«فلسفه تاريخ»1 عبارتي مبهم است. اين ابهام ناشي از دو معناي متفاوتي است كه معمولاً از واژهي «تاريخ» اراده ميشود و به تبع اين دو معنا، واژهي «فلسفه» در اين عبارت، دو معناي مختلف، پيدا ميكند و اصطلاح «فلسفهي تاريخ»نيز، براي اشاره به دو معرفت مختلف، به كار ميرود. دو معناي واژهي «تاريخ» عبارتنداز:
1ـ جريان ريدادهاي گذشته، يعني لايهي خاصي از واقعيت كه مورخان مطالعه آن را حرفه تخصصي خويش، قرار دادهاند؛
2ـ مطالعه مورخ، يعني نوع خاصي از پژوهش در موضوعي خاص 2فلسفه تاريخ در اين دو معناي متفاوت واژه، غالباً به ترتيب نظري (Speculative) و انتقادي (Critical) ناميده شده است. 3 هدف فيلسوف نظري و تاريخ، اين است كه در رويدادهاي گذشته، الگو يا معنايي كلي، كشف كند كه در وراي حوزه متعارف مورخ قرار دارد. 4 هدف فيلسوف انتقادي، اين است كه ماهيت پژوهش تاريخي را آشكار كند، يعني با مشخص كردن جايگاه آن درنقشه معرفت و پيش فرضهاي اساسي، مفاهيم نظام دهنده و روش تحقيق آن را روشن كرده و مورد بررسي قرار دهد.5
در واقع، سؤال اساسي كه فلسفه انتقادي تاريخ، در پاسخ به آن پديد آمد، اين است كه آيا به همان معنايي كه فيزيك، زيستشناسي و روانشناسي يا حتي علوم كاربردي مانند مهندسي، عموماً علمي خوانده ميشود؟ آيا پژوهش تاريخ، علمي است يا نه؟ اگر تاريخ، بدين معنا علمي است يا در هر حال، بايد علمي باشد، نيازي به نقد فلسفه خاصي از پژوهش تاريخي نخواهد بود. گروهي از فيلسوفان، بدون اينكه كاملاً انكار كنند كه پژوهش تاريخي، ممكن است ويژگيهاي مفهومي و روششناختي خاصي داشته باشد، استدلال ميكنند كه هيچ يك از اين ويژگيها به اندازه كافي، اساسي نيست تا نقد جداگانه ادعاهاي معرفتي مورخان را توجيه كند. كساني كه اين ديدگاه را دارند، پوزيتويست خوانده شدهاند و مخالفان آنها را نيز ايدهآليست ناميدهاند. 6
اما اگر هدف فلسفه انتقادي تاريخ، روشن ساختن ماهيت پژوهش تاريخي است، نخستين سؤالي كه بايد به آن پاسخ داد، اين است كه: پژوهش تاريخي، درباره چيست؟ و به تعبيري، موضوع علم تاريخ، چيست؟ در واقع، تفاوت يك علم از علم ديگر، آگاهي در موضوعي است كه آن علم، مورد پژوهش قرار ميدهد. پژوهش تاريخي، درباره گذشته است، به عبارتي موضوع علم تاريخ، رويدادهاي گذشته است. اما اين پاسخ، بسيار كلي است. به بيان مشخصتر، پژوهش تاريخ، درباره گذشته انسان است. اين تحديد دامنهاي است كه برخي از فيلسوفان مانند «كالينگوود»1 (Collingwood) كم و بيش، اصل قرار دادهاند، زيرا مفاهيم و روشهايي كه مورخان، معمولاً به كار ميبرند، همواره بر رويدادهاي طبيعي، قابل اطلاق نيست. اما باز، بنابر ادعاي كالينگوود، آنچه كه مورخان، درباره انسانهاي مورد مطالعهشان دقيقاً با آن سر و كار دارند، حالات آنها نيست، بلكه افعال آنها ميباشد. 8 بنابراين، ميتوان گفت موضوع علم تاريخ، افعال انسانهاست كه در گذشته واقع شده است(Kes gestae: actions of human beings that have beeb done in the Past) محدوديت دامنه بيشتري كه باز، گاهي بر آن تأكيد ميشود، اين است كه هر چند تاريخ، با افعال انسانها سر و كار دارد، في نفسه به آنها اهتمام ندارد. همانطور كه «موريس مندلبوم» (Mondelboum Maurice,) اشاره كرده است عمل، دقيقاً موضوع پژوهش تاريخي قرار نميگيرد، مگر اينكه معنا و اهميت اجتماعي ( Societal Significahce) داشته باشد. 9
اگر تاريخ، به آن دسته از افعال گذشته انسان اهتمام دارد كه معنا و اهميت اجتماعي دارند، ماهيت اين اهتمام چيست؟ يك پاسخ روشن اين است: پي بردن به اينكه، آن افعال چه بودهاند؛ به عبارتي، احراز واقعيات. اما در همين جاست كه اولين سؤالات فلسفه انتقادي تاريخي، سر بر ميآورند، زيرا مطمئناً وظيفهي مورخ، تنها اين نيست كه واقعيت را احراز كند، بلكه بايد آنها را قابل فهم نيز بگرداند؛ و اين، گاهي اوقات ايجاب ميكند كه آن واقعيات، تبيين شوند و گفته شد كه اين، غالباً به معناي ذكر علل وقوع آنهاست. اما در اين كه مورخان، مدعياند به فهم، دست يافتهاند، تبيينهايشان چه شكلي به خود ميگيرد و تلقي آنها از تبيين رضايت بخش چيست؟ طبيعتاً ميتوان پذيرفت كه ماهيت موضوعي كه مورخان براي پژوهش برگزيدهاند، تا اندازه قابل ملاحظهاي اين را مشخص ميكند.
پينوشتها:
1. نام فلسفه تاريخ (Philosophy of history)، در قرن هيجدهم ميلادي،توسط ولتر (Voltaire) وضع شد. منظور وي از اين اصطلاح، چيزي بيش از تاريخ انتقادي و علمي نبود؛ يعني نوعي از تفكر تاريخي كه در آن، مورخ به جاي تكرار داستانهايي كه در كتب كهن مييابد، خود به بازسازي آنچه واقع شده ميپردازد. اين نام توسط هگل و نويسندگاني ديگر، در پايان قرن هيجدهم به كار رفت، ولي آنها معناي كاملاً متفاوتي از اين اصطلاح اراده كردند و آن را به معناي تاريخ كلي يا جهاني به كار بردند. سومين كاربرد اين اصطلاح را در نوشتههاي برخي از پوزيتويستهاي قرن نوزدهم مييابيم. از نظر آنها وظيفه فلسفه تاريخ، كشف قوانين عامي بود كه بر روند رويدادهايي كه مورخ به شرح و نقل آنها ميپردازد، حاكم است. وظايفي كه ولتر و هگل بر عهده فلسفه تاريخ مينهادند، به وسيله تاريخ نيز قابل انجام بود ولي پوزيتويستها تلاش كردند تا از اين طريق، تاريخ را نه فلسفه بلكه علمي تجربي قلمداد كنند. در هر يك از ين موارد كاربرد فلسفه تاريخ مفهوم خاصي از فلسفه مد نظر بود.
(Colling wood. R.G؛ The Idea of History, Oxford University Press, 1949,p.1)
2. Dray, W. H. Philosophy of History , 2nded ,Prentice- Hall, Inc., 1993, P.1.
3. اصطلاحات مادي و صوري و يا محتوايي و تحليلي نيز براي تمايز نهادن ميان اين دو نوع فلسفهي تاريخ، به كار ميرود. تأكيد بر اصطلاح انتقادي تا اندازهاي اذعان بر اهميت نقشي است كه كتاب درآمدي به فلسفه تاريخ اثر (Walsh, 1960)، در شرح و بسط اين موضوع، داشته است. اين كتاب در سال 1957 منتشر شد، در واقع، برنامه كار بيشتر آنچه را كه از آن پس صورت گرفت، تعيين كرد و در عين حال، تقابل بين فلسفه نظري و انتقادي را در بحث فيلسوفان انگليسي زبان از تاريخ وارد ساخت. اما هيچ يك از اين اصطلاحات بي عيب و نقص نيستند.
والش، دبليو، اچ، مقدمهاي بر فلسفه تاريخ، ترجمه ضياءالدين علايي طباطبايي، تهران، انتشارات اميركبير.
4. فلسفه نظري تاريخ، در اواخر قرن هجدهم و نوزدهم ميلادي، با بصيرتهايي كه درباره تاريخ جهان به وسيله نويسندگاني چون «ويكو» (Vico)، «كانت» (Kant)، «هگل» (Hegel)، كنت (Kont) و ماركس (Marx) حاصل شد، به بالاترين شكوفايياش رسيد. در عصر حاضر، اقبال به اين نوع فلسفه تاريخ، تا اندازهاي در بين فيلسوفان، كاهش يافته است.
5. نوشتههاي تاريخي، به يونانيان و شايد هم پيش از آن، بر ميگردد. اما به عنوان شكلي از پژوهش با ادعاي داشتن روششناسي نظاممند، تنها به طور پراكنده و ناقص، پيش از اواخر قرن هجدهم، وجود داشته است و شكوفايي آن در قرن نوزدهم است. بنابراين عجيب نيست كه بررسي دقيق فلسفيِ تاريخ، به عنوان شكلي از پژوهش كه احتمالاً نوع متمايزي از معرفت را فراهم ميآورد، با تأخير، تنها در اين قرن، ابتدا در آلمان، در آثار «ويلهم ويندلباند» (Windelband) «هاينريش ريكرت» (Ricketr) و «ويلهلم ديلتاي» ( Dilthey) و سپس در ايتاليا در آثار «بندتوكروچه» ( Croce)و «جوواني جنتيله»(Gentile) پديد آمد و در واقع، در نوشتهيهاي گسترده و بسيار مهم «كالينگوود» در دهههاي1920 و 1930 به اوج خود رسيد. البته بايد سهم كمتر اما با اين حال، مهم «مايكل اوكشات» (Oakeshott) و «موريس مندلبوم» (Mendelbam) را متذكر شد. ولي حتي نوشتههاي كالينگوود نيز هنگامي مورد مطالعه گسترده قرار گرفت كه فلسفه انتقادي تاريخ، شروعي تازه يافت و در سالهاي پس از جنگ جهاني دوم، به طرز چشمگيري پيشرفت كرد.
6. Philosophy of History, p.2-3.
7. رابين جرج كالينگوود فيلسوف و مورخ انگليسي، در سال 1889 ميلادي در كانيستن واقع در لانكشاير به دنيا آمد. در سال 1912 از آكسفورد فارغالتحصيل شد. در آكسفورد باقي ماند. در ابتدا به ايدهآليسم، گرايش پيدا كرد و به مطالعه آثار هگل، ايدهآليستهاي انگليسي و هگليهاي ايتاليايي معاصر خود پرداخت. ولي به تدريج از ايدهآليسم فاصله گرفت. از مهمترين آثار وي آيينه ذهن (Speculum Mentis) است كه نخستين كوشش وي براي ساختن يك نظام فلسفي است وي در سال 1930 با انتشار نامهاي به نام فلسفه تاريخ ديدگاههاي جديد خود را ارائه داد و نقايص فلسفه تاريخ خود را در آيينه ذهن اصلاح كرد. اين رساله بخش مهمي از كتاب انديشه تاريخ (The I dea of History) او را تشكيل داد. البته اين كتاب بعد از مرگ وي منتشر شد. از آثار ديگر وي ميتوان به مابعدالطبيعه و انديشه طبيعت اشاره كرد. جهت اطلاع بيشتر ن ك:
(Audi, Robert (ed), The Cambrige Dictionary of Philosophy, Cambridge University press. 1995.p.135-137)
8. The Idea of history, p.9
9. Mandelbaum, Maurice, The Problem of Historical Knowledge, Johns Hopkins university Press. 1938- p. 9-14. این مطلب تاکنون 4285 بار نمایش داده شده است. |
|