نقد كتاب«در جستجوي امر قدسي» | كتاب « در جستجوي امر قدسي » حاصل گفتوگوي رامين جهانبگلو با دكتر سيدحسين نصر پيرامون زندگي خانوادگي، تحصيلات و تحقيقات، فعاليتهاي سياسي و نيز ديدگاهها و نظرات ايشان درباره دين، سنت، تجدد، تصوف و امثالهم است. اگرچه مقدمهاي بر اين كتاب نگاشته نشده است تا زمان دقيق انجام اين گفتوگو معلوم باشد، اما در جايي از گفتوگو دكتر نصر با اشاره به آغاز كار خود در دانشگاه جورج واشنگتن در سال 1984، خاطر نشان ميسازد كه «اكنون هفده سال از آن ميگذرد كه در اين دانشگاه تدريس ميكنم» ص(197) لذا ميتوان دريافت زمان انجام اين گفتوگو سال 2001 ميلادي(1380ه.ش) بوده است. به هرحال، كتاب حاضر با ترجمه آقاي سيدمصطفي شهرآييني در سال 1385 توسط نشر ني در شمارگان 3300 نسخه براي نخستين بار چاپ و منتشر ميگردد. اين كتاب شامل شش بخش در 443 صفحه است.
سيدحسن نصر در سال 1312 در تهران متولد شد. پدر او سيدوليالله نصر از جمله نمايندگان اولين دوره مجلس شوراي ملي و مادرش ضياءاشرف نصر (كيا) نوه شيخ فضلالله نوري بود. وي پس از طي دوره ابتدايي در ايران، در سال 1324 راهي آمريكا شد و تحت نظر دايي خود، عماد كيا، كه چندي بعد كنسول ايران در نيويورك شد، تحصيلاتش را پي گرفت. نصر ابتدا وارد مدرسه پِدي در بوستون شد و سپس از سال 1946 تا 1950م. در دانشگاه ام.آي.تي به تحصيل در رشته فيزيك پرداخت. پس از آشنايي با ديسانتييانا و گذراندن دورهاي غيررسمي درباره فلسفه هندي، و نيز آشنايي با آثار رنهگنون، كوماراسوامي و نيز فريتيوف شوان به عنوان سه نويسنده بزرگ سنتگرا، گرايش به تحقيق و مطالعه در امور مابعدالطبيعه و آموزههاي سنتي و شرقي در وي تشديد شد. نصر پس از پايان دوره كارشناسي فيزيك، تحصيلات خود را در رشته زمينشناسي و ژئوفيزيك دانشگاه هاروارد پي گرفت كه منجر به اخذ مدرك كارشناسي ارشد (فوقليسانس) در اين رشته در سال 1956 شد، اما در كنار آن مطالعات خود را در زمينه فلسفه و نيز تاريخ علم هم دنبال كرد. وي دوره دكتري را در دپارتمان تاريخ علم هاروارد گذراند و در سال 1958 رسالهاش را كه بعدها به صورت كتابي تحت عنوان «مقدمهاي براي آموزههاي كيهان شناسي در اسلام» به چاپ رسيد، ارائه كرد. دكتر نصر در همان سال (يعني 1337 ه.ش) به ايران بازگشت و به عنوان استاديار فلسفه و تاريخ علم در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران مشغول تدريس شد. وي پنج سال بعد به درجه استادي كامل رسيد و در سال 1347 به رياست دانشكده ادبيات منصوب شد. دكتر نصر پس از ورود به ايران، ابتدا با حضور در جلسات درس فلسفه و عرفان سيدمحمد كاظم عصار و سپس علامه طباطبايي به تكميل آموزههاي خود در حوزه فلسفه و عرفان اسلامي پرداخت و در حلقه شاگردان علامه درآمد. آشنايي او با هانري كربن و آيتالله مطهري نيز در همين زمان صورت گرفت. شركت در جلسات درس آيتالله سيدعبدالحسين قزويني و مهدي الهي قمشهاي بخش ديگري از سير مطالعاتي وي در ايران بود. دكتر نصر در اوايل دهه 70 ميلادي به عضويت مؤسسه بينالمللي فلسفه واقع در پاريس درآمد و به دنبال آن در سال 1353 به تأسيس «انجمن شاهنشاهي فلسفه» تحت حمايت فرح ديبا پرداخت. وي اندكي پيش از اين از سوي شاه به عنوان رئيس دانشگاه صنعتي آريامهر (شريف) برگزيده شده بود. همزمان با اوجگيري نهضت انقلابي مردم ايران و مقارن روي كار آمدن دولت شريفامامي در شهريور 57، دكتر نصر به سمت رئيس دفتر فرح منصوب شد و تا هنگام سقوط رژيم پهلوي در اين سمت ماند. وي اندكي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي از كشور خارج شد و به دنبال سرنگوني رژيم پهلوي، در آمريكا اقامت گزيد. دكتر نصر از سال 1979 تا 1984 در دانشگاه تمپل در ايالت فيلادلفيا مشغول تدريس شد و پس از آن كار خود را در دانشگاه جورج واشنگتن پي گرفت كه تاكنون ادامه دارد.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب« در جستجوي امر قدسي » را مورد نقد و بررسي قرار داده كه با هم ميخوانيم :
كتاب «در جستوجوي امر قدسي» را به لحاظ موضوعي ميتوان به دو بخش تقسيم كرد؛ يك بخش حاوي ديدگاههاي فلسفي و عقيدتي دكتر سيدحسين نصر است كه در آن عمدتاً نقطه نظرات ايشان دربارة مسائلي مانند سنت، تجدد، امر قدسي، تصوف، عرفان، فلسفه اسلامي و امثالهم شرح داده شده است و بخش ديگر به مسائلي مانند وضعيت خانوادگي، ارتباط با شخصيتهاي علمي، مذهبي و سياسي، طي كردن مدارج تحصيلي و دانشگاهي، مسئوليتهاي فرهنگي و سياسي، اظهار نظر راجع به شخصيتها و وقايع مختلف و امثالهم اختصاص دارد كه در يك نگاه كلي ميتوان آنها را تحت عنوان «مسائل تاريخي» طبقهبندي كرد.
در اين نوشتار، فارغ از آن كه با ديدگاههاي فلسفي، عرفاني و عقيدتي دكتر نصر موافق باشيم يا مخالف، و همچنين ضمن اذعان به شأن و جايگاه علمي و تحقيقاتي ايشان، باب بحث را دربارة اين مسائل مسدود نگه ميداريم؛ چرا كه ورود به اين مباحث، ما را از هدف اصلي اين جزوه كه نقد و بررسي مسائل تاريخي است، دور ميسازد. البته لازم به ذكر است كه در بررسي آن بخش از مطالب كتاب كه جنبه تاريخي دارد، چه بسا اشاره به برخي ديدگاههاي نظري ايشان ضروري باشد؛ لذا در موارد مقتضي، تنها به قدر نياز براي ايضاح مسائل تاريخي، اينگونه مطالب مورد استناد واقع خواهند شد.
كتاب «درجستوجوي امر قدسي» را بايد شناسنامه دكتر نصر در ابعاد نظري و عملي عرفان و فلسفه به حساب آورد؛ به عبارت ديگر مطالعه اين كتاب، خواننده را قادر ميسازد تا ضمن آگاهي از ديدگاههاي نظري دكتر نصر پيرامون مقولاتي مانند عرفان، فلسفه، اسلام، سنت و امثالهم، با نحوه سلوك ايشان در زندگي شخصي، اجتماعي و سياسي نيز آشنا شود. تنها از طريق اين آشنايي دو وجهي است كه ميتوان قضاوت جامع و نسبتاً دقيقي راجع به شخصيت ايشان داشت كه به نظر ميرسد تهيهكنندگان اين كتاب هم در پي آن بودهاند. در واقع بايد اذعان داشت كه دكتر نصر در طول چند دهه گذشته، چه قبل از انقلاب و هنگام حضور در ايران و چه پس از انقلاب و حضور در خارج كشور، هرگز چهره ناشناختهاي نبوده است. از سوي ديگر، اظهار نظر دربارة شخصيت ايشان نيز همواره همراه با مناقشات و افراط و تفريطهايي بوده است و هر يك از طرفين بخشي از نظرات يا رفتارها و عملكردهاي وي را براي اثبات صحت رأي خويش مورد استناد قرار دادهاند. اما كتاب «در جستوجوي امر قدسي» حاوي مجموعهاي از نظرات و عملكردهاي دكتر نصر به صورت توأمان است كه ميتواند ملاك و مبناي خوبي براي قضاوت باشد.
براي توفيق در اين زمينه، يكي از نكات مهم، توجه كافي به نحوه ارتباط ميان «نظر» و «عمل» است. اين مسئله را در مورد هر شخصيتي بايد يكي از شاخصههاي اصلي قضاوت قرار دهيم. اگر فرض را بر خوب و مثبت بودن «نظر و ديدگاه» يك فرد بگيريم، اين مسئله به تنهايي هرگز نميتواند براي قضاوت درباره وي كافي باشد. البته اين سخن بدان معنا نيست كه يك نظريه و طرز تفكر را نتوان به تنهايي و فارغ از هر مسئله ديگر مورد ارزيابي و سنجش قرار داد، اما اين كار به تنهايي، براي دستيابي به يك قضاوت تاريخي جامع پيرامون اشخاص و گروهها، بشدت نارسا و ناقص است. يك خلبان خوب و ورزيده، كسي نيست كه صرفاً با مطالعه كتابهاي فراوان و نشستن در كلاسهاي آموزشي و گذراندن دورههاي مربوطه، به لحاظ نظري وارد به فنون پروازي شده باشد. خلبان خوب كسي است كه علاوه بر آگاهيهاي آموزشي و تئوريك، بتواند هواپيما را از زمين بلند كند، آن را در آسمان بخوبي هدايت نمايد، از مسير پرواز منحرف نشود، در هواي متلاطم و توفاني كنترل هواپيما را از دست ندهد، هنگام بروز نقص فني توانايي هدايت هواپيما را در شرايط اضطراري داشته باشد و در نهايت بتواند هواپيما را به سلامت به مقصد رسانده و به زمين بنشاند. اما اگر فردي تمامي كتابهاي مربوط به فنون پرواز را خوانده و كليه دورهها را هم گذرانده باشد ولي عملاً نتواند هواپيما را از زمين بلند كند يا هنگام پرواز، مسير را گم كند و به جاي شهر الف، از شهر ب سر درآورد يا در صورت مواجه شدن با هواي توفاني، دست و پاي خود را گم كند و تصميمات نادرست بگيرد، هرگز نميتوان وي را به معناي واقعي كلمه «خلبان» دانست.
دكتر نصر در كتاب حاضر به تشريح دورههاي تحصيلي دانشگاهي و نيز تحقيقات و مطالعاتش روي مسائل مختلف فلسفي، عرفاني و عقيدتي ميپردازد. اينها همه همانگونه كه پيش از اين نيز اشاره شد، در جاي خود قابل تحسين و احترام است، اما بايد ديد ايشان چه نوع ارتباطي ميان «نظر» و «عمل» (تئوريك و پراتيك) برقرار كرده بود و آن همه تحقيق و تفحص دانشگاهي و همنشيني با شخصيتهاي بزرگي مانند علامه طباطبايي و ديگر بزرگان در عرصههاي دين و فلسفه و حتي تصوف- با همان تعريفي كه ايشان از اين واژه به دست ميدهند- چه تأثيري بر عملكردها و رفتارهاي اجتماعي و سياسي ايشان گذارده بود.
