خاطراتی که با رضاخان دارم |
طهران ـ نوامبر 1931 - در وصيت نامه خود خواستهام كه اين قسمت از خاطراتم لااقل سي و پنج سال پس از مرگم در اختيار فرزندم شاپورجي گذاشته شود و اگر در قيد حيات نباشد در اختيار هيئت امناي "پارسي پانچايت" در بمبئي قرار گيرد كه در انتشار آن اقدام نمايند. اين گذشت زمان را از اين جهت قيد ميكنم كه تا آن وقت شخصيتي را كه دربارهاش اين مشاهدات را مينگارم جاي پرافتخار خود را در تاريخ كشورش و در زمره مردان تاريخ احراز كرده است؛ اعم از اينكه در قيد حيات باشد يا از جهان چشم فرو بسته باشد. شايد كمتر كسي مانند من او را آنچنانكه هست بشناسد و تا اين اندازه با او مأنوس و محشور باشد بدون اينكه نه نزديكان او و نه كسان من از اين قرابت آگاه باشند. در طي شانزده سال گذشته من شاهد و ناظر مردي بودهام كه در سايه نبوغ و اراده آهنين و شخصيت بارز خود مسير تاريخ كشورش را تغيير داد. از اين پس نسلهاي ايراني كه وارث مملكتي مستقل و آزاد و متمايز از يك قطعه خاك جغرافيايي ميگردند بايد خود را مديون رضا شاه پهلوي بدانند.
بيست و هفت سال داشتم كه در پايان تحصيلاتم در انگلستان به زادگاه خود بمبئي بازگشتم. رشته تحصيلي من علوم و حقوق سياسي و تاريخ شرق و تاريخ باستان بود. در فلسفه والسنه و بهخصوص فارسي و عربي نيز مطالعاتي داشتم. قرار بود كه با سمت صاحب منصب سياسي در Indian Political Service (سرويس سياسي هندوستان) و وابسته به دفتر نايبالسلطنه خدمت نمايم. پس از چند ماهي در اين مقام به من ابلاغ شد كه از طرف نايبالسلطنه هند و با مقام مستشاري سياسي عازم طهران شوم و با استوارنامه صادره از حكومت هند به دربار ايران معرفي و در سفارت انگليس در طهران خدمت نمايم. مأموريت ديگر من اين بود كه به نمايندگي پارسيان هند به امور همكيشان زرتشي در ايران رسيدگي كرده و در رفع ظلم و ستم و محروميتهاي گوناگوني از قبيل پرداخت جزیه و منع خروج از خانه در روزهاي باراني كه به آنها تحميل ميشد اقدام نمايم. من از اين پيشنهاد استقبال كردم. زيرا ما پارسيان هند هنوز پس از قرنها ايران را سرزمين مقدس اجدادي خود و مهد زرتشت ميدانيم و عشق ايران از فرايض ديني ماست. وظايف ديگر من اين بود كه نايب السلطنه و حكومت هند را از اوضاع ايران مطلع و آگاه نگاه دارم.
در پاييز سال 1893 بود كه به سوي ايران حركت كردم تصور آن را نميكردم كه به استثناي مدتي را كه در مسافرتهاي خارج به سر بردم بقيه عمرم را در ايران خواهم گذراند و در جريانات سياسي اين كشور نه بعنوان يك نفر ناظر بلكه فعالانه شركت خواهم كرد. امروزه پس از سپري شدن سي و هشت سال با وجداني راحت ميگويم كه در تمام مراحل و منجمله نهضت مشروطيت و دوران استادي در مدرسه سياسي آنجا كه در قوه داشتم در تحريك و تقويت روح ايراندوستي در ايرانيان كوشيدم. در اين دوران با ايرانياني دوست شدم كه هر يك بهنوبه خود خادم ايران بودند. مانند اتابك اعظم، ملك المتكلمين، صنيعالدوله، مويدالدوله، سردار اسعد بختياري، دهخدا، مشيرالدوله، ذكاءالملك، حكيم الملك، تقيزاده، سيفالسلطنه و شوكت امير قائنات. ولي آنچه مرا آزار ميداد بيحالي و سستي و بيعلاقگي محض رژيم قاجاريه در قبال اوضاع دلخراش ايران بود.
خانواده سلطنتي و هيئت حاكمه گويي خود را بيگانگاني ميدانستند كه بر ايران و ايرانيان حكومت ميكردند و تنها چيزي كه مورد علاقه و نظرشان بود حفظ مقام پوشالي خود به هر قيمتي كه شده و همين روحيه ضعيف به دو دولت روس و انگليس اجازه ميداد كه گاه متفقاً و چند صباحي بهطور جداگانه و بيشتر به رقابت با يكديگر حاكميت ايران را بازيچه قرار داده و به ميل و اراده خود در تأمين مصالحشان عمل نمايند. به جرئت ميگويم كه وضع هندوستان كه مستعمره تمام عيار بريتانيا است به مراتب از ايران دوره قاجاريه بهتر بود. زيرا مأمورين انگليس قبل از عزيمت خود اين اصل را تعليم ميگرفتند كه بايد نسبت به مردم هند حس مسئوليت داشته و در عين حفظ سلطه و سيادت انگلستان كارهاي اساسي انجام دهند كه خواه ناخواه به سود مردم است و هيچ ناظر مطلع و بيغرضي اين مطلب را نميتواند انكار كند. ولي مأمورين انگليسي در ايران كه از جانب دولت بريتانيا و حكومت هند اعزام ميگرديدند فقط و فقط درصدد ممانعت از گسترش نفوذ روسيه و ساير كشورهاي اروپايي به مرزهاي هند بودند.
ايران به ظاهر مستقل و آزاد، مذلت و خواري مستعمره بودن را متحمل ميشد بدون اينكه كسي نسبت به امور آن حس دلسوزي و خدمت داشته باشد. بديهي است كه قدرت و نفوذ انگلستان مانع از اين بود كه سن پترزبورگ قسمتهاي بيشتري از خاك ايران را ببلعد ولي اين به خاطر هند بود و نه ايران. دو دولت مقتدر ايران را به مناطق نفوذ خود تقسيم كرده و در منطقه "بيطرف" مدام درصدد غلبه بر يكديگر بودند.
در اكتبر سال 1917 بود كه حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا كرد و نخستين ديدار ما فرسنگها دور از پايتخت و در آبادي كوچكي در كنار جاده "پيربازار" بين رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در يكي از اسكادريلهاي قزاق خدمت ميكرد. لشكر قزاق در آن زمان در خراسان و آذربايجان و مازندران و گيلان مستقر بوده و قزوين و رشت و طالش و خوي و قرهسو و تبريز از مراكز اصلي اين نيرو بود كه تحت فرمان افسران روسي قرار داشت و وظيفهاش حفظ آرامش در منطقه نفوذ روس بهطور كلي و حفظ سلطنت قاجار بالاخص بر اوضاع ناشي از جنگ بينالملل و گزارشات محرمانهاي كه از تحولات داخلي روسيه به لندن واصل شده بود بر اهميت نقل و انتقالات واحدهاي قزاق در ايران ميافزود. زيرا اين يگانه نيروي متشكلي بود كه هرگاه روسها اراده میکردند ميتوانست با همكاري افراد و صاحبمنصبان ايراني كفه ترازوي قدرت را به نفع روسيه تكان دهد.
من اطلاع داشتم كه هنگ قزاق روسي "آپِشرُنْ" كه بالغ بر يكهزار و دويست تن بود از زيدهترين سربازان تشكيل يافته بود و مأموريت احتمالياش بهمراتب مهمتر از حفظ و يا اعاده نظم و آرامش بود. از مدتها قبل من جزييات مربوط به كليه صاحبمنصبان ايراني واحدهاي قزاق را بررسي كرده و تعدادي از آنها را ملاقات نموده بودم. درباره رضاخان چكيده آنچه به من داده شده بود در كلمات "بي باك، تودار، مصمم" خلاصه شده و هم چنين اضافه شده بود كه افراد و صاحبمنصبان ايراني از او حرفشنوي دارند. قرار ملاقات گذاشته شده بود و در همان برخورد اول سيماي پرغرور و قامت بلند و قوي و سبيل چخماقي و چشمان نافذش مرا تحت تأثير قرارداد. در ابتدا او مرا فرنگي تصور ميكرد زيرا قيافهام بيشتر خارجي بود تا ايراني و لباس فرنگي هم به تن داشتم. مدتي صحبت كردم تا او هم به حرف آمد و با آنچه گفت برايم روشن بود كه سرانجام با مردي طرفم كه آتش مهر ايران در دلش شعلهور است و ميتواند روزي ناجي كشورش باشد رضاخان سواد و تحصيلات آكادميك نداشت ولي كشورش را ميشناخت. ملاقاتهاي بعدي من با رضاخان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از يكسال بيشتر در قزوين و طهران صورت ميگرفت. پس از مدتي كه چندان دراز نبود حس اعتماد و دوستي دوجانبهاي بين ما برقرار شد. او تركي و روسي را تا حدي تكلم ميكرد و به هر دو زبان به رواني دشنام ميداد! به زباني ساده تاريخ و جغرافيا و اوضاع سياسي و اجتماعي ايران را برايش تشريح ميكردم. بهويژه مايل بود كه سرگذشت مرداني را كه با همت خود كسب قدرت كرده بودند برايش نقل كنم. اغلب تا ديرگاهان به صحبت من گوش ميداد و براي رفع خستگي چاي دم ميكرد كه مينوشيديم. حافظه بسيار قوي و استعداد خارقالعادهاي جهت درك رئوس و لب مطالب داشت و آنها را خوب به هم ميپيوند و نتيجهگيري مينمود.
سئوالاتش ميرساند كه به افق دورتري مينگرد و مايل است كه از اصول مملكتداري آگاه شود. هرچه بيشتر او را ميديدم و با روحيه و مكنونات قبلياش آشنا ميشدم برايم روشنتر ميشد كه رضاخان مرد سرنوشت است. حس شديد ايران پرستي توام با استعداد خداداد و هيكل و قامتي توانا و سيماي مردانه قابليت و قدرتي به او ميداد كه بتواند كشورش را از نيستي و زوال برهاند.
حوادثي كه منجر به قيام رضاخان شد متعلق به تاريخ است. فقط ميگويم كه آنچه را هم كه سيد ضياءالدين طباطبائي به عهده داشت به خوبي انجام داد و محرك او هم خدمت به ايران بود ولي شايد بيش از آنچه لازم و يا مطلوب بود تظاهر به همگامي با سياست انگليس ميكرد. به حكم وجدان وظيفه خود ميدانم كه آنچه را كه شخصاً درباره رضا شاه ميدانم درج و ثبت نمايم. بايد بگويم كه شاه نه اين يادداشتهاي مرا خواهد ديد و نه از وجود آن كمترين اطلاعي دارد. بيم آن دارم كه تعبير و تفسير حوادث جهان و ايران همزمان با كودتاي رضاخان به آيندگان چنين به غلط وانمود كند كه رضاخان مهره شطرنجي بيش نبود كه در بازي دو حريف مقتدر روس و انگليس به لـه اين و عليه آن به كار رفت. چنين تعبيري به همان اندازه غلط است كه غيرمنصفانه. صحيح است كه برچيده شدن رژيم قاجار به دست رضاخان بدون كمترين ترديد و ابهامي به ضرر سياست روس و لهذا مورد استقبال و حمايت انگلستان بود ولي رضاخان آن روز و رضا شاه امروز مردي نبوده و نيست كه آلت دست سياست بيگانهاي شود و اطاعت محض و كوركورانهاي از آن نمايد. با كياست ذاتي خود رضاخان توانست حداكثر استفاده را از جريانات وقت به سود هدف شرافتمندانه خود بنمايد. نهايت بين سياست انگليس و آنچه منجر به كودتاي 21 فوريه 1921 گرديد يك نوع اشتراك و تصادف منافع و مصالح بود. بديهي است كه هرگاه در اثر انقلاب روسيه و وضع جهان پس از پايان جنگ بينالملل همكاري مصلحتي روس و انگليس دچار وقفه نميشد چه بسا رژيم فاسد و بي رمق قاجاريه به زندگي ننگين و ناسامان خود ادامه ميداد و برمنوال گذشته حقوق و منافع ايران تابع مقاصد دو دولت همسايه بود.
قيام رضاخان زاييده و مخلوق مستقيم سياست انگليس نبود. صحيحتر آنست كه بگوييم در اين مرحله سياست انگليس در مناسبات خود با ايران چنين تشخيص داد كه صلاحش در اين است كه با آمال ميهن پرستانهاي كه رضاخان مظهر آن بود همگام شود. در جنگ استقلال آمريكا جرج واشينگتون از كمك نظامي فرانسه بهرهمند بود و اين مطلب يك سر سوزن از ارزش خدمات ميهنپرستانه سردار آمريكايي در راه ميهنش نكاسته است. من در متن امور بودم و نيك ميدانم كه استقلال اسمي ايران در سالهاي قبل از كودتاي 1921 هر آن در خطر محو شدن بود. بلشويكها در روسيه فاتح بودند و قواي انگليس از خاك آن كشور به داخل ايران عقب نشيني كرده بود. تبليغات انقلابي در ولايات شمال و بهويژه گيلان به درجه خطرناكي رسیده بود. صاحبمنصبان روسي قزاق در ايران كه روس سفيد و طرفدار رژيم تزاري بودند رفته رفته دچار دو دلي شده و باطناً آماده همكاري با انقلابيون بلشويكي و گرفتن قدرت به نفع روسيه بودند. در پايتخت لااقل هفده محفل مخفي بلشويكي مشغول فعاليت بوده و سالهاي رخوت و فساد ايران را به صورت مزرعه مستعدي جهت كشت دانههاي انقلاب در آورده بود. عجب آنكه احمدشاه مصراً مخالف طرح ژنرال ديكسون انگليسي كه هدفش پايان دادن به استقلال عمل لشكر قزاق بود ميبود. كلنل استارسلسكي فرمانده نيروي قزاق به شاه تلقين كرده بود كه طرح مذكور خشم و كينه روسيه را متوجه شخص احمدشاه خواهد كرد و اين جوان سست عنصر مرعوب فرمانده قزاق كه ضمناٌ ضامن جانش هم به شمار ميرفت شده بود. يكبار به اتفاق صارم الدوله نزد شاه رفتم و خطر احتمالي لشكر قزاق را متذكر شدم و يگانه پاسخ شاه اين بود كه روس و انگليس بالاخره با هم كنار خواهند آمد و او نميخواهد سپر بلا شود. رضاخان به من ميگفت كه اكثر افسران روسي قزاق مستعد همكاري با رژيم جديد كشورشان هستند و با توجه به فعاليتهاي مخفي و تبليغات انقلابي هر روز خطر بلعيده شدن ولايات شمالي و تهران نزديكتر ميشد. حتي در طي اقامت خود در پاريس هم شاه با استارسلسكي مكاتبه محرمانه داشت. پس از مراجعت به ايران شاه همچنان بي اراده و دو دل بود و باطناً خواهان ادامه موجوديت مستقل نيروهاي قزاق و نميخواست قبول كند كه اين نيرو تغيير ماهيت داده و به سرعت متمايل و وفادار به روسيه انقلابي ميباشد.
در اواسط ماه مه 1920 مأمورين اطلاعاتي انگليس از گيلان گزارش دادند كه قرار است ميرزاكوچك خان رهبر نهضت "جنگل" نخستوزير جمهوري شوروي گيلان گردد و سپسس كميته انقلابي سراسر ايران چند "جمهوري" ديگر را اعلام نمايد. جريان به احمدشاه گزارش شد و در عين ابراز نگراني و ترس شديد فاقد اراده بود كه قدمي بردارد و تنها هدف فوري و حياتي و مماتي اين سلطان قاجار اين بود كه مبالغي را كه مدعي بود در سفر اخير اروپا خرج كرده است خزانه مفلس و دريوزة ايران به او پرداخت نمايد.
انقلابيون نقشه دامنهداري را طرح كرده بودند كه آتش شورش و بلوار در مازندران و گيلان و قبائل لرستان و تركمن مشتعل شود و عمالشان زمام قدرت را به دست گيرند. جمهوري آذربايجان به رهبري دمكراتها در تبريز در شرف وقوع بود. در خلال اين احوال قرارداد 1919 معوق و بلااجرا مانده بود و مجلس وجود نداشت كه آن را تصويب و يا رد نمايد. وثوقالدوله جاي خود را به مشيرالدوله سپرد و شاه طماع هم علاوه بر مقرري محرمانه خود از انگليس كه به ماهي بيست و پنج هزار تومان بالغ ميشد سعي ميكرد عوايد فوري ديگري براي خود تأمين كند. نماينده وزارت خارجه بريتانيا معتقد بود كه كابينه مشيرالدوله سروصورتي به اوضاع داده است ولي آنچه را كه من به نايبالسلطنه هند گزارش دادم اين بود كه خانه ايران از پايبست ويران است و قرارداد 1919 هم فاقد ارزش و هرچه زودتر بايد به عنوان پيروزي براي ايران باطل و لغو شود. عزيمت و يا ماندن قواي نظامي بريتانيا در شمال ايران تحت مداقه و مرور بود و اين تدبير اتخاذ شد كه بهنام همكاري نزديك در مقابل خطر بلشويكها و انقلابيون محلي بهتر است قواي انگليس و قزاق با يكديگر وارد عمل شوند. اين طرح ژنرال Ironside (آيرونسايد) بود كه مانع از اقدام ناگهاني و قاطع لشكر قزاق به سود روسها گردد. در طي ملاقاتي درمنزل ارباب جمشيد در طهران رضاخان به من توضيح داد كه افسران روسي قزاق در حال جلب همكاري عدهاي از قزاق هاي ايراني هستند كه بهموقع مناسب و به بهانه حفظ و حمايت از جان شاه پايتخت را در تسلط كامل خود درآورند و آن را اشغال كنند. احمدشاه به هيچوجه حاضر نبود كه برعليه فرمانده روسي قزاق عملي انجام دهد و شايد يكي از دلايل اصلي اين بود كه كلنل استارُسلسكي مبالغ قابل ملاحظهاي از بودجه قزاق را برداشته و به شاه رشوه ميداد و اين جريان بر سفارت انگليس پوشيده نبود. در اين مرحله به دستور وزارت جنگ در لندن و نايبالسلطنه هند همكاري نزديك ژنرال آيرونسايد و من آغاز گرديد. من براي نظارت رضاخان درباره نيروي قزاق اعتبار فراواني قائل بودم و سرانجام او را به Ironside معرفي كردم. Ironside همان خصالي را در رضاخان ميديد كه من ديده بودم و هر دو براي اين مرد احترام زيادي قائل بوديم. با تدابير زياد كلنل فرمانده و افسران روس لشكر قزاق را ترك گفتند و امور لشكر به دست فرمانده نيروهاي انگليس در شمال ايران اداره ميشد.
در پايان سال 1920 حكومت شوروي به طهران پيشنهاد قراردادي را نمود كه ظاهري بس فريبنده داشت و خط بطلان بر مزاياي حكومت تزاري در ايران ميكشيد ولي با لحني معصومانه و حق به جانب به روسيه اين حق را ميداد كه در صورت احساس خطر و تهديد از خاك ايران بتواند قواي نظامي به ايران اعزام دارد. اين قرارداد عامل و عنصر جديدي را به صحنه سياست ايران وارد نمود و مسلم بود كه بهتر است قواي انگليس هرچه زودتر ايران را تخليه كند كه دستاويزي به روسها داده نشود و كمال مطلوب اين بود كه حكومتي در طهران به روي كارآيد كه بتواند بر اوضاع مسلط گردد.
رژيم قاجار سالها آزمايش خود را داده بود و جز ضعف و زبوني هنري نداشت. سال 1920 به پايان رسيد و در ژانويه 1921 بود كه شاه نغمه عزيمت از ايران را ساز داد و استدلالش اين بود كه تخليه ايران از قواي انگليس مفهومش تسلط بلشويكها و قتل اوست! من با اعتقاد كامل اظهار نظر كردم كه رفتن شاه از ايران نه تنها فاجعهاي به بار نخواهد آورد بلكه موهبتي است از سوي باري تعالي. درديده من احمدشاه مترادف بود با بي شهامتي و حرص و طمع و ادامه حكومت رژيم قاجار در ايران مترادف با سقوط جبران ناپذير اين كشور كه با اقدام جسورانه و به موقع رضاخان از خطر تجربه و هرج و مرج و بالاخره نيستي نجات يافت.
در چند سال گذشته كه رضا شاه بار سلطنت ايران را بر شانههاي فراخ خود حمل ميكند علاقهاش به پيشرفت و ترقي اين سرزمين صورت تعصب به خود گرفته و كوشش ميكند كه نظم نوين سياسي و اجتماعي برقرار كند. من خوشوقتم كه شاه از حد و اندازه عقبافتادگي ايران نه تنها نسبت به ممالك اروپايي بلكه نسبت به ژاپن و هند و تركيه هم اطلاع دقيق ندارد والا رنج و غصه فراواني روح حساسش را فرا ميگرفت. اين روزها كه به خدمتش بار مييابم كم حوصله و گرفته است از اينكه سرعت جريان كارها كمتر از حد دلخواه اوست. احياي ايران براي رضا شاه شهرت ارضاءناپذيري است و اگر ميتوانست وجب به وجب ايران را با دست خود آباد ميكرد. با مردم عادي كه خود از ميان آنها برخاسته است همدردي فراوان دارد ولي با كساني كه مشاغل مسئول كشوري و لشكري داشته ولي منشاء خدمتي نيستند داراي ژن نفرت و كينه و حتي خشونت و بيرحمي است. تربيت نظامي رضا شاه را متقاعد كرده است كه بدون رعايت انضباط شديد در شئون مملكت كاري به ثمر نميرسد. باز بيم آن دارم كه مورخين ايراني شدت عمل شاه را نسبت به كساني كه مستحق آن هستند به سنگدلي و شقاوت سوءتعبير نمايند و حال آنكه در زير اين صورت مردانه و سخت قلبي پر از احساسات ميطپد. رضا شاه مردم ايران را ميشناسد و ميداند كه هرگاه انضباط و سختگيري را كنار گذارده و با ملايمت و نرمي با مرئوسين رفتار نمايد ابهت خود و مقام منيعش را از دست ميدهد و به قول ايرانيان نميتواند زهرچشم بگيرد. او به اشخاص رو نميدهد ولي آنجا كه اراده كند ميتواند ابراز ملاطفت نمايد.
هنگامي كه اين سطور را مينويسم رژيم اتوكراسي در ايران برقرار است و قدرت به تمام معني كلمه در دست رضا شاه ميباشد. او اين قدرت مطلق و بلامنازع را صرفاً براي به جلو راندن ايران ميخواهد. برخلاف پُركنسولهاي رُم رضا شاه قدرت را براي تجلي آن نميخواهد و برخلاف سزار و اُكتاويوس زماني شمشير نميبندد و زماني سَرُنگ (Sarong) به تن نميكند. او هميشه كسوت سربازي به تن دارد. ادعاي نيمه خدايي و شبهخدايي ندارد و متظاهر به اين نيست كه قانونگذار الهي است براي مملكت خود. او ميخواهد كه رخوت و ركود روحي و جسمي ايرانيان جاي خود را به كار و فعاليت و هوشياري و آگاهي ملي بدهد. ثناگويان و مداحان حرفهاي حس تحقير دروني شاه را به خود جلب مينمايند ولو اينكه مدح و ثناي سلاطين از سنتهاي ايران است و رضا شاه هم چارهاي ندارد جز اينكه در مراسم رسمي تاحدي آن را تحمل كند.
رضا شاه از كساني كه مذهب را وسيله سودجويي شخصي و جاهل و خرافاتي نگاه داشتن مردم قرار ميدهند بيزار است. من به تفصيل برايش شرح دادهام كه طبقه علماء و آخوندها و ملاها چگونه در گذشته نه چندان دور آماده حتي وطن فروشي بودند. عدهاي از آنها رسماً استدلال ميكردند كه بلشويزم يعني اسلام! و البته در ازاء اين تفسير پاداش مالي دريافت ميكردند كه جهت مقابله با آن علما و مجتهدين عراق پول گزافي گرفتند كه بر عليه مرام بلشويزم فتوا دهند! علما بهطور كلي ميخواستند كه جيبشان پر شود و تسلطشان بر مردم پايدار بماند و هميشه بر چند بالين سر مينهادند. در تاييد نظرم جريان واقعي ذيل را براي رضا شاه تعريف كردم:
«در اوائل ژانويه 1913 مأمور سياسي انگليس در تبريز به سفارت انگليس در طهران گزارش داد كه طبق قول و قرار قبلي علماء و مجتهدين تبريز تلگرافي به طهران كرده و از كابينه مصراً خواسته بودند كه نايب السلطنه نبايد به ايران بازگردد. مأمور سياسي با تعجب افزوده بود كه همين آقايان علما خواستهاند كه سعدالدوله زمام دولت را به دست گيرد و بختياريها را از كار بركنار كند و مأمورين گمركي بلژيكي هم از ايران اخراج شوند. درخواست مربوط به نايب السلطنه طبق انتظار بود و براي آن سفارت پول كافي به آقايان پرداخت كرده بود ولي تقاضاهاي ديگر غيرمنتظره و تعجبآور بود. شخصاً به تبريز رفتم و احتياطاً از پكلُوِسكي نماينده سياسي روس در طهران نامهاي براي كنسول روس در تبريز گرفتم كه با من همكاري كند. كاشف به عمل آمد كه آقايان علماء و روحانيون از مأمورين انگليسي پول گرفتند كه نايب السلطنه به ايران بازنگردد و از ما مأمورين روسي (كه رسما با انگليس در ابقاي بلژيكيها موافقت كرده بودند!) پول گرفتند كه اخراج بلژيكيها را بخواهند، از شجاعالدوله حكمران آذربايجان پول گرفتند كه برله سعدالدوله و عليه بختياريها اقدام كنند و تازه پس از همه اينها كشف كردم كه با سپهدار هم مشغول معامله بودند كه در صورت دريافت پول لازم بر عليه شجاعالدوله فتواي مذهبي دهند!" خوب به خاطر دارم كه در پايان اين داستان رضا شاه چندبار اين كلمات را ادا كرد "قحبه هاي بي همه چيز". براي شاه گفتم كه چگونه در شهر مقدس مشهد و در سايه هاي گنبد امام رضا [ع] آخوندها با مسافرين و زوار تماس ميگرفتند و بدون هيچ شرم و حيايي موجبات عيش و لذات جنسي آنها را فراهم ميكردند و زنهايي در اختيار داشتند كه با قراردادهاي چند روزه و يا يك روزه به ازدواج مردان ذيعلاقه درمي آوردند و به اين زن هاي نادان تلقين ميكردند كه اين كار ثواب دارد و موجب رضايت ائمه اطهار است! به مردان ميگفتند كه زيارت آنها هنگامي قبول است كه خود را از بار شهوت جنسي سبك كنند و به عبادت بپردازند! در همه جا اشتغال به اين عمل به نام زشت و مشخص خود ناميده ميشود ولي آقايان علما به همكاران مذهبي خود اجازه ميدادند كه با عمامه و عبا به آن اشتغال ورزند! اذعان دارم كه در ميان روحانيون ايران افراد شرافتمند و ايران دوست هم هستند كه خود افتخار دوستي و مصاحبتشان را داشتهام ولي اين عده انگشت شمار را نميتوان نمونه واقعي جامعه روحانيت ايران دانست شايد براي خاطر تقويت و تسكين وجدان بود كه رضا شاه از من ميخواست كه به دقت عواقب ايران برانداز نفوذ و مداخلات موبدان را در دربار ساسانيان برايش تعريف كنم. تعجب نميكنم اگر مورخيني مجهز با اطلاعات سطحي و دست دوم رضا شاه را مخالف دين بدانند استنباط من اين است كه او به خدا معتقد ولي در مذهب متعصب و خشك نيست.
يازده سال تمام را در ميان عشاير و قبائل مختلفي كه در محدوده جغرافيايي ايران سكونت دارند به سر برده بودم. آنچه را كه درباره آنها از زبان و نژاد و مشتقات عشيرهاي و سلسله مراتب و طبقه بندي ايلخاني و خاني و مناسبات خوب و بد آنها با يكديگر و روابطشان با دول بيگانه ميدانستم با ذكر جزئيات و موبهمو براي رضا شاه گفتهام. هدف او اين است كه روزي قبائل ايران خود را واقعا ايراني بدانند و در حقوق و هم چنين مسئوليتهاي اجتماعي و سياسي سهيم باشند. در رژيم فعلي جايي براي حكومتهاي غيررسمي و خودمختار محلي وجود ندارد. نظر قاطع من اين است كه ادامه قدرت خوانين به هر فرم و صورتي كه باشد با قدرت حكومت مركزي و استقلال ايران مباينت دارد. اين قدرتهاي محلي بايد بكلي برچيده و در صورت لزوم قلع و قمع شوند. بكرات شاهد آن بودم كه چگونه وفاداري خوانين به جهتي جلب ميشد كه نفع شخصي و مادي آنها را بيشتر تأمين كند و در ازدياد زور آنها مؤثر باشد. اجنبي يا ايراني بودن منبع فيض برايشان عليالسويه بود. حتي ميديدم كه چگونه روابط خود را با مأمورين سياسي خارجي به رخ قبيله و عشيره خود ميكشيدند و به آن مباهات ميكردند.
تجربه من نشان داد كه تمايل و استعداد ذاتي خيانت به ايران در قبائل قشقايي بسيار زياد است و به هيچوجه پايبند اصولي نيستند. بختياريها برخلاف آنچه ظاهرشان نشان ميدهد سست عنصر و وفاداري شان مدام دستخوش نوسانات سياسي زمانه است. اكراد كه از لحاظ نژادقومي ايراني هستند بايد تحت مراقبت دائمي سياسي باشند زيرا كه كمتر از دوميليون كرد در خارج از سرحدات ايران بوده و ميتوانند آلت دست دول ذينفوذ و علاقه[مند] قرار گيرند و به همين جهت است كه هم اكنون تعدادي از مأمورين انگليسي با مطالعه زبان و عادات و رسوم اكراد در ميان آنها خدمت ميكنند. تراكمه كه نژاداً تاتار هستند نيز چندان قابل اعتماد نبوده و مأمورين روسي در ميان آنها در هر دو سوي مرز ايران به سر ميبرند. عشيرههاي كوچك بيشتر راهزن هستند تا چيز ديگر. در جنوب قبائل عرب هم غيرايراني هستند و هم خود را غيرايراني ميدانند و با توجه به وضعي كه در عراق وجود دارد بايد به هر تدبيري شده اين اقليت عرب حل شده و موجوديتش را از دست بدهد. در سال 1912 مأموريت يافتم كه به جدال و مرافعه بين خوانين بختياري و شيخ محمره بر سر اينكه آيا شوشتر و دزفول بايد در حيطه قدرت بختياريها باشد و یا شيخ، رسيدگي كنم. سرانجام با مذاكره با شيخ از يكطرف و سردار جنگ ايلخاني بختياري از سوي ديگر موافقتنامهاي تنظيم شد و بنا به اصرار و خواهش طرفين امضاء كننده در كنسولگري و دفتر نماينده سياسي انگليس در محمره و بوشهر درج و ثبت شد كه رسميت پيدا كند. اصولاً مداخله حكومت مركزي قاجار در اين امور مطرح نبود! از لحاظ تعريف سياسي رضا شاه اتوكرات است و اينكه در ايران ظواهر سيستم پارلماني به چشم ميخورد ناقض اين حقيقت نيست زيرا تركيب مجلس با نظر و تصويب نهايي شاه است و نه انتخاب مردم. و رضا شاه نيازي ندارد كه مجلس را به توپ ببندد. بدون اينكه شايد خودش متوجه باشد رضا شاه داراي سليقهاي است كه قرنها پيش افلاطون آن را نوع پسنديدهاي از حكومت ميدانست و عبارت بود از تأمين امنيت و برابري در مقابل قانون و راهنمايي مردم در جهت آمال ملي. رضا شاه با اشتياق و بيصبري ميخواهد كه جوانان ايراني هرچه زودتر به علوم و فرهنگ امروزي اروپا آشنا شده و در پيشرفت ايران نقش فعالي داشته باشند. هم اكنون گروههايي از طرف شاه به اروپا اعزام شدهاند.
بدبختي اصلي ايران و بهخصوص در دو قرن اخير اين بوده است كه رژيم استبداد و قدرت مطلق توسط سلاطيني اعمال ميشد كه ضعيف النفس و فاقد آمال و آرزوهاي ملي براي ايران بودند. قدرت مطلق آنها بين نزديكان و درباريان توزيع ميشد و كار به جايي ميرسيد كه فراشباشيها بر مردم بيچاره تسلط داشتند و به نام و براي اربابان خود يعني شاهزادگان و رجال قاجار اخاذي ميكردند. حكمرانان ولايات هم از درآمدهاي نامشروع خود سهمي به شاه ميدادند و سفره خود را رنگينتر و حسابهاي شخصيشان در بانك شاهي و يا محل ديگر روزبهروز فزوني مييافت. خزانه دولت دائماً خالي و دست تكدي به سوي روس و انگليس و بانكهاي آنها و يا شركت نفت دراز بود. رجال بي حيثيت قاجار تهديد ميكردند كه اگر به آنها پول نرسد يا استعفاء ميدهند و يا در كنسولگري بست مينشينند تا خواهش آنها اجابت شود! ارباب جمشيد سرمايهدار و بانكدار و دوست قديمي من كه بعدها فرزندش داماد من شد برايم حكايت ميكرد كه چگونه محمدعليشاه و خانوادهاش براي لهو لعب خود از تجارتخانه جمشيديان مبالغ هنگفتي پول قرض ميكردند و سرانجام عدهاي از تجار و ملاكيني كه مستغني از "حسن نيت" دربار ايران نبودند اين قروض را از جانب شاه پرداخت مينمودند. روش سياسي اين رجال فاسد اين بود كه خود را به رنگ و بوي مصالح دو دولت بيگانه تطبيق داده و اين زبوني را كياست و سياست نام گذارند. باطناً خوشنود بودند كه ده هزار سرباز و قزاق روسي در شمال ايران و سربازان هندي در جاسك و بوشهر و ناوهاي جنگي انگليس در اختيار مأمور سياسي در بوشهر بود كه هرگونه وطن فروشي آنها را جامه "تسليم و رضا" در مقابل نيروي عظيم دول مقتدر روس و انگليس بپوشاند. من به ايرانيان گفته و ميگويم كه تطميع دول بيگانه فقط در مواردي مؤثر است كه آمادگي و استعداد خودفروشي و وطنفروشي وجود داشته باشد و در اينصورت ننگ و نفرين بر خودفروشان است و نه خريداران بيگانه آنها كه هدف و نظرشان تأمين منافع ملي خود ميباشد. بوده و هستند ايرانياني كه جان خود را عالماً و عامداً فداي اصول ميهنپرستانه خود نمودند و از آنجمله صنيعالدوله و ملك المتكلمين. من وقوف كامل دارم كه نهضت آزاديخواهي هند و تلاش رهبران آن موجب تكريم و احترام همان مأمورين انگليسي است كه براي حفظ سروري خود ناچار به مقابله و سركوب كردن آن هستند.
صحبت از قدرت مطلق كردم. امروز اين قدرت مطلق را رضا شاه رأساً و با حس مسئوليت نسبت به وظايف خطير سلطنت در راه اعتلاي ايران اعمال مينمايد. ديگر وزراء و حكام و مسئولين امور چشمشان به دستورات صادره از دربار شاه است و از مأمورين بيگانه كسب تكليف و راهنمايي نميكنند. قدرت و نفوذ واقعي در رضا شاه متمركز است و از او ناشي ميشود. مأمورين بيگانه هم دست از مداخلات ديرين كشيده و نيك ميدانند كه تكرار آن براي رضا شاه غيرقابل تحمل و منافع مشروع و مناسبات بين كشورشان و ايران را به مخاطره خواهد انداخت. ولي افسوس كه هنوز اين تغيير رو به رجال ايراني از ترس جان است تا از روي اعتقاد و ايمان. شايد يك قرن بايد سپري شود كه ايرانيان صاحب عزت نفس سياسي واقعي شوند و قبول كنند كه در سرزمين خود بايد صاحب اختيار شوند. يكي از اشكالات عمده اين است كه با مختصر معلومات و اطلاعات ناقص از اوضاع جهاني ايرانيان خود را به رموز و اسرار سياست دول اروپايي و بهخصوص روس و انگليس آگاه دانسته و نتيجه ميگيرند كه آنچه در ايران ميگذرد و يا خواهد گذشت نتيجه تصميماتي است كه بيگانگان گرفته و اتخاذ خواهند كرد. با قدرت تخيل و سياست باقي به اطراف خود مينگرند و براي هر امر نسبتاً سادهاي هزاران كاسه ميبينند كه در زير هر يك نيمكاسهاي است! بديهي است كه اين روحيه يأس و حرمان تاحد زيادي زاييده چند قرن مداخلات بيگانگان در امور ايران و روش تسليم و رضاي سلاطين و رجال ايران در مقابل آن ميباشد كه به صورت خو و طبيعت ثاني درآمده است. ولي قدر مسلم اين است كه اين ملت كهنسال كه هم مزه سيادت و سروري چشيده و هم از عبوديت در مقابل قدرت ديگران بيتجربه نيست قابليت و استعداد زاتي آن را دارد كه با راهنمايي و رهبري حرمت از دست رفته را باز يابد. ولي مگزار خوشبين بوده و تصور كنيم كه اين تحول رواني يك شبه انجام خواهد شد. هنوز رضا شاه هم نتوانسته است سطح اخلاقي هموطنانش را كه دچار انحطاط شده به ميزان محسوسي بالا ببرد. در هندوستان مردم كوچه و بازار سربازان و حكمرانان انگليسي را ميبينند كه بر سرشان آقايي ميكنند و براي مقابله با آن نهضت آزاديخواهي هند و حزب كنگره عرض اندام ميكند ولي در ايران تا همين ده سال اخير ايرانيان نفوذ انگليس را حاكم و حاضر در همه جا دانسته ولو اينكه نه سرباز انگليسي و نه حكمران انگليسي به چشم نميخورد. خوب ياد دارم كه روزي دوست مشفقم حسينقلي خان نواب كه حزب مليون را رهبري ميكرد. با يأسي فراوان به من چنين گفت: "اردشيرجي، من حزب را رها خواهم كرد زيرا همان كساني كه به وطن پرستي آنها ايمان داشتم در جلسات علني دم از وطن و آزادي ميزنند و بعداً به طور محرمانه و يك يك از من ميپرسند كه راهنمايي و نظر سفارت را براي مذاكرات بعدي به آنها بگويم" هنوز دوستان ايراني من گاندي و حزب كنگره را بازي سياسي انگليس تصور ميكنند و در قبال اصرار و توضيح من كه نهضت آزاديخواهي هند واقعي و اصيل است چشمك ميزنند و مرا ملامت ميكنند كه ايراني تيزهوش را فريب ميدهم! برخلاف عقيده من رضا شاه تصور ميفرمايد كه ديگر آن روحيه عدم اعتماد به نفس گذشته از ميان ايرانيان رخت بربسته است. شك نيست كه نسبت به ده سال قبل بر حيثيت ايرانيان افزوده شده است ولي به شاه عرض كرده و شايد خاطرش را رنجانيدهام كه مبادا باور فرمايد كه روح خدمت به ايران و امانت و صداقت بهكلي جاي خيانت و فسق و فجور گذشته را گرفته است. زيرا كه بدبختانه اينطور نيست. ميترسم كه روزي مورخين تحولات شگرف ايران را به دست رضا شاه سطحي و فاقد اساس و عمق بدانند. جواب من به اين اشخاص اين است كه به خاطر داشته باشند كه رضا شاه مانند طبيب حاذق و دلسوزي به مداواي بيماري پرداخت كه جهان او را در حال نزع ميدانست ولي امروز بر پاهاي خود استوار است ولي دور از انصاف است كه انتظار داشته باشيم كه همان بيمار جسمي و رواني ديروز ناگهان قهرمان اخلاق و گلادياتور امروز شود. گاهي از خود ميپرسم كه مبادا خود شاه هم كه تماس سابق را با مردم ندارد درباره ثبات و استحكام اخلاقي آنها دچار اشتباه و خوشبيني شود و بيش از آنچه واقعيت حكم ميكند آسوده خاطر گردد. رضا شاه تا حد قدرت خود سعي دارد به كشورش خدمت كند. آنان كه اطلاعي از جريانات پشت پرده راهآهن بغداد از سال 1907 به بعد دارند ميدانند كه انگلستان اجازه نميداد كه خطوط مواصلاتي دسترسي به هندوستان و مناطق نفوذش در ايران را تسهيل نمايد و در زمان رضا شاه هم هنوز اين اصل سياسي و سوقالجيشي موردنظر بود ولي چنانكه اشاره كردم قدرت دول بزرگ هم در مقابل مرداني چون رضا شاه نرمش و انعطاف را بر جبر و تحميل ترجيح ميدهد و اين حقيقت را قبول ميكند كه هدف رضا شاه تأمين مصالح ايران است كه نبايد تابع منافع ديگران شود. ايران هنوز مستعد قبول تلقينهاي سياسي است كه از آن سوي مرز و خاصيت غيرايراني داشته باشد و نبايد آني غافل بود كه افكار انقلابي كنوني روسيه به ميزان وسيعي از سرحد ايران بگذرد. من به عرض شاه رسانيدهام كه خطر موقعي جدي خواهد شد كه مسكو از گرفتاريهاي داخلي آسوده و متوجه كشورهاي همجوار شود. از جمله مطالعات دائمي من در سي و هشت سال گذشته هدفهاي سياسي و سوقالجيشي روسيه در ايران بوده است. به جبر موقعيت جغرافيايي دو كشور و عدم توازن قدرت نظامي آنها لااقل پارهاي از اين هدفها از لحاظ روسيه دائمي و غيرقابل تغيير است بدون توجه به اينكه در مسكو حكومت تزاري باشد و با حكومت ديگري براي اطمينانهاي روسيه به ايران هم ارزش چنداني قائل نيستم. روسها به مراتب بيش از انگليسها اين خو و خميره را دارند كه در حصول مقاصد خود نهايت خشونت را اعمال و هر قراردادي را لگدمال كنند بدون اينكه حتي براي يك لحظه دچار ملامت وجدان گردند. در دوره قاجاريه دوستان تزاري سلاطين قاجار مخالفين ايراني را علناً دستگير و به روسيه تبعيد ميكردند و اجازه بازگشت به ايران را تا اجازه شاه به آنها نميدادند. هم اكنون قرائني در دست است كه روسيه از افكار انقلابي به عنوان حربه بر عليه رژيم استبدادي و اتوكراسي ايران استفاده خواهد كرد. عجيب آنكه در بيست و پنج سال قبل نهضت مشروطيت كه من در آن نقش فعالي داشتم برعليه استبدادي قيام نمود كه مورد پسند كامل سن پترزبورگ بود و لهذا مورد حمايت انگلستان قرار گرفت.
ايران در موقعيت و وضع جغرافيايي است كه هميشه موردنظر و طمع دول نيرومند قرار خواهد گرفت ولي ايرانيان با قوه اعتماد به نفس و ثبات اخلاقي و حس غرور ملي ميتوانند آزادي خود را حفظ كنند. من اكنون افق سياسي ايران را روشن ميبينم و هرچه هندوستان به سوي احراز مقام Dominion (دومينيون) در امپراطوري بريتانيا پيش رود به سود ايران است. جنگ بينالملل آمريكا را به اروپا كشاند و من به عنوان يك طلبه تاريخ اطمينان دارم كه آمريكا با منابع دست نخورده و ملتي جوان نميتواند خود را از جريانات سياسي جهان بر كنار دارد. به تعبير واقعي تاريخ خاصيت قدرت اعمال آن است و قدرت راكد كمتر ديده شده، تطويل نفوذ و قدرت در مقياس جهاني هدف آن چيزي است كه آن را به ابهام "سياست" ميخوانيم و داستان همه امپراطوريهاي گذشته همين كوشش در ابقا و ازدياد قدرت بوده است كه اغلب منجر به زوال آن گرديده. در يازده سال قبل وزارت خارجه انگليس طرحي را عنوان نمود كه طبق آن منافع بازرگاني آمريكا در ايران و بهخصوص در نفت احتمالي شمال ايران ترغيب شود و فلسفه اين طرح آن بود كه بريتانيا و آمريكا توأماً بهتر خواهند توانست در مقابل روسيه منافع بازرگاني خود را حفظ كنند. اين طرح مسكوت ماند ولي روزي به مرحله عمل درخواهد آمد و شامل علائق و مصالح سياسي نيز خواهد شد و به سود ايران خواهد بود. شناسايي و دوستي با رضا شاه بزرگترين افتخار زندگي من است. ايرانيان بدانند كه رضا شاه عمر دوباره به ايران داد و فرصتي را در اختيار ايرانيان گذاشت كه به خود آيند و به صورت مردمي آزاد با تاريخ و فرهنگ درخشان در عرصه گيتي عرض اندام كنند. اين بر ايرانيان است كه خود را مستحق فرصتي سازند كه رضا شاه به آنها داده است. - اردشير نوامبر 1931
اين رسالة شيواي اردشيرجي، كه در توجيه يكي از فاسدترين ديكتاتوريهاي معاصر جهان نگاشته شده، از زاوية آرايش نارواييها و پرداخت پلشتيها رساله شهريار ماكياولي را به خاطر ميآورد. اردشيرجي انگليسي نيست. او يك آسيايي استعمار زده است. ولي بهقول آلبرممي چنان در شخصيت استعمارگر مستحيل شده كه شايد بهتر از بسياري از انگليسيها فرهنگ آنان را جلوهگر ميسازد. در زبان انگليسي واژهاي بهنام humbug وجود دارد كه رفتار با گفتار خدعهآميز براي جلب نظر مساعد ديگران معني ميدهد. در فرهنگ سياسي غرب واژه humbug به عنوان دورويي و رياي ذاتي فرهنگ انگليسي شناخته ميشود. كني زيلياكوس، نويسنده و سياستمدار انگليسي، درباره اين فرهنگ چنين ميگويد:
...تحقير منطق توسط انگليسيها سبب ميشود كه غالباً در ذهن آنان دو انديشه ناسازگار بهطور همزمان پديد شود: يك انديشه اخلاقي كه شالودة گفتار و احساس آنها را تشكيل ميدهد و يك باور عملي كه بنياد كردار آنان است. اين دو گانگي انديشه را اروپاييان ساكن قاره غالباً ساده ميكنند و آن را "دورويي انگليسي" مينامند، حال آنكه نتيجة عملي اين "دورويي" با دورويي معمولي تفاوت دارد. زيرا گذر از خود فريبي ناآگاهانه به دورويي عامدانه را بسيار آسان ميسازد...منبع:عبدالله شهبازی، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جستارهایی از تاریخ معاصر ایران، ج 2 ، تهران 1393، ص 146 تا 159
این مطلب تاکنون 2612 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|