نقد كتاب «خاطرات يك شورشي ايراني» | كتاب « خاطرات يك شورشي ايراني » به قلم مسعود بني صدر در تابستان سال 1384در پاريس و در شمارگان 500 نسخه به بازار كتاب عرضه شد . اين كتاب نخست به زبان انگليسي به رشته تحرير درآمد و سپس توسط آقاي فرهاد مهدوي به فارسي ترجمه شد . كتاب داراي 516 صفحه و توسط انتشارات خاوران طبع و منتشر شده است .
مسعود بنيصدر نويسنده كتاب در سال 1332 در تهران متولد شد. وي پس از پايان تحصيلات ابتدايي و متوسطه، در سال 1350 وارد دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) گرديد و در همان سال نيز ازدواج كرد؛ خرداد 1355 راهي انگليس شد تا تحصيلات خود را در مقطع فوقليسانس ادامه دهد؛ تير ماه 1357 در رشته مهندسي رياضيات از دانشگاه ردينگ فارغالتحصيل شد و موفق به اخذ پذيرش از دانشگاه نيوكاسل براي ادامه تحصيل در مقطع دكتري گرديد. در اين زمان با توجه به اوجگيري نهضت انقلابي عليه رژيم شاه، بنيصدر براي نخستين بار با سازمان مجاهدين خلق از طريق مطالعه جزوات و كتابهاي آن آشنا گرديد. وي تير ماه 1358 با ناتمام گذاردن تحصيلاتش به ايران بازگشت و پس از چندي به عنوان هوادار به سازمان مجاهدين پيوست و در برخي تظاهرات آنها شركت جست. بنيصدر اواخر همين سال مجدداً به انگليس رفت و با ورود به انجمن دانشجويان مسلمان در نيوكاسل، رسماً به سازمان مجاهدين خلق ملحق شد. بهمن 1359 وي به عنوان يكي از اعضاي شوراي اصلي انجمن در شمال شرق انگليس و اسكاتلند انتخاب شد و بر حجم فعاليتهاي خود در جهت اهداف سازمان مجاهدين افزود. به دنبال شورش مسلحانه سازمان از 30 خرداد 60 و خروج از كشور، بنيصدر مسئوليت كليه سمپاتهاي سازمان در انگليس را برعهده گرفت، اما در پي انتقادي كه به سازمان وارد آورد از انجمن اخراج گرديد و لذا شخصاً مبادرت به راهاندازي تشكيلاتي تحت عنوان «انجمن سعادتي» به همراه تني چند از هواداران سازمان كرد. وي پس از چندي مجدداً به انجمن دانشجويان مسلمان پيوست و مسئوليت دفتر بخش مالي اجتماعي آن در لندن برعهده او گذارده شد. با آغاز «انقلاب ايدئولوژيك» طراحي شده توسط مسعود رجوي از اواخر سال 1364، بنيصدر نيز در طول اجراي فازهاي مختلف آن به انتقاد از خود پرداخت و براي مقبول واقع شدن انقلابش از نظر مسئولان سازمان، سختترين فشارهاي روحي و رواني را پذيرا گشت. وي سپس به معاونت نفر اول انجمن در انگليس منصوب شد و در سازماندهي فعاليت نيروهاي سازمان در اين كشور، به صورت جديتري شركت جست. به دنبال آن، بنيصدر وارد بخش ديپلماسي اروپايي سازمان گرديد و از فروردين 1366 مسئوليت سازمان در كشورهاي بلژيك، هلند و سوئيس نيز بر عهده وي قرار گرفت. بنيصدر رياست هيئت اعزامي سازمان مجاهدين را به كنفرانس سالانه سازمان بينالمللي كار در خرداد 1366 عهدهدار بود و اواخر همين سال از سوي سازمان همزمان با برگزاري مجمع عمومي سازمان ملل، به نيويورك اعزام گرديد. چندي بعد مسئوليت سازمان در كشورهاي فرانسه و ايتاليا نيز به وي واگذار گرديد. در پي تصميم سازمان به انجام عمليات نظامي در سال 67، بنيصدر بدون كمترين آموزش نظامي در عمليات آفتاب شركت جست. وي همچنين در عمليات فروغ جاويدان در مرداد سال 1367 فرماندهي يك گردان را برعهده داشت كه در همان مراحل اوليه به شدت مجروح شد و به خاك عراق منتقل گرديد. پس از بهبود، بنيصدر به عنوان معاون مسئول مجاهدين و مسئول قسمت ديپلماسي به پاريس اعزام شد و در همين حال سرپرستي دفتر شوراي ملي مقاومت را نيز برعهده گرفت. در مهرماه 1368 او به عضويت «كميته مركزي» درآمد و سپس در دبيرخانه كميته روابط خارجي سازمان تحت مديريت محدثين به فعاليتهاي خود ادامه داد. وي در بهمن 1370 به عنوان نماينده سازمان به جلسه كميته حقوق بشر در ژنو اعزام گرديد و چندي بعد به عنوان نماينده سازمان و شوراي ملي مقاومت در آمريكا فعاليت خود را در اين كشور آغاز كرد. بنيصدر در سال 1371 به عضويت شوراي ملي مقاومت درآمد. در سال 1374 مسئوليت نگارش کتابي با عنوان «بريدهها» بر عهده بنيصدر گذارده ميشود كه وي طي مدت 6 ماه آن را به انجام ميرساند، اما اين كتاب هيچگاه از سوي سازمان مجاهدين منتشر نميگردد. در 15 تير ماه 1375، بنيصدر در آخرين نامهاش به سازمان استعفاي خود را از شوراي ملي مقاومت و تصميم به ترك سازمان را به اطلاع رجوي ميرساند. او در نخستين روز از اسفند 1375 طي گفتوگويي تلفني به رجوي اعلام ميكند براي هميشه سازمان را ترک گفته است.
دفتر مطالعات و تدوين تاريخ ايران كتاب« خاطرات يك شورشي ايراني » را مورد نقد و بررسي قرار داده است . باهم اين نقد را مي خوانيم .
* * *
سازمانها و تشكلهاي سياسي فراواني را مي توان يافت كه در طول مسير خود دچار انحراف از انديشهها، اهداف و خطمشي اوليه شده باشند اما شايد كمتر نمونهاي را بتوان مشاهده كرد كه شدت، عمق و دامنه استحاله آن همچون سازمان مجاهدين خلق باشد؛ لذا بررسي علل و عوامل بروز اين تغيير و تحولات عميق در سازماني كه از داعيهداري مبارزه با امپرياليسم و در رأس آن آمريكا، كار خود را آغاز كرد و تا حضيض دريوزگي به پيشگاه كاخ سفيد و حتي تن دادن به جيره خواري عنصر منفوري چون صدام و قرار گرفتن كنار ارتش بعث در تهاجم به خاك ميهن و به شهادت رساندن مدافعان اين سرزمين سقوط كرد، نكتههايي بس گرانقدر در بر خواهد داشت. در اين حال آنچه بر جذابيت مطالعه اين مسير پر پيچ و خم ميافزايد، دقت نظر در نحوه عملكرد رهبريت سازمان مجاهدين پس از دستگيري و اعدام بنيانگذاران و مركزيت نخستين آن در سال 1350، به ويژه در دوران حاكميت مسعود رجوي بر اين سازمان است.
خوشبختانه در كنار اسناد و مدارك فراواني كه راجع به سازمان مجاهدين وجود دارد، انتشار خاطرات اعضاي سابق آن، كمك بسيار مؤثري در شناخت ماهيت دروني اين سازمان و شيوهها و ترفندهاي رهبريت پس از انقلاب آن در راهبرد تشكل و نيروهاي تحت امر خود و كشانيدن آنها به سمت و سوي مطلوب نظر خويش، به شمار ميآيد. ازجمله جديدترين اين خاطرات متعلق به مسعود بنيصدر است كه در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي، با سازمان مجاهدين هنگام تحصيل در انگلستان آشنا شد و پس از بازگشت به كشور، در فضاي سياسي پرالتهاب سال 58 به آن پيوست و مدت بيست سال از عمر خويش را در خدمت اين سازمان به سر برد و به پستها و مقامات بالايي نيز در آن دست يافت، از جمله مسئوليت سازمان در چند كشور اروپايي و آمريكا، نماينده سازمان در برخي مجامع و كنگرههاي بينالمللي و نيز عضويت شوراي ملي مقاومت. برخورداري از چنين موقعيتهايي در سازمان، مسعود بنيصدر را در جايگاهي قرار ميدهد كه پس از آشكار شدن تصميم وي به جدايي از آن، مسعود رجوي را كه آن زمان خود را در مقام خدايگاني جاي داده بود وادار ميسازد شخصاً با وي تماس گيرد و با التماس از او بخواهد تا از اين تصميم خود منصرف گردد و حتي در مقابل اصرار اين عضو بلندپايه فعال بر جدايي از سازمان و معرفي وي به عنوان يك «بريده»، عاجزانه اظهار دارد: «ما چگونه ميتوانيم بگوييم كه تو بريدهاي؟ همه تو را ميشناسند و اين گفته را نخواهند پذيرفت.»(ص515)
با اين همه، مسعود بنيصدر تلاش 20 ساله خود را در اين راه كه با تحمل مشقات و مرارتهاي بسياري نيز همراه بوده است، چيزي جز تباه شدن عمرش به حساب نميآورد و آن را در نخستين جمله از كتابش به خوانندگان اعلام ميدارد: «اين داستان زندگي من است، از «صفر» هنگامي كه چشم به جهان گشودم، تا «صفر»، آنگاه كه مجاهدين را ترك گفتم.»(ص7)
بيترديد اين «باخت بزرگ» محصول يك انتخاب اشتباه است و نويسنده با اعتراف به هدر رفتن دو دهه از عمرش در ديباچه كتاب، بيش از هر چيز بر اهميت «انتخاب» در زندگي انسانها انگشت ميگذارد، چرا كه عدم دقت كافي در آن، چه بسا راهي بيبازگشت را در پيش روي فرد قرار دهد و نه تنها دو دهه، بلكه تمامي عمر يك انتخابگر ناهوشيار را به فنا بکشاند. در سراسر تاريخ كم نبودهاند كساني كه در پايان راه خويش، طعم تلخ بازندگي و خسران را با تمام وجود احساس كردهاند و بر عمر از دست رفته اشك حسرت ريختهاند. بدين لحاظ است كه خواننده كتاب پس از وقوف بر نوع نگاه نويسنده به گذشته خويش، درصدد برميآيد كه تفكرات، ديدگاهها و رفتارهاي اين فرد نادم را هنگام گام نهادن در ابتداي اين مسير خسارتبار مورد بررسي قرار دهد.
توضيحات مفصل نويسنده راجع به خاستگاه اجتماعي و فرهنگي خانواده خود و همسرش حاكي از آن است كه تا زمان آشنايي با سازمان مجاهدين، فارغ از مسائل سياسي بوده است و حتي سالهاي حضور در دانشگاه ملي (شهيد بهشتي) نيز به دليل فضاي خاص حاكم بر اين دانشگاه، موجب نشد تا وي در تماس با اينگونه مسائل قرار گيرد: «بر خلاف دانشجويان ساير دانشگاههاي ايران، دانشجويان دانشگاه ملي چندان تمايلي به فعاليتهاي سياسي نشان نميدادند. از اين رو، وقتي دانشجويان دانشگاه تهران يا دانشگاه صنعتي در اعتصاب به سر ميبردند و تعدادي از دانشگاهها تعطيل بود، دانشگاه ما همچنان باز بود و اوضاع به صورت عادي در آن جريان داشت.»(ص 85)
البته عزيمت به انگلستان براي ادامه تحصيل موجب ميشود تا نويسنده در فضاي سياسيتري قرار گيرد و ابتدا با انديشههاي دكتر عليشريعتي و به دنبال اوجگيري نهضت انقلابي امام خميني در داخل كشور، با سازمان مجاهدين خلق آشنا گردد. اما از فحواي خاطرات وي ميتوان دريافت كه اين آشناييها تا زماني كه وي در آستانه پيوستن به سازمان به عنوان هوادار قرار ميگيرد، به هيچ وجه عميق نبوده است. وي در فرازي از كتابش به تشريح سطح اطلاعات سياسي خود و امثال خود ميپردازد كه گوياي مسائل بسياري است: «اعضاي مجاهدين در لندن توسط احمد از ما خواستند كه كميتهي هواداران نيوكاسل را تشكيل بدهيم. من شناخت چنداني نسبت به مجاهدين نداشتم، اما به نظر ميرسيد فلسفه آنها با شريعتي تفاوتي ندارد... يك بار دوست قديمي ما بهزاد آمد تا پيش ما بماند. اين مد روز بود كه همه ما خود را به يك سازمان سياسي مشخص منتسب كنيم. بهزاد خود را هوادار فدائيان معرفي كرد. براي اولين بار ما درباره اعتقاداتمان بحث و مجادله كرديم، البته هيچيك از ما اطلاع چنداني از چيزي كه از آن دفاع ميكرديم نداشتيم... او گفت اين فكر خوبي است كه قصد داريد از مجاهدين هواداري بكنيد، مجاهديني كه به فدائيان نزديك هستند و به سوسياليسم و كمونيسم اعتقاد دارند... او مرا متهم كرد كه «چيز زيادي درباره مجاهدين نميداني، بنابراين چگونه ميتواني از آنها هواداري كني؟» او درست ميگفت... براي برطرف كردن كمبودهايم در زمينهي آگاهي، بر آن شدم تا هر چه بيشتر كتابهاي مجاهدين، از جمله تكامل و راه انبيا راه بشر را تهيه كنم.»(ص121)
نيك پيداست كه شرايط و فضاي ملتهب سياسي ناشي از آغاز حركت انقلابي مردم عليه رژيم شاه و افزايش تحركات و تبليغات گروههاي مختلف سياسي در آن شرايط، نقش بسيار مهمي در قرار گرفتن افراد در حلقه چنين گروههايي ايفا كرده است، بي آن كه غالب آنان شناخت و درك عميقي از اهداف و تفكرات سازمانهاي پيوسته به آن داشته باشند. همانگونه كه نويسنده نيز اذعان داشته، انتساب به يك سازمان سياسي مشخص، در چنان اوضاع واحوالي به يك «مد روز» تبديل شده بود، به طوري كه كمتر افرادي يافت ميشدند كه از اين مد پيروي نكنند. اما نكته مهم اينجاست كه ورود به عرصه روابط سازماني هرچند در ابتدا به دليل جذابيتهاي خاص آن، به صورتي داوطلبانه صورت ميگيرد، اما پس از جذب شدن در سازمان، خروج از آن به هيچوجه به سادگي امكانپذير نخواهد بود. به ويژه در سازمانهايي كه مشي مخفيانه را براي فعاليتهاي خود برميگزينند.
نكته ديگري كه نويسنده در مورد پيوستن خود به سازمان مجاهدين بيان ميكند و جا دارد مورد توجه قرار گيرد، برخوردي است كه بين تظاهر كنندگان در حمايت از محمدرضا سعادتي و عدهاي از مخالفان سازمان- كه از آنها به عنوان چماقداران ارتجاع نام ميبرد- در سال 58 صورت ميگيرد: «عليرضا به ما گفت تظاهراتي هست به پشتيباني از سعادتي... در ادامه تظاهرات ما ميديديم و احساس ميكرديم افراد ديگري نيز در اطرافمان و در حاشيه خيابان هستند. از طريق نجواي تظاهر كنندگان متوجه شديم كه آنها چماقداران ارتجاعاند... به تدريج كه به كاخ دادگستري نزديك ميشديم، آنها حملات خود را شروع كردند... من فكر ميكنم آن چماقداران...آخرين مبلغاني بودند كه مرا به دامان مجاهدين پرتاب كردند.»(ص134)
البته آقاي مسعود بنيصدر در بيان اين ماجرا تنها به تشريح بخشي از مسائل آن هنگام اكتفا كرده و در نهايت دست به نتيجهگيري زده است. واقعيت آن است كه وي بر اساس آنچه در خاطراتش آمده، به هنگام حضور در انگليس، جذب سازمان شده بود. از سوي ديگر ايشان با طرح يك جانبه مسائل، سازمان را در آن زمان در موضع حقانيت و مظلوميت قرار ميدهد و از اين بابت تا حدود زيادي از مسئوليت خويش در پيوستن ناآگاهانه به آن ميكاهد. سازمان مجاهدين پس از فروپاشي رژيم پهلوي، تحت رهبري مسعود رجوي با هدف مصادره انقلاب به نفع خويش اگرچه به ظاهر داعيه همراهي با رهبري انقلاب را داشت، اما دست به اقداماتي زد كه ماهيت آنها از نظر آگاهان سياسي مخفي نبود. تأكيد بر ضرورت فروپاشي و انحلال ارتش از يك سو و جمعآوري اسلحه و تشكيل ميليشيا از سوي ديگر، تلاش در جهت ايجاد دوگانگي در رهبري جامعه از طريق قرار گرفتن در پشت سر آيتالله طالقاني، حفظ و گسترش خانههاي تيمي و استمرار فعاليتهاي مخفي خود در دوران پس از انقلاب و استقرار يك رژيم مردمي و اسلامي در كشور و نيز ارتباطات نامتعارف با كشورهاي خارجي كه دستگيري محمدرضا سعادتي نيز دقيقاً در همين راستا صورت گرفت، ازجمله مسائلي بود كه موجب گرديد حساسيت جامعه بر روي اين سازمان افزايش يابد. اين در حالي بود كه تحركات تنشزا و بعضاً مسلحانه احزاب و گروههاي مختلف سياسي و منطقهاي عموماً با رويكرد چپ از يك سو و طرحها و توطئههاي آمريكا و انگليس از سوي ديگر، دست به دست هم داده و تهديداتي جدي را متوجه انقلاب اسلامي و نظام نوپاي جمهوري اسلامي ساخته بودند و اين همه، فضاي سياسي كشور را به شدت ملتهب و متشنج ميساخت. در چنين اوضاع و احوالي طبعاً قاطبه مردم مسلمان ايران كه انقلاب اسلامي را به مثابه دستاوردي گرانبها و حاصل قرنها انتظار و تلاش به حساب ميآوردند، در مقابل تهديدات مختلف دست به مقاومت و مقابله ميزدند. بنابراين درگيريهايي كه در صحن جامعه به وقوع ميپيوست و نويسنده نيز به يك مورد آن اشاره دارد، از زمينههايي برخوردار بود كه بدون اشاره به آنها، نميتوان قضاوت درستي در موردشان به عمل آورد. البته اين سخن به معناي مهر صحت زدن بر تمامي اقداماتي كه از سوي برخي از گروههاي طرفدار انقلاب در اين برهه از زمان صورت گرفته است، نيست، بلكه قصد، بيان اين نكته است كه اين گونه رفتارها و اقدامات را بايد در ظرف زماني خاص خود و زمينهها و شرايط آن هنگام مورد بررسي و قضاوت قرار داد. همچنين اين واقعيت را نميتوان در كنار واقعيتهاي فراوان ديگر ناديده گرفت كه برخوردهاي خياباني مورد اشاره نويسنده، به هر حال تأثيراتش را بر هواداران سازمان مجاهدين بر جاي ميگذارد و موجبات تحكيم احساسات آنها به اين سازمان را فراهم ميآورد. اتفاقاً همين مسئله موجب شده بود تا رهبران و گردانندگان اين سازمان به شدت مشتاق چنين درگيريهايي باشند و سعي كنند به طرق مختلف زمينههاي بروز آن را فراهم آورند. به عنوان نمونه، در حالي كه ارتباط محمدرضا سعادتي با مأمور كا.گ.ب شوروي محرز بود و اسناد و مدارك متقن آن وجود داشت و اساساً وي ضمن يكي از همين ملاقاتها و تبادل اطلاعات و اسناد دستگير شده بود، رهبران سازمان مرتباً از وي به عنوان يك قهرمان ملي و «زنداني سياسي» نام ميبردند و راهپيماييها و ميتينگهاي مختلفي در حمايت از او برگزار ميكردند كه طبعاً احتمال درگيري و تنش در آنها بسيار بالا بود. گذشته از اين، اعترافات برخي از «بريده»هاي از سازمان در سالهاي اخير حاكي از آن است كه اقدامات سازمان براي «مظلومنمايي» گاه تا حد جنونآميزي، پيش ميرفت و برخي از اعضا توسط نيروهاي سازمان مورد ضرب و جرح يا حتي تحت شكنجههاي شديد قرار ميگرفتند تا امكان بهرهگيري از آنها به عنوان سند مظلوميت سازمان فراهم آيد و حتي زمينههاي عيني و ذهني براي هواداران آن به منظور ورود به فاز ترور و اقدامات مسلحانه و خرابكارانه ايجاد شود: «خيلي از بچههاي قديم بخاطر بالا رفتن جو خفقان احساس ميكردند كه سازمان قصد سر به نيست كردن آنها را دارد. يكي از اين افراد مجيد دادوند معروف به جواد قندي بود. وي نزد ما آمد و از يك راز پرده برداشت كه من تا آن لحظه از آن خبر نداشتم. گفت حال كه من از سازمان جدا شدهام، احتمال ميرود مرا سر به نيست كنند ولي من يك راز دارم كه تا به حال به كسي نگفتهام. به شما ميگويم كه در آينده براي مردم بگوييد. گفت اين واقعه مربوط به فاز سياسي است و در مورد برادرم و خودم ميباشد. حميد دادوند برادر مجيد دادوند در 1360- 1359 عضو سپاه پاسداران ايلام بود... مجيد از سازمان پيام دريافت كرده بود وقتي حميد در خواب است اسلحه ژ-3 او را بدزدد... هدف سازمان اين بود كه حميد را تنبيه نمايد و موقعيت او را در بين نفرات سپاه خراب و خدشهدار كند. وقتي كه سازمان مجاهدين متوجه ميشوند كارشان نتيجه مطلوب نداشته و مسئله به روزنامههاي سراسري كشيده ميشود و سازمان مجاهدين مورد اتهام قرار ميگيرد به فكر چاره افتادند. چند نفر از كميته مركزي و دفتر سياسي براي منحرف كردن حركت سپاه دست به كار ميشوند و به انجمن جوانان مسلمان ايلام دستور ميدهند اول مجيد «جواد قندي» را در محل انجمن با كابل مورد شكنجه قرار دهند و سپس او را در خيابان خيام در مقابل خانه يك حزباللهي معروف ايلام ببرند و با تيغ موكتبري او را مجروح كنند. اين كار از اول تا به آخر توسط جلال كيائي انجام ميگيرد. مجيد دادوند نقل ميكرد وقتي جلال به او كابل ميزد اشك ميريخت. جلال پس از شكافتن شكم مجيد با تيزبر دچار تناقض ميشود... مجيد اظهار داشت كه دستور دهنده اصلي اين طرح محمد حياتي و مسعود رجوي بودند كه در نتيجه آن من تا چند قدمي مرگ رفتم و ضمناً هنوز هم از ناحيه طحال رنج ميبرم.»(محمدرضا اسكندري، بر ما چه گذشت...(خاطرات يك مجاهد)، فرانسه، انتشارات خاوران، 1383، صص7-126)
به هرحال مسعود رجوي و همراهانش در مركزيت سازمان مجاهدين خلق توانستند به طرق مختلف ازجمله با شعارهاي تند ضد آمريكايي و ضد امپرياليستي و حتي متهم ساختن نظام به عدم مقابله جدي با امپرياليسم و نيز ايجاد جاذبههاي كاذب فعاليت در يك تشكيلات نيمه مخفي و گرد آوردن جوانان درخانههاي تيمي و سازماندهي آنها در گروههاي مختلف با مسئوليتهاي گوناگون، هواداراني براي خود دست و پا كنند و در نهايت آنها را به فاز نظامي و شورش مسلحانه وارد سازند. البته از آنجا كه مسعود بنيصدر در اواسط سال 58 بنا به توصيه يكي از اعضاي سازمان، ايران را به قصد ادامه تحصيل در انگلستان و كمك به اعضاي سازمان در اين كشور ترك ميكند، راجع به مسائل اين برهه در داخل كشور كمتر سخن گفته است، اما پيگيري خاطرات ايشان در خارج از كشور و استمرار همراهي وي با سازمان تا سال 1375، حاوي نكات درخور توجهي است كه به آنها ميپردازيم.
نخستين نكتهاي كه جا دارد آن را مورد بررسي قراردهيم، قرار گرفتن نويسنده در اختيار «سازمان» است. به عبارت ديگر، وي با پيوستن به سازمان مجاهدين خلق، سلطه سازماني اين تشكل سياسي و نظامي را بر خود ميپذيرد و وارد جريان و مسيري ميشود كه ديگر به سادگي امكان گسست از آن وجود ندارد. به طور كلي، سازمان مجاهدين خلق به دليل آن كه فعاليتش از همان ابتداي تشكيل، مخفيانه و پنهاني بود، به مرور زمان از لحاظ دستيابي به روشها و شيوههاي تسلط بر اعضاي خود - كه يك اصل اساسي در فعاليتهاي مخفيانه است- پيشرفت قابل توجهي يافت و در آن سرآمد دوران گرديد؛ به اين ترتيب هنگامي كه نويسنده پس از بازگشت به لندن خود را به نماينده سازمان معرفي ميكند، بلافاصله در چارچوب روشهاي موجود، تلاش ميشود تا در نخستين مرحله، وي به لحاظ فكري كاملاً در اختيار سازمان قرار گيرد: «من با حسين نماينده مجاهدين ملاقات كردم... او توضيح داد كه به عنوان يك هوادار سازمان، من بايستي خطي را دنبال كنم كه نمايندگان مجاهدين ميگويند. اين با آنچه كه من در مقالات خوانده بودم همخواني نداشت... از آن زمان من به عنوان هوادار سازمان مجاهدين شناخته شدم و به جاي تفسير سياستهاي مجاهدين از طريق مقالاتشان، بايستي با محسن، دانشجويي در ليدز كه مسئول من بود مشورت ميكردم. بعداً متوجه شدم كه او مسئول همهي هواداران مجاهدين در شمال بريتانيا است.»(ص144)
البته بديهي است هر حزب و گروه سياسي، داراي تفكر و مرام خاصي است كه در قالب كتابها، مقالات و جلسات سخنراني يا كلاسهاي آموزشي و توجيهي، آن را به اعضا و هواداران خود آموزش ميدهد، اما آنچه در سازمان مجاهدين از همان ابتدا رخ داد، محصور شدن اعضا در يك چارچوب بسته تفكر سازماني بود، به طوري كه كتابها و مقالات و مطالب خاصي به عنوان منابع مورد مطالعه قرار ميگرفت و ذهن و شخصيت اعضا در اين چارچوب معين و مشخص تكوين مييافت. البته بايد گفت رهبران نخستين سازمان بر پايه نيازي كه به تقويت مباني فكري و عقيدتي اعضا احساس ميشد، چنين روش و رويهاي را بنيان نهادند. به گفته حسين روحاني، از نخستين اعضاي مركزيت سازمان، پس از جدا شدن حسين نيكبين (عبدي) در اوايل سال 47 از سازمان مجاهدين كه يكي از سه عضو بنيانگذار اين سازمان به شمار ميآمد، «نظر رهبري آن روز سازمان و بخصوص شخص محمد حنيفنژاد، اين بود كه عامل اصلي كنارهگيري عبدي از سازمان و مبارزه و روي آوردن به يك زندگي عادي، همانا ضعف ايدئولوژيك او ميباشد» و لذا «در همين رابطه بود كه به پيشنهاد محمد حنيفنژاد، در سال 1347، گروهي تحت عنوان «گروه ايدئولوژي» مركب از خود وي و علي ميهندوست و حسين روحاني تشكيل گرديد تا در سايهي مطالعه و بحث جمعي، وظيفهي تدوين مباحث و متون ايدئولوژي سازمان را عهدهدار گردد.»(حسين احمدي روحاني، سازمان مجاهدين خلق ايران، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1384، ص 28)
تكرار اين نكته ضرورت دارد كه شايد نتوان به تشكيل چنين گروهي در درون سازمان با توجه به شرايط آن هنگام، خرده و اشكالي گرفت و چه بسا بايد آن را فينفسه اقدامي لازم و مفيد نيز به شمار آورد، اما از آنجا كه الزامات و مقتضيات سازماني تأثيرات خود را به مرور زمان بر اين مسئله بار ميكند، به تدريج شاهد سوق يافتن روند جريانات دروني سازمان به سمت و سويي هستيم كه چندان مطلوب نيست و زمينه را براي بروز بسياري از خطاها و انحرافات بعدي مهيا ميسازد. در واقع اتفاقي كه در سازمان روي ميدهد آن است كه به تدريج برخي از اعضاي بلندپايه آن، علاوه بر موقعيت برتر سازماني داراي ويژگي و برجستگي فكري و ايدئولوژيك نيز ميگردند و اين مسئله در چارچوب روابط سازماني- آن هم سازماني كه روش مخفي را براي خود برگزيده و در حال ورود به فاز عمليات مسلحانه است - باعث ميشود تا همانگونه كه فرامين و دستورات عملياتي از بالا به پايين صادر ميگرديد، جريان فكر و انديشه نيز همين مسير را بپيمايد. البته پرواضح است كه ابتدا به دليل به وجود آمدن علقههاي عاطفي و فكري ميان اعضاي پايين دست با رهبران سازمان، پذيرش فكر و انديشه ارائه شده از بالا، به هيچوجه جنبه اجباري و تحميلي ندارد و كاملاً بر مبناي عشق و اقناع صورت ميپذيرد، اما حتي در اين شرايط نيز خواه ناخواه محصور بودن در روابط سازماني موجب ميشود تا اعضا در حوزه انديشه نيز شكل و شمايلي سازماني بيابند و نوعي حالت پذيرش دروني ناخودآگاه بر آنها حاكم گردد. اتفاقاً اين مسئلهاي است كه پس از دستگيري رهبران و كادرهاي سازمان مجاهدين در شهريور 1350 و در پي ريشهيابي علتهاي اين «ضربه»، مورد توجه نيروهاي سازمان قرار گرفت: «قبل از اين كه سعيد و موسي به اتاق يك بند بيايند، محمد بازرگاني و مجتبي آلادپوش فكرهايي كرده بودند و ريشهيابي ضربه شهريور سال 1350 را در غرور حنيفنژاد ميديدند... محمد بازرگاني و مجتبي آلادپوش نيز روي تحليلشان اصرار ميورزيدند و ميگفتند: «ما جايي براي اظهار نظر نداشتيم و تصميمات از بالا گرفته ميشد.» بعداً كه علي باكري به بند عمومي آمد... او ميگفت: «غروري در كار نبود، بلكه حنيفنژاد بسيار خاضع و افتاده بود. منتها روي مسئلهاي كه همه ما بايستي فكر ميكرديم، او فكر بيشتري ميگذاشت و ما فكر نميكرديم. وقتي به جلسه وارد ميشديم، ميديديم يك سر و گردن از ما جلوتر است و نظرش عملاً بر ما ميچربد. نميتوان اسم اين را غرور گذاشت... بچههاي دانشجو در برابر ما مثل موم بودند و برخورد فعالي نميكردند. يك بار از چند نفرشان پرسيديم كه شما از كي تقليد ميكنيد؟ گفتند: از حنيفنژاد و سعيد محسن اما سعيد خودش قبول نداشت از او تقليد شود. پروسه متوقف شدن انتقاد چنين بود كه اين عده چون با كار وسيع ايدئولوژيك روبرو ميشدند، خود كمبين شده و فكر ميكردند كه همه مشكلات را سازمان ميداند.»(لطفالله ميثمي، آنان كه رفتند (جلد دوم خاطرات لطفالله ميثمي) تهران، انتشارات صمديه، 1382، صص 7-56)
هنگامي كه در دوران اوليه حيات سازمان و در زمان رهبري شخصيتهايي چون محمد حنيفنژاد و سعيد محسن كه در صداقت و پاكي طينت آنها نميتوان ترديدي داشت، شاهد چنين وضعيتي هستيم، بديهي است كه پس از آنان، با تسلط خطوط فكري و جريانهاي سياسي منحرف بر سازمان، چه اوضاع و احوالي در سازمان به چشم ميخورد. از جمله بارزترين اين مقاطع در دوران قبل از پيروزي انقلاب، هنگامي است كه تقي شهرام در مركزيت سازمان جا ميگيرد و با توجه به تغيير ايدئولوژياش از اسلام به ماركسيسم، تلاش ميكند تا سازمان را نيز دنبال خود به اين مسير بكشاند. وي در اواخر سال 1352 با نگارش جزوهاي تحت عنوان «جزوه سبز» ابتدا در لفافه، ايدهها و تفكرات ماركسيستي خود را به اعضا ارائه ميدهد و در سال 1364 نيز با تهيه و تدوين جزوه «تغيير مواضع ايدئولوژيك» رسماً ماركسيست شدن سازمان را اعلام ميدارد. البته اين درست است كه بخشي از اعضاي سازمان همزمان با شهرام به صورت داوطلبانه رو به ماركسيسم آورده بودند، اما اين را نيز نبايد ناديده گرفت كه اعلام ماركسيست شدن سازمان در واقع به مثابه يك دستور سازماني براي تمام اعضا بود تا عقايد پيشين خود را به كناري نهند و در يك «انقلاب ايدئولوژيك» ماركسسيم را به عنوان عقيده و تفكر جديد خويش بپذيرند. تخلف از اين دستور سازماني در يك سازمان مخفي با مشي مسلحانه، مجازاتي جز مرگ نداشت، كما اين كه مجيد شريف واقفي (عضو مركزيت سه نفره وقت سازمان در كنار تقي شهرام و بهرام آرام) و مرتضي صمديه لباف به دليل مقاومت در برابر آن، جان خويش را در اين راه گذاردند. البته در اين مقطع، سازمان براي آن عده از اعضاي معمولياش كه همچنان بر عقايد اسلامي خويش پاي ميفشردند، شاخهاي مذهبي تشكيل داد تا در اين شاخه به فعاليت ادامه دهند، اما سير حوادث نشان داد كه تشكيل اين شاخه نيز جز يك تاكتيك براي عبور نيروهاي متدين از اين مرحله نبوده است. احمد احمد كه خود در اين مقطع از اعضاي سازمان بود و از تغيير ايدئولوژيك رهبران آن پيروي نميكرد، پس از بيان شكلگيري اين شاخه، به ملاقاتش با يكي از اعضاي آن به نام «فرهاد صفا» اشاره ميكند و خاطر نشان ميسازد: «فرهاد گفت:«احمد! ما با اين اعلاميه ]تغيير ايدئولوژيك[ ضربه خورديم، هم از اينها]سازمان[ و هم از مسلمانها. زيرا با اين وصف ديگر آنها به ما كمك نخواهند كرد، ولي ما بايد خودمان را حفظ كنيم. الان من، محسن طريقت و محمد اكبري قبول كردهايم كه شاخه مذهبي را حفظ كنيم. البته مسئول تيم ما يك دختر خانم ماركسيست است» !) من دريافتم كه سازمان چه بلايي دارد سر آنها ميآورد. براي چند نفر جوان مسلمان مجرد، يك دختر جوان بيحجاب را مسئول قرار داده است تا به اين ترتيب به تدريج اساس منطق، فكر، عقيده و مذهب آنها را فرو بريزد»(خاطرات احمد احمد، به كوشش محسن كاظمي، تهران، انتشارات سوره مهر، چاپ چهارم، 1383، ص 367) گفتني است غالب افراد حاضر در اين شاخه نيز به ماركسيسم پيوستند و در ايدئولوژي جديد سازمان مستحيل شدند. در اين حال، افرادي مانند احمد احمد كه همچنان بر موضع اسلامي خويش اصرار ميورزيدند، با خطر مرگ مواجه بودند و سازمان حتي از اين كه آنها را به نوعي در تله ساواك گرفتار سازد، كوتاهي نميكرد (همان، ص 356) و چه بسا برخي از اعضاي عادي را نيز رأساً از سر راه بر ميداشت: «پرويز و خسرو (علي و علياصغر ميرزاجعفر علاف) كه با ما در يك خانه تيمي بودند، مواضعشان كاملاً با من منطبق بود... ايرج در جلسهاي ضمن تشريح وضعيت ناآرام پرويز گفت كه او خائن است و بايد كشته شود و به من پيشنهاد قتل او را داد.»(همان، ص 363) البته پس از امتناع احمد از ترور دوست مسلمان خويش، سازمان به بهانه خارج ساختن او از ايران، وي را سر به نيست ساخت.(همان، ص391) بنابراين در چارچوب روابط سازماني، پس از مدتي، فكر و انديشه حالتي كاملاً اجباري و دستوري به خود ميگيرد و شرايط به گونهاي درميآيد كه اساساً كسي جرئت مخالفت به خود ندهد و حتي اگر پايبند اعتقادات اسلامي است، به دليل فضاي سنگين ايجاد شده، فرائض ديني خود را در خفا انجام دهد: «در خانه تيمي شيخ هادي، سيد و اصغر ترديدهايي در احكام ديني داشتند و نماز نميخواندند. من هم در زيرزمين منزل، دور از چشم كساني كه به نماز اعتقاد ندارند، نماز ميخواندم و در خلوت خود مناجات ميكردم.»(خاطرات مهندس لطفالله ميثمي، ج2، ص 434)
نضجگيري و نهادينه شدن چنين روشها و سنتهايي در سازمان مجاهدين باعث ميشود تا بعد از انقلاب هنگامي كه اين سازمان در اختيار مسعود رجوي قرار ميگيرد، زمينه بسيار مساعدي براي سلطه ايدئولوژيك بر اعضاي سازمان، در پيشروي وي قرار داشته باشد، به ويژه آن كه در اين هنگام با توجه به شرايط دوران اوليه پيروزي انقلاب و شعارهايي كه از سوي رهبريت سازمان سر داده ميشد، نيروهاي جوان و عموماً فاقد مطالعه و زيربناي فكري مستحكم بدنه اصلي سازمان را تشكيل ميدادند كه كار را براي رجوي در اين زمينه بسيار سهل و آسان ميساخت. بر اين مسائل بايد غرور و تكبر مثال زدني رجوي را نيز افزود كه از سالها پيش زبانزد رهبران سازمان بود و خود وي نيز بعضاً ناگزير از اعتراف بدان شده بود: «در همين دوران بود كه شخصيت مسعود رجوي زير سؤال رفت. از هر طرف هم نقل قولهايي ميشد. حنيفنژاد گفته بود كه غرور مسعود بالاخره ضربه خواهد زد و اين را اعضاي شوراي مركزي شنيده بودند... مسعود كه در آن جمع چهل نفره عرصه را بر خود تنگ ديد، گفت:«نميدانم چرا بيشتر مشهديها مغرورند و من چهارمين مشهدي هستم كه مغرورم. اولي دكتر شريعتي، دومي جلال فارسي، سومي اميرپرويز پويان»... وقتي او مجبور ميشد كه غرورش را بشكند، به دنده ديگري ميافتاد؛ گريه، مظلوميت و خود كمبيني... نظير وقتي كه در زندان قصر در سال 1351در انتخابات رأي نياورد و احساس كرد جو اكثريت بچهها عليه اوست.»(خاطرات مهندس لطف الله ميثمي، جلد 2، ص 76)
به اين ترتيب مسعود بنيصدر پس از پيوستن به سازمان مجاهدين در چارچوب سنتها و روشهايي قرار ميگيرد كه از سالها پيش در اين سازمان نضج گرفته است و به ويژه پس از پيروزي انقلاب و شرايط جديد سازمان، با شدت بيشتري از سوي مسعود رجوي پي گرفته ميشود. در اين دوران، رهبريت سازمان با تشديد تضادهاي خود با نظام و گردآوري و سازماندهي نيروهاي جوان در خانههاي تيمي، افكار و ايدههاي عقيدتي و سياسياش را در كمال سهولت به اذهان اين نيروهاي جوان و فاقد مطالعات و تجربيات سياسي منتقل ساخت؛ لذا همانگونه كه در دوران اوليه حيات سازمان، نيروهاي جوان و دانشجويي كه به آن ميپيوستند پس از چندي دچار خود كمبيني در مقابل رهبران ميشدند، در اين دوران نيز اين اتفاق با شدتي به مراتب بيشتر و عميقتر روي داد، زيرا در دوران اوليه، شخصيتهايي همچون حنيفنژاد از هوي و هوس قدرتطلبي بري بودند و حتي به خاطر خود كمبين شدن اعضاي جديد، دست به انتقاد از خود ميزدند، اما در دوران جديد، مسعود رجوي با توجه به غليان ويژگيهايي همچون غرور و قدرتطلبي در وي، اساساً در پي آن بود تا هر چه بيشتر نيروهاي پيوسته به سازمان را به عارضه خودكمبيني مبتلا سازد تا هيچگونه مقاومتي در برابر افكار و ايدههاي او از خود نشان ندهند و آنها را همچون وحي مُنزل پذيرا باشند. البته ناگفته نماند كه در اين زمينه، توانمندي قابل توجه رجوي را در سازماندهي نيروها و كنترل و هدايت آنها به نحوه دلخواه خويش، نبايد ناديده گرفت. اين توانمندي بعلاوه حس قدرتطلبي و برتريجويي كه به حد وفور در او وجود داشت باعث شده بود تا رجوي از همان دوران زندان همواره در پي تكيه زدن بر مسند رهبري جمع باشد و به هيچ عنوان كنار گذارده شدن از چنين موقعيتي را قبول نكند: «بعد كه بهمن بازرگاني به جمع اضافه شد، آن دو با هم همكاري ميكردند، اما پس از اين كه عده بچهها زياد شد و تقريباً همگي به زندان آمدند، مسعود تا اندازهاي زير سؤال رفت... كساني چون كاظم شفيعيها و فتحالله خامنهاي معتقد بودند كه رهبري بيرون زندان، ارتباطي با درون زندان ندارد و بايد در رهبري تجديد نظر شود. بچهها ديگر رهبري ثابت را قبول نداشتند. بنابراين انتخاباتي برگزار شد و فتحالله خامنهاي، كاظم شفيعيها و موسي خياباني براي نوبت اول براي مركزيت زندان انتخاب شدند و مسعود يك رأي آورد... پس از انتخابات، مسعود ميگفت: درست است كه اين سه نفر انتخاب شدهاند، ولي نميتوانند از ما صرفنظر كنند. بالاخره مسايل امنيتي زندان، برنامهريزي و... را بدون من چگونه ميتوانند حل و فصل كنند.» (خاطرات لطفالله ميثمي، ج2، صص6-195)
بر اساس چنين توانمنديها و تمايلاتي، مسعود رجوي موفق شد در شرايط پس از انقلاب نه تنها نيروهاي عادي سازمان را در مقابل خويش به خودكمبيني مبتلا سازد، بلكه به سرعت تفوق و حاكميت خود را به ديگر اعضاي قديمي سازمان نيز تحميل كند و رهبريت بلامنازع سازمان را برعهده گيرد. به اين ترتيب سازمان مجاهدين به ابزاري در دستان رجوي تبديل شد تا آن را در جهت تمايلات قدرتطلبانه خويش به كار گيرد. همين وضعيت موجب گرديد تا عدهاي از نيروهاي باسابقه سازمان ازجمله رضا رئيسطوسي و جمعي ديگر در اعتراض به قدرتطلبي و تكروي رجوي با انتشار اطلاعيهاي، روند جدايي از سازمان تحت قيمومت وي را در پيش گيرند. همچنين افرادي مانند مهندس لطفالله ميثمي نيز با توجه به شناختي كه از رجوي و افكار و تمايلاتش داشتند، همراهي با او را برنتافتند و مسير خود را جدا ساختند. اما اين همه موجب نشد تا رجوي دست از تعقيب راه و روش قدرتطلبانه خويش بردارد بلكه بايد گفت خروج هر عضو باسابقه از سازمان، در حقيقت يك مانع را از سر راه وي برميداشت و آزادي عمل بيشتري به او ميداد. به همين لحاظ نيز در مراحل بعدي شاهد آنيم كه رجوي به انحاي گوناگون درصدد حذف نيروهاي قديمي سازمان كه اندكي با وي زاويه پيدا كردهاند برميآيد.
ورود مسعود بنيصدر به تشكيلات سازمان مجاهدين در لندن و قرار گرفتن كامل در مناسبات و تعليمات سازماني، به سرعت او را به يك عنصر كاملاً مطيع، فرمانبردار و در عين حال سختكوش تبديل ميسازد، به طوري كه گاهي رفتارهاي او و ديگر اعضاي سازمان، حيرت و تعجب خواننده را برميانگيزد. البته ناگفته نماند كه وي در مراحل اوليه و در زماني كه هنوز احساس ميكرد ميتواند از استقلال رأي در برابر سازمان برخوردار باشد، دست به مقاومتهايي مقابل برخي تصميمات زد كه بلافاصله با رويههاي موجود سازمان در قبال اينگونه رفتارها مواجه شد: «يك بار در زمان برگزاري تظاهرات در لندن، آشكارا به بسياري از اعضا و هواداران گفته شد كه با ما صحبت نكنند. دوستان قديمي پشتيباني خود را از من دريغ داشتند. يك تن كه ظاهراً از وضعيت من بياطلاع بود، با لبخندي به سمت من آمد اما يكي از سازمان دهندهگان، راه را بر او بست. وي مرا نشان داد و گفت: «او خيانت كار است و نبايستي با او صحبت كرد». چنين چيزي تجربهيي بس غمانگيز و دشوار بود.»(ص186) در واقع نيروهاي پيوسته به سازمان از آنجا كه در همراهي با آن به تعارضي خونين با نظام كشانيده شده بودند، چنانچه چتر حمايتي سازمان از سرشان برداشته ميشد، به دليل مواجه شدن با مشكلات مالي و سياسي، به شدت احساس تنهايي و وحشت ميكردند. اين مسئلهاي بود كه رجوي از آن اطلاع داشت و به خوبي نيز از آن بهره ميگرفت؛ بنابراين بايكوت افراد و برچسبزدنهاي تحقيرآميز روشي بود كه ميتوانست نيروهاي سركش را به سرعت در مقابل رجوي مطيع سازد و آنها را تحت سلطه وي نگه دارد. البته اين به معناي كارآمدي مطلق اين روش نبود، اما به هر حال در مورد نيروهايي همتراز نويسنده - دستكم تا سالها- از اثربخشي بسيار بالايي برخوردار بود.
مسعود بنيصدر در خاطرات خويش اين نكته بسيار مهم را نيز روشن ميسازد كه چگونه سازمان رجوي در طول زمان نيروها را از تمامي انديشهها، علايق، وابستگيها، خاطرات، پيوندهاي خانوادگي و حتي قدرت انديشيدن تهي و جاي آنها را با «مسعود و مريم» پر ميكند. شيوهاي كه سازمان در اين زمينه دنبال ميكرد، گردآوردن نيروها در خانههاي تيمي و جدا ساختن آنها از خانوادهها و سپس پر كردن اوقات شبانهروز اعضا به هر ترتيب ممكن بود، به طوري كه كليه ارتباطات اين افراد كاملاً تحت كنترل و برنامهريزيهاي سازماني قرار گيرد. اين روشي بود كه سازمان از همان ابتداي تشكيل پي گرفت، اما از آنجا كه در آن دوران رهبراني سليمالنفس سكان هدايت اين تشكيلات را برعهده داشتند، آثار و عوارض اين روش آنگونه كه بايد نمايان نشدند. پس از دستگيري و به شهادت رسيدن آن رهبران و حاكميت نيروهاي تغيير ايدئولوژي داده بر سازمان، به تدريج مشخص شد كه اين خانههاي تيمي و ضوابط سازماني حاكم بر آن ميتواند به ابزاري مناسب براي تحكيم حاكميت تفكرات انحرافي و الحادي بر اعضا تبديل شوند. احمد احمد كه در سالهاي قبل از انقلاب، خود و همسرش در يكي از اين خانههاي تيمي حضور داشتند، خاطر نشان ميسازد پس از آن كه رهبران ماركسيست شده سازمان از تأثيرگذاري بر او به منظور دست كشيدن از اسلام و پذيرش ماركسيسم قطع اميد كردند، درصدد برآمدند تا ارتباط همسرش فاطمه فرتوكزاده با وي را به حداقل ممكن رسانند و از تأثيرگذاري احمد احمد بر وي كه تحت تأثير القائات ماركسيستها واقع شده بود، جلوگيري به عمل آورند: «در اين خانه امن، برخي شبها، ايرج نيز نزد ما ميماند. در هفته همسرم دو يا سه شب بيشتر به اين خانه نميآمد و اگر هم ميآمد، ايرج نيز آن شب ميآمد تا مراقب باشد من با او بحث و تبادل نظر نكنم. سازمان از اين كه من نظر او را هم تغيير دهم هراس داشت.»(خاطرات احمد احمد، ص354) لطفالله ميثمي نيز به موردي با همين مضمون اشاره دارد: «سيد اعتماد نداشت كه من و فاطمه را تنها بگذارد. او تصور ميكرد كه فاطمه تحت تأثير نگاه ديني من به هستي و اجتماع قرار بگيرد...».(خاطرات مهندس لطفالله ميثمي، ج2، ص434) البته پس از پيروزي انقلاب و در شرايط محيطي خارجي از كشور، امكان اعمال چنين نظارتهايي در همان مقاطع اوليه وجود نداشت، اما سازمان با مشغول ساختن اعضا به وظايف سازماني تحت عنوان مبارزه با رژيم يا خدمت به ميهن يا تلاش براي آزادي و امثالهم، عملاً روابط خانوادگي آنها را تضعيف ميكرد و زمينههاي فروپاشي آن را فراهم ميآورد: «ما به ندرت با هم صحبت ميكرديم و حتي در يك اتاق نبوديم. تصميم مشخص من اين بود: «اولويت دادن به انجام وظيفه در قبال ميهن. لذا او را ترك كردم تا هر تصميمي كه ميخواهد اتخاذ كند. نسبت به او محبت و توجه كمتري روا ميداشتم تا بداند كه با توسل به عشق من نسبت به خودش نميتواند نظر مرا تغيير دهد.»(ص191)
بديهي است اينگونه روحيه «سازمان زدگي» كه شخص را آماده ميساخت تا همسر باردارش به همراه يك فرزند خردسال را در غربت بيآن كه هيچ پشتوانهاي در آنجا داشته باشد، ترك گويد، او را از آمادگي براي گسستن از تمامي پيوندهاي خانوادگي و عاطفي و عقيدتياش نيز برخوردار ميساخت و به عبارت بهتر، او را مهيا ميكرد تا به كلي از خود تهي و از «سازمان» پر شود. اين اتفاقي بود كه در سير خاطرات نويسنده به روشني ميتوان ملاحظه كرد. نكته جالبي كه در همينجا بايد به آن اشاره كرد، واكنش همسر نويسنده به اين رفتار است. اگرچه از اين خاطرات چنين برميآيد كه «آنا» از يك خانواده كاملاً غيرسياسي و حتي غيرمذهبي بود- به طوري كه تا پس از انقلاب و حتي تا مدتها در خارج كشور حجاب اسلامي را رعايت نميكرد - اما بتدريج همين فرد كه خود را در آستانه رها شدن بدون پشتوانه در يك كشور خارجي مييابد، سازمان را به عنوان پشتوانه خويش برميگزيند و البته در چارچوب سياستها و روشهاي ابداع شده توسط رجوي، تا آنجا پيش ميرود كه حتي در مقطعي از زمان گوي سبقت را از شوهرش نيز ميربايد. مسلماً براي درك و فهم «انقلابات ايدئولوژيك» رجوي، بايد به چنين زمينههايي توجه لازم را داشت. او از يك سو، انسانها را تبديل به «ماشينهاي سازماني» كرده بود و از سوي ديگر با خراب كردن كليه پلهاي پشت سر آنها، هيچ راه ديگري را جز آنچه مورد نظر سازمان بود، در پيش رويشان قرار نميداد. توصيف حالات و رفتارهاي اعضاي سازمان در لندن توسط مسعود بنيصدر هنگام شنيدن خبر ازدواج مسعود رجوي و مريم عضدانلو به عنوان نخستين گام از انقلاب ايدئولوژيك، بسيار گوياست: «در 26 اسفند 1364 ما براي نشست با خواهر طاهره به اطاق شورا فراخوانده شديم... طاهره بلند شد ايستاد تا اطلاعيهيي را بخواند. فاضله معاون او نيز برخاست، اين علامت روشني بود كه ما نيز بايد تبعيت كنيم. ما هم برخاستيم و خبردار ايستاديم مانند سربازاني كه به مطلبي جدي گوش ميدهند. به نام خداوند بخشنده مهربان... ما دستوري ايدئولوژيكي و سازماني را پذيرفتيم كه اراده خدا و ارادهي انقلاب نوين مردم ايران بود... ما تصميم به ازدواج گرفتيم. امضاء مريم رجوي و مسعود رجوي». طاهره با صداي بلند گفت «مبارك باشد!» و شروع كرد به دست زدن. با سردرگمي ما هم دست زديم. سپس سكوت مرگباري برقرار گرديد.»(صص6-225)
اين مقطع از عمر سازمان مجاهدين را بايد يك نقطه عطف به حساب آورد، چراكه سكوت محض و اطاعت مطلق اعضا از بالاترين ردهها تا نيروهاي عادي در قبال تصميم رجوي براي ارتقا دادن جايگاه مريم قجرعضدانلو به سطحي همرديف نفر اول سازمان- عليرغم اينكه هيچگونه سابقه سازماني قابل توجهي نداشت- و سپس طلاق و ازدواج سازماني وي، براي رجوي اين نكته را ثابت گردانيد كه تلاشها و ترفندهاي او در طول سالهاي گذشته به ثمر نشسته است و خواهد توانست با فراغ بال بر سازمان حكم براند. البته ناگفته نماند كه چنانچه كسي به خود جرئت انتقاد از رجوي را ميداد با تندترين واكنشها مواجه ميشد تا درس عبرتي براي ديگران گردد. اين مسئله به ويژه در مورد اعضاي قديمي و رده بالاي سازمان مصداق داشت تا از يك سو براي همترازان آنها هشدار و اخطاري به حساب آيد و از سوي ديگر نيروهاي عادي سازمان به اين نكته توجه كنند كه وقتي با قديميها چنين برخوردهايي صورت ميگيرد، آنها بايد به شدت مراقب رفتار و واكنشهاي خود در برابر تصميمات رجوي باشند. به عنوان نمونه «پرويز يعقوبي» از كادرهاي قديمي سازمان، پس از انتقاد از رجوي دچار چنين سرنوشتي گرديد. محمدحسين سبحاني در خاطرات خود برخورد سازمان رجوي با يعقوبي را چنين بيان داشته است: «آقاي پرويز يعقوبي از اعضاي اوليه سازمان مجاهدين ميباشد كه به دليل انحرافات سياسي و استراتژيكي مسعود رجوي، با او اختلاف پيدا كرد... يعقوبي در سال 1358 كانديداي سازمان براي انتخابات مجلس شوراي ملي بود. جالب است كه سازمان مجاهدين تا آن مقطع وي را «مجاهدي با كولهباري از سيسال تجربه انقلابي و مبارزاتي» معرفي ميكرد و يكي از مسئولين ارشد سازمان در فاز سياسي (1357تا 1360) محسوب ميشد. اما بعد از انتقاداتش به مسعود رجوي «خائن و مزدور و بريده» لقب گرفت.»(محمدحسين سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، آلمان، انتشارات كانون آوا، 1383، ص111)
به هر حال پس از اين مقطع است كه خوانندگان خاطرات مسعود بنيصدر با مسائل و موضوعاتي مواجه ميگردند كه براستي حيرتانگيز است. بر مبناي آنچه در اين خاطرات آمده- و البته با خاطرات و مكتوبات ديگر اعضاي جدا شده از سازمان رجوي نيز كاملاً تأييد ميگردد- از اين پس «تقدس بخشيدن به شخصيت مسعود و مريم» از يكسو و «خرد كردن شخصيت اعضا» از سوي ديگر به صورت جدي در دستور كار سازمان قرار گرفت. توجه به اين نكته لازم است كه اگرچه تا پيش از اين نيز همواره تعريف و تمجيد فراواني از مسعود رجوي ميشد، اما از اين پس رجوي فاز جديدي از برنامههاي خود را همراه با انقلابات ايدئولوژيك آغاز كرد كه هدف از آن القاي يك شخصيت مقدس و ماورايي از خود و مريم به اعضا بود. از سوي ديگر، اگرچه در برهههاي قبل نيز تلاش سازمان بر اين بود تا اعضا را از تمامي علائق و خاطرات و حتي پيوندهاي عاطفي و خانوادگي خويش تهي سازد، اما در اين زمان رجوي تصميم گرفته بود شخصيت اعضا را چنان خرد كند كه نه تنها نزد ديگران احساس حقارت و بيشخصيتي كنند بلكه در درون خويش نيز خرد و شكسته شوند. به اين ترتيب در حالي كه مسعود و مريم قوس صعودي خود به سمت تقدس و الوهيت را طي ميكردند، ميبايست اعضا در قوس نزولي به حضيض ذلت و خواري و پوچي برسند.
نويسنده در خاطراتش مشروحاً به بيان شيوهها و روشهاي به كار گرفته شده براي نيل به اين اهداف پرداخته است. «انتقاد از خود» به صورت مكتوبات و گزارشهاي روزانه و همچنين در حضور جمع از جمله روشهاي بسيار مؤثر سازمان براي درهم شكستن شخصيت اعضا بود. بايد توجه داشت كه انتقاد از خود اگر به معناي رفع پارهاي اشكالات و نواقص و اشتباهات در تصميمگيريها و اقدامات باشد ميتواند بسيار مفيد و سازنده هم باشد، اما منظور نظر سازمان از طراحي اين برنامه، عمدتاً بيان و افشاي ضعفهاي شخصيتي و اخلاقي و نيز گناهان و حتي مكنونات قلبي تك تك اعضا بود كه موجب ميشد تا فرد نزد ديگران و خويش درهم شكسته شود و فرو ريزد. از سوي ديگر همزمان و همراه با اين انتقاد از خود، انواع و اقسام توهينها نيز از سوي مسئولان مربوطه و ديگر اعضا به فرد منتقد صورت ميگرفت تا روال تحقير اعضا به حد نهايت برسد: «يك شب پس از آن كه از پايگاه هواداران برگشتم به من گفته شد كه نشست ديگري نيز هست. اين نشست البته نشست شورا نبود ولي اولين گردهمايي عجيب و غريبي بود كه به نشستهاي «انقلاب ايدئولوژيك» معروف گرديد. وقتي وارد شدم ديدم آنا و شمار ديگري از خواهرها نيز حضور دارند. مردها به ترتيب در يك طرف اطاق و زنها نيز در سمت ديگر، و خواهر طاهره در وسط نشسته بود. همه در حال گريه كردن بودند و يك عضو جوان شورا درباره روابط جنسي خود صحبت ميكرد. روابط جنسي براي ما يك تابوي بزرگ بود... من نميتوانستم آنچه را ميديدم و ميشنيدم باور كنم... آن عضو جوان كه صحبتهايش تمام شد، يكي ديگر از اعضا از جايش پريد به سرعت به سمت او آمد و يك سيلي محكم به صورت او نواخت. وي هيچ واكنشي نشان نداد گرچه حالت بغض آلودش به كلي حاكي از اقرار به گناه بود. لبخند رضايتآميزي بر چهره طاهره نشست. به وي گفت بنشين و گزارش خودت را بنويس. طاهره سپس به من نگاه كرد و گفت: «چرا اين همه تعجب ميكني؟ فكر ميكني خودت بهتر از اين هستي؟ تو بدتري. شماها يكي از يكي بدتريد.» طاهره پرسيد آيا چيزي براي گفتن دارم. جواب دادم «همه آنچه را كه بايستي ميگفتم نوشتهام»... او گفت «آشغال! تو هيچي نگفتي. آنچه تو نوشتي بيارزش و بچهگانه است... ميداني كه آنا هم انقلاب كرده و در انقلاب به مراتب از تو جلوتر رفته؟»(صص1-230) مسلماً براي كساني كه از بيرون به اين قضيه مينگرند، بهترين و عاقلانهترين تصميم آن به نظر ميرسد كه نويسنده بلافاصله از سازمان جدا شود و تن به چنين تحقيرها و ذلتهايي ندهد، اما حيرتانگيز اين كه نه تنها نويسنده چنين راهي را برنميگزيند بلكه به التماس از «طاهره» ميخواهد تا او را از انجمن بيرون نيندازد.»(ص232)
بعلاوه خوانندگان با تعقيب خاطرات متوجه اين نكته ميشوند كه وي تا چه حد تلاش ميكند تا با به خاطر آوردن ضعفها و گناهان خويش و نگارش و بيان آنها، رضايت خاطر مسئولان سازمان را جلب كند و در «انقلاب ايدئولوژيك» نمره قبولي بگيرد. اين تلاشها تا آنجا ادامه مييابد كه وي مخفيترين مسئله زندگي خويش را نيز به روي كاغذ ميآورد و به اين ترتيب آخرين بقاياي شخصيتش را نيز به آتش ميكشد: «خواهر طاهره با اطلاع از وضعيت رقتبار من، مرا به دفتر خود فراخواند و پرسيد چرا مانند ديگران انقلاب نميكنم. جواب دادم گمان ميكني نميخواهم؟ گريستم و عاجزانه گفتم ولي نميدانم چگونه؟ او پوزخندي زد و گفت براي من متأثر است: ... تو حتماً ناگفتههايي داري كه تو را سنگ كرده، بيعاطفه و بياحساس ساخته. تو بايد آنها را اعتراف كني و خود را رها سازي. وقتي تو به آن نقطه رسيدي، هيچ حائلي ميان تو و رهبري نخواهد ماند، آنگاه ميتواني انقلاب كني... سياهترين و آزاردهندهترين خاطره من- يا همان چيزي كه تناقض ناميده ميشد- عبارت بود از يك تجاوز جنسي در دوران كودكي. من هيچگاه در اين باره با كسي صحبت نكرده و اين مسئله در ذهنم فرو مرده بود. اكنون اما اين خاطره از تمام اسرار زندگي سياسيام جدا ميشد. ناگزير ميشدم اين مخفيترين ناگفته زندگيام را به خاطر بياورم. اما چگونه ميتوانستم دربارهي آن حرف بزنم و يا بنويسم؟ در فرهنگ ايراني و شايد در فرهنگ جهان، اين بدترين بيآبرويي و شايد بدترين ننگ محسوب ميشد. با فاش نمودن آن بر اعتبار، حيثيت و موقعيت من چه خواهد رفت. به خصوص در ميان دوستان، همكاران و بدتر از همه همسر و فرزندانم؟ براي چند روز و شايد چند هفته اين سؤال مرا در خود فرو برد و همه چيز به فراموشي گرائيد. اين سؤال را ميخوردم، مينوشيدم و كار ميكردم حتي در خواب. نگاه و حتي تفكر افراد نزديك به خود را مجسم ميكردم آنگاه كه اين مسئله را بشنوند. احساس شرمساري و درماندگي ميكردم. من در آستانهي آزمون و ابتلايي قرار گرفته بودم... دلگرم شدم تا درباره ناگفته سياهم بنويسم. به ناگهان به جاي بيتحركي و سنگيني كوهوار احساس سبكي به من دست داد، زيبا و رها مانند پروانههاي سرخوش پارك. نه محدوديتي، نه ترسي از آينده، نه عقدهيي نسبت به گذشته، نه سئوالي و نه مشكلي. اين احساسات مانند هستي خودم واقعي بود و هركس كه مرا ميشناخت به روشني و وضوح آنها را ميديد. من انقلاب كرده بودم، انقلاب ايدئولوژيك.»(صص3-242) تنها بعد از ارائه اين اعتراف مكتوب است كه پس از مدتها اعمال فشار بر نويسنده، سرانجام در جلسهاي با حضور مهدي ابريشمچي انقلاب ايدئولوژيك وي به رسميت شناخته ميشود.
تأمل در مسئله فوق، يك نكته بسيار مهم را روشن ميسازد. بيشك هيچكس غير از نويسنده از «ناگفته سياهي» كه در زندگي او وجود داشته، مطلع نبوده و لذا اصرار «طاهره» براي بيان مكنونات ذهني نويسنده، اشاره به موضوع و مسئله خاصي نداشته است. اما تا قبل از بيان اين ناگفته سياه، هيچيك از گفتهها و نوشتههاي نويسنده مورد قبول واقع نگرديده و انقلاب ايدئولوژيك وي به رسميت شناخته نشده بود. از سوي ديگر طبق آنچه مسعود بنيصدر در خاطراتش نگاشته، باقي ماندن در وضعيت ماقبل انقلاب ايدئولوژيك و فشارهاي رواني، سياسي و سازماني كه در اين شرايط بر وي وارد مي آمده است، شرايط بسيار سخت و ناگواري براي او فراهم آورده بود كه تحمل آن غيرممكن بود. در واقع به خاطر رهايي از اين شرايط غيرقابل تحمل، وي رنج بيان اين ناگفته سياه را برخود هموار ميسازد. اما سؤال اينجاست كه چرا به محض افشاي اين مسئله، مسئولان سازمان، انقلاب ايدئولوژيك او را به رسميت ميشناسند؟ پاسخ ميتواند اين باشد كه وي با بيان اين مسئله تمامي شخصيت و حيثيت خود را از بين برد و به عنصري تبديل گرديد كه مطلوب سازمان رجوي بود؛ بنابراين مسئولان سازمان در پي اخذ اعترافاتي از اعضا بودند كه آنها را به منتهياليه ذلت و خواري نزد خود و دوستانشان برساند، ضمن اين كه گزارشهاي مزبور به عنوان ابزار فشاري نزد سازمان باقي ميماند تا از آن عليه اعضايي كه قصد جدايي از آن را داشتند، بهره گرفته شود. سؤالي كه در اينجا مطرح ميشود اين است كه اگر در زندگي شخصي فردي، موردي وجود نداشت كه خواسته سازمان را تأمين كند، آنگاه تكليف او چه بود؟ پر واضح است كه چنين فردي به هر طريق ممكن ميبايست نظر سازمان را جلب كند و انقلاب ايدئولوژيك خود را به تأييد برساند. اين كار يا از طريق افشاي افكار و خيالات و به عبارات ديگر گناهان تخيلي و ذهني ميبايست صورت پذيرد يا با اعتراف به «گناه نكرده» و در واقع جعل گناه براي خويش. به هر حال سازمان به حدي فرد را تحت فشار قرار ميداد تا به آنچه از وي انتظار داشت برسد. مسعود بنيصدر به موردي اشاره دارد كه ميتواند مصداقي در اين زمينه به شمار آيد: «همچنان تعداد اندكي انقلاب ناكرده مانده بود از جمله يكي از اعضاي عمده شورا به نام بهنام كه نوار ويدئويي تهيه ميكرد. وي ناگهان سرش را محكم به دوربين كوبيد. خون به همه جا فوران زد. بهنام براي انقلاب كردن تحت فشار سنگيني قرار داشت ولي نميدانست چه بايد بكند، شايد هم مانند من دچار درماندگي شده بود. افراد پريدند كه او را متوقف كرده و به او كمك كنند. او در اين جلسه چيزي نگفت. كمي بعد متوجه شدم كه او «انقلاب» كرده است.»(ص250) هرچند كه نويسنده درباره جزئيات انقلاب نامبرده سكوت كرده، اما از آنچه پيش از اين بيان گرديده به خوبي ميتوان دريافت كه محتواي آن چه بوده است.
همزمان با وقايعي كه در اين روي سكه انقلاب ايدئولوژيك با هدف در هم شكستن و به ذلت كشاندن اعضا جريان داشت، در روي ديگر اين سكه شاهد تقدس بخشيدن و به مرز الوهيت رسانيدن مسعود و مريم هستيم. در واقع بايد گفت اين دو جريان، لازم و ملزوم يكديگرند. هرچه شخصيت اعضا بيشتر تحقير و خرد گردد، امكان بزرگنمايي مسعود و مريم نيز بيشتر فراهم ميآيد. به همين دليل مشاهده ميشود كه در هر مرحله از سلسله انقلابهاي ايدئولوژيك طراحي شده توسط رجوي، از زاويهاي جديد شخصيت اعضا مورد تهاجم قرار ميگيرد و از سوي ديگر بلافاصله «مسعود و مريم» موقعيت جديدي براي خود احراز ميكنند. بايد گفت خاطرات مسعود بنيصدر به خوبي توانسته است از پس بازگويي و ترسيم اين مسئله برآيد.
رجوي ابتدا به «خضر» تشبيه ميشود كه با هوش و فراست ماورايي خويش، دست به كارها و اقداماتي فراتر از فهم و درك اعضا ميزند(ص240) طبيعي است بر اين اساس هنگامي كه وي تصميم به انتقال دادن پايگاه سازمان به عراق و پذيرش سلطه صدام حسين و همراهي با ارتش بعث در تهاجم به خاك ايران ميگيرد، نه تنها با اعتراض اعضا مواجه نميشود، بلكه مورد تحسين و تشويق نيز واقع ميگردد. جالب اين كه رجوي در هر يك از اينگونه مقاطع حساس كه به هرحال خطر بروز بحثها و اظهارنظرهاي مختلف پيرامون مسائل و اتفاقات آن دوران وجود دارد، فاز جديدي از انقلاب ايدئولوژيك را مطرح ميكند و ذهن اعضا را به كلي مشغول ميسازد: «پس از رفتن رجوي به عراق، طاهره فاز جديدي از انقلاب ايدئولوژيك را اعلام نمود كه به «فاز ضد بورژوازي» معروف گرديد.»(ص259) طبعاً با آغاز هر فاز جديد، مجدداً بحث انقلاب كردهها و انقلاب نكردهها به راه ميافتاد و تمامي اعضا ميبايست سعي و تلاش كنند تا به جمع انقلاب كردهها بپيوندند. در واقع بر اساس اين ترفند رجوي، وي نه تنها خود را از معرض تهاجم اعضا دور نگه ميداشت بلكه دقيقاً سمت و سوي تهاجم را به طرف اعضا بازميگرداند. به عبارت ديگر، در اين مقاطع، رجوي نيازي به پاسخگويي به اعضا نداشت- هرچند كه با زيركي جلسات توجيهي را برگزار ميكرد- بلكه اين اعضا بودند كه ميبايست خود را از اتهام ناتواني در نايل آمدن به فاز جديد انقلاب برهانند: «در تلاش براي يافتن تمايلات بورژوايي خودم، مانند ديگران دربارهي علايق، تنفرها، عادات و آرزوهايم مينوشتم. در يكي از نشستهاي شورا، طاهره نسبت به اين نوشتهها واكنش نشان داد: پوشال ننويس! وابستگيهاي بورژوايي تو، پيچيدهتر از اين چيزهاي ساده و آشكار است.»(ص261)
درپي شكست مفتضحانه ارتش رجوي در عمليات مرصاد يا به تعبير سازمان مجاهدين «فروغ جاويدان» و وارد آمدن خسارات و تلفات سنگين به آن، مجدداً نشستهاي ايدئولوژيكي به راه افتاد و اينبار رجوي به مقام «باب امام زمان» نائل آمد: «اولين چيزي كه در بغداد از من خواسته شد انجام دهم، ديدن نوار ويديويي نشست ايدئولوژيكي «هيات اجرايي و اعضاي رده بالاي سازمان» بود. عنوان اين نشست «امام زمان» بود... در بحث امام زمان، اين انتظار ميرفت كه ما به اين جمعبندي برسيم كه هيچ حائلي ميان رجوي و امام زمان نيست، بلكه پرده حايل ميان ما و رجوي، و به طور مشخص امام زمان و خداست كه مانع ميشود او را به طور شفاف درك كنيم. اين «حايل» عبارت بود از ضعف ما. اگر آن را ميشناختيم، آنگاه ميتوانستيم ببينيم كه چرا و چگونه در فروغ و در جاهاي ديگر شكست خوردهايم. مسعود و مريم هيچ شكي نداشتند كه پرده حائل در مورد همه ما، همسران ما بودند.»(ص337) در اين مرحله نيز به جاي آن كه رجوي پاسخگوي سادهانديشيها و بلندپروازيهاي كودكانهاش در مقابل اعضا باشد، با چنين ترفندي خود را در مقام بابيت امام زمان قرار ميدهد و انگشت اتهام به سمت اعضا نشانه ميرود كه چرا به دليل ضعفهايشان نتوانستهاند به حقيقت وجودي «مسعود» پي ببرند و بدين لحاظ موجبات شكست در عمليات فروغ جاويدان را فراهم آوردهاند. لذا از اين پس وظيفه اعضا آن ميشود كه اولاً به شناخت ضعفهاي خود همت گمارند و در صدد رفع آنها برآيند، ثانياً تلاش كنند تا رجوي را آنگونه كه شايسته اوست، ستايش نمايند!
رجوي در مسير خود بزرگبيني به اين حد نيز اكتفا نكرد و با طراحي مراحل جديدي از انقلاب ايدئولوژيك، برگ ديگري از اين دفتر را ورق زد. مسعود بنيصدر تاريخ ورق خوردن اين برگ را فروردين ماه سال 1374 اعلام ميكند: «در فروردين ماه 1374 همزمان با شروع سال نو ايراني من نيز براي شركت در نشستهاي انقلاب ايدئولوژيك فراخوانده شدم... در هر يك از اطاقهاي خانه، ويدئوهاي موعظه مريم در نشستهاي مختلف انقلاب ايدئولوژيك پخش ميشد. اين سخنرانيها دستهبندي شده بود و افراد بايستي آنها را اطاق به اطاق، و به ترتيب گوش ميدادند و پيش ميرفتند. اطاق بزرگ ديگري جدا از ساير اطاقها به كساني اختصاص داشت كه ميخواستند گزارش انقلاب خود را بنويسند... موضوع اين مرحله از انقلاب ايدئولوژيك عبارت بود از جنگ با فرديت... ايدئولوژي مجاهدين ميخواست كه آدمي اين «خود» محسوس را رها كند و آن را با عشق براي «خدا» از طريق رهبري تعويض نمايد. آدمي اگر تنها به عشق رهبر وابسته باشد، تمام اعتماد و اعتبار خود را از او ميگيرد... اين مرحله «طلاق خود» ناميده ميشد.»(صص1-470) به اين ترتيب رجوي يك بار ديگر دست به كار ارتقاي مقام خويش شد و خود را از بابيت امام زمان به بابيت پروردگار مفتخر ساخت!
البته اين را بايد دانست كه اگرچه رجوي در سال 74 در چارچوب فازهاي بيانتهاي انقلاب ايدئولوژيك، رسماً خود را به جايگاه خدايگاني نزديك ميكند، اما از سالها پيش از اين، برخي از نيروهاي ردهبالاي سازمان كه سابقه فعاليت طولاني با وي را داشتند و خصلتها و رفتارهاي گذشته و حال او را مورد تأمل قرار ميدادند، به روشني دريافته بودند كه رجوي به چيزي كمتر از دستيابي به مقام الوهيت در سازمان و تقديس شدن از جانب اعضا راضي نيست. اين مسئله به ويژه پس از آغاز انقلاب ايدئولوژيك در سال 1364، خود را نمايان ساخت و اعتراضهايي را برانگيخت. سعيد شاهسوندي از اعضاي مركزيت سازمان مجاهدين و كانديداي اين سازمان در شيراز براي نخستين دوره انتخابات مجلس شوراي اسلامي، با مشاهده يكهتازيهاي رجوي طي سالهاي پس از خروج از ايران و تملقگوييهاي افراطي درباره شخصيت وي، سرانجام در پنجم خرداد 1367 با نگارش نامهاي انتقادي به وي، پرده از جاهطلبيهاي غيرقابل تحمل وي برميدارد: «يكي تو را تنها پاسخگو به خدا ميداند، ديگري از اولياء و انبياء و سومي ميگويد اطاقي كه در آن عكس تو نباشد، نماز ندارد. آن همه قرآن به سرگذاشتنها در شبهاي احياء و همچون امامان و پيغمبران نام تو را بر زبان آوردن و «بمسعودٍ و بمريمٍ» گفتنها، آن همه پا بوسيدنها، آن همه در گوش بچههاي تازه به دنيا آمده نام تو را خواندن، براي چه است؟ و چه معني دارد؟»(سعيد شاهسوندي، اسناد مكاتبات مسعود رجوي و من، دفتر اول، هامبورگ، انتشارات بهار، سپتامبر 1996، ص37) شاهسوندي در ادامه با اشاره به تعريفهايي كه برخي از اعضاي مركزيت سازمان راجع به جايگاه رجوي ارائه ميدهند به صراحت اعلام ميدارد: «چرا تعارف كنيم؟ رك و صريح خدا و حداقل امام زمان شدهاي»(همان، ص69) اگرچه مسعود رجوي در پاسخي كه به اين نامه داد، به نفي موارد مطروحه در آن پرداخت، اما زمان نشان داد كه قضاوت شاهسوندي در اين باره كاملاً صحيح بوده است.
نكته جالب اينجاست كه در سازمان رجوي، همان طور كه پيمودن قوس صعودي توسط رهبر سازمان مستمر و ادامهدار است سقوط اعضا در مسير قوس نزولي نيز حد يقفي ندارد. مسعود بنيصدر از جمله نيروهايي است كه پس از پيوستن به سازمان در سال 58، تمامي عمر و حتي زندگي خانوادگي خويش را در اين مسير گذارد. او در سازمان به مسئوليتها و مقامات بالا و قابل توجهي نيز رسيد و در بسياري از كشورهاي اروپايي و آمريكا و نيز سازمانهاي بينالمللي به عنوان نماينده سازمان شناخته ميشد. مسعود بنيصدر در عملياتهاي نظامي سازمان عليه كشور خويش نيز شركت جست و در عمليات فروغ جاويدان به شدت زخمي گرديد. طبعاً چنين شخصي با توجه به اين كه حدود 20 سال مجدانه براي سازمان فعاليت كرده بايد مورد تكريم و احترام فراوان رهبران آن قرار گيرد، اما نه تنها چنين نميشود بلكه در ادامه سلسله نشستهاي ايدئولوژيك در سال 74 كه تحت عنوان «ديگ» برگزار ميشد و مريم رجوي هدايت و مسئوليت آن را برعهده داشت، مجدداً مورد تحقيرها و اهانتهاي فراواني قرار ميگيرد و مجبور ميگردد تا همچنان سختترين و سخيفترين انتقادها را به خود وارد سازد و خفت و خواري خويش نزد سازمان و رهبري آن را به منتهي درجه ممكن برساند: «بيش از دو ماه بود كه من وارد پروسه انقلاب شده بودم. بيش از 10 جلسه در نشست دشوار «ديگ» شركت كرده و بيش از 500 صفحه گزارش دربارهي گذشته خود نوشته بودم، تمام اشتباهاتم را بيش از صد برابر بزرگ كرده و همه چيزهاي خوب مربوط به خود را بياعتبار ساخته بودم. تنها چيزي كه مانده بود مورد انتقاد قرار دهم به دنيا آمدنم بود و اين كه پدر و مادرم مرا به اين دنيا آوردهاند. با اين وصف سازمان راضي نبود.»(ص482)
گذشته از انقلاب ايدئولوژيك و مراحل و فازهاي آن كه به خوبي توسط مسعود بنيصدر تشريح و توصيف شدهاند، موضوع ديگري كه در اين كتاب جلب توجه ميكند، عمليات نظامي سازمان رجوي پس از استقرار در خاك عراق عليه ايران است. رجوي در سال 65 و در راستاي يكي از فازهاي انقلاب ايدئولوژيك، راهي عراق شد و با اين توجيه كه سازمان را به «جوار خاك ميهن» منتقل ميسازد تا از آنجا عمليات آزادسازي كشور را انجام دهد، همچون هميشه سعي كرد خود را از اين كه آماج سؤالات و انتقادات فراوان اعضا و ديگران قرار گيرد، خلاصي بخشد. همچنين در اين چارچوب به منظور پوشاندن قبح ادغام نيروهاي سازمان تحت عنوان «ارتش آزاديبخش» در ارتش بعثي صدام، چنان نمايانده شد كه اين نيروها استقلال خود را حفظ خواهند كرد و مستقلانه نيز به فتح كشور مبادرت خواهند ورزيد. البته اين ادعاها چنان بيپايه و اساس بودند كه مورد پذيرش هيچكس قرار نگرفتند، هرچند كه اعضاي سازمان در قبال اين تصميم رجوي چارهاي جز سكوت و اطاعت نداشتند. البته سعيد شاهسوندي حدود دو سال پس از آن در نامه انتقادي خود به رجوي، مهر سكوت از لب برميدارد: «در اين جا فقط اشارهاي به «عزيمت تاريخساز دوم» تو به «جوار خاك ميهن»!! ميكنم... نكتهاي كه من نميدانم اين است كه از كي تا حالا «بغداد و حومه»؛ «جوار خاك ميهن» شده؟ اگر واقعاً به كاري كه كردهايم معتقديم و فكر ميكنيم تاريخساز است چرا صريح و روشن حقيقت را نميگوييم. بغداد كه نوار مرزي نيست. دروغ تا كجا؟ دروغي كه هنوز هم به اشكال گوناگون ادامه دارد.»(سعيد شاهسوندي، همان، صص80-79) وي همچنين ادعاي استقلال «ارتش آزاديبخش،» را اينگونه به چالش ميكشد: «نقش و درجه تأثيرگذاري ارتش عراق در عمليات ما چقدر است؟ همه چيز بايد در ابهام باشد تا كاريكاتوريزم تكميل شود؟ آيا مردم، هواداران، نيروهاي سياسي متحد و حتي بچههاي خود سازمان ميدانند كه نقش توپخانه و مخابرات ارتش عراق چقدر است؟ اين را نه بخاطر جذام حكومت عراق بلكه به خاطر معلوم شدن خط و خطوط بنيادي و استراتژيك خودمان، خط و خطوطي كه بايد به انقلاب مردم ايران منتهي شود، ميپرسم. آيا حقيقتاً بين «عمليات كماندويي» (گيريم بسيار پيشرفته و سازمان يافته) يا «عمليات مشترك مرزي» و يا عمليات يك ميني ارتش خصوصي با عمليات نظامي در راستاي قيام و انقلاب... تفاوتهايي وجود دارد يا نه؟»(همان، ص82)
البته اينك با گذشت سالها از پايان جنگ و به دست آمدن اسناد و مدارك فراوان از روابط سازمان رجوي با حكومت صدام، كاملاً مشخص گرديده است كه رجوي، سازمان مجاهدين را به ابزاري در دست بعثيها مبدل كرد و تا انتهاي مسير خيانت به كشور خويش، پيش رفت: «يكي ديگر از دلايلي كه اجازه تماس تلفني اعضا و مسئولين سازمان با خانوادههايشان از طرف رهبري سازمان داده ميشد، جاسوسي و كسب اطلاعات براي رژيم صدام حسين از طريق خانوادهها بود... بدين ترتيب كه «استخبارات» عراق از طريق مهدي ابريشمچي «پرسشهاي اطلاعاتي» مورد نياز ارتش عراق را در مورد شناسايي محل پلها، تأسيسات آب و برق، كارخانهها و مراكز اقتصادي و نظامي ايران را به مسعود رجوي ميداد و سپس رهبري سازمان نيازهاي اطلاعاتي «استخبارات» عراق را به ستاد اطلاعات سازمان ارجاع ميداد. «ستاد اطلاعات» نيز بعد از كار اطلاعاتي بر روي سئوالات، اقدام به تهيه پاسخهاي آن ميكرد.»(محمدحسين سبحاني، روزهاي تاريك بغداد، ص304)
درباره ميزان توانمندي عملياتي ارتش رجوي نيز با مروري بر خاطرات مسعود بنيصدر به خوبي ميتوان دريافت كه كارآيي اين به اصطلاح «ارتش آزاديبخش» چيزي بيش از نمايشهاي تلويزيوني و تبليغاتي نبوده است، چرا كه در كليه اقدامات نظامي آن عليه ايران، ابتدا ارتش عراق با بهرهگيري از انبوه تسليحات سبك و سنگين، وارد عمل ميشد و سپس نيروهاي سازمان صرفاً براي يك نمايش تلويزيوني براي مدتي كوتاه در مناطق تصرف شده، تجمع ميكردند. توصيف مسعود بنيصدر از يک عمليات نظامي سازمان در منطقه جنوب كه خود نيز حضور داشت، واقعيت اين عمليات را آشكار ميسازد: «به هر كجا كه قرار بود برويم، پيشاپيش عراقيها، واحدهاي ارتش يا پاسدارها را در آن جا تار و مار كرده بودند. اين به معني آن بود كه خطوط دفاعي واحدهاي رژيم باز است و ما ميتوانيم تا قلب آنها رخنه كنيم.»(ص302) اما براي اين كه به نحو بهتري معناي اين رخنه كردن و عمليات نظامي نيروهاي رجوي درك شود، فراز ديگري از خاطرات نويسنده از اين عمليات كه توان رزمي خود و همرزمانش را توصيف ميكند، مورد توجه قرار ميدهيم: «نزديك نيمههاي شب، گردآمديم تا با پيام مريم عمليات را شروع كنيم. او با اين كلمات، فرمان آغاز عمليات را صادر كرد: «آتش، آتش، آتش» ما هر كدام به يك قبضه كلاشينكف مسلح بوديم. طي ساليان به ما يادآور ميشدند كه اولين سلاحي كه ما از سازمان دريافت ميكنيم، مقدس است، و ما آرزو ميكرديم كه به اين افتخار نائل شويم. در عين حال بايستي اقرار كنم كه وقتي اين زمان فرارسيد، من احساس غرور نكردم. برعكس پس از گرفتن اسلحه نسبت به آن احساس احمقانهاي داشتم، چون كه اغلب ما- از جمله خود من- نميدانستيم كه چگونه بايستي آن را حمل كرد چه رسد به اين كه چگونه خشابگذاري و يا با آن شليك كنيم.»(صص3-302) جالب اين كه نويسنده چندي بعد در عمليات فروغ جاويدان، با هدف تصرف كل سرزمين ايران! به فرماندهي يك گردان نيز منصوب ميشود، حال آن كه تا آن زمان حتي يك گلوله هم شليك نكرده بود: «در يك لحظه آرامتر به افشين نزديك شدم و گفتم: «ما ميخواهيم برويم عمليات و من بايستي يك گردان را فرماندهي كنم، در حالي كه حتي نميدانم كه يك اسلحه گرم را چگونه بايستي گرفت و حمل و نقل كرد.» افشين خنديد و گفت «من گمان ميكردم كه تو حداقل يك گلوله در عمليات آفتاب شليك كردهيي!» او يك كلاشينكف برداشت و به من نشان داد كه چگونه خشابگذاري و شليك ميكنند. سپس گفت حالا نوبت توست، صداي اولين گلوله تقريباً مرا گيج كرد.»(صص10-309)
تصميم به انجام عمليات فروغ جاويدان با چنين نيروهايي كه با مقاديري تسليحات و امكانات اهدايي از سوي صدام حسين، تجهيز شده بودند، در واقع يكي از مهمترين شاخصهها و ملاكها براي ارزيابي ميزان فهم و درايت شخصي است كه به قول شاهسوندي خود را در جايگاه خدا و امام زمان قرار داده است. البته اين درست است كه پذيرش قطعنامه 598 توسط ايران موجب شد تا رجوي تحليلهايش را نقش بر آب ببيند و براي گريز از تنگناهاي پيش رو، به فكر راه حل و چاره بيفتد، اما آنچه بدين منظور از سوي او در دستور كار قرار گرفت، بيترديد كمترين نشاني از عقل و تدبير در خود نداشت. رجوي در حالي تصميم به فتح ايران! ميگيرد كه رزمندگان غيور و شجاع كشورمان به مدت 8 سال در برابر عظيمترين فشارهاي نظامي مقاومت كرده بودند. همچنين اگرچه در ماههاي پاياني جنگ، ارتش عراق توانسته بود در برخي نقاط با بهرهگيري وسيع از سلاحهاي شيميايي، گامهايي به پيش نهد، اما مردم ايران در طول اين دوران نشان داده بودند كه براي دفاع از دين و سرزمين خويش، آمادگي خلق حماسههاي بزرگي را دارند و لذا در همان زمان ارتش مجهز عراق عليرغم فشارهاي بسيار سنگيني كه در منطقه جنوب و مرز شلمچه وارد ميساخت، قادر نشده بود جز اندكي به درون خاك ايران پيشروي كند. در چنين شرايطي، ناگهان رجوي طرحي را ارائه ميدهد كه برمبناي آن قرار بود «ارتش آزاديبخش» دو سه روزه به تهران برسد و سپس «مسعود و مريم» در ميان استقبال پر شور مردم وارد پايتخت شوند!! بيترديد تراوش چنين طرح و ايدهاي جز از يك ذهن مبتلا به ماليخوليا و توهمات مفرط خودبزرگبيني، ممكن نيست. بهترين مدرك و مرجعي كه ميتواند روشنگر اين مسئله باشد، متن مكتوب جلسهاي است كه در آستانه آغاز اين عمليات برگزار شد. در اين جلسه، رجوي چنان در پوسته سخت و ضخيم توهمات خويش گرفتار است كه هشدار جسورانه يك عضو زن عادي مبني بر غيرواقعي بودن تحليل رهبري سازمان از شرايط داخلي ايران، به هيچ وجه نميتواند تأثيري بر وي بگذارد. مسعود بنيصدر نيز در كتاب خويش به سخنان اين عضو عادي، اما رها از توهمات و تبليغات اشاره دارد و از كلام وي پيداست كه خود او نيز در دل با اين نظر موافقت داشته است.(ص312) به هرحال اگرچه متن جلسه مزبور اندكي مفصل است، اما از آنجا كه براي پي بردن به عمق بلاهت و حماقت ناشي از خودبزرگ¬بيني رجوي از يكسو و مفتضحانه بودن انقلابات ايدئولوژيك با هدف بركشيدن رجوي از جايگاه انساني به مقام خدايي از سوي ديگر، سندي بهتر از اين نميتوان يافت، جا دارد به مطالعه آن بپردازيم: «ساعت در حدود 11:30 شب بود كه مسعود و مريم وارد سالن شدند... رجوي شروع به سخنراني كرد. حدود نيم ساعت از شروع صحبتش گذشته بود كه ناگهان آن را قطع كرد و گفت: كارهاي بزرگ در پيش داريم. مگر ما نگفته بوديم كه «اول مهران، بعداً تهران»؟ {دست زدن حضار همراه با شعار «امروز مهران، فردا تهران»} در همين زمان دو نفر نقشه بزرگي از ايران را آوردند و در سمت چپ او، در كنار نقشه ديگري كه قبلاً وجود داشت، نصب كردند و رفتند. پس از ساكت شدن جمعيت، رجوي به جلوي نقشه رفت و جلسه بدينگونه ادامه يافت:
رجوي: ديگر وقت آن رسيده است كه به ايران برويم. طرح عمليات بزرگي را كشيدهايم كه در نهايت منجر به فتح تهران و سقوط رژيم ميشود. (هوراي جمعيت) البته اين دفعه احتياج به ماكت و كالك منطقهاي نداشتيم چون اين بار قرار است به تهران برويم. {دست زدن حضار و شعار «امروز مهران، فردا تهران»} البته نام آن را با عنايت به نام پيامبر اسلام «فروغ جاويدان» نام گذاردهايم. (صلوات حضار) و عمليات را به اسم امام حسين (ع) آغاز خواهيم كرد. چون اين بار احتياج به ماكت نداشتيم گفتيم چه ضرورتي دارد؟ خود نقشه ايران را بياوريد! (با چوب دستي از سمت چپ نقشه قصر شيرين، باختران و تهران را نشان ميدهد) همانند شهاب بايد به تهران برويم. از لحظهها حتي كوچكترين لحظهها بايد استفاده كرد، نبايد هيچ لحظهاي را از دست بدهيم زيرا در اين عمليات، لحظهها تعيين كننده و سرنوشت سازند. اين عمليات بايد در عرض 2 يا 3 روز انجام شود چون فقط اگر عمليات با اين سرعت انجام شود، رژيم فرصت بسيج نيرو پيدا نخواهد كرد؛ چون اصلاً به فكرش هم نميرسد كه ما بتوانيم در عرض اين مدت به تهران برسيم و احتمالا نميتواند هيچ عكسالعمل مؤثري انجام بدهد. البته در عمليات چلچراغ از شما خواستم كه سرعتتان در آن حد باشد. پس از عمليات چلچراغ با فرماندهان نشستيم و به جمعبندي و بررسي پرداختيم كه عمليات بعدي چه باشد؟ پس از بحث و بررسيهاي زياد ديديم در عمليات قبلي كه مهران بوده است و از مشكلترين عملياتهاي مرزي بود، بعد از گرفتن ستاد لشكر ميتوانستيم جلوتر برويم و هيچ نيرويي هم بر سر راهمان نبود. با توجه به اينكه هميشه در عملياتها به صورت تصاعدي عمل كردهايد، يعني وسعت هر عملياتتان از قبلي بيشتر بوده است- آفتاب از پيرانشهر وسيعتر و مهران از آفتاب- حالا بايد اين عمليات هم نسبت به چلچراغ، تفاوت كيفي داشته باشد. بنابراين فكر كرديم كه عمليات بعدي- هر چه بايد باشد- حداقل اين است كه بايد يك مركز استان را بگيريم. در اين صورت مگر ما ديوانهايم كه پس از گرفتن مركز استان، آن را ول كنيم و برگرديم؟!
خوب، يا همان جا ميمانيم، يا به طرف تهران حركت ميكنيم. ولي باز در مقايسه با كار قبلي ديديم استان خيلي كم و كوچك است. (با لحن ظنزآلود) آخر شما ديگر بچه نيستيد كه برويد يك شهر را بگيريد! اگر بخواهيد وسيعتر از عملياتهاي قبلي عمل كنيد هيچ راهي غير از فتح تهران نداريد (دست زدن حضار و ابراز احساسات.) البته يك سري ميگفتند برويم اهواز را بگيريم و يك سري ميگفتند برويم كرمانشاه را بگيريم. ما نشستيم و فكر كرديم و ديديم بايد از طريق كرمانشاه برويم زيرا اولاً تا حدودي وضع و شرايط مسيري كه انتخاب كردهايم نسبت به قبل مناسبتر و بهتر است، چون عراق تا قصرشيرين و سرپل ذهاب پيش رفته است و اين بار نياز به خط شكني نداريم و به راحتي ميتوانيم تا كرمانشاه برويم. ثانياً نزديكترين نقطه مرزي براي رسيدن به تهران، كرمانشاه است. از آن به بعد بر اساس تقسيمات انجام شده 48 ساعته به تهران خواهيم رسيد. البته روي لشكر 84 و 88 شناسايي انجام دادهايم اگر موقعيت سياسي مثل قبول قطعنامه 598 شوراي امنيت از طرف ايران پيش نميآمد شايد فقط در همان جا (كرمانشاه) عمل ميكرديم ولي حالا ايران خيلي ضعيف شده است و ما يك راست ميرويم و تهران را ميگيريم. بايد بدانيد كه ما از قبل تصميم انجام اين عمليات بزرگ را داشتيم و ميخواستيم آن را ديرتر انجام دهيم اما پذيرش قطعنامه كار ما را تسريع كرد؛ يعني به دليل شرايط سياسي جديد مجبوريم يكي دو ماه آن را زودتر انجام دهيم. تصميمي كه ما گرفتيم تصميم بسيار حساس و مشكلي بود و ما چارهاي جز عمل نداريم و اگر الان اقدام نكنيم فرصت از دست خواهد رفت زيرا بعد از اينكه بين ايران و عراق صلح شود ما در اينجا قفل ميشويم و ديگر نميتوانيم كاري انجام بدهيم و از لحاظ سياسي، تبديل به فسيل ميشويم. پس بايستي آخرين تلاش خودمان را هم بكنيم و يك بار ديگر كل سازمان را به صحنه بفرستيم و مطمئن هستيم كه پيروزيم و از هم اكنون من اين پيروزي را به شما و خلق قهرمان ايران تبريك ميگويم.
اما اگر ما به تحليلهايي كه در مورد رژيم داشتهايم معتقد هستيم زمان مناسبي براي ما به وجود آمده است. ما در تحليل از جنگ گفتيم كه رژيم در منتهاي ضعف حاضر به توقف جنگ ميشود و دليل قبول قطعنامه از طرف آنها هم همين است. ما نبايد اين فرصت تاريخي را از دست بدهيم. بايد حمله كنيم و كارش را يك سره كنيم. رژيم ديگر نيروي جنگي لازم را ندارد و نميتواند نيروي جبهه را تأمين كند؛ مثلاً عراق در همين چند عملياتي كه كرده است به راحتي توانسته مناطقي را پس بگيرد و هر چه خواسته جلو رفته است. «فاو» را گرفته و جزاير مجنون و چند نقطه ديگر را با چند ساعت جنگ، باز پس گرفته است. ملت ديگر از جنگ خسته شدهاند و همه مخالف جنگ هستند و كسي به جبهه نميآيد. كساني كه در جبهه هستند افرادي هستند كه آنها را به زور از شهرها و روستاها دستگير كردهاند و به جبهه فرستادهاند و ميلي به جنگيدن ندارند. تمام لشكرها و نيروهاي رژيم در حملات عراق ضربه كاري خورده و پراكنده هستند و ياراي مقابله با ما را ندارند. پس هم از لحاظ نظامي تعادل خود را از دست داده است و هم از لحاظ سياسي در انزواي بينالمللي قرار دارد. البته در عمليات چلچراغ يك نفر به كمك شما آمد و آن حضرت علي (ع) بود كه به شما كمك كرد و اين بار هم حضرت محمد(ص) و امام حسين(ع) به كمك شما ميآيند و شما بايد به اندازه چندين نفر كار كنيد و سختي را تحمل كنيد. البته در اين چند روز كه اعلام آمادهباش بود شما خيلي كار كرديد و كار يكي يا دو ماه را در 3 روز كردهايد. از حالا بايد همگي آماده باشيد كه هر وقت گفتيم حركت ميكنيم آماده باشيد. شايد سازمان 25 سال پيش به وجود آمد تا در چنين روزي به چنين كاري دست بزند.
ما از طرف قصرشيرين ميرويم. در آنجا لشگر 81 با عراق درگير است، لشكر 58 و لشكر 88 در سومار درگير هستند، لشكر 64 در پيرانشهر است و تنها امكان دارد لشكر 28 در راه به استقبال ما بيايد. {در اينجا رجوي فردي را از ميان جمعيت صدا ميزند و ميپرسد:}اگر لشكر سنندج بيايد چه كار ميكني؟ { آن فرد جواب داد:} نميآيد. رجوي: نگو نميآيد؛ بگو اگر آمد داغانش ميكنيم. {بلند ميشود و روي نقشه دنبال شهرها ميگردد.} كاري كه ما ميخواهيم انجام دهيم در حد توان و اشل يك ابرقدرت است؛ چون فقط يك ابرقدرت ميتواند كشوري را ظرف اين مدت تسخير كند؛ به طور مثال بغداد تا مرز ايران 180 كيلومتر فاصله دارد و در طول 8 سال جنگ، ايران ادعاي گرفتن آن را نكرده است؛ و همين طور عراق هم ادعاي گرفتن تهران را نكرده است اما ما ميخواهيم برويم تهران را بگيريم. (با طنز:) خوب، چه ميشه كرد ديگه! بعضي وقتها اين طور پيش مياد ديگه! {دوباره به نقشه اشاره ميكند.} ما به ترتيب به قصرشيرين، سرپل ذهاب، اسلام آباد و بعد كرمانشاه ميرويم. بعد از آن همدان، قزوين، تاكستان، كرج و بالاخره تهران. (كف زدن حضار) ابتدا از محور قصرشيرين كه در دست عراق است وارد ميشويم و تا سرپل ذهاب ميرويم؛ البته از طريق جاده آسفالته. بعد كرند و اسلام آباد را توسط يك لشكر كه فرمانده آن احمد واقف {مهدي براعي} است. پس از فتح اسلامآباد، يك تيپ در كرند و دو تيپ در اسلامآباد، مستقر ميشوند، كه در ضمن راه ورودي شهر را نيز تحت كنترل ميگيرند. اسم عمليات اين محور را به نام «حنيف» نامگذاري كردهايم. بعد از اسلامآباد به سمت كرمانشاه حركت ميكنيم، كه اسم اين عمليات «سعيد محسن» است و دو لشكر به مسئوليت صالح {ابراهيم ذاکري} در كرمانشاه عمل ميكنند. صالح، آمادهاي؟ صالح: بله. رجوي: مسئولين همه آمادهاند؟ صالح: بله. رجوي: شما قرار شد به كجا برويد؟ صالح: كرمانشاه. تقسيمبندي هم شده است كه تيپها بايد در كدام نقاط متمركز شوند. تيپ... به سراغ صدا و سيما ميرود، تيپ... به سراغ زندان ديزلآباد ميرود و زندانيان را آزاد ميكند و آنهايي را كه ميخواهند، مسلح ميكند، و تيپ... سپاه بعثت و قرارگاه نجف را ميگيرد و به همين ترتيب جعفر راه ورودي كرمانشاه، تيپ افسانه پادگان نزديك آن، و تيپ جليل {مهدي مددي} دروازه خروجي كرمانشاه را به اضافه هوانيروز دارند. البته مردم را ميفرستيم كه زندانيان ديزلآباد را آزاد كنند. رجوي: اول شهر را بگيرديد، بعد زندان را؛ چون تصرف شهر مهمتر است. ما در كرمانشاه اعلام جمهوري دموكراتيك اسلامي ميكنيم. اين تيپها در كرمانشاه مستقر ميشوند و 2 تيپ به سنندج و بقيه به سمت همدان حركت ميكنند. نام عمليات محور همدان را به نام «بديع زادگان» گذاشتهايم. محمود قائم¬شهر{محمود مهدوي}، آمادهاي؟ محمود: بله. رجوي: ميداني بايد به كجا برويد و چه هدفهايي را در شهر در دست بگيريد؟ محمود: بله همدان. رجوي: بعد از آنكه به همدان رسيديد و مستقر شديد يكي از تيپهاي زير نظر خودت را براي كمك به تهران بده. وقتي همدان و صدا و سيماي آن را گرفتيد صداي مجاهد را پخش كنيد و به مردم اعلام كنيد كه ما داريم ميآييم. محمود: باشد. رجوي: رادار همدان بايد منهدم شود تا هواپيماها نتوانند درست كار كنند. از پايگاه نوژه هم ترسي نداشته باشيد؛ هر سه ساعت به سه ساعت دستور ميدهم هواپيماهاي عراقي بيايند و آنجا را بمباران كنند. پايگاه هوايي تبريز را هم با هواپيما هر سه ساعت به سه ساعت مورد هدف قرار خواهيم داد. نادر{حسن نظام¬الملکي}، از لحاظ پوشش هوايي چطوري؟ نادر: در دست ماست و ميتوانيم كنترل كنيم. رجوي: اگر هواپيمايي بخواهد از نوژه بلند شود چه كار ميكنيد؟ نادر: ميزنيم. اگر چيزي بخواهد پرواز كند كلاً فرودگاه را ميزنيم. رجوي: كاملاً مطمئن هستيد؟ نادر: بله، ميتوانيم. رجوي: علاوه بر آن ضد هوايي و موشك سام 7 هم كه داريم؟ نادر: بله داريم. رجوي: فتحالله{مهدي افتخاري}، تو ميروي قزوين و تاكستان را ميگيري. يكي از هدفها علاوه بر مراكز سپاه، لشكر 16 قزوين است. پس از خلع سلاح تمام نيروهاي نظامي و انتظامي در آنجا مستقر ميشوي و وقتي مستقر شدي يكي از تيپهاي خود را به كمك تهران بفرست چون در آنجا نياز هست. پس از آن 2 تيپ راهي تاكستان شده در آنجا مستقر ميشود و پشت سر آن منوچهر{فرهاد الفت} با يك لشكر، راهي كرج ميشود و آنجا را تصرف ميكند. البته نام عمليات محورهاي قزوين و تاكستان را به نام «سردار» نام گذاردهايم. پس از آن 4 لشكر و 2 تيپ تحت نام كلي «سيمرغ» و تحت فرماندهي محمود عطايي راهي تهران ميشوند، كه مهدي ابريشمچي هم معاون او در اين عمليات است. {محمود عطايي و مهدي ابريشمچي دست يكديگر را ميفشارند.} ضمناً اگر يادتان باشد در انقلاب ايدئولوژيك گفتم يك سيمرغ بود كه به كوه قاف رسيده و آن روز هم گفتم كه سيمرغ «مريم» بود. علت اينكه اين اسم «سيمرغ» را انتخاب كردم حرف همان روز است. (كف زدن حضار) مريم: (با اطوار:) چرا اين اسم را گذاشتي؟ رجوي: ميبخشيد كه بدون مشورت جنابعالي اين اسم را گذاشتم. در آنجا تيپ ليلا فرودگاه مهرآباد، تيپ... سلطنت آباد، تيپ فرهاد صدا و سيما، تيپ فرشيد زندان اوين، تيپ... مراكز سپاه، تيپ... نخستوزيري، تيپ... مجلس شورا، تيپ... ستاد ارتش و تيپ كاظم{حسين ابريشمچي} در جماران عمل ميكند.(هورا وكف زدن حضار.) هوانيروز عراق تا سرپل¬ذهاب به همراه ستونها خواهد بود. از نظر هوايي ناراحت نباشيد چون هواپيماهاي عراقي پشتيبان ما هستند و تمام ماشينها به صورت ستون حركت ميكنند. البته اين عمليات را دو عامل درجه يك تهديد ميكند؛ يكي اينكه از طرف رژيم خميني از طريق هواپيما مورد حمله و بمباران قرار بگيريم چون روي جاده همه به يك ستون حركت ميكنيم؛ ثانياً چون صف ماشينها خيلي طولاني است اگر ماشينهايي خراب شوند و يا از دور خارج شوند نبايد به خاطر آن همه ستون متوقف شوند و بايستي آن را به سرعت از دور خارج كرد و از ماشين زاپاس استفاده كرد و يا كلاً آن را از دور خارج كرد و معطل آن نشد. در ضمن هيچ ماشيني حق سبقت گرفتن از جلويي را ندارد و همينطور حق عقب افتادن را هم ندارد. هر جا كه رسيديد سر راه جادهها را باز كنيد. تيپهاي مأمور در شهر، مأمور تأمين جادههاي آن شهر ميباشند و هر تيپ با رسيدن به آن شهر وارد آن شده و بقيه ستون بلافاصله به حركت خود ادامه ميدهند. ضمناً اگر اسير شديد راجع به خط سير عمليات كه از كدام جاده و از كدام شهرهاست، چيزي نگوييد و بگوييد كه عمليات قرار بود تا همين جا باشد. (رو به محمود قائم شهر:) محمود، خوب فهميدي كه بايد به كجا بروي؟ يك دفعه به قائم شهر نروي! تو اول به همدان برو، كار و مسئوليت خودت را انجام بده، بعداً كه به تهران آمدي مازندران را به تو ميدهم. رو به قاسم{محمدعلي جابرزاده}: حيف كه مردم اصفهان بيبخارند والا يك تيپ را هم به تو ميدادم كه به اصفهان برويم.{محمود عطايي فرمانده محور تهران را صدا ميكند و او پاي ميكروفون ميآيد، از او پرسيد:} وضعيت چطور است؟ عطايي: خوب است. با نيروي هوايي و هوانيروز عراق هماهنگ شده است. ماشينها آماده است، مهمات بارگيري شده، و تيپها تا حدودي توجيه شدهاند و تا رسيدن به شهرها بهداري هم آمادگي لازم را دارد و هيچگونه نگراني وجود ندارد. در لابهلاي ستون، تعميركار سيار و فيلمبردار سيار هم در حال حركت هستند. رجوي: در اين عمليات مردم به حمايت از ما بر ميخيزند. كساني كه حاضرند با ما بيايند را از پادگانها و مراكز سپاه مسلح كنيد و هر چه خواستند تا تهران بيايند آنها را با خودتان ببريد. در اين عمليات نيروهاي زيادي به ما كمك خواهند كرد. از طرفي درب زندانها كه باز شود آنها هم با هم هستند و با ما خواهند آمد. نيروهاي زندان، بالقوه با ما هستند. البته هر جا رفتيد اگر مردم آنجا تسليم شدند كه كاري با آنها نداريد و اگر جنگيدند با آنها بجنگيد، و هر جا رسيديد از مردم كمك بگيريد و كارها را به خود مردم بدهيد و از اين نترسيد كه مردم اسلحهدار ميشوند و چه خواهد شد. محمود، وقتي كه تهران را گرفتي در خيابان طالقاني به ساختمان بنياد علوي ميروي. در طبقه پنجم آنجا اتاقي است كه روزي اتاق من و اشرف و موسي بوده است. سلام من را به ساكنان آنجا ميرساني و اگر مردم آنجا بودند جاي ديگري را به آنها بده چون ما را بعد از انقلاب به زور از آنجا بيرون كردند. آن اتاق را براي من نگهدار تا وقتي كه به تهران آمدم در آنجا مستقر شوم. {رو به فريد:}{محمدعلي توحيدي}خوب، فريد، شما چه كار ميكنيد؟ در اولين روزي كه نيروها به مقصد رسيدند شما بايد 24 ساعته برنامه داشته باشيد و مسئله را به گوش همه ملت ايران برسانيد. كار و بارتان جفت و جور هست؟ برنامهتان تنظيم شده است؟ فريد: ما 24 ساعته برنامه خواهيم داشت. رجوي: براي ثبت در تاريخ ميخواهم هر كس با اين طرح موافق است دست بلند كند.{همه دستها را بلند كردند. رجوي تك تك به همه نگاه كرد. رو به فيلمبردار و انتظامات:} شما چرا دستتان را بلند نميكنيد؟ {آنها هم دستشان را بلند كردند. رو به حضار:} آيا ما ديوانه نيستيم كه ميخواهيم چنين كاري بكنيم؟ آيا به نظر شما چنين كاري شدني است و آيا احمقانه نيست؟ اگر كسي مخالفتي دارد بيايد و صحبت كند و كسي هم حق ندارد با او مخالفت كند. رجوي نشست و يك سيگار روشن كرد. در همين حين زني از ميان جمعيت بلند شد و دست خود را بلند كرد. همه حضار با تعجب به او نگاه ميكردند. رجوي: پشت ميكروفون بيا و حرفهاي خودت را بگو. زن: من مخالف نيستم، اما اينكه ميگوييد مردم با ما هستند فكر نميكنم چنين باشد. من و شوهرم چند شب قبل از خارج آمدهايم و خود من 4 ماه است كه از ايران آمدهام. مردمي كه من ديدهام با آنچه كه شما ميگوييد تفاوت دارند. فكر نميكنم آنها به ما كمك كنند. هيچگونه جو سياسي نظير آنچه شما به آن اشاره ميكنيد در ايران به وجود نيامده است، چون خيليها در ايران هستند كه حتي راديو مجاهد را گوش نميدهند و از مجاهدين هم به كلي بيخبرند. شما چطور انتظار داريد با اختناق شديدي كه وجود دارد چنين كساني در تهران بلند شوند و از ما حمايت كنند؟ رجوي: درست ميگويي و درست صحبت كردي ولي من الان تو را قانع ميكنم. اين نظر تو به 4 ماه پيش بر ميگردد و الان ايران خيلي فرق كرده است. از آن گذشته تا ما شهري را آزاد نكنيم مردم با ما نخواهند شد. ما روي نيروي خودمان حساب ميكنيم. مردم در وهله اول نخواهند آمد و حتي ممكن است از ما بترسند و همانطور كه گفتي بروند و درهايشان را ببندند؛ ولي وقتي كه رفتيم و در كرمانشاه مستقر شديم و مردم ديدند كه تعادل قوا به سمت ما ميچرخد يك قدم بيرون ميگذارند و ما در شهر ميگرديم و اعلام ميكنيم كه هستيم و آن وقت مردم جرأت ميكنند درها را باز كنند و بعد جلو آمده و از ما حمايت ميكنند و ما هم كارها را به دست مردم ميدهيم، ولي در ابتدا آنچه تو گفتي درست است. در آن موقع كه شما در ايران بوديد چقدر از مردم مخالف خميني بودند؟ زن:90 درصد. رجوي: اين 90 درصد اگر بفهمند مجاهدين به شهرشان آمدهاند حتماً از آنها حمايت ميكنند و مردم وقتي كه ديدند سپاه و كميته ديگر نيست، حتماً نميترسند و وقتي كه اسلحه گرفتند خودشان همه كاره ميشوند و شما فقط آنها را راهنمايي ميكنيد. البته اگر در اين عمليات شكست هم بخوريم تأثيرش آن قدر هست كه باعث برپايي قيام توسط مردم شود، چون رژيم وضعيتي ندارد كه تا عيد دوام بياورد. ولي ما در وضعيتي مثل 30 خرداد قرار داريم و بايد به اين كار تن بدهيم. البته براي من تصميمگيري در اين مورد مشكل بود چون بهترين نيروها و نفراتي را كه در سالهاي زندان با هم بوديم به داخل صحنه ميفرستيم. ما در اين عمليات ميخواهيم تمام سازمان و تمام ارتش آزادي بخش را به ميدان جنگ ببريم. اين، خودش ريسك بالايي دارد، چون جنگ دو وجه دارد: يا شكست يا پيروزي. در صورتي كه شكست باشد موجوديت سازمان به خطر ميافتد.{يك نفر از ته سالن: خون اشرف ميجوشد، مسعود ميخروشد.} ما در قديم 3 يا 4 نفر را در ايران داشتيم كه آن عملياتها را ميكردند كه سپاه و كميتهها هيچ كاري نميتوانستند بكنند. اين ساسان{مهدي کتيرايي} كجاست؟ (رو به ساسان:) شما در سال 1360 در عملياتهاي تهران چه كار ميكرديد؟ ساسان: بالطبع با اين نيرويي كه داريم ميرويم و حتماً برايمان موفقيتآميز خواهد بود زيرا در سال 60 و 61 در تهران فقط 8 تا 10 تيم نظامي در سراسر تهران داشتيم كه نيروهاي كميته و پاسداران از دست ما در امان نبودند. مثلاً يك تيم 3 نفره ما اين طرف ميدان مصدق ميايستاد، يك تيم آن طرف و سراسر مسير را به راحتي ميبستند و نيروهاي پاسدار و كميته هم كاري نميتوانستند بكنند و از ما ميخوردند. مريم: (رو به زن:) شما خيالتان راحت باشد. همه چيز آماده است و طرحها دقيق ميباشد. شما ناراحت نباشيد. ما نبايد مردم را زياد هم دست كم بگيريم؛ چون كه در ميان خود ما هم عده زيادي از اسرا وجود دارند كه به ما پيوستهاند و اين نشان دهنده حمايت زيادي است كه در شهرها از ما خواهد شد. اسرا دستشان را بلند كنند! {حدود 400-500 نفر دست بلند ميكنند} ما در 30 خرداد از روي استيصال و ضعف با رژيم برخورد كرديم ولي امروز از موضع قدرت با او برخورد خواهيم كرد. البته دليل اين كه ما ميخواهيم اين قدر زود دست به اين عمليات بزنيم اين است كه رژيم در حال حاضر هم دچار بحران نيرويي شده و هم روحيه نيروهايش به دليل شكستهاي پياپي، ضعيف شده است. براي همين هم مي¬خواهد صلح صوري كند تا وقت پيدا كند و بسيج نيرو كند. به همين دليل ما بايد تا دير نشده از اين فرصت استفاده كنيم و اين را عمليات انجام دهيم ولي قبلاً بين هر عمليات، يكي دو ماه براي كارهاي مقدماتي از جمله شناسايي و آماده كردن خودروها و ديگر وسايل و مانور وقت لازم داشتيم، كه در حال حاضر موفق شديم همه كارها را در عرض همين مدت كوتاه بعد از عمليات چلچراغ انجام دهيم كه كار بسيار شاقي بود ولي با روحيه بالاي افراد ما و عنصر مجاهد بودن كه در همه بوده است اين كار در اين مدت كوتاه عملي شد وخيليها در اين مدت كوتاه، آموزشهاي پيچيدهاي نظير كار با تانك را هم ياد گرفتند و آماده عمليات شدند. عدهاي هم راجع به وضعيت بچههاي كوچك سؤال كردند كه ما بچهها را بعد از آنكه تهران فتح شد، سوار اتوبوس ميكنيم و به تهران ميآوريم. رجوي: از هر كس ميپرسم بلند شود و جواب بدهد. طاهره{ثريا شهري}، چه كار كردي؟ كارها رو به راه است؟ ديگر فشنگ كم نميآوريد؟ كنسرو و آب ميوه به اندازه كافي داريم؟ طاهره: نه، اين دفعه خيلي زياد داريم و تقسيمات وسايل هم انجام شده است. مهمات به اندازه كافي و حتي بيشتر از آنچه مورد نياز است برداشتهاند. هزار تفنگ اضافي رسيده است و تانكها و خودروها هم اكثراً رسيده و بقيه هم تا فردا ظهر ميرسد. كنسرو هم به تعداد كافي تهيه شده كه حتي ممكن است زياد هم بيايد. رجوي: محمود{محمود عضدانلو}، وضعيت به لحاظ امكانات چطور است؟ كم و كسري نداريد؟ همه خودروهاي مورد نياز رسيده است؟ محمود: بله، فقط مقدار كمي مانده، كه تا فردا ظهر تمام ميشود. رجوي: فاطمه{مسئول امداد}، وضعيت درماني به لحاظ دارو و پزشك و آمبولانس همه آماده هستند يا نه؟ فاطمه: بله آماده است. رجوي: قرار بود براي حمل مجروحين هليكوپتر بگيريد و داشته باشيد گرفتهايد؟ فاطمه: مسئله آن هم تا فردا حل خواهد شد. رجوي: دكتر حميد{حسن جزايري} را هم ببريد. كاظم{کاظم رجوي} هم آمده است. مسئله درماني اينجا مسئوليتش با كاظم باشد كه در اين زمينه چيزي كم نياوريد. ما در اين راه عاشورا گونه ميرويم اما اين بار با زماني كه در 30 خرداد 60 شروع كرديم فرق ميكند، چون در آن موقع چشمانداز پيروزي نداشتيم و عاشورا گونه شروع كرديم ولي اين بار چشمانداز پيروزي داريم كه خيلي ملموس است. البته همه افراد بايد بدانند كه ميخواهند چه كار كنند. ما كاري ميخواهيم بكنيم كه همه دنيا تعجب كنند و يك دفعه بفهمند كه ما در تهران هستيم و خميني ديگر وجود ندارد. مريم: درست است كه ما به خاطر وظيفهاي كه داريم عاشورا گونه وارد ميشويم ولي در اينكه ما حتماً پيروز ميشويم هيچ شكي نداريم. الان جبههها خالي شده و وقتي كه از جبهه آن طرفتر برويم كسي نيست كه جلوي ما را بگيرد و ما آنقدر ميخواهيم با سرعت پيش برويم كه هر كسي كه مجروح شد بايد خودش مسئلهاش را حل كند كه باعث كندي ستون نشود. رجوي: اگر كس ديگري حرفي دارد بايد بگذارد در ميدان آزادي تهران بگويد و جمعبندي عمليات هم در همان جا خواهد شد. طي چند روزي كه ما در اردوگاه قدم زدهايم شاهد بودهايم كه بچهها چقدر كار كردهاند. ديدم جيپي را نفربر كردهاند و تويوتايي را زرهي كردهاند، كه اينها همه نشان دهنده آمادگي ماست {با خنده:} روي جيپهاي رزمي آرم ايران را زدهاند كه ما خيلي خوشحال هستيم كه كشورمان سازنده شده است.{رو به يكي از فرماندهان:} كمر شكنها را خالي كردهايد؟ تانكهاي 6 چرخ آمادهاند؟ فرمانده: بله. رجوي: تانكهاي 6 چرخ سرعتشان زياد است و هر سه تا از آنها كه وارد يك شهر شود همان رژهاش جو وحشت را حاكم ميكند. ما براي همين از اين تانكها استفاده ميكنيم. مريم: در پايان مطلبي بود كه ميخواستم بگويم و آن اينكه از فرماندهان تيپها ميخواهم كه بعد از نشست، ساعتي به شما فرصت بدهند تا بچهها همديگر را ببينند و از هم خداحافظي كنند. در اينجا نشست تمام شد و همه دست زدند و شعار دادند و نهايتاً سرودي پخش شد و افراد شروع به بيرون رفتن از سالن کردند.» (به نقل از: فصلنامه مطالعات جنگ ايران و عراق، صاحب امتياز: مرکز مطالعات و تحقيقات جنگ، سال پنجم، شماره هفدهم، تابستان1385، ص67 الي 73)
طبق آنچه مسعود بنيصدر نگاشته است حاصل اين طرح و نقشه احمقانه براي سازمان رجوي، 1304 نفر كشته، 1100 نفر زخمي و انهدام 612 دستگاه خودرو، 21 قبضه توپ، 72 دستگاه تانک و... بود.(ص321) ضمن آن که نويسنده معترف است: «عمليات فروغ، اميدهاي سياسي ما را از بين برد. بدتر اين كه اين عمليات براي من- و بعد متوجه شدم براي بسياري ديگر نيز- پايان ايدئولوژي، پايان باور اخلاقي، و پايان انتظار بود. مباني ارزشي ما از آن پس هيچ معنايي نداشت و ما را تقويت نميكرد. ما همگي براي هم نقش بازي ميكرديم و به يكديگر دل گرمي ميداديم.»(ص335)
نكتهاي كه شايسته است در بخش پاياني اين نوشتار مورد بررسي قرار گيرد، نتيجهاي است كه پس از حدود 20 سال صرف عمر در سازمان مجاهدين و تبعيت محض، نويسنده به آن دست مييابد و آن پي بردن به «اصالت قدرت» براي رجوي و به كارگيري هر روش و وسيلهاي براي حفظ موقعيت خويش نزد دولتهاي غربي است: «اولين و مهمترين نكته اين كه فهميدم كسب حمايتهاي جديد در ميان ايرانيها، هيچگاه از اهداف رهبري نبوده است. شايد به همين دليل نيز او هيچگاه نگران از دست رفتن حمايت عمومي بعد از انقلاب ايدئولوژيك 1364، رفتن به عراق و نيز برخي ديگر از تصميمات و رويدادها نبود... براي رجوي تنها خود ارتش واقعي بود. هواداران خارج كشور نهايتاً ابزار بودند، ابزاري براي جمعآوري پول بيشتر و جلب حمايتهاي صوري و سطحي سياست مداران غربي، رجوي به خوبي ميدانست كه اگر ما هرچه بيشتر ليبرالمنش و دموكرات نشويم، هرگز نخواهيم توانست به طور جدي آمريكاييها و اروپاييها را در كنار خود داشته باشيم.»(ص467)
سرنوشت سازمان مجاهدين از اين زاويه نيز بسيار حيرتانگيز و عبرتآموز است. همانگونه كه ميدانيم مبناي تشكيل اين سازمان از سوي رهبران اوليه، مبارزه با حاكميت استعمار و امپرياليسم بر ايران بود و حتي در اين راه تعدادي از مستشاران آمريكايي به دست نيروهاي سازمان كشته شدند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، مسعود رجوي قدرتطلبيهاي خود را در زير لايهاي از شعارها قرار داد، چراكه از نظر وي و همراهانش نه دولت موقت و نه شوراي انقلاب و نه دولتهاي بعدي، هيچكدام به اندازه سازمان مجاهدين ماهيت امپرياليسم را نميشناختند و قدرت برخورد با آن را نداشتند. بر اين اساس ظاهر امر آن بود كه قدرت ميبايست به سازمان انتقال يابد تا حق مبارزه با امپرياليسم ادا شود. اما در پي خروج رجوي از كشور، لايههاي فريب وي به تدريج كنار رفت و واقعيات نهفته در زير آن عيان گرديد. البته نويسنده پس از 20 سال سرانجام موفق به مشاهده و درك اين واقعيات شده است هرچند سالها پيش از آن نيز امكان دستيابي به اين مسائل براي او و امثال او فراهم بوده و اتفاقاً خود در خاطراتش به آن اشاره دارد: «به منظور جلب حمايتهاي بينالمللي، مجاهدين به تغيير ظاهر و نمود بيروني از جمله حالتها، شعارها و حتي به ادبيات خود دست بردند. در نتيجه آنها نسبت به باز تكرار مواضع گذشته به ويژه عليه غرب و آمريكا سخت احتياط ميكردند. آدمي، ديگر كمتر شعارهايي نظير «مرگ بر امپرياليسم» را از جانب آنها ميديد و ميشنيد.» (ص191) در طول اين سالها به يقين اين فرصت براي نويسنده فراهم بود تا به اين نكته بينديشد كه چرا و چگونه جلب حمايت دولتهاي غربي، به اصليترين هدف سازمان تبديل شده و قرار گرفتن در كنار ارتش بعث و تهاجم به خاك ميهن و به شهادت رساندن مدافعان مرزهاي عزت و شرافت ملت ايران، چه نسبتي با شعارهاي اوليه سازمان دارد؟ البته اين درست است كه مسعود رجوي با طراحي ترفندهاي گوناگون تلاش ميكرد تا ذهن و جسم اعضاي سازمان را به هر طريق ممكن مشغول سازد، اما اين مسئله رافع مسئوليت آنها و از جمله نويسنده در پي بردن به حقايق نيست. سالها پيش از اين گفتگويي ميان يك زن و شوهر عضو سازمان در يكي از خانههاي تيمي هنگامي كه سازمان در آتش تغيير ايدئولوژيك ميسوخت و تمام ذهنها و افكار مشغول اهداف سازمان و مبارزه و «عمل» بود، درگرفت كه محتوايي بس آموزنده دارد. احمد احمد كه خود بر مواضع اسلامي پايداري ميكرد، اما همسرش را اسير افكار انحرافي ماركسيستي و «عملگرايي» مفرط بر سازمان ميديد، در خاطراتش نوشته است: «آنها با پيش كشيدن زمينه استقلال فكري و شخصيتي فاطمه و نيز تئوري عدم وابستگي زن به شوهر با دلايل واهي پويايي در مبارزه و ادامه راه، حتي در صورت از بين رفتن همسر، سعي ميكردند تا ما را نسبت به هم بيگانه كنند. نظريه بيگانهسازي پس از اعلام علني تغيير مواضع ايدئولوژيك شدت گرفت. سازمان كه مخالفت و رو در رويي مرا نسبت به خود احتمال ميداد، شروع به ايجاد شخصيتسازي كاذب براي فاطمه كرد. رهبران سازمان شخصيتي تو خالي براي فاطمه تراشيدند و به او القاء كردند كه ميتواند راهي سواي راه شوهرش برود... فاطمه ميگفت: «احمد، تو هم فكر كن! بالاخره راهي است كه آمدهايم و برگشتي در آن نيست. بايد مبارزه را تا آخرش رفت، حالا چه جوري و چطوري مهم نيست. مهم اين است كه با استكبار و امپرياليسم مبارزه كنيم.» و من جواب ميگفتم: «آخر فاطمه! اگر پاي اسلام در ميان نباشد، چه مرضي دارم كه با امپرياليسم بجنگم».(خاطرات احمد احمد، ص374)
چرخش 180 درجهاي سازمان رجوي از سر دادن شعارهاي سوپر افراطي ضدامپرياليستي به دريوزگي حمايت امپرياليستها، حاكي از آن است كه براي رجوي نه اسلام، نه ايران و نه حتي مبارزه، اصالت نداشته است، اصل اساسي مورد نظر وي «قدرت» بوده است و بس. لذا از نظر او دستيابي به قدرت اگر در حال و هواي اوايل انقلاب با شعارهاي ضدامپرياليستي ميسر شد كه شد و اگر نه با انداختن طوق بندگي امپرياليسم بايد به آن رسيد.
مسعود بنيصدر اگرچه در اثر خويش به دليل آن كه حدود 20 سال تحت تأثير شديدترين تبليغات منفي و كاذب سازمان عليه نظام بوده است، اتهامات بسياري را نيز متوجه نظام جمهوري اسلامي ميكند، اما بايد تكرار كرد كه كمتر اثري را ميتوان يافت كه اينگونه به تشريح مسائل دروني سازمان و حالات و روحيات اعضاي آن پرداخته باشد و از اين نظر مطالعه آن به يقين درسها و عبرتهاي فراواني براي خوانندگان در پي خواهد داشت.
این مطلب تاکنون 4976 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|