه جذب شده و آموزش ديده بودند، و از نيروهاي عادي خيلي باهوشتر بودند، داشتند در روز نهم و دهم فوريه براي ابراز وفاداري به [امام] خميني (ره) تظاهرت ميكردند. بين آنها و فرماندهي پايگاه درگيري شده بود. اين آدمها تحليلي را كه من هميشه داشتم، تأييد كردند. شاه نيروهاي ارتش خود را براساس وفاداري استخدام كرده و با ارتقاي درجه سرگردها، سرهنگها و همه افسران ديگر موافقت كرده بود. اما زماني كه شروع به خريدن تجهيزات پيچيدة آمريكايي كرده مجبور شد اين اصل را نقض كندو به سراغ آدمهايي برود كه مهارتهاي فني داشتند. آدمهايي كه مهارت فني دارند مستقل فكر ميكنند و اين دقيقاً همان كاري بود كه تكنيسينها داشتند ميكردند. در پايگاه هوايي درگيري شد و ارتش شكست خورد. آنهاتمامي اسلحه خانههاي خود را به روي مردم گشودند و ظرف چند روز يا چند ساعت اسلحهخانهها خالي شد. بختيار از كشور فرار كرد و گروه [امام] خميني (ره) كنترل كامل كشور را به دست گرفت. نيروهاي ارتش يا پنهان شدند، يا از كشور گريختند و يا دستگير شدند و به زندان افتادند. انقلاب در روز يازدهم فوريه پيروز شد.
از آنجايي كه هنوز واحدهاي ارتش با يكديگر بودند، تلفني با سوليوان صحبت كردم. او گفت همين الان با برژينسكي صحبت ميكرده و او به من گفته بود به ژنرال گاست، رييس MAAG و مأمور ارشد نظاميان در ايران، بگويد كه به رهبري ايران اطلاع دهد زمان كودتا فرا رسيده است. آنهابايد بختيار را سرنگون كنند، كنترل كشور را در دست بگيرند و هر كاري را كه لازم است براي اعادة نظم انجام دهند. سوليوان نيز به برژينسكي گفته بود: «نميفهمم، حتماً داري لهستاني صحبت ميكي. ژنرال گاس در زيرزمين مقر فرماندهي عالي گيرافتاده و حتي نميتواند خودش را نجات دهد، چه رسد به اين كه بخواهد اين كشور رانجات دهد.» اين آخرين نفس بود، زيرا رژيم ايران در همان زمان فرو ريخت.
برژينسكي در كتاب خود من را يك آدم ضد شاه معرفي كرده است. اين حرف درست نيست. از سوي ديگر، پسرم كه در آن زمان در سالهاي آخر دبيرستان درس ميخواندو ايدئولوژي ليبرال، حقوق بشر و غيره برايش خيلي جالب بود، دوست داشت مثل همان چيزي باشم كه برژينسكي توصيف كرده است، اما نااميدش كردم. هر چند نميگويم كه به خاطر عدم پيروزي شاه از اصول دموكراتيك وحقوق بشر او را تحسين ميكردم، اما واقعاًضد شاه نبودم. دغدغه من در اين دوران، حفظ منافع امريكا در ايران بود. كاش ميتوانستم با تبديل شدن به يك فعال حقوق بشر، پسرم را خشنود كنم، اما اينطور نبود. من جايي بين پسرم و دكتر برژينسكي بودم.
در طول اين دوران آيا احساس ميكرديد كه شوراي امنيت ملي شما را ضد شاه ميداند، و آيا اين مسأله براي شما مشكلي ايجاد كرده بود؟
بله، همينطور بود. اين دومين چيزي بود كه ميخواستم به آن اشاره كنم. گري سيك و من راهمان را جدا كرده بوديم. عدم همكاري دو فرد مسوول در سطح اجرايي براي سياست امريكا يك فاجعه بود. البته در آن زمان هنوز نميدانستم كه بين وَنس و برژينسكي هم اصطكاك وجود دارد. برژينسكي در طول دوران انقلاب بدون هماهنگي با ونس مستقيماً با زاهدي يا شخص شاه در تماس بود، و نظرات شخصي خودش را در مورد نحوة رفتار رژيم در انقلاب به آنها ديكته ميكرد. البته ظاهراً در پاييز سال 1978 به وَنس قول داده بود كه ديگر اين كار را نكند. من از اين ماجرا اطلاع نداشتم. يك روز به هل ساندرز گفتم كه از سوليوان شنيدهام شاه به او گفته است كه تلفني با برژينسكي صحبت ميكرده. ساندرز گفت: «همراه من بيا». ما بلافاصله به دفتر ونس رفتيم. اوبا كارمندانش جلسه داشت. ساندرز به من گفت: «حالا هر چيزي كه به من گفتي به وزير هم بگو». و من هم حرفهايم را تكرار كردم. هيچ كدام از آنهايي كه در جلسه بودند به من نگاه نكردند. همه آنها داشتند زمين را نگاه ميكردند. آنها نگران بودند و نميخواستند يك نفر غريبه نگرانيشان را بفهمد. اين تنش وجود داشت.
علاوه بر اين، در وزارت امور خارجه نيز تفرقه وجود داشت. بخش حقوق بشر يك ساز ميزد، بخشهاي ديگر نيز يك ساز ميزدند، و وزارت دفاع و سازمان سيا نيز ساز خود را ميزدند، هر كس داشت براي خودش كار ميكرد، و براي رسيدن به اهدافش اطلاعات را درز ميداد. واقعاً نمونه خوبي براي بررسي اين مطلب بود كه چگونه ديپلماسيمان را اجرا نكنيم.
چند سال بعد، زماني كه رژيم فرديناند ماركوس در فيليپين سرنگون شد، از يكي از مقاماتي كه مسووليت مديريت بحران فيليپين را در كاخ سفيد بر عهده داشتند، پرسيدم كه چگونه گذار آرام و بيدردسر از ماركوس به جانشين وي را با سياست خارجي امريكا وفق دادند. او گفت: «هنري، از گذشتة تو درس عبرت گرفتيم. ما از اشتباهاتي كه بر سر ايران كرديم، چيزهاي زيادي آموختيم. ما ديگر با خودمان نجنگيديم و اخبار و اطلاعات را درز نداديم؛ بلكه اختلاف نظرهايمان را حل كرديم؛ و دولت متحد و منسجم بود. بنابراين، گذار سياسي در فيليپين را به خوبي از سرگذرانديم».البته فكر ميكنم يك حقيقت ديگر نيز به نحوة برخورد ما با بحران فيليپين كمك كرد و اين حقيقت كه ماركوس مبتلا به يك بيماري كشنده است و مدت زمان زيادي بر اريكه قدرت باقي نخواهد ماند. ولي چنين حقيقتي رادر مورد شاه نميدانستيم. آنهايي كه معتقد بودند شاه يك مهره ضروري است، هرگز فكر نميكردند شايد تاريخ مصرف او هم تمام شده است.
به هر حال، به يازدهم فوريه بر ميگرديم. كمي پس از سرنگون شدن رژيم شاه، جلسهاي در كاخ سفيد برگزار شد كه من به آن دعوت نشده بودم، ولي هل ساندرز در اين جلسه حضور داشت. وقتي ساندرز از جلسه برگشت به من گفت كه دولت تصميم گرفته با ايران روابطي عادي داشته باشد. ايران به قدري برايمان مهم بود كه نميتوانستيم از آن چشم بپوشيم. بايد به نحوي با آنها رابطه برقرار ميكرديم. ساندرز گفت: «حتماً از اين تصميم خوشحالي؟»
بله، خوشحال بودم، كار بزرگي بود، اما صادقانه بگويم، فكر نميكردم تصميم واقعبينانهاي باشد. اپوزيسيون، يعني نيروهاي [امام] خميني (ره)، ما را طرفدار شاه و مخالف خودشان تصور ميكردند.
