اهداف واقعی ادوارد براون از سفر به ايران! | دكتر عباس نصري تحقيق و درك فرهنگ و تاريخ سياسي معاصر ايران بدون شناخت طراحان و سازندگان آن ممكن نيست. يكي از كساني كه در اين دو مقوله نقش بسزايي داشت «ادوارد براون» انگليسي است. او نقشهاي جداگانهاي در تراژدي مشروطيت، نگارش و تحليل ادبيات، تاريخ، ايجاد تفرقه ديني و... بازي كرد و نام خود را با مسائل مختلف ملي ما گره زد. «ويژگي دو رويه بودن تمدن غرب و اشخاص غربي» را در او ميتوان سراغ كرد. مرحوم دكتر عبدالهادي حائري، تمدن غرب را داراي دو ويژگي 1. پيشرفتهاي گسترده 2. استعمار كشورها دانسته است. عجيب آنكه اين ويژگي در تك تك افراد غربي سرايت كرده است، به طوري كه حتي انسانگراترين اشخاص غربي نيز در برخورد با ملل شرق دو بعد خدمت و خيانت يا اثر مثبت و منفي دارند. براون در كتاب يك سال در ميان ايرانيان مطلبي مينويسد كه عيسي صديق نيز آن را نقل كرده و ميگويد در شيراز، باغ بزرگ و باصفايي بوده است ولي مردم درباره صاحب اين باغ بسي بدگويي ميكردهاند كه براون از اين ناسزاها در شگفت ميشود، بعد از تحقيق معلوم ميشود كه باغ از آن يكي از نوادگان و احفاد حاجيابراهيمخان، وزير كريمخان زند است كه به ولينعمت خود خيانت كرده است. به همين خاطرمردم شيراز بعد از گذشت يك قرن به اعقاب كسي كه خيانت كرده ناسزا ميگفتهاند. بنابراين اگر چه براون با نگارش كتابهايي به ايران و ادبيات آن براي ما باغ باصفايي ايجاد كرده كه مملو ازگل و خار است اما رفتار استعمارگرانه او، پس از يك قرن، همان قضاوتي را ميطلبد كه اهالي شيراز نسبت به صاحب آن باغ باصفا روا ميداشتند. اما براون نيز همچون تمدن غرب دو رويه داشت و نبايد هيچيك از اين دو رويه را فراموش كرد.
براون كيست
«ادوارد گرانويل براون» روز هفتم فوريه 1862 در انگلستان به دنيا آمد. پدرش رئيس يك مؤسسه كشتيسازي و ماشينسازي بود. و... پدرش چون ميلي به مهندسي در او نديد، پسر را به تحصيل طب واداشت و به دانشگاه كمبريج فرستاد... در تابستان 1882 دو ماه در استانبول به سر برد، ... براون از 1884 تا 1887 در لندن در بيمارستانها به تكميل فن طبابت مشغول بود ولي تمام ساعات فراغت خود را به خواندن كتابهاي فارسي همراهش يا به مطالعه كتب فارسي در بريتيش ميوزيوم، يا به معاشرت و گفت و گو با دوستان ايراني خود ميگذرانيد. هرچه با زبان فارسي و مردم ايران آشناتر ميشد علاقه او به ديدار از ايران زيادتر ميشد، تا عاقبت در سال 1887 وقتي كه 25 ساله بود اين آرزوي او برآورده شد. يكي از ايرانيان مشهوري كه براون با او آشنا شد، درويش و موصوف معروف، حاجي پيرزاده بود. درباره چگونگي آشنايي حاجي پيرزاده و براون در سفرنامه پيرزاده اين طور آمده است:
حاجي پيرزاده در سفر دوم فرنگ (1885 ميلادي) با ادوارد براون كه در آن ايام تازه آموختن زبان فارسي را شروع كرده بود، آشنا ميشود. كار اين آشنايي به دوستي ميكشد. آنچنان كه براون از حاجي پيرزاده لقب «مظهرعلي» را اخذ ميكند.
براون قبل از سفر به ايران از وزارت امور خارجه كشورش خواست تا او را به ايران بفرستند چنانچه ميگويد:
نظر به اينكه السنه فارسي و عربي و تركي را ميدانستم، به مقامات رسمي مراجعه نمودم و از آنها درخواست كردم كه مرا به عضويت امور خارجه بپذيرند و با سمت قنسولي و يا عضو سفارت انگلستان به ايران بفرستند.
ورود «ادوارد براون» به ايران مصادف با نهضت معروف بابي بود و «ادوارد براون» چند سال درباره اين نهضت نيز مطالعاتي كرد، بويژه آنكه بابيها در ايران تلفاتي داده بودند. وقتي «ادوارد براون» وارد ايران شد زبان فارسي را طوري صحبت ميكرد كه اروپاييها بعد از چند سال اقامت در ايران نميتوانستند آن طور صحبت كنند. حافظه خارقالعادهاي داشت و تمام مذاكراتي كه با اشخاص مختلف در عرض يك سال اقامت در ايران كرده بود لفظ به لفظ به يادش مانده بود. تقيزاده در خاطرات خود از پذيرايي و سخاوت براون سخن ميگويد. عيسي صديق از خانه شخصي و زندگي خصوصي او ميگويد:
بالاي مدخل عمارت به خط ثلث نوشته شده بود: مرحباً و اهلاً و سهلاً. در خانه مذكور همه چيز ايران را به ياد انسان ميآورد. كتابخانه شخصي براون با چند هزار جلد كتاب و رساله مرقع به فارسي و عربي، اثاثيه خانه از فرش و قلمكار و سفره و پرده و روميزي و ظرف و قليان و تصوير و عكس و امثال آن. انگشتري عقيق با سجع «ادوارد براون» در دست داشت و زنجير ساعتش از دانههاي فيروزه به شكل تسبيح بود.
سفر به ايران و تحقيق و تأليفات
مجتبايي درباره سفر او مينويسد: وي در سال 1887 به ايران سفر كرد، مدت يك سال در شهرهاي اين كشور چون يزد و كرمان و تهران اقامت گزيد. با طبقات مختلف و فرقههاي مذهبي آشنا گشت و آداب و رسوم و چگونگي معيشت مردم نواحي ايران را از نزديك مشاهده كرد. اين سفر شوق او را به تحقيق در فرهنگ و تمدن ايران افزون كرد و موجب شد كه از آن پس عمر خويش را يك سر در اين راه صرف كند. نخستين كتاب او كه به نام سرگذشت يك سياح در سال 1891 انتشار يافت، شرح مشاهدات او در ايران است. وي اين كتاب را بار ديگر به نام يك سال در ميان ايرانيان، به طبع رسانيد. براون پس از بازگشت به انگلستان در دانشگاه كمبريج به تدريس زبان فارسي پرداخت و در سال 1902 به استادي زبان عربي آن دانشگاه انتخاب گرديد، و تا سال 1926 كه پايان عمرش بود در اين سمت باقي بود. ادوارد براون به امور سياسي و اجتماعي ايران آن زمان نيز توجه خاصي داشت. وي در دوران انقلاب مشروطيت (1912ـ1905) ايرانياني را كه از وطن متواري شده بودند گرد هم جمع كرد، انجمني به نام «انجمن ايران» تشكيل داد و به پشتيباني مشروطهخواهان برخاست و از سوي ديگر در برابر تجاوزات كشورهاي بيگانه با سخنرانيها و مقالات مؤثر خود مدافع استقلال و حامي حقوق ملت ايران شد.
شرح مختصري از وقايع ايران، انقلاب ايران؛ بحران ايران در دسامبر 1911، حكومت وحشت در تبريز، مطبوعات و شعر جديد در ايران، آثاري است كه در اين باب تأليف كرده است.
تحقيقات درباره بابيه
تحقيقات او درباره بابيه نيز شايسته ذكر است. وي پس از مطالعه كتاب مذاهب و فلسفه در خاورميانه، تأليف كنت دوگوبينو، كه يكي از فصول آن بحث در تاريخ و عقايد اين فرقه است، به اين موضوع توجه يافت و هنگام اقامتش در ايران، اطلاعاتي فراوان در اين باب به دست آورد. سپس به عكا و قبرس رفت و شخصاً با ميرزايحيي (صبح ازل) و ميرزاحسينعلي (بهاء) ملاقات كرد و به گردآوري رسالات و اسناد و اوراق مربوط به اين طايفه مشغول شد. از كتبي كه در اين باب منتشر ساخته است، يكي ترجمه مقاله سياح، تأليف عباس افندي معروف به عبدالبهاء است و ديگري ترجمه تاريخ جرايد تأليف ميرزاحسين همداني. كتاب اول در سال 1891 و كتاب دوم در سال 1893 انتشار يافت. وي علاوه بر اين دو ترجمه، متن مقاله سياح و نقطهالكاف حاجيميرزاجاني كاشاني (از معاصرين باب) را نيز طبع و نشر كرده است. اين كتاب داراي حواشي و مقدمههايي است كه از لحاظ تحقيقات تاريخي حائز اهميت بسيار است. مقالاتي نيز در اين باره در مجله انجمن سلطنتي آسيايي (J.R.A.S) منتشر ساخت.
تحقيق و تأليفات ادبي
پرارزشترين كارهاي اين مستشرق ايراندوست(!) تأليفات و تحقيقات ادبي اوست. تاريخ ادبيات ايران، حاصل سي سال كوشش و تحقيق و مطالعه او در چهار مجلد بزرگ انتشار يافت. ايرانيان در مطبوعات و كتب خويش از براون فراوان ياد كرده و خدمات علمي و سياسي او را ستودهاند. براي نمونه مقاله روزنامه وطن كه دنيس راس آن را نقل كرده است. اين مقاله با اشاره به اينكه ايرانيان قدردان خدمتگزاران خود هستند ميگويد براون توانسته است آنچنان احساسات اينگونه نويسندگان را برانگيزد و عشق آنها را به خويش معطوف كند كه آنها با تمام وجود برايش اشك قلم جاري سازند. البته مواضع سياسي براون در قبال مسائل جاري در ايران را همگان تأييد نميكنند و از زمان براون تاكنون محل بحث و جدال بوده است. مطالب علمي وي نيز در زمينههاي گوناگون مورد نقد و بررسي قرار گرفته است و همچون كتب علمي ديگر مردود يا تأييد و تمجيد شده است. از جمله كساني كه نظريات تاريخي ادوارد براون را نقد كرده مرحوم شهيد مطهري است. ايشان در كتاب خدمات متقابل اسلام و ايران، ديدگاههاي براون را درباره چگونگي ورود اسلام به ايران به نقد كشيده و از نظريات او در برخي موارد سود جسته و برخي را اصلاح كرده است.
هدف براون از مسافرت به ايران
براون در آغاز سفرنامهاش سه هدف عمده از سفر به ايران ذكر كرده است.
1. مطالعه درباره امراض موجود در ايران 2. سياحت و گردش 3. تكميل زبان فارسي. او خود ميگويد:
بنابراين من ميتوانستم در آن سفر هم راجع به امراضي كه در ايران هست مطالعه بكنم و هم آن كشور را از نزديك ببينم و نواقص زبان فارسي خود را رفع نمايم.
ولي مطالعه سفرنامه او گوياي آن است كه مورد اول از همان آغاز حقيقت نداشته چرا كه او نيز به صراحت اعتراف ميكند كه من براي طبابت سفر نميكنم. او در ايران به كلي شغل طبابت را كنار ميگذارد و آن را از همه مخفي مينمايد، خود او ميگويد:
به حاجي صفر و باباخان و مرد ايرواني سپرده بودم كه به ديگران نگويند من طبيب هستم. او به قدري در ترك كار طبابت اصرار ميورزيد كه وقتي در كرمان دچار چشم درد ميشود از مداواي خودش هم درگذشته و طبق رسوم ايرانيان از معجون استاداكبرنامي استفاده ميكند كه چشم او بدتر ميشود و سپس به ترياك پناه ميبرد.
اما اينكه براون در ايران با اديبان گفتگوهاي ادبي نكرد و يا در جلسات شعر و مرثيه شركت نكرد و سري به مكتبخانهها و مدارس ادبي نزد و يا در دارالفنون حضور علمي نيافت بيانگر اين نكته است كه وي در اين سفر قصد مطالعه بر روي ادبيات نداشته است. بلكه شايد بتوان گفت منظور او از تكميل زبان فارسي دريافت گفتگوهاي روزمره مردم كوچه و بازار بوده است.
اما هدف دوم براون، يعني ديدن ايران، موضعي كلي است كه بر همه چيز قابل تطبيق است و بايد به دنبال مصاديق آن گشت. او در جايي ديگر ميگويد: «بزرگترين علت مسافرت من به ايران شناختن ايرانيها و روحيه و نبوغ اين ملت بود.» بنابراين دو هدف ديگر يعني تكميل زبان فارسي و شناخت بيماريهاي ايران اهداف جنبي بوده است و بزرگترين هدف او را تشكيل نميداده است. اما ابزارهايي كه براون براي شناخت روحيه و نبوع اين ملت به كار ميبرد با ابزارهاي ديگر مستشرقين فرق داشت، چرا كه مستشرقين ديگر براي شناخت روحيه ايرانيان به سراغ آثار هنري، آثار باستاني، شخصيتهاي علمي و ادبي، معابد و مساجد، شاه و دربار، بازار و اقتصاد و تحقيق درباره زن و خانواده و كانونهاي علمي و اجتماعي ميرفتهاند ولي براون كمتر به اين امور پرداخته و هركجا از اين آثار حرفي ميزند حالتي گذرا دارد. براي مثال وقتي از ديدن مقبره سعدي و حافظ ياد ميكند، ميزان صحبت و شور و حال او در اين باره كمتر از آن چيزي است كه درباره ملاقات با يك غلامبچه بهايي دارد. در حالي كه او در مقدمه كتابش مينويسد كه يكي از عوامل مهم شيفتگي او به ايران سعدي و حافظ بودهاند و اين شعر را هميشه زمزمه ميكرده است.
ترا زكنگره عرش ميزنند صفير - ندانمت كه در اين خاكدان چه افتاده است
در مقدمه نيز آورده است كه اشعار شعرا و عرفاي ايران، آينده و حيات را برايش اميدواركنندهتر ميساخت، ولي او در آن هنگام كه به مقبره حافظ ميرسد، كمتر از رؤيت جايگاه اعدام باب و يا مقبره دو بابي در اصفهان و يا احساساتي كه براي اسب خود نشان داده و مواردي ديگر متغير و متأثر ميشود و نگاه و تفحص كمتري مينمايد. اين در حالي است كه وقتي با يكي از بهاييها روبهرو ميگشت سئوالات بسيار ريز و جزئي درباره اعتقادات و اشخاص و روابط آنها مينمايد. از جمله اينكه زينالمقربين كيست و چرا به اين نام خوانده شد. و يا چگونگي ارتباط عكا با مردم شهرهاي اصفهان و يزد و كرمان را تحقيق كرده و با تمام جزئيات نگاشته است.
گفتگو با براون
براي پي بردن به اهداف وي به گفتگويي تاريخي با او مينشينيم و پاسخهايش را از كتابش جويا ميشويم. آقاي براون؛
1) مگر نبايد عنوان يك كتاب، قابل تطبيق بر مطالب آن باشد، پس چرا عنوان سفرنامه خودتان را يك سال در ميان ايرانيان نهادهايد در حالي كه از نظر كمي و كيفي بيش از نيمي از آن اختصاص به بابيان و بهاييان و اعتقادات و روابط آنها دارد و بقيه سفرنامه حاشيه اين موضوع محسوب ميشود؟ آيا تمام ايرانيان بابي هستند؟ آيا بهتر نبود نام كتاب را يك سال در ميان بابيان (و يا اقليتهاي ايراني) ميگذاشتيد؟
2) علت اين همه مخفيكاريها كه در سفرنامه به عمل آوردهايد چيست؟ حتماً ميپرسيد كه كدام مخفيكاري؟ براي نمونه، در سفرنامه خود از شخصي نام ميبريد به نام آقاي (ه ) كه از معرفي نام و كار و مسئوليت او خودداري كردهايد؟ و اينكه چه كسي ايشان را به همراه شما فرستاد و مأموريتش چه بود و... همه نامعلوم است در حالي كه گفتهايد:
از دوستان دانشگاهي من بود، مسلح بود، و نشان دادهايد كه در سفارتخانهها، كنسولگريهاي سر راه انگلستان فوقالعاده نفوذ داشته است. در گمركات ترتيبي ميداده است كه بار و بنه شما را نگردند، وقتي صاحبمنصب شهرباني به دليل اشكال گذرنامهاي در مسافرخانه نزد شما ميآيد و در حقيقت بازداشت ميشويد با رفتن آقاي (ه ) به كنسولگري مشكل رفع ميشود و صاحبمنصب شهرباني از نزد شما ميرود.
اين ابهامگوييها چيست و اين موضوع چه بوده است؟ شما گفتهايد كه وقتي به تهران رسيديد ايشان كه علاقه به زبان و ادبيات فارسي نداشت از شما جدا شد و فوري به بوشهر رفت و از آنجا به انگلستان بازگشت. پس ايشان براي چه با شما به ايران آمده بود؟ و در تهران چه كاري داشت كه چند روزي با شما ماند و ناگهان بازگشت؟ چه چيزي باعث شد تا زماني كه ايشان در تهران بود در مسافرخانه با او بمانيد و پس از رفتن او به خانه دوستتان حسن عليخان برويد؟ آيا ايشان مأمور اطلاعاتي نبوده است كه موظف بود شما را به تهران برساند و به زودي بازگردد. و حسن عليخان كيست؟ آيا در آن زمان براي همه مستشرقين چنين همراهاني ميفرستادند؟ يا وضع شما استثناء بوده است؟ راستي علت عمراهيهاي زياد اشخاص و مراكز سياسي انگلستان با شما چه بوده است؟ نمونه اين همراهيها عبارتند از اينكه گفتهايد:
كنسول انگليس در طرابوزان با محبت شما را پذيرفته است. سپس مترجم مخصوص خود را فرستاده تا بانفوذ خود همه كارهاي گمرك را روبهراه كند تا جايي كه اسلحه آقاي (ه ) را كه در عثماني حمل آن غيرمجاز بوده است از گمرك عبور دهد.
در جاي ديگر گفتهايد:
وقتي به ارزروم رسيديد پيشكار صراف بزرگ شهر نزد شما ميآمد و شما را به ملاقات صراف بزرگ شهر دعوت كرد و آماده هرگونه خدمتگزاري بوده است. علت اين امر را سفارش از طرابوزان ذكر كردهايد در حالي كه سفارشكننده معلوم نيست. آيا كنسولگري انگلستان يا كدام محفل ديگري از صراف ارزروم خواسته است همه كارهاي شما را روبهراه نمايند؟
در جاي ديگر سفرنامه خود گفتهايد:
وقتي به تبريز رسيديد توصيهنامهاي براي كنسول تبريز داشتهايد و كنسول تبريز با محبت شما را پذيرفته و چهار روز نزد ايشان ماندهايد، يك روحاني امريكايي راهنماي شما شده و شهر را به شما نشان داده است. سپس با كنسول تركيه در تبريز آشنا شديد و رفت و آمد داشتهايد. آن توصيهنامه از كجا بود؟ آيا روحاني امريكايي جزء گروه تبشيري نبود؟ آيا رفت و آمد با كنسول تركيه و زندگي در كنسولگري تبريز و به كار گرفتن آن روحاني در حد مقامات عاليرتبه سياسي نبوده است؟ پس چرا براي انگليسيهاي ديگر (غير از مأموريت عاليرتبه) چنين امكاناتي فراهم نميگشت؟ خود شم از بدبختيهاي دو نفر فرانسوي كه در كرمان آنها را ديدهايد سخن گفتهايد و يادآور شدهايد كه حتي نتوانسته بودند در ايران يك بطري شراب تهيه كنند. شما به وسيله سرگرد (ولس) رئيس تلگراف هند و اروپا به ناصرالدينشاه معرفي ميشويد. با وساطت دكتر تورنس، طبيب آمريكايي مقيم تهران به فرهادميرزا عموي ناصرالدين شاه معرفي ميشويد. با تمام مسئولان سياسي و حكومتي ايران از تهران تا كرمان ملاقات ميكنيد. سرگرد ولس، رئيس تلگراف هند و اروپا به تمام تلگرافخانهها بخشنامهاي صادر ميكند كه از شما پذيرايي نمايند. و آنها نيز در همه جا پذيراي شما هستند. تا جايي كه ميگوييد با كاركنان تلگراف هند و اروپا كه عيال داشتند مربوط بودم و ساعات خوشي را با يكديگر گذرانديم. طبق گفته خودتان در شيراز در منزل نماينده دولت انگليس بوديد و ميتوانستيد با مجامعي مربوط باشيد كه بدون او ارتباط با آن مجامع امكان نداشت. همچنين گفتهايد كه در شيراز به دوستان اروپايي خود نوشتهايد كه مجبور هستيد به كرمان برويد و نميتوانيد از اين اقدام خودداري نماييد؟ موضوع چيست؟ نيز در شيراز تلگرافي به شما ميرسد كه همسر يك انگليسي كه از دهبيد ميگذشته بيمار شده و چون مأموريت عجولانهاي داشته است موظف بوده همسر بيمار خود را رها كند و برود. تلگرافخانه هم دستورات دارويي از دكتر (س) در بوشهر ميگرفته ولي دكتر (س) كه شنيده بود شما طبيب هستيد به شما تلگراف ميكند كه خود را به دهبيد برسانيد. اين خواسته او آنچنان وظيفهاي در شما ايجاد ميكند كه سفر خود را نيمهكاره رها كرده و به سوي دهبيد ميرويد و آن قدر اين كار مهم بوده است كه گفتهايد: وسايل طبي گرفتم و شبانه مراجعت كردم و وقتي وارد بستر براي خواب شدم يك ساعت بعد از نصف شب بود و تا صبح بر اثر اضطراب نتوانستم به راحتي بخوابم و ... بيشتر اضطراب من ناشي از اين بود كه مبادا وقتي بالاي بستر مريض برسم كه مبدل به بستر مرگ شده باشد. راستي اين همه اضطراب براي كسي كه شغل پزشكي خود را از ايرانيان مخفي مينمايد براي چيست؟ و هماهنگكننده اين مأموريت چه كسي بوده است كه اين چنين شما را مضطرب كرده است؟ جالب است كه در بين راه شيراز تا دهبيد مسئلهاي پيش ميآيد كه اثبات ميكند موضوع انساني در ميان نبوده است:
آخرين لحظه كه ما ميخواستيم حركت كنيم زني بچه خود را به نزد من آورد و گفت كه شنيدهام شما حكيم هستيد و آمدهام كه زخم دست بچهام را معالجه كنيد و دوايي بدهيد كه مداوا شود. گفتم تقريباً سه ساعت است كه من اينجا معطل هستم و شما نيامديد و حالا من فرصت ندارم و بايد بروم و ركاب كشيدم و به راه افتادم...
بنابراين بايد بپذيريد كه يا ـ نژادپرستي در شغل طبابت شما سايه افكنده بود كه براي آن زن انگليسي آن چنان مضطرب شده بوديد كه براي رسيدن به بالين او سر از پا نميشناختيد ولي طفل ايراني را رها كرده ركاب كشيديد و به راه افتاديد؟ ـ يا اينكه دكتر (س) به جايي مربوط ميشده كه چنان در سرنوشت شما اثر داشت، مؤثر بود كه مضطربتان كرده بود؟ شما چگونه روابط تنگاتنگ خود را با مسئولان سياسي، كنسولگريها و مراكز تلگراف هند و اروپا در حد يك رشته روابط شخصي و دوستانه توجيه ميكنيد؟ نمونه ديگري از مخفيكاريهايتان كه در سفرنامه آمده است قرار دادن نامهاي مستعار و مخفف است. علت برخي را ذكر نمودهايد كه مثلاً براي مستخدم خود كه نام عمر داشت علي را انتخاب كردم چرا كه ايرانيان از علي خوششان ميآيد و از عمر نه. يا با ذكر نام بهاييان و بابيان زيادي همه جا گفتهايد اين نام را من براي او انتخاب كردهام كه براي او زحمتي ايجاد نشود. اما چه شد كه مثلاً نام عندليب شاعر بابيان را به درستي ذكر كردهايد. و معلوم نيست چرا براي او زحمتي ايجاد نميشود؟ اما براي ديگران ايجاد زحمت ميكرد. چرا از افراد خارجي يعني انگليسي و فرانسوي اعم از پزشك و مشاغل سياسي و غيره هم با نام مستعار ياد كردهايد به خصوص كساني را كه ممكن است در ارتباطي خاص وابسته سياسي قلمداد شوند. نظير دكتر (س) كه از بوشهر براي ايشان تلگراف زدهاند و يا آقاي (ه ) كه همراه او به ايران آمدهايد و غيره).
3) مگر شما چه سمتي داشتيد كه با اقدام شما دولت انگستان براي زردشتيان يزد نمايندهاي از جانب خود تعيين كرد؟ شما گفتهايد:
زردشتيها نسبت به دولت انگلستان كه در هندوستان مدافع تمام مذاهب و از آن جمله زردشتيها ميباشد نظر خوب دارند... بعد از اينكه من به انگلستان مراجعت كردم، من و ستوان (ووگان) مسافر انگليسي، كه اسم او را ذكر كردم، نزد دولت خودمان اقدام نمودم كه يكي از زردشتيهاي يزد را به سمت نماينده خود در آن شهر انتخاب كند و دولت انگلستان اجازه داد كه يكي از زردشتيهاي يزد را به سمت نماينده سياسي خود انتخاب نمايد و زردشتيها از اين موضوع خيلي خوشحال شدند زيرا ميدانند در موقع اغتشاش و ناامني خطري آنها را تهديد نخواهد كرد.
اين در حالي است كه خود شما بارها از عدالت حاكم يزد تعريف كردهايد كه مراعات حال زردشتيها را مينمايد. براي نمونه گفتهايد:
من هم متقابلاً خوشآمدگويي كردم ولي قسمت بيشتري از اظهارات من از روي خلوص عقيده بود و از عدالت و ملتنوازي حاكم تمجيد نمودم و به راستي از خداوند خواستم كه به او و ساير حكامي كه مثل او عادل هستند سلامتي و طول عمر بدهد و در خاتمه توجه حاكم را به زردشتيها جلب كردم و از اينكه اينگونه با زردشتيها نيكرفتاري مينمايد او را تقدير نمودم و يادآوري كردم كه بيشتر به آنها توجه نمايد كه مردم نتوانند آسيبي به زردشتيها برسانند.
وقتي از عدالت حاكم يك ملت خالصانه تمجيد ميكنيد ديگر تعيين نماينده از جانب انگلستان براي آن مردم چه معني دارد؟ و چه شد كه بلافاصله پس از درخواست شما دولت انگلستان هم اقدام كرد؟ مگر شما به كجا مربوط بوديد؟
4) سئوال ديگر اينكه شما كه آن همه دلسوز زردشتيها و بابيها (كه خواهد آمد) بوديد، بهتر نبود قدري هم به فكر اكثريت جامعه شيعه ميبوديد، شما همه جا براي جذب بابيها و زردشتيان كوشيديد كه حتي از دلسوزي براي بيماران عادي هم خودداري نموديد. در سفرنامه شما از اين موارد بسيار ديده ميشود، از جمله گفتهايد:
آن روز دو برادر با شيخ قمي به منزل من آمدند كه من آنها را به نام آقامحسن و آقامحمد صادقي مينامم. نفر دوم كه شيعه بود بعد ارتباطي با من پيدا نكرد. ولي آقامحسن بهايي بود با من مربوط گرديد و من او را جوان بسيار خوبي يافتم.
چه بود كه بهاييان و بابيان به شما مربوط ميشدند ولي شيعيان مربوط نميشدند؟
5) جناب براون بفرماييد در برخورد با اقليتهاي مذهبي در ايران چرا موضع تشديد اختلاف اتخاذ ميكرديد و بدون تحقيق از طرف مقابل به تشجيع اقليتها در برابر اكثريت ميپرداختيد. راستي اين جبههگشايي براي يك محقق دانشگاهي كه آمده است تا درباره طبابت و زبان و ادبيات تحقيق نمايد چه مفهومي دارد؟ آيا اين حركت شما كار سياستمداران است يا كار يك محقق. چنانچه گفتهايد:
هنگامي كه مشغول تهيه وسايل سفر بودم حاكم يزد باز براي من پيغام داد كه به ملاقات او بروم و يكي از دوستان بابي من، كه اسب سفيد زيبايي داشت، پيشنهاد نمود كه من با اسب به منزل حاكم بروم. من نخواستم كه اين پيشنهاد را بپذيرم براي اينكه دستور (پيشواي زردشتيان) هم پيوسته با من به منزل حاكم ميآمد... او يك زردشتي است و من يك مسيحي و من و او هر دو در نظر مسلمين ناپاك هستيم و اگر مسلمين ميتوانستند مرا هم مثل او وادار مينمودند كه لباس زرد بپوشم و به همين جهت علاقه دارم كه پياده با دستور به منزل حاكم بروم كه مسلمين ببينند كه من به دستور احترام ميگذارم و از معاشرت با او نفرت ندارم.
بابيها گفتند كه اگر شما ميخواهيد به زردشتيها احترام بگذاريد و هرگاه مايل هستيد كه مردم جرأت نكنند كه زردشتيها را مورد اذيت قرار بدهند همان بهتر كه با احترام و شكوه نزد حاكم برويد زيرا هر چه تجمل شما زيادتر باشد مردم بيشتر از اذيت و آزار زردشتيها وحشت خواهند كرد. خود دستور هم اين پيشنهاد را پذيرفت و نيم ساعت به غروب رفيق بابي من اسب خويش را با مستخدمش به باغ فرستاد و مقارن غروب آفتاب دسته معمولي فراشهاي حاكم براي بردن من آمدند و اين مرتبه فانوس بزرگي نيز با خود آورده بودند. آن شب من لباس جديدي را كه يك خياط يزدي براي من دوخته بود دربر كرده بودم... حاجي صفر وقتي آن لباس را دربرم ديد گفت صاحب، مردم خيال ميكنند كه شما بابي شدهايد (براي اينكه بابيها لباس سفيد را دوست ميدارند) ولي از اين موضع گذشته تصديق كرد كه لباس خوبي است.
آيا اين كارها در شأن استاد دانشگاه است و راستي آيا شما از يك مسلمان راجع به صحت حرفهاي اين بابي سئوال كرديد، سپس سوار بر اسب شديد يا نه؟ اين چه معني دارد كه طبق نظر يك بابي، دفاع از زردشتيها را ميپذيريد، با آنكه يزد حاكم عادلي هم داشت، جبههاي سنگربندي شده از بابيها و زردشتيها در يك طرف و بقيه مردم در طرف ديگر، و آقاي ادوارد براون انگليسي نيز به دفاع از بابيها و زردشتيها برخاسته با لباس بابيها سوار بر اسب به نفع مواضع زردشتيها به سوي حاكم ميرود و (دستور) پيشواي مذهبي زردشتيها نيز در پشت سر او حركت ميكند تا مردمي كه بابي و زردشتي نيستند از ايشان حساب ببرند!؟! آيا اين جبههگشايي نيست؟ چرا هر چه شكوائيه از زردشتيها و بابيان نقل كردهايد در برخورد با مسلمين يك جانبه بوده است و حتي يك مورد را تحقيق نكردهايد كه بفهميد آيا صحت دارد يا نه؟ براي مثال از يك جوان زردشتي اين داستان را نقل مينماييد كه:
امروز صبح رستم، جوان زردشتي كه ذكرش سابقاً به ميان آمده به ملاقات من آمد و راجع به آزار و اذيتي كه مسلمين نسبت به زردشتيها ميكنند صحبت كرد و گفت آنها دختران و پسران ما را ميربايند و آنها را تهديد ميكنند كه مذهب اسلام را بپذيرند. مثلاً يك پسر دوازده ساله زردشتي را ربودند و او را به حمام بردند و تهديد كردند كه يا مسلمان شود و مراسم ختان درباره او به عمل بيايد و يا براي مرگ آماده باشد و در مورد ديگر دو زن به سن پانزده و بيست سالهاي را ربودند و با اذيت آنها را مجبور كردند كه به دين اسلام درآيند ولي آنها مقاومت ميكردند تا اينكه يكي از آنها را عريان نمودند و در برف انداختند و وي براي نجات از اين شكنجه ناچار شد كه هر چه ميگويند اطاعت كند و مسلمان شود.
از اين دست مطلب فراوان نوشتهايد، اما حتي يك مورد هم كاوش نكردهايد كه صحت يا بطلان آن را ارزيابي نماييد، آيا وظيفه محقق دانشگاهي درج يك طرفه مطالب است؟
6) آقاي براون! شما در هنگام ورود به ايران مسلح نبوديد چرا كه گفتهايد در كشور عثماني فقط ناراحت اسلحه آقاي (ه ) بوديد كه در گمرك آن را ضبط نكنند. ولي در ايران مسلح شديد و به هنگام ترك ايران آن را براي يكي از دوستان خود در تهران به عنوان يادگار ارسال داشتهايد؟ در حالي كه در سفرنامه خود منبع تهيه اسلحه را ذكر تكردهايد؟ و نام دوست خود را نيز به ميان نياوردهايد؟ چه كسي شما را مسلح كرد؟ آيا اسلحه از آن آقاي (ه ) است يا فرد ديگر.
7) چرا از مردمي كه با شما ملاقات كردهاند كسي باور نكرده است كه شما براي كاري غير از جاسوسي به ايران آمدهايد؟ براي نمونه از گفتههاي خود شما نقل ميكنيم كه:
راجع به خدابخش هنوز صحبت نكردهام و بايد بگويم كه برخلاف چهارپادارهاي ديگر به اصطلاح شم سياسي داشت و وقتي كه ديد من مشغول تماشاي اطراف هستم گفت مبادا شما يك جاسوس فرنگي باشيد و از طرف كشور خود آمدهايد كه از اوضاع اين مملكت و جادهها و كاروانسراها مستحضر شويد و گزارش عمليات خود را به دولت خويش بدهيد تا آنها به ايران تهاجم كنند؟ از شنيدن اين حرفها از دهان آن چهارپادار حيرت كردم و به او اطمينان دادم كه من جاسوس نيستم بلكه بر عكس دوست ايران ميباشم و آمدهام زيباييهاي ايران را تماشا كنم ولي متوجه بود كه او حرفهاي مرا باور نميكند و مرا جاسوسي ميداند و راجع به ينگيدنيا (امريكا) از من سئوالات كرد... سكنه آن قريه سئوالات زيادي راجع به مليت و مذهب و شغل من ميكردند. يك مرد سالخورده كه گفتار و رفتاري مضحك داشت، ميگفت: من يقين دارم كه شما به اينجا آمدهايد (كه در دين و دولت رخنه بكنيد) و ميخواهيد كه تمام شهرها و آباديها و دشتها و كوهها را بشناسيد كه بعد در موقع گرفتن ايران از آن استفاده كنيد...
در جاي ديگر نوشتهايد:
... هندوها راجع به علت مسافرت من تحقيق كردند و حاضر نبودند قبول كنند كه من براي سياحت و فراگرفتن زبان فارسي مسافرت ميكنم و يقين داشتند كه من از عمال دولت انگلستان هستم و يكي از آنها گفت: آخر شما براي چه ايران را تصرف نميكنيد؟ و چرا از گرفتن اين مملكت خودداري مينماييد؟
در جاي ديگر گفتهايد:
بلوچ قدري سرش را از روي تفكر تكان داد. گفت صاحب شما كاملاً درست ميگوييد اما من خوب ميدانم كه شما مأمور دولت انگليس هستيد و اينجا آمدهايد كه اطلاعاتي تحصيل كنيد. گفتم شما اگر به زندگي من نظر بيندازيد ميبينيد كه من مثل يك درويش زندگي ميكنم و چگونه ممكن است كه يك مأمور دولتي انگلستان اين طور زندگي كند. بلوچ گفت: شما انگليسيها وقتي كه بخواهيد به منظور خاصي برسيد اين جور زندگيها را تحمل ميكنيد، من شما را خوب ميشناسم و به خوبي از طرز فكر و نقشه شما اطلاع دارم...
حتي بابيها هم كه برايشان دلسوزي ميكرديد باور نميكردند كه علاقه شما به كسب اطلاعات در مورد عقايد و تاريخ بابيها ناشي از كنجكاوي باشد. شما نيز كنجكاوي را دليل اصلي سفر نميدانستيد اما در توضيح مسئله همان كنجكاوي را انگيزه خويش براي آن دلال بابي برشمرده ايد و آيا راستي زندگي شما، زندگي درويشي بود. شما كه در انگلستان وضع بسيار خوبي داشتيد پس چرا در ايران درويش شديد. در ايران هم هر كجا كه لازم بود ريخت و پاش كرديد و البته تا آخرين ريال حساب آن را نگه داشتيد؟:
وقتي كه صحبت مربوط به كتابها و خطوط تمام شد من از دلال پرسيدم كه آيا ميداند قبر دو نفر بابي كه به سال 1879 ميلادي در اصفهان به قتل رسيدند در كجاست؟ دلال گفت بلي... من ميدانم كه قبر آن دو در كجاست و در صورتي كه مايل باشيد حاضرم آن دو قبر را به شما نشان بدهم ولي ميخواهم از شما كه در عكا بودهايد و علاقه به خريد كتابهاي ما داريد و ميخواهيد قبر شهداي ما را ببينيد سئوال كنم كه آيا شما هم بابي هستيد؟ و اگر بابي هستيد چرا از من پنهان ميكنيد؟ زيرا تصور نميكنم كه اين علاقه شما فقط ناشي از كسب اطلاع و كنجكاوي باشد؟ جواب دادم رفيق من نه بابي هستم و نه امروز به عكره مسافرت كردهام ولي اين را تصديق ميكنم كه علاقه من به تحصيل اطلاعات راجع به بابيها فقط ناشي از كنجكاوي نيست يعني بيش از كنجكاوي است چون من احساس ميكنم مرامي كه يك چنين طرفداراني پيدا كرده و آنها در راه مرام خود شكنجههاي هولناك را استقبال ميكردند اقلاً درخور اين است كه مورد مطالعه قرار بگيرد و انسان ببيند كه بابيها چه ميگويند و اساس عقيده آنها مبني بر چيست؟ اينكه ميخواهم قبر اين دو نفر را ببينم براي زيارت قرآنها نميباشد بلكه براي اين است كه در زندگي حاضر شدند در راه پر نشيب خود جان را فدا كنند و اگر اين دو نفر در راه مرام و پرنسيب ديگري هم جان خود را فدا ميكردند در نظر من مستوجب اعتنا بودند.
بابي، بلوچ، زردشتي، چهارپادار و هندي و غيره هيچكدام باور نميكنند كه شما جاسوس نباشيد؟ و شما ميگوييد سفر من براي كنجكاوي نيست و باز توضيح ميدهيد كه براي كنجكاوي است. ايران با همه شهيد و كشتههاي فراوان هيچيك احترام شما را برنينگيخت ولي دو نفر بابي، آن همه عظمت پيدا كردند. گويي براون ميگويد، آنها من را جاسوس ميدانستند، تو درباره من چه نظري داري و برداشت تو از رفتار و گفتارهاي من چيست؟ و از جمعبندي سئوالاتت چه نتيجهاي خواهي گرفت؟
براون در گردونه وزارت مستعمرات
در پاسخ به آقاي براون بايد گفت: به دليل آنكه شما اقرار نمودهايد كه اطلاعاتي عميق در سياست نداشته و در پاسخ صحبتهاي حكمران كرمان درمانده بوديد چنانچه گفتهايد: «حكمران (كرمان) مرتباً راجع به سياست اروپا صحبت ميكرد و تصور مينمود كه من در سياست بصير هستم در صورتي كه متأسفانه من اطلاعات عميقي از مسائل سياسي نداشتم.»
بنابراين در آن دوره نبايد سياستهاي كلي و استعمارگري انگليس و روس و فرانسه و رقابتهاي آنها در ايران براي شما كه هنوز جوان بوديد روشن بوده باشد (و يا دروغ ميگفتيد و نزد حكمران كرمان مخفيكاري كردهايد.) بنابراين در آن موقع اين سه قدرت با رقابت شديد درصدد يافتن پايگاههايي بيشتر در ايران بودند و هر يك به نوبه خود ميكوشيدند تا از ديگري عقب نيفتند، در آن ميان امريكا نيز با آهستگي و صبورانه مشغول برنامهريزي درازمدت در ايران بود. قبل از شما، دوستان لرد كرزن، سفير انگليس در ايران، سپس فرمانرواي هند كه در نهايت نخستوزير انگلستان شد به ايران آمده بود و مطالعاتي سياسي درباره ايران انجام داده بود كه جنابعالي نيز درباره مطالعات او نوشتهايد:
اخيراً از طرف جناب آقاي ج.ن.كورزن تذكرهاي دايرهالمعارف مانند، راجع به ايران نوشته شد، كه خيلي مفيد است و تصور نميكنم كه به اين زودي كسي بتواند راجع به ايران چيزي بيرون بدهد كه مشابه و يا بالاتر از آن باشد.
به هر حال انگلستان نيز سخت مشغول كار و فعاليت و تحقيق و تفحص درباره ايران بود. از سوي ديگر موضوع بابيت و بهاييت كه دامنه گستردهاش غير از شورشهاي داخل ايران، عثماني و مصر را هم دربر گرفته بود و شما شرح بعضي ماجراهاي سياسي آن را در سفرنامه خويش از زبان افراد مطلع بابي و بهايي نقل كردهايد نيز در همان روزها در كشور سودان نيز كسي به نام مهدي عليه استعمارگران قيام كرد و خود را امام زمان دانست و كار او به پيروزي منجر شد به همين خاطر دولت انگلستان كه براي حفاظت از هندوستان، خيلي نگران اوضاع ايران بود، بايستي تحقيقات كرزن را تكميل ميكرد. فرانسه هم قبل از اين توسط گوبينو، از فرق ديني و اوضاع فرهنگي ايران مطلع شده بود؛ شخصي به نام (م ـ ر) را كه شما در سفرنامه خود از او ياد كردهايد و (نحوه بيان مطالب شما درباره او مؤيد نظر ماست به ايران فرستاد تا همچون شما جزييات مطالب مربوط به بابيت را تحقيق نمايد. در اين زمان انگلستان در برخي موارد (نظير آموزش زبان فارسي در دانشگاهها) نسبت به فرانسه عقبتر بود، پس از آنكه شما از وزارت امور خارجه تقاضاي شغلي در ايران كرديد، وضعيت شما را بررسي كردند و به اين نتيجه رسيدند كه به دليل سوابقتان بهترين كسي هستيد كه ميتوانيد درباره باب و بها و حوادث فرقهاي در ايران مطالعه كرده، نتايج آن را به سرعت در اختيار دولت انگلستان قرار دهيد و به شما سفارش شده است كه نبايد هيچكس از اين مأموريت اطلاع يابد، لذا شما گاه در جلسهاي مجبور به دروغ گفتن ميشويد. چنانچه گفتهايد:
در بين ميهمانيهاي آن شب شخصي را ديدم كه به اتفاق حكمران جديد از شمال وارد شيراز شده بود وي صحبت را دوست ميداشت بدواً راجع به فلسفه صحبت كرد و در جريان صحبت من فكر كردم كه شايد بابي باشد زيرا به من گفت وقتي كه من شرح شما را در اسفهان شنيدم خيلي مايل شدم كه زودتر شما را ملاقات كنم و بعد گفت آيا شما آقاي (م ـ ر) فرانسوي را كه چندي قبل به ايران آمده بود، ديدهايد. سئوال اخير ظن مرا كه وي شايد بابي باشد قويتر كرد چون آقاي (م ـ ر) راجع به بابيها مطالعاتي كرده و از طرفداران آنها به شمار ميیود. وي مدتي در سوريه بود و از آنجا از طرف رؤساي بابي توصيهنامههايي دريافت كرد و به همين جهت در هر شهري از شهرهاي ايران كه بابيها در آن بودند وارد ميشد و مورد پذيرايي كامل قرار ميگرفت. من نميخواستم كه ارتباطم با بابيها افشا شود زيرا قطعنظر از اين كه بابي نبودم اگر ارتباط من با آنها افشا ميشد مسلمانها از من دوري ميكردند و من نميتوانستم با آنها معاشرت نمايم. اين بود كه در جواب شخص مزبور راجع به اينكه آيا آن مرد فرانسوي را ميشناسم با احتياط گفتم نه... من او را نميشناسم؟... چه جور آدمي است؟ آن شخص گفت كه من چندين مرتبه با او ملاقات كردم و او را آدم بسيار خوبي ديدم. يكي دو نفر از ميهمانان با كنجكاوي مخصوص گوش به صحبتهاي ما داده بودند و من نميخواستم در آن مجلس اين رشته صحبت طولاني شود.
در اينجا برخلاف هميشه، شما از افشاي ارتباط خود با بابيها خودداري ميكنيد چرا كه احتمال ميداديد كسي كه با آقاي (م ـ ر) آشنا بوده است، اين موضوع را به او اطلاع دهد و فرانسويها متوجه شوند كه انگلستان نيز در حال تحقيق بر روي موضوع بابيهاست. ولي علت اين مخفيكاري را به مسلمانها نسبت ميدهيد، اين در حالي است كه طبق گفته خود شما در اصفهان شايع بود كه به دنبال بابيها ميگرديد و علت معرفي دلالبابي را اين شايعهها ميدانيد و يا در يزد لباس بابيها را ميپوشيد و به خانه حكمران ميرويد و... به هر حال انگلستان به خاطر تحقيق بر روي اين موضوع با شما قراردادي بست كه كليه امكانات سفر را براي شما تأمين كند و شما پس از مطالعه نوشتههاي گوبينو و ديگر مطالب مربوط به اين موضوع با سفر به ايران و تحقيق همهجانبه درباره عقايد، روابط، حوادث مربوط به بابيت و بهاييت نماييد. شما كه عشق سفر به كشورهاي شرقي داشتيد با كمال ميل پذيرفتيد و به ايران آمديد. به همين دليل از سفرنامه شما برميآيد كه ذرهبين بابييابي بر چشم زده بوديد و هيچ چيزي از زيباييهاي ايران را نديديد. پيرو همين قرارداد براي شما تا تهران آقاي (ه ) را فرستادند تا محافظ و راهنمايتان باشد. نيز كنسولگريها همهگونه همكاري را با شما به عمل آوردند. اسلحه به شما دادند. به مراكز مخابرات در سراسر كشور ابلاغ شد كه با شما همهگونه مساعدت به عمل آيد. مراكز مخابرات كه شبكه اصلي كار سياسي دولت انگلستان بود و طبق گفته خود شم اغلب كاركنان آن بابي و بهايي بودهاند و چون شريعت از آنها برداشته شده بود، در آن روزگاري كه ارتباط بين زن و مرد بسيار سخت بود، ميتوانستند با زنانشان با شما به تفريح بيايند و خوش بگذرانيد. و چون حقوقبگير انگليس بوديد، آماده همهگونه خدمتگزاري بودهاند تا اطلاعات دقيق جمعآوري كنند و يا راهنماي شما براي جمعآوري اطلاعات باشند. البته دولت انگلستان وقتي كسي را به كشور ديگري گسيل ميكرد دقيقاً زيرنظر داشت. به همين دليل چند نوبت به شما تلگراف ميشود كه اجازه دهيد كرسي زبان فارسي كمبريج را به شما اختصاص دهيم. يا وقتي كه مطلع شدند شما در كرمان معتاد شدهايد، پي در پي تلگراف ميزنند كه شما از كرمان خارج شويد. نيز يكي از دلايلي كه هزينهها را به صورت ريز و جزيي (كه حوصله خواننده را كدر ميكند) در گزارش خود آوردهايد، به خواهش آنهاست وگرنه شما گفتهايد من از بيان مطالب زايد خودداري ميكنم و فقط به شرح چيزهايي ميپردازم كه بتواند ايران را به ملل اروپايي و ساير ملل بشناساند. ذكر صورت هزينهها در چند مورد ميتوانست حدود قيمتها را بيان كند و نقل جزء به جزء انعامها و ديگر هزينهها، جز براي محاسبه با كارفرما علت ديگري ندارد. بنابراين، سفرنامه شما هم يك گزارش است مشابه گزارش ديگر مأمورين انگلستان كه با حذف و اضافاتي چاپ شده است. شما ازشخصي به نام «ميرزاعلي» نام ميبريد كه انديشههاي اروپايي داشته و بابي هم نبوده است (چون در جواب شما گفته است مردد هستم)، او در اروپا با شما آشنا شده است ولي در شيراز زماني كه شما سرگردان شديد، ناگهان با قبا و ردا وارد شده است و شما را تا زماني كه در شيراز هستيد از اين محفل به آن محفل ميبرد و كتابهاي آن فرقه را در اختيار شما ميگذارد؟
به محض اينكه من وارد شيراز شدم، تصميم گرفتم بدون اينكه توجه كسي را جلب نمايم خود را با آن بابي كه مقيم شيراز بود مربوط نمايم. آن شخص در شيراز شغل نسبتاً مهمي داشت ولي من نميتوانم بگويم كه داراي چه شغلي بود و هكذا از ذكر نام واقعي او نيز خودداري ميكنم و او را به نام (ميرزامحمد) ميخوانم كه اين سطور براي وي توليد زحمت ننمايد. ولي نميدانستم كه چگونه بدون جلب توجه ديگران خود را با وي مربوط كنم تا اينكه يك واقعه غيرمنتظره ديگر پيش آمد و سه روز بعد از ورود من به اصفهان جواني موسوم به ميرزاعلي كه سابقاً در اروپا وي را ديده بودم از من ملاقات كرد بدواً من او را نشناختم زيرا كلاه پوستي ايراني بر سر نهاده و لباده پوشيده و عبا بر دوش گرفته بود و بعد هر دو از اين ملاقات خوشوقت شديم ولي او زياد نزد من توقف نكرد و هنگام رفتن از من دعوت نمود كه فردا براي ملاقات او به منزلش بروم. روز ديگر وقتي كه وارد اتاق شدم بدون نظر خاص چشم به اطراف انداختم و ديدم... و تقاطع نگاه به من ثابت كرد كه ميرزاعلي بابي است... او پرسيد كه آيا با ميرزامحمد شما ملاقات كرديد؟ گفتم نه، چون وسيله نداشتم كه با او مربوط شوم ميرزاعلي گفت من همين يكي دو روزه وسيله ملاقات شما را با او فراهم ميكنم و بدواً بايد از او بپرسيم كه چه موقع فرصت دارد كه اينجا بيايد و بعد روز ملاقات را به شما خواهم گفت و شما را با رفقاي ديگر هم مربوط خواهيم كرد. من گفتم كه راجع به خود شما اطلاعي نداشتم آيا شما هم... آيا واقعاً شما؟ ميرزاعلي بدن اين كه سئوال من تمام شود گفت من اعتراف ميكنم كه مردد هستم... كه آيا مذهب آنها را قبول كنم يا نه؟ در آن روز ميرزاعلي بعضي از كتب بهائيها را به من نشان داد و يكي از آنها كتاب كوچكي موسوم به (مدنيات) بود كه به وسيله چاپ سنگي در بمبئي چاپ كرده بودند و جزء كتب مبتدي محسوب ميگرديد. يعني از كتابهايي بود كه بهاييها براي جلب همه و مخصوصاً آنهايي كه سواد و اطلاعات كمي دارند و بهايي هم نيستند مينويسند. كتاب ديگر موسوم به كتاب اقدس بود كه در آن مقررات و نظامات مذهبي بهايي را در فصول موجز و مختصر جمعآوري كرده بود. ميرزاعلي گفت شما مخصوصاً بايدكتاب اقدس را بخوانيد تا بتوانيد بفهميد كه بابيها چه ميگويند و تصور ميكنم كه تا اينجا هستيد اين كتاب را بخوانيد كه اگر اشكالي داشته باشيد از ميرزامحمد يا ديگران بپرسيد و من ميگويم كه منشي ما مخصوصاً يك نسخه از اين كتاب را براي شما بنويسد و ضمناً در اينجا سيدي است كه در فلسفه دست دارد و من او را نزد شما ميفرستم كه هر روز به ملاقات شما بيايد و اگر اشكالي داريد از او هم توضيح بخواهيد و...
در جاي ديگر از انديشههاي اروپايي ميرزاعلي سخن ميگوييد:
دو روز بعد ميرزاعلي مجدداً به ملاقات من آمد و مدت دو ساعت نزد من بود و در طي آن راجع به بعضي از مسائل مربوط به بابيها صحبت كرد كه ساير بابيها متوجه آن نيستند زيرا ميرزاعلي چون در اروپا بوده و مطالعات اروپايي دارد به نكاتي پي ميبرد كه مورد علاقه حاجي ميرزاحسن و ديگران نيست و اصلاً ملل شرق كمتر به كسب اطلاع راجع به افكار و فلسفه و فرهنگ اروپا علاقه دارند و حاجي ميرزاحسن و سايرين بيشتر دوست دارند كه راجع به اصول مذهب خودشان مطالعه و بحث كنند.
چگونه است كه شما ارتباط خود را با اين شخص در اروپا تعريف نكردهايد، اين طور ترسيم نمودهايد كه به تصور شما اين شخص بابي بوده است و نخواسته مذهبش را نزد شما اقرار نمايد لذا گفته است مردد هستم ولي براي ما روشن است كساني كه در آن ايام انديشههاي اروپايي داشتند در چارچوب اسلام آن روزها هم باقي نميماندند (مگر اسلام كساني همچون سيدجمال)، ديگر چه رسد به پايداري در مسير فرقهاي كه خود شما بدون آنكه مطالعات اسلامي داشته باشيد چندين نوبت در جلسات، رؤساي آنها را مجاب كردهايد (در اين باره خواهد آمد). چه بسا خود شما هم نميدانستيد ولي اين شخص مأموريت داشته است خود را به شما برساند و عمليات كاوش درباره بابيت را پشتيباني نمايد تا سفر شما براي انگلستان بارورتر گردد. لذا در شيراز شما را به طور كامل به اشخاص و كتب و تشكيلات آنها م ربوط كرد و در متن كار قرار داد. شايد هم به دليل سرگرداني، از دولت انگلستان كمك خواستيد تا بتوانيد به تشكيلات بابيها مربوط گرديد. زيرا با وجود آنكه گفتهايد از موقع ورود به ايران به دنبال بابي بودهايد. تا اصفهان نتوانسته بوديد كسي را بيابيد. حتي در تهران از فرط ندانمكاري استاد فلسفه يعني ميرزااسدالله سبزواري را كه توصيفات زيادي درباره او آوردهايد به هنگام درس مخاطب قرار داده و ميگوييد تو بابي هستي:
من در تهران به قدري علاقهمند به ملاقات بابيها بودم كه روزي به يك گفتار بيموقع، خيلي معلم خود ميرزااسدالله سبزواري را رنجانيدم. من شنيده بودم كه در گذشته ميرزااسدالله را به جرم اينكه بابي است توقيف كرده بودند و بعد سفارت انگلستان واسطه ميشود و او را نجات ميدهد و خواستم بدانم آيا اين شايعه صحت دارد يا نه؟ و آيا ميرزااسدالله بابي است يا خير؟ من ميبايستي اين موضوع را در يك فرصت مقتضي و آن هم به اشاره به ميرزااسدالله بگويم ولي بر اثر بيصبري روز ديگر بدون مقدمه اين مسئله را در حضور او مطرح كردم. ميرزااسدالله بدواً از شنيدن اظهارات من خيلي حيرت كرد و بعد مدت چند دقيقه سكوت كرد و به فكر فرو رفت و بعد گفت اين واقعه اين طور كه شما ميگوييد اتفاق نيفتاده بلكه طرز ديگري اتفاق افتاده است...
خلاصه از اينكه نتوانستيد يك بابي پيدا كنيد گيج شده فيلسوف و بابي را يكي دانستهايد. در اصفهان هم هر چه تلاش كرديد و به اين و آن سپرديد نتوانستيد كسي را پيدا كنيد تا آنكه:
... هفته اول كه وارد اصفهان شدم با ايرانيها آميزش نداشتم و جز با (ميرزاي) هيأت روحاني (كليسا) فارسي صحبت ميكردم... ولي ميرزا نميخواست يا نميتوانست كه سئوال مرا اجابت كند. ليكن بعد از يك هفته كه از ورود من به اصفهان گذشت واقعهاي روي داد كه مرا از كمك ميرزا مستغني كرد و من توانستم به طور مستقيم با بابيها تماس بگيرم. اين واقعه غيرمنتظره كه سبب گرديد من بالاخره با بابيها تماس حاصل كنم از اين قرار است: يك روز بعد از ظهر درست يك هفته بعد از ورود من به اصفهان و فرداي روزي كه من از كوه تخت رستم بالا رفته بودم در اتاق نشسته بودم و در اين فكر بودم كه چه موقع به مسافرت خود ادامه بدهم و از دو شهر شيراز و يزد كداميك را زودتر براي سفر به آنجا انتخاب نمايم كه در اين اثنا دو نفر دلال وارد شدند... يكي از آن دو نفر كه از رفيق خود سالخوردهتر بود و يك ريش حنايي داشت گفت صاحب... ما از يك راه دور آمدهايم كه چيزي به شما بفروشيم و شما مدتي وقت ما را گرفتيد و حالا بدون اينكه بخواهيد چيزي از ما بخريد ما را جواب ميكنيد؟ گفتم مگر من آدم عقب شما فرستاده بودم؟... دلال ديگر دهان خود را نزديك گوش من گذاشت و گفت كه من ميدانم كه شما ميترسيد كه مبادا مغبون شويد ولي بدانيد كه من مسلمان نيستم كه شما را مغبون كنم بلكه من بابي ميباشم. از اين حرف طوري يكه خوردم كه تا چند لحظه ندانستم چه جواب بدهم. به محض شنيدن اين جمله كه وي گفت من بابي هستم فهميدم كه او به چه دلايل خود را به من معرفي كرده است اول اينكه بر اثر شايعات، شنيده كه من خيلي ميل دارم با بابيها تماس حاصل كنم زيرا در ايران شايعات خيلي سريع منتشر ميشود براي اينكه در اين كشور روزنامه زياد وجود ندارد كه مردم اخبار و حوادث را از مطالعه جرايد به دست آورند و يگانه وسيله كسب خبر و انتشار وقايع، شايعات است و چون ايرانيها و مخصوصاً سكنه اصفهان و شيراز و غيره خوشمشرب و اجتماعي هستند و صحبت و معاشرت را دوست ميدارند، لذا شايعات به سرعت منتشر ميگردد.
دليل دوم اين بود كه او به عقيده خود تصور ميكرد كه چون من مسيحي هستم بابيها را از مسلمانها زيادتر دوست ميدارم و دليل سوم اينكه ميدانست كه اگر هويت مذهبي خود را به من كه يك مسافر مسيحي هستم بروز بدهد خطري براي او توليد نخواهد كرد. وقتي كه من فهميدم دلال مزبور بابي است او را كنار كشيدم و گفتم آيا به راستي شما بابي هستيد؟ دلال گفت بلي گفتم از وقتي كه من وارد ايران شدهام ميل دارم كه با بابيها ملاقات كنم ولي تاكنون نتوانستم كه حتي يك نفر از آنها را ببينم و حال كه شما بابي هستيد خواهش ميكنم كه هر چه زودتر... آري هر چه زودتر... كتابهاي مذهبي خود را براي من بياوريد.
دلال گفت: صاحب، من تا آنجا كه بتوانم خواست شما را اجابت ميكنم و يكي دو جلد از كتابهاي خودمان را براي شما [ميآورم تا] به چگونگي دين ما پي ببريد ولي ميخواهم بفهمم چطور شد كه شما نسبت به دين ما علاقهمند شديد در صورتي كه خود ميگوييد از بدو ورود به ايران با هيچ بابي ملاقات نكردهايد؟ گفتم مدت مديدي قبل از اينكه من به ايران بيايم ميخواستم با بابيها ملاقات كنم و به چگونگي مذهب آنها پي ببرم زيرا چندي قبل من موفق شدم كه كتاب يك نفر فرانسوي موسوم به (كنت دوگوبينو) را راجع به بابيها بخوانم، اين فرانسوي اندكي بعد از اينكه باب شروع به تبليغ مرام خود كرد در ايران بود و نيز تقريباً به چشم خود ديد كه چگونه پيروان باب با سختترين طرز، مورد شكنجه قرار گرفتند و وقتي مشاهده ميگردد كه آنها در قبال شكنجه و مرگ آن قدر جسور و بااستقامت هستند به فكر افتاد كه تاريخ باب و مذهب بابي را بنويسد و لذا بعد از بازگشت به اروپا تاريخ مزبور را به زبان خويش كه زبان فرانسوي باشد نوشت و من آن را خواندم و من هم مانند او به فكر افتادم كه چرا اين اشخاص در قبال شكنجههاي هولناك و مرگ، آن همه استقامت به خرج دادند و حال كه به ايران آمدهايم ميل دارم كه آنها را بشناسم و با آنها مذاكره كنم و گرچه تاكنون موفق به ملاقات آنها نشدهام ولي با مساعدت شما اميدوارم كه آنها را ملاقات كنم.
دلال از اظهارات من خيلي حيرت كرد و گفت عجب؟... آيا خبر (ظهور) به فرنگستان هم رسيده است... من از اين موضوع مطلع نبودم و حال كه چنين است مطمئن باشيد كه من تا بتوانم سعي خواهم كرد كه شما را با مذهب بيشتر آشنا كنم و وسايل ملاقات شما را با يكي از هممذهبان خود كه مردي فاضل و باتقوي ميباشد و خيلي در راه ديانت آسيب ديده فراهم خواهم نمود. گفتم اين شخص كيست؟ دلال گفت او در اينجا رئيس ماست و بيش از دو هفته در اصفهان نخواهد ماند و در اين دو هفته به منازل يكايك ما سر خواهد زد و تعليمات لازم را به ما خواهد داد و ما را نسبت به آينده اميدوار خواهد نمود... من بيش از يك دلال نادان نيستم ولي او مرد عالمي است و هر چه از او بپرسيد جواب خواهد داد. هنگامي كه مشغول اين گفت و شنود بوديم دلال ديگري اظهار كمصبري ميكرد و از نجواي ما حيرت مينمود و وقتي صحبت ما تمام شد من قدري از اشياء او را خريداري كردم كه ناراضي نرود و آهسته به دلال جوان گفتم كه فردا حتماً نزد من بيايد. روز ديگر مشوش بودم كه مبادا دلال نيايد و قول خود را فراموش كند ولي در همان ساعت آمد و نظري كه با يكديگر مبادله كرديم فهميدم كه كتابها را آورده است.
اين همه تراژدي در سفرنامه خود رديف كردهايد تا خواننده را جذب كنيد و بدون تجزيه و تحليل تا پايان سفرنامه بر روي امواج احساسات پيش ببريد. نمي توان همه را به طور طبيعي و بدون آنكه دستي از غيب شما را هدايت كند عادي قلمداد كرد. ناگهان يك دلال سر در گوش شما بگذارد و بگويد من بابي هستم و از من چيزي بخر و جاي ديگر ميرزاعلي كه در اروپا بوده است با قبا و ردا در اولين فرصت در شيراز به منزل شما بيايد و تا زماني كه در شيراز هستيد تمام روابط و عقايد و كتب بابيان را در اختيار شما قرار دهد؟ و يا در تهران كشيش امريكايي خصوصيات بابيها و راه شناخت آنها را به شما تعليم دهد و دهها موضوع كه در جهت مأموريت شماست، به طور اتفاقي به كمك شما آمده باشد. البته يك احتمال ديگر هم ميتوان داد كه شما از انگلستان كمك نخواسته باشيد تا شما را به بابيها مربوط كند، بلكه ناموفق بودن سفر شما را همان اسقف يا پزشك كليساي انگليسي اصفهان گزارش كرده، از انگلستان خواسته كه به شما كمك بيشتري نمايند، چرا كه طبق اسناد دولت انگلستان، كشيش مقيم اصفهان در آن ايام گزارشگر دولت انگلستان بوده است. لذا وقتي سفر شما را ناكام ميبيند نيروهاي وابسته را براي كمك به شما بسيج ميكند. به هر حال شما، جواني با احساسات پاك انساني(!) مايل بوديد به نفع تركهاي مظلوم كشته شويد، دولت انگلستان از اين احساسات پاك استفاده كرد و از مسئله بابيت چهرهاي مظلومانه در نظرتان ترسيم و شما را يك پارچه شيفته آنان كرد تا براي شناخت دقيق آنها ايران را كه در سوز و گداز ديدارش به سر ميبرديد با اين هدف طي كنيد. چه بهتر كه شما شجاعانه اعلام نماييد كه بلي درست است من ميخواستم به كشورم انگلستان خدمت كنم. ما هم از خدمتگزاري ايثارگرانه شما به كشورتان تقدير ميكنيم. پس ما سفر شما را از قبل تعيين شده ميدانيم و اين طور نبود كه به ايران بياييد و به طور اتفاقي و به دليل مطالعات قبلي كه راجع به بابيت از گوبينو خوانده بوديد شيفته تحقيق پيرامون اين موضوع شويد؟ سراسر سفرنامه شما اثباتكننده اين مطلب است كه شما از بدو ورود در كنكاش براي تحقيق پيرامون اين مطلب بودهايد و تمام مطالب ديگري را كه درباره ايران خوانده بوديد بايگاني كرده و در رديف دوم و سوم صندوق ذهن خود قرار داديد. مثلاً شما ميگوييد هنگام ديدن ارگ تبريز توجه من به حرفهاي راهنما نبود بلكه متوجه قتل عليمحمدباب شيرازي بود كه در نهم ژوئيه 1850 در نزديك ارگ او را اعدام كردند. اصولاً در سفرنامه شما اولين سئوال تحقيقي شخصي است به نام ميرزاهاشم درباره شورش بابيها در زنجان و قبل از اين سئوال، هيچ پرسشي ديگر درباره ايرانيان با 25 قرن تاريخ پرماجرا مطرح نكردهايد. آنجا در ضمن شرح سفر خود از تبريز به زنجان گفتهايد:
بعد از حركت در راه شخصي كه سوار بر اسب بود به ما ملحق گرديد و ميگفت كه موسوم به ميرزاهاشم است و قصد داشت كه به (ميانه) برود. من براي اينكه تحقيقي راجع به شورش زنجان از او بكنم گفتم آيا در خصوص شورش بابيها در زنجان اطلاعاتي دارد يا نه.
... بدبختانه هيچيك از كساني كه در جنگ شركت كردند در زنجان نبودند كه من بتوانم از آنها اطلاعاتي راجع به جنگ كسب كنم. من خصوصاً از اينكه نتوانستهام بازماندگان آن جنگ را در زنجان پيدا كنم متأثر شدم. زيرا اميدوار بودم به وسيله آنها، از جزئيات واقعه مطلع گردم و شرح وقايع را در تاريخ بابيها بنويسم. روز چهاردهم نوامبر تمام اوقات من در زنجان صرف اين شد كه بازماندگان آن جنگ را پيدا كنم و حتي يك نفر پيدا نشد كه خود در آن جنگ شركت كرده باشد و چون ادامه توقف من در زنجان ديگر فايده نداشت روز ديگر كه پانزدهم نوامبر بود از آنجا حركت كرديم.
بنابراين شما از ابتدا با هدف مطالعه بر روي موضوع بابيت و شورشيهاي آنها به ايران آمدهايد. حتماً خواهيد پرسيد پس تماس من با غير از بابيها چه بوده است؟ شما قصد تحقيق روابط آنها با بابيان را داشتهايد و مثلاً گفتهايد:
روابط زردشتيها و بابيها با يكديگر بهتر از روابط هر يك از دو مذهب با مسلمين است.
تماس شما با صوفيها و علياللهيها نيز براي فهم رابطه آنها با بابيها بوده است. نيز مطرح كردن موضوع مسيحيت در حضور بابيان و يا بر عكس، بر همين اساس بوده است. علت سفر شما به جنوب ايران هم براي يافتن بابيها بود چون در تهران كسي را نيافتيد. چنانچه گفتهايد: اما در تهران هر قدر سعي كردم و وسيله به كار انداختم، نتوانستم كه با بابيها تماس حاصل كنم. برخي تماسهاي شما با شخصيتهاي ايراني نظير حاكم يزد از روي اجبار و اكراه بوده است و خودتان مايل به مصاحبت نبوده ايد اما پس از ملاقات با بهاييها به ديدار او رفتهايد چنانچه گفتهايد:
تازه من از شستشوي خود فراغت حاصل كرده بودم كه حاجي صفر اطلاع داد كه يك مرد زردشتي ميخواهد مرا ملاقات كند و وقتي آمد، ديدم كه مردي است سالخورده كه عمامه و جامه زرد گبرها را دربر دارد. وي خود را معرفي كرد و معلوم شد كه دستور تيرانداز بزرگترين رئيس روحاني زردشتيها در يزد است و گفت كه حضرت والا شاهزاده عمادالدوله حكمران يزد وقتي كه مطلع شد كه يك اروپايي وارد شهر شده مرا نزد شما فرستاد كه از مليت و شغل شما و اينكه براي چه به يزد آمدهايد سئوال نمايم و بدانم كه اگر داراي مقام رسمي هستيد و (متشخص) ميباشيد از طرف حكمران با احترامات لازم مورد پذيرايي قرار بگيريد. گفتم مليت من انگليسي است و شغل من جهانگردي ميباشد و براي ديدن جاهاي تازه و تكميل زبان فارسي به ايران مسافرت كردهام و در خصوص مقام من... به حكمران بگوييد من مقام رسمي ندارم و متشخص نيستم و ايشان نبايد براي پذيرايي من خود را به زحمت بيندازد و براي من قائل به احترام و تشريفات شوند و بر عكس اين من هستم كه احترامات خود را به ايشان تقديم ميكنم. دستور زردشتي گفت بسيار خوب ولي اگر مقصود شما تكميل زبان فارسي بود ميتوانستيد كه در تهران و اصفهان و شيراز اين زبان را تكميل كنيد...؟ گفتم منظور من از اين مسافرت ديدن شهرهاي ايران و مخصوصاً شهرهاي قديم آن است... چون ديدم دستور حرف مرا قبول نميكند، يك مرتبه از او پرسيدم كه آيا حرف مرا باور مينماييد يا نه؟ دستور در جواب صادقانه گفت نه... بعد از رفتن آنها آدمي از طرف حاجي سيد (م) كه من براي او يك توصيه فرستاده بودم آمد و گفت هر وقت كه مايل هستيد به ملاقات آبا بياييد و من بيدرنگ به اتفاق او به راه افتادم و وارد خانه حاجي سيد (م) شديم. ديدم در حدوده ده دوازده نفر از رفقا و منسوبان اطراف او هستند. سيد مزبور مرا با محبت پذيرفت و براي من شربت و چاي و قليان آوردند و توصيهنامه كه ميرزاعلياكبر از شيراز نوشته بود در آن مجلس دست به دست گشت و همه وقتي آن را ميخواندند تحسين و تمجيد ميكردند زيريا حضار بهايي بودند و ميرزاعلي در آن توصيهنامه شرح بليغي راجع به من نوشته و مخصوصاً ذكر كرده بود كه من ميخواهم راجع به مذهب بهايي اطلاعات كامل كسب كنم...
اما چنانچه در بحث جبههگشايي گفته شد براي ديدن اين حاكم رئوف(!) با راهنمايي يك بابي سوار بر اسب با لباس بهاييها، دستور پير را دنبال اسب خويش به سوي خانه عمادالدوله برديد تا عظمت خود را ثابت كنيد؟
حق ميدهيم كه ابراهيم صفايي بگويد:
فرستادن براون را در راستاي شناخت بابيگري براي فهم انقلاب مهدي سوداني، انگلستان انجام داده است و براي اين كار انگلستان از هر وسيله ديگري نظير دعوت سيدجمال و پرسش نظريات او ابا نكرده است.
فؤاد فاروقي نيز هدف از مسافرت شما به ايران را از روي كتابتان مشابه اين نويسنده يافته و ميگويد:
ادوارد براون مستشرق بوده است، قبول. محقق بوده است، قبول. در شناساندن ادبيات ايران به اروپاييان فعاليت كرده است، قبول. ولي... مقصود براون از مسافرت به ايران شناختن مذاهب غيرقانوني و مطرود بابي و بهايي بوده است.
خدمات براون به بابيها در سفر به ايران
براون كه شيفته سفر به ايران بود مأمور تحقيقي جامع درباره فرقه بابيت بود كه در آن ايام مسئله حاد سياسي گشته و دامنه آن به عثماني و مصر نيز كشيده شده بود. براون با ذرهبين بابييابي وارد ايران شد و همه جا را در جستجوي يافتن بابيها، حوادث، روابط شخصيتها و اعتقادات آنها گشت و به نظر ما سفرنامهاش مختصري از مشروح گزارشي است كه به مقامات سياسي انگلستان تحويل داده بود و پس از حذف و اضافاتي به نام سفرنامه خود به نام يك سال در ميان ايرانيان به چاپ رسانده است. خدماتي كه ايشان در اين كتاب به بابيها و بهاييان كرده است عبارتند از:
1. اصلاح برداشتها و نظريات گوبينو در اين باره.
2. ثبت و انتشار تاريخ حوادث آنها.
3. بيان اعتقادات آنها در ضمن سفرنامهاش به خصوص ريزهكاريهاي فراواني از عقايد آنها را بيان كرده كه گاه حالت تبلغ به خود ميگيرد.
4. با مظلومنماييهايي از آنها زمينه پذيرش حقانيت آنان را در ضمير ناخودآگاه خواننده فراهم ساخته است.
5. از چهره پارهاي از آنها نظير قرهالعين غبارزدايي كرده او را قهرمان جلوه داده است.
6. چهره علما و بزرگان را ملوث كرده و بدون تحقيق گفتههاي بابيها را عليه آنها در كتاب منعكس كرده است.
شايد خواننده محترم اين همه از خودگذشتگي براون درباره اين فرقه را از آن رو بداند كه لابد براون خودش بابي يا بهايي بوده است؟ در حالي كه چنين نيست. بر عكس براون گاهي از اعتقادات آنها اظهار تنفر نيز كرده است. براون در هر جلسهاي با بابيان و بهاييان بر سر اعتقاداتشان با آنها به مشاجره برخاسته و اغلب آنها را مجاب ميكند يا پس از اتمام جلسه، خود به جمعبندي اعتقادات آنها ميپردازد و آنها را مردود برميشمارد:
من از اين بتپرستي يا انسانپرستي طوري حيرت كردم كه گفتم پناه بر خدا... خدا نكند كه من به تصور اينكه ميروم و خدا را ميبينم به عكره بروم شما هم اكنون شعر مثنوي را خوانديد و گفتيد (مه ببالا دان نه اندر آب جو) و اين گفته اظهار شما را داير بر اين كه (بها) همان خداوند ميباشد رد ميكند زيرا ماه در آب جو نيست بلكه در آسمان است. مثنوي ميخواهد بگويد كه اگر ميخواهيد خداوند را بشناسيد از اين دنياي مادي كه دنياي صور و حوادث است خارج شويد آنچه را شما در اينجا ميبينيد عكسي است كه در آيينهاي افتاده ولي خود عكس در اينجا نيست و احتياجي هم به آينه ندارد. فتحالله به سخن درآمد و گفت حضرت فرنگي ـ تمام اين افكار و تصورات كه شما درباره خدا داريد و هكذا ترديد و شكي اگر داشته باشيد از شماست و شما خالق آن افكار و ترديدها هستيد و آنها مخلوق شما ميباشند و لذا پروردگار آنها هستيد...
شيخ ابراهيم گفت كه پيغمبر اسلام اظهار داشت به درستي كه من بشري مثل شما هستم و منظور او از اين گفته اين بود كه بتواند ما را انسان بكند... شيخ ابراهيم مدتي به همين منوال صحبت كرد و من از حرارتي كه او از خويش نشان ميداد قدري متحير و از اظهارات و عقيده او ناراحت بودم اما از حرارتي كه او از خويش نشان ميداد قدري متحير و از اظهارات و عقيده او ناراحت بودم اما از فصاحت بيان وي قدري خوشم ميآيد و در حالي كه او مشغول صحبت بود در دل به خويشتن ميگفتم كه اينها چه ميگويند و اساس گفته و حرف حساب اينها چيست؟ در اينكه بعضي از اينها ممكن است واقعاً مؤمن بدين خود باشند و با صداقت و فداكاري از آن طرفداري نمايند ترديد نيست ولي اگر فراموش نكرده باشم عقيدهاي كه اينها ابراز ميكنند آيا همان عقيده كهنه مزدك و المقنع نيست؟... يا اينكه اينها بابي نيستند بلكه... عدم اعتقاد به خداوند را در لفافه اصطلاحات مخصوص پيچانده و خود را با افكار ماوراءالطبيعه مشغول كردهاند... وقتي كه غذا صرف شد شيخ ابراهيم دوباره شروع به صحبت كرد ولي اين مرتبه صحبت او طوري كفرآميز بود كه من با نفرت از جا برخاستم و ميهمانان هم از جا برخاستند.
بله آقاي براون، شما بتپرستي و آدمپرستي بابيها را ديديد و به آن اعتراف كرديد و از آن ناراحت هم شديد ولي باز از آنها ح مايت كرديد و براي آن قلم زديد و قدم برداشتيد. واي از آن وقت كه شك كنيم، نكند عشق شما به ايران و آن همه نوشته و خدمات ادبي و تاريخنگاري از همين نوع باشد؟ در عين تنفر، فداكاري و عشق ورزيدن؟ و براي چه؟! خدا آگاهتر است!
پينوشتها:
1. حائري، عبدالهادي، نخستين روياروييهاي انديشهگران با دو رويه تمدن بورژ.وازي غرب، تهران، اميركبير، 1376، ص 23.
2. دنيس رايس از دوستان براون در مقدمهاي كه بر كتاب يكسال در ميان ايرانيان نوشته، او را به طور كامل معرفي كرده است. نيز ميتوانيد براي شناخت كامل او به كتاب نفش سياسي ادوارد براون در ايران، نوشه عباس نصر مراجعه فرماييد.
3. براون، ادوارد گرانويل، يكسال در ميان ايرانيان، ترجمه ذبيحالله منصوريف تهران، كانون معرفت، صص 7 و بعد.
4. مينويي، مجتبي، نقد حال، تهران، خوارزمي، 1351، ص 400.
5. سفرنامه حاجي پيرزاد، جلد اول، به كوشش حافظ فرمانفرماييان، دانشگاه تهران، 1342، ص 26.
6. يكسال در ميان ايرانيان، ص 36.
7. براون، ادوارد، انقلاب ايران، ترجمه احمد پژوه، تهران، كانون معرفت، 1338، صص ب و پ.
8. نقد حال، ص 402.
9. تقيزاده، سيدحسن، زندگي طوفاني، به كوشش ايرج افشار، تهران، علمي، 1368، صص 97 تا 99.
10. صديق، عيسي، يادگار عمر، جلد اول، تهران، دهخدا، 1352، چاپ چهارم، صص 117ـ115.
11. براون، ادوارد، تاريخ ادبيات ايران، جلد اول، ترجمه فتحالله مجتبايي، تهران، مرواريد، 1361، صص 10ـ4.
12. يكسال در ميان ايرانيان، ص 39.
13. همان. ص 70.
14. همان، ص 312.
15. همان، صص 389 و 440.
16. همان، ص 387.
17. همان، ص 432 به بعد.
18. همان، ص 435 به بعد.
19. شما آقاي براون، فصل 16 كتاب خود را كه اختصاص به كرمان دارد اين طور آغاز ميكنيد «در هيچيك از شهرهاي ايران كه من ديدم نتوانستم به اندازه كرمان آشنا و دوست از هر طبقه با هر نوع روحيه و اخلاق پيدا كنم.» (همان، ص 388) ولي متأسفانه در كرمان تمام وقت در اختيار بابيان و بهاييان و ازليان بوديد و اغلب اوقات را نيز در جلسات جرس و بنگ مشغول ترياك كشيدن و عرق خوردن حتي متهم به صيغه كردن شديد. (ص 418) بنابراين ظلم است كه شما اين گونه وقتگذرانيها را به نام ايرانشناسي و ايرانيشناسي بناميد.
20. يكسال در ميان ايرانيان، صص 41، 40، 37.
21. همان، ص 50.
22. همان، ص 95.
23. همان، صص 39 و 40.
24. همان، ص 49.
25. همان، ص 427.
26. همان، ص 108.
27. همان، ص 111.
28. همان، جاهاي مختلف.
29. همان، صص 160 و 161.
30. همان، ص 268.
31. همان، صص 308، 309.
32. همان، ص 310.
33. همان، ص 40.
34. همان، ص 331.
35. به استثناي اشخاص مشهور و معلوم، براون هركسي را كه احتمال جاسوس بودن وي ميرفت با نام مستعار ذكر ميكند.
36. يك سال در ميان ايرانيان، ص 343.
37. همان، ص 373.
38. همان، ص 371.
39. همان، ص 402.
40. همان.
41. همان، ص 493.
42. همان، صص 163 و 164.
43. قريه (كاتو) بين يزد و بوانات واقع شده بود و ظاهراً اهالي آن زردشتي بودهاند.
44. يكسال در ميان ايرانيان، ص 324.
45. همان، ص 383.
46. همان، صص 422 و 423.
47. همان، ص 197.
48. همان، ص 428.
49. همان، ص 25.
50. همان، صفحات 300 و 301 و جاهاي ديگر.
51. همان، ص 193.
52. همان، ص 418.
53. همان، ص 94.
54. شيراز صحيح است.
55. يكسال در ميان ايرانيان، همان، صص 269 و 270.
56. همان، ص 284.
57. براون به دلال بابي ميگويد: از وقتي كه وارد ايران شدهام ميل دارم كه بابيها را ملاقات كنم ولي تاكنون نتوانستم كه حتي يك نفر از آنها را ببينم. (يكسال در ميان ايرانيان، ص 194).
58. يكسال در ميان ايرانيان، صص 149 و 150. ادامه واقعه از اين قرار است؛ «مأمورين رفتهاند يك بابي را دستگير كنند چون نتوانستهاند، گفتهاند فيلسوف و بابي تفاوتي ندارد و سبزواري را دستگير كردهاند. بعد هم ملاها شهادت ميدهند كه او بابي نبوده است و نايبالسلطنه او را آزاد ميكند و چون خانهاش نزديك سفارت انگلستان بوده است شايع ميشود كه سفارت انگلستان واسطه شده است.»
59. يكسال در ميان ايرانيان.
60. همان، ص 149.
61. رجوع شود به: كتاب آبي، جلد اول، به كوشش احمد بشيري، تهران، نشر نو، 1361، ص 70 .
62. يكسال در ميان ايرانيان، ص 72.
63. همان، ص 80.
64. همان، ص 88.
65. همان، ص 355.
66. همان، صص 367ـ364.
67. همان، ص 280 و جاهاي ديگر.
68. همان، ص 148.
69. همان، صص 332ـ327 با حذف برخي قسمتها.
70. صفايي، ابراهيم، رهبران مشروطه، انتشارات جاويدان، 1362، ص 16.
71. فاروقي، فؤاد، سيري در سفرنامهها، مطبوعات عطائي، 1361، ص 134.
72. يكسال در ميان ايرانيان، صص 442، 443 و 444. منبع: ایران و استعمار انگلیس ، مجموعه سخنرانیها ، میزگرد و مقالات ، بهار 1388 موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، این مطلب تاکنون 5422 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|