براي ورود به اين بحث ابتدا جا دارد افكار و عقايد دكتر نصر را از زبان خود ايشان بشناسيم. ايشان در جايي، عالَم فلسفي خود را چنين تعريف ميكند: «...عالم فلسفي من تركيبي است ميان جاويدان خرد كه من مدافع و از جمله نمايندگان آنم، و سنت اسلامي كه در راه احياي آن كوشيدهام و خود را از پيكره آن جدا نميدانم.»(ص92) البته بديهي است اين عالَم فلسفي در طول ساليان درازي شكل گرفته و قوام يافته است. دكتر نصر جوان پس از اخذ دكترا و ورود به ايران، ابتدا در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران كه از آن به عنوان مركز اصلي تفكر در ايران ياد ميكند(ص102) مشغول تدريس ميگردد و در فضاي «پوزيتيويستي نوع اگوست كنتي» حاكم بر اين دانشكده، تصميم به معرفي «فلسفه اسلامي» و نيز فلسفه شرقي ميگيرد. وي سپس به تكميل آموزههايش در حوزه فلسفه اسلامي ميپردازد، چرا كه درمييابد آنچه در اين زمينه در غرب از اساتيد بزرگي چون ولفسن و ژيلسون آموخته بود، كامل و كافي نبوده است.(ص121) بدين منظور در جلسات درس آقا سيدمحمد كاظم عصار شركت ميكند و پس از آشنايي با علامه طباطبايي، به حلقه شاگردان ايشان ميپيوندد و با آيتالله مطهري نيز در اين حلقه آشنايي و صميميت پيدا ميكند. آشنايي با هانري كربن فصل ديگري در پويش فلسفي و عرفاني دكتر نصر است و سپس دوراني از بحث و فحص فلسفي در حوزههاي اسلامي، شرقي و غربي در زندگي ايشان آغاز ميگردد. در پي اينگونه تلاشها و نيز بهرهگيري از محضر اساتيد بزرگ ديگري مانند سيدعبدالحسين قزويني و مهدي الهيقمشهاي، دكتر نصر اظهار ميدارد: «روي هم رفته من از تربيت فشرده فلسفي به شيوه سنتي برخوردار شدم چرا كه ميخواستم تا جايي كه ميتوانستم آموزش سنتي را جهت تكميل آموزشهايي كه در غرب ديده بودم، تجربه كنم.»(ص135) حاصل اين گونه تعليم و تعلمات چنان است كه دكتر نصر را به اتخاذ ديدگاههايي درباره خود واميدارد و در واقع ايشان در جاي جاي اين كتاب، خود را در زمينه فلسفه و عرفان اينگونه به مخاطبان معرفي ميكند: «من خود را در مسير اصلاحطلباني مانند عبده و مانند او نميدانم بلكه فروتنانه خود را احياگر انديشه اسلامي و پارهاي از سنت فلسفي اسلام ميبينم اما بسياري چيزها گفتهام كه به ذهن ملاصدرا و ميرداماد نرسيده است چرا كه فلسفه اسلامي نه چيزي مرده كه سنت فلسفي سرزندهاي است.»(ص130) در پي اين ادعاي سترگ، دكتر نصر خود را به عنوان اميد علامه طباطبايي و هانري كربن براي احياي سنت عقلاني ايران قلمداد ميكند: «كربن به احياي سنت عقلاني ايران و معرفي تازهاي از آن علاقهمند بود. و اما علامه نيز البته به اين امر سخت علاقهمند بودند... گفتني است كه هم علامه و هم كربن در اين باره نگاهشان به من بود چون من نيز خود را يكسره وقف همين وظيفه حفظ، احياء و معرفي سنت فكري اسلامي كرده بودم و از اين رو هر دوي آنها مرا همچون حلقه ارزشمندي ميان خودشان ميديدند.»(ص161) بر مبناي همين برداشت از خود است كه دكتر نصر خويشتن را در كنار علامه طباطبايي و كربن، زمينهساز اقبال فرهيختگان جديد به فلسفه اسلامي ميشمارد: «كوششهاي علامه طباطبايي، كربن و خود من از سويي، و تلاش فيلسوفان سنتي جوانتري همچون آشتياني و مطهري از ديگر سو، زمينهساز اقبال فرهيختگان جديد به فلسفه اسلامي شد و رفته رفته پژوهشگران جوانتري پا به ميدان نهادند.»(ص163) البته در اين فراز جاي تعجب است كه چرا دكتر نصر خود را در كنار علامه و كربن از يك سو و شخصيتهايي مانند آشتياني و مطهري آن هم به عنوان «فيلسوفان سنتي جوانتر» از سوي ديگر، قرار داده است. حال آن كه اين هر دو دستكم به لحاظ سني بزرگتر از وي بودهاند. به هر حال حاصل سخن ايشان را درباره خود ميتوان در اين جمله دانست: «احساس ميكنم كه عميقاً در سنت اسلامي و به ويژه در سنت اسلامي- ايراني ريشه دارم؛ احساس ميكنم كه ريشه در تعاليم ابنسينا، سهروردي، ملاصدرا، مولوي، جامي، و ابنعربي دارم و ديگران هم تا اندازهاي بر من تأثيرگذاشتهاند اما با اين همه من ريشه در حقيقت جهاني يا همان جاويدان خردي دارم كه منحصر به جهان ايراني يا حتي كل جهان [معاصر] نيست بلكه به راستي كه جهان شمول است.»(ص201)
اما براي تكميل اين مقدمه شايسته است اشاراتي نيز به برخي تعريفهاي دكتر نصر از سنت و تصوف داشته باشيم تا آشنايي بيشتري با مواضع فكري و نظري ايشان حاصل شود: «من هيچ جنبهاي از فرهنگ ايراني را جداي از اسلام نميبينم؛ حتي سيزدهبدر كه بخش جدايي ناپذير سزندگي در ايران است... به اين ترتيب من هيچيك از عوامل فرهنگ ايراني را جداي از اسلام نميدانم.»(ص229) ايشان به لحاظ فردي نيز خود را كاملاً مقيد و ملتزم به احكام شرعي معرفي ميكند: «من از بيست سالگي با حيات معنوي سر و كار داشتهام. اين ارتباط منحصر به نوشتن درباره تصوف نيست بلكه بيش از هر چيز ديگري شامل زيستن عارفانه است و از آنها گذشته البته من در التزام عملي به اسلام نيز بسيار جدي بودهام. من از بيست سالگي هرگز يك روز و حتي يكبار هم نمازم را ترك نگفتهام و هيچگاه روزهام را نشكستهام...»(ص241) تعريفي كه ايشان از تصوف ميدهد نيز بسيار در خور توجه است: «بر اين نكته انگشت ميگذارم كه عمل به تصوف تنها در چارچوب دين اسلام ميسر است و اين دو [اسلام و تصوف] در طول زندگيام هرگز از همديگر جدا نبودهاند.»(ص242) ديدگاه دكتر نصر درباره سنت هم حاكي از پيوند وثيقي است كه ايشان بين آن و دين قائل است: «سنت در كاربرد ما از آن، به معناي حقايق داراي خاستگاه قدسي و منشاء وحياني است با تفاوتهاي ظريفي كه در سنتهاي گوناگون درباره آن هست؛ همه اين سنتها متفقالقولند در اين كه سنت به معناي حقايقي است كه سرچشمهاش از قلمروي معنوي، از خدا، و به زبان مابعدالطبيعي از حقيقتي غايي است كه در هر تمدن ديني- تاريخي، جزئيات و [نحوه] انتقال ويژهاي داشته است... به اين ترتيب سنت به معناي متداول كلمه نه تنها به معناي دين است بلكه در دل آن جاي دارد.»(ص259) و در مقابل، تجدد و تجددگرايي را چنين تعريف ميكند: «ما سنتگرايان- از جمله خود من- اصطلاح تجددگرايي را به شيوهاي مبهم، فقط بر چيزهايي اطلاق نميكنيم كه امروزه رواج دارد بلكه آن را شيوه نگرشي خاص به جهان ميدانيم كه در حقيقت در دوره نوزايي شروع شد... آنچه انسانگرايي، عقلگرايي و دوره نوزايي ناميده ميشود، حقيقت مطلق و نهاييِ متعالي از سطح انسانها را انكار كرده و از نظام الهي به [نظام] انساني فرو ميافتد. تجددگرايي خود انسان را «مطلق» ميگيرد و به معنايي به انسان جنبه مطلق ميبخشد.»(صص260-259)
به اين ترتيب با شناختي نسبي از ديدگاهها و نيز سلوك و رفتار شخصي دكتر نصر، اينك ميتوانيم به بررسي ديگر ويژگيهاي ابعاد نظري و عملي ايشان در حوزههاي سياسي و اجتماعي بپردازيم. مهمترين مسئله در اين زمينه، ديدگاه دكتر نصر دربارة رژيم پهلوي و نيز عملكرد ايشان در آن برهه، بويژه نوع قضاوت درباره ديدگاهها و عملكردهاي خود در آن دوران است.
در يك نگاه كلي، دكتر نصر ديد مثبتي به رژيم پهلوي دارد؛ لذا بايد پرسيد چگونه فردي كه خود را يك «فيلسوف اسلامي سنتگرا» ميخواند ميتواند اين طرز تلقي را از آن دوران داشته باشد؟ مسئله مهم آن كه ديدگاه كنوني دكتر نصر (زمان انجام گفتوگوي حاضر) نيز مؤيد نگاه آن هنگام است و هيچگونه نقادي و يا تشكيكي به آن نگاه مشاهده يا احساس نميشود. به عنوان نمونه، ايشان در مورد نوع نگاهش به پهلوي اول در ايام نوجواني، ميگويد: «من شخصاً براي رضاشاه كه در كودكي به چشم شگفتي به او مينگريستم احترام بسياري قائل بودم به اين دليل كه او دستور اجراي برنامهاي به نام «پرورش افكار» را داده بود كه هفتهاي يك بار برگزار ميشد.»(ص37) و اندكي بعد ميافزايد: «رضاشاه براي من، چنانكه براي بسياري از جوانان آن روزگار، گونهاي قهرمان بود» سپس ضمن انتقاد از نسنجيدگي و شتابزدگي «سياستهاي مربوط به كشف حجاب» كه به تقليد از آتاتورك در ايران به اجرا درآمد و نيز سياست «دست اندازي به زمينهاي مردم»، خاطر نشان ميسازد كه با اين همه «او براي ما نوجوانان قهرماني ملي بود كه ويژگيهاي مثبتش بر ويژگيهاي منفي او ميچربيد.»(صص40-41)
البته اين كه ايشان در دوران كودكي و نوجواني و در فضا و شرايط آن هنگام، رضاخان را به عنوان يك «قهرمان ملي» ميديده است، ميتواند موضوع چندان با اهميتي محسوب نشود، هرچند كه اين نوع نگاه به رضاخان آن هم در سن كودكي، با قدرت تجزيه و تحليل مسائل به مقتضاي آن سن، قطعاً نميتواند به دليل صدور «دستور اجراي برنامهاي به نام پرورش افكار» بوده باشد؛ بنابراين بايد در جستوجوي علت ديگري براي شكلگيري اين نگاه نزد دكتر نصر در آن سن و سال گشت كه البته به سرعت و به سهولت نيز ميتوان آن را در لابلاي صحبتهاي ايشان دربارة وضعيت خانوادگي، دوستان و معاشران پدر و نيز شأن و جايگاه پدر در دستگاه و ديوان اداري و سياسي آن هنگام يافت: «او از سياست نيز بركنار نبود، پدرم عضو نخستين مجلسي بود كه پس از انقلاب مشروطه بنيانگذاري شد و در تدوين قانون اساسي هم دستي داشت. از همين رو، نزديكترين دوستانش مرداني مانند محمدعلي فروغي و محتشمالسلطنه اسفندياري، از مقامات بلندمرتبه سياسي كشور بودند.»(ص12) وجود فراماسونهاي برجسته در حلقه دوستان نزديك پدر دكتر نصر و نيز وضعيت فرهنگي- خانوادگي ايشان كه خود نام «نه بيديني بلكه گشودگي نسبت به غرب»(ص18) را بر آن مينهد، ميتواند كمك شاياني به خوانندگان براي فهم علل و عوامل نگاه بسيار مثبت «سيدحسين» به رضاخان در سنين كودكي بنمايد. از طرفي جايگاه پدر ايشان به عنوان سخنران ثابت جلسات «پرورش افكار» كه خود رضاخان نيز در آن حضور مييافت، حاكي از ميزان نزديكي اين خانواده به دربار پهلوي است؛ بنابراين ميتوان درك كرد كه يك كودك در آن شرايط سني، خانوادگي و احساسي، به «شاه» به عنوان يك قهرمان نگاه كند، اما جملهاي كه دكتر نصر در ادامه گفتار خويش راجع به قهرمان دوران كودكياش ميگويد، نكته مهم ديگري را در خود نهفته دارد: «من غير از او هيچ قهرمان بزرگ سياسي را در [خاطرة] خود سراغ ندارم.»(ص41) نكتهاي كه در اين جمله جلب توجه ميكند، مهر تأييد زدن بر انگارههاي دوران كودكي در سنين پيري و پختگي است؛ بدين معنا كه ايشان همچنان رضاخان را يك «قهرمان بزرگ سياسي» ميداند و جز او نيز تاكنون قهرمان سياسي ديگري را در قرن معاصر براي ايران سراغ ندارد.
شخصيت رضاخان به عنوان يك قزاق بيسواد، اما در عين حال متهور و ماجراجو كه اواخر قرن گذشته شمسي، نظر مأموران استعمار انگليس در منطقه را به خود جلب كرد، تاكنون مورد بحث و بررسيهاي فراواني قرار گرفته است و دستكم در مورد پارهاي خصوصيات وي، ميتوان اتفاقنظر گستردهاي ميان مورخان مشاهده كرد. البته دكتر نصر دو انتقاد رقيق از رضاخان دارد كه يكي دربارة به كارگيري «سياستهاي بسيار نسنجيده و شتابزده» در كشف حجاب و ديگري «دستاندازي به زمينهاي مردم» است. جالب اين كه در هر دو مورد ايشان از به كارگيري الفاظ و عباراتي كه بيانگر «ديكتاتوري» رضاخان باشد، اجتناب ميورزد، در حالي كه از دكتر نصر به عنوان يك فرد سنتگرا انتظار ميرفت حداقل اشارهاي به سياستها و برنامههاي اجرا شده به دست رضاخان در جهت نابود سازي سنتها و جاري كردن تجدد در سطحيترين و مبتذلترين شكل خود در ايران، داشته باشد و اين همه البته به سطح فكر و شخصيت نازل اين عنصر برگزيده انگليسي باز ميگشت، تا جايي كه تعابير مأموران انگليسي درباره رضاخان به صراحت اين مسئله را مورد اشاره قرار ميداد. سِر پرسي لورين، وزير مختار انگليس در ايران، رضاخان را «سربازي پرعزم و ماجراجو ولي كمسواد» ميخواند و در نامهاي به تاريخ 11 ژانويه 1922 (21 دي1301) به لرد كرزن - وزير امور خارجه وقت انگليس - خاطر نشان ميسازد: «با در نظر گرفتن اصل و نسب و پرورش نازل [رضاخان] طبيعي است كه او مردي تحصيل نكرده و كم سواد است.» (سيروس غني، ايران، برآمدن رضاخان، برافتادن قاجار و نقش انگليسيها، ترجمه حسن كامشاد، انتشارات نيلوفر، تهران، چاپ سوم، 1380، ص276) همچنين پيش از وي، نُرمن - وزير مختار وقت انگليس- نيز رضاخان را «دهاتي جاهل ولي زبل» خوانده بود.(همان، ص240) بنابراين بديهي است فردي با اين خصوصيات، اساساً از قدرت فكري لازم براي برنامهريزيهاي فرهنگي سازنده برخوردار نيست و يكسره به آلت فعل سياستهاي بيگانه و ابزار كار داخلي آنها يعني محافل فراماسوني تبديل ميگردد. مبارزه شديد و بيرحمانهاي كه در دوران رضاخان با دين و سنت و فرهنگ ايراني- اسلامي تحت پوشش سياستهاي باستانگرايانه آغاز گرديد، حاصل عملي شدن چنين سياستهايي بود. در حوزه سياست نيز حاكميت يك فرد با اصل و نسب و پرورش نازل، ديكتاتوري سياه و سنگيني بود كه نفسها را در سينهها حبس و كشتار و حبس و تبعيد را بر كشور حاكم ساخت. اين مسئله به حدي واضح و روشن است كه حتي كساني كه در مجموع با نگاه مثبت به رضاخان مينگرند نيز قادر به كتمان آن نيستند: «از حدود سال 1311 تا كنارهگيري از سلطنت در شهريور 1320 خودكامهتر شد و حالت مطلقانديشياش بيشتر بروز كرد. ديكتاتوري به تمام معنا شد. مشغله و وسواس فكري رضاشاه كه پسرش به تاج و تخت برسد و دودمانش ادامه يابد، رفته رفته ابعاد بيماري كژخيالي به خود گرفت...»(سيروس غني، همان، ص423)
عليرغم اين همه و مسائل بسيار ديگري كه در كتابهاي مختلف مضبوط است و بعيد مينمايد كه دكتر نصر از آنها بياطلاع باشد، ايشان همچنان از رضاخان به عنوان تنها قهرمان ايران طي سده اخير نام ميبرد و نه تنها متعرض خصائل زشت و ناپسند و عملكردهاي ويرانگرش نميشود، بلكه به نوعي درصدد پاك كردن پارهاي از اين صفات از جمله ديكتاتوري برميآيد. اشاره به ماجراي سخنراني پدر در جلسه پرورش افكار و خواندن شعري كنايهآميز از سعدي و اشاره با دست به رضاخان، اگرچه به ظاهر، انتقادي را متوجه رضاخان ميسازد، اما در واقع يكي از بزرگترين و بارزترين صفات منفي وي يعني ديكتاتوري و خشونت بيحد و حصرش را نفي و انكار ميكند؛ چرا كه عليرغم انتقاد گزنده ولياللهخان نصر از وي، رضاخان به هنگام خروج از آن مجلس، تنها به ذكر همين يك جمله اكتفا ميكند كه «وليالله خان! خوب ما را تنبيه كرديد» و هيچ واكنشي فراتر از اين نسبت به وي صورت نميگيرد.(ص39) اين در واقع دموكراتيكترين رفتار در برابر يك انتقاد بسيار گزنده است. حتي اگر واقعي بودن اين ماجرا را بپذيريم، آيا جاي تعجب نيست كه دكتر نصر از ميان تمامي رفتارهاي سياسي رضاخان تنها اين مورد را به عنوان يك نمونه بارز و مشخص ذكر كرده است؟ آيا قتل و حبس و شكنجه دهها نيروي مبارز ديگر ارزش اشاره كردن را هم نداشت؟
با توجه به آنچه درباره اين بخش از كتاب آمد، در خوشبينانهترين حالت بايد گفت نگاه مثبت دكتر نصر به دوران رضاخان و شخص وي قاعدتاً نميتواند مبتني بر دلايل و براهين عقلي و تاريخي و مستند، و متكي به اسناد و شواهد تاريخي باشد، بلكه بيشتر بر اساس احساسات و تمايلات شخصي و فردي ايشان به عنوان عضو يك خانواده متعلق به طبقه اشرافيت ديوانسالار است. در حالي كه اگر دكتر نصر، نه در خانواده وليالله خان نصر، بلكه در يك خانواده معمولي متولد شده و رشد كرده و به مدارج علمي حاضر رسيده بود، به يقين نوع نگاه وي به دوران پهلوي اول و نيز ارزيابياش از آن دوران با آنچه اينك مطرح شده است، تفاوت بسياري داشت. در چارچوب اين فرض ميتوان پنداشت كه در صورت مزبور، مسلماً ايشان به عنوان يك فرد سنتگرا، از نقش و تأثير شبكههاي فراماسونري در تخريب فرهنگ و سياست ايران طي سده اخير، سخن به ميان ميآورد و در قبال اين مسئله مهم و تعيين كننده، سكوتي مطلق و سنگين اتخاذ نميكرد.
در دوران پهلوي دوم، دكتر نصر علاوه بر حفظ ديدگاه خاص خود به اين رژيم، پاي در صحنه عمل اجتماعي نيز ميگذارد و از نزديك با مسائل مختلف آشنا ميگردد. نخستين تجربه وي در اين زمينه، تدريس در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران است و به مرور زمان پستها و مسئوليتهاي ديگري از جمله رياست دانشكده ادبيات، معاونت دانشگاه تهران، رياست دانشگاه صنعتي آريامهر و رياست دفتر فرح ديبا را عهدهدار ميگردد. بديهي است چنين مسئوليتهايي به خودي خود اين قابليت را داشته است كه دكتر نصرخواه ناخواه با واقعيتهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي كشور آشنا گردد؛ بويژه از آنجا كه ايشان تحصيلات خود را در رشته فلسفه به پايان رسانده بود انتظار ميرفت كه تعمق و تدقيق بيشتري در امور داشته باشد و به نحو جامعتري، مسائل را بررسي و ريشهيابي كند. از سوي ديگر، حساسيتهاي ايشان روي مسائلي مانند سنت و تجدد، و نيز تلاش و تمايل براي حفظ استحكام سنتها قاعدتاً ميبايست علل و عوامل اصلي تخريب فرهنگ، سنت و دين را براي ايشان آشكار و مكشوف ميساخت.
البته دكتر نصر در جاهايي، اشاراتي به برخي علل و عوامل دارد: «نخستين چيزي كه در دنياي جديد رخ داد اين بود كه در پي دنيوي سازي مكان و زمان، زندگي نيز از تقدس افتاد و در پي آن انسان جديد به جايگاه مكان مقدس، حتي فكر هم نميكرد... از دست رفتن سرچشمه امر قدسي كمكم دنيوي سازي جهان ما را كه البته شامل مكان و نيز فضاي طبيعت دست نخورده هم بود، در پي داشت.(ص100) اما همانگونه كه ملاحظه ميشود اين سخنان به حدي كلي است كه گويي يك جريان اجتنابناپذير در طول تاريخ، فارغ از اراده انسانها و جوامع، همه را به همراه خود به سوي هدف معيني ميكشاند. البته با توجه به شناختي كه از طرز تفكر ايشان داريم، ميدانيم اين گونه تبيين ماركسيستي از تاريخ و سير تحول جوامع، مورد پذيرش ايشان نيست، لذا جاي تعجب دارد كه چرا دكتر نصر بدين نحو كلي و بدون ورود به جزئيات مسائل، سخن ميگويد تا فضائي براي چنين برداشتهايي از نظرات ايشان ايجاد شود. در واقع از ايشان انتظار ميرفت كه براي تبيين وضعيت فرهنگي و فكري حاكم بر ايران دوران پهلوي و زمان حضور و فعاليت در ايران، اندكي دقيقتر و مشخصتر به تبيين علل و عوامل آن ميپرداخت، نه آن كه به جريان دنيويسازي به صورت كلي و با فاعل مجهول اشاره كند. مسلماً در آن صورت، سياستها، برنامهها و عملكردهاي حاكميت و حكومتگران، ميبايست يكي از بخشهاي اصلي تجزيه و تحليل ايشان را تشكيل ميداد. با توجه به اين مسئله، آيا ميتوان پنداشت كه دكتر نصر براي احتراز از ورود به چنين مباحثي، به كلي گويي درباره علل به راه افتادن جريان سنتزدايي، دين ستيزي و تجددگرايي مبتذل و سطحي در ايران پرداخته است؟
نكته جالبتر اين كه هرچند دكتر نصر درباره علل و عوامل عيني و داخلي روند تخريب سنتها در ايران، در مجموع سكوت اختيار كرده يا با بيان برخي كليات به سرعت از روي مسئلهاي با اين اهميت رد شده است، اما آنجا كه از بازسازي سنتها و رونقيابي فلسفه اسلامي سخن به ميان آمده، وارد جزئيات نيز شده و از اقدامات پهلويها و به ويژه فرح ديبا در اين زمينه ياد كرده است. در كنار هم گذاردن اين دو وجه قضيه، تصويري را پيش چشم مينشاند كه گويي يك جريان اجتنابناپذير تاريخي، آثار و تبعات دنيويسازي و تقدس زدايي و خشكيده شدن سرچشمه امر قدسي را بر ايران دوران پهلوي بر جاي مينهاد و در اين ميان پهلويها، سعي و كوشش ميكردند تا به تجديد سنتها و جاري ساختن دوباره امر قدسي در مملكت بپردازند.
تشكيل «انجمن شاهنشاهي فلسفه» در سال 1352 از جمله مواردي است كه دكتر نصر حمايت فرح ديبا از آن را تلويحاً به عنوان يكي از شاخصههاي دلبستگي وي به احياي فرهنگ و تمدن ايراني و اسلامي قلمداد ميكند: «خود كليبانسكي به تهران آمد و من ترتيب ملاقات او را با ملكه دادم. او بنا به صحبتهايي كه با هم داشتيم به عرض ملكه رساند كه تأسيس مؤسسهاي فلسفي در ايران كار مهمي است؛ مؤسسهاي كه همواره مركز بزرگ انديشه خواهد بود. چون من در چندين طرح فرهنگي با ملكه همكاري نزديك داشتم به من گفت كه درباره اين كار فكري بكنم. اين مربوط به پايان سال 1973 و آغاز سال 1974 بود... تني چند از صاحبنظران اين حوزه و علاقهمندان به فلسفه را جمع كردم و با آنها درباره اين طرح به رايزني پرداختم. همه آنها هم داستان بودند كه چنين مؤسسهاي بايد سازماني مستقل و از پشتيباني مستقيم ملكه برخوردار باشد. كساني كه با آنها در اين باره مشورت كردم شامل مرتضي مطهري، سيدجلالالدين آشتياني، عبدالله انتظام، يحيي مهدوي، محمد شهابي، مهدي محقق و كساني مانند اينها و البته هانري كربن بود.»(صص166-165)
حتي اگر فرض را بر اين بگذاريم كه كليه نامبردگان، نظري مشابه و يكسان درباره وابستگي انجمن مزبور به دربار و شخص فرح ديبا داشتهاند- كه بسيار بعيد مينمايد- اين مسئله به هيچ وجه اثبات كننده جايگاه فرهنگي «ملكه» نيست چرا كه به عنوان مثال شخصيتهايي مانند شهيد بهشتي و شهيد باهنر نيز با ورود به دستگاه آموزش و پرورش و به دستگيري زمام تدوين كتابهاي تعليمات ديني توانستند از يك موقعيت، به نفع پيشبرد اهداف اسلامي و انقلابي خويش بهرهگيرند، بدون آن كه حضور آنها در يك دستگاه رسمي رژيم پهلوي، به معناي تأييد صلاحيت و مقبوليت رژيم و حتي همان دستگاه از نظر آنان باشد. فعاليتهاي تبليغي، ارشادي و سياسي استاد مطهري همزمان با حضور در اين انجمن و نيز تدريس در دانشكده الهيات و معارف اسلامي، مؤيد اين نظر است كه ايشان عليرغم نامشروع دانستن رژيم و خاندان پهلوي، از موقعيتهاي مناسب براي تحكيم مباني تفكر اسلامي و صيانت از سنتها و آداب و رسوم ديني و ملي در مقابل تهاجم بيامان غربگرايي بهره ميگرفت. در واقع مبارزات آشكار و پنهان ايشان در عرصههاي سياسي و فرهنگي- كه دكتر نصر نيز به آن اشارهاي تخطئهآميز دارد (ص132)- و سپس حضور پررنگ و مؤثر در حركت انقلابي مردم در سالهاي 56 و 57 همگي حاكي از آن است كه استاد مطهري توجه و عنايت لازم را به ريشههاي اصلي مفاسد و كژرويها در آن دوران داشته و به صرف مشاهده چند مورد خاص كه از ظاهري آراسته برخوردار بودهاند، دچار غفلت يا اشتباه در تحليل مسائل نميشده است. اين دقيقاً عكس حركتي است كه در آن برهه زماني از دكتر نصر مشاهده ميشود؛ يعني مجذوبيت در مقابل امور جزئي و حاشيهاي و غفلت از مسائل اساسي و بنياني.
آيا براستي ميتوان پذيرفت كه دكتر نصر از آنچه توسط رژيم پهلوي رقم خورده، بياطلاع بوده است؟ آيا ميتوان باور كرد كه شخصيت واقعي اعضاي خاندان پهلوي، بويژه فرح ديبا كه دكتر نصر «در چندين طرح فرهنگي» با وي همكاري نزديك داشته، از ايشان پوشيده مانده باشد؟ با اين همه چگونه است كه ايشان چنين تحليلي از محمدرضا و فرح به دست ميدهد: «شاه طرفدار سرسخت فناوري جديد و مدرنيزاسيون بود و با اين همه، ايران را بسيار دوست ميداشت. چنين نبود كه او كشورش را دوست نداشته باشد بلكه فكر ميكرد كه مدرن شدن به سود ايران است و جوانب منفي اين امر را تشخيص نميداد. اما ملكه بسيار دلبسته فرهنگ ايراني و ابعاد گوناگون آن بود.»(ص171) البته دكتر نصر پس از انتقاد ظريف و خفيفي از محمدرضا، بلافاصله به گونه ديگري درصدد نشان دادن دلبستگي شديد وي به حفظ فرهنگ و سنتهاي ملي و مذهبي از طريق بومي كردن علوم و فناوري روز، برميآيد: «يك روز پس از آن كه به رياست دانشكده ادبيات بازگشته بودم، از دربار با من تماس گرفتند و شاه به من گفت: «همه اين سالها شما درباره اهميت پاسداري از فرهنگ ايراني سخن گفتهايد و من انديشيدهام كه شما در عين حال چهرهاي دانشگاهي هستيد كه معاون [دانشگاه] و رئيس [دانشكده] هم بودهايد. ميخواهم كه فرصتي استثنايي به شما بدهم. هيچ دانشگاهي نزد من عزيزتر از دانشگاه آريامهر نيست. سعي كن آن را به نحو احسن اداره كني و علوم و فناوري جديد را بومي ايران كرده و آنها را با فرهنگ ما هرچه هماهنگتر سازي.»... چنين چيزي، كار يك شبه نبود اما من بيدرنگ پس از آن كه رئيس دانشگاه شدم، دپارتمان علوم انساني را تأسيس كردم...»(ص172-171)
اينك براي تحليل دقيقتر اينگونه اقدامات، مناسب است تحليلي كلان از شخصيت پهلويها داشته باشيم. فرح ديبا در خاطرات خود تحت عنوان «كهن ديارا»، ضمن ستايش از اقدامات رضاخان در ايران كه به تقليد از كمال آتاتورك در تركيه انجام يافت، از آنها تحت عنوان «يك انقلاب صنعتي و فرهنگي بدون خونريزي» نام ميبرد.(فرح ديبا، كهن ديارا، بيجا، 2004 ميلادي، ص46) آنگاه دوران تحصيل خود در مدرسه «ژاندارك» تهران را زمينهساز تغييرات فرهنگياش و تبديل شدن از «كودكي خجول و منزوي به دختري متكي به خود و برونگرا»(همان، ص 51) عنوان ميكند. وي سپس براي ادامه تحصيل به دبيرستان رازي ميرود: «مدرسه رازي مختلط بود و نامنويسي من در اين مدرسه نشاني بود از روشنبيني مادرم. براي من كه در مدرسه ژاندارك با پسران مدرسه سنلويي به گردشهاي جمعي رفته بودم، مختلط بودن مدرسه رازي، تعجبآور نبود. من به رفت و آمد با پسران همسال خود عادت داشتم.»(همان،ص62) غوطهور شدن در چنين فرهنگ و رويهاي كه به كلي بيگانه و در تضاد با اعتقادات و سنتهاي ملي و مذهبي بود، فرح ديبا را در سنين جواني به شبنشينيهاي جوانان دهه 30 در آن شرايط فكري و فرهنگي ميكشاند: «مادرم كه ميان تربيت سنتي و گشايش ذهن من به روي دنيا در ترديد بود، بر من سخت نميگرفت و گهگاه اجازه ميداد تا نيمه شب در خارج از خانه بمانم.»(همان، ص63) فرح با چنين پيشينه فرهنگي و تربيتي براي ادامه تحصيل به پاريس ميرود و البته بنا به دلايلي كه از ذكر آنها خودداري ميورزد، سال اول تحصيلش «پايان درخشاني نداشت» و ناچار به تجديد آن ميشود. فرح ديبا مورد توجه جهانگير - تفضلي وابسته فرهنگي ايران در پاريس - به عنوان يكي از منتخبان براي ملاقات با «شاه» قرار ميگيرد.(همان، ص72) جالب است بدانيم «مئير عزري»- سفير رژيم صهيونيستي در دوران پهلوي- از تفضلي به عنوان «يكي از بهترين دوستان فرهنگ اسرائيل» ياد ميكند: «تفضلي را بايد يكي از بهترين دوستان فرهنگ اسرائيل نيز بخوانم، همكاريهايش را مردم اسرائيل هرگز فراموش نخواهند كرد... نامبرده يكي از كساني بود كه انگيزه آشناييي شاه با شهبانو فرح پهلوي گرديد. فرح ديبا آن روزها در پاريس دانشجوي آرشيتكت بود، در ديداري كه شاه با دانشجويان ايراني در پاريس انجام ميداد، سرنوشت، دوشيزه جوان ايراني را همنشين پادشاه كشورش كرد.» (مئير عزري، يادنامه، چاپ بيتالمقدس، سال 2000م.، ص194) البته در اين كه «سرنوشت»، يك دختر مستغرق در فرهنگ و آداب و رسوم مبتذل غربي و بياستعداد در تحصيلات دانشگاهي را «همنشين پادشاه كشورش» كرد يا سرويسهاي جاسوسي صهيونيستي چنين فردي را در آن جايگاه قرار دادند، جاي تأمل بسيار وجود دارد اما به هر حال واقعيت آن است كه «ملكه» در همان گامهاي نخست براي تصاحب اين جايگاه، روحيات غربگرايانه خود را بشدت بروز داد و تمامي وسايل عروسي و جهيزيه خود را از پاريس تهيه كرد: «در آن زمان هرگز به ذهنم خطور نميكرد كه چهار ماه بعد در بازگشت به پاريس در هتل كرييون اقامت خواهم كرد و براي تهيه جهيزيه ملكه آينده ايران، يك بار ديگر به سراغ فروشگاههاي پاريس خواهم رفت.»(فرح ديبا، كهن ديارا، ص74) حتي در زمان برگزاري مراسم عروسي نيز، اين طراحان و آرايشگران پاريسي هستند كه تمامي امور مربوطه را برعهده دارند و حتي در دوخت لباس «ملكه ايران» از سنتهاي فرانسوي بهره ميگيرند: «لباسي كه ايوسن لوران برايم طراحي كرده بود، در گوشهاي از اطاقم بر چوب رختي آويخته بود. خواهران كاريتا براي آرايش من از پاريس آمده بودند... هنگام پوشيدن لباسي كه روي آن با نخهاي نقرهاي و رشتههاي مرواريد (البته مصنوعي) نقشهاي ايراني نقده دوزي شده بود، به اهميت كار هنرمندان پاريس پي بردم، آنها برايم آرزوي سعادت در زندگي جديد كرده بودند و به رسم فرانسويان از نخي به رنگ آبي در دوخت لباسم استفاده كرده تا پريان پسري را كه آرزوي پادشاه بود، به من عنايت كنند.»(همان، ص98)
اين مسائل هر چند ريز و جزئي به نظر ميرسند، اما بخوبي ميتوانند بنمايه فكري فرح ديبا را از ابتدا در مقام «ملكه» نشان دهند و ريشههاي آنچه بعدها به شكل جشنهاي دو هزاروپانصد ساله و جشن هنر شيراز و ديگر اقدامات ضدفرهنگي و ضدارزشي دربار، بروز و ظهور پيدا كرد، باز نمايند. البته شرح آنچه در طول نزديك به اين دو دهه گذشت و به تخريب فرهنگ و سنت مردم ايران انجاميد، در حوصله اين بحث نيست، اما شايد بتوان ماحصل و جوهره آن را در نگاهي گذرا به جشن هنر شيراز مشاهده كرد. سِرآنتوني پارسونز سفير انگليس در ايران در كتاب خود به نام «غرور و سقوط» درباره اين مراسم مينويسد: «من دلم براي او ميسوخت زيرا آنچه در مخيله شهبانو براي آينده فرهنگي و هنري ايران وجود داشت، با همه زيبايي و ارزشمندي آن براي كشوري مانند ايران قابل هضم به نظر نميرسيد. همانطور كه قبلاً هم اشاره كردم اثر سياسي برنامههايي نظير جشن هنر شيراز خيلي شديد بود و بسياري از برنامههاي اين جشن كه بيجهت به هنرهاي راديكال و نو اختصاص يافته بود به هيچ وجه با مقتضيات جامعه ايراني تطبيق نميكرد. چرا ميبايست اينقدر پول صرف تبليغ و ترويج هنرهاي اروپايي و جمعآوري مجموعههاي هنري اروپا گردد و چنان مراكز فرهنگي و هنري بزرگي، خارج از ظرفيت اداره آن از طرف ايرانيان تأسيس شود.»(خاطرات دو سفير، ترجمه محمود طلوعي، چاپ سوم، تهران، 1375، ص293) اما اينگونه برنامهها و سير شدتگيري ابتذال و انحراف در آن به صورتي بود كه نه تنها براي جامعه ايران قابل هضم نبود، بلكه در نهايت تحت مديريت عاليه فرح ديبا سر از جايي درآورد كه به اذعان سِر آنتوني پارسونز، از حد تحمل و قابليت هضم جوامع اروپايي نيز فراتر رفت: «فستيوال بينالمللي هنري شيراز (جشن هنر شيراز) كه سالانه برگزار ميشد از آغاز به علت نوآوريها و نمايشاتي كه با روحيات جامعه سنتي و اسلامي ايران تطبيق نميكرد، موجب تضادها و مباحثاتي شده بود... جشن هنر شيراز در سال 1977 از نظر كثرت صحنههاي اهانتآميز به ارزشهاي اخلاقي ايرانيان از جشنهاي پيشين فراتر رفته بود. به طور مثال يك شاهد عيني صحنههايي را از نمايشي را كه موضوع آن آثار شوم اشغال بيگانه بود براي من تعريف كرد... يكي از صحنهها كه در پيادهرو اجرا ميشد تجاوز به عنف بود كه به طور كامل (نه به طور نمايشي و وانمودسازي) به وسيله يك مرد (كاملاً عريان يا بدون شلوار- درست به خاطر ندارم) با يك زن كه پيراهنش به وسيله مرد متجاوز چاك داده شده ميشد در مقابل چشم همه صورت ميگرفت... من به خاطر دارم كه اين موضوع را با شاه در ميان گذاشتم و به او گفتم اگر چنين نمايشي به طور مثال در شهر «وينچستر» انگلستان اجرا ميشد كارگردان و هنرپيشگان آن جان سالم به در نميبردند. شاه مدتي خنديد و چيزي نگفت.»(صص328-327) ويليام شوكراس نويسنده كتاب «آخرين سفر شاه» نيز دقيقاً چنين نظري در مورد وضعيت فرهنگي جشن هنر شيراز و نمايش مزبور دارد. از نظر او نيز اگر چنين نمايشي در هريك از شهرهاي انگليس يا آمريكا برگزار ميشد «جنجال بر پا ميكرد و منجر به بازداشت هنرپيشگان ميشد» (ويليام شوكراس، آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگمهدوي، نشر البرز، 1369، ص115) به خاطر همين جنبههاي فرهنگي فرح، شوكراس چنين نظري را درباره وي ابراز ميدارد: «اما فرح يك جنبه ديگر هم داشت كه شايد براي شاه مشكوكتر بود. او نماينده يك جريان قوي نفوذ غرب به شمار ميرفت»(همان، ص112)
اما بد نيست واكنش فرح ديبا را نيز در قبال اين نمايش مورد توجه قرار دهيم: «شيراز، همچنين، آزمايشگاهي براي انديشههاي تازه به شمار ميرفت و ميتوانست موجبات دگرگوني افكار را فراهم آورد تا جايي كه بعضي ادعا كردند كه فستيوال، بستر واكنشهاي اسلامي و يكي از دلايل فروپاشي سلطنت بود. از قرار معلوم يكي از نمايشنامهها كه توسط يك گروه مجار اجرا ميشد، موجب تعجب و رنجش برخي از مردم شد. من اين نمايش را كه مورد اعتراض قرار گرفته بود، شخصاً نديدم، اما مخالفين رژيم كه دنبال فرصت بودند، مأمورين امنيتي كه همواره آزادي عمل مديران فستيوال را نميپسنديدند و نيز مخالفان من، اين رويداد را خصوصاً بعد از انقلاب، بهانهاي براي انتقادات خود قرار دادند.»(فرح ديبا، كهنديارا، صص225-224) رياست عاليه جشن هنر شيراز، پس از گذشت سالها از آن ماجرا، در حالي كه قطعاً از محتواي نمايش مزبور آگاه است، همچنان نميخواهد بپذيرد آنچه در آن «فستيوال» روي داد، ابتذال محض و يك توهين آشكار به مردم ايران بود و جالب اين كه چنين فاجعهاي را تنها موجب رنجش «برخي از مردم» عنوان ميكند. اين نوع قضاوت مسلماً نميتواند بيارتباط با جوهره فكري و فرهنگي «ملكه» باشد كه از دوران نوجواني در وي شكل گرفته و به مرور زمان ريشه دوانيده و سرانجام بدان حد رسيده است كه درباره مستهجنترين نمايش ممكن- و حتي غيرقابل اجرا در انگليس و آمريكا- به گونهاي صحبت ميكند كه گويي اتفاق چندان مهمي نيفتاده است!
واكنش فرح ديبا در برابر انتقاداتي چون افراط در غربزدگي و ولخرجي در جريان برگزاري جشنهاي موسوم به 2500 ساله نيز به همين سياق، مبتني بر انكار، متهم ساختن مخالفان به بزرگنمايي و در نهايت تبختر و بياعتنايي به مردم است: «موج انتقاد عليه هزينههاي تجملي از غرب آغاز شد و روزنامهنويسان از هيچگونه گزافهگويي در اين زمينه دريغ نميكردند. اين چگونه سلطنتي است كه لباسش را «لانون» تهيه ميكند و غذايش را ماكسيم در حالي كه مردمش هنوز نيازمند نان و مدرسهاند؟ اين تصوير با همه زيادهرويها و مردم فريبيها كه در عرضه آن به چشم ميخورد، طبيعتاً مورد استفاده مخالفين ايراني رژيم قرار گرفت و تا حد زيادي هدف واقعي برگزاري جشنهاي تختجمشيد را دگرگون كرد.»(فرح ديبا، كهن ديارا، ص210) اما ما در اينجا نه به گزارش روزنامهنويسان و نه بزرگنماييهاي مخالفان، بلكه به سخنان هوشنگ نهاوندي، يكي از وفادارترين عناصر رژيم پهلوي و كسي كه مدتها رياست دفتر فرح ديبا را نيز عهدهدار بوده است، درباره اين مراسم نگاهي مياندازيم: «در مورد هزينهها، هيچ خستي به خرج داده نشد. مؤسسه «باكارا» سفارشي براي ساختن چندين هزار قطعه وسايل ميز شام ضيافت بزرگ را دريافت كرد. يك خياط فرانسوي بسيار مشهور كه هميشه لباسهاي شهبانو را ميدوخت، سي دست لباس روز و به همان شمار لباس شب براي نديمههايي كه قرار بود ميهمانان گرانقدر را طي سه روز اقامتشان همراهي كنند، تهيه ديد... مؤسسهي «اليزابت آردن» به منظور هديه دادن به مدعوين يك نوع ويژه محصولات آرايشي به نام «فرح» ابداع كرد. كمپاني «هاويلند» يك سرويس قهوهخوري ساخت كه فقط يك بار از آن استفاده شد.»(هوشنگ نهاوندي، آخرين روزها پايان سلطنت و درگذشت شاه، ترجمه بهروز صوراسرافيل، مريم سيحون، لسآنجلس، 1383، ص23) وي همچنين ميافزايد: «شام را رستوران «ماكسيم» تهيه كرده بود و دويست خدمتكاري كه غذاها را سرو ميكردند، همه از مؤسسه Potel & Chabot پاريس آمده بودند، به جز دو تن كه مأمور پذيرايي از شاه بودند كه به اين نكته حساس بود.»(همان،ص31) و نكته جالبتر اين كه خيمههاي بسيار گران قيمتي كه براي اين مراسم سه روزه برپا شد و انواع و اقسام لوازم و تجهيزات براي راحتي ميهمانان در آن فراهم آمده بود، به صورتي بود كه پس از اتمام مراسم، جرئت نيافتند كه به مردم اجازه بازديد از آن را بدهند: «بعدتر، كه مراسم پايان يافت، هيچكس نميدانست با آن خيمهگاه، با همه اشياي گرانقيمت و زينتآلاتش چه بايد كرد، حتي نميشد آن را به عموم نشان داد، زيرا ايرانيان كه از جشنها بركنار مانده بودند، خشمگين بودند.»(همان، ص24) البته خشمگيني مردم ايران از اين بابت نبود كه توفيق! حضور در اين مراسم را نيافته بودند، بلكه به خاطر مشاهده هجوم يك رژيم وابسته به غرب بر دين و آيين و سنتهايشان بود و نيز بياعتنايي مطلق حاكمان به وضعيت اقشار مختلف در اقصي نقاط كشور و صرف هزينههاي سرسامآور به خاطر خوشگذرانيها و جاهطلبيهاي شخصي نيز آزارشان ميداد. براي پي بردن به ميزان بيعدالتي در اين شرايط كافي است اين سخن آقاي عبدالمجيد مجيدي - رئيس سازمان برنامه و بودجه پهلوي - را موردتوجه قرار دهيم كه در سال 1355- يعني 5 سال پس از جشنهاي 2500 ساله - در حالي كه رژيم شاه براي چند سال متوالي از درآمدهاي هنگفت نفتي برخوردار شده بود- مردم كاشان «بيشتر تقاضاهايشان در حد ساخت و ايجاد يك قبرستان، ايجاد يك درمانگاه، ايجاد يك فرض كنيد... فاضلاب، مدرسه و اين قبيل چيزها بود.»(خاطرات عبدالمجيد مجيدي، تهران، انتشارات گام نو، 1381، ص50) اين مسئله حاكي از شدت عقبماندگي كشور آن هم در سطح شهرهايي مانند كاشان است و از همين نكته ميتوان به وضعيت نقاط دور افتاده روستايي پي برد. با اين همه، آنچه در اينجا مد نظر قرار دارد، بيش از برآورد هزينه ريخت و پاشها و خوشگذرانيها در آن شرايط، توجه به نوع نگاه و تفكري است كه پشت اين قضيه قرار دارد. آيا هيچ نسبتي ولو اندك و ناچيز ميان نگرشي كه به برگزاري جشنهاي 2500 ساله و جشن هنر شيراز و دهها مورد ريز و درشت ديگر از اين قبيل ميانجامد با سنتها و فرهنگ اسلامي و اصالتهاي ايراني، ميتوان يافت؟ آيا در حالي كه جوهره فكري و فرهنگي خانواده سلطنتي، نه تنها بيگانه، بلكه در تضاد با سنتها و فرهنگ اسلامي است، معدود كارها و تصميماتي كه جنبه نمايشي و ظاهرسازي داشته و به مقتضاي شرايط، براي كسب پرستيژ صورت ميگرفته است، ميتوانند مبناي قضاوت قرار گيرند؟ با توجه به اين مسائل است كه اين سخن دكتر نصر بايد مورد تأمل قرار گيرد: «البته از ديگر سو، شاه مرا خوب ميشناخت و با ملكه هم ساليان سال در چندين طرح- حتي پيش از آنكه رئيس دفترش باشم- كار كرده بودم. او دربارة بسياري امور با من مشورت ميكرد و از نظر فكري به او نزديك بودم چرا كه هر دوي ما هدف مشتركي داشتيم كه كوشش براي نگهداشت فرهنگ سنتي ايراني بود. مثلاً نخستين همايش دربارة «معماري سنتي» در اسلام را كه بسيار هم مهم بود، با حمايت ايشان سازماندهي كردم. دربارة «نخستين همايش طب سنتي» هم همينطور بود.»(ص186) با توجه به آنچه دكتر نصر پيرامون افكار و عقايد خود بيان داشته و گزيدهاي از آنها در ابتداي اين مبحث به خاطر شناخت بيشتر ايشان آمد و از سوي ديگر آنچه درباره ديدگاهها و برنامهريزيها و عملكردهاي فرح ديبا در جهت تخريب فرهنگ و سنت اسلامي و ايراني بيان شد، اين سخن دكتر نصر را چگونه بايد تحليل و تفسير كرد؟
انتصاب دكتر نصر به رياست دانشگاه صنعتي آريامهر (شريف) نيز آنگونه كه ايشان بيان ميدارد نميتواند بر مبناي خواست شاه براي بومي كردن علوم و فناوري جديد و در مجموع به لحاظ احترامي كه محمدرضا براي سنتها و اصالتهاي ملي و مذهبي قائل بوده، صورت گرفته باشد، چرا كه اساساً نوع تفكر و نگرش پهلوي دوم هيچ سنخيتي با اين امور نداشت و او چه به لحاظ شخصي و چه به لحاظ وابستگيها و سرسپردگيهاي جدي و عميق، به چيزي جز غربي كردن كشور در تمامي سطوح و شئون فكر نميكرد. سِر آنتوني پارسونز كه چند سال مسئوليت سفارت انگليس در ايران را برعهده داشت، به صراحت اين خصيصه محمدرضا را بيان ميدارد: «يورش به سوي آنچه «تمدن بزرگ» خوانده ميشود جاي آرامش و تأني سنتي دنياي اسلام را گرفته ولي از شوق و هيجان و شادابي و سرزندگي كه قاعدتاً در يك جامعه در حال پيشرفت سريع ديده ميشود خبري نيست... هدف شاه از طرحي كه نام آن را تمدن بزرگ گذاشته بود بيشتر مادي بود... «تمدن بزرگ» شاه فقط ناظر بر مسئله بالا بردن سطح زندگي و رفاه مادي مردم ايران نبود. او ميخواست ايرانيان را از مسير زندگي سنتي اسلامي خود خارج كرده و ايران را در آغاز قرن بيست و يكم به يك كشور اروپايي مبدل سازد.»(خاطرات دو سفير، ص269) البته وي در جاي ديگر منفعت حاكميت چنين رژيمي را براي غرب، از جمله انگليس، خاطرنشان ميسازد: «قدر مسلم اين بود كه دوام رژيم شاه و توفيق او در اجراي برنامههايش به سود ما بود. بعيد به نظر ميرسيد كه رژيم ديگري در ايران منافع اقتصادي و بازرگاني و هدفهاي سياسي و استراتژيك ما را در ايران بهتر از رژيم شاه تأمين نمايد.»(همان، ص283)
براستي چگونه است كه سفير انگليس در تهران بروشني مشاهده ميكند كه حركت كلي دستگاه سياسي حاكم بر ايران در مسير نابودي سنتها و جايگزيني مفاهيم، ملاكها، ارزشها، رفتارها و مظاهر تمدني غرب در اين سرزمين قرار دارد و آن را به صراحت بيان ميدارد، اما دكتر حسين نصر از بيان اين واقعيت آشكار طفره ميرود و به هر نحو ممكن درصدد توجيه و تفسير مسائل برميآيد؟ آيا ايشان نميتواند اين واقعيتها را مشاهده كند يا آن كه «نميخواهد» آنها را ببيند؟
در اينجا توضيح اين نكته نيز ضرورت دارد كه انتصاب دكتر نصر به رياست دانشگاه صنعتي آريامهر، برخلاف آنچه ايشان قصد القايش را دارد، به هيچ رو به خاطر تصميم و خواست باطني شاه براي حفظ سنتها و بوميكردن علوم و فناوري جديد نبود، بلكه دقيقاً هدف معكوسي را دنبال ميكرد. همانگونه كه ميدانيم، پس از شتاب گرفتن حركتهاي ناشي از وابستگي سياسي و فرهنگي رژيم شاه به آمريكا و فرهنگ غربي، واكنشهاي اسلام خواهانه و اصالتجويانه اقشار جامعه، بويژه دانشجويان، نيز شدت يافت. در اين ميان تندترين و غليظترين فضاي سياسي و اسلامي، بر دانشگاه صنعتي آريامهر (شريف) حاكم بود. سِر آنتوني پارسونز به نقل از يكي از دوستان خود، آماري راجع به درصد حضور طيفهاي مختلف فكري دانشجويي در دانشگاه مزبور ميدهد كه قابل توجه است: «موردي كه به خاطرم ميآيد مربوط به دانشگاه صنعتي تهران است كه در آن موقع دانشگاه آريامهر نام داشت. يكي از اساتيد اين دانشگاه به من گفت كه بر اساس يك بررسي آماري، 65 درصد دانشجويان اين دانشگاه تمايلات مذهبي دارند و بيست درصد كمونيست يا متمايل به چپ هستند، ولي باقيمانده دانشجويان هم كه ظاهراً بيطرف هستند در صورت بروز اختلاف به گروههاي اسلامي ميپيوندند.»(خاطرات دو سفير، ص39) اگرچه اين آمار متعلق به سال 1356 است، اما ميتواند گوياي فضاي كلي حاكم بر دانشگاه به هنگام انتصاب دكتر نصر هم باشد. در واقع با توجه به شرايط موجود، اين انتصاب نه به خاطر ايجاد هماهنگي ميان سنت و تجدد در دانشگاه مورد علاقه شاه، بلكه به منظور بهرهگيري از وجهه مذهبي دكتر نصر براي كنترل حركتهاي اسلامخواهانه و انقلابي دانشجويي و در صورت ضرورت، سركوب اين حركتها تحت رياست يك فرد معروف به سنتگرا و مسلمان، بوده است. البته ايشان خود نيز در فرازهاي بعدي سخنان خود به اين واقعيتها اشاره دارد: «در دانشگاه آريامهر دانشجويان و نيز استادان نه تنها گرايش سياسي داشتند بلكه بعضيها بسيار دو آتشه بودند اما من هم امتيازاتي داشتم. اول از همه اين كه من شخصي كاملاً دانشگاهي بودم و هيچ كس نميتوانست اعتراض كند و بگويد: «آنها يكي از عمال خود را به رياست دانشگاه گماشتهاند.» و چيزهايي مانند آن كه اغلب در دانشگاه تهران مطرح ميشد. دوم آن كه پيشينه من در علوم [جديد] كمتر از آشناييام با علوم انساني نبود. سوم آن كه دانشجويان مذهبي اين دانشگاه كه از جمله داغترين دانشجويان در سياست بودند، ميدانستند كه نميتوانند همچون كساني كه ديندارتر از من هستند، بر من خرده بگيرند.»(ص175)
متأسفانه دكتر نصر از تمامي اين امتيازات خود در جهت مقابله با موج اسلامخواهي و استقلالطلبي در اين دانشگاه و دفاع از يك رژيم وابسته، ضد دين، ضد سنت و ضد منافع ملي، بهره ميگيرد و به تعبير خود دست به كار خطرناكي ميزند كه «احتمالاً پس از جنگ جهاني دوم نخستين بار بود كه در ايران اتفاق ميافتاد.»(ص176) تصميم به محروم كردن دانشجويان اعتصابي از نيمسال تحصيلي، براستي در فضاي دانشگاهي، چنان تند و «خطرناك» بود كه حتي هويدا - نخستوزير وقت - از پذيرفتن مسئوليت آن سر باز زد و دكتر نصر سرانجام تأييد اين اقدام را از شخص شاه گرفت.(ص177) آيا جاي تعجب نيست كه دكتر نصر به عنوان فرد مدعي دفاع از سنتها و دين، به عنوان دو جزء به هم پيوسته، كه خود را احياگر فلسفه اسلامي و جستجوگر امر قدسي به شمار ميآورد، تندترين واكنش را در قبال دانشجوياني كه آنها نيز جز احياي دين و دفاع از سنتها و شكوفايي امر قدسي در كشور نميخواستند، نشان ميدهد؟ آيا بهتر نبود ايشان كه بخوبي از هدف شاه براي بهرهگيري از وجهه مذهبي او براي مقابله با دانشجويان مذهبي آگاه بود، در اين ميانه، دستكم راه بيطرفي را در پيش ميگرفت؟ آيا براستي رژيم شاه قدر و ارزش آن را داشت كه دكتر نصر شخصيت و موقعيت خود را چتر حمايت از آن در فضاي دانشگاهي كند؟ براستي چه عاملي باعث شد تا دكتر نصر، مسير معكوسي را بپيمايد؟
پرسشهاي فوق هنگامي به صورت جديتري مطرح ميشوند كه اين گفته دكتر نصر را در كتاب حاضر به خاطر آوريم: «من خودم با اقدامات سياسي مخالفم. من وظيفه و رسالت ديگري دارم. به عقيده من ريشهايترين اصلاحات از بالا، يعني از قلمرو فكر شروع ميشود چرا كه نخستين انحرافات هم از همين گستره برميخيزد.»(ص133)
اگر اين سخن را اعتقاد باطني دكتر نصر به شمار آوريم، آنگاه تحليل اين قضيه براي ما بسيار غامض خواهد بود كه چرا ايشان در زمان اوجگيري اعتراضات سياسي دانشجويان مسلمان به رژيم شاه، راضي به قبول مقام و موقعيتي ميشود كه ناگزير از اتخاذ مواضع سياسي و سپس ورود به صحنه عمل سياسي است؟ حتي اگر بپذيريم كه ايشان قبل از قرار گرفتن در چنين موقعيتي، آگاهي لازم را از تبعات آن نداشته - كه بعيد مينمايد- طبعاً پس از مدتي، از آگاهيهاي لازم در اين زمينه برخوردار شده است؛ لذا ميتوانست به سبب مخالفتش «با اقدامات سياسي»، از اين پست كناره گيرد، اما نه تنها چنين نميشود بلكه همانگونه كه آمد، ضمن وقوف بر سوءاستفاده رژيم از وجهه مذهبي خود، شديدترين نوع برخورد با دانشجويان معترض و انقلابي را در پيش ميگيرد و حتي در كتاب حاضر از «برخورد فيزيكي» با معترضان نيز دفاع ميكند: «مسئله به كارگيري زور، گاهي گريز ناپذير است آن هم هنگامي كه طرف مقابل زور به كار ميبرد؛ يعني اگر شما دانشجوياني داشتيد كه پنجرهها را ميشكستند و تلويزيونها را (كه از ماليات عمومي خريدار[ي] شده و متعلق به دانشجوي خاص نيست) از اتاقشان به بيرون ميانداختند، چه ميكرديد؟ تنها مينشستيد و تماشا ميكرديد؟ كسي بايد برخيزد و بگويد: «اين كار را نكنيد» و اگر باز هم ادامه دادند، بايد متوسل به زور شد... اگر شما هم مسئول جان چند هزار دانشجو بوديد و گروهي دويست، سيصد نفره زندگي را بر بقيه ناممكن ميكردند، راهي جز اين نداشتيد كه نخست به آنها تذكر شفاهي بدهيد و در مرحله بعد تهديدشان كنيد اما اگر هيچ كدام اينها كارگر نيفتاد، براي جلوگيري از ايجاد اغتشاش راهي جز برخورد فيزيكي نخواهيد داشت.»(صص180-179)
بيآن كه بخواهيم وارد جزئيات مسائل شويم و به تشريح دقيق فضاي سياسي حاكم بر دانشگاهها، تعداد و درصد دانشجويان معترض، روند شتابآميز اوجگيري اعتراضات، بويژه از سوي طيف گسترده دانشجويان اسلامگرا، و از سوي ديگر تشديد سركوبگري از سوي رژيم پهلوي و مسائلي از اين قبيل بپردازيم، تنها به همين اكتفا ميكنيم كه «به هر تقدير» دكتر نصر در كوران مسائل سياسي قرار گرفت و با جديت نيز وارد عمل سياسي شد. وي سپس با قرار گرفتن در مقام رياست دفتر فرح ديبا، در عاليترين سطوح سياسي به فعاليت پرداخت. بنابراين بيان اين كه «من خودم با اقدامات سياسي مخالفم» چه معنايي دارد و به چه قصد و منظوري از سوي ايشان ابراز گرديده است؟
براي پاسخگويي به اين سؤال و حل اين معما، بايد به اظهارات دكتر نصر در ارتباط با فعاليتهاي سياسي آيتالله مطهري به طور خاص و اوجگيري نهضت اسلامي عليه رژيم پهلوي به طور عام توجه كرد. البته قبل از ورود به بحث، ذكر اين نكته ضروري است كه در چارچوب طرح اين موضوع، به اجبار وارد بحث ديگري نيز خواهيم شد كه اميدواريم موجب گسسته شدن مطلب نگردد.
اگر به سير تنظيم مطالب كتاب «در جستوجوي امر قدسي» توجه كنيم، ملاحظه ميشود كه جمله «من خودم با اقدامات سياسي مخالفم...» بعد از آن كه دكتر نصر با نقل قولي از علامه طباطبايي، فعاليتهاي ارشادي، سياسي و مبارزاتي آيتالله مطهري را مورد انتقاد و بلكه تخطئه قرار ميدهد، بيان ميگردد: «بارها ميشد كه علامه به شوخي ميگفت: «آقاي دكتر؛ به من نگاه كن؛ به آقا مرتضي بگو كارش را در زمينه فلسفه به سر و ساماني برساند و از ارائه اين همه سخنرانيهاي عمومي در جاهاي مختلف دست بردارد.» چرا كه مطهري حتي همان وقتها برخلاف ميل علامه بيشتر وقتش را به فعاليتهاي مبارزاتي ميگذراند و علامه بر آن بود كه اين واقعاً مايه شرمندگي است، چرا كه مطهري به لحاظ فلسفي بسيار مستعد بود. مطهري تا اندازهاي متجدد بود. او در ميان مواضع سنتگرايي و تجدد گير كرده بود و مسئله را در ذهن خود به طور كامل حل نكرده بود، اما با اين همه بسيار بااستعداد بود.»(ص132) هرچند در پذيرش خبرهايي كه راوي واحد دارد و هيچ شاهد و سند و قرينه ديگري براي اثبات آن يافت نميشود بايد تأمل كرد، بويژه اگر راوي مزبور نيز از موضع خاصي به ذكر وقايع پرداخته باشد، اما در اينجا بي آن كه بخواهيم به ضِرس قاطع راجع به صدق و كذب اين مدعاي دكتر نصر اظهار نظر كنيم، ابتدا به تجزيه و تحليل آن ميپردازيم و سپس ادامه بحث را درباره نظر دكتر نصر پيرامون فعاليتهاي سياسي پي ميگيريم. اين كه بنا به ادعاي دكتر نصر، علامه طباطبايي خواستار آن شده باشد كه آقاي مطهري كارش را در زمينه فلسفه به «سر و ساماني» برساند تلويحاً اين مطلب را به ذهن خواننده القاء ميكند كه از نظر علامه، استاد مطهري هنوز در مراحل مقدماتي فلسفه بوده يا حداكثر آن كه اندكي از مراحل عالي را طي كرده، اما هنوز تفكر فلسفي در او قوام نيافته و به سر و ساماني نرسيده است. در نقل قول دكتر نصر، شاهد صدق اين مدعا چنين بيان شده است كه آقاي مطهري بيشتر وقت خود را صرف فعاليتهاي مبارزاتي ميكرد و طبيعتاً فرصت لازم براي به سر و سامان رسيدن كارش در زمينه فلسفه از كف او خارج شده بود. از طرفي اينگونه عملكردهاي شهيد مطهري برخلاف ميل علامه طباطبايي و از نظر ايشان، «واقعاً مايه شرمندگي» بوده است. اين جمله دكتر نصر مبني بر اين كه «مطهري به لحاظ فلسفي بسيار مستعد بود» در ادامه عبارات سابق، چنين معنا و مفهومي را به ذهن متبادر ميسازد كه مطهري هنوز در مرحله، «استعداد» باقي مانده بود و اين استعداد به دليل ورود وي به امور سياسي و مبارزاتي، امكان شكوفايي و تبديل به فعليت را نيافته بود. در پايان نيز دكتر نصر هرچند مجدداً به بااستعداد بودن مطهري اشاره ميكند، اما با بيان اين كه او «در ميان مواضع سنتگرايي و تجدد گير كرده بود» مطهري را ناتوان از حل اين مسئله براي خود و جامعه قلمداد و او را همچنان حداكثر در همان مرحله «استعداد» ارزيابي ميكند.
براي كساني كه اولاً از رابطه ديرينه استاد و شاگردي ميان علامه طباطبايي و شهيد مطهري آگاه باشند و بدانند كه مطهري كوشاترين، بارزترين و باسوادترين شاگرد علامه بوده است، ثانياً از رابطه عاطفي ميان آن دو مطلع باشند و بدانند كه مطهري عزيزترين شخص نزد علامه بوده است، ثالثاً از عمق و گستره احاطه مطهري بر مسائل فلسفي نه تنها اسلامي، بلكه غربي اطلاع داشته باشند و تعريف و تمجيدهاي اساتيد برجسته فلسفه را از ايشان خوانده يا شنيده باشند، رابعاً از همراهي قلبي علامه طباطبايي با امام خميني(ره) و جريان مبارزاتي ايشان آگاهي داشته باشند – كما اين كه دكتر نصر خود به اين واقعيت اشاره دارد كه علامه طباطبايي «از اوضاع حاكم بر ايران در آن زمان يكسره ناراضي بود»(ص188)- باور كردن آنچه ايشان از علامه نقل قول ميكند و به آن بزرگوار منتسب ميسازد، بسيار دشوار و بلكه غيرممكن است. البته اين را ميتوان پذيرفت كه علامه با توجه به تبحر آقاي مطهري در فلسفه خواستار صرف وقت بيشتري در اين حوزه از سوي ايشان براي ارتقاي سطح كلي فلسفه و به ويژه فلسفه اسلامي در ايران و جهان اسلام - آن هم در قالب نوعي مبارزه با سياستها و برنامهريزيهاي غربگرايانه رژيم وابسته پهلوي - شده باشد، اما معنا و مفهوم عبارات و واژههاي به كار گرفته شده توسط دكتر نصر، بكلي با اين مسئله متفاوت است.
حال شايسته است تأملي بر گفتههاي دكتر نصر درباره خود داشته باشيم: «فروتنانه خود را احياگر انديشه اسلامي و پارهاي از سنت فلسفي اسلام ميبينم اما بسياري چيزها گفتهام كه به ذهن ملاصدرا و ميرداماد نرسيده است.»(ص130) و نيز: «فكر ميكنم شايد من نخستين كسي باشم كه تاكنون اينگونه آموزش ديده است: «يعني فلسفه جديد، فلسفه قرون وسطي و در كنار آن، فلسفه اسلامي را از منابع غربي آن هم از زبان بزرگترين استادان غربي مانند ولفسن و ژيلسون آموختم و در تكميل آن، فلسفه سنتي اسلامي را هم از بزرگترين استادان زنده در ايران فرا گرفتم.»(ص135) ايشان همچنين خود را باعث و باني نگارش برخي كتب مهم توسط علامه طباطبايي معرفي ميكند: «مهم است كه از نظر تاريخي اشارهاي بكنم كه علامه طباطبايي را به نوشتن كتابهاي بدايةالحكمه و نهايةالحكمه- كه امروزه از كتابهاي درسي رايج در قم است- برانگيختم... درباره كتابهاي قرآن در اسلام و شيعه در اسلام نيز من همين نقش را داشتم.»(ص127) بدين ترتيب دكتر نصر خود را تلويحاً به عنوان نزديكترين فرد به علامه طباطبايي مطرح ميكند و جالب اينجاست كه در فرازهاي بعدي كنار علامه و هانري كربن قرار ميدهد و آيتالله مطهري و سيدجلالالدين آشتياني را در رده «فيلسوفان سنتي جوانتر» به شمار ميآورد (ص163). در اين زمينه حداقل دكتر نصر ميبايست به مسنتر بودن مطهري و آشتياني از خود توجه كافي ميكرد و از به كارگيري واژه «جوانتر» براي آنها خودداري ميورزيد، هرچند كه به نظر ميرسد ايشان براي ردهبندي خود در مقام اساتيد و جاي دادن ديگران در طبقات بعدي، و به منظور احتراز از صراحت لهجه بيش از حد در اين زمينه، چارهاي جز به كارگيري واژه «جوانتر» نداشته است كه البته در اينجا به لحاظ معناي خاص واژه، صدق نميكند.
همچنين به گفته دكتر نصر علامه طباطبايي در آستانه پيروزي انقلاب و زماني كه ايشان رياست دفتر فرح را عهده دار شده بودند خطاب به ايشان ميگويند: «مشعل آموزشهاي اسلامي در دستان شماست و بايد كه خيلي خوب مراقب خودتان باشيد»(ص188) و نيز هنگام چشم فرو بستن از جهان در سال 1364، ضمن قطع اميد كامل از داخل كشور، ايشان را كه در خارج كشور سكني داشته است، روشن نگهدارنده مشعل معرفت و حكمت ميخواند: «علامه در بستر مرگ افتاده بودند... ايشان دستشان را بالا آورده و يقه كت او را گرفتند و او را به پايين به طرف خود كشيدند به گونهاي كه دهان ايشان نزديك گوش دوستم بود و گفتند: «پيغامي براي دكتر نصر دارم. به او بگو من بسيار خوشحالم كه او اينجا نيست. به او بگو مشعل معرفت و حكمت را روشن نگهدار تا روزي كه بتوان دوباره آن را در ايران برپا كرد.» اين آخرين پيام او براي من بود.»(ص189)
گذشته از شكوفايي مباحث فلسفي، عرفاني و شناخت شناسانه در حوزههاي علميه، دانشگاهها، پژوهشگاهها و انجمنهاي مختلف در كشور در سالهاي بعد از انقلاب و دستاوردهايي كه در اين زمينه حاصل آمده است، با مقايسه آنچه دكتر نصر درباره آيتالله مطهري و خود ميگويد، به نكاتي دست مييابيم كه ميتواند ما را در يافتن پاسخ معماي مذكور كمك نمايد. چگونه است كه اگر آيتالله مطهري بخشي از وقت خود را مصروف سخنرانيهاي ارشادي و فعاليتهاي سياسي كند، از سر و سامان دادن به كارش در زمينه فلسفه باز ميماند، اما مسئوليتهايي مانند رياست دانشكده ادبيات، معاونت دانشگاه تهران و رياست دانشگاه صنعتي آريامهر كه مسئوليتهاي سنگين و وقتگيري را بر شانه يك فرد ميگذارد تا جايي كه به تعبير دكتر نصر «فرصت سر خاراندن» را هم از ايشان ميگيرد(ص165)، مشكل و معضلي در زمينه پويش و تعالي انديشه فلسفي براي دكتر نصر به وجود نميآورد و حتي ايشان قادر ميشود عليرغم صرف وقت و انرژي فراوان در امور اجرايي و اداري، به مرزهايي از فلسفه دست يابد كه پاي ملاصدرا و ميرداماد هم بدانجا نرسيده است؟ بر اساس كدام منطق، صرف وقت آيتالله مطهري در امور مبارزاتي از نظر علامه طباطبايي مايه شرمندگي قلمداد ميشود، اما قرار گرفتن دكتر نصر در مقام رياست دانشگاه صنعتي آريامهر و باز كردن چتر حمايتي از رژيم پهلوي و نيز ساليان سال همكاري با «ملكه» در چندين طرح- پيش از انتصاب به رياست دفتر وي- بلامانع بوده است و هيچ تذكري نيز از سوي علامه به ايشان داده نميشود؟ در نهايت چطور ميتوان پذيرفت كه علامه طباطبايي «آقا مرتضي» را در اين حد از استعداد و توانايي ميدانسته كه اگر به كارهاي ارشادي و مبارزاتي بپردازد، از سر و سامان دادن به كار فلسفياش باز ميماند، اما دكتر نصر را از چنان توانمندي خارقالعادهاي برخوردار ميديده كه يكسره از حوزههاي علميه در سراسر كشور و بويژه حوزه علميه قم و نجف قطع اميد كرده و مشعل آموزشهاي اسلامي را در دستان ايشان ميبيند و نيز در زمان حضور دكتر نصر در خارج از كشور طي سالهاي اوليه بعد از انقلاب و درگير بودن با انواع و اقسام مسائل و مشكلات، وي را تنها فرد ممكن براي روشن نگه داشتن مشعل معرفت و حكمت به شمار ميآورد؟
با تأمل در اين مسائل است كه دو نوع نگرش در حوزه دين را ميتوانيم تشخيص دهيم. يك نگرش كه ايتالله مطهري پبرو آن است با بهره گيري از آموزههاي ديني، مبارزه با استبداد، فساد، وابستگي و روند به ذلت كشاندن يك ملت مسلمان در برابر بيگانگان را مورد تأييد قرار ميدهد و بدين منظور گام نهادن در مسير آگاهي بخشي به تودهها و برانگيختن توان ملي به منظور دستيابي به عزت و استقلال را امري قدسي به شمار ميآورد. اما نگرش ديگر كه دكتر نصر آن را نمايندگي ميكند، نه تنها حركت در مسير مبارزه با نظام سلطه را تشويق نميكند بلكه آموزههاي ديني، عرفاني و سنتي را به گونهاي توجيه و تفسير كرده و به خدمت ميگيرد كه از تطابق و هماهنگي بالايي با چنين نظامي برخوردار شده و بلكه به صورت پشتيبان و حامي آن در ميآيند و طبعاً تودههاي مردم را نيز به اسم دين و عرفان و گاه تحت عنوان پرهيز از ورود به امور سياسي، به همين راه ميكشاند. اين نگرش البته مورد تأييد نظام سلطه جهاني و خرده نظامهاي وابسته آن قرار دارد و همواره از سوي آن به انحاي گوناگون ترويج و تبليغ و حمايت شده است. در قالب اين نگرش است كه دكتر نصر ميتواند خود را داراي «هدف مشترك» با «ملكه» بداند اما از سوي ديگر به مقابله با دنشجوياني بپردازد كه هدفي جز اعتلاي اسلام و زوال يك نظام وابسته و فاسد، نداشتند. همچنين در قالب همين نگرش است كه فعاليت سياسي آيتالله مطهري به نوعي مورد تخطئه واقع ميشود اما حضور پررنگ خود ايشان در عرصههاي مختلف سياسي در جهت همكاري با رژيم ضداسلامي پهلوي، نه تنها هيچ عيب و ايرادي ندارد بلكه حركتي در جهت احياي سنتها و ترويج دين و عرفان قلمداد ميگردد. بنابراين بايد گفت مسئله بر سر صرف وقت در امور سياسي نيست؛ چرا كه در اين صورت دكتر نصر خود ميبايست عامل به اين توصيه باشد، لذا جمله ايشان را بايد بدين نحو تكميل كرد كه «من خودم با اقدامات سياسي «عليه رژيم پهلوي» مخالفم»، وگرنه هرگونه فعاليتي در جهت تحكيم پايههاي آن رژيم، بدون اشكال بوده، كما اين كه خود ايشان در آن مسير گام برداشته است.
اما گذشته از اقداماتي كه در مقام رياست دانشگاه صنعتي آريامهر توسط ايشان صورت ميگيرد، پذيرش تصدي رياست دفتر فرح ديبا، نمونه ديگري از اين نحو عملكرد دكتر نصر را به نمايش ميگذارد. ايشان توصيه «بسياري از علما» را دليل پذيرش اين مسئوليت برميشمرد، و به دنبال آن جملهاي گنگ و مبهم راجع به آيتالله مطهري بيان ميدارد: «ميدانستم كه پذيرش پست رياست دفتر ويژه فرح در آن زمان كار خطرناكي است و ممكن است به بهاي زندگيام تمام شود اما در عين حال نميتوانستم پاسخ منفي بدهم وقتي كساني همچون مطهري را در نظر ميآوردم و آينده كشور را در خطر ميديدم.»(ص188) اگر منظور ايشان آن است كه آقاي مطهري ازجمله توصيه كنندگان براي پذيرش مسئوليت مزبور بوده، گذشته از مبهم بودن اين جمله، حداقل دو اشكال اساسي ديگر بر آن وارد است. اول اين كه استناد به سخن فردي كه خود در قيد حيات نيست و عدم ذكر شاهد زنده يا سند متقن و معتبر براي اثبات مدعا، آن استناد را به لحاظ تاريخي غيرقابل پذيرش ميسازد. دوم آن كه به لحاظ منطقي چگونه ميتوان پذيرفت كه آيتالله مطهري خود سالها در مسير مبارزه با رژيم پهلوي گام بردارد و به تعبير دكتر نصر در همان زماني كه ايشان رياست دفتر فرح را ميپذيرد، از نظرها پنهان شده و به فعاليتهاي زيرزميني روي آورد اما به ايشان توصيه كند در پست و مقامي قرار گيرد كه امكان مصالحه بين «آيتالله خميني با شاه» (ص187) را فراهم آورد! به هر حال بسنده كردن به بيان «بسياري از علما» و تكرار آن در جاي جاي نقل اين مسئله، مشكلي را از ضعف سند مورد ادعاي دكتر نصر حل نميكند. مسلماً دكتر نصر كه خود زماني رياست دانشگاه ادبيات دانشگاه تهران را عهدهدار بوده و در تحقيق و پژوهش در حوزه علوم انساني از سابقه و تبحر كافي برخوردار است بخوبي اين نكته را ميداند كه براي سنديت يافتن ادعاها، بايد دقيقترين و مشخصترين ارجاعات مربوطه قيد شود. به عنوان نمونه، هنگامي كه ايشان از زبان يك «دوست» به نقل پيغام علامه طباطبايي در بستر مرگ براي خود به منظور روشن نگه داشتن مشعل معرفت و حكمت ميپردازد، اگرچه ممكن است اين نقل قول براي شخص ايشان حجيت داشته باشد، اما حداقل انتظار خوانندگان و مخاطبان اين سخنان آن است كه نام آن «دوست» را بدانند تا امكاني براي ارزيابي اين مدعا برايشان فراهم آيد.
فارغ از اين مسئله، انتصاب دكتر نصر به رياست دفتر فرح ديبا، در چارچوب يك سلسله ظاهرسازيهاي اسلامي توسط رژيم صورت گرفت كه البته هدفي جز فريب افكار عمومي نداشت، كما اين كه انتصاب جعفر شريفامامي نيز با همين قصد و هدف بود. اين مسئله به حدي آشكار بود كه حتي مردم عادي نيز بلافاصله به اين طرح رژيم براي رهايي از بحران موجود يا حداقل، كاستن از فشار آن پي بردند. سخنان دكتر نصر در اين كتاب نيز به گونهاي است كه تلويحاً گوياي همين واقعيت است: «اين امر را پذيرفتم چرا كه پاي آينده كشور در ميان بود نه اين كه در آن زمانه پر خطر اين كار را از سر بلندپروازي و ورود به عرصه سياست يا چيزي مانند آن كرده باشم. زيرا احساس ميكردم كه تنها كسي بودم كه ميتوانستم همچون ميانجي به ايجاد موقعيتي كمك كنم كه در آن مثلاً آيتالله خميني با شاه مصالحه كنند و نوعي «حكومت سلطنتي اسلامي» برپا گردد كه در آن علما نيز درباره امور مملكتي اظهارنظر كنند اما ساختار كشور دچار تحول نشود. بسياري از علما نيز هدفي جز اين در ذهن نداشتند.»(ص187)
بهتر است اين نكته را در نظر داشته باشيم كه هنگام قبول اين مسئوليت از سوي دكتر نصر، حدود هشت ماه از آغاز نهضت انقلابي مردم و سركوب شديد آنها (كه شهدا و مجروحان بسياري را برجاي گذارده بود) ميگذشت و هر روز اين حركت، ابعاد وسيعتري مييافت؛ بنابراين كاملاً معلوم بود كه ديگر فرصتي براي «مصالحه» باقي نمانده است.
از طرفي، مقارن با پذيرش مسئوليت توسط ايشان و روي كار آمدن شريفامامي به عنوان نخستوزير، كشتار 17 شهريور صورت ميگيرد و اين واقعه، هرگونه شك و ترديدي را براي مصالحه بين امام خميني(ره) و شاه از بين ميبرد. مهمتر از همه اين كه به فاصله حدود دو ماه بعد از آن، تظاهرات تاسوعا و عاشورا در تهران، حتي براي خود محمدرضا اين امر را مسجل ميسازد كه ديگر امكاني براي بقاي رژيم وابستة او وجود ندارد. بنابراين حتي اگر بپذيريم كه دكتر نصر با نيت مورد اشاره خود- كه در اصل آن نيز بحثهاي فراواني وجود دارد و به خاطر اجتناب از تطويل مطلب از ورود به آنها ميپرهيزيم- مسئوليت مزبور را پذيرفته بود، آيا هر يك از وقايع مزبور نميتوانست وي را به بيفايده بودن پيگيري اين هدف مجاب سازد و از ادامه آن مسير باز دارد؟ آيا اساساً تجربه چند ساله در مقام رياست دانشگاه صنعتي اميركبير و تلاشهاي بيثمر و نافرجامي كه به انحاي گوناگون در جهت كنترل حركتهاي انقلابي دانشجويي از سوي ايشان صورت گرفته بود، كافي نبود تا دكتر نصر را به اين باور برساند كه هيچ راهي براي نجات يك رژيم عميقاً فاسد و ظالم وجود ندارد؟ آيا براستي دكتر نصر با وجود مطالعات در حوزه مسائل علوم انساني و دوستي و رفاقت با شخصيتهايي مانند شهيد مطهري، قادر به درك اين واقعيت ساده نبود يا آن كه نميخواست چنين واقعيتي را بپذيرد؟
متأسفانه عملكردهاي بعدي دكتر نصر، حكايت از آن دارد كه پذيرش اين واقعيت توسط ايشان، كاري سخت و دشوار و بلكه غيرممكن بوده است. احمدعلي مسعود انصاري كه از جمله همراهان و كارگزاران پهلويها هنگام فرار از ايران بوده، در خاطرات خود ضمن ذكر فعاليتهايش در جهت هماهنگ ساختن وابستگان رژيم پهلوي و برنامهريزي براي سرنگوني نظام نوپاي جمهوري اسلامي به حضور دكتر نصر در اين حلقه اشاره ميكند: «در آن موقع خود اويسي تا حدودي نقش فعال داشت و برآوردهايي هم براي مقابله با نظام جديد ايران كرده بود... پس از نيويورك به پاريس رفتم. در آنجا ضمن تماس قرار ملاقاتي با بختيار گذاشته شد و به ديدار ايشان رفتم و كل ماجرا و نظر شاه را با ايشان در ميان گذاشتم. ضمناً گفتم كه قبلاً در آمريكا با نصر و نهاوندي و اويسي و انصاري ملاقات كردهام و مختصري از مطالب مورد مذاكره با آقايان را براي بختيار بيان كردم.»(احمدعلي مسعود انصاري، پس از سقوط، تهران، انتشارات مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سپاه، ص182)
حضور دكتر نصر در محافل و مجامعي مانند «بنياد مطالعات ايران» كه با سرمايه اشرف پهلوي آغاز به كار كرد، به عنوان يكي از مشاوران برجسته، يا فعاليت در كنار اشخاصي مانند محمدجعفر محجوب و احسان يارشاطر در مجله «ايراننامه» و تحركات و فعاليتهايي از اين قبيل حكايت از آن دارند كه ايشان نتوانسته است با واقعيتهاي موجود كنار بيايد.
در پايان بايد گفت كتاب «در جستوجوي امر قدسي» بخوبي ميتواند اين نكته را براي مخاطبان روشن سازد كه چنانچه ميان «نظر» و «عمل» هماهنگي و تعامل مثبت وجود نداشته باشد، اين جستجو قطعاً به فرجام مطلوب و سازندهاي نخواهد رسيد. در عين حال با توجه به شخصيت علمي دكتر سيدحسين نصر، اميد است ايشان با تأملي دوباره در زندگي سياسي خويش، راهي را برگزيند كه بازتابي از عقايد، عرفان و فلسفه اسلامي در صحنه عمل باشد. خوشبختانه بايد گفت مردم ايران از چنان بزرگوارياي برخوردارند كه حاضرند از اشتباهات و لغزشهاي افراد درگذرند و پذيراي آنها باشند. دعوتهايي كه بعضاً از دكتر نصر براي حضور در ايران نيز به عمل آمده است بايد در همين چارچوب مورد توجه و ارزيابي قرار داد، اما گويا در اين زمينه تنها يك مشكل وجود دارد؛ دكتر نصر حاضر نيست مردم ايران را به خاطر سرنگوني رژيم پهلوي ببخشد. این مطلب تاکنون 6107 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|