خُب، مگر نبوديم؟
چرا، بوديم. هر چند شاه فكر ميكرد پشت او را خالي كردهايم، اما سعي داشتيم به نحوي ناشيانه و ضد و نقيض از او حمايت كنيم. شروع كردن از صفر كار بياندازه دشواري بود، ولي طبق دستور بايد اين كار را ميكرديم.
فكر ميكنم اولين واقعة مهمي كه پس از اين جلسه اتفاق افتاد، روز 14 فوريه بود. من در خانه خوابيده بودم. نزديك ساعت پنج صبح بود. درآن زمان، در وزارت امور خارجه يك شيفت شب نيز مشغول به كار بود، منظورم اين است كه در مركز عمليات يك تلفن خانه بود كه كارمندان شيفت شب بايد از طريق آنها پيام را دريافت ميكردند. مدام از داخل وخارج كشور با ما تماس ميگرفتند. يكي از كارمندان با من تماس گرفت و گفت: «هنري، در تهران مشكلي پيش آمده». پرسيدم: «چه مشكلي؟» گفت: «آنها دارند به ساختمان سفارت شليك ميكنند». گفتم: «چند هفته است كه به ساختمان سفارت شليك ميشود. الان ساعت پنج صبح است. چه كاري ميتوانم بكنم؟». گفت: «الان در دفتر سفير روي زمين دراز كشيدهام، به ما شليك ميشود و از همه طرف محاصره شدهايم». مي توانستم صداي گلولهها را بشنوم. سپس همان كارمند مركز عمليات دوباره روي خط آمده و گفت: «فكر نميكنيد بهتر باشد به وزارتخانه بيايد؟» گفتم: «آمدن من چه فايدهاي دارد، تا ساعت شروع كار وقت زيادي نمانده است. من هم بايد قدري بخوابم». او گفت: «آقاي ونس دارد به وزارتخانه ميآيد». با شنيدن اين حرف گفتم: «تا نيم ساعت ديگر آن جا هستم».
شب وحشتناكي بود، سفير [امريكا] در افغانستان نيز مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. بنابراين، در مركز عمليات، در يك اتاق كار گروه ويژه امور افغانستان به مسووليت جين كون [دستيار معاون وزير]، و در يك اتاق ديگر من و كار گروه ايران جمع شده بوديم.
سفارت ما در ايران اشغال شده بود، و تمامي كانالهاي ارتباطي ما با كارمندان سفارت قطع شد، ولي توانستيم با يكي از دستياران وابسته نيروي دريائيمان كه در خارج از ساختمان بود و در آن زمان در مكاني قرار داشت كه ميتوانست از بالا ساختمان را زير نظر داشته باشد، تماس برقرار كنيم. بعدها فهميديم كه مردم تمامي كارمندان سفارت را به اسارت گرفتهاند، ولي يزدي، كه خيلي زود وزير امور خارجه كشور شد آنها را از دست مردم درآورد.مردمي كه سفارت را اشغال كرده بودند، فكر ميكردند آدمهاي رژيم شاه در زيرزمين يا جاهاي ديگر سفارت پنهان شدهاند، و ميخواستند آنها را دستگير كنند. آنها ميترسيدند. كه ما ميخواهيم با استفاده از اين افراد، كودتا كنيم. قرار بود ونس ساعت 8 يا 9به مكزيك برود. او قصد داشت سفرش را لغو كند، زيرا رفتن به مكزيك را در چنين شرايطي مسوولانه نميدانست.
بنابراين، از طريق همين وابسته نظامي پيامي ارسال كرديم مبني بر اين كه اوضاع روبراه است. البته اصلاً مطمئن نبودم كه واقعاً اوضاع روبراه باشد، ولي ظاهراً اوضاع داشت روبراه ميشد. ونس نيز سفر خودش را لغو نكرد.
چندي بعد، آخرين نگهبان سفارت كه در جريان حمله مجروح شده و به بيمارستان انتقال داده شده بود، به سفارت بازگردانده شد، و اوضاع «عادي» شد.
بيل سوليوان، سفير امريكا، و چارلي نس تصميم گرفتند كه تعداد كارمندان را عملاً به صفر كاهش دهند. تعداد كارمندان سفارت از چند هزار نفر به دهها نفر كاهش يافت،و بلافاصله پس از آن تمامي امريكاييها از ايران خارج شدند. البته اين روند قبلاً هم وجود داشت، ولي حالا تشديد شده بود. در اين زمان شاه كشور را ترك كرده بود و به مصر و مراكش رفته بود. اقامت طولاني شاه در مراكش، ملك حسن را قدري نگران كرده بود. او نيز يك جريان اسلامي در كشورش داشت كه از اقامت شاه ناراضي بود. بنابراين، ملك حسن از شاه خواست كه به كشور ديگري برود. شاه فكر كرد بهتر است دعوت ماه ژانويه ما را بپذيرد و به ايالات متحده بيايد. بنابراين، بعد از يكي از همين جلسات بود كه نيوسن به من گفت بمانم. سپس گفت: «ظاهراً شاه ميخواهد به امريكا بيايد، بايد در اين مورد تصميمي گرفت». گفتم: «نبايد اجازه بدهيم شاه به امريكا بيايد. الان كه ژانويه نيست. اگر شاه به امريكا بيايد، ايرانيها عصباني ميشوند. اگر چنين اتفاقي بيفتد ديگر نميتوان با ايرانيها رابطه برقرار كرد». تقريباً رنگش پريد. سپس به دفترم رفتم و به سوليوان تلفن زدم و گفتم كه آنها ميخواهند بگذارند شاه به امريكا بيايد سوليوان گفت: «اگر شاه را به امريكا راه دهند، ختم ما خوانده است».
او همين حرف را به گوش نيوسن يا ونس هم رساند،كه به نحوي به گوش كارتر هم رسيد. كارتر شاه را نپذيرفت، و بنابراين شاه اول به باهاما و سپس به مكزيك رفت. شاه دست به دامن دوستانش در امريكا شد،كه نفوذ زيادي هم داشتند ـ كساني مثل ديويد راكفلر، هنري كيسينجر، برژينسكي در كاخ سفيد و يك عدة ديگر فشار زيادي براي پذيرش شاه وارد ميشد. من مخالف بودم ولي كارتر به حرفم گوش نميداد. او گفت: «وقتي سفارت را ميگيرند، چه كاري ميتواني بكني؟» او تصميمش را گرفته بود.
اين يكي از مشكلاتمان بود، ولي ما در ارتباط با يك رژيم جديد انقلابي هر مشكلي كه بگوييد، داشتيم. با وجود اين، به نظر من وضعيت در واشنگتن خيلي بهبود يافت. ديگر تنشهايي را كه بين من و كاخ سفيد بود، احساس نميكردم. تا آن جا كه يادم ميآيد، آنها كناره كشيده بودند و امور ايران را به وزارت امور خارجه سپرده بودند. ديگر برژينسكي و گريسيك حرفي نميزدند. تقريباً هر كاري كه ميخواستم، ميكردم، هر چند واقعاً كار سادهاي هم نبود، زيرا ايرانيها شديداً نسبت به ما مظنون بودند. البته مطبوعات امريكا هم مشكل ساز بودند.
در تمامي اين دوران، سفارت سعي داشت روابطي عادي با ايرانيها برقرار كند. سفارت مجبور بود روابط قديمي را صيقل دهد، بدين معنا كه مجبور بوديم تمام خودروها و اسباب و اثاثيه منزل را كه باقي مانده بود، به خارج از ايران ببريم. قراردادهاي متعدد نظامي و غير نظامي هم بود. ايرانيها ديگر پولي پرداخت نميكردند، و خيلي شركتها كارمندان خود را از ايران بيرون كشيدند، علاوه بر اين، بايد به نحوي اختلاف نظرها را نيز حل ميكرديم. بين ما و رژيم جديد ايران هميشه تنش و بياعتمادي وجود داشت. مثلاً وقتي ايرانيها چندنفر ازكردها را به گلوله بستند و مطبوعات امريكا از آنها انتقاد كردند، آنها فكر ميكردند دولت امريكا مطبوعات را تحريك كرده است؛ يعني دقيقاً همانگونه كه شاه هميشه فكر ميكرد. هر وقت در مطبوعات آمريكا ازاو بد گفته ميشد، بلافاصله از اورشليم ميخواست تا مطبوعات امريكا را كنترل كند، زيرا فكر ميكرد كه يهوديها و اسرائيليها آن را كنترل ميكنند. انقلابيون ايران هم همين طور فكر ميكردند، و به عقيده آنها، يهوديهاي نيويورك مطبوعات را كنترل ميكنند.
اما در مورد اسرائيل، سفارت اسرائيل، يا آن چه سفارت اسرائيل خوانده ميشد، تا پايان سرجايش ماند، اما، وقتي كه انقلاب پيروز شد، هيچ كس نميدانست چه بلايي بر سر كارمندان اين سفارت خواهد آمد. از سفارت اسرائيل به چارلي نس خبر داده بودند كه به كمك احتياج دارند. اين خبر به من هم رسيد و از چارلي خواستم به آنها كمك كند تا از ايران خارج شوند. چارلي نيز با كمك وزارت امور خارجه آنها را از ايران خارج كرد. رژيم جديد ايران دوست نداشت با يهوديها در بيفتد، زيرا به معناي درافتادن با امريكا و اروپا بود.
چيزهاي زيادي بود كه بايد يك طوري حل ميشد. مثلاً پستهاي شنود سازمان سيا در كشور كه به دست انقلابيون افتاده بود. ايرانيها به ما اجازه ندادند بدون سر و صدا آنها را ببنديم و كارمندانمان را خارج كنيم. آنها سر و صداي زيادي از اين بابت به پا نكردند. در واقع نخستوزير جديد، مهدي بازرگان و همكاران سكولارش، خواهان روابط آبرومندي با ايالات متحده بودند. آنها ميخواستند به نحوي اين روابط از سر بگيرند كه بتوانند استقلال خود را نيز داشته باشند. آنها همچنين ميخواستند تمامي روابط تجاري گذشته ما از سر گرفته شود. البته قصد نداشتند تجهيزات نظامي زيادي از ما بخرند و يا پول زيادي صرف پروژهها كنند، ولي قصد هم نداشتند با ما دربيفتند زيرا ميدانستند كه به اندازه كافي در كشور مشكل دارند.
در ماه مه، چارلي نَس گفت كه بد نيست او هم ملاقاتي رسمي با [امام] خميني(ره) داشته باشد و مشكل سفير جديد در ايران را حل كند. ظاهراً تمامي ديپلماتهاي خارجي حاضر در تهران،با [امام] خميني (ره) ملاقات كرده بودند. اگر تا به حال اين كار را نكرده بوديم، به اين دليل بود كه كارتر / برژينسكي مخالف آن بودند. پيش از آن كه سفير جديدي در ايران منصوب كنيم، چارلي از طريق يزدي قرار ملاقاتي با [امام] خميني (ره) گذاشت. دولت والت كاتلر را در نظر داشت، كه قبلاً سفير امريكا در كنگو بود و مدتي هم در تبريز گذرانده بود. به اعتقاد من او بهترين فرد براي اين پُست بود. او كارمنداني را نيز براي خدمت در ايران انتخاب كرد. سپس ايرانيها يك يهودي ثروتمند را كه روابط نزديكي با شاه داشت، اعدام كردند، و سناي امريكا به رياست سناتور جاكوب جاويتس، با تصويب قطعنامهاي سياستهاي ايران را محكوم ساخت. ايرانيها بسيار عصباني شدند. هرگونه اميد براي برقراري روابط عادي نقش بر آب شد. البته ما هنوز اميدوار بوديم اما بحران گروگانگيري تمام اميدها را خشكاند. این مطلب تاکنون 3820 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|