شوراي مبارزه و مقاومت | محمدرضا پهلوي روز 26 دي 1357 از ايران گريخت و به ترتيب به كشورهاي مصر، مغرب، باهاما، مكزيك، آمريكا، پاناما و مجدداً مصر رفت و در اين كشور در 5 مرداد 1359 درگذشت. مطلب زير مربوط به رويدادهاي مكزيك به بعد است.
* * *
شاه پس از اقامت كوتاهي در باهاما به مكزيك رفت. قبل از سفر مكزيك، رفته رفته محيط به صورتي درآمده بود كه ما درباره حوادث سال 57 و اتفاقاتي كه موجب سقوط سلطنت شد صحبت ميكرديم. در اين گفتگوها مسئله رها كردن ايران از سوي شاه مطرح ميشد و من مخصوصاً نظرم را ميگفتم كه اگر شاه كشور را ترك نكرده بود شايد مسير حوادث به گونهاي ديگر درميآمد. در چند مورد و در گفتگوهاي دونفري من اين موضوع را به صراحت به شاه يادآور شدم و ايشان طبق عادت هميشگي صورتشان سرخ ميشد و جوابي نميدادند سرانجام در مكزيك به ايشان گفتم: حوادثي كه در ايران رخ ميدهد از قبيل اعدامهاي بيرويه و نقاب خشونتآميزي كه نظام تازه به صورتش زده، علائم سرخوردگي مردم را آشكار كرده است. از طرفي نجات كشور را هنوز به دست شما ميدانم. با وجودي كه ميدانم شما مملكت را به باد داديد و رفت حالا من ميخواهم عليه جمهوري اسلامي مبارزه كنم اگر شما هم حاضريد كه خوب، والا خداحافظ. شاه گفت: هستم و همراه تو هستم و با تو ميايستم و به تو كمك ميكنم. بعد مسئله تشكيل يك شورا را مطرح كرد و گفت: خود شما برويد دنبال كار تا شورايي براي برنامهريزي و اقدام تشكيل شود و بعد اضافه كردند كه برويد و با هوشنگ انصاري، شاهپور بختيار، تيمسار اويسي، تيمسار پاليزبان، دكتر حسين نصر و دكتر هوشنگ نهاوندي تماس بگيريد و با آنها درباره تشكيل شوراي موردنظر گفتگو كنيد و نتيجه آن را به من اطلاع دهيد و اضافه كردند كه تا شكلگيري اين شورا نبايد هيچ كس ديگر غير از افراد يادشده از ماجرا مطلع گردد، اگر ديگران مطلع شوند، اين كار ديگر به درد نميخورد.
موافقت و تصميم شاه براي تشكيل يك شوراي مبارزه و مقاومت، حقيقتاً مرا خوشحال كرد و تصميم گرفتم تا سرحد توان و قدرت براي عملي شدن اين فكر كوشش كنم و بلافاصله نيز كار را شروع كردم. ابتدا با دكتر حسين نصر و دكتر نهاوندي، كه در همان زمان براي ترجمه كتاب «پاسخ به تاريخ» (اين كتاب را يك نويسنده فرانسوي به نام كريستين ميلارد (Christian Millard) نخستين بار به زبان فرانسه بنا به خواسته و تقرير شاه نوشته بود) آن روزها نيز در مكزيك بودند، تماس گرفتم. دكتر نهاوندي و دكتر نصر به مكزيك فراخوانده شده بودند تا دكتر نهاوندي ترجمه متن فارسي كتاب پاسخ به تاريخ را تهيه كند و دكتر حسين نصر ترجمه انگليسي كتاب را تهيه كند. به هر حال چون آنها اولين كساني بودند كه در دسترس قرار داشتند، تصميم شاه را براي تشكيل يك شورا با آنها در ميان گذاشتم. احساس من البته اين بود كه ذكر نام اين دو نفر در فهرست كساني كه بايد مورد مشورت و مذاكره و دعوت قرار گيرند بيشتر به خاطر اين بود كه در همان زمان در مكزيك بودند و اگر آنها در مكزيك نبودند اسمشان هم در فهرست قرار نميگرفت. بنابراين در مذاكره با آنها زياد وارد جزئيات امر نشدم. چون احساس ميكردم كه يكي از مهرههاي اصلي بايد تيمسار اويسي باشد و تيمسار اويسي در آن موقع در نيويورك به سر ميبرد، من هم معطلي را جايز ندانستم و با اولين پرواز از مكزيك راهي نيويورك شدم و يك سر به سراغ تيمسار اويسي رفتم. بعد از مذاكرات مقدماتي و اين كه شاه راضي شده و تصميم به عمل گرفته، گفتم بايد مسئله را جدي گرفت و دست به كار شد.
در آن موقع خود اويسي تا حدودي نقش فعال داشت و برآوردهايي هم براي مقابله با نظام جديد ايران كرده بود. در گفتگوهاي آن روز هم ضمن موافقت با نظر شاه گفت: براي شروع عمليات ما به حدود 40 ميليون دلار پول احتياج داريم به اضافه اجازه مقامات آمريكايي. حقيقت اين بود كه اويسي بدون اجازه آمريكاييها به قول معروف جرأت نداشت يك قدم بردارد. گفتگوي ما در همان حد ماند و من گفتم بايد با ساير كساني كه شاه گفته تماس بگيرم تا با توجه به نظر همه آقايان خط و خطوط كار روشن شود. صحبت ما با تيمسار اويسي مقدمتاً به همين جا ختم شد. بعد در همان شهر نيويورك به ديدار هوشنگ انصاري رفتم و تصميم شاه را به او گفتم. ايشان هم پس از مذاكرات نسبتاً مفصلي كه داشتيم نظرش را گفت و نهايتاً قبول كرد كه در شورا عضويت داشته باشد. پس از نيويورك به پاريس رفتم.در آنجا ضمن تماس قرار ملاقاتي با بختيار گذاشته شد و به ديدار ايشان رفتم و كل ماجرا و نظر شاه را با ايشان در ميان گذاشتم. ضمناً گفتم كه قبلاً در آمريكا با نصر و نهاوندي و اويسي و انصاري ملاقات كردهام و مختصري از مطالب مورد مذاكره با آقايان را براي بختيار بيان كردم. بختيار نيز نظرش را بازگو كرد و گفت: افراد خانواده سلطنتي و ياران آنها عموماً فاسد و آلوده هستند و اگر قرار است كه من در شوراي موردنظر شاه شركت داشته باشم بايد رهبري مرا بپذيرند و همه از جمله تيمسار اويسي از من فرمان بگيرند.
حاصل مذاكره با شاهپور بختيار براي من زياد اميدواركننده نبود. به خصوص كه ايشان را بيشتر فردي با روحيات و كاراكتر يك فرانسوي ديدم كه فقط به زبان فارسي صحبت ميكند. مضافاً اين كه قبل از شروع به هر عمل و اقدام ايشان به دنبال رهبري و تثبيت موقعيت خود بودند. با اين همه گفتم كه من شرايط و نظر شما را با شاه و سايرين در ميان خواهم گذاشت تا ببينم چه خواهد شد. بدين ترتيب ديدار با بختيار را كه پنجمين نفر از جمله افرادي بود كه شاه مأموريت تماس با آنها را به من داده بود، با وعده ديدار بعدي به پايان بردم. مانده بود تماس با تيمسار پاليزبان.
اما مهمتر از آن اقدام براي تأمين بودجهاي بود كه بتواند براي برنامههاي آتي پشتوانه مالي لازم را تأمين كند. راستش در آن موقع كشورهاي ثروتمند عرب و مشخصاً عربستان سعودي اين آمادگي را داشتند كه نياز مالي ما را برآورده سازند. من با توجه به سابقه دوستي و مراوده با ملكحسين تصميم سفر به اردن و ديدار با ايشان گرفتم و از پاريس يكسر راهي امان شدم. در پايتخت اردن ملكحسين كمال استقبال و محبت را كرد و تا مرا ديد در آغوش گرفت و بوسيد و بدون مقدمه گفت: قبل از انقلاب به ايران آمدم و به شاه گفتم بيا برويم ميان مردم و حرفهايشان را گوش بدهيم، حتي گفتم من حاضرم خودم هم با شما بيايم اما ايشان جوابي ندادند، چند روز در تهران ماندم اما چون به من بياعتنايي شد بهتر ديدم آنجا را ترك كنم. من جريان گروه را با او در ميان گذاشتم. ايشان گفتند من حتي حاضرم كت خودم را بفروشم و براي شما پول تهيه كنم، و گفت: هفته آينده به سعودي ميروم و مسئله تو را مطرح ميكنم. خلاصه قول مساعد داد. بعد هم براي اين كه در پذيرايي سنگ تمام بگذارد به افتخار من يك مجلس ميهماني ترتيب داد و به يادم ميآيد كه در آن ميهماني بدون مقدمه مرا به چند بازرگان معتبر اردني معرفي كردند. من آن شب دليل اين كار را نفهميدم اما بعد متوجه شدم كه ايشان ميخواست غيرمستقيم به من بفهماند كه دست از كار بيحاصل بردارم و به دنبال تجارت كه مسئله مورد علاقهام بود بروم. اما من كه سراپا شور و هيجان بودم و معني بازيهاي سياسي و شرايط زمان را دقيقاً نميفهميدم، متوجه نظر ايشان نشدم كه ديگر عمر حكومت خانواده پهلوي به سر آمده و پرونده نظام محمدرضا شاهي براي هميشه بسته شده است.
به هر حال با دريافت اين وعده مساعد با اميد بيشتر از اردن به پاريس برگشتم. در پاريس بعد از اين كه اشرف خواستند كه با ايشان ملاقات كنم، ضمن صحبت متوجه شدم كه جريان تشكيل شورا را كه به توصيه شاه قرار بود كاملاً محرمانه باشد، آفتابي شده و همه كس از آن اطلاع دارد. اين مسئله مرا نااميد و دلسرد كرد كه در همان اولين قدمها فكرتشكيل شورا برملا شده و به صورت شايعه اينجا و آنجا درباره آن حرف ميزنند. با اين همه وظيفه خود ميدانستم كه گزارش كارها را تا اينجا به شاه بدهم. چون مقارن همان ايامي كه من در پاريس و اردن مشغول مذاكره و تهيه مقدمات شورا بودم، شاه نيز براي معالجه به نيويورك آمده و در بيمارستان بستري شده بود از پاريس به نيويورك پرواز كردم. بهتر ديدم كه قبل از ديدار با شاه مجدداً به ديدار هوشنگ انصاري بروم تا با توجه به شرايط موجود و مذاكرات انجام شده چارهيابي كنيم و ضمناً بدانم كه آخرين حرف و تصميم وي چيست. ايشان گفتند: من و دوستانم براي اين كه وارد فعاليت شده و ضمناً بخشي از مخارج عمليات را تقبل كنيم دو شرط و يك توصيه داريم: اول اين كه يك نفر بايد به صورت مشخص مسئوليت و رهبري گروه را به عهده داشته باشد كه ضمن صحبت متوجه شدم نظرش تيمسار اويسي است و دوم اين كه اعضاي خانواده سلطنتي مطلقاً در امور سياسي دخالت نكنند. و اما توصيهاي هم كه داريم اين است كه شهريار شفيق (پسر اشرف) بايد از فعاليتهاي خودسرانه و تندي كه مشغول آن است دست بردارد.
در اينجا بايد توضيح بدهم كه در آن موقع شهريار شفيق، كه افسر نيروي دريايي از محبوبيت نسبي برخوردار بود، شديداً و شخصاً در فعاليت بود. او تند و بيمحابا عمل ميكرد و از جمله طرحي ريخته بود كه مخفيانه به جنوب كشور و ميان افسران نيروي دريايي برود و اميد داشت كه افسران نيروي دريايي هم كه به او اعتقاد داشتند به او خواهند پيوست و از آنجا براي گرفتن حكومت وارد عمليات خواهد شد.
بعد از مذاكره با انصاري و شنيدن شرايط مطرح شده، به ديدار شاه در بيمارستان نيويورك رفتم. حال ايشان در آن موقع چندان مساعد نبود، اما آرام و خونسرد به نظر ميرسيد و از اين كه براي معالجه امكان سفر ايشان به نيويورك فراهم شده راضي بود. در ديدار با شاه، در حالي كه ايشان روي تخت بيمارستان در حال استراحت بود، گزارش فعاليتهاي انجام شده و شرح ديدارها را به اطلاع رساندم و ضمناً گفتم كه خلاف نظر شاه جريان تشكيل شورا كه قرار بود محرمانه بماند فاش شده و در پاريس همه از آن مطلع هستند. شرايط انصاري را هم به ايشان گفتم و همچنين مسئله پول مورد درخواست تيمسار اويسي. شاه پس از شنيدن گزارشي كه به اطلاعش رساندم گفت: در مورد پول درخواست اويسي، من در حال حاضر پولي ندارم. در مورد شرايط ديگران هم به نظر من اينها همهاش بهانه است. به هر حال بهتر است تشكيل شورا را فراموش كرده و هر كس به هر شكلي كه ميتواند و برايش مقدور است فعاليت كند تا ببينيم چه كسي جلو ميافتد و موفق است تا من او و طرحش را حمايت كنم. بعد اضافه كرد: با اين همه به خانواده ابلاغ كنيد كه از اين پس در سياست دخالت نكنند.
سخنان شاه و اين كه گفت تشكيل شورا را فراموش كنيد اگر چه براي من نااميدكننده بود ولي باز اصرار كردم كه ايشان خودشان را كنار نكشند و به هر ترتيب در هر نوع اقدامي كه ميشود نظارت داشته باشند. براي همين، مسئله رهبري و قرار گرفتن يك نفر را در محور مبارزات مطرح كردم. در اين مورد صحبت زياد و پافشاري زياد شد تا سرانجام ايشان قبول كرد كه تيمسار اويسي محور فعاليتها باشد. اين حاصل مذاكرات آن روز بود.
بعد از ديدار شاه، به ملاقات فرح رفتم تا شرط هوشنگ انصاري و مهمتر از آن نظر شاه را مبني بر عدم دخالت خانواده در امور سياسي مطرح كنم. ايشان گفت: همه كه با من مخالف هستند و فكر ميكنند كه سبب سقوط حكومت شدهام و به من به اندازه كافي فحش ميدهند. در اين شرايط من چگونه ميتوانم ديگر در كارها دخالت كنم. بدين ترتيب فرح قول داد كه دخالتي در كارها نخواهد داشت. مانده بود اشرف كه در آن موقع براي عيادت شاه به نيويورك آمده بود. من به ديدار اشرف رفتم و جريان را در ميان گذاشتم. اشرف گفت: در اين راه جان و مال خودم را در اختيار ميگذارم. در مورد شهريار هم پسر ديگرم شهرام را به جاي او خواهم گذاشت. حقيقتاً ديدم كه اشرف به كلي از مسئله پرت هست و صحبت با ايشان كسي را به جايي نميرساند. زيرا ايشان اصلاً به روي خود نياورد كه در كارها مداخله نميكنند و حالا كه ميخواهند كاري بكنند ميخواهند جاي شهريار را كه به درستي و تهور معروف بود به پسر ديگرش شهرام بدهد كه در فساد و آلودگي و ضعف نفس شهره خاص و عام بود. بعد هم افزود: امر برادرم را اطاعت ميكنم و ديگر در سياست دخالت نميكنم. اما جالب اين كه دو هفته بعد باخبر شدم كه ايشان به پاريس رفته و از تيمسار اويسي هم خواسته كه نزد ايشان به پاريس بروند. اين مقارن ايامي بود كه غوغاي گروگانگيري و اشغال سفارت آمريكا در تهران بالا گرفته بود. چون تيمسار اويسي معتقد بود كه شهر شلوغ است و آمريكاييها سخت ناراحت و نگران هستند. در اين شرايط صلاح نيست هيچ كاري بشود و بهتر است مدتي صبر كنند. اما اشرف كه ظاهراً قول داده بود در سياست مداخله نكند پافشاري ميكرد كه تيمسار اويسي حتماً به پاريس برود. چون تيمسار خودش نميتوانست به اشرف بگويد كه جريان چيست، آمد پيش من و خواهش كرد كه با اشرف تماس بگيرم و او را قانع كنم كه در اين شرايط صلاح نيست كه او به پاريس به ديدار ايشان برود. من هم كه ميديدم برخلاف شرط هوشنگ انصاري و دستور شاه باز يكي از اعضاي خانواده سلطنتي وارد جريان شده به اشرف تلفن كردم و گفتم: مگر قرار نبود كه شما در سياست دخالت نكنيد. جواب شنيدم كه چرا، اما ميخواستم تيمسار اويسي را به شيوخ عرب نشان بدهم و از آنها براي مبارزه كمك مالي بگيرم. گفتم: من از طريق ملكحسين وارد عمل شده و قرار است ايشان به زودي از سعوديها پول لازم را بگيرند و نيازي به اين كارهاي شما نيست. عجبا، همين كه صحبت دريافت پول و قرار ومدار با ملكحسين مطرح شد، گفتند: احمد جان! اگر پولي گرفتي تو را به خدا من را فراموش نكن. چون تا حالا من خيلي پول خرج كردهام. راستش من ديدم كه از چه كسي بايد چشم ياري صادقانه داشت و چگونه باز هم در اين شرايط هر كس به فكر پر كردن جيب خود ميباشد.
بعد از گروگانگيري
ماجراي گروگانگيري و بحران عظيمي كه به وجود آمد باعث شد كه مستقيم و غيرمستقيم از شاه خواسته شود كه آمريكا را ترك كند. ناگزير شاه از آمريكا به پاناما رفت و اين، بعد از مصر و مراكش و باهاما و مكزيك و آمريكا، ششمين منزلگاه شاه در غربت بود؛ غربتي كه حقيقتاً توأم با آوارگي غمآنگيز و تلخي بود. من هرگز افسردگي شاه را در آن روزهاي آوارگي فراموش نميكنم و ضمناً تشديد بيماريش مرا متوجه كرده بود كه ديگر شاه قادر نيست در فعاليت براي مبارزه با نظام نقشي به عهده داشته باشد.
با اين همه بر اساس قرارهاي قبلي، اگر چه مسئله شورا منتفي شده بود، تيمسار اويسي هنوز در محور فعاليتها قرار داشت. همزمان با رفتن شاه به پاناما، اويسي و كامبيز آتاباي نيز از آمريكا به پاريس رفته بودند. وقتي كه شاه به پاناما رفت، من به علت فوت پدرم در لندن و انجام مراسم خاكسپاري ايشان نتوانستم در پاناما به ديدار شاه بروم. از سوي ديگر اويسي پيغام داده بود كه هر طور شده در پاريس به ديدارش بروم. ظاهراً در اين موقع عراقيها فعالانه با مخالفين جمهوري اسلامي تماس برقرار كرده بودند و از آن جمله با تيمسار اويسي و شاهپور بختيار، و كمك مالي قابلتوجهي هم در اختيار اين دو نفر قرار داده بودند.شايد به همين خاطر بود كه اويسي اصرار به ديدن و ملاقات با من داشت. اما مشكل اين بود كه من ويزاي فرانسه نداشتم و مهمتر اين كه در فاصلهاي كه من براي شركت در مراسم درگذشت پدر در لندن بودم، شاه نيز به دنبال ماجراهاي ناشي از گروگانگيري ناگزير شده بود پاناما را به قصد مصر ترك كند و در آن زمان در قاهره و در قصر قبه به سر ميبرد. انور سادات از هيچ پذيرايي و كوششي براي آرامش خاطر شاه كوتاهي نميكرد. من با وجود پيغامهاي تيمسار اويسي ترجيح دادم كه به قاهره و به ديدار شاه بروم؛ به خصوص كه اعتبار پاسپورت ايرانيام نيز رو به اتمام بود و تمديد آن هم ممكن نبود. سفر قاهره اين امكان را فراهم ميكرد كه از انورسادات يك پاسپورت مصري بگيرم. لذا از لندن به سوي قاهره پرواز كردم و مدت يك ماه در كنار شاه گذراندم.
در اين ايام به نظر ميرسيد كه از نظر شاه همه چيز تمام شده است. ولي با اين همه من هنوز فكر ميكردم كه شايد شنيدن خبر فعاليتها و مبارزه مخالفين روحيه شاه را تغيير بدهد، به خصوص كه وضع جسماني شاه نسبتاً خوب بود و حتي حال او روز به روز بهتر ميشد، و من مخصوصاً از اين كه شاه بعد از چندين ماه سرگرداني و زندگي در محيط نامأنوس پاناما و مكزيك و پاناما به قاهره آمده و در قصري باشكوه مورد پذيرايي گرم قرار داشت قلباً خوشحال بودم كه حداقل در اينجا آسايش وجود دارد و فكر ميكردم كه اگر به پاريس بروم و شاهد جنبوجوش و فعاليت اويسي باشم ميتوانم در بازگشت خبرهاي اميدواركنندهاي براي شاه بياورم. اما افسوس كه سفر پاريس و ديدن شكل مبارزاتي گروهي كه در اطراف تيمسار اويسي گرد آمده بودند مرا كاملاً نااميد ساخت.
در هر حال من قاهره را ترك گفتم و هنگام ورود به پاريس اولين اقدامم ديدار با اويسي بود. تيمسار در خانه دوست ديرينهاش بيوك صابر اقامت داشت. اين بيوك صابر از آن آدمهايي بود كه هرگز قضاوت و داوري خوشبينانهاي دربارهاش نشنيده بودم و زماني كه در پاريس از نزديك با او بيشتر آشنا شدم متوجه شدم كه فرد سالمي نيست و آنچه قبلاً دربارهاش ميگفتند دور از حقيقت نبوده است. علاوه بر آن متوجه شدم ساير كساني كه در اطراف اويسي گرد آمده بودند نوعاً از همان قماش بيوك صابر بودند. قبلاً گفتم كه در اين زمان اويسي با پشتيباني مالي عراق و پولي كه در اختيار او گذاشته بودند، بيا و برويي به هم زده و احياناً از سوي آمريكاييها نيز كه از آزادي گروگانهايشان در تهران نااميد شده بودند چراغ سبزي به او نشان داده بود. اويسي هم دست به كار شده بود و عدهاي را دور خودش جمع كرده بود كه به اصلاح مشاوران و همكاراني داشته باشد. تا آنجا كه به خاطر دارم كساني كه به گرد اويسي جمع بودند يكي شهريار آهي بود كه امور مالي را به دست داشت، بعد از او منصور رفيعزاده كه زماني رئيس ساواك در آمريكا بود و بعد؛ كتابي با نام «شاهد» به زبان انگليسي منتشر كرد و در آن صراحتاً به عضويتش در سازمان سيا اعتراف كرد. در آن هنگام هم با آهي مرتباً در مورد آمريكا و سيا و نقشي كه در توفيق اويسي خواهند داشت صحبت ميكردند. علاوه بر اين دو نفر، بايد از عقيليپور وابسته نظامي سابق ايران در فرانسه نام برد كه معروف بود عقلش كمي پارهسنگ برميدارد و دايم اظهار ميداشت كه من با كاخ اليزه در تماس هستم. برادران معينزاده مركب از هوشنگ و جواد و كاظم نيز در جمع ياران اويسي ديده ميشدند. جواد معينزاده قبلاً در سازمان اطلاعات و امنيت بود و به هر حال او را روبهراه و صادق نديدم. به عكس او برادرش هوشنگ به نظرم آدم خوب و درست آمد. به خاطرم هست كه يك روز همين هوشنگ از من خواست كه در روز و ساعتي كه اكنون دقيقاً به خاطرم نيست در خانه بيوك صابر نزد تيمسار اويسي باشم چون قصد دارد مسئله مهمي را مطرح كند. من هم در همان روز و ساعت معين به ديدار تيمسار اويسي رفتم. تيمسار علويكيا و جواد معينزاده هم حضور داشتند. در اين جمع ناگهان هوشنگ معينزاده به تيمسار اويسي كرد و گفت: مملكت من براي من از شما مهمتر است و شما هم با اين راه و روش و وضعي كه داريد ايرانبگير نيستيد پس خداحافظ شما، اين را گفت و مجلس را ترك گفت و رفت. حاضران حيرتزده به هم نگاه كردند، اما گفته او شك و ترديدي را كه در خود من هم ايجاد شده بود پررنگتر كرد. سرانجام هم پس از دو ماهي كه در پاريس ماندم و از نزديك شاهد اقدامات و فعاليتهاي تيمسار اويسي شدم، يقين حاصل كردم كه اين شيوه كار بيحاصل است و مخصوصاً ايمان و صداقتي كه براي مبارزه مدعي آن بودند در هيچكدام از افراد اين گروه نديدم. قبلاً تيمسار اويسي از من خواسته بود كه او را به سعوديها معرفي كنم و من به وسيله رائد ترتيب كار را داده بودم. اما واقعيت اين بود كه رفته رفته به اين نتيجه رسيده بودم كه كار اويسي به جايي نميرسد. من به اويسي ميگفتم چرا كاري نميكنيد و او مرتب ميگفت كه به جان تو مشغول هستم اما ميدانستم دروغ ميگويد. وي مرتب از آمريكاييها حرف ميزد و ميگفت اگر آنها بخواهند عمل ميكنيم و كار درست ميشود و اگر نخواهند نميشود.
پس از ديدن اين جريانها بود كه ديدم نوع فعاليت حتي در آن حد نيست كه بخواهم براي شاه خبر دلخوشكنكي ببرم و خودم هم اساساً تصميم گرفتم پا را به كلي از اين ماجراها كنار بكشم. چنين نيز كردم و بدين ترتيب طرحي كه در سرآغاز و با نظر شاه براي انجام آن وارد فعاليت شده بود. پس از پي بردن به بيهودگي و غيرعملي بودن آن به كلي كنار گذاشته شد و و نااميد و سرخورده، از آدمهايي كه فقط تظاهر به مبارزه ميكردند و در باطن هنوز هم اسير جاهطلبيها و در انديشه دريافت پول از اين كشور و آن كشور براي زندگي و مصارف شخصي بودند به سوي آمريكا پرواز كردم تا پس از مدتي كه وقت من در سفر و مذاكره فعاليت گذشته بود به خانوادهام بپيوندم و به كارهاي شخصي خودم رسيدگي كنم. طرح تشكيل شوراي مبارزه و مقاومت كه در اين اواخر در وجود تيمسار اويسي و دوستان او متبلور شده بود براي هميشه به دست فراموشي سپرده شد و آخرين تلاش شاه نيز بدين گونه به بنبست رسيد.
منبع: پس از سقوط
احمدعلي مسعودانصاري
مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي
صص 194-183
این مطلب تاکنون 4537 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|