نقد كتاب: داوري ساواك به روايت يكي از رؤساي ساواك | كتاب داوري (سخني در كارنامه ساواك) كه به خاطرات منوچهر هاشمي رئيس اداره هشتم ساواك اختصاص دارد، در 1373 توسط انتشارات «ارس» در لندن در 643 صفحه به چاپ رسيد.
منوچهر هاشمي در مقدمهاي بر اين كتاب مينويسد: «بحث و اظهارنظر درباره ساواك آسان نيست. من عليرغم سابقه طولاني خدمت در اين سازمان، به جهت وجود سيستم حيطهبندي در آن، شايد صلاحيت كافي در اظهار نظر درباره همه ارگانهاي اين دستگاه را نداشته باشم. بخصوص اينكه اين كار، پس از گذشت شانزده سال دوري از خدمت و عدم دسترسي به اسناد و مدارك و مآخذ صورت ميگيرد.»
نويسنده در اين مقدمه هيچگونه اشارهاي به زمان آغاز تدوين خاطرات و اينكه چه كساني به وي در اين زمينه ياري دادهاند، نميكند.
منوچهر هاشمي در سال 1298 در خوي و در يك خانواده ملاك متولد شد. به دليل از دست دادن والدين در طفوليت سرپرستي وي را پدر بزرگش كه به دفعات با مشروطهخواهان مسلحانه درگير شده بود بعهده گرفت. بعد از اخذ مدرك ششم ابتدايي در خوي در سال 1312 راهي تهران شد و در مدرسه نظام ادامه تحصيل داد. در مهر 1318 وارد دانشكده افسري شد و دو سال بعد رسماً به ارتش پيوست و روز سوم شهريور 1320 به رضائيه (اروميه) اعزام گرديد. در سال 1321 مامور به خدمت در كردستان شد اما پس از مدتي به لشكر لرستان انتقال يافت. در اين استان ابتدا به عنوان فرمانده آموزشگاه گروهباني و سپس به عنوان رئيس ركن 2 ستاد لشكر لرستان ده سال اقامت گزيد. در نيمه سال 1335 از لشكر لرستان به سپاه فارس منتقل و با سمت رئيس ضد اطلاعات مشغول به كار شد. چند ماه بعد به دنبال تشكيل ساواك به اين سازمان مخفي انتقال يافت و به عنوان رياست ساواك استان فارس راهي اين خطه شد. در نيمه اول سال 1340 به رياست ساواك استان خراسان برگزيده شد. دو سال بعد يعني در تابستان سال 1342 به مركز فرا خوانده شد و مديركلي اداره هشتم ساواك به وي محول گرديد. منوچهر هاشمي تا ماههاي پاياني رژيم پهلوي در اين سمت باقي ماند. اما همزمان با بحراني شدن شرائط وابستگان به محمدرضا پهلوي از قبول مسئوليت در دوران رياست سپهبد مقدم بر ساواك سر باز زد و به خارج كشور گريخت. در سالهاي بعد از سقوط رژيم پهلوي اين عضو موثر ساواك ظاهراً در انگليس اقامت گزيده است اما از ادامه فعاليتهاي مخفي وي با موساد و اينتليجنت سرويس در خارج كشور اطلاع دقيقي در دست نيست.
كتاب «داوري» دومين اثري است كه توسط عضوي از ساواك در خارج از كشور به نام اصلي عضو منتشر شده است، چرا كه اعضاي اين سازمان به دليل محفوظات ذهني جامعه و حتي جامعه جهاني از عملكردهاي آن ترجيح ميدهند همواره گمنام و ناشناخته بمانند و تا پايان عمر با استفاده از نامهاي مستعار و هويتهاي متفاوت به سر برند. اولين اثر از اين دست توسط منصور رفيعزاده منتشر شد؛ كسي كه به صراحت به مامور دو جانبه بودن خويش اذعان دارد و معترف است كه بعد از پذيرش مسئوليت نمايندگي ساواك در آمريكا به عضويت «سيا» نيز درآمده است. تفاوت عمده اثر اول با كتاب «داوري» در آن است كه نويسندهاش مستقيماً در شكنجه و جنايات پرآوازه ساواك درگير نبوده و تمام ايام ارتباط خود با ساواك را در آمريكا گذرانده، در ضمن داراي سابقه عضويت در حزب زحمتكشان مظفر بقايي بوده است (هرچند حزب زحمتكشان، ظاهري موجه و باطني وابسته داشت). بنابراين اثر دوم را بايد اولين در نوع خود ارزيابي كرد؛ زيرا صاحب اين خاطرات از ابتداي فعاليت اجتماعياش در مراكزي بوده كه به طور مستقيم در سركوب و شكنجه نيروهاي منتقد به استبداد داخلي و معترض به سلطه بيگانگان بر كشور نقش داشتهاند. منوچهر هاشمي سالها در ركن 2 ارتش كه قبل از تشكيل ساواك بخش عمده وظايف آن را به عهده داشت اشتغال داشته، نزديك به ده سال مسئول ركن 2 لشكر لرستان بوده، از ابتداي تشكيل ساواك به ترتيب رياست ساواك دو استان مهم كشور (فارس و خراسان) كه منشأ خيزشها و مبارزات مهمي بودهاند به وي واگذار ميشود و ... با در دست داشتن چنين مشخصههايي از نويسنده است كه انتشار چنين خاطراتي تأمل برانگيز ميشود. هر چند از فحواي كلي كتاب برميآيد كه هدف آشكار آن دعوت مخاطب به «داوري» جديد درباره مولود امنيتي و پليسي كودتاي 28 مرداد 32 (يعني ساواك) و تلاش براي واداشتن جامعه به تجديد نظر در مورد آن است، اما اين منظور با توجه به حملاتي جدي كه كتاب به ساواك دارد به عنوان هدف اصلي نميتواند قابل قبول باشد؛ زيرا بدنامي منوچهر هاشمي هر چه در آينه ابعاد جنايت ساواك بيشتر مكشوف شود، هزينه پذيرش آن براي وي زيادتر خواهد بود. بايد اذعان داشت پس از گذشت سه دهه از برچيده شدن بساط چنين سازمان مخوفي، هنوز بسياري از مسائل و عملكردهاي آن كه بيش از دو دهه نقش بازوي مطلقالعنان اجرايي بيگانگان مسلط بر ايران و استبداد داخلي را ايفا ميكرد بر ملت آشكار نگشته است. در نگاه اول به كتاب «داوري» خواننده انتظار رويارويي با واقعيتهاي نامكشوف و پنهان مانده اين سازمان پليسي را دارد، اما پس از مطالعه اثر، چيزي جز قضاوتهاي كلي و اظهارنظرهاي بسيار متناقض در مورد ماهيت ساواك، برخي روايتهاي نه چندان مهم و تكراري در زمينه مقابله با سيستم اطلاعاتي بلوك شرق (همچون چگونگي دستگيري مقربي) و اظهاراتي مجمل پيرامون فعاليتهاي دول غربي در ايران (البته همراه با رعايت كامل مصالح بيگانگان) دريافت نميكند. به اين ترتيب اولين سؤالي كه در ذهن خواننده شكل ميگيرد دربارة هدف اصلي منوچهر هاشمي از انتشار چنين اثري است كه به تبع آن نام خويش را به عنوان عضو موثري از يك سازمان جهنمي (آنگونه كه خود بعضاً به آن اذعان دارد) بر سر زبانها مياندازد. هر چند در اين كتاب بعضاً تلاش شده كه عملكرد ساواك مثبت ارزيابي شود، اما انتقادات بسيار تندي نيز متوجه آن ميشود كه قطعاً با هدف ظاهري كتاب تطبيق ندارد و اين احساس را در مخاطب ايجاد ميكند كه راوي دچار تناقضگويي آشكار است؛ لذا به نظر ميرسد كه در اين زمينه ميبايست تأمل بيشتري كرد. براي تشخيص هدف اصلي از نگارش «داوري» ابتدا بايد ديد اهداف اوليه از تشكيل ساواك چگونه عنوان ميشود:
1- هدف اصلي تشكيل ساواك: از آنجا كه تشكيل ساواك توسط آمريكا و به كمك اسرائيل و انگليس بعد از كودتاي 28 مرداد امري غيرقابل كتمان است در اين اثر تلاش شده است هدف اوليه از تشكيل ساواك ايجاد دمكراسي؟! عنوان گردد: «افسوس كه آن تركيب ايدهآل نخستين ساواك ديري نپائيد و ساواك در مسيري قرار گرفت كه با هدفهاي اصلي آن فاصله داشت... و از اين سازمان كه با هدف استقرار تدريجي حاكميت ملي و دموكراسي حساب شده در كشور پا به ميدان گذاشته و در جبهههاي مختلف وارد مبارزه شده بود، يك چهره ضدملي و ضدمردمي برجاي ماند.» (ص209) عليالقاعده تدوين كننده اثر ميخواهد اين گونه عنوان دارد كه آمريكاييها بعد از نقض حاكميت ملي ايران، از طريق تشكيل ساواك مجدداً به دنبال «استقرار تدريجي حاكميت ملي و دموكراسي» بودهاند، اما اين هدف مقدس!! آنها، توسط برخي از دست اندركاران ساواك بعدها مسير انحرافي پيموده است: «افسران تشكيل دهنده سازمان اطلاعات و امنيت كشور، تقريباً به دو گروه با خصوصيات ذهني و بينشهاي سياسي متفاوت تقسيم ميشدند. يك گروه از آنها كه مستقيماً از فرمانداري نظامي تهران به ساواك منتقل شده بودند، داراي روحيهاي نسبتاً خشن و در برخورد با گروههاي مخالف بدون انعطاف بودند... افسران گروه دوم، افسران امنيتي با سوابق خدمت طولاني در ركن 2 ستاد ارتش، برعكس گروه قبلي، داراي روحيه معتدل بودند. آنان با هر نوع عملكرد مستقيم ساواك و روياروئي آن با مردم مخالف... بودند.» (صص115-114)
و در فرازي ديگر در اين زمينه ميافزايد: «دو طرز تفكر متفاوت با هم در تضاد بود. چكيده طرز فكري كه توسط سرلشكر پاكروان و سرتيپ علويكيا و حاميان آنها ارائه ميشد، اين بود كه اولاً به كليه احزاب و جمعيتهاي ملي آزادي عمل مشروط داده شود تا فرصت فعاليت براي علاقمندان به سرنوشت مملكت و مسايل سياسي، بخصوص جوانان و دانشجويان ايجاد... شود... بدين ترتيب، هم نظر عامه مردم نسبت به رژيم و حاكميت كه بعد از واقعه 28 مرداد 1332 و رفتار نسبتاً خشن فرمانداري نظامي قضاوت بدبينانهاي پيدا شده بود، تعديل شود و هم بتدريج الگوهاي دموكراسي با شرايطي، در كشور مورد عمل قرار بگيرد.» (ص9-118) و در ادامه جريان طرفدار خشونت را در درون ساواك عامل انحراف آن از اصول اوليهاش عنوان ميدارد: «در روند فعاليتهاي ساواك، متاسفانه طرز تفكر دوم بتدريج غالب آمد و بدانگونه كه غايت اين راه و روش است، كمكم تصميمات و جهات عملكرد ساواك در انحصار فرد يا افراد بخصوص درآمد و نظرگاه و سليقه آنها جاي اصول و اهداف اوليه سازمان را گرفت.»(صص20-119)
ساواك ابداعي آقاي منوچهر هاشمي! اولاً بعد از كودتا براي ايجاد دمكراسي از سوي آمريكا، اسرائيل و انگليس به وجود ميآيد. ثانياً بعد از راهاندازي، اين كشورها هيچگونه نقشي در آن نداشتهاند. ثالثاً رأس استبداد داخلي نيز در آن نقش تعيين كنندهاي نداشته است، بلكه اين افرادي از داخل ساواك بودهاند كه آن را به سوي سركوب ملت ايران، سلب هرگونه آزادي و در نهايت ايجاد «خفقان سياه» سوق دادهاند. با ارائه اين تحليل سطحي از چگونگي شكلگيري استبدادي كه در تاريخ ملتها نظير ندارد، در مرحله اول آمريكا، اسرائيل و انگليس تبرئه ميشوند و در مرحله دوم پهلويها و اين پاسخي است كه خواننده به سهولت به پرسش خود بعد از مطالعه كتاب مييابد؛ به عبارت ديگر، انگيزه اصلي از نگارش كتاب برايش روشن ميشود. همانگونه كه اشاره شد، خاطرات منصور رفيعزاده اولين كتابي بود كه توسط يك عضو ساواك به رشته تحرير درآمد. رفيعزاده در كتابش با اذعان به ارتباط دوجانبه با ساواك و سيا تلاش مشابهي ميكند تا آمريكا را به كلي از ددمنشيهاي ساواك مبرا سازد. هر چند رئيس اداره هشتم ساواك از ارتباط احتمالي خود با ساير سازمانهاي مرتبط با ساواك همچون موساد، MI6 و سيا سخني به ميان نميآورد، اما در صورت برخورداري از ارتباطات مشابه با آنچه منصور رفيعزاده بعد از انحلال ساواك داشت، جهتگيريهاي «داوري» كاملاً قابل درك خواهد بود.
رئيس شعبه ساواك در آمريكا در زمينه وابستگي خود به سيا ميگويد: «بعضي از كارمندان ساواك و برخي مقامات دولتي، علت طولاني شدن ماموريت مرا اين ميدانستند كه من آدم سيا هستم. طي دوران خدمتم من سه رئيس ساواك و آمدن و رفتن هشت سفير را ديدم.» (خاطرات منصور رفيعزاده، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، سال 76، ص496) رفيعزاده در ادامه گرچه مدعي است بدون هماهنگي با سيا خاطرات خويش را منتشر ساخته است ،اما اين عبارت بخوبي مسائل پشت پرده انتشار آن را روشن ميسازد: «سپس به معلم خودم، دكتر بقايي (رئيس حزب زحمتكشان) كه خوشبختانه در آن زمان به آمريكا سفر نموده بود، تلفن و وي را به خانهام دعوت كردم... به وي توضيح دادم: من دو راه روشن پيش رو دارم يا پول كلاني بگيرم و اجازه دهم آنها هر چقدر دلشان ميخواهند آن را سانسور كنند، يا خطر به قتل رسيدن توسط سيا را پذيرا شوم» (همان، ص438) اينكه اين مأمور دو جانبه كدام راه را در پيش رو گرفته خواننده به خوبي ميتواند از محتواي كتاب دريابد: «بعد از كمك سيا براي تاسيس ساواك در سال 1957، اين دو سازمان تا اواخر دهه 1960 روابط خوبي با هم داشتند تا اينكه شاه تصميم گرفت براي پنهان نگه داشتن حقايق ايران از آمريكاييها، روابط ساواك با سيا را قطع نمايد» (همان، ص301) وي در فراز ديگري مدعي ميشود كه سيا همه گزارشهاي دروغ ساواك را باور ميكرد و به اين ترتيب در جريان واقعيتهاي ايران قرار نميگرفت: «يكمرتبه گفتم: مسئله اين است كه شما آمريكاييها دروغهاي ما را پخش ميكنيد، هر دروغي به شما بگوييم زود باور ميكنيد!» (همان ص170) بدين ترتيب حكم تطهير سيا و آمريكا از عملكرد و طرحهاي دوران حاكميتشان بر ايران صادر ميشود: «سيا در مورد واقعيات کشور در بي اطلاع باقي مي ماند» (همان، ص 405) اين گونه بي اطلاع نشان دادن آمريکا از مسائل و فعل و انفعالات جاري ايران دوران پهلوي، در حالي که بزرگترين پايگاههاي منطقهاي «سيا»، «موساد»، «اينتليجنت سرويس» در تهران استقرار يافته بودند و بيش از پنجاه هزار مستشار اقتصادي، نظامي و سياسي آمريکايي همه شئون جامعه را در کنترل داشتند، به طور قطع خدمتي بزرگ (البته قابل جبران) به قدرتهايي است که تلاش دارند چهره مثبتي از خود به ساير ملتها و حتي نسلهاي آينده ملت ايران ارائه کنند. براي نيل به اين هدف يعني تطهير حاميان خارجي محمدرضا از پلشتيهاي دوران پهلوي ميبايست آنان را از مشارکت و هر نوع دخالت در عملکرد مولود کودتا يعني ساواک بري كرد. اين خط مشي را کتاب «داوري» نيز به طور کامل پي گرفته است و حتي مدعي ميشود که ساواک در ابتداي تاسيس، مرکز توليد دمکراسي؟! بوده است. يعني آمريکاييها، صهيونيستها و انگليسيها نه تنها به دنبال سرکوب نيروهاي خواهان استقلال ملت ما نبودهاند، بلکه با تشکيل ساواک زمينههاي لازم را براي فعاليت اين قبيل دلسوزان کشور و استقرار دمكراسي فراهم ميآوردند. البته وابستگان به آمريکا همه نوع توانمندياي براي اين کشور برشمرده بودند، الا اينکه واشنگتن بتواند آزادي و دموکراسي را از طريق مشتي قاتل بالفطره آن هم در چارچوب يک سازمان «مخوف» پليسي گسترش دهد. از اين رو خواننده در پس اين گونه تاريخ پردازيها ميتواند اراده و تأمين نظر تشکيل دهندگان و هدايت کنندگان ساواک را بخوبي ببيند.
2- ماهيت ساواک از نظر «داوري»: رئيس اداره هشتم ساواک بعد از منفک کردن حساب عملکرد ساواک از قدرتهايي که هم اکنون نيز بسياري از عوامل آموزش ديده اين سازمان منحله را به خدمت گرفتهاند، انتقادات محدود و کلياي را متوجه ساواک مي کند. نويسنده در واقع با توسل به شيوه يک گام به پيش، دو گام به پس با طرح برخي ايرادات، از يک سو سعي در ارائه چهرهاي منصف از خود دارد و از سوي ديگر زمينه را براي پذيرش اين نظر فراهم ميكند که ساواک ناگزير از شکنجه نيروهاي مبارز و استقلال طلب ايران بود، در غير اين صورت کشور در كام اتحاد جماهير شوروي فرو ميرفت.
به منظور هدايت خواننده به اين جمعبندي، انتقاد از ساواک بسيار ظريف و حسابگرانه صورت ميگيرد: «ساواک بجاي اينکه از خود يک تصوير ملي ارائه بدهد... از خود يک چهره مخوف و وحشت آور آنهم در رويارويي با ملت نشان ميداد و به اين عمل خود افتخار هم ميکرد و ميکوشيد تا به آن شهرت هم بدهد.»(ص111)
گويي ساواک به ظاهر براي ايجاد رعب و وحشت، از خود چهرهاي مخوف ارائه ميداد، نه اينکه اعمال ضد انسانياش چهرهاي کريه از آن ترسيم کند و موجب وحشت همگان شود (!) نويسنده در فراز ديگري ساواک را همتراز ساير سازمانهاي اقتصادي و سياسي مرتبط با يک رژيم استبدادي قلمداد ميکند که به دليل حاکميت استبداد در کليه اين سازمانها انحرافاتي شکل ميگيرد. در حاليکه ساواک سازمان رشد دهنده استبداد و خفقان بود و در رأس استبداد قرار داشت، نه همتراز با اداره آب و فاضلاب و غيره: «در ذات غالب نظامهاي استبدادي و ديکتاتوري فساد است, انحراف از اصول و عدول از قانون است. آلودگي و زياده طلبي هست. زور است، تجاوز به حقوق ديگران است و بالاخره مجموعهاي از آنچه به آن در عرف سياسي انحطاط گفته ميشود, هست. سازمانهاي اطلاعاتي و امنيتي در اين قبيل رژيمها اگر هموار کننده راه اين انحرافات و آلودگيها نباشند حداقل در جريان آنها قرار ميگيرند.» (ص110) ارائه چهره اطلاعاتي و امنيتي از ساواک نيز با واقعيت تطبيق ندارد، زيرا شاکله اين تشکيلات، از ابتدا پليسي بود، منتها پليس مخفي، البته در دهه دوم حيات اين سازمان (همان گونه كه رئيس اداره هشتم ساواك معترف است) برخي وظايف اجرايي اطلاعاتي و امنيتي سرويسهاي غربي در ايران به آن محول شد كه اين مأموريت خوشحالي زايدالوصف و ساده لوحانه عواملش را به دنبال داشت. احسان نراقي - مشاور خانم فرح ديبا- در اين زمينه ميگويد: «ساواكيها از اينكه افسران اطلاعاتي غربي، يعني معلمهايشان، اغلب جهت كسب اطلاعاتي كه خود موفق به كسب آنها نميشدند، به افراد ساواك رجوع ميكردند، به خود ميباليدند. با شنيدن حرفهاي اين افراد، انسانهائي را شناختم كه قبلاً، برايم كاملاً بيگانه بودند. متوجه شدم، تخيلات در گفتههاي ايشان به همان ميزان واقعيات جاي دارند. اينها اكثراً مانند آن روستائياني بودند كه وقتي به هنگام تعطيلات تابستاني با خانواده به كوهستان ميرفتيم آنها را در حال شكار كبوتر مشاهدهشان ميكرديم.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري انتشارات رسا، چاپ اول، سال 1372،ص338)
هاشمي همچنين در فراز ديگري ضمن پذيرش وجود شكنجه در ساواك، علت آن را در خطر بودن حيات و استقلال و تماميت ارضي كشور عنوان ميكند: «اگر محكوميت و اتهامي متوجه ساواك باشد، كه هست، در مقابله با عوامل براندازي نبوده، بلكه در ارتكاب به اعمالي بوده كه با استفاده از قدرت و خارج از وظايف خود انجام ميداده، والا شكنجه دادن، گرچه از نظر انساني و اخلاقي و وجداني و غيره محكوم و برخلاف موازين حقوق بشر است، ولي شيوهاي است كه اگر حيات و استقلال و تماميت ارضي مملكت در بين باشد، در تمام كشورها و جوامع بكار گرفته ميشود.» (ص160)
بعد از طرح اين قبيل انتقادات جزئي، منوچهر هاشمي بتدريج زاويهاي را براي دفاع از عملكرد ساواك ميگشايد: «ساواك هم از درون همين جامعهاي كه به تصديق دوست و دشمن به فساد و بيقانوني و كژ رويهاي گوناگون آلوده بود، برخاسته بود. جامعهاي كه در آن فضيلتها رنگ باخته بود و اعتبار اشخاص بر حسب ارقام مورد عمل در مقاطعهها، معاملات خارجي، بساز و بفروشي، شهركسازي و دهها و صدها مورد مشابه سنجيده ميشد. در جامعهاي كه عزت يك مقاطعه كار بيسواد بر دهها قاضي و استاد دانشگاه و معلم و پزشك و افسر و امثالهم برتري داشت، چگونه ميتوان انتظار داشت كه سازمان با قدرتي مثل ساواك، از همه آلودگيها و بيماريهاي جامعه به دور باشد.» (ص168) منوچهر هاشمي سعي دارد اينگونه بنماياند كه ساواك در رنگ باختن فضيلتها در جامعه، همچنين در حاكميت افراد بيسواد بر آن هيچ نقشي نداشته و بدترين شكنجهها را بر منتقدان افراد بيسواد و به دور از فضائل انساني اعمال نميكرده است. ظاهراً دژ دفاعي دربار كه ويليام شوكراس در مورد انحطاط اخلاقