ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 41   فروردين‌ماه 1388
 

 
 

 
 
   شماره 41   فروردين‌ماه 1388


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
خاطرات مطبوعاتي

ماجراي پالتوي پوست 25 هزار دلاري اشرف پهلوي يكي از پرهياهوترين خبرهايي بود كه دو هفته پيش از ترور محمد مسعود، در روزنامه «مرد امروز» در صفحة دوم شمارة 136 مورخ دهم بهمن ماه 1326 به چاپ رسيده بود. برخي افراد ترور مسعود را ناشي از چاپ اين مطلب مي‌دانستند كه به دست عوامل اشرف پهلوي به قتل رسيده است.
اما جريان نحوه چاپ اين خبر در روزنامه بدين قرار بود: روز سه‌شنبه ششم بهمن ماه ساعت شش بعدازظهر هنگامي كه در دفتر كارم در روزنامه بودم، يكي از مترجمان زبان انگليسي وارد شد، وي ضمن صحبت دربارة مطالب جرايد خارجي و مجلاتي كه براي ترجمه و چاپ در «مرد امروز» آورده بود، مجله‌اي نشان داد به نام آمريكن مگازين كه در اين مجله صفحه‌اي با عكس اشرف پهلوي در يك پالتوي پوست (مينك) ديده مي‌شد كه در آن اشاره به بهاي اين پالتوي پوست 25 هزار دلاري شده بود و در آن سالها گرانترين پالتوي پوست جهان بود. من به اتفاق مترجم با آن مجله و ديگر نشريات خارجي به اتاق مسعود رفتم، مسعود پس از ديدن آن مجلات، تنها چيزي كه جلب توجه وي را كرد خبر پالتوي پوست اشرف در مجلة آمريكن مگازين بود، در نتيجه آن را با قيچي بريده و به من داد تا عيناً به گراور سازي بفرستم كه گراور شود و در روزنامه عين خبر به زبان انگليسي و عكس آن را چاپ كنيم. البته متن ترجمه فارسي آن را بلافاصله تهيه كرديم و آماده چاپ براي روزنامه شد.
در فرداي آن روز (روز چهارشنبه هفتم بهمن ماه 1326) اتفاق جالبي افتاد، آن اتفاق اين بود كه نمايشگاه كالاهاي كارخانة كازروني افتتاح مي‌شد و اشرف پهلوي بدانجا رفته بود وي براي عوام‌فريبي و تشويق مردم به استفاده از پارچه‌هاي وطني اظهاراتي نمود كه همان روز در روزنامه اطلاعات هفتم بهمن به چاپ رسيد....
چاپ همزمان اين عكس با آن مطلب، ناخواسته حالتي از تمسخر ايجاد كرد. محمد مسعود مدير روزنامه مرد امروز، كمتر از دو هفته بعد در مقابل چاپخانه روزنامه‌اش ترور شد.
* * *
«مؤدب‌زاده» مدير مجله «چهره‌نما» كه سالها در قاهره سكونت داشت، براي يكي از دوستانش نقل مي‌كرد: روزي در مجمع روزنامه‌نگاران مصر، صحبت روابط ايران و مصر و شگفتي‌هاي اين دو كشور به ميان آمد. من براي اثبات عظمت و پهناوري كشور خودمان به روزنامه‌نگاران مصري گفتم ايران به حدي بزرگ و پهناور است كه اگر يك روز صبح در بندر شاهپور سوار ترن شويد، سه روز بايد در ترن باشيد تا به بندر شاه يعني آن سوي كشور برسيد.
در اين موقع يكي از مديران جرايد مصري در ميان سكوت حاضرين پرسيد: عجيب است، چطور شما حاضر نمي‌شويد ترن به اين كندي را با ترن‌هاي سريع‌السير عوض كنيد؟ وي سپس ادامه داد: البته ما هم از اين نوع ترن‌هاي قديمي داريم كه مسافت چند فرسخ را نمي‌تواند زودتر از 24 ساعت طي كند....! از اين پاسخ همه دچار خنده شدند و من هم شرمسارانه خنديدم.
* * *
مأمور كم‌سوادي را براي سانسور جرايد معين كرده بودند. بيچاره از بي‌سوادي اين شعر حافظ را كه مي‌گويد «رضا به داده بده وزجبين گره بگشا» در روزنامه‌اي سانسور كرده بود. با اين اشتباه كه كلمه رضا را اسم خاص فرض كرده و ترسيده بود به مقامات عاليه، مانند خود شاه كه اسمش رضا بود، بر بخورد. لذا به حروفچين روزنامه دستور داده بود كه به جاي رضا. اسم حسن را بگذارد و در نتيجه، شعر اين طور چاپ شده بود:
«حسن به داده بده وز جبين گره بگشا كه بر من و تو در اختيار نگشوده است»!
*****
از يكي از دوستان شنيدم به هنگام قدرت حزب توده در سالهاي 1327 ـ 1325 و در گرماگرم مبارزات آنان با مخالفين، يكي از مخالفان در پاسخ به اظهارات يكي از رهبران آن حزب كه درباره اهميت روزنامه‌هاي حزبي سخن مي‌گفت، گفته بود «اينها روزنامه نيست، بلكه روس‌نامه است»
* * *
احمد ملكي مدير روزنامه ستاره و عباس شاهنده مدير روزنامه فرمان، راهي بيروت شده بودند شاهنده مي‌خواست با تلفن با يكي از ايرانيان صحبت كند ولي چون عربي نمي‌دانست دچار اشكال شده بود. ملكي گفت من زبان عربي را در حدي كه مشكلاتم را برطرف كنم بلدم. سپس پيشخدمت ميهمانخانه را با «تعال .... تعال...» فراخواند و شماره تلفن را به وي داد و به تلفن اشاره كرد و به فارسي به او گفت اين تلفن را برايم بگير. پيشخدمت بي‌آنكه فارسي بداند به خوبي منظور ملكي را فهميد و شروع به شماره‌گيري كرد. شاهنده به ملكي گفت «اگر عربي صحبت كردن اين‌گونه است، من استاد دانشكده الازهر قاهره هستم»
* * *
شب‌ آخري كه آخرين صفحات بامشاد در چاپخانه بسته مي‌شد، در پايان يكي از صفحات، ده ـ پانزده سطري خالي مانده بود. صفحه‌بند مجله از اسماعيل پور‌والي مدير مجله كه صفحه‌بندي مجله‌اش را نظارت مي‌كرد، خواست تا مطلبي ده ـ پانزده سطري به او بدهد كه صفحه بسته شود. پوروالي در ميان گراورهاي موجود، گراور كودكي خردسال را كه كلاهي بر سر داشت، مي‌يابد و به صفحه‌بند مجله مي‌دهد و چون باز چند سطر خالي بود، پوروالي، بيت زير را مي‌نويسد و به حروفچين مي‌دهد تا زير گراور، پر شود:
«نه هر كه طرف كله كج نهاد و راست نشست كلاهداري و آيين سروري داند»
پوروالي فكر مي‌كرد كه اين گراور مربوط به كودكي است كه خوانندگان مجله فرستاده‌اند و چاپ عكس «كودك زيبا» يا «عزيز خانواده» در آن دوران رايج و مرسوم بود.
مجله چاپ و توزيع شد. مأموران سانسور، همان صبح انتشار به خيابان‌ها ريختند و بامشاد را از روزنامه‌فروشي‌ها جمع كردند و پوروالي را هم دستگير كردند و به فرمانداري نظامي ـ يا سازمان امنيت بردند ـ درست به خاطر ندارم كه در زمان حاكميت كدام يك از اين دو بود. علت جمع‌آوري مجله و دستگيري پوروالي هم اين بود كه آن گراور مربوط به دوران كودكي «محمدرضا شاه» بود و بيتي هم كه پوروالي براي آن انتخاب كرده بود سبب شد كه شكنجه بسيار ديد و زنداني شد.
به نقل از : خاطرات مطبوعاتي، سيد فريد قاسمي، نشر آبي

این مطلب تاکنون 3832 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir