ارزیابی فرهنگ سياسي هيأت حاكم در دوره پهلوي دوم | حميدرضا اسماعيلي حكومت پهلوي همانند هر حكومت ديگري از بنيانهاي نظري و ايدئولوژيك برخوردار بود كه تلاش مي كرد بدين وسيله مشروعيت سياسي خود را تأمين كند. فعالان سياسي و اعضاي ديوانسالار و افراد وابسته به هيأت حاكم پهلوي داراي ويژگيها و خصايصي بودند كه بخشي از آن محصول نظام سياسي پهلوي بود. به عبارت ديگر، در طبقه حاكم عصر پهلوي نوع خاصي از «فرهنگ سياسي» وجود داشت كه مي تواند بخشي از رفتارهاي حاكمان و سياستهاي حكومت در اين مقطع تاريخي را تبيين كند. رهيافت فرهنگ سياسي، هم مي تواند ايدئولوژي سياسي را نشان دهد و هم ويژگي ها و خصايص حاكمان را. آنچنان كه صاحب نظران «فرهنگ سياسي» گفته اند اين حوزه شامل هنجارها، مطلوب ها، احساسات، اطلاعات و مهارت هاي سياسي مي شود.1
در این نوشتار تلاش مي شود با اين برداشت از مفهوم فرهنگ سياسي به شناخت ديگري از حكومت پهلوي دست يابيم. براي دستيابي به اين منظور از چهار روش كلي بهره برده ايم: 1- بررسي ايدئولوژي سياسي حكومت پهلوي؛ 2- بررسي ويژگي هاي فكري و شخصيتي شخص شاه به عنوان رأس و نماد حكومت پهلوي؛ 3- بررسي ساختار سياسي و تأثيرات آن بر فرهنگ سياسي؛ 4- بررسي تحقيق هاي ميداني و پرسشنامه اي انجام شده درباره نخبگان سياسي و كاركنان بوروكراسي مرتبط با نظام پادشاهي (به ويژه آنچه كه ماروين زونيس انجام داده است.)
در ضمن شناخت «فرهنگ سياسي هيأت حاكم در دوره پهلوي دوم» دلايل و علل انقلاب سال 57 نيز روشن مي شود. اين موضوع وقتي چهره كامل خود را نشان مي دهد كه آن فرهنگ سياسي را با فرهنگ سياسي جامعه ايران در همان دوره مقايسه كنيم.
1- بررسي ايدئولوژي سياسي حكومت پهلوي
«سلطنت پهلوي» در شرايطي در سال 1304 پايه گذاري شد كه با بدعتهاي فراواني در تاريخ سياسي ايران همراه بود. بخش عمده اين بدعت ها ريشه در تحولات اجتماعي ايران داشت كه اجازه چنين كاري را مي داد. به طور نمونه براي نخستين بار بود كه حكومتي از طريق غيرسنتي به قدرت مي رسيد. در تاريخ گذشته ايران حكومتها اغلب از طريق رقابت ايلها و قومهاي گوناگون جابه جا مي شدند. ايل و تباري كه قدرت افزونتري داشت مي توانست حكومت مركزي را به دست گيرد. حكومت قاجار آخرين اين حكومتها بود. حكومت هاي سنتي گرچه با زور شمشير به قدرت مي رسيدند اما براي بقا و مشروعيت خود نزد عامه از فلسفه هاي سياسي معطوف به دين بهره مي بردند. به طور نمونه پادشاهان قاجار خود را «ظل الله» مي ناميدند. در واقع «كتاب» و «شمشير» دو ركن قوام بخش آن حكومت ها به شمار مي آمد. كتاب كه استعاره اي از سنتها و قوانين الهي بود، تفسيرش در اختيار روحانيان و علما قرار داشت. شمشير هم كه استعاره اي از قدرت اجرايي و نظامي بود در دستان پادشاه يا سلطان بود. پادشاهان در ايدئولوژي سياسي و مشروعيت سياسي خود وابسته به روحانيان بودند و «هژموني ايدئولوژيك» از طريق گستردگي فلسفه سياسي سنتي در جامعه و به واسطه علما تأمين مي شد.2
اما در سال 1304 رضاخان از طريق جديدي به قدرت رسيد. او كه پله هاي دستيابي به قدرت را از «قزاقخانه» آغاز كرده بود، طريقي را پيمود كه ساز و كار آن را بيگانگان طراحي كرده بودند. او از يك نهاد درونزاي جامعه ايران سربرنياورد. رضاخان كه شخصيتي نظامي داشت و از اين طريق قدرت سياسي را به دست آورد، با كودتاي اسفند 1299 و تحولات پس از آن قدرت سياسي خود را با كمك نيروهاي انگليسي افزايش داد و در نهايت در سال 1305 مراسم تاجگذاري و تأسيس حكومت پهلوي را به طور رسمي انجام داد. در جامعه اي كه هويت هاي سياسي سنتي نظير «قوميت» جاي خود را به هويت هاي جديدتري نظير «مليت» مي داد مجالي پيدا شد تا شخصي متعلق به خانواده اي پايين دست و گمنام و بدون پشتوانه هاي ايلي و قومي، هر چند با كمك بيگانگان، به قدرت برسد. تحولات اجتماعي ايران را در اواخر قاجار و از عصر ناصري به بعد در كنار انتشار انديشه هاي روشنفكران مشروطه كه ملي گرايي يكي از عناصر آن بود در پيدايش چنين پديده اي نبايد فرمواش كرد. از اين منظر حتي مي توان دليل «جمهوري خواهي» رضاخان را، پيش از آن كه به سلطنت بيانديشد، تبيين كرد. سخن گفتن از اين مفاهيم براي عنصري عامي كه زماني پاسبان سفارت بلژيك در تهران بوده است، ساده نبود.3
رضاخان نه تنها با قاجار رقابت داشت بلكه روحانيان، خوانين و صاحبان قدرت هاي محلي را نيز رقيب خود مي دانست. او در پي تأسيس دولت مدرن در ايران بود؛ دولتي كه انحصار مشروعيت اعمال قدرت را داشته باشد. از اين جهت پهلوي با همكاري بخشي از روشنفكران همراه خويش دست به ايدئولوژي پردازي زد و با اتكاي به آن، از وجوه مشروعيت حكومتهاي پيشين فاصله گرفت. به عبارت ديگر، رضاشاه از طريق مبارزه با روحانيان و برگزيدن رويكرد سكولاريستي و دين زدايي تلاش كرد روشنفكران غربمدار را جايگزين آنان كند. روحانيان كه در گذشته منبع مشروعيت حكومت ها بودند در دوره پهلوي به صورت افراطي مورد تهاجم حكومت قرار گرفتند. حذف روحانيت همگام با جذب روشنفكران بود؛ البته آن گروهي كه حاضر به همكاري با حكومت اقتدارگراي رضاشاه بودند. تقي زاده، كاظم زاده ايرانشهر، مشفق كاظمي، جمالزاده، محمدعلي فروغي، داور، نصرت الله فيروز، حسن پيرنيا، محمدرضا صناعي، رضازاده شفق، احمد كسروي، علي دشتي، رشيد ياسمي، سعيد نفيسي و پورداوود نمونه اي از روشنفكراني بودند كه در شكل گيري ايدئولوژي مورد نياز پهلوي نقش داشتند.4
ايدئولوژي سياسي پهلوي مبتني بر چهار ويژگي باستان گرايي، ناسيوناليسم اقتدارطلب، سلطنت طلبي و تجددگرايي بود. پهلوي براي رهايي از بحران مشروعيت ناشي از عرفگرايي (سكولاريسم) چاره را در پيوند ناسيوناليسم با ايران باستان مي ديد. باستانگرايي در واقع ايدئولوژي جايگزين مذهب شيعه بود كه در پايايي سلسله صفويه و قاجاريه نقش داشت. بدين سان بود كه ايجاد تحول در هويت تاريخي ملت ايران بر اساس تصوير بازسازي شده اي از گذشته دور و معاصر، بخشي از روند ملت سازي و ايدئولوژي پردازي حكومت پهلوي شد. در اين تصوير بازسازي شده تاريخي، اولويت نخست با توجيه ايدئولوژيك «صورت تاريخي» سلطنت پهلوي بود. بدين مفهوم كه ظهور شخص رضاشاه و سلطنت پهلوي را در پهنه حاكميت ايران، نبايد اتفاقي، عادي يا احياناً آلوده به دست هاي مداخله جوي بيگانگان دانست! بر اين اساس، رضاخان مظهر يك حركت درونزاي ملي بود! همچنين مظهر اراده قاهره ماوراءالطبيعي كه هر از چند گاهي در سخت ترين شرايط تاريخ پرفراز و نشيب ايران تجلي كرده، آن را از شكننده ترين لحظات يأس و انحطاط و فروپاشيدگي به نقطه اوج اميد و اقتدار و همبستگي رسانيده است! اگر در گذشته دور، پيل تنان و سلحشوراني چون كوروش، داريوش يا اردشير بابكان براي نجات ملي ايران نقش داشتند امروز اين قرعه نيك اقبالي و صدارت به نام سربازي فداكار خورده است!
اصولاً برگزيدن نام «پهلوي» كه يادآور شكوه ايران باستان بود براي شخصي كه نسب اشرافي نداشت با همين انگيزه بود. فروغي، به عنوان نخستين رئيس الوزراي خاندان پهلوي، در چهارم ارديبهشت 1305 مراسم تاجگذاري رضاشاه را به صورتي باشكوه برگزار كرد و در پي نطقي به ترسيم ايدئولوژي شاهنشاهي بر اساس باستانگرايي پرداخت. در اين نطق، او رضاخان را پادشاهي پاكزاد، ايران نژاد، وارث تاج و تخت كيان و احياگر شاهنشاهي باستان و ناجي ايران خواند.5
وانمود مي شد كه او قرار است گذشته با عظمت ايران باستان را در سايه ارزش هاي نوين غربي احيا كند. از اين جهت پيوندي هم بين ايران نو (مدرن) با ايران باستان ايجاد مي شد. در ايدئولوژي پهلوي از نظر سير تحولات، آغاز ورود اسلام به ايران مترادف با پايان عصر عظمت و اقتدار افسانه اي قوم ايران و شروع دوره هاي فترت، ناامني و از هم گسيختگي پنداشته مي شد. به علاوه تلقي قالب متجددان اين بود كه با دست اندازي اعراب باديه نشين بر فرهنگ و تمدن كهن ايران، چنان خمودگي و ايستايي فكري اي بر اين سرزمين مسلط شد كه براي قرنهاي متمادي از انديشه مدنيت و پيشرفت مادي و معنوي باز ماند. اين عقب ماندگي تاريخي، در تجويزهاي حكومت پهلوي، تنها در سايه حكومت شتابنده به سوي مدرنيسم غربي قابل جبران بود، و اين حركتي است كه با تاريخ شاهنشاهي عصر پهلوي آغاز مي شود. با توجه به تبليغات ايدئولوژيك مطبوعات اين دوره، آشكارا مي توان لزوم الگوپذيري «ايران نو» را از سازمان اجتماعي «ايران كهن» دريافت كرد، كه نمونه آن تبليغ جشنهاي باستاني ايران (نوروز، مهرگان و سده) به عنوان آيين هاي بسيار قديمي نژاد ايراني و آريايي، تشويق به ورزشهاي ديرينه ايراني (اسبدواني و چوگان)، توصيف سلوك اخلاقي ايرانيان باستان و مهمتر از همه توجه به آيين ديني آنان، يعني آيين زرتشت به مثابه دين باستاني برتر است. گاه به رضاشاه پهلوي منجي زرتشتيان خطاب مي شد؛ پهلواني كه خداوند يگانه، اهورامزدا و حافظ سرزمين زرتشت او را برانگيخت تا اين مرز و بوم را از نيستي نجات دهد. البته در عين اين گونه تمجيدها از دين زرتشت كه در ادبيات دولتي فراوان به چشم مي خورد، ايدئولوگهاي رژيم، بيش از كاركرد قومي و انسجام ملي، ارزش چنداني براي آن قائل نبودند، چون تاخت و تاز و نفوذ بيش از حد متوليان همين آيين ، يعني موبدان را عامل تضعيف و سقوط امپراتوري ساساني تلقي مي كردند و در جاي خود، گرفتن پند از اين واقعه تلخ تاريخ را براي ايران نو محفوظ مي داشتند، كه خود كنايه اي به روحانيت شيعه عصر پهلوي بود.6
ايدئولوژي حكومت پهلوي دوم در امتداد ايدئولوژي پهلوي اول شكل مي گيرد. با اين تفاوت كه در دوره پهلوي دوم ارزش هاي ليبرال دمكراسي به تدريج در جامعه نفوذ مي كند و بر اين اساس شاه تلاش مي كند با بهره برداري شكلي از مفاهيمي چون آزادي، حكومت مردم، تساوي حقوق زن و مرد و... ايده هاي محافظه كارانه خود را مشروعيت بخشد. شاه برخلاف پدر در تثبيت اصل محافظه كاري، محدوديتي براي اقتباس شكلي از مفاهيم و اصطلاحات قايل نبود و از هر مرام نو يا عامه پسند سنتي كه احتمال مي داد جاي پايي براي او در ميان طبقات اجتماعي درست مي كند، استقبال مي كرد. از همين رو برخلاف دوره پهلوي اول، استفاده از گزاره هاي ديني و سوسياليستي در متون ايدئولوژيك پهلوي دوم چشمگير بود و شاه حتي تلاش مي كرد در امور خلقي و ديانتي، يك تابوي مقدس و فراانساني از خود بسازد. علاوه براين، و بنا بر يك فلسفه تاريخ شبه ماركسيستي، جامعه ايران يك جامعه سنتي طبقاتي در حال گذار تلقي مي شد كه شأن تاريخي اصلاحات، يعني «انقلاب سفيد»، نجات ايران از قرنها ظلم و تبعيض در پي خواهد داشت. در اين ميان، شاه بنا بر ضرورت تاريخ، منجي ايران و مجري اصلاحات معرفي مي شد.
در روند مدرنيزاسيون رژيم پهلوي، هر ايده يا جريان مخالف در مواجهه با دستگاه سياسي قرار مي گرفت. در اين زمينه، شاه نظريه ناسيوناليسم مثبت را مطرح كرد و مرز دوست و دشمن را مشخص ساخت. شاه بر اساس مثبت انديشي هاي منفعلانه خود، چشم اندازي از آينده ترسيم مي كرد كه مبني بر ايجاد يك تمدن بزرگ و شبه مدرن آريايي بود. تمدن آريايي پهلوي در واقع اقتباس ناقص و ناگفته از تمدن آمريكايي بود كه همزمان، سلطه بلامنازع دربار و تبديل ايران به واحدي پيراموني به مركزيت تمدن غرب را دنبال مي كرد.7
ايدئولوژي پهلوي را در نظام آموزشي اين دوره نيز مي توان مشاهده كرد. از آموزش به عنوان يك زيرنظام حكومتي كه به طور گسترده اي موجب مشروعيت بخشيدن به نظام ميشود ياد ميشود و در اين شرايط آموزش نوعي ايدئولوژي تلقي مي گردد. سياستهاي پهلوي نشان مي دهد كه اين حكومت از نظام آموزشي به عنوان عاملي مهم براي مشروعيت بخشي به حاكميت خود و در جهت ايدئولوژي پردازي بهره برده است. آنان نظام آموزشي جديد را پايه ريزي كردند و نظام آموزشي سنتي كه در آن فرهنگ سياسي پس از اسلام بازتوليد مي شد را به يك سو نهادند. پهلوي دوم بر آن بود تا با توسعه آموزش به حكومت خود هويت و اعتبار بخشد، كمااينكه هنگام جشن هاي 2500 ساله پادشاهي ايران، ساخت 2500 مدرسه را وعده داد. محمدرضا پهلوي از آموزش به عنوان ابزاري براي «تأثيرات با تأخير» در فرايند دمكراسي ياد مي كرد. شاه در كتاب «مأموريت براي وطنم» عنوان كرد كه «دمكراسي واقعي در كشور» كه او خواهان آن است، تنها با آموزش ملت امكان دارد. اما اين نكته يك بحث حاشيه اي بود، چون حتي در پايان حكومت شاه بيش از نيمي از افراد كشور هنوز بي سواد بودند.
تحليل محتوايي كتابهاي درسي دبستاني در حكومت پهلوي درباره موضوعاتي كه حاوي پيام هاي عقيدتي - سياسي بودند نشان مي دهد 14 درصد مضامين به تبليغ مستقيم حكومت اختصاص داشت كه در آن نقش شاه در نوسازي كشور به عنوان مركز و كانون نوسازي و توسعه مورد تأكيد قرار داشت. در همه اين موارد تصاوير روشني از آينده كشور تحت مديريت شاهانه ترسيم مي شد. با وجود اين، پرداختن به سنتها و اسطوره هاي ايران باستان (ايران قبل از اسلام) از اولويت برخودار بود و 39 درصد را شامل مي شد، و در مقابل همواره سيزده قرن پس از اسلام در هاله اي از ابهام و عدم مشروعيت قرار داشت. رازي «شيميدان» و بوعلي سينا «فيلسوف ايراني» با عنوان دو شخصيت مسلمان ايراني در «قرون وسطا» معرفي مي شدند كه تأكيد اصلي بر ايراني بودن آنهاست. ايران پيش از اسلام بدون هيچ مصداق متعارضي به عنوان امپراتوري صلحجو مجسم مي شد كه در آن حكمراناني چون كسرا حضور داشتند كه از سوي يك روستايي مورد گوشزد قرار مي گيرند. مضامين وطن پرستانه نيز 23 درصد كل كتابها را تشكيل مي دادند. در اين مقوله مي توان به سفارش اهداي خون در راه وطن اشاره كرد. اين رفتار همانند رفتار آرش كمانگير توجيه مي شد كه زندگي خود را در راه ميهن فدا كرد و مرز ميان ايران و دشمن را تعيين كرد. مابقي مضامين را مي توان در ارزيابي نكات مثبت حكومت پهلوي گنجاند كه در نهايت يك تصوير را مي ساخت؛ تصوير يك حاكم مهربان.8
2- بررسي ويژگيهاي فكري و شخصيتي شاه
درباره ويژگيهاي شخصيتي و فكري محمدرضا پهلوي مطالب متفاوتي به نگارش درآمده است كه بايد به يك نكته توجه داشت. ويژگيهايي كه درباره او نوشته شده است برخي با مسائل شخصي و ژنتيكي وي مرتبط بوده و برخي هم به موقعيت اجتماعي و سياسي او به عنوان شاه ايران و هرم قدرتي كه در رأس آن قرار داشت، نظر داشته است. روانشناسي سياسي شاه، آن جايي كه فراتر از مسائل شخصي به ويژگيهاي برآمده از شرايط و موقعيت افراد در يك ساختار مي پردازد، در فرهنگ سياسي قابل توجه است.
محمدرضا شاه در كانون قدرت قرار داشت و پس از پدر نماد حكومت پهلوي محسوب مي شد. درباره خصايص وي نوشته اند كه هرگز حاضر نبود از كسي سخن بپذيرد. اگر زماني براي انجام كاري تحت فشار قرار مي گرفت خلاف آن را انجام مي داد و اعتقادش اين بود كه بيشتر از هر كس و هر مقامي مي داند، پس بهتر از هر شخص ديگري مي تواند تصميم بگيرد.9
ماروين زونيس مي نويسد، شاه از چهار طريق تحسين ديگران، جفت بودن با اشخاص ديگر، احساس حمايت الهي و پشتيباني جدي از جانب ايالات متحده پشتوانه رواني لازم را به دست مي آورد تا بتواند جنبه هاي منفعل و وابسته شخصيت خود را به ديگران فرافكني كند.10 از ديگر ويژگيهاي پهلوي، كناره گيري از مردم و بي خبري از مطالبات و خواسته هاي آنان بود. از دلايل اين ويژگي مي توان به القائات دولتهاي غربي كه منافع خود را در دوري شاه از مردم مي دانستند و نيز برداشتهاي خود شاه از شيوه مديريت درست دانست. او تصور مي كرد توجه به مردم از ابهت و عظمت مقام سلطنت خواهد كاست. آنتوني پارسونز آخرين سفير انگليس در عصر پهلوي مي نويسد، من از همان ابتداي ورود خود به تهران دريافتم كه شاه با كشيدن حصاري از شكوه و جلال به دور خود، كه از سنن پادشاهان ايران بوده است، به شدت منزوي است. زرق و برق دربار سلطنتي به صورت پرده حايل تماس مستقيم شاه با مردم را قطع كرده بود. اقدامات امنيتي عامل ديگري بود كه جدايي شاه از مردم را به گونه روزافزوني دامن ميزد. برخي سوءقصدهاي پيشين نيز موجب مي شد كه او نتواند نسبت به مردم كشورش احساس واقعي پيدا كند. گويي او هرگز مجاز نبود كه در خيابان با مردم خود درآميزد و حتي در مراسم و اجتماعات رسمي، پشت شيشه هاي ضدگلوله از مردم جدا مي شد و همواره با هواپيما و هليكوپتر سفر مي كرد. در چنين شرايطي تبليغات حكومت به گونه اي بود تا اين خلأ را با نمايش هاي تبليغاتي پر كند. از ديگر ويژگي هاي غفلت آور شاه، حس شديد تملق دوستي بود. او چنان به شنيدن خوشايندها شهرت يافته بود كه نه تنها اطرافيان داخلي، بلكه شخصيتهاي خارجي نيز در محافل خصوصي براي كسب منافع مادي از اين روش بهره مي بردند. فريدون هويدا سفير و نماينده دايمي شاه در سازمان ملل در اين باره مي نويسد، او مسائل مملكت را صرفاً از وراي يك دريچه محدود مي نگريست و يا از طريق سخنان درباريان متملق و چاپلوس با رويدادهاي كشور آشنا مي شد. به همين جهت بود كه در سال 1976 توانست با رضايت خاطر اعلام كند كه «فساد را در مملكت ريشه كن كرده است.»11
محمدرضا پهلوي كه در كتاب «پاسخ به تاريخ» به رفتارهاي آمريكا درباره حكومت خود در زمان انقلاب 57 با ديده ترديد مي نگرد، از نگاه افرادي چون مهدي بازرگان به ويژگي «توطئه انگاري» دچار بود. همانطور كه در مجموعه داستاني «دايي جان ناپلئون» كه از تلويزيون پخش شد اين خصيصه دستماية طنز قرار گرفته بود، از نگاه بازرگان شاه كشور نيز خود به اين ويژگي دچار بود؛ اما اين بار آمريكا بود كه جاي انگليس را در ذهن محمدرضا گرفته بود.12 شاه بيش از اندازه به دولتهاي غربي اهميت مي داد و از مرداد 1332 تسليم محض آمريكايي ها بود. حتي در سالهايي كه به ظاهر در اوج قدرت بود و خود سكان همه چيز را به دست داشت و هيچيك از رجال جرأت نداشتند به ظاهر رابطه اي با سفارتخانه ها داشته باشند، نظر سفيران آمريكا و گاهي انگليس برايش وحي منزل به شمار مي رفت. در جريان انقلاب هم كه روحيه خودباختگي بر او مسلط شد تنها نظر آمريكا و انگليس و سفيران آنها برايش مهم بود كه چه سرنوشتي برايش در نظر گرفته اند.13 در واقع ضعف دولتهاي ايران از زمان قاجار به اين سو و نفوذ و اقتدار انگليس در اين دوره كه با تجربه هاي متفاوتي همراه بود، موجب مي شد شاه درباره اين دولتها حساسيت ويژه اي داشته باشد. به ويژه آن كه برپايي حكومت پهلوي با مساعدت و همراهي آن كشورها صورت گرفته بود و اين موضوع احساس بيگانگي و انزوا را در شخص شاه بيشتر مي كرد. محمدرضا هر چه به سالهاي سلطنتش افزوده مي شد بيشتر به انزوا فرو مي رفت و از صحبت با ديگران و حتي خانواده اش دوري مي جست. در عوض به گفتگو با خارجي ها رغبت بيشتري نشان مي داد و همين امر سبب مي شد كه به تشريفات دربار افزوده تر شود و حالتي اسرارآميز بر آن سايه افكند.14
موضوع تغيير و تحول در روحيه شاه مطرح نبود. غرور وي بي حد و حصر بود. در ايدئولوژي شاهنشاهي گويي شاه قطب عالم امكان است و «عقل كل» به شمار مي آيد. تفرعن، خودمحوري و خود بزرگ بيني در وجود او تبلور داشت. اسدالله علم، وزير دربار و محرم اسرار شاه، درباره جلسه 27 بهمن 1349 مي نويسد: «شاه گفت ببين اوضاع چگونه خود به خود جور شد. مشكل نفت حل شد، باران در سراسر ايران باريد، رهبري ايران در سراسر خاورميانه مورد قبول سراسر دنياست. من بر اثر تجربه دريافته ام كه هر كس با من دربيفتد پايان غم انگيزي پيدا مي كند. ناصر كه ديگر وجود ندارد. جان و رابرت كندي هر دو كشته شدند، برادرشان ادوارد هم كه آبرويش رفته، خروشچف از كار بركنار شد. اين ليست پايان ندارد. همين فرجام در انتظار دشمنان داخلي من نيز هست؛ مصدق را ببين، همين طور قوام.» به هر طريق، در اثر افزايش خودمحوري و خودشيفتگي شاه كه برخي از آن با عنوان «نارسيسيسم» ياد مي كنند،15 عدم مسئوليت پذيري در سطوح پايين تر حكومت رشد مي يافت. اميرعباس هويدا در اين باره مي گويد: «كدام مسئوليت؟ مگر او مي گذارد كسي احساس مسئوليت هم بكند؟ همه تصميم ها را خودش شخصاً مي گيرد و من در دوره نخست وزيري اصلاً از آن چه كه در ارتش و ساواك مي گذشت روحم خبر نداشت.»16
شاه نمي توانست تحمل كند كسي بيش از او مورد توجه مردم قرار گيرد. به طور نمونه، محبوبيت مصدق شاه را به خشم مي آورد و به واكنشهايي تند عليه او وامي داشت كه نمونه آن را مي توان در كتاب «مأموريت براي وطنم» مشاهده كرد. اين احساس او را حتي نسبت به خانواده و همسر وي نيز گزارش كرده اند. در سال 1351 فرح طي نطقي كه از راديو تلويزيون پخش شد از چاپلوسان و متملقين انتقاد كرد و لزوم برقراري آزادي بيان را خاطرنشان ساخت. ولي بلافاصله شاه اميرعباس هويدا را احضار كرد و به او دستور داد: «فوراً به شهبانو بگو كه ديگر نبايد از اين حرفها بزند.» به گفته هويدا، «شاه چون خودش جرأت كاري را ندارد، موقعي كه مي بيند كسي ديگر توانسته است، همان كار را انجام دهد، ناراحت مي شود.» شاپور بختيار درباره اين ويژگي شاه معتقد است، او «نمي توانست بپذيرد كه كس ديگري هوش بيشتر، آراستگي بيشتر، قدرت بدني بيشتر، جذبه بيشتر يا ثروتي بيشتر از او داشته باشد. مي خواست خود از هر بابت برتر از همه باشد و در نتيجه در اطراف خود آدم هاي تنگ مايه و فاسد را گرد آورده بود.»17 شاه حتي به نزديك ترين و وفادارترين افراد نزديك به خود نيز اجازه نمي داد در جايگاهي قرار گيرند كه مقام او در معرض آسيب بيفتد. فردوست در خاطراتش مي نويسد، شاه از داشتن وليعهدي كه زودتر از موعد مقرر يعني بازنشستگي وي به بلوغ برسد وحشت داشت. از سوي ديگر وليعهد نيز چنان غربزده تربيت شد كه واكنش هاي عاطفي او نسبت به پدر آسيب ديد.18 فريدون هويدا كه مهمترين نقاط ضعف شاه و حكومت پهلوي را «توهمات عظمت گرايانه» و «اعتماد به نفس كاذب» شاه مي داند، مي نويسد «توهمات عظمت گرايانه شاه به قدري او را از حقايق دور ساخته بود كه حتي سازمان سيا نيز ضمن گزارش محرمانه اي در سال 1976 شاه را به عنوان مردي كه خطرات ناشي از عقده خود بزرگ بيني او را تهديد مي كند» توصيف كرده بود.19
به جز ويژگيهاي شخصيتي كه درباره محمدرضا پهلوي بيان شد، روش مهم ديگري كه مي تواند به شناسايي وي ياري رساند و از طريق آن بخشي از پازل فرهنگ سياسي هيأت حاكم زمان پهلوي را كامل كند، رجوع به كتاب هايي است كه با نام او انتشار يافته اند. از محمدرضا پهلوي چهار كتاب با نامهاي «مأموريت براي وطنم»، «انقلاب سفيد»، «به سوي تمدن بزرگ» و «پاسخ به تاريخ» منتشر شده است كه در ادامه به بخشي از مطالب اين كتابها ميپردازيم.
محمدرضا پهلوي در نخستين كتاب خود «مأموريت براي وطنم» كه در سال 1340 منتشر مي شود، همواره تلاش مي كند تمدن و فرهنگ ايران را با تمدن غرب مقايسه كند. وي مي نويسد، تمدن ايران با تمدن باختري بيش از تمدن چيني و يا همسايگان عرب قرابت و هم خويشي دارد. از اين منظر، ايران يكي از قديمي ترين سرزمين هاي نژاد آريايي است كه ريشه نژاد قسمت بزرگي از آمريكايي ها و ملل اروپايي شمرده مي شود. شاه با اشاره به شكوه و بزرگي ايران در تاريخ گذشته به پيشتازي ايرانيان در زمينه هاي مختلف مي پردازد. او مي نويسد: ما از لحاظ نژاد از اعراب كه نژاد سامي هستند به كلي جدا هستيم و اين نكته در زبان فارسي نيز صادق است. زيرا زبان ما از خانواده زبان هاي هند و اروپايي است كه ريشه در زبان هاي انگليسي، فرانسوي، آلماني و ساير السنه مهم ملل باختري دارد. ايران سهم بزرگي در تمدن خاورميانه داشته و ثروت سرشاري از ذوق و هنر و ادب و فلسفه به جهان غرب موهبت كرده است؛ و به همان گونه كه ملت آمريكا به وسيله برنامه اصل چهار ترومن (در اواخر دهه 1330) كمكهاي فني به كشورهاي ديگر مي كند ايران هم از آغاز تاريخ صادر كننده فرهنگ و هنر به جهان بشريت بوده است.20 او مي نويسد، اكنون هم كه اكثريت ايرانيان شيعه هستند، سعي مي كنند اختلاف فرق اسلامي را مورد اهميت قرار ندهند و خود را عضو جامعه اسلامي بدانند. وي ادامه مي دهد، اساس شاهنشاهي ايران كه به دست كوروش كبير پي ريزي شد تنها بر پايه جهان گشايي نهاده نشده بود، بلكه بر عدالت بين المللي و مدارا مستقر بود. حقوق تمام ملل تابعه محفوظ و قوانين و آداب و رسوم آنها مورد احترام بود. در حقيقت كيفيت نخستين امپراتوري ايران تقريباً مانند سازمان ملل متحد بود كه امروز پس از 2500 سال به طور مجدد در جهان به وجود آمده است.21
محمدرضا پهلوي يكي از وجوه شباهت ايران و آمريكا را در اين مي داند كه قرن هاست ايران از اختلاف طبقاتي و نژادي چنان كه در بعضي از كشورها رايج بوده، آزاد است. گرچه افرادي در كشور از امتيازات زياد و عده ديگري فاقد آن بوده اند، اما همانطور كه در آمريكا نيز ديده ميشود افراد شايسته مي توانند از طبقات پايين اجتماع به مقامات عالي دست يابند. وي پدرش را نمونه بارز اين موارد معرفي مي كند.22
محمدرضا كه خود را «شاه» معرفي مي كند و پادشاهان قاجار را «سلطان» مي نامد، ضمن آن كه تلاش ميكند تفاوت ماهوي دو حكومت «قاجار» و «پهلوي» را نشان دهد. مهمترين نقد به حكومت قاجار را آن مي داند كه «اين سلاطين به روحانيون اجازه دخالت و نفوذ بي اندازه در امور كشوري دادند ولي در مقابل راهزنان و عشاير اظهار ضعف مي كردند و چند تن از آخرين پادشاهان اين سلسله در اثر نداشتن نقشه و هدف سياسي و اسراف و تبذير و مخصوصاً علاقه به سفرهاي خارج از ايران كه هزينه گزاف داشت كشور را به افلاس كشانيدند و براي تأمين هزينه هاي مسرفانه خود ناچار به استقراض از اجانب گشته و خود را جيره خوار و مديون آنها ساخته بودند.»23
او ضمن آن كه پدر خويش را منجي ايران در اوايل قرن 14 معرفي مي كند از برخي اقدامات عمراني وي نام مي برد و مي نويسد او گرچه از روش دمكراسي و پارلماني بهره نبرد، زيرا دمكراسي حقيقي با مردم بي سواد ممكن نبود، اما با «توسعه دستگاه فرهنگي» زمينه را براي دمكراسي هموار ساخت. او همچنين سعي مي كند ضمن آن كه رضاخان را مهربان و مذهبي معرفي كند خود را نيز داراي «تجربه ديني» و راه يافته به «دايره عوالم روحاني خاص» بداند. وي در اين باره به برخي تجربياتي اشاره مي كند كه تأمل برانگيز است. رؤيت حضرت علي(ع)، ياري حضرت ابوالفضل و ديدار با حضرت حجت(ع) نمونه اي از آنهاست. او مي گويد: «از اوان كودكي دانسته ام كه دست تقدير مرا به سرپرستي يك كشور باستاني و داراي تمدن كه مورد ستايش من است خواهد گماشت و بايد در بهبود وضع مردم كشور و مخصوصاً طبقه معمولي كوشش كنم. احساس مي كنم كه ايمان واقعي من به خداوند مرا در انجام اين منظور مقدس كمك خواهد نمود و آن قدر خودبين نيستم كه تصور كنم هر پيشرفتي كه در اين راه نصيب مي گردد جز به ياري خداوند يگانه ميسر تواند بود.»24
به عبارت ديگر، مطالب فوق ضمن آن كه حضور مؤلفه هايي از «ريا»، «شعار دادن» و «تعارفات مذهبي» را در فرهنگ سياسي هيأت حاكم پهلوي نشان مي دهد؛ بيانگر آن است كه سلطنت و دربار، در پي تحولات گذشته به اين نتيجه رسيده است كه مذهب زدايي نبايد به صورت خشونت آميز، عيان و حساسيت برانگيز صورت گيرد.
محمدرضا پهلوي با پيش كشيدن مفهوم «ناسيوناليسم مثبت» تفسيري از آن ارائه مي دهد كه در تقابل با انديشه هاي چپگرايانه و كمونيستي قرار دارد، و از سوي ديگر بهانه اي براي سياستهاي غربگرايانه حكومت پهلوي و توجيهي براي سياست هاي استعماري آمريكا در ايران مي شود. او مي نويسد، براي ما ايرانيان ناسيوناليسم مثبت مفهوم گوشه گيري و جدايي ندارد، بلكه معناي آن اين است كه بدون توجه به اميال و سياست هاي كشورهاي ديگر هر قراردادي كه به نفع كشور باشد منعقد سازيم و از تهديد كساني كه مي خواهند براي ما رفيق انتخاب كنند نهراسيم. كشور آمريكا برخلاف امپراتوري هاي سابق هيچگاه در انديشه تصرف كشور و تسلط بر ملت ما نبوده است و اگر برخلاف اين عملي از آنها ناشي شود هرگز تحمل نخواهيم كرد. بنا بر تجربياتي كه به دست آورده ايم كشورهاي توسعه نيافته جهان بايد از خطر جديد امپرياليستي كمونيسم هراسان و برحذر باشند. زيرا اين امپرياليسم جديد تحت لواي تزوير خود را پشتيبان و حامي ناسيوناليسم حقيقي كشورهايي كه در شرف ترقي و تعالي هستند وانمود مي كند. در دوره زمامداري مصدق ضعف سياست خارجي منفي موجب شد در كشور ما نفوذ بيگانگان و تحريكاتي كه از آن سوي مرزها هدايت مي شد توسعه يابد. بدين جهت به تدريج به سياست جديدي گرويدم كه مظهر حيات و روح زنده كشور باشد كه آن را «سياست مثبت» ناميدم. ما بايد فنون و علوم باختري را با تمدن خود و تمدن خويش را با علوم و فنون فرهنگي همآهنگ و سازگار كنيم و بدين كيفيت كاري بديع و تازه انجام دهيم و روزي را مي بينم كه ملت ايران با سوابق ممتد علمي خود و به همت هزاران نفر مرد و زن دانشگاه ديده در امتزاج وتلفيق تمدن شرق و غرب و مآثر كهن و نوين بتواند مقام رهبري را در جهان احراز كند.25 وقتي تمدن و هنر جديد را از روي كمال هوشياري اقتباس و آن چه براي ما ضرورت است انتخاب كنيم به هدف نهايي خود كه دمكراسي حقيقي و سعادت عمومي است نزديكتر مي شويم.
محمدرضا پهلوي با بيان جمله آخر در حقيقت در پي آن است كه ضمن معرفي خود به عنوان شخصيتي دمكرات، به نقد جريان حزب توده و چپگرا بپردازد و ادعاي آزاديخواهي و دمكرات منشي آنان را مورد پرسش قرار دهد. لذا مي نويسد، كساني هستند كه مفهوم دمكراسي را تحريف كرده و آن را به «ديكتاتوري پرولتاريا» تفسير و توجيه مي كنند. ديكتاتوريهاي كمونيست از نظر علاقه اي كه به انتخابات دارند به فاشيست ها شبيه هستند و اميد آنها اين است كه به مزدوران عادي (احتمالاً كارگران) تلقين كنند كه در اداره امور كشور سهيم هستند و سنخشان تأثيري دارد. در صورتي كه تنها به يك حزب سياسي اجازه وجود مي دهند و هر كس بخواهد حزب ديگري تأسيس كند يا برخلاف حزبي كه بر سر كار است سخني بگويد به احتمال قريب به يقين دچار تصفيه و اضمحلال خواهد شد. محمدرضا پهلوي پس از اين بيانات تلاش ميكند تفسيري از دمكراسي ارائه دهد كه با پادشاهي و فرهنگ ايران باستان سازگار باشد. به اعتقاد او در كشور ايران دمكراسي بدون ريشه و پايه نيست و نقشه اي كه اينك براي توسعه و اصول دمكراسي وجود دارد با روح مردم ايران سازگار است. در فرهنگ دمكراسي ايران باستان وقتي كوروش كبير كشوري را فتح مي كرد مردمي را كه به جنگ وي اقدام كرده بودند مي بخشيد و با آنها به مهرباني رفتار مي كرد و سمت هاي پيشين آنها را به خود آنها وامي گذاشت و حتي اغلب مديران كارآزموده خود را از ميان دشمنان سابق خويش برمي گزيد. كوروش كبير خصايصي از خود بروز داده است كه اساس و مبناي دمكراسي نوين محسوب مي شود. در ايران روح دمكراسي به كيفيت بدوي آن هميشه وجود داشته است و هر چند توضيح اين روحيه آسان نيست اما در وجود آن نمي توان ترديدي داشت. زيرا ما ايرانيان به استقلال فردي علاقه منديم و استقلال فردي ديگران را نيز محترم مي شماريم.
نكته قابل توجه اينجاست كه وي حكومت خود و پدرش را به دليل پيگيري سياستهاي دين زدايانه و مقابله با روحانيت از عوامل گسترش دمكراسي در ايران مي داند. او مي نويسد، «هنگامي كه پدرم رياست هيأت وزيران را داشت و پس از آن كه سلطنت سلسله پهلوي را تأسيس كرد قدرت مجلس را ضعيف كرد ولي از طرف ديگر در استقرار مباني دمكراسي در ايران سهمي بزرگ داشت. وي نخستين كسي است كه مطابق با اوضاع عصر جديد دولت و مذهب را از يكديگر تفكيك كرد. او مطابق قانون اساسي مشروطه قدرت قضايي را از روحانيان گرفت و به دست دولت سپرد. همچنين در زمان پدرم قسمت عمده مداخلات مقامات روحاني در آموزش و تعليم مردم قطع شد و وظيفه تعليم و تربيت بر عهده دولت قرار گرفت. وي روحانيان محافظه كار سابق را وادار ساخت كه از مخالفت خود با آزادي زنان (اشاره به كشف حجاب) دست بردارند و روحانيان را مجبور كرد كه همّ خود را منحصراً به امور مذهبي كه مفهوم واقعي وظيفه روحاني است مصروف كنند.» محمدرضا پهلوي مي نويسد، «در نظر من دمكراسي نوين به طرزي كه مورد نياز كشور ماست شامل سه قسمت مي شود: دمكراسي سياسي - اداري، دمكراسي اقتصادي و دمكراسي اجتماعي. وي در تشريح دمكراسي سياسي به توضيح قانون اساسي مشروطه و اصلاح شده پس از آن مي پردازد كه آن را برگرفته از قوانين بلژيك و فرانسه مي داند. او سعي مي كند اداره كشور را در قالب نهادهاي بوروكراتيك، دمكراتيك نشان دهد. گذشته از كيفيت ادعاي پهلوي درباره دمكراسي، نكته مهم اين است كه وي «دمكراسي» را در جامعه به عنوان يك ارزش و نياز حس كرده و در پي پاسخگويي به اين مطالبه عمومي بوده است. هر چند كه شيوه استبدادي اعمال قدرت در حكومت پهلوي فاصله فراواني با ادعاهاي مطرح شده داشت. او همچنين مدعي مي شود در كشوري كه سنن ملي در طرز زندگاني و سنخ فكر مردم تأثير عميق دارد فكري از اين سخيف تر نيست كه تصور شود ممكن است احزاب سياسي ما يك باره از ميان مردم و به دست مردم به وجود آيند و به رشد و نمو و كمال برسند. من چون شاه كشور مشروطه هستم دليلي نمي بينم كه مشوق تشكيل احزاب نباشم و مانند ديكتاتورها تنها از يك حزب دست نشانده خود پشتيباني كنم و چون مظهر وحدت ملي كشور خويش هستم مي توانم بدون اين كه خود را منحصراً به يك حزب يا فرقه اي ارتباط دهم دو يا چند حزب را تشويق كنم كه در كشور به فعاليت هاي حزبي بپردازند. به عبارت ديگر، شاه گويي تلاش مي كند دامن كبريايي خود را از گرد و غبار معركه سياست بيرون بكشد و در فراتر از دايره بازيگران سياسي و از موضعي نابرابر، برتر و غيرپاسخگو، يعني همان چيزي كه براي حكومت هاي استبدادي تعريف مي شود، شاهد آن باشد كه تمام بازيگران در برابر او پذيرش تعبدي دارند و همگي تنها با هم رقابت دارند و اوست كه در فراز همه امور و قوانين بر سياستمداران اعمال قدرت مي كند. او دمكراسي را در صورتي خوب مي داند كه قواعد آن بر ديگران مسلط باشد اما تحت سيطره و نفوذ شاه باشد. يعني تعريفي بي خاصيت از دمكراسي كه تفاوت آن با استبداد معلوم نمي شود و تنها در حوزه بازي با الفاظ باقي مي ماند. بر اين اساس، او ايرادي نمي بيند كه خود را مشوق تشكيل و فعاليت احزاب سياسي بداند. با اين شرط كه آنان خط قرمز سلطنت را رعايت كنند و مانند حزب توده به مخالفت با شاه برنخيزند كه در اين صورت به دست نشاندگي كشورهاي ديگر، يعني شوروي، متهم مي شوند. در چنين شرايطي است كه او خود را طرفدار احزاب مي داند و مي نويسد من با علاقه وافري، از فكر تشكيل دو حزب و اكثريت و اقليت پشتيباني كرده و آن فكر را به مرحله عمل درآوردم. اكنون بهترين طريق ايجاد احزاب سياسي در ايران كه هدفي جز تعالي و ترقي كشور نداشته باشند آن است كه مردم در نقاط كوچكتر براي خدمات عمومي تربيت شوند و در اين خدمت پيشقدم شوند. وي براي آن كه مديريت خود در اين زمينه را موفق نشان دهد مي نويسد، اينك در ايران احزاب بزرگ ما به توسعه تشكيلات خود پرداخته و گذشته از جنبه ملي و عمومي خود در استانها، قراء و قصبات به تشكيل حوزه ها اقدام كرده اند و مايه مباهات است كه بگويم ايمان حزبي به معني واقعي آن به تدريج در تمام كشور ما به وجود آمده و افرادي از زن و مرد با مشوق و علاقه اي كه ويژه پيشقدمان است به فعاليتهاي خبري كه از مظاهر دمكراسي است همت گماشته اند.26
محمدرضا پهلوي اصلاحات اداري، بازنشستگي و واگذاري امور به استانها و شهرستانها را - كه البته در عمل رخ نداد - از جمله اقدامات در راستاي دمكراسي اداري معرفي مي كند. وي همچنين از تصويب دو قانون «از كجا آوردي» و «منع مداخله كليه حقوق بگيران دولت و متصديان كارخانه ها و نمايندگان مجلس در معاملات و مقاطعه كاري در امور دولتي» در جهت اقدام براي دمكراسي اداري نام مي برد. محمدرضا پهلوي در بيان دمكراسي اقتصادي به ضرورت توسعه اقتصادي و اقدامات حكومت پهلوي در اين باره مي پردازد. او مي نويسد، توفيق دمكراسي اقتصادي در كشور ايران منوط به وجود افرادي است كه به طور مستقل از حكومت به امور صنعتي و بازرگاني بپردازند. ما ميل نداريم كه در ايران مانند كشورهاي كمونيستي ميليونها نفر از دهقانان به طور دستوري و تحت الامر زندگي كنند و حق نداشته باشند كه حيات خصوصي و خانوادگي آنها نيز به خودشان متعلق باشد. او در بيان دمكراسي اجتماعي مبارزه با بي سوادي را مهم اعلام مي كند و عدالت اجتماعي را با دمكراسي اجتماعي در پيوند مي داند. وي همچنين دستيابي به دمكراسي را شدني مي داند اما نبايد از نظر دور بداريم كه وصول به دمكراسي سياسي و اقتصادي و اجتماعي نيازمند زمان و تربيت و تعليم عقلي و منطقي مردم و خواستههاي افراد است و اين كار محتاج توجه به ارزش اخلاقي و حس وفاداري و اجتماعات است و از آنها مهمتر آن است كه افراد كشور به همكاري و معاضدت با يكديگر بيش از پيش معتقد و آشنا باشند. اگر ميل شديد به اصلاح و ترقي را با صبر و حوصله توأم داشته باشيم بدون شك مساعي ما نتيجه هاي رضايت بخش خواهد داشت.27
اما نكته اساسي مطالب محمدرضا پهلوي آنجاست كه مي نويسد: «تدوين كنندگان قانون اساسي ايران از روي كمال خرد و دورانديشي شاه را از هرگونه مسئوليتي مبرا شناخته اند و منظور آنها اين بوده است كه شاه مافوق آن است كه به همان مفهومي كه وزيران او در برابر مجلس مسئوليت دارند مسئول باشد... اگر تاكنون احساس كرده بودم كه سلطنت ايران از نظر طول دوران از انتفاع افتاده است با خرسندي از آن مقام استعفا مي دادم و خودم نيز براي برانداختن آن مساعدت مي كردم. ولي وقتي منطق مانند روشنايي بامدادي حاكم مي شود مي بينم اين دستگاه شاهنشاهي به كشور ايران خوب خدمت كرده است و همانطور كه در دوران عظمت نخستين براي مردم اين كشور سودمند بوده است امروز يعني در عصر اتم نيز اين فايده و ثمربخشي باقي و پابرجاست... در ايران هميشه اختلافات نژادي و مذهبي و سياسي و اقتصادي وجود داشته است ولي در پرتو مقام سلطنت همه اين اختلافات به يك نوع كمال و وحدتي كه شخص شاه مظهر آن است مبدل گشته است... اينك ميگويم كه در تاريخ كشور ايران من اولين شاهنشاهي هستم كه از قدرت قانوني خود به حد كمال استفاده كرده ام.»28
گذشته از تعارضات آشكاري كه در مطالب بالا به چشم مي خورد، محمدرضا شاه حتي به اين موضوع توجه نداشت كه سياست گذاري حكومت پهلوي با تمام وسواس و نظارتي كه در آن وجود داشت در برخي امور در جهت تضعيف فرهنگ سياسي «سلطنت» حركت مي كند. به طور نمونه در دهه چهل و پنجاه رشته هاي علوم انساني در دانشگاه هاي كشور رشد مييابد و تعداد دانشجويان آن چند برابر مي شود. تأسيس دانشگاه ملي ايران در سال تحصيلي 40-1339 و تشكيل مؤسسه عالي سياسي و امور حزبي در سال 1350 كه در سال 1354 به دانشكده علوم سياسي و اجتماعي تغيير نام مي دهد، نمونه اي از اين نهادها در كنار دانشگاه تهران هستند. حضور نهادهاي علوم انساني و تربيت چندين هزار دانشجو آن هم با متون درسي غربي نمي توانست با فرهنگ سياسي سلطنتي سازگار باشد. گرچه به سبب نظارت مستقيم و غيرمستقيم حكومت بر مراكز آموزشي نوعي محافظه كاري در اين مراكز حاكم بود اما نمي توان نقش آشنايي دانشجويان با افكار انديشمندان غربي را ناديده گرفت و بايد در لايه هاي دروني تر اين محيط محافظه كار جريان ديگري را به تصوير كشيد كه با تصاوير رسمي تناسب نداشت.29
به هر طريق، محمدرضا پهلوي در دو كتاب بعدي خود: «انقلاب سفيد» و «به سوي تمدن بزرگ» نيز همان مطالب را به صورت ديگري تكرار مي كند. او در كتاب «به سوي تمدن بزرگ» مي نويسد، «درك مفهوم واقعي كلمه شاهنشاهي... با ضوابط و تعريفهاي عادي تاريخ قابل توصيف نيست... عادتاً آن را «امپراتوري» ترجمه مي كنند، ولي مفهوم غربي امپراتوري تنها يك مفهوم سياسي و جغرافيايي است. در حالي كه از ديدگاه ايراني كلمه شاهنشاهي بيش از جنبه مادي آن، جنبه معنوي، فلسفي، آرماني و تا حدود زيادي عاطفي دارد... در فرهنگ ايراني، شاهنشاهي ايران يعني واحد جغرافيايي و سياسي ايران به اضافه هويت خاص ملي و همه آن ارزشهاي تغييرناپذيري كه هويت ملي را به وجود آورده اند.»30 در نتيجه چون رژيم سلطنت، اساس هويت ملي ايران را تشكيل مي دهد «هيچ تحول و تغيير ريشه داري در اين كشور امكان پذير نيست، مگر آن كه در قالب كلي اين نظام شاهنشاهي و منطبق با اصول بنيادين آن باشد.» از اين ديدگاه، نظام شاهنشاهي يك اصل ابدي و دايمي است كه حافظ اركان مليت و ركن ذاتي هويت ملي است. مليت، هويت خود را از نظام شاهنشاهي مي گيرد و نظام شاهنشاهي، روح و جوهر وجود و قدرت و حاكميت و وحدت ملي است. نظام شاهنشاهي، مظهر جريان مافوق عادي و زوال ناپذيري است كه در طول تاريخ، حافظ ملت ايران بوده و در بزنگاههاي پرفراز و نشيب اجتماعي، آن را از خطر فنا و نيستي نجات داده است. در مقابل، ملت نيز براي رشد، بالندگي و تداوم حيات چاره اي جز اتكا به اين نيروي معنوي ندارد و انديشه پيشرفت، ترقي، بقا و جاودانگي خود را بايد در اين نظام جست و جو كند.31
او به ايده وحدت شاه و ملت به قدري اعتماد داشت كه متناسب با گفتمان شبه ماركسيستي، كه در آغاز دهه چهل رايج بود، تفسيري ويژه از آن ارائه كرد؛ تفسيري كه نتيجهاش همان «انقلاب سفيد» بود. انقلاب سفيد طرح جامع اصلاحات اقتصادي - اجتماعي شاه، برگرفته از يك الگوي توسعه آمريكايي شبه ماركسيستي بود كه از سال 41 با اصول اعلامي اصلاحات ششگانه اصلاحات ارضي، ملي كردن جنگلها، فروش سهام كارخانجات دولتي، سهيم كردن كارگران در منافع كارگاه هاي توليدي، اصلاح قانون انتخابات و ايجاد سپاه دانش آغاز شد و بعدها با افزايش اين اصول به زيربناي سازمان اجتماعي مطلوب و آرماني پهلوي بدل شد. نيروي محركه انقلاب سفيد، اصلاحات ارضي و توجيه تاريخي ايدئولوژيك آن، پيشامدرن و فئوداليته بودن جامعه سنتي ايران، فرض مي شد. در فلسفه تاريخ انقلاب سفيد، جامعه ايران جامعه اي سنتي و در حال گذار تلقي مي شد. جامعه اي كه قرنهاست دچار اختلافات طبقاتي و مناسبات فئودالي است. اما همين جامعه سنتي در مرحلهاي از تكامل تاريخي خود به «ضرورت تاريخ» و «الزامات اجتماعي» و اراده يك نفر، يعني شخص شاهنشاه دچار جهشي رو به جلو و انقلابي ترقي خواهانه ميشود. انقلابي كه قرار است «در يك زمان و با يك جهش به تمام تناقضات اجتماعي و همه عواملي كه باعث بي عدالتي، ظلم و استثمار مي شود و همچنين تمام جنبه هاي ارتجاعي كه مايه جلوگيري از پيشرفت و عقب افتادگي است، خاتمه دهد.»32 بدين ترتيب فصل تازهاي در تاريخ ملي ايرانيان آغاز مي شود؛ تاريخي نو كه بايد آن را «مبدأ تاريخ جديد ايران» شمرد.33 در تفسير از اين تاريخ جديد، ناسيوناليسم تاريخي ايرانيان به طور مجدد احيا مي شود، دمكراسي بدوي اعصار كهن و مشروط جاني تازه مي گيرد و ايران مقتضيات جامعه اي مدرن و صنعتي را دارا مي شود. بر اين اساس، فلسفه تاريخ انقلاب سفيد هر چند با گفتماني ماركسيستي آغاز مي شود اما پاياني برون سوسياليستي و شبه كاپيتاليستي مي يابد.34
3- بررسي ساختار سياسي و تأثيرات آن بر فرهنگ سياسي
متناسب با اين كه چه دريافتي از ساختار سياسي داشته باشيم، برداشت از فرهنگ سياسي نيز متفاوت خواهد بود. به طور نمونه افرادي كه در پژوهش ساختارهاي سياسي، جامعه ايران را بيشتر از منظر يك جامعه «استعمار شده» و «جهان سومي» مي نگرند بيان و تبيين متفاوتي از فرهنگ سياسي دارند تا افرادي كه بر اساس ساختارهاي استبدادي و سلطنتي به آن نظر مي كنند.
رهيافت «امپرياليسم / جهان سوم» گرچه مي پذيرد استعمار به شيوه قرن نوزده و اوايل قرن بيست به پايان رسيده است، اما آثار آن را همچنان پابرجا مي داند. نخستين ميراث استعماري، تغيير ساختار اقتصادي كشورهاي مستعمره بود. آنها به توليدكنندگان مواد خام تبديل شدند و خودكفايي اقتصادي را از دست دادند. بازار جديد و كار ارزان هم از ديگر ويژگيها بود. دومين ميراث استعماري، تخليه منابع طبيعي، انساني و سرمايه اي اين كشورها و انتقال آن به كشورهاي استعمارگر بود. سومين ميراث استعماري، تغيير ساختار اجتماعي به واسطه تغيير ساختار اقتصادي بود. بر اين اساس اقشار و طبقات جديدي ظهور كردند و برخي از اقشار و طبقات پيشين ضعيف شدند. طبقاتي پيدا شدند كه با سازوكارهاي حاكميت استعماري مربوط مي شوند. آخرين ميراث مهم استعمار در كشورهاي جهان سوم، تغييراتي است كه در فرهنگ و روانشناسي اجتماعي كشورهاي مزبور اتفاق افتاده و بر جاي مانده است كه اين نيز خود متأثر از عوامل و آثار پيشين است. در اينجا منظور تغييرات فرهنگي كه به طور طبيعي رخ مي دهد مانند شهرنشيني كه در اثر تغيير محيط پديدار مي شوند، نيست. منظور آن ويژگي هايي است كه يك قوم يا ملت تحت سلطه، در اثر تداوم قدرتهاي بيگانه بر حيات اجتماعي، اقتصادي و سياسي خود پيدا مي كند؛ خصايصي نظير خودكم بيني قومي و فرهنگي و تلاش براي تقليد از بيگانگان، توطئه نگري، سلب مسئوليت از خود و انداختن همه تقصيرها به گردن بيگانگان، بدبيني و كينه توزي.35 به عبارت ديگر، وجود نظام امپرياليستي در حوزه بين الملل و تأثيرات آن بر جوامعي مانند ايران به طرق مختلف به بحران هويت و بحران مشروعيت سياسي منجر مي شود. جامعه از ضعف حكومت در برابر امتيازهايي كه به بيگانگان مي دهد ناراضي مي شود و حاكمان هم چون قدرت دولتهاي استعماري را از قدرت جامعه خود بيشتر مي دانند بيش از گذشته به دولتهاي استعماري وابسته مي شوند؛ چنان كه برخي از آثار آن را در احوالات محمدرضا پهلوي مشاهده كرديم. حكومت به جاي پيگيري مطالبات جامعه و احترام به ارزشها و ايستارهاي آن براي حفظ قدرت خود به رضايت دولتهايي كه آنان را قدرتمند و صاحب نفوذ مي داند مي انديشد. از سوي ديگر، حكومت تلاش ميكند فرهنگ و ارزشهاي آن جوامع را به جامعه خود نيز منتقل كند تا همانطور كه آنان را «پيشرفته» مي داند، كشور خود را نيز به آن سو بكشاند. در چنين شرايطي استبداد و استفاده از قوه قهريه افزايش مي يابد؛ چنان كه در دوران پهلوي نمايان شد. در ساختارهاي امپرياليستي، حاكمان كشورهاي در حال توسعه و استعمار شده براي بقاي خود با يك مسئله پارادوكسيكال مواجهند. مسئله اين است كه مطالبات جوامع آن حكومتها با مطالبات دولت هاي استعماري هم خواني و مطابقت ندارد. در نتيجه آنان بايد يكي از آن دو را برگزينند. در چنين شرايطي اگر حكومتي همانند پهلوي بقاي خود را در كسب رضايت دولتهاي صاحب قدرت ببيند به تدريج به سمتي پيش مي رود كه شكاف ميان جامعه و حكومت بيشتر مي شود. با اين وضعيت دولتهاي وابسته براي سرپوش گذاشتن به شكاف ميان جامعه و حكومت به ايدئولوژيپردازي گسترده دست مي زنند؛ ايدئولوژياي كه جامعه به همان دليل ياد شده آن را پس مي زند. وقتي شكاف جامعه و حكومت بيشتر شود، ايدئولوژي پردازي حاكمان و روشنفكران وابسته به هيأت حاكم نيز به مذاق جامعه خوش نخواهد آمد و حكومت نمي تواند به «هژموني ايدئولوژيك» خوشبين باشد. در نتيجه حكومت با روشهاي توتاليتريستي و اقتدارگرايانه به تبليغ و بسط ايدئولوژي خود مي پردازد. همين موضوع علاوه بر آن كه منابع فرهنگي و ارزشي را چند گانه مي كند به بدبيني ها دامن ميزند. همچنين توطئه در اين كشورها چون ما به ازاي خارجي داشته است و به تدريج با بدبيني آميخته مي شود، به فرهنگ «توطئه انگاري» تبديل مي شود. فرهنگ توطئه انگاري فراتر از آن كه توطئه اي باشد يا نباشد و بينه و شواهد قابل اعتنايي در دسترس باشد يا نه، اصولاً تمايل به بدگماني دارد و آن را به بسياري از امور سياسي تعميم مي دهد. به هر حال تجربه حضور استعمار در تاريخ گذشته نيز او را در باور خود مصمم مي سازد.
اگر نگاهي به كودتاي 28 مرداد 1332 بيندازيم، درمي يابيم كه حكومت پهلوي به پشتوانه دولتهاي استعماري (به ويژه آمريكا) توانست به مقابله دولت ملي و مهمتر از آن نهضت ملي نفت برود. در واقع نهضت نفت بهانه و مظهري براي مطالبات ملي و برجا مانده از مشروطه بود. در حالي كه شكست اين جنبش اجتماعي، در جامعه و فرهنگ سياسي ايران تأثير فراواني بر جاي گذاشت. كودتاي 28 مرداد تلخ و ناگوار بود همچنان كه شكست مشروطه و شكاف هاي اجتماعي حاصل از آن سنگين بود؛ و همچنان كه تشكيل دولت كودتايي رضاخان تلخ بود. در مجموع اين تجربيات، از يك سو حكومت پهلوي قرار داشت كه در پي جلب حمايت دولت هاي استعماري بود و در سوي ديگر جامعه ايران قرار داشت كه تجربه هاي نافرجام و تفرقه افكنان هاي را مشاهده مي كرد. انباشت اين تجربيات را نبايد در شكل دهي به فرهنگ سياسي جامعه و هيأت حاكم ناديده گرفت. تأثير آن در يكي بدين ترتيب بود كه به يأس و منفي بافي و بدبيني تبديل مي شد و در ديگري به اتكاي هر چه بيشتر به قدرت هاي خارجي و جدايي از جامعه مي انجاميد.
البته نبايد غافل بود كه پديده استعمار همچنان كه نظريه «حكومت دست نشانده» را تقويت مي كرد، در سطح جامعه به سياسي تر شدن افراد و بسيج مردمي از سوي نيروهاي اجتماعي منجر مي شد. زماني كه مسئله ائتلاف حكومت (به ويژه در دوران پهلوي) با دولتهاي صاحب قدرت غربي پيش ميآمد، براي نيروهاي اجتماعي چاره اي نمي ماند تا قدرت سياسي خود را از طريق نفوذ اجتماعي و بسيج مردمي تأمين كنند، كه سوي ديگر چنين رويكردي سياسي تر شدن جامعه ايران پس از مشروطه و همچنين در زمان پهلوي بود. اين سياسي شدن توده چون بيشتر با هيجانات سياسي آميخته بود، پس از آن كه يك نهضتي شكست مي خورد مانند نهضت نفت يا سركوب مي شد مانند نهضت پانزده خرداد، موجب بازتوليد بدبيني ها به حكومت و سياست مي شد.
گذشته از ساختار سياسي استعمارشدگي، ساختار سياسي ديگري كه در زمان پهلوي از اهميت برخوردار است وجود نظام پادشاهي و مونارشيك است. نظام پادشاهي كه امروز از مهمترين نمونه هاي حكومت استبدادي به شمار مي آيد، با فرهنگ سياسي معطوف به خود مورد توجه پژوهشگران فرهنگ سياسي بوده است. درباره فرهنگ سياسي استبدادزده بايد گفت كه اين فرهنگ بر شيوه تك گويي و حقايق شخصي استوار است. شيوه تك گويي، غرقه خود بودن و غرقه آگاهي خود ماندن است. حقيقت شخصي شده حاصل همين استغراق است. استبداد يك سطح تفكر فرد محور در سياست است. ايرانيان در طول تاريخ استبداد مواجه با تك گويي حاكمان بوده اند. شيوه تك گويي در شنونده اعتماد برنمي انگيزد.
ايرانيان در طول قرون متمادي آموخته اند كه در برابر تك گويي، موضع فكري خود را پوشيده دارند. همچنين فرهنگ سياسي استبدادزده مخالف پرسشگري و اسطوره زدايي است. استبداد، حكومت رازپردازي و ابهام ساز است. پرسشگري در روابط انساني و از جمله حاكمان و مردمان نوعي برابري مدني ميان پرسشگر و مخاطب ايجاد مي كند، در حالي كه استبداد حكومت نابرابران است. پرسشگري آغاز گفتگوي جمعي است در حالي كه استبداد، حكومت تك گويي است. اين فرهنگ همچنين موجب توليد احساس ناامني و بدبيني در طبقه نخبگان سياسي مي شود. البته درباره عدم پرسشگري وجود شيوه هاي تك گويي نبايد از نقش گفتمان هاي سنتي غالب غافل بود. اين گفتمان ها برخلاف انديشه هاي عصر روشنگري چندان بر عنصر نقادي و مسئوليت پذيري حاكمان و مشاركت عمومي توجهي نداشتند.36
از ويژگيهاي مهمي كه به عنوان تابعي از ساختار سياسي پادشاهي و استبدادي فراوان مورد توجه قرار گرفته، رشد فرهنگ تملق و چاپلوسي در هيأت حاكم و حتي جامعه است. در تبيين اين مسئله چاپلوسي و تملق را همزاد و همراه استبداد دانسته اند. با سر برآوردن هر صاحب قدرتي، لاف زنان هم آب به آسياب استبدادش ريخته اند و زماني كه شمار متملقان فزوني گرفته، خودسري و كژانديشي آن مستبد بيشتر شده است. آنان با ستايشه اي گزاف، مستبدان را در حصاري از نيرنگ و فريب گرفتار كرده و از حقايق پيرامون بيگانه مي سازند. اندك اندك، صراحت و صداقت خوار مي شود و راستگويان و خيرخواهان جز انزوا و گوشه گيري راهي پيش روي خود نمي بينند. فرد مستبد هم ديگر جز تمجيد و تحسين نمي پسندد و شنيدن حقيقت را تاب نمي آورد. او چنين گمان مي كند كه بيش از همه مي داند و به رأي و مشورت كسي نياز ندارد. چاپلوسان، خودكامگان را در چاه عميقي كه خود كنده اند، دفن مي كنند و با آشكار شدن اولين نشانه هاي سستي و فتور در پايه هاي قدرت مستبد، به سرعت از گرد او پراكنده مي شوند تا ديكتاتوري تازه از راه رسيده را به سرنوشتي مشابه دچار كنند.37
در چنين شرايطي گسترش تملق پرمنفعت و ساده تر از هر چيزي به نظر ميرسد. به طور نمونه اقبال در دوران صدارت خود در ملأعام خود را «غلام اعليحضرت» معرفي كرد. او يك بار در حضور دوست قديمي اش به يك ليوان آب اشاره كرد و گفت: «من اين ليوان آب را بدون اجازه اعليحضرت نمي نوشم.»38 اقبال در روزي كه حسين پيرنيا نماينده مجلس در مقام استيضاح دولت برآمد خطاب به او گفت: «فقط در صورتي كه شاهنشاه اجازه فرمايند، به استيضاح شما جواب خواهم داد.» جالب تر آن كه وقتي ابوالحسن عميدي نوري يكي از وكلاي مجلس در پي نطق اقبال «احسنت» گفت وي جواب داد: «من اصلاً به احسنت شما وكلا احتياجي ندارم.» اقبال كه در پي اين افراط ها به شهرت رسيده بود و مدعي بود: «شاه ظلالله است و همه بايد از او اطاعت كنيم.»39 در پاسخ به سناتوري كه به يكي از لوايحي كه به شاه منتسب بود، ايراد گرفت، گفت: مملكت مال اعليحضرت است و ما به هيچ كس اجازه نمي دهيم درباره تصميمات ايشان اظهارنظر كند.40 ابوالحسن ابتهاج، رئيس بانك ملي ايران در زمان پهلوي، مي نويسد: «در تاريخ 15 بهمن 1327 وقتي شاه مورد سوءقصد قرار گرفت، كساني كه به ديدن شاه مي آمدند با گريه و زاري خود را روي پاي او مي انداختند؛ از آن جمله يكي هم هژير بود.»41 درباره حسين علاء نيز گفته مي شود كه وي در مراسم افتتاح باشگاه لاينز (باشگاه شميران) كه رياست عالي آن با شاه بود، خطاب به شاه گفت «اعليحضرتا ما همه شيريم و شما سرشير.»42 اميرعباس هويدا در اظهاراتش از شاه به عنوان پدر تاجدار و ناجي ملت نام مي برد و مي گويد: «در كشورهاي غربي زياد بحث و گفتگو مي كنند. در ممالك خارجي براي يك تصميم گيري ساده، مدتها در مجلس مجادله مي شود و چندين دور رأيگيري به عمل ميآيد، در حالي كه ما اين جا فقط به حضور شاهنشاه مي رسيم. نظر مباركشان را مي پرسيم و سپس به آن عمل مي كنيم.»43 هويدا روزي خطاب به اردشير زاهدي وزير خارجه اش گفت: «مملكت آقا و صاحب و رئيس و همه كاره دارد كه شاهنشاه آريامهر هستند و همه ما نوكر و چاكر ايشان هستيم. اگر از دولت ناراضي باشند، مي فرمايند مرخصي، برويد خانه خودتان بتمرگيد. اراده ما در قبال اراده شاهنشاه صفر و هيچ است. ما نوكر و غلام در خانه اعليحضرت هستيم. شاهنشاه نباشد هيچكدام ما نيستيم. شما هم نيستيد. فكر نكنيد بدون وجود مقدس شاهانه، كسي ما را به حساب مي آورد. اگر ايشان بفرمايند بتمرگيد، فحش اعليحضرت براي من نوشدارو، شفا، مايه هستي و بقاست.»44 هويدا در جريان احداث سد فرحناز پهلوي (لتيان) يك مشت سكه پهلوي در داخل بتون ريخت. وي دليل كار خود را چنين بيان كرد كه «اين سكه هاي طلا منقوش به تمثال مبارك ملوكانه را بدين جهت در اعماق بتون پايه هاي سد مي ريزد كه دهها هزار سال بعد باستانشناسان آينده آنها را كشف كنند و آگاه شوند كه در عصر شكوهمند كدام پادشاه خردمند، اين سازندگيهاي عظيم صورت گرفته و چنين سدهاي عظيمي ساخته شده اند. البته شاه نيز از اين چاپلوسي هويدا خوشش آمد و از آن تاريخ به بعد اين عمل در داخل بتونهاي ديگر تكرار شد.45
نصرت الله معينيان، رئيس دفتر مخصوص شاه، به علي بهزادي از مديران نشريات كه از او تقاضاي كاري از شاه كرده بود، چنين پاسخ مي دهد: «يعني مي گوييد من از اعليحضرت سئوال كنم؟ مگر چنين چيزي ممكن است. ما هرگز از اعليحضرت درباره چيزي سئوال نمي كنيم و چيزي را هم به ايشان القا نمي كنيم. ايشان هر وقت اراده فرمودند چيزي بپرسند، از ما سئوال ميكنند، ما جواب مي دهيم.»46 محمدعلي وحيدي، معروف به علامه وحيدي كه با كنار گذاشتن لباس روحانيت وارد مجلس شوراي ملي شده بود، در يكي از نطق هايش در دوره بيستم مجلس چنين گفت: «به نام خدا و شاهنشاه». وي پس از اظهار اين جمله كه «شاه خداي روي زمين است» مورد اعتراض سردارفاخر حكمت، رئيس مجلس قرار گرفت. حكمت به وي گفت، اينجا خانه ملت است و كسي حق ندارد سخنان كفرآميز بر زبان آورد و او را وادار به ترك تريبون كرد. اين رويه محمدعلي وحيدي را در يكي از تلگرامهاي اردشير زاهدي، سفير ايران در آمريكا، به شاه مي توان مطالعه كرد. در آن تلگرام چنين آمده است: «شاهنشاها! سايه خدايم! غلام ابدي از دور هزار بار پاي مبارك آن وجود عزيزتر از جان را بوسيده و از پيشگاه مبارك استدعا مي نمايد كه تبريكات صميمانه و خالصانه چاكر را به مناسبت روز مسعود و فرخنده و تاريخي چهارم آبان قبول فرمايند. از خداوند بزرگ مسئلت دارم كه سايه بلند آن شاهنشاه آريامهر عظيم الشأن عزيزتر از جان را بر سر همه ايرانيان شاهدوست و وطن پرست نگاه داشته و پرتو جاودانه آن بر ملت ايران فروغ افكن باشد و در ظل توجهات الهي عظمت روزافزون آن شاهنشاه بزرگ الشأن و خاندان جليل شاهنشاهي را عبيدانه آرزو مي كند. پاي مبارك را مي بوسم هزار بار؛ چاكر اردشير 1/8/57.»47
اسدالله علم نيز همواره خود را نوكر و زيردست محمدرضا پهلوي خطاب مي كرد و خود را صرفاً مجري دستورات و فرامين شاه مي دانست. او هميشه در سخنراني ها، نوشته ها و مصاحبه هاي خود شاه را تحسين و از اقدامات اصلاحي او تمجيد مي كرد. وي در برخي موارد شخصيت شاه را حتي غيرزميني و ماوراگونه توصيف كرده بود. او بدين طريق حتي الگوپذيري شاه از غرب را نيز انكار مي كرد. به ادعاي علم، مردي كه در روي زمين، سايه خداوند و مأمور انجام خواسته هاي يزدان است چگونه مي تواند از ميان آدمهاي ديگر براي خود مدل انتخاب كند.48 علم در مصاحبه با «مارگارت لاينگ» مي گويد: «نمي توانم بگويم ايشان در اين دنيا هيچ عيب و نقصي ندارند، همه انسانها همان طور كه گفتيد عيب و نقصي دارند؛ اما من چيزي را به شما خواهم گفت كه ممكن است خوششان نيايد. شايد براي خود من هم بد باشد كه اين حرف را مي زنم و در عين حال، ممكن هم هست چاپلوسي تعبير شود. اما آن چه مي خواهم بگويم و شما هم ممكن است بخنديد، اين است كه تنها عيب ايشان را مي توان اين طور خلاصه كرد كه براي اين مردم ما زياده از حد بزرگ و عالي است و آرمان هايشان هم براي اين مردم، زياده از حد بزرگ و عالي است كه درك كنند.»49 البته خود علم نيز در كتاب خود اعتراف مي كند كه تملق در عصر پهلوي وجود پررنگي داشته است. البته او اين ويژگي را متعلق به تاريخ ديرينه ايران مي داند و مي نويسد ما ايراني ها اسكندر را با تملق به روزي انداختيم كه تمام سران لشكري خودش را كشت كه تملق او را نمي گفتند.50
ترويج اين فرهنگ سياسي را در رسانه هاي پهلوي نيز مي توان مشاهده كرد. به طور نمونه در سال 1346 ترانهاي از راديو پخش مي شد كه خطاب به شاه مي گفت: «روشن تر از نور خدايي/ در علم و دين رهبر مايي.»51 محمود جعفريان، معاون سياسي راديو تلويزيون پهلوي نيز درباره محمدرضاشاه چنين مي گويد: «برجي كه همچون ديده بانان كوروش كبير، بزرگترين آبراه جهان را زير نظر دارد و امنيت نظام اقتصادي جهان را تضمين مي كند و ميلياردها نفر در جهان، سوخت خود را از آن مي گيرند و آرامش جهان، از بركت وجود نگهباني است كه با چشم هاي تيزبين در كاخ كيش ناظر ايستاده است؛ كوروش قرن بيستم.»52 در يكي از سرمقاله هاي روزنامه «مليون» ارگان رسمي حزب مليون مطلبي آمده است كه همين سخنان را به زبان ديگري تداعي مي كند: «اعليحضرت محمدرضا شاه دومين شاهنشاه سلسله پهلوي، مترقي ترين و متفكرترين و دانشمندترين شاهان ايران بود و معظم له در عصر خود، پيشروتر از هر پيشرو در انجام دادن اصلاحات و گذرانيدن قوانين و افراطي تر از هر افراطي، در كار ترقي مملكتند. بدون اين كه كوچكترين اخلال و ناامني ايجاد شود.»53
از ديگر آثار نظام سياسي استبدادي بر فرهنگ سياسي، رواج بدبيني در جامعه است. از اين منظر استبداد به بدبيني هاي سياسي دامن مي زند. با سيطره استبداد و عدم مشاركت عمومي در تصميم ها و فعاليت هاي سياسي حتي مشكل ها و موانع كشورداري هم چون از نزديك و از سوي گروه هاي اجتماعي لمس نمي شوند، توطئه تلقي مي شوند در حكومتهاي مشاركتي چون بسياري از نخبگان سياسي در دوره اي دولت را در دسترس داشته اند و خود را در تحولات و مديريت سياسي سهيم مي دانند، از سختيها و مشكلات حكومت داري آگاهند و بسياري از نواقص را موانع مي پندارند؛ نه توطئه و بي لياقتي. اما در حكومت هاي استبدادي چون زمينه براي مشاركت وجود ندارد و بسياري از دور به قدرت مي نگرند به نظريه توطئه از جانب دولت معتقد مي شوند و حكومت را در همه امور نالايق، خائن و توطئه گر ميدانند. در فضاي گسترش بي اعتمادي جامعه به حكومت حاكمان نيز از سوي جامعه خود احساس ناامني مي كنند. در چنين شرايطي نگرشهاي امنيتي، نظامي و انتظامي هم در هيأت حاكم تقويت مي شود، كه بازخورد آن تقويت و بازتوليد فرهنگ بياعتمادي و ناامني است. به همين دليل است كه در دوران پهلوي نقش ساواك و سازمانهاي امنيتي در مقدرات سياسي كشور بيش از سازمان هاي ديگر به چشم مي خورد.54
به همين دليل است كه پس از كودتاي 28 مرداد، شاه در ظرف دو سال نظارت خود را بر نيروهاي مسلح و نيز مجلس تضعيف شده مستحكم كرد و اندكي بعد ساواك را بنا نهاد. او در اين مدت فرماندهي هاي جداگانهاي براي نيروي زميني، هوايي و دريايي به وجود آورد و هر سه ركن ارتش به اجراي برنامه هاي گسترده نوسازي كه در دهه هاي 1340 و 1350 رونق داشت دست زدند.55 شاه براي تأمين اهداف خود، با دقت و مراقبت افسران و وفاداران مورد اعتماد خود را در رأس كارهاي حساس گذاشت و توانايي آنها را در مرحله بعد قرار داد. او همه انتصابات را تا سطوح پايين تحت نظارت شخصي خود گرفت و حتي ترفيع درجات افسران هم كه يك روال عادي بود بدون تصويب و فرمان او عمل نمي شد. شاه هر سه نيرو را به طور جداگانه تحت نظر و فرمان خود گرفت و وحدت و فرماندهي تنها در وجود او محقق مي شد. فرماندهان نيروها نيز هرگز بدون حضور او جلسه مشتركي تشكيل نمي دادند. رئيس واقعي ستاد مشترك اين نيروها خود شاه بود و پست وزارت جنگ در كابينه معمولاً به يك ژنرال سالخورده يا بازنشسته تفويض مي شد.56 شاه به عنوان تنها منبع قدرت، مختار بود كه بنا به مصلحت خود، به شخص پاداش داده يا وي را تنبيه كند و لازم نبود اين كار حتماً توأم با منطق بوده باشد و از آنجا كه هيچكس به سرنوشت خود اطمينان نداشت لذا همه امراي نظامي سعي داشتند از خطا اجتناب ورزيده و خواسته اي شاه را به بهترين وجه ممكن تعبير و تفسير كنند.57 علاقه شديد شاه به امور نظامي موجب شده بود كه در تمام دوران حكومتش بودجه نظامي هرگز كمتر از 23 درصد بودجه كل كشور نباشد كه در طول دهه 40-1330 اين نسبت بالاتر بود و اغلب از 35 درصد مي گذشت.58
در مجموع، نيروهاي مسلح نقش مهمي را در پشتيباني از سياست خارجي و داخلي شاه ايفا ميكردند. اين مسئوليت هاي غيرنظامي به ويژه پس از برنامه اصلاحات «انقلاب سفيد» در 1342 بيشتر شد. نفوذ نيروهاي مسلح تنها به مسائل اجتماعي و اقتصادي محدود نمي شد. پهلوي اغلب افسران ارتش را به مقام هاي گوناگون در كابينه، ارگان هاي دولتي و سفارتخانه هاي ايران در خارج مي گمارد. مشاغل مهم در نهادهاي امنيت داخلي و اجراي قانون به كادر نظامي وفادار و مورد اعتماد شاه واگذار مي شد. استانداران و شهرداران مراكز شهري عمده، اغلب تيمسارهاي ارتش شاه بودند. او كوشش كرد تا وفاداري كامل به شخص خود را به نظاميان تزريق كند و به اين منظور مزاياي مادي در اختيار فرماندهان ارتش خود گذاشت. براي حصول اطمينان از وفاداري ارتش به حكومت پهلوي افسراني را كه مستقل به نظر مي آمدند به بهانه تهديد امنيت اخراج مي كرد.59 در اين دوران، ژاندارمري و شهرداري كه جداي از ارتش بودند در مجموع بيش از 76 هزار عضو داشتند كه خود تحت الشعاع واحدهاي اطلاعاتي و امنيتي قرار داشتند.60
واحدهاي اطلاعاتي - امنيتي ستون اصلي نظام حكومت شاه بودند. نيروهاي مسلح، آخرين و نهايي ترين تضمين كننده اين قدرت بودند. اما وظيفه نيروهاي امنيتي اين بود كه ترتيب اطمينان بخشي بدهند كه نيروهاي مسلح عليه او به كار نروند. اين نيروها چشم و گوش و در موارد لازم مشت آهنين شاه بودند و هدف از آنها خنثي كردن و محو همة نهادها و كساني بود كه نسبت به حكومت وفادار نبودند.61
در ميان واحدهاي اطلاعاتي - امنيتي، سازمان ساواك، ركن 2 (اداره دوم)، كميته مشترك ضدخرابكاري، سازمان بازرسي شاهنشاهي، دفتر ويژه اطلاعات و شوراي عالي هماهنگي از اهميت بيشتري برخوردارند. در ميان آنها نيز گستره فعاليت و اهميت ساواك بيش از ديگران است كه اندكي به آن مي پردازيم. لايحه تشكيل ساواك در سال 1335 به تصويب مجلس سنا و شوراي ملي رسيد و اين سازمان به طور رسمي از سال 1336 فعاليت خود را آغاز كرد. رئيس ساواك گرچه معاون نخست وزير محسوب مي شد اما در كارهاي خود با نخستوزير ملاقات نمي كرد و هفته اي دو روز به ديدار شاه مي رفت و گزارشه اي ادارات مختلف را به اطلاع شاه مي رسانيد و از وي دستور مي گرفت.62
دادگاه هاي عادي هيچ گونه قدرتي روي عمليات ساواك نداشتند. ساواك محكومين خود را از طريق دادگاههاي نظامي كه در آنها قضات و اعضاي دادگاه، همگي نظامي بودند تحت تعقيب قرار مي داد. تنها سازماني كه از ساواك بالاتر بود «سازمان بازرسي شاهنشاهي» بود، ولي ساواك به طور معمول فقط در مقابل شاه پاسخگو بود. ساواك به نام منافع كشور افراد را بازداشت، بازپرسي، شكنجه، زنداني و نابود مي كرد بدون آن كه فرد يا ارگاني كار آن را كنترل كند و يا در قبال آن پاسخگو باشد.63 ساواك از سه بخش اصلي ادارات كل، ساواك تهران و ساواك استانهاي ايران تشكيل شده بود. اين سازمان براي در نظر داشتن استانها شبكه متراكمي از شعبات و مراكز خود را در شهرها ايجاد كرده بود. ساواك در شهرها در كنار سپاهياني مانند سپاه دانش، سپاه بهداشت و سپاه دادرسي وجود داشت. اين امر در مورد «سنديكاهاي كارگري» نيز كه توسط ساواك تأسيس شد و موظف بودند كارگران را كاناليزه كنند، صدق مي كرد. در ميان ادارات ساواك، اداره كل سوم كه به «مركز دفاع» نيز موسوم بود، مهمترين بخش ساواك به شمار مي آمد. مهمترين قسمت هاي آن عبارت بودند از: اداره امور مربوط به حزب توده، اداره امور مربوط به جبهه ملي، اداره امور مربوط به دانشجويان خارج از كشور، اداره مطبوعات، اداره مربوط به قبايل، اداره مربوط به احزاب و شخصيت ها (طرفداران دولت)، اداره امور مربوط به كارگران و دهقانان، اداره مدارس و دانشگاه ها، اداره نارضايتي هاي عمومي، اداره مجلس سنا و وزارتخانه ها و... . ساواك به طور كلي قواي مقننه و قضائيه را تحت كنترل خود درآورده بود و نه تنها شهروندان معمولي بلكه وزرا، نمايندگان و قضات نيز تحت نظر سازمان بودند.64 ساواك به روزنامه ها نيز درباره نحوه درج مطالب رهنمود داده و در مورد افرادي كه قرار بود به مقامي برسند تحقيق مي كرد. ساواك مي توانست تصميمات وزارت پست و تلگراف و تلفن را هم كنترل و ملغي كند. دستگاه هاي ارتباطي با اجازه ساواك واگذار مي شد. به طور نمونه نصب دستگاه تلكس در هر سازماني محتاج اجازه مخصوص ساواك بود و نام مسئول تلكس را بايد به ساواك ميدادند، اما به ندرت دستورالعملها به نام ساواك داده مي شد. بلكه بالعكس، ساواك از پشت پرده عمل مي كرد و به اين ترتيب ارتباط مستقيم خود را با يك عمل يا تصميم پنهان نگاه مي داشت.65 روزنامه اطلاعات ارگان نيمه رسمي دولت در سال 1354 تعداد افراد ساواك را حدود سه هزار نفر عنوان كرده بود. اما مجله آمريكايي نيوزويك بر اين عقيده بود كه بين سي تا شصت هزار نفر به طور دائم براي ساواك كار مي كردند. ولي ميزان كساني كه هر كدام به طريقي ساواك را ياري كرده بودند بسيار بيشتر بود. از گزارشهاي ديپلمات ها برمي آمد كه در حدود سه ميليون ايراني براي ساواك خبرچيني مي كردند. محل كار آنان شامل هتل ها، تاكسي ها، مدارس، نمايندگي هاي دول و شركتهاي خارجي، كارخانه ها، ادارات، مطب پزشكان، حتي خوابگاه ها و رستورانه اي سلف سرويس كه دانشجويان ايراني در طول زمان تحصيل خود در خارج در آن جا زندگي و تغذيه مي كردند، مي شد.66 گرچه ممكن است ادعاي سه ميليون گزاف باشد، اما يك مسئله را به روشني بيان مي كند، اين كه فضاي سياسي كشور به شدت امنيتي بوده و فرهنگ سياسي بدبيني در آن تقويت شده است. نفوذ ساواك به اندازهاي عميق تلقي مي شد اين باور وجود داشت كه كسي در هيچ محيطي نمي تواند به مخاطب خود اطمينان داشته باشد.67
ساواك همچنين به ميزان زيادي در امر سانسور سياسي و كنترل مسائل هنري و ادبي با وزارتخانه اطلاعات و فرهنگ و هنر همكاري داشت. قدغن كردن نمايش فيلم ها، نمايشنامه ها و يا عدم صدور اجازه چاپ نوشته ها، جزيي از وظايف ساواك بود. به عبارت ديگر، رواج فرهنگ سياسي سانسور به شيوه افراطي در حكومت پهلوي، از نشانه هاي ساختار سياسي استبدادگونه آن نظام بود. البته مقصود از «سانسور» در اين نوشته «سانسور سياسي» است و شامل اقسام ديگر آن مانند «سانسور اخلاقي» و «سانسور ديني» نمي شود. مميزي سياسي - اجتماعي بيشترين فراواني را در حكومت پهلوي دوم داشته است. تعلق صاحبنظران و نخبگان فرهنگي مشهور جامعه به جبهه مخالف حكومت پهلوي موجب احتياط و واهمه هيأت حاكم بوده است. به طوري كه يكي از آنان در جلسه اي دانشجويي گفته بود: «آقايان مواظب باشيد. هر چه مطالعه كتابهاي خارج درسي كمتر، بهتر. شما مسئوليت بزرگي داريد و بايد مراقب باشيد. هر چه بر سر اين مملكت آمده از كتاب آمده.» در دهه چهل و پنجاه با افزايش سانسور سياسي معلوم مي شود كه حساسيت حكومت بيشتر شده و احساس خطر نيز فزوني يافته است. البته از سوي ديگر فرهنگ سياسي سانسورگرايي در هيأت حاكم آثاري را نيز بر ابعاد ديگر فرهنگ سياسي داشته است. به اين صورت كه فرهنگ سياسي طعنه گويي و كنايه زدن را در جامعه رواج داده و از رك گويي و صراحت كاسته است. فشارهاي حكومت و اختناق حاكم هميشه موجب شده است نوعي نمادگرايي، ايهام و طنز براي بيان مشكلات و مفاسد به كار گرفته شود. حتي برخي هنرمندان دليل موفقيت خود را زيستن در چنين شرايطي دانسته اند و حتي حافظ و عبيد زاكاني را نيز با اين تفسير تحليل كرده و موفق خوانده اند. اين نمادگرايي دستگاه سانسور و مميزان پهلوي را نسبت به واژه هايي چون سياهي، فقر، تباهي، طاغوت و نابرابري حساس ساخت و موجب شد كه آنها را اشاراتي براي حمله به نظام تلقي كنند و تبليغ هرگونه مفاهيمي مانند روشني، برابري، اتحاد و... را حملاتي عليه نظام پهلوي تفسير كنند. حساسيت هاي سياسي - اجتماعي مميزان را در دو دهه واپسين پهلوي مي توان در مقولات زير مشاهده كرد: 1- به كارگيري نام ها و لقب هايي كه ويژه خاندان سلطنتي است و يا به آنها اشاره دارد (مانند حذف كلمه «سلطنت» از كتاب «صلح امام حسن»)، 2- كتاب هاي مذهبي تحليلي، كه اغلب نيز با برچسب «خلاف مصلحت نظام» و «ماركسيست اسلامي» مواجه مي شدند (مانند كتابهاي ولايت فقيه، بعثت و ايدئولوژي و بت شكن)؛ 3- هرگونه نقد و انتقاد به حكومت پهلوي و پيشنهاد براي اصلاح وضع موجود؛ 4- سانسور نام بعضي افراد و اسماء خاص (مانند عبدالحسين نوشين، حسينيه ارشاد، گل سرخ)؛ 5- حساسيت به كتابهاي ماركسيستي و مفاهيم مربوط به آن؛ 6- انتقاد به عملكرد بعضي كشورها (مانند اسرائيل و ايالات متحده)؛ 7- نشر هر نوع مطلب پيرامون انقلاب و ساير كشورها و يا هرنوشته اي كه به نوعي با حركت هاي اجتماعي مرتبط بود؛ 8- نشر كتاب به زبان غيرفارسي مانند عربي، تركي، كردي و بلوچ ممنوع بود.68 نكته قابل توجه درباره بسياري از مميزي ها اين است كه در چنين فرهنگي، مميزي غيرمنطقي و گاه مضحك به نظر ميرسد. زيرا بسياري از مميزان ديدگاه هاي خود را چنان عنوان مي كردند كه بعدها دچار مشكل نشوند. زيرا اگر كتابي با نظر مثبت مميزان منتشر مي شد و ساواك بعد به آن ايراد مي گرفت براي مميز مشكلاتي ايجاد مي كرد. همچنين در بسياري از اظهارنظرها روحيه مداحي گري براي تقرب به ارباب قدرت ديده مي شود و در اين راه حتي بسياري از واقعيت هاي سياسي و اجتماعي مانند جهان سومي بودن ايران در عين علم مميز به آن ناديده گرفته مي شود. به هر طريق، در طول شانزده سال دو دهه واپسين پهلوي به نسبت 22 سال پيش از آن آمار نشر كتاب 2/4 برابر افزايش يافت كه براي ايران آن روز تحول بزرگي به شمار مي رفت. به لحاظ كيفي نيز نشر كتابهاي مناسبي در حوزه مسائل سياسي، اجتماعي و ديني، حكومت پهلوي را متوجه قدرت دگرگون ساز كتاب ساخت. از اين رو در اين دوران شديدترين سانسورها در حوزه انديشه اعمال شد و افراد بسياري ممنوع القلم و ممنوع المنبر شدند.69 گزيده آن كه پديده «سانسورگرايي» در فرهنگ سياسي هيأت حاكم پهلوي را مي توان از عوامل مهم نارضايتي نخبگان فرهنگي و فكري آن دوران از آن حكومت دانست.
4- بررسي تحقيق هاي پرسشنامه اي درباره نخبگان سياسي و كاركنان بوروكراسي مرتبط با نظام پادشاهي پهلوي
در پژوهش فرهنگ سياسي استفاده از روش پرسشنامه اي از شيوه هاي مرسوم به شمار مي آيد. اين روش با استفاده از پرسش هاي روانشناسانه و رفتارشناسانه و به كارگيري كميت به عنوان روشي تجربي و علمي شناخته شده است. در دوران پهلوي، كه اكنون ديگر تاريخ به شمار مي آيد و به كارگيري چنين روشي در حال حاضر درباره آن دوره مقدور نيست، برخي پژوهشگران با اين رويكرد دست به شناخت فرهنگ سياسي آن دوران زدهاند. در ميان آن تحقيقات اثر ماروين زونيس بيش از ديگران مورد توجه صاحبنظران قرار گرفته است. زونيس در اين تحقيق كه در اواسط دهه 1340 صورت پذيرفته، به بازشناسي روانشناسي نخبگان سياسي ايران پرداخته است. لذا به دليل آن كه يافته هاي او مي تواند دريافت ما را از فرهنگ سياسي هيأت حاكم عصر پهلوي دوم تكميل كند در بخش نهايي گفتار به شرحي از پژوهش او مي پردازيم.
در اين پژوهش با استفاده از يك روش اسنادي دو مرحله اي 307 نفر به عنوان نخبگان سياسي مشخص شدند. از اين تعداد با 167 نفر از طريق يك پرسشنامه طولاني و مفصل با 250 سئوال مصاحبه به عمل آمد. اين آزمون با استفاده از يك سري سئوالات فرافكن به آنان فرصت داد تا آنجا كه ممكن است احساس و برداشت ذهني خود را برون فكني كنند. همچنين سئوالات استاندارد وابسته به دادههاي مربوط به زمينه اجتماعي، الگوهاي ارتباطي و نگرشهاي اجتماعي و سياسي نيز به پرسشنامه افزوده شد. نخبگان مورد مصاحبه نخبگان بخش كشوري بودند و مصاحبه با افسران ارتش ممنوع شده بود. در مصاحبه ها از گروهها و طبقات مختلفي مانند سياستمداران صاحب منصب، صاحب منصبان گذشته، مخالفان شاه، سياستمداران جديد و سياستمداراني كه ستاره اقبال آنها در حال افول بود، اعضاي خانواده سلطنتي و تعدادي از نخبگان عادي كه از ميان مردم برخاسته بودند نمونه هايي وجود داشت. زونيس معتقد است تحقيق انجام شده نشان مي دهد نخبگان سياسي عصر پهلوي داراي چهار اصل نگرش بدبيني سياسي، بي اعتمادي، عدم امنيت آشكار و بهره كشي ميان فردي هستند. او همچنين معتقد است اطلاعات حاصله نشان مي دهد هر چه يك نخبه در نظام سياسي پهلوي به مدت طولاني و بيشتر مشاركت دارد، عدم امنيت، بدگماني و بي اعتمادي بيشتري هم از خود بروز مي دهد. تلاقي اين عوامل در ميان اعضاي نخبگان سياسي پرقدرتتر، فعالتر و مسن تر، بالاتر از حد معمول ديگر نخبگان است. بنابراين، داده ها نشان مي دادند افرادي كه به تازگي به درون مناصب وارد و درون الگوهاي آن اجتماع مي شدند و در سطوح سلسله مراتبي بالاتر مي رفتند، سطح بالاتري از بي اعتمادي، ناامني و عدم تعهد را به نمايش مي گذاشتند.70
در ميان اين نخبگان سياسي رسوخ انديشه هاي سكولاريستي به وضوح روشن است. با اينكه 97 درصد از پاسخگويان به پرسشنامه معتقد بودند اسلام دين ترجيحي آنهاست، اما در پرسش ميزان انجام واجبات، تنها 24 درصد انجام واجبات را كامل و بسيار زياد علامت زدند. در ميان اعضاي ديگر 18 درصد «تا حدودي»، 2/22 درصد «كم»، 2/19 درصد «به هيچ وجه» و 6/16 درصد هم جواب متفرقه داده اند. زونيس مي نويسد با وجود اين، شاه و نخبگان سياسي كه اهميت نقش دين در جامعه ايران را مي دانستند با رعايت نمادهاي مذهبي تلاش مي كردند به علايق مذهبي ابراز شده خود در عرصه عمومي اعتبار ببخشند. اين پژوهش همچنين نشان مي دهد سطوح عالي تر تحصيلات با كمترين مقدار انجام فرايض ديني ارتباط دارد.71 در ميان نخبگان سياسي مطالعه شده، 7/47 درصد بيش از 21 سفر خارجي داشته اند، 2/15 درصد بين يازده تا بيست سفر خارجي داشتهاند، 8/17 درصد بين شش تا ده سفر خارجي داشته اند، 3/18 درصد بين يك تا پنج سفر خارجي داشتهاند و تنها يك درصد از آنان به سفر خارجي نرفته بودند. در ميان سفرهاي خارجي بيشترين سفرها به آمريكا و اروپاي غربي بوده است كه 9/97 درصد است. لذا بر اين اساس است كه آنان همواره با مسئله «غربزدگي» و «گرايش به خارج» مواجه بوده اند و اينكه سنت هاي ايران را به دليل راه و رسم فرنگي فراموش كرده اند. در ميان آنان، ايران تقريباً هميشه با ايالات متحده و اروپاي غربي مقايسه شده است. نتيجه اصلي اين مقايسه رشك آميز كوچك كردن پيشرفته اي ايران و بزرگ كردن نقاط ضعف آن است. نتيجه اصلي استفاده از غرب به عنوان «شاخص مرجع» براي توسعه ايران به وجود آمدن حس عميق عقب ماندگي ملي، انتقاد پايان ناپذير از سرعت ناچيز تغيير، و لاجرم تلاش براي پيدا كردن بهانه اي است كه شكسته اي مشاهده شده را به گردن آن بيندازند.72
زونيس به نقل از پژوهش ريموند دي. گاستيل كه پيش از او صورت گرفته است مي نويسد: ايرانيان «متجدد» معتقدند كه آنها «هم از نظر اخلاقي و هم روشنفكري از اطرافيان خود برترند.» او ادامه مي دهد ادعاهاي «خود بزرگ بيني آن چنان در ايران عادي است كه از نظر اجتماعي به مثابه يك پديده بي ضرر تلقي مي شود.» در واقع اين وضعيت نوعي حالت گسيختگي رواني و احساس اضطراب را در ميان نخبگان سياسي ايران عصر پهلوي دامن مي زند. در پرسشنامه زونيس، 32 درصد از نخبگان احساس ميكردند كه در ايران مردم ستم زيادي در حق هم روا مي دارند.
در عين حال 2/71 درصد نيز معتقد بودند كه «معمولاً در ايران بهتر است قبل از اين كه رقيب تو را بزند، تو او را زده باشي.» در ميان پرسش شوندگان تنها 8/13 درصد با اين نظريه مخالف بودند. به دست آمدن ويژگي هايي نظير احساس ناامني، احساس طرد شدگي، احساس بي همتايي، احساس اضطراب، تلقي باور دنياي خطرناك و مردم دشمن كام، احساس بي اعتمادي، بدبيني عمومي، سرزنش خويشتن و گرايش هاي فردگرايانه در ميان نخبگان سياسي ايران در طي پژوهش زونيس نشان داد كه 9/65 درصد از نخبگان سياسي عصر پهلوي معتقدند كه در دستيابي به يك اداره امور سالم به وسيله اين موانع ناتوانند و از حركت بازمي مانند. بر اساس اين پژوهش، در ميان كساني كه سطح ناكامي آنها «بسيار بالا» مشخص شده بود، 35 درصد سطح امنيت را امن، 5/27 درصد متوسط و 5/37 درصد ناامن مي دانستند. در ميان كساني كه سطح ناكامي آنها «بالا» گزارش شده بود، 5/37 درصد سطح امنيت را امن، 5/12 درصد متوسط و 50 درصد ناامن مي دانستند. در ميان كساني هم كه سطح ناكامي آنها «نه خيلي بالا» مشخص شده بود، 7/66 درصد سطح امنيت را امن، 2/12 درصد متوسط و 1/21 درصد ناامن مي دانستند. لذا ناكامي نخبگان داراي نمرات ناامني، به تمايل عمومي آنها به منفي گرايي و بدبيني منجر شده است. بسياري از نخبگان از يك حس تهديدكننده مقدر يا هراس از آينده اي ناگوار حرف مي زدند. آنها حتي به تاريخ ملي خود هم به همين روش نگاه مي كردند. وقتي از آنان درباره تغييرات عمده جامعه ايران بعد از جنگ جهاني دوم سئوال شد، 56 درصد پاسخ دهندگان داراي ناامني بيشتر، احساس مي كردند كه در اين تاريخ تغييرات مثبتي به وجود نيامده است. تنها 3/26 درصد از نخبگان داراي امنيت بيشتر به تغييرات مثبت اشاره كرده بودند.73
احتمال از دست دادن مقام رسمي، كه براي حفظ قدرت سياسي امري اساسي محسوب مي شود، به حس ترس، ناكامي و بدبيني دامن ميزند. حدود دو سوم نخبگاني كه احساس مي كردند به احتمال متوسط يا به احتمال خيلي زياد موقعيت و مقام خود را از دست مي دهند در سطوح ناامني درجه بندي شده بودند. بر عكس، از آنهايي كه احساس مي كردند به طور متوسط نامحتمل يا كاملاً نامحتمل است كه مقام خود را از دست بدهند، 56 درصد در سطوح «امنيت» درجه بندي شده بودند. از آنجا كه منصب رسمي درون ديوانسالاري براي وضعيت اجتماعي، ارتباط، دسترسي، و لاجرم قدرت امري حياتي است، لذا به نظر مي رسد كه از دست دادن منصب يا ترس از دست دادن آن عامل اصلي ناامني بوده است. هر چه غوطه وري پاسخ دهنده در نظام سياسي بيشتر بود ناامني آشكار او هم بيشتر بود. مهمتر از همه، هر چه اشتهار به قدرت پاسخ دهنده بيشتر بود سطح ناامني آشكار او هم بيشتر بود.
در مجموع، با وضعيتي كه نخبگان سياسي زمان پهلوي در آن به سر مي بردند، ماروين زونيس در انتهاي پژوهش اين سئوال را مطرح مي سازد كه چرا نظام سياسي پهلوي تا زمان انجام اين تحقيق بر اثر انقلاب يا رفتاري از اين دست فرونريخته است. زيرا علامتي كه از فرهنگ سياسي نخبگان به دست مي آمد علامتي بود كه با ثبات سياسي سازگاري نداشت. او پاسخ پرسش خود را در آن مي دانست كه نخبگان سياسي گرچه از عدم امنيت شخصي، بي اعتمادي نسبت به خود و هم فكران خود، و بدبيني درباره انگيزه هاي همه مردم و نتايج همه برنامه ها به ستوه آمده اند، اما پاسخ خود را در مدارا با حكومت پهلوي، و نه تلاش براي تغيير اساسي در آن مي دانستند. فرايند اين مدارا، در اصل شامل يادگيري كار با معيارهاي درون آن است و به حداكثر رسانيدن سود مادي كه مي توانند از آن به دست آورند. در واقع شاه منتقدان خود در اين گروه ها را با دادن پاداشهايي كه روي توزيع آنها كنترل كاملي داشت به صورت نخبه گزينش كرده بود. زمينه هايي كه مانند طبقه، وضعيت اجتماعي - اقتصادي، و قدرت همه در حوزه اقتدار او قرار داشت. او اين مقولات را به شيوه اي مؤثر، با نتيجه ساكت كردن گروه اپوزيسيون، باز گرفتن قدرت از كساني كه روي آنها كنترل كمتري داشت، و روي كار آوردن مردان جواني كه مناصب بالاي خود را مديون او بوده و تكنوكرات هايي كه مهارت فني خود را در خدمت حكومت او قرار داده بودند توزيع كرده بود. نمونه آن در دهه 1340 منصور و تيم تكنوكرات همراه وي بود كه به عنوان نسلي جوان سياستمداران سنتي گذشته را به يك سو نهاد. اين شيوه جذب دو اثر بر جاي ميگذارد: اول، اعضاي نخبگان در مقايسه با شاه از استقلال عمل بسيار كمي برخوردار بودند. آنها نمي توانستند از نقش سياسي خود قدمي فراتر نهاده و كل نظام را در چشم انداز وسيعتري تماشا كنند. دوم، با تن دادن به كوشش هاي حكومت پهلوي براي استخدام خود و رسيدن به مناصب قدرت، به رشد بدبيني سياسي تا بالاترين حد كمك كردند. نظام پهلوي در مسيري قرار گرفته بود كه نخبگان سياسي به شدت از پذيرش هر نوع مسئوليت در قبال ديوان سالاري پرهيز مي كردند. حل تعارض ها و تضادها، درون ديوانسالاري كار مشكل و خسته كننده اي است. براي تصميم گيري ها بايد كميته ها و گروه هاي گوناگون ايجاد شود. حتي اين گروه ها و كميته ها تمايل دارند رنگ و شكل آييني به خود گرفته، آنچنان عمل كنند كه گويي فعاليت هاي تشريفاتي آنها به اقدامات هدفمندانه آنها برتري دارد. يك نتيجه چنين وضعيتي تقويت مداوم تمايل پرهيز از چالش با ديگران و با نظام است، عملاً هيچ عضوي از اعضاي نخبگان با قطعيت براي هيچ سياستي و در قبال هيچ عضو ديگري مسئوليت قبول نمي كند. در چنين وضعيتي پاسخ دادن عملاً به امري غيرممكن مبدل مي شود. سازگاري با هر كس درباره هر چيز امن ترين شيوه رفتار است. ترس به گوش شاه رسيدن، به خصوص به بهانه بر هم زدن آرامش سياسي، دومين دليل اصلي فرار از مسئوليت است كه هماهنگي كامل بين منافع نخبگان سياسي و منافع شاه را دربر دارد. نخبگان سياسي دوست دارند نقش خود را در تصميم گيريها به خاطر ترس از نتايج آن به حداقل برسانند. شاه هم دوست دارد به دليل به حداكثر رسانيدن كنترل خود بر فرايند سياسي حداكثر تصميمات را خود اتخاذ كند. اين وضعيت گاهي به برخي نخبگان فرصت ميدهد تا مسئوليت رفتار خود را به شاه نسبت دهند.
در نهايت اين كه در ميان نخبگان سياسي عصر پهلوي احتياط و محافظه كاري در خط مشي سياسي بر نوآوري غلبه مي كند. همكاري با ديگران نادرست تلقي مي شود، زيرا رفتارهاي جمعي، هم به تهديد مستقيم منجر مي شود و هم به از دست دادن كنترل شخصي. استقلال در تفكر به همان اندازه غيرعقلايي است كه استقلال در عمل. هرگونه ابراز استعداد ممكن است فرد را به مثابه عامل خطر معرفي كند. غيبت و شايعه ميدان را براي بيان مشروع خصومتها و خشونتها باز مي كند. با فراهم كردن اطلاعات دروني، غيبت و شايعه احساس سودمندي را افزايش داده، و مشاركت در اين شبكه غيررسمي ارتباطات، زمينه را براي احساس اجتماعي بودن، كه در موارد ديگر به ندرت به وجود مي آيد فراهم مي كند. در نهايت حداكثر تلاشها براي كسب ثروت مادي به مثابه ذخيره اي براي روزي كه يك عضو نخبه از قدرت ساقط مي شود، به عنوان نماد و نشانه ارزش و استقلال او نسبت به ساير نخبگان و غرابتهاي فرايند سياسي صرف مي شود.74
نتيجه
در اين مقاله تلاش شد با بهره گيري از يك برداشت عام از «فرهنگ سياسي» كه به حوزه هايي نظير هنجارها، مطلوب ها، عواطف، باورها، اطلاعات و مهارت هاي سياسي نظر دارد و با استفاده از چهار روش، تصويري از فرهنگ سياسي هيأت حاكم ايران در دوران پهلوي دوم ارائه شود. اين چهار روش در واقع همگي مكمل همديگر بوده و به مانند قطعات يك معماي تصويري (پازل) به ترسيم صورت فرهنگ سياسي موردنظر ياري رساندند.
در بررسي ايدئولوژي سياسي پهلوي به عنوان بخشي از فرهنگ سياسي معلوم شد كه آن ايدئولوژي داراي چهار ويژگي عمده است: باستانگرايي، ناسيوناليسم اقتدارطلب، سلطنت طلبي و تجددگرايي. در اين گفتار همچنين دو ساختار سياسي عمده تأثيرگذار بر فرهنگ سياسي پهلوي، يعني «استعمار» و «استبداد» مورد توجه قرار گرفت. ميراث استعمار خصايصي چون خودكم بيني قومي و فرهنگي، بدبيني، كينه توزي، فرهنگ توطئه باوري، گسترش تمايل به سياست در جامعه و جدايي حكومت از جامعه و تمسك به خشونت بيشتر در برابر آن بود. همچنين استبداد نيز به گسترش خودشيفتگي، فرهنگ تك گويي، رازگرايي، تملق و چاپلوسي، احساس ناامني و بدبيني انجاميد. در بررسي ويژگي هاي شاه به عنوان نماد حكومت پادشاهي پهلوي به مواردي چون خودبرتربيني شاهانه، استبدادگرايي، احساس بيگانگي و انزوا در جامعه، برتر دانستن قدرت دولت هاي غربي، سوءظن به ديگران و ميل به تجمل گرايي و سلب قدرت ومسئوليت از ديگران دست يافتيم. در نهايت، كاربرد روش تجربي و پرسش نامهاي ماروين زونيس كه به رفتارشناسي و روانشناسي نخبگان سياسي و كاركنان بوروكراسي پهلوي پرداخته بود نيز نشان داد كه بدبيني، بي اعتمادي، ناامني و بهره كشي از مهمترين ويژگيهاي نخبگان سياسي دوران پهلوي است. اين افراد به دليل وابستگي به حكومت از استقلال برخوردار نبودند و در جهت دوري از فرهنگ بومي و تمايل به فرهنگ غربي گام برمي داشتند؛ حركتي رو به سوي سكولاريسم و دوري از انديشه هاي جامعه ديني. به عبارت ديگر، وجود اين ويژگيها در فرهنگ سياسي هيأت حاكم پهلوي نشان از وجود شكاف ميان حاكميت و جامعه داشت؛ جامعه اي كه ديني بود و باورها و ارزشهاي ديني را مورد توجه قرار ميداد.
از سوي ديگر، اين پژوهش نشان داد كه بخشي از بيماريهاي فرهنگي رسوخ يافته در هيأت حاكم پهلوي در ساختاره اي نادرست آن دوران ريشه داشته است. نظام بوروكراسي غربي و غيربومي عصر پهلوي كه به هماهنگي با نظام استبدادي پادشاهي رسيده بود از مهمترين اين ساختارها به شمار مي آمد. وجود مؤلفه هايي از بدبيني، بي اعتمادي، ناامني، احساس انزوا و بيگانگي، تملقگرايي و نگاه منفي به جامعه همواره اركان قدرت اين حكومت را با تزلزل مواجه مي ساخت. پهلوي براي غلبه بر عدم مشروعيت خود به جاي اصلاح ساختارها به سوي وابستگي بيشتر به قدرتهاي خارجي پيش رفت. در واقع، حكومت پهلوي نه تنها از لحاظ ايدئولوژيكي با جامعه بيگانه بود بلكه به لحاظ ويژگيهاي روانشناختي نيز از جامعه جدا افتاده بود. اين واقعيت، وابستگي بيشتر پهلوي به قدرتهاي غربي را در پي داشت تا بدين وسيله مانع از كاهش اقتدار خود شود. اما پيگيري اين رويكرد در درازمدت جواب نداد و پهلوي نتوانست مانع از بروز اعتراض ها شود. در نهايت، با استمرار اعتراضها و عدم اصلاحات ضروري متناسب با فرهنگ سياسي جامعه از سوي حكومت پهلوي انقلاب سال 57 پس از سالها استبداد و سركوب اين فرضيه را كه حكومتي مي تواند بدون پشتوانه مردمي تداوم يابد مورد ترديد قرار داد. انقلاب ايران نشان داد كه چنانچه ميان فرهنگ سياسي جامعه و حكومت شكاف باشد دگرگوني در حكومت دير يا زود فراخواهد رسيد، حتي اگر دولت هاي صاحب قدرت بين المللي به آن اقتدار و اعتبار بخشند.
پانوشتها:
1- آلموند، گابريل و...؛ چارچوبي نظري براي بررسي سياست تطبيقي، عليرضا طيب، مركز آموزش مديريت دولتي، 1376، صص 76-71.
2- بشيريه، حسين، موانع توسعه سياسي در ايران، تهران، گام نو، 1381، صص 61-43.
3- به طور نمونه بنگريد به: رستاخيز ايران، مدارك، مقالات و نگارشات خارجي از 1323-1299، تهران، ابن سينا، 1335، صص 184 و 185.
4- اميري، جهاندار، روشنفكري و سياست (بررسي تحولات روشنفكري در ايران معاصر)، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1382، صص 122-120.
5- به طور نمونه بنگريد به: امير طهماسبي، عبدالله، تاريخ شاهنشاهي اعليحضرت رضاشاه كبير، تهران، دانشگاه تهران، 1355، صص 25-1.
6- آصف، محمدحسن، مباني ايدئولوژيك حكومت در دوران پهلوي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، صص 222، 223، 224، 245 و 246.
7- پيشين، صص 348 و 349.
8- فارسون، سميح و مهرداد مشايخي، فرهنگ سياسي در جمهوري اسلامي ايران، ترجمه معصومه خالقي، تهران، مركز بازشناسي اسلام و ايران (باز)، 1379، صص 224-217.
9- ب، كيا، ارتش تاريكي، تهران، مركز ترجمه و نشر كتاب، 1376، ص 11.
10- زونيس، ماروين، شكست شاهانه، روانشناسي شخصيت شاهانه، ترجمه عباس مخبر، تهران، طرح نو، 1370، ص 40.
11- پيشين، صص 464 و 466.
12- بازرگان، مهدي، انقلاب ايران در دو حركت، ناشر مؤلف، 1363، ص 58.
13- انصاري، احمدعلي، پس از سقوط، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، 1371، ص 171.
14- فولادزاده، عبدالامير، شاهنشاهي پهلوي در ايران، قم، كانون نشر انديشه هاي اسلامي، 1369، ج 1، ص 46.
15- غني، قاسم، يادداشتهاي آرامش، به كوشش اسفندياري، تهران، كتاب فروزان، 1361، ص 114.
16- تبراييان، صفاءالدين، سراب يك ژنرال، مؤسسه پژوهش چاپ و نشر نظر، 1377، صص 67-65.
17- روحاني، فخر، اهرمهاي سقوط شاه، نشر بليغ، 1370، صص 450 و 451.
18- صادقكار، مرتضي، روانشناسي محمدرضا و همسرانش، تهران، ناوك، 1374، صص 307 و 308.
19- روحاني، فخر، پيشين، ص 456.
20- پهلوي، محمدرضا، مأموريت براي وطنم، تهران، شركت سهامي كتابهاي جيبي، 1350 (چاپ سوم)، صص 16-12.
21- پيشين، صص 21، 25 و 31.
22- پيشين، ص 33.
23- پيشين، ص 28.
24- پيشين، صص 72-55.
25- پيشين، صص 160، 161، 170، 171 و 173.
26- پيشين، صص 233-217.
27- پيشين، صص 234، 237، 239 و 262.
28- پيشين، صص 447، 449 و 450.
29- درباره توسعه رشته علوم سياسي در زمان پهلوي بنگريد به: ازغندي، عليرضا، علم سياست در ايران، تهران، مركز بازشناسي اسلام و ايران (انتشارات باز)، 1382، صص 61، 69 و 79.
30- پهلوي، محمدرضا، به سوي تمدن بزرگ، تهران، كتابخانه سلطنتي پهلوي، 1356 (چاپ اول)، ص 244.
31- پيشين، صص 244 و 267.
32- پهلوي، محمدرضا، انقلاب سفيد، تهران، كتابخانه سلطنتي پهلوي، 1346 (چاپ دوم)، ص 23.
33- پيشين، ص 5.
34- آصف، محمدحسن، پيشين، صص 332 و 333.
35- ساعي، احمد، مسائل سياسي - اقتصادي جهان سوم، تهران، سمت، 1377، صص 76-74.
36- قاضي مرادي، حسن، استبداد در ايران، تهران، نشر اختران، 1380، صص 259-252.
37- شجاعي صائين، علي، كوروش قرن بيستم، خاطراتي از رواج تملق و چاپلوسي در عصر پهلوي دوم، تهران، انتشارات مدرسه برهان، 1381، صص 11 و 12.
38- بيل، جيمز، عقاب و شير، ترجمه مهوش غلامي، تهران، كوبه، 1371، ص 172.
39- سفري، محمدعلي، قلم و سياست، تهران، نشر نامك، 1376، ج 2، ص 318.
40- بهزادي، علي، شبه خاطرات، تهران، انتشارات زرين، 1377، ج 2، ص 37.
41- ابتهاج، ابوالحسن، خاطرات، تهران، انتشارات علمي، 1371، ج 1، ص 233.
42- تربتي سنجابي، محمود؛ قربانيان باور و احزاب سياسي ايران، تهران، انتشارات آسيا، 1375، ص 172.
43- دلدم، اسكندر، من و فرح پهلوي، تهران، نشر گلفام و به آفرين، 1377، ج 3، ص 1137.
44- معتضد، خسرو، هويدا، تهران، انتشارات زرين، 1378، ج 2، ص 874.
45- دلدم، اسكندر، پيشين، ص 1245.
46- بهزادي، علي، پيشين، ص 514.
47- اردشير زاهدي به روايت اسناد ساواك، تهران، مركز بررسي اسناد تاريخي، 1378، ص 255.
48- شاهدي، مظفر، زندگاني سياسي خاندان علم، تهران، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1377، ص 220.
49- سفري، محمدعلي، پيشين، ص 472.
50- علم، اسدالله، يادداشت هاي علم، تهران، مازيار، 1377، ج 3، ص 105.
51- مدني، سيدجلال الدين، تاريخ سياسي معاصر ايران، قم، دفتر انتشارات اسلامي، 1357، ج 2، ص 161.
52- بهنود، مسعود، 275 روز بازرگان، تهران، نشر علم، 1377، ص 91.
53- صارمي، شهاب، علياصغر، احزاب دولتي و نقش آنها در تاريخ معاصر ايران، تهران، نشر قومس، 1376، صص 44، 103، 122، 153 و 168.
54- كاظمي، علياصغر، بحران نوگرايي و فرهنگ سياسي در ايران معاصر، تهران، نشر قومس، 1376، صص 44، 103، 122، 153 و 168.
55- لطفيان، سعيده، ارتش و انقلاب اسلامي ايران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، تهران، 1380، ص 114.
56- پارسونز، آنتوني، غرور و سقوط، ترجمه منوچهر راستين، تهران، انتشارات هفته، 1363، ص 58.
57- دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، از ظهور تا سقوط، مجموعه اسناد لانه جاسوسي آمريكا، تهران، مركز نشر اسناد لانه جاسوسي، 1366، ص 83.
58- گراهام، رابرت، ايران، سراب قدرت، ترجمه فيروز فيروزنيا، تهران، سحاب كتاب، 1358، ص 214.
59- لطفيان، سعيده، پيشين، صص 117-115.
60- دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، پيشين، ص 157.
61- گراهام، رابرت، پيشين، ص 176.
62- شايسته پور، حميد، قدرت سركوب رژيم پهلوي و انقلاب اسلامي، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1385، صص 72-70.
63- گراهام، رابرت، پيشين، صص 176 و 177.
64- ايرانبرگر، هارالد، درباره ساواك، ترجمه جمعيت آزادي، بيجا، بينا، بيتا، صص 25-20.
65- گراهام، رابرت، پيشين، ص 179.
66- ايرانبرگر، هارالد، پيشين، ص 18.
67- دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، پيشين، ص 292.
68- خسروي، فريبرز، سانسور: تحليلي بر سانسور كتاب در دوره پهلوي دوم، تهران، مؤسسه فرهنگي پژوهشي چاپ و نشر نظر، 1378، صص 195-182.
69- پيشين، صص 166 و 176.
70- ماروين زونيس، روانشناسي نخبگان سياسي ايران، ترجمه پرويز صالحي، سليمان امينزاده و زهرا لبادي، تهران، چاپخش، 1387، صص 20، 27 و 29.
71- پيشين، صص 244، 257، 264، 265 و 272.
72- پيشين، صص 317-314 و 328-322.
73- پيشين، صص 370، 371، 372، 374 و 392.
74- پيشين، صص 582-533.این مطلب تاکنون 3554 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|