تاريخنگاري درباري | تاريخنگاري درباري يكي از انواع تاريخنويسي محسوب ميشود و در كنار تاريخنگاري سنتي، تاريخنگاري استعماري و تاريخنگاري اسلامي، جايگاه خاص خود را دارد.
تاريخنگاري درباري، همانگونه كه در شيوة نگارش، ادبيات و قالب خود، داراي ويژگيها و تمايزات جداگانه ميباشد؛ در بعد محتوايي نيز چنين است. محتواي اين نوع كتابهاي تاريخي، همچون صورت و قالب آن، بازتابي از فرهنگ درباري ميباشد. دانشمندان و مورخان درباري، با بكار گرفتن همه توان، دانش و هنر خود كوشيدهاند، تا بنا به ميل درباريان، فرهنگ ايدهآل آنان را در قالب نثر تاريخي ريخته و مطالب و محتواي تاريخي وارونه، مثله شده و آميخته به جعل و تحريف و تزوير را پديد بياورند، كه بتواند موجب استحمار و تحميق عامة مردم و عامل تثبيت حكومت ستمگران و آرامش خاطر آنان گردد. انس و الفت اين دانشمندان با دربارهاي ستمگر و پوشاندن حقايق، توسط آنان، بزرگترين آفت دانش و مؤثرترين داوري رواني براي اغفال و تحميق مردم در برابر حكام ستمگر به شمار ميآيد.
محتواي تاريخ مكتوب بشر كه بيشترين اوراق آن محصول تحميل دربارها و زائيدة ذوق و سليقه پادشاهان و زورگويان است؛ مايههاي كم ارج و پراكندهاي از حقيقت را با خود به همراه دارد. به ويژه در كشور استبدادزده، استعمارزده و مظلومي همچون ايران معاصر كه مدتي دراز، همه جاي آن مورد تاخت و تاز شاهان، شاهزادگان و امراء و خوانين بيهنر، عياش و فرمانبردار اجنبي بوده و استعدادها خفقان گرفته و قلمها شكسته بوده است؛ ميزان مطالب واقعي و حقايق تاريخي، بسيار ناچيزتر خواهد بود. براي همين خاطر است كه محتواي اكثر كتابهاي تاريخي كه در ايران معاصر نگارش يافته و يا ترجمه شده است، داراي حداقل عوامل جلب كنندة اعتماد ميباشند.
چنانكه در اين نوع كتابها، مطالب تاريخي لازم، محوري و گرهگشا نيز نادر است. به دليل اين كه، اكثر اديبان و رجال اهل تاريخ كه مايه و توان طرح و بررسي مسائل اساسي تاريخ معاصر را داشتند؛ بنابر انگيزههاي عافيتطلبانه و يا دلايل امنيتي، خود را به بيخبري زده و دائماً سرگرم مضاميني چون فردوسيشناسي، حافظشناسي و امثال اينها شدند. برخي ديگر نيز، تا خواستند قلم به دست گرفته و تلخ و شيرين روزگار را ثبت و ضبط نمايند، در كام تلخ افعي استبداد، فرو بلعيده شدند. گروه سوم نيز، رسماً روي به «راهزني» آورده و به عنوان عمله و اكرة دربار، مشغول سياه كردن اوراق و ستايشنامهنويسي سلاطين به نام «تاريخنگاري» شدند. اينك مجموع آثار و نوشتههاي اين دسته اخير است كه به نام كتب متعلق به جريان تاريخنگاري درباري، مورد گفتگو ميباشد. كتابهاي رجال راهزني كه با امكانات عمومي يك ملت فقير و مظلوم، هنر و دانش اندوخته و آن را در راه تحريف حقايق و اغفال فرهنگي همان ملت به كار گرفتند.
با يك سير فشرده در برخي از تأليفات تاريخي درباري ايران، از آغاز روي كار آمدن قاجارها تا سقوط پهلويها به يك دسته ويژگيهاي مهمي در محتوا و جهتگيريهاي اين نوع كتابها دست مييابيم كه مجموع آنها را ميتوان «ويژگيهاي محتوايي كتب تاريخي درباري معاصر» نام گذاري كرد. اهم اين ويژگيها به قرار ذيل ميباشد:
1- جعل و تحريف
در زمينههاي تاريخي، جعل و تحريف عبارت از اين است كه يك حادثه، قضيه و يا شخصيتي كه واقعاً در تاريخ وجود نداشته، انسان با پندار خود، چنين چيزهايي را بيافريند و جعل كند؛ و يا اين كه در نقل حوادث و قضاياي تاريخي، به دلخواه خود تصرف كرده و در آن كم و زياد اعمال نمايد و بدين وسيله آن را «تحريف» كند. در اينجا، جعل و تحريف به اين معني مورد نظر ماست، و آن را يكي از ويژگيهاي شيوة تاريخنگاري درباري ميدانيم.
ظاهراً مهمترين جريان پديد آورنده بيماري بدعت و تحريف در تاريخ بشر «يهود» بودهاند؛ و به تدريج اين شيوة ناپسند و پرآفت، از حوزة انديشه و زندگي محدود آنان تجاوز كرده و به ديگر محافل، نژادها و جوامع بشري سرايت كرده است.
يهوديان، ابتدا شيوة تحريفگري را در مورد حقايق وحي و كتابهاي آسماني، در پيش گرفته بودند؛ و در نتيجه اين كار و شيوة ناپسند و زشت آنان است كه اكنون، تورات و انجيل موجود، دچار آفت تحريف شدهاند.
اما يهود، عليرغم ميل شيطاني خود در مورد قرآن مجيد، نتوانستند به چنين كار زشتي موفق بشوند؛ و آن مقدار قليلي هم كه در جاهايي مانند قلعة خيبر، يثرب و اطراف آن پراكنده بودند؛ در اثر خيانتها و پيمانشكنيهاي آشكار در رابطه با مسلمانان، در همان اوايل كار، سركوب شده و يا از منطقه، اخراج گرديدند.
خصيصة زشت تحريفگري، به مرور زمان، از يهوديان، به ديگر جوامع و محافل، به ويژه دربارها نيز سرايت كرد؛ و در اين اواخر محافل فرهنگي، پژوهشي و دانشگاهي دو جبهة غرب و شرق عالم نيز، تحت تأثير عميق اين خصلت ناپسند، به ويژه در تحقيقات مربوط به جهان اسلام و ديگر ملل ضعيف دنيا قرار گرفتند. محافل استكباري مسيحي، به سبب نفوذ سرطاني عناصر صهيونيست، در بين آنان به اين بيماري دچار گرديدند. جبهه شرق، يعني ماركسيستها نيز، آن را به طور مستقيم از «كارل ماركس» به ارث برده و در عالم سياست و فرهنگ و به ويژه در مقام تاريخنگاري به كار بردند.
در هر حال، دربارها نيز شيوة تحريفگري در تاريخنويسي را جهت كتمان حقايق و اغفال مردم تحت حكومت خود برگزيدند. شيوة جعل و تحريف در تاريخ معاصر كشور ما، يعني از آغاز پيدايش قاجاريه به بعد، به اشكال گوناگون، رواج داشته است. انواع اين جعل و تحريفها را خوانندگان بصير و موشكاف، با سير و مطالعه در اين نوع كتابها ميتوانند به دست آورند.
براي مثال قلم به دستان دوره پهلوي، بسياري از قتل و ترورهاي مستقيمي را كه به دستور شخص رضاخان و يا پسرش و يا ساواك صورت گرفته بود؛ در مقام گزارش و تاريخنويسي تحريف كرده و به كسان ديگر نسبت ميدادند و يا مثلاً عامل آن را سكته و خودكشي و امثال اينها معرفي ميكردند. چنانكه قتل بسياري از مردان مجاهد و فداكار اين ملت را «درگذشت» و مرگ طبيعي، معرفي كردهاند. شرح حال برخي ديگر از آزادگان مسلمان را اصولاً از منابع اصلي تاريخ معاصر، حذف كرده و وقوع حوادث و انقلابها و قيامهاي خونباري همچون قيام 15 خرداد سال 1342ه ش را در مقام نگارش حوادث ايران معاصر، «كان لم يكن» فرض كرده و حتي بدان يك اشاره نيز، انجام ندادهاند.
قلم زنان و مورخان وابسته به دربار پهلوي در جعل و تحريف حقايق تاريخي، روي همه مورخان درباري پييشين را سفيد كردهاند.
2- تقديس قدرت
يكي ديگر از ويژگيهاي محتوايي تاريخنگاري درباري اين است كه نويسندگان اين نوع تواريخ به «سلطنت و قدرت» با ديد تقديس و تعظيم فوق عادت نگاه ميكنند و هر كس كه آن را متصدي شده و در تصرف خود بگيرد؛ به سبب داشتن قدرت و سلطنت، مورد ستايش و مدح و تملقشان قرار ميگيرد، بدون آن كه توجه داشته باشند كه آن پادشاه و امير، آن قدرت را از طريق مجاز و مشروع به دست آورده و يا از راه غيرمشروع.
و نيز با همين انگيزه سلطنت ستايي و قدرت پرستي است كه مورخان درباري، همه وابستگان به پادشاهان و قدرتمندان را به عناوين گوناگوني از قبيل شاهزاده، اميرزاده و امثال اينها، در مقام تاريخنويسي و ذكر نام، بر ديگران امتياز و برتري ميدهند و القاب شگفتآوري را نثارشان ميكنند.
همچنين، مورخان درباري، در اثر پايبندي به تز ياد شده؛ يعني، اصالت و موضوعيت قائل شدن به مسئله قدرت و سلطنت است، كه در مورد نگارش شرح حال درست و تاريخ واقعي مربوط به سلاطين و وابستگان آنان، دچار خودسانسوري گشته و مرتكب جعل و تحريف حقايق ميشوند.
همه اين آفات و آفات فرهنگي – سياسي مشابه از نظرية نادرست و ماكياولي تقديس قدرت و سلطنت، ناشي ميشوند، و مورخان درباري هر دورهاي، محتواي تاريخ نگاشتة خود را به نحوي به اين آفات آلوده ميساختهاند، چنانكه مورخان درباري معاصر ايران نيز، از شمول آن مستثني نميباشند.
3- شاهمحوري
يكي ديگر از ويژگيهاي محتوايي تاريخنگاري درباري، «شخص محوري» است، سلاطين و حكام، وزرا و امرا و به ويژه شخص سلطان، در اين نوع تاريخنويسي اصالت دارند. مورخان درباري معمولاً به جاي محور قرار دادن «مردم» و گزارش و تجزيه و تحليل حوادث تاريخي متعلق به آنان به شكلي كه نقش حكام نيز در پيوند با حوادث معلوم باشد، به گونه انحصاري، شخص «شاه» و سلطان را محور تاريخنگاري قرار ميدهند؛ و در نتيجه دچار انحراف و آفت ويژهاي ميگردند كه ما از آن به نام «مردم انكاري» ياد ميكنيم. ويژگي شاه محوري و مردمانكاري در تواريخ درباري، ناشي از اين است كه اين مورخان، به اصالت و قداست قدرت معتقدند و روي اين اصل، شخص سلطان را همچون يك «بت» و از «جنس برتر» به شمار ميآورند. آنان در بين كسي كه شاه و حاكم ميشود با ديگر مردمان، هيچگونه نسبت و سنخيتي را قابل تصور نميدانند؛ در نتيجه به شدت، او را بالا برده و مردم را تحقير ميكنند. كارهاي به اصطلاح «شاهانه» را هر چند كه هيچ فايدهاي براي عموم و آيندگان در بر نداشته باشد، شايستة گنجانيدن در تاريخ فرض كرده و از ثبت و نگارش كارها و حوادث مربوط به تودههاي مردم، خودداري ميورزند و حتي رشد طبقات پايين مردم و راه يافتن آنان به دستگاه دولتي را قبيح ميشمارند.
از مورخان وابسته به دربار پهلوي نيز، بسيارند كه اين تز شيطاني و نادرست را پايه اصلي كار تاريخنويسي خود قرار دادهاند. آنان در نگارش تاريخ، به سبب پايبنديشان به اين ملاك غلط، دچار انحراف و جعل و تحريف در گزارش تاريخ معاصر شدهاند. برخي از آنها حتي به مقام قضاوت برآمده و طرف نسبت بودن اشخاص با شاهان و «صاحبان رأي» بودن آنان در برابر ديكتاتوري پادشاهان را از جرائم مهمي به شمار آوردهاند كه ميتواند حتي مجازات مشروع! مرگ را به دنبال داشته باشد.
4- باستانگرائي
مورخان درباري، هميشه براي اينكه «سلطنت» را يك امر ثابت در تاريخ يك ملت جلوه بدهند؛ و براي اين كه به ملت تحت سلطه پادشاهان به باورانند كه نبايد در فكر آزادي خود از چنگ استبداد شاهان باشند؛ زندگي پادشاهان قديم را هر چه باشكوهتر و در لفافة غلو و مبالغه ترسيم ميكردهاند. اين عمل مورخان درباري، انگيزة ديگري نيز داشته است و آن اين كه اينان ميخواستهاند از اين رهگذر، حقارت زندگي نكبتبار موجود مردم در تحت سلطنت شاهان را با به رخ كشيدن عظمت گذشتهها و ستايش آن، به نحوي جبران كرده و كمبودهاي رواني ملت را به نحوي برطرف نمايند. جذابيت و انگيزه بخشي اين عامل، به قدري نيرومند بوده است؛ كه گاهي برخي از روشنفكران ناوابسته به دربارها را نيز به طور ناخودآگاه در مسير باستانستايي و خدمت به دربارها ميساخته است.
باستانستايي و گذشتهگرايي، دژي است كه در زمان قاجارها، روشنفكران غربزدهاي همچون ميرزاآقاخان كرماني، در اثر واقع شدن در قلمرو نفوذ جاذبههاي طلسم غربزدگي، بدان پناه ميبردند؛ و نازپروردگان قلم به دست دربار نيز، براي منحرف ساختن ذهن و انديشة مردم از انديشه آزاديخواهي، اسلامگرايي و مشروطهطلبي به سوي اهداف غيراصيل، مروج آن بودند؛ لذا در ميان مورخان وابسته به هر دو دربار (قاجار و پهلوي) اين محتوا پذيرفته شده بود.
لكن با اين همه بايد گفت كه دربار پهلوي، كوششهاي بسياري به عمل آورد تا آن را رواج دهد. دربار پهلوي، باستانستايي را با انگيزة اسلامستيزي و تقويت ناسيوناليسم انحرافي، در ايران ترويج ميكرد. طراحي برنامههاي اصلي آن نيز القاء شده از خارج بود. از كاوشهاي باستانشناسانه جهتدار آثار باستاني ايران گرفته، تا حذف تاريخ هجري اسلامي و برگزاري جشنهاي دو هزارو پانصد ساله و ترويج زردشتيگري و ميترائيسم و چاپ و نشر مقالات و كتابها و برگزاري سمينارها و غيره، همه و همه ناشي از سياستهاي اسلامستيزي و باستانستايي دربار پهلوي بود. تلاشهاي ناميمون و تحريفگر عوامل سياسي و فرهنگي آنان در اين زمينه، حجم انبوهي از نوشتهها را پديد آورده است كه همه آنها، جهتي باستانستايانه با انگيزة اسلام ستيزي دارند. عوامل فعال فرهنگي دربار پهلوي، به ويژه بعد از كنفرانس آموزشي رامسر، در جهت ترويج مفاهيم و ارزشهاي ايران باستان (در مقابل ارزشهاي اسلامي) بسيج شده و گاهي براي تأمين اين منظور، بزرگترين شخصيتهاي آنان به خواهش و دريوزه، به نزد اهل قلم ميرفتند، تا با استفاده از اطلاعات تاريخي آنان، اين بازار تحقيق را هر چه گرمتر سازند.
بنابراين باستانگرايي از ويژگيهاي تاريخنگاري درباري معاصر بوده است؛ و عوامل فرهنگي دربار، به ويژه در دوران پهلوي، آن را در مقابل اسلام به عنوان يك اسلحه فرهنگي به كار ميبردند.
5- اسلامستيزي
از مطالبي كه تحت عنوان گذشتهگرايي و باستانستايي گفته شد، آشكار گرديد كه تاريخنگاري درباري معاصر، به ويژه در زمان پهلوي، معارضه و ستيز با دين مقدس اسلام و مفاهيم و ارزشهاي اسلامي را در رأس اهداف فرهنگي و سياسي خود قرار داده بود. عوامل مزدور دربار، اين هدف خود را به طور عمده از رهگذر تاريخنويسي و به اصطلاح تحليلهاي تاريخي پيگيري ميكردند. آنان كوشش ميكردند، مسئله ورود اسلام به ايران را به گونه تحريف شده و وارونه مطرح كرده و به آن جنبه معارضة عرب و عجم و تازي و ايراني بدهند و جنبههاي عقيدتي آن را سلب كنند. لذا كوشش ميكردند كه اولاً اسلام را «تحميل شده» وانمود كنند كه با هجوم و حمله اعراب به ايران، وارد ايران شده و مردم، آن را نپذيرفتهاند.
ثانياً ميخواستند چنين وانمود كنند كه آفرينشهاي ادبي مردم مسلمان ايران، مانند شاهنامه فردوسي و نيز، برخي انديشههاي عرفاني و فلسفي آنان، همچون مكتب فلسفي شيخ اشراق، ناشي از روحية گريز از اسلام مردم ايران بوده است.
فيلسوف و مورخ آگاه، استاد شهيد مرتضي مطهري، درصدد معارضه با اين انديشهها و اين مورخان، درآمده و با نگاشتن كتاب پر ارج و ماندني خود به نام «خدمات متقابل اسلام و ايران» حقايق تاريخي مربوط به اسلام و ايران را به نمايش گذاشته و پردة تزوير عوامل دربار آن زمان را عقب زد؛ و به همگان نشان داد كه اين نوع مطالب، بافته ذهن عليل دشمنان اسلام است و مورخان محقق و با وجدان نبايد تحت تأثير آن قرار بگيرند.
رهبر بزرگوار انقلاب اسلامي، امام خميني (قدس سره)، نيز، در زمينه افشاگري و رسوا ساختن دربار پهلوي و عوامل مزدور آن كه معارضه و ستيز با اسلام را تحت عناويني از قبيل مليگرايي و گذشتهگرايي و امثال اينها، ترويج ميكردند؛ چنين فرموده است:
«... اينها تبليغاتي بوده است، تلقيناتي بوده است از ابرقدرتها كه ميخواستند ما را بچاپند، شده است و معالاسف بعضي از اشخاص مسلمان صحيح هم باورشان آمده است. در چندين سال قبل – محتمل است، گمان ميكنم زمان رضاخان بود – يك مجمعي درست كردند و يك فيلمهاي تهيه كردند و يك اشعاري گفتند و يك خطابههايي خواندند. براي تأسف از اين كه اسلام بر ايران غلبه كرد. عرب بر ايران غلبه كرد. شعر خواندند، فيلم، نمايش گذاشتند كه عرب آمد و طاق كسري و مدائن را گرفت و گريهها كردند. همين مليها، اين خبيثها گريه كردند، دستمالها را در آوردهاند و گريهها كردند كه اسلام آمده و سلاطين را، سلاطين فاسد را شكست داده.
و اين معنا در هر جا به يك صورتي به ملتها تحميل شده. در ممالك عربي، عرب بايد چه باشد. اين تلقين است، اين مخالف با قرآن است. در ممالك غير عربي، هركدام ملت خودشان بايد جلو باشد. اين، برخلاف تعليمات اسلام است. اين چيزي است كه ابرقدرتها آرزوي آن را ميكنند و كردهاند و عمل كردهاند و حتي اينها غلبه كردند، در جنگ دوم بر عثماني؛ عثماني را تكه تكه كردند، شايد قريب بر 15 كشور كردند و هر كدام را يك نوكري از خودشان گذاشتند و معالاسف آنهايي كه اساس مطلب را مطلع نبودند، آنها هم به اين مسائل اهميتي نميدادند، الآن هم نميدهند...»
چنانكه ميدانيم از شيوههاي مورخان درباري، در معارضه و ستيز با اسلام، يكي ريختن اشك تزوير براي عظمت ايران باستان است كه گويا به دست اعراب از بين رفته است و ديگري اين كه دستاوردهاي فرهنگ و تمدن اسلامي را به ملتها و اقوام منتسب ميكنند و نه به خود «اسلام»، غربزدهها و درباريهاي جهان عرب، به تقليد از خاورشناسان و مورخان استعماري تمدن اسلامي را «تمدن عربي» مينامند؛ و درباريهاي ايران نيز، كوشش داشتند آثار اسلام در ايران مانند: مساجد، مدارس و ديگر مظاهر اسلامي را به عنوان «آثار قومي و ملي ايران» معرفي كنند و نه «آثار اسلام». در اين باره مراجعه به متون رسمي «سازمان ملي حفاظت آثار باستاني ايران» بسيار گوياست.
حركتهاي اسلامستيزي رجال فكري و فرهنگي وابسته به دربار پهلوي، در ابعاد گسترده و زمينههاي مختلف، آنچنان آشكار و آميخته به غرض و كينه بود كه حتي دانشمندان منصف غيرمتعصب نسبت به اسلام را نيز، وادار به عكسالعمل و افشاگري ميساخت.
6- قومپرستي و نژادگرايي
تاريخنگاران درباري، عليرغم اين كه محور و موضوع كتب تاريخي را عملاً سلاطين و دربارها قرار ميدهند، بر روي «نژاد و قوميت» نيز، تأكيد و در ترويج و تثبيت آن، سرمايهها صرف ميكنند. البته بايد توجه داشت كه اين ويژگي، خاص تاريخنگاران درباري معاصر ميباشد؛ مورخان درباري قديم، اگر روي «نژاد و قوم» تأكيدي هم داشتند در مقابل مهاجمان خارجي بود. چنانكه روميها، همه مردم غيررومي را «بربر» ميناميدند و بدينوسيله روي قوم رومي تأكيد ميورزيدند. عربها نيز هر غير عرب را از باب تحقير «عجم» ميناميدند؛ و اين روش كم و بيش در ميان هر قوم و ملتي به نحوي از انحاء جلوه داشت.
لكن در تاريخ معاصر، پادشاهان و حكام مسلط بر مردم آفريقا و آسيا كه خود، عوامل دست نشاندة استعمار غربي بودند و ارزشهاي تلقيني و تحميلي آنان را نشخوار ميكردند؛ تحت تأثير سياستهاي استعمارگران، به ناسيوناليسم روي آوردند و گاهي با حدّت و شدّت آن را تبديل به «قوم پرستي» و نژادگرايي افراطي كردند. باستانشناسان و مورخان با كاوش و پژوهش در ابنيه و آثار پيشينيان دست به احياء مليتهاي مردة باستاني زدند و در هر گوشه از خاك آسيا و آفريقا ناگهان «ملتي» زائيده شد كه نام خود را از جهان باستان، اخذ كرده بود. مانند بسياري كشورها و دولتچههاي شمال آفريقا و خاورميانة عربي كه هر كدام نام ويژهاي بر خود نهاده و در مقابل حكومت يكپارچه جهان اسلام كه همان دولت عثماني باشد، علم استقلال برافراشتند. اين قومپرستيها و نژادگرائيها، براي مقابله با وحدت اسلامي و از بين بردن يكپارچگي حاكم بر امت محمدي(ص) بود.
مورخان درباري ايران نيز، در صدد نبش قبر فرهنگ بتپرستي ميترائيسم و ثنويت، زرتشتيگري، ماد و عيلام و هخامنشي و غيره بودهاند و با سرماية هنگفت دربار پهلوي و حمايت استكبار جهاني و صهيونيسم بينالمللي، قومگرايي را محور اصلي و قاعدة عدولناپذير هر نوع تاريخنويسي قرار دادند.
كتب تاريخي معاصر ايران، آنچنان پر و آكنده از گرايش تند قومگرايي منفي است كه نيازي به نمونه آوردن نميباشد، هر نوشتةتاريخي متعلق به مورخان درباري و روشنفكرانه غربزده را باز كنيد؛ فرياد مليگرايي شاهنشاهي را احساس ميكنيد، كه در اشكال مختلف تبلور دارد. اين مطلب محسوس و آشكار است و نيازي به ارائه نمونه و اثبات ندارد؛ آنچه مهم است اين است كه نقش استعمار و استكبار جهاني و به ويژه صهيونيسم را در شعلهور ساختن و تقويت آتش مليگرايي و قومپرستي بدانيم. در اين باره نيز، مطالعه انتقادي سفرنامههاي غربيان به ايران، به اطلاعات ما خواهد افزود. به ويژه كتابهايي از نوع سفرنامه و امبري و خاطرات مستر همفر انگليسي، ميزان نقش غرب در ايجاد آتش شوم قومپرستي در بين مسلمانان در حوزههاي سياسي و فرهنگي را به وضوح به ما نشان خواهد داد.
جريانشناسي تاريخنگاريها در ايران معاصر
ابوالفضل شكوري
بنياد تاريخ انقلاب اسلامي این مطلب تاکنون 3208 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|