ملکالشعرای بهار از مدرس میگوید | روز 10 آذر سال 1316 آيتالله سيدحسن مدرس پس از تحمل 9 سال زندان در خواف، سرانجام در شهرباني كاشمر به طرز دلخراشي به شهادت رسيد. به این مناسبت نقبی به دست نوشتهها و خاطرات ملکالشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامهنگار ایرانی که با مرحوم مدرس معاصر بود، زدیم.
سال ۱۳۲۲ش برای ملکالشعرای بهار جزو سالهای آسودگی و تجدید حیات سیاسی بود. زیرا با سقوط رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰، محمدتقی بهار و تنی چند از دیگر خانهنشینان عرصه سیاست، دوباره به میدان آمدند. رضاخان که از زمان مجلس چهارم، از همدلی ملکالشعراء با آیتالله مدرس، خشمگین بود و از مخالفتشان با لایحه جمهوری، کینه به دل داشت، وقتی به سلطنت رسید، گذشته از آنکه آیتالله مدرس را با تبعید وحبس هشت ساله در خواف، به سختی و با بی رحمی آزرد و سرانجام او را به شهادت رساند، همچنان به قلع و قمع دیگر حریفان نیز پرداخت و از رقبای سیاسی دیروز خود آنگونه انتقام کشید که ملکالشعراء پس از گذراندن چند سال در حبس و تبعید، عطای سیاست را به لقای شاه بخشیده خانهنشینی میکرد و خود را با تدریس و تحقیقات ادبی مشغول میداشت. اما وقتی که رضاشاه ظرف یک شبانه روز، دوباره رضاخان شد وچند روز بعد که از ایران تبعید میشد، دیگر حتی رضاخان نیز نبود، ملک الشعراء به مصداق:
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها / که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
باز وارد گود سیاست شد. او کتاب ارزشمند تاریخچه احزاب سیاسی را همان سال نوشت. و افزون بر آن، در شماره های ۱۴ تا۱۷ مجله خواندنیها (از ۵ تا ۲۶ آذر ۱۳۲۲) نوشتاری پرنکته درباره شهید آیتالله سیدحسن مدرس چاپ کرد. ارزش تاریخی آن نوشتار بر اهالی سیاست و تاریخ پوشیده نیست که مردی چون ملکالشعراء، در نخستین فرصت آزادی سخن و قلم، پس از دوران دیکتاتوری پهلوی اول و زمانی مانده به آغاز دوره دوم دیکتاتوری آن خاندان ناستوده، دست به قلم برده ماجرای شهادت رفیق و یار دیرین خود را نوشته است.
نیز جای شگفتی نیست اگر در جای جای این متنِ متعلق به سال ۱۳۲۲ش، هنوز لحن سخن بهار آنجا که از رضاشاه نام میبرد، چنان احتیاطآمیز است که گویی طعم انتقامهای قزاق یا خشونتهای شهربانی و اداره آگاهی، همچنان در کام دل استاد مانده و تلخی آن را بازهم حس میکند و هنوز آن دلهره را دارد که اگر در عیان از قزاق به احترام یاد نکند... و کوتاه سخن این که باورش نیست ز بدعهدی ایام هنوز...
و البته به درستی میپنداشت که قصه غصه هنوز آخر نشده است. زیرا حوادث سالهای بعد از آن نشان داد که آخر نشده بود. او حق داشت که هنوز خاطرجمع نباشد و نگوید:
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند / هزارگونه سخن در دهان و لب خاموش!
پس در این نوشتار، با اندک احتیاط، ضمن بیان حقایقی که میدانسته است، و با روایت کردن آن مقدار که مطلع بوده که چه برسر مدرس آوردهاند، و ضمن نشان دادن نقش اصلی و غیرقابل انکار رضاشاه در ماجرای تبعید و حبس و قتل آیتالله مدرس، گویی قلم را با بی میلی محسوسی که از جانمایه گفتارش پیداست، زاویهای ناگزیرانه داده تمام آن جنایات را حاصل محض نابکاری و غرض ورزی افسران شهربانی و بدذاتی برخی سیاستمداران وقت انگاشته، که البته دور از حقیقت نیست ولی معلوم نیز هست که مرحوم بهار هنگام نوشتن، کاملاً توجه داشته که جملاتش در کم تقصیر جلوه دادن رضاشاه، بسیار تعارف آمیزتر از آنست که کسی باور کند. انگار در آن تعارفهای نه از سر جدیّت، فقط میخواسته دهان حکومت را ببندد که سببش را گفتیم و خود پیداست چرا!
فصلنامه مطالعات تاریخی، این رقعه ترس محتسب خورده را که تنها یک بار در آذر ۱۳۲۲ از نهانخانه خاطرات بهار درآمد و در مجله خواندنیها منتشر گردید و از آن پس در جای دیگری بازنشر نشد، به اهالی تاریخ و سیاست و قلم تقدیم میکند.
مدرس یا بزرگترین مرد فداکار
ملکالشعرای بهار
(به نقل از مجله خواندنیها شمارههای ۱۴، ۱۵، ۱۶ و ۱۷. آذرماه ۱۳۲۲)
يكي از شخصيتهاي بزرگ ايران كه از فتنه مغول به بعد نظيرش بدان كيفيت و استعداد و تمامي، از حيث صراحت لهجه و شجاعت ادبي و ويژگيهاي فني در علم سياست و خطابه و امور اجتماعي ديده نشده، سيدحسن مدرس اعليالله مقامه است. ما رجال اصلاح طلب و شجاع و فداكار مانند اميركبير و سيدجمال الدين افغاني و امين الدوله و سيدعبدالله بهبهاني و سيدمحمد طباطبايي و سيدجمال اصفهاني و ملك المتكلمين اعلي الله مقامهم و غير ايشان بسيار داشته و داريم كه هر يك از اين بزرگان شخصيتهاي برگزيده و تاريخي مي باشند. اما مدرس از حيث تمامي، چيز ديگري بود. در مدرس جنبه ای فني و صنعتي و هنري بود كه او را ممتاز كرده بود. علاوه بر آنكه از جنبه علمي و تقدس و پاكدامني و هوش و فكر نيز دست كمي از هيچكس نداشت و سرآمد تمام اين خصال، سادگي و بساطت و شهامت آن مرحوم بود و مهمتر از همه، از خود گذشتگي و فداكاري او بود كه در احدي ديده نشده.
مدرس به تمام معني علمي «فقير» بود آن فقري كه باعث فخر پيغمبر ما صلي الله عليه وآله بود و مي فرمود «الفقر فخري» همان فقري كه عين بي نيازي و توانگري و عظمت او بود. فقري كه با امپراطوري عالي، در صدّيق و فاروق و علي وجود داشت، فقري كه اساس اسلام و مسيحيت بر آن نهاده شده و مسيح از پادشاهي جهان در برابر آن دست برداشت.
مدرس پاك و راست و شجاع بود. مقام روحانيت با سياست نزد او از يكديگر منفك و جدا بود. با فاناتيزم و خرافات دشمن بود. با اصلاحات تازه و نو همراه بود. و بالجمله يكي از عجايب عصر خود شمرده مي شد.
مدرس مجتهد مسلّم بود، فقيه و اصولي بزرگي بود. به تاريخ و منطق و كلام آشنا و در سخنراني و خطابه در عهد خود همتا نداشت. و چون عوام فريب نبود و غرور پاكدامني و ثبات عقيده در او بي اندازه قوي بود، هيچگاه در صدد دفاع از حمله ها و تهمت هايي كه به او زده مي شد بر نمي آمد.
همچنين هتاك و بي نزاكت و مفتري نبود. حقايق در افكارش بيشتر متمركز بود تا ظاهرسازي و مردم فريبي و يكي از اسرار موفقيت هاي او در خطابه نيز همين معني بود. كينه جويي در آن مرحوم وجود نداشت به اندك پوزشي از دشمنان گذشت مي كرد و از آنها به جزئي احتمال فايده عمومي، حمايت مي نمود و احساسات را در سياست دخالت نمي داد.
مدرس در مجلس دوم جزء طراز اول و در انتخابات دوره سوم تا دوره ششم از تهران انتخاب مي شد و شرح زندگاني پارلماني آن مرحوم بهاختصار، در تاريخ مختصر احزاب سياسي شرح داده شده است.
بعد از ختم دوره ششم مجلس، دولت و شهرباني و شهرداري و وكلاي دولتي دسته بنديهايي آغاز نمودند كه تهران را هم مانند ايالات و ولايات، در زير يوغ اطاعت خود درآورند چنانكه خواهيم گفت.
مدرس با تغيير قانون اساسي به آن طريق، و حق دادن به مجلس كه شاه را خلع كند از لحاظ حقوقي مخالف بود. از احمد شاه راضي نبود، در انتخابات دوره پنجم، احمد شاه به دربارياني كه معروف بود هزار رأي دارند، سپرده بود كه به شاهزاده سليمان ميرزا رأي بدهند. مدرس كه اين را شنيد گفت: پادشاهي كه به حزب سوسياليست راي بدهد منعزل است. نه اين بود كه مدرس قصدش برداشتن احمدشاه باشد چنانكه شهرت داده اند. بلكه مراد مدرس اين بوده كه هر پادشاهي كه با مخالفان سلطنت همراهي و همكاري كند طبعاً با عزل خود همراهي كرده است.
سردارسپه مجلس مؤسسان را انتخاب كرد و در آن مجلس، مدرس و اقليت رفقاي او انتخاب نشدند و هيچكدام در آن مجلس شركت ننمودند و آن مجلس رأي به پادشاهي او داد و تاج پادشاهي ايران زينت افزاي فرق رضاخان شد. بعد از پادشاهي او ، مدرس خود را با امري واقع شده برابر يافت و گفت:
...اين كار نبايد بشود، ولي سستي و اهمال هموطنان كار خود را كرد، ما هم تا جايي كه بشر بتواند تقلا كند سعي كرديم و حرف خود را گفتيم و كشته هم داديم، ديگر دِيني بر عهده نداريم و حالا بايد با دولت و شاه موافقت كرد، بلكه خوب بشود و خدمتي كند....
اين حرف را مرحوم مدرس با حضور من و آقاي زعيم و سيدجلال الدين منجم كه از دوستان او بود در خانه خود گفت. همين قِسم هم شد. مدرس و ما، ترك مخالفت كرديم. مجلس پنجم هم به زودي ختم گرديد و مدرس به شاه، در نتيجه اقدامات بعضي خيرخواهان، نزديك گرديد و در انتخابات دوره ششم به شاه نصيحت كرد كه در انتخابات، مردم را آزاد بگذارند. اين پيشنهاد، در ايالات مؤثر نيفتاد اما در شهر تهران نتوانستند از آزادي مردم جلوگيري نمايند.
افكار عمومي در نتيجه مشاهده فداكاري ها و شهامت هاي بي مانند جمعي قليل در برابر آن قدرت بي باك و وسيع، متوجه مدرس و ياران او بودند و مدرس نُه نفر از دوستان خود و اعضاء فراكسيون اقليت را كانديدا كرده بود. روزي شاه به او گفته بود بعضي از رفقاي شما نبايد از تهران انتخاب شوند. بهتر آن است كه از ولايات آنها را انتخاب كنيم. او گفته بود كانديداهاي من اگر انتخاب نشوند بهتر است تا به زور دولت وكيل شوند. هفت تن از نُه تن كانديداي مدرس از تهران انتخاب شدند و يك تن از آنها «آقاي زعيم» از كاشان انتخاب شد، و مجلس ششم افتتاح گرديد. دولت مستوفي الممالك با موافقت شاه و مدرس بر روي كار آمد و روزهاي پنجشنبه، مدرس با شاه ملاقات مي كرد و در اصلاحات ضروريه همكاري مینمود. آوردن آب كرج و افتتاح خيابانها و خريداري كارخانه آهن ذوب كني و خيلي نقشه هاو طرحها ريخته شد و از مجلس گذشت و به سرعت بهموقع اجرا درآمد.
روزي از روزهاي تابستان، مدرس با شاه صبح زود ملاقات كرده بود مدرس به من گفت امروز به شاه گفتم مردم راجع به تهيه ملك و جمع پول، پشت سر شما خوب نمي گويند. شما پول مي خواهيد چه كنيد؟ ملك به چه كارتان مي خورد؟ اگر شما پادشاه مقتدر و محبوبي باشيد ايران مال شماست هرچه بخواهيد مجلس و ملت به شما مي دهد ولي اگر به پولداري وملك گيري و حرص جمع مال، شهرت كنيد برايتان خوب نيست. مردم كه پشت سر احمدشاه بد گفتند براي اين بود كه گندم ملك خود را يكسال گران فروخت و شهرت داشت كه پول جمع مي كند و چون مردم فقيرند بالطبع از كسي كه پول زياد دارد بدشان مي آيد. شما كاري نكنيد كه مردم از شما بدشان بيايد. شاه فرمود من پول زيادي ندارم ولي منبعد هم نصيحت شما را ميپذيرم.
مدرس گفت من به ايشان گفتم: پس از حالا طوري كنيد كه اين حرفها گفته نشود، قدري پول به بهانه هاي مختلف خرج كنيد، جايي بسازيد، مدرسه اي، مريضخانه اي كاري كنيد كه بگويند اگر پول هم داشت براي اين كارها بود و بعد از اين مخصوصاً به املاك مردم كار نداشته باشيد. ملكداري حواس شما را پرت ميكند. پس گفت: تو فردا جمعه به سعدآباد خواهي رفت؟
گفتم: صبح هاي جمعه امر فرموده اند خدمت ايشان برسم و مي روم، مقصود چيست؟
گفت: مي خواهم ببينم حرفهاي من چه اثري در او كرده است؟.
فردا صبح بسيار زود در سعدآباد به اتفاق مرحوم مجلل الدوله به حضور شاه شرفياب شدم.
داستان يعقوب ليث صفار و عياران و جوانمردان قديم و اولين دفعه استقلال ايران بعد از سلطه عرب را نقل كردم ... يكدفعه شاه گفت: بي پولي غريبي پيدا كرده ايم. سه روز است من و مجلل الدوله مي خواهيم پنج هزار تومان پول براي مصرفي راه بياندازيم ميسر نشده است و رو كرده به مجلل الدوله او هم تعظيمي كرده عرض كرد بله واقعاً هنوز فراهم نشده ...
بعد از اين، حرف تاريخي عجيب را گفت:
«ميترسم اگر بنا باشد ما از اين مملكت بيرون برويم با اين پيراهن برويم» و بعد با دو دست، دامن نيم تنه نظامي خود را گرفته آنرا به من نشان داد. بار ديگر فرمودند:
راستي گفته ام بهرامي مقاله اي بنويسد از قول من، و بدهد مجله قشون چاپ كنند. آن مقاله را بگير و انتشار بده. و آن مقاله اي بود كه به قلم استوار و ماهرانه آقاي دبير اعظم در شماره ۱۱ سال ۵ مجله قشون مورخه شهريورماه ۱۳۰۵ از صفحه ۳۵۸ تا ۳۶۱ تحت عنوان «حكم عمومي قشوني نمره ۳۶۱- حسب الامر جهان مطاع اعليحضرت همايون شاهنشاهي ارواحنا فداه ابلاغ مي دارد» منتشر گرديد و منچون خود روزنامه نداشتم از مرحوم فرخي مدير روزنامه طوفان خواهش كردم در سر مقاله يكي از شماره هاي «طوفان» نقل كرد ولي بعداً شنيدم بار ديگر امر شده است كه كسي آن مقاله را نقل نكند.
ما اين مقاله را تحت عنوان قضاوت مخصوص راجع به اطرافيان شاه بعد از اين مقاله عيناً نقل خواهيم كرد.
شاه در اين مقاله بموجب توصيه مدرس صريح ميگويد: پول جمع كردن و به محاسبه بانكها مشغول شدن، خاصه پول را در بانك هاي خارجه جمع نمودن، توليد بيماري خطرناكي خواهد كرد، و ما خود تجربه كرده ايم و از آن عمل منصرف شده ايم. بالاخره به افسران توصيه مي فرمايد كه از جمع ثروت دست بردارند و به حقوق خود و منافع مشروع، قانع باشند و اگر پولي به قناعت به دست آمد در داخل كشور صرف آبادي كنند. الي آخر.
بعضي را عقيده براين است كه شاه از اين حرف مدرس بدش آمد و چندي نگذشت که به سفر مازندران عزيمت فرمود و شاه در سفر بود روزي اطرافيان شاه او را متغير ديدند معلوم شد تلگرافي از تهران رسيده است كه مدرس را تير زده اند.
كساني هستند كه بعضي از سران شهرباني را در آن ساعت نزديك قتلگاه ديده اند و خود مدرس مي گفت من قاتل را شناختم و او پليس بود كه بعدها در جنايات محكوم شد و از مردمكُشان معروف است.
روابط تيره مي شود
به مدرس چند تير زدند و قلب او را نشانه كردند ولي به دست چپ اصابت كرد و به قلب وارد نيامد. صبح سر آفتاب آقاي رسا مدير روزنامه قانون به من تلفن كرد كه مدرس را زده اند و او را به مريضخانه نظميه بردهاند.
من با عجله درشگه گرفته به مريضخانه رفتم. مرحوم مدرس روي آمبولانس [برانکار] دراز كشيده بود از دست چپ او خون جاري بود و هنوز نبسته بودند. عليم الدوله حلقه لاستيكي را كه بايد بالاي زخم قرار دهند تا از جريان خون ممانعت كند برداشته آن را كشيد و پاره شد.
گفت: آه، اين كه پوسيده است.
يكي ديگر را گرفته با دو انگشت كشيد و قهراً پاره شد، آن را هم انداخت و يكي ديگر برداشت. مدرس مرا ديد و گفت: مترس طوري نشده است. بعد به درگاهي گفت: به شاه تلگراف كن و بگو نزديك بود دوست شما از ميان برود اما خدا نخواست.
عليم الدوله مشغول لاستيك پاره كردن بود كه مردم آمبولانس مدرس را برداشته به مريضخانه دولتي برده تحت نظر دكتر سعيد خان لقمان و اعلم الدوله قرار دادند و زخم را بستند.
در مجلس، بعد از اين واقعه، هنگامه راه افتاد. خاصه آقاي آشتياني و داور نطقهاي مهيج كردند. علت تعقيب مرحوم داور اين بود كه همان روز تير خوردن مدرس من وارد اطاق درگاهي شدم، جمعي آنجا بودند رئيس نظميه عقيده اش اين بود كه اگر دولت، مصونيت را از يكنفر وكيل بردارد ايشان دست قاتل حقيقي مدرس را گرفته به عدليه تحويل خواهند داد بعضي هم در كريدورهاي مجلس گفتند كه داور محرك اصلي است!
عجب اين است كه بعد از اطلاع يافتن داور از اين تهمت، به شاه از درگاهي شكوه كرد و شاه از درگاهي بازخواست كرد و درگاهي با آنكه خود اين شهرت را داده بود آن را به گردن من انداخته عرض كرده بود كه ملكالشعراء چنين گفت.
بنابراين من نيز در حضور شاه سوابق بي مهري آقاي درگاهي را از عهد حكومت وثوق الدوله با خودم و داستان صحبت او راجع به يك وكيل مورد سوءظن را كه در حضور جمعي گفته بود شرح دادم و بالاخره مرحوم داور قانع شد. ولي نطقهاي او و ساير وكلا در پيدا كردن ضارب مدرس بجائي نرسيده و همه ميدانستيم اما گفتن نميتوانستيم حتي مدرس نام كسي كه ماوزر را به او قراول رفته و تير ميانداخت مكرر به ما ميگفت!
اين واقعه كدورتي بين شاه و مدرس ايجاد كرد و ديگر ملاقاتهاي روز پنجشنبه موقوف گرديد و كابينه حاج مخبرالسلطنه به روي كار آمد و اطرافيان براي پيشرفت خود بار ديگر مدرس را لولو قرار دادند و او را به مخالفت مجبور ميكردند اما مدرس ديگر آن دل و دماغ سابق را نداشت و بوي دورويي و فساد و علائم ظلم و اجحاف را از در و ديوار ميديد و رفقايش روز به روز كاسته، به چند تن انگشت شمار منحصر گرديد. من و يكي دو نفر افتخار داشتيم كه تا ختم مجلس و بلكه تا شبي كه مدرس را بردند، نسبت به او وفادار مانديم و به نصيحت مكرر مرحوم تيمورتاش كه آينده را كاملاً (غير از واقعه خودش را) پيشبيني ميكرد توجه ننموديم. چه به زندگي در زير سلطه قدرت اراذل چندان علاقه نداشتيم.
مدرس در خانه نشست. بعضي به اروپا گريختند مانند آقاي زعيم، بعضي به كارهاي شخصي و ملكي پرداختند مثل آقاي دكتر مصدق و بيات و آشتياني. به بعضي هم كارهاي عمده و مهم از قبيل ايالت و سفارت و وزارت دادند. مثل تقيزاده و علاء. من هم به تأليف و تصحيح كتاب و تدريس پرداختم و بعد از يك سال به زندان رفتم!
مدرس ميفرمود سستي و عدم لياقت دربار و ناداني وليعهد قاجار نه تنها تخت و تاج اجدادي را به باد داد بلكه اصول ديانت و اخلاق و هر كس كه پيرو ديانت و اخلاق بود نيز به باد رفت و به قول مستوفيالممالك طوري اخلاق را فاسد خواهند كرد كه صد سال مجاهده و زحمت و تأليف كتب و رسالات نخواهد توانست اين فساد را مرتفع سازد. بنابراين، اين مرد عجيب، شبها خوابش نميبرد، با آنكه صورتاً شكست خورده بود باز هم روح قوي او بيكار نمينشست، ميخواست جلو اين فتنه را يكه و تنها سد كند. به هر چيز فكر ميكرد و عاقبت كسي نفهميد چه كرد ... ولي اداره شهرباني مدعي است كه مدرس ميخواسته است مملكت را برهم بزند!
سرتيب محمد خان درگاهي رئيس شهرباني، عداوت و بغض بخصوصي با مدرس و ماها داشت و محضاًلله در انهدام بنياد حيات ما ساعي و جاهد بود! او مدرسِ خانه نشين را نتوانست سلامت ببيند. پرونده هايي ساخت و شبي با چند تن دژخيم وارد خانه سيد شد. - آقا سيدجلال الدين تهراني قبلاً آنجا بوده است- محمد درگاهي وارد ميشود و دشنام به مدرس ميدهد مدرس به او تعرض ميكند. درگاهي خود را روي پيرمرد مياندازد و او را كتك ميزند. در اين حين فرزند او سيدعبدالباقي از اطاق ديگر ميرسد و با درگاهي طرف ميشود. درگاهی سپس امر ميدهد دژخيمان، سيد را سر برهنه و يكلاقبا دستگير ميكنند و اطاق او را هم تفتيش كرده چهارهزاروهشتصدتومان وجهي كه باقي مانده پنج هزار تومان نامبرده بود از زیر تشك مرحوم مدرس برميدارند و به او ميگويند: «اين پولها را از كجا آوردهاي؟ لابد از خارجيها گرفتهاي؟» و با توهينهاي زياد او را از خانه بيرون ميبرند. كيسه كرباسي كه آماده كرده بودند بر سر آن مرحوم مياندازند و او را از ميان افراد پليس و صاحب منصبان كه قدم به قدم مخصوصا در دكاكين گذر گماشته بودند عبور داده به ماشيني كه مهياي اين كار بود ميرسانند و شبانه او را به دامغان ميبرند و چون عمامه مرحوم در تهران مانده بود، بين راه كلاهي پوستي سياه رنگ مندرس براي آنكه سرش برهنه نباشد و كسي هم او را نشناسد بر سر او ميگذارند و با اين صورت او را به يكي از قلاع مخروبه خواف در جنوب خراسان كه اطاقي نيمه خراب و سراچه و دو درخت توت داشته است حبس ميكنند.
دو نفر عضو آگاهي و ده نفر امينه و يك اطاق خراب، مجموع زندان و زندانبانان او را تشكيل ميداده است مدتي كسي به فكر غذا و اسباب زندگي آنها نبوده ولي بعدها مصارف همه اينها را ماهي پانزده تومان معين كردند. در واقع اين مبلغ براي خرج سيد بوده است اما بديهي است ژاندارمها و دو عضو آگاهي تا سير نشوند به محبوس بيچاره چيزي نخواهند داد.
روزي ورقه كوچكي به خط مرحوم مدرس در شهر مشهد به دست آقاشيخ احمد بهار مدير روزنامه بهار (دائي زاده حقير ميرسد) اين ورقه را يك نفر از آن امنيهها محض رضاي خدا آورده و به آقاي «بهار» داده بود مدرس در آنجا نوشته بود كه زندگي من از هر حيث دشوار است حتي نان و لحاف ندارم ...
اين ورقه رقم قتل آن مأمور امنیه و آن كسي بود كه ورقه به نام او بود. آقاي بهار آن ورقه را به اعتماد مردانگي و وجدانداري، به آقاي اميرلشگر جهانباني ميدهد و از او اصلاح اين وضع ناهنجار را درخواست ميكند. جهانباني قول اصلاح ميدهد و به تهران مينويسد و گفته شد كه قدري حالش از حيث غذا بهتر شد اما كسي چه ميداند؟ زيرا ديگر نامهاي از مدرس به احدي حتي به فرزند محبوبش هم نرسيد.
يكبار پسرش با شيخ احمد، دوست آن مرحوم، به ديدن پدر رفتند در بازگشت ما نتوانستيم خبري جز عبارت «سلامتند» از ايشان كسب كنيم. فقط يك مشت توت خشكيده كه آن مرحوم به دست خود از درخت محبس چيد، و براي من به يادبود فرستاده بود از دستمالي سفيد بيرون آوردند و به نام آن مرد بزرگ به آخرين دوست او دادند!
آقاسيدعبدالباقي فرزند مدرس اظهار ميدارد كه رئيس شهرباني تربت حيدريه كه چندي مأمور حبس مدرس بوده و به او عقيده داشته، يادداشتهايي در شهر تربت، هنگام عبور به سوي خواف، به من داد. ولي من نتوانستم با خود ببرم و گمان ميرفت كه تفتيش كنند و بگيرند لذا گفتم در مراجعت از شما خواهم گرفت. ولی در مراجعت نتوانستم او را ملاقات كنم و آن يادداشتها نزدمشاراليه باقي ماند و هنوز نزد آن شخص باقي است. اين است يادداشتهاي آن مرحوم كه هنوز به دست نيامده است.
مرحوم مدرس شصت و پنج سال داشت كه دستگير شد و هشت سال زنداني بود و در زندان با بدن نحيف و دل شكسته روز ميگذرانيد و گاهي چيزي مينوشت و اوقاتي به مأمورين شهرباني درس فقه ميداد و كسي كه يادداشتهاي مدرس نزد او مانده است از شاگردان آن مرحوم بود.
این بود احوال مردي بزرگ كه به سختترين احوال، او را در زندان نگاه داشته بودند و حتي نان و ماست را هم درست به او نميدادند. همه ميدانند كه مدرس در اواخر غليان نميكشيد و به چاي هم معتاد نبود و غذاي او غالباً نان و ماست بود. بايد ديد با اين مرد قانع چه رفتاري ميكردند كه با آن استغناء مناعت و اين نخوت و قناعت، به قرار گفته مردي موثق، نامه محرمانه توسط يك نفر از آن امنيهها به مشهد نزد آقاي حاج شيخ احمد بهار نوشته و از بدي معيشت شكوه كرده است.
نوائي ميگويد: من به ديدن او به خواف رفتم. يك چشمش نابينا شده و موي سر و ريشش دراز و ژوليده و پشت او خميده بود. به تهران گزارش دادم. امر كردند سلماني برود و سر و صورتش را اصلاح كند.
آيا چنين مردي بزرگوار، هشت سال زجر ديده، پير شده و نابينا گشته، هفتاد و سه سال از عمرش گذشته چه خطري داشت؟ كجا را ميگرفت؟ اگر هم او را رها ميكردند چه ميكرد؟ چرا به او نان نميدادند؟ چرا او را به حمام نميفرستادند؟
بعضي اشخاص ميگويند: ما به خواف رفتيم، شبي كه به حمام ميرفت پولي به حمامي داديم و در حمام، آن حضرت را زيارت كرديم. ولي با آشنا بودن به عادات مردم كه هر كس ميل دارد به يك وسيله، خود را با مردان بزرگ آشنا و دوست جلوه بدهد و از قول آنان حكايت و احاديث نقل نمايد، نميتوان اين حكايت را نيز قبول كرد و روايت نوايي رئيس شهرباني خراسان صحيحتراست كه ميگويد: موهايش دراز و ژوليده و بدنش نحیف و شوخگن، لباسش ژنده و پشتش خميده و يك چشمش از حليه بينايي عاطل شده بود.
ميگويد: گزارش دادم كه اين شخص خطرناك نيست، اما خدا عالم است كه راست ميگويد يا نه؟ [نوائی] تنها وضع بدبختي مدرس را بدون شك از خود نساخته است زيرا مسموعات ديگر اين سخن نوائي را تائيد مينمايد.
محبس مدرس كجا بود؟
مدرس در قريه «روي» از قراء خواف در سراچهاي ويران كه دو درخت توت و يك دو اطاق گلي نيمه خراب از يك سلسله عمارات قلعه ارك قديم باقي مانده بود زنداني بوده است. هر چندگاه، موكلان او را از كارمندان آگاهي تا امنيه عوض ميكردند ولي مخارجي منظور نشده و تا قريب يك سال تكليف معلوم نگرديده بود و ماهي پانزده تومان چنانكه اشاره كرديم بودجه اين جمع راماليه وقت ميپرداخت.
گناه مدرس نصايحي بود كه به اعليحضرت ميداد و تاريخ قضاوت كرد كه حق با او بوده است. آيا سزاوار بود به اين جرم او را در سر گذر گلوله باران كنند؟ و چون نمُرد، او را هشت سال با گرسنگي به زندان افكنند؟ باز چون نمُرد او را بدان وضع فجيع بيندازند و زهر بخورانند و بعد خفه كنند؟ چه خيال ميكردند؟
در روزنامه وقايع اتفاقيه كه مؤسس آن، مرحوم اميركبير بود در شماره ۵۰ صفحه دوم چنين ميخوانيد:
كساني كه با ميرزا تقي خان حساب و معامله داشتند به جهت تفريق حساب خودشان به اجازه و نوشته مرخصي اولياء دولت روانه فين شده بودند از قراري كه آدمهاي مذكور داشتند و خود ميرزاتقي خان هم كاغذ به خط خودش نوشته بود، اين روزها به شدت ناخوش است، غلامي از غلامان عاليجاه، جليلخان يوزباشي هم كه شب يكشنبه نوزدهم اين ماه از فين وارد دارالخلافه شد مذكور داشت كه احوال خوشي ندارد. صورت و پايش تا زانو ورم كرده است. موافق اين اخبار چنان معلوم ميشود كه خيلي ناخوش باشد و ميگويند از زيادي جبن و احتياطي كه دارد قبول مدارا هم نميكند و هيچ طبيبي را بر خود راه نميدهد
سپس در شماره ۵۲، ستون ۲، صفحه اول، مورخه ۷ ع۲ [ربیع الثانی] سال ۱۲۶۸ چنين ميخوانيد: «ميرزا تقي خان كه سابقاً اميرنظام و شخص اول اين دولت بود در شب هجدهم ماه ربيع الاول در كاشان وفات يافته است». البته كساني كه اميركبير را در حمام فين رگ زدند و خفه كردند خيال مي كردند كه مي توانند منكر شوند و مرگ او را به اين صورت مخفي دارند و مي گويند به اجل طبيعي درگذشت.
دژخيمان مدرس مرحوم هم پيش خود مي گفتند كه كي به كي است؟ اولاً، که از ما بازخواست خواهد كرد؟ اگر كسي هم بپرسد خواهيم گفت سكته كرد. و بدبختانه احدي نپرسيد آنها هم حتي از خبر مرگ او به دروغ هم كه باشد مضايقه كردند... معروف است پادشاهان از سه گناه نمي گذرند:
۱– سوء قصد نسبت به حرم پادشاه
۲– كشف اسرار پادشاه
۳– سوء قصد نسبت به تاج و تخت و سازش با اعداء دولت
اينك انصاف بدهيد سيد شهيد به كدام يك از اين سه امر منسوب بود؟ گذشته از اينكه هيچكدام نبود، نسبت به شخص شاه بعد از آنكه تاج گذاري كرد و به تخت نشست كمال دلسوزي را به خرج مي داد. نه مي خواست وزير شود و نه حتي اصرار داشت كه دوستانش وزير شوند.
مرحوم مستوفي كه مي خواست دولت خود را در مجلس ششم با موافقت مرحوم مدرس و زحمات من تشكيل بدهد، به وسيله آقاي مهديقلي خان هدايت (حاج مخبرالسلطنه) به حقير پيشنهاد كرد كه معاونت رياست وزراء را بپذيرم. شاه هم موافقت داشتند ولي پس از شور با مرحوم مدرس آن مرحوم اجازت نداد و گفت اگر نپذيري براي حيثيت ما بهتر است و من هم نپذيرفتم. آقاياني كه در سياست آن ادوار تشريف داشته اند و هنوز زنده اند شايد تصديق كنند كه قصدم خود نمايي نيست. اين قضايا از آن روشن تر است كه بتوان كتمان كرد و فقط براي استحضار جوانان و مردمي كه در آن ادوار، خارج از محيط سياست يا بيرون از ايران ميزيستند نوشته ميشود.
من در قضاوت قتل مدرس سعي خواهم كرد مثل يك قاضي بيطرف قضاوت كنم و چون با هر دو طرف، طرف شاه و طرف مدرس، آشنايي دارم شايد بتوانم از عهده اين قضاوت برآيم. من گمان مي كنم اگر اوقاتي كه شاه و مدرس باهم مربوط بودند، كسي انگشت نمي رسانيد و نظميه هر روز اسباب جور نمي كرد و اخبار ساختگي يا واقعي برضد مدرس به شاه نمي داد، شاه از مدرس سر آن حرف نميرنجيد و رشته پاره نمي شد. ولي خبر دارم كه جواسيس نظميه شب و روز از مدرس و ماها اخبار مي رسانيدند و قصدشان دو بهم زني بوده است. رجال اطرافي و بعضي وكلاهم با اين بازي همدست بودند. لذا بالطبع ميانه به هم خورد.
آقاي س ج نماينده (ي) ميگويد: من روزي با شاه راجع به مدرس و لزوم همكاري با او صحبت كردم و حسن اثر بخشيد، بلافاصله فلان نماينده با من طرف شد و گفت اينكار تو غلط است زيرا تا مدرس هست و مخالفت ميكند ماها طرف توجهيم و اگر او با ارباب بسازد ما چكارهايم؟
پس معلوم شد كه پاره شدن روابط، تقصير طرفين نبوده و گناه ديگران بوده است ولي بعد از ختم مجلس ششم، نميدانم آيا همين اشخاص نگذاشتهاند مدرس و ياران او باقي بمانند و داخل مجلس شوند يا خود شاه اين تصميم را گرفته است. ظاهرا باز هم دست شهرباني و وزير دربار داخل كار بوده و اينجا شاه را اغفال كردهاند. يكي از كانديداهاي دوره هفتم تهران به من گفت ما نميدانستيم شما از انتخابات كنار خواهيد رفت و از ترس شما اينقدر تهيه و تدارك ديديم. من بارها امتحان كردم كه حرف در شاه سابق تا چه پايه موثر است شاه هوش عجيبي داشت و آلت واقع نميشد يعني گوينده هر حرفي را از قراين خارجي و از طرز برداشت حرف او به خوبي ميشناخت، و اگر او را بي غرض ميشمرد به حرف او ترتيب اثر ميداد.
اتفاقاً از پادشاهان قديم ايران يزدگرد معروف به «بزهكار» هم اين طور بود و هركس از اطرافيان با او سخني ميگفت و پيشنهادي ميكرد ميگفت چه گرفتهاي كه اينطور صحبت ميكني؟
پهلوي هم بعين اينطور بود، سوءظن شديدي داشت و ايراني طبقه اول را خوب ميشناخت كه محضاًلله حرف نميزند و تا فايدهاي براي خود منظور نكند مطلبي را عنوان نميكند. شاه ميدانست كه در لفافه سخنان ظاهر فريب رجال بزرگ، منافع پنهاني مستور است، از اين رو آنها را استهزاء ميكرد و گاهي مانند «يزدگرد» آنها را با زبان تخطئه مينمود. ولي چنانكه گفتيم همين كه گوينده سخني ميگفت كه نوعي غرض و استفاده از آن استشمام نميشد به دقت گوش ميداد و ميفهميد و كار ميبست و هرگاه او را محاصره نميكردند و باب آمد و شد را به روي معظمله نميبستند شايد از اين قبيل سخنان به سمع او ميرسيد.
يكي از دلايل سخن نيوشي شاه داستان مصاحبه روزهاي پنجشنبه شاه با مرحوم مدرس و قضيه نصيحت اوست درباره جمع ثروت، و تأثيري كه اين سخن در شاه نمود، مقالهايست كه شرح آن را نوشتيم و وعده داديم كه عين آن مقاله را كه بهرامي از قول شاه نوشته است درج كنم. اينك عين آن مقاله:
(نقل از شماره ۱۱ سال ۵ مجله قشون شهريور ماه ۱۳۰۵)
حكم عمومي قشوني نمره ۳۶۱– حسب الأمر جهانمطاع اعليحضرت همايون شاهنشاهي ارواحنا فداه ابلاغ ميدارد:
گزارشات و پيش آمدهاي غيرمنتظره اخير لشگر شرق و مشهوداتي كه از وضعيات اسفناك لشگر مزبور مستقيما در خاكپاي مهر اعتلاي همايون شاهنشاهي أرواحنا فداه متظاهر گشت الزام مينمايد كه نيّات ذات مقدس ملوكانه را بموجب اين ابلاغيه به تمام لشگرها و صاحب منصبان و كليه نفرات قشوني اعلام نمائيم تا همه مدلول نيات مقدس شاهانه را قوياً وجهه حدود وظايف خودشناخته و عملاً در اجراي آن، موجبات افتخار و شرف و سعادت خود را فراهم دارند.
گرچه پيشآمد مزبور ميتواند معلل بعضي قصورهاي صاحب منصبان لشگري در ايفاي وظايف سپاهيگري خود شناخته آيد ولي چيزي كه قطعا گزارشات تأسفآور لشگري را ايجاب نموده همانا خارج گشتن يك عده از صاحب منصبان مزبوره است از حدود زندگاني نظامي و تجمع فكري آنها در جمع آوري مكنت و ثروت كه بالأخره مفهوم همين اشتباه اصلي و فكر انضباط و نگاه داري آن، آنها را از وظيفه خدمت و حفظ حدود شرف نظامي بازداشته است با اينكه در پايان اين لاقيدي و بياعتنايي به انجام وظيفه و فراموش كردن حيثيت و شرف نظامي مجازاتي كه درخور خطا و تقصير آنها بود اعمال گشت، ولي اين نكته جاي ترديد نيست كه فكر جمع آوري مال و منال، تفكراتي كه طبعاً متعاقب آن براي نگاهداري شئون مزبور احداث ميشود اساساً اين تخيل يك مرضياست كه سرايت و مضرات آن بيشمار و دنباله اين مرض تا به جايي ممتد ميشود كه بايد مفهوم آن را به مرض مخصوصي تعبير نمود. زيرا صاحبان مرض مزبور و اشخاصي كه فكر آنها به اندوختن ثروت و مال معطوف ميگردد بواسطه سلب شدن جنبه قناعت از آنها، ديگر به هيچ ميزان و مبلغي اقناع نشده و هميشه در صدد هستند كه با هر وسيله نامشروعي بر مبلغ اندوخته خود افزوده و بقيه فرصت و مجال خود را نيز صرف محاسبه و طرز جريان معاملاتي آن بنمايند. بديهي است بالأخره اين موضوع با رويه سپاهيگري و صاحبمنصبي مخالف، و آن صاحب منصبي كه اين عقيده باطل يا مرض مهلك، نوع تفكرات او را تشكيل دهد طبيعتاً ديگر حواس آن را نخواهد داشت كه به وظايف اوليه و انجام خدمات مرجوعه به خود مراجعه نمايد.
اركان حرب كل در اين موقع مخصوصاً به مقتضاي كلام الملوك، ملوك الكلام، با نهايت افتخار و كمال مباهات نيّات مقدس شاهانه و عين بيانات ذات أقدس همايون شاهنشاهي أروحنا فداه را كه دلالت تمام بر ايضاح اين موضوع دارد به مقدم ابلاغ و اعلام ميگذارد كه متوجه بودن به ثروت و همينطور توجه يافتن به مضرات فوقالعاده آن، يكي از مسائلي بود كه خوشبختانه ذات اقدس اعلا شخصاً مفهوم آن را به ميزان سنجش گذاردهاند و زحمات خيالي كه متعاقب آن بر خاطر نيّر شاهنشاهي رسوخ يافته است طوري طرف انعطاف همايوني واقع شده است كه تذكار آنرا براي تمام صاحبمنصبان در نهايت درجه لزوم يافته اند و به همين مناسبت است كه بر اثر ادراك همين مضرات و آزاد بودن فكر براي انجام مصالح مملكتي، فكر اوليه قويتر ديد و فعلاً داشتن هرگونه اندوخته را در تمام بانكهاي خارجي و داخلي چه به نام شخص شخيص شاهانه و چه به نام هر يك از منسوبين تاج و تخت سلطنتي قطعاً و قوياً تكذيب ميفرمايند.
در اين صورت با كسب افتخار از نيّات أقدس همايوني، عموم صاحب منصبان نظامي بلا استثناء بايد بدانند و بفهمند كه تجمع مال و ثروت در طي اصول افتخارات بشريت، يكي از پست ترين و نازل ترين عقايدي است كه ممكن است در مخيّله صاحب منصبان نظامي خطور و رسوخ نمايد.
صاحب منصبان نظامي در ضمن خدماتي كه براي نجاح و فلاح و سعادت و رستگاري مملكت عهده دار هستند بايد عملاً معتقد باشند كه موقعيت و مقام آنها، در اركان مملكت، مافوق هرگونه ثروت، و نهايت بي فكري است كه يك نفر صاحب منصب نظام اصول افتخارات خود را به اينگونه تخيلات، پست و نازل و كوچك و حقير نمايد. با قيد اينكه داشتن تموّل مشروع و به جريان گذاشتن آن در آباداني مملكت براي هيچ فردي از افراد مملكت ممنوع و مقيد نيست، معهذا صاحب منصبان نظامي كه حافظ حدود مملكت و اهالي، شمرده ميشوند نبايد در حين مأموريت و مواقعي كه وارد در خدمت مقدس نظام هستند، و مخصوصاً اين موقعي كه جريان دوره، موقعيتي را براي تحصيل افتخارات ابدي آنها تصادف داده است، اوقات خود را به تجمع مكنت و ثروت تضييع نمايند. بعلاوه، گذاردن پول در بانك و تجارتخانه ها و همه روزه مشغول بودن به محاسبه آن، يكي از اصولي است كه مربوط به تجار و اصناف است و صاحب منصبان نظامي بايد بدانند كه آنها در راه مملكت و حفظ نواميس مملكتي وظايفي را عهده دار هستند كه هيچگونه ارتباط مستقيمي با نوع اين عقايد و افكار ندارد. منبع:فصلنامه مطالعات تاریخی، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی، ش 51 این مطلب تاکنون 2110 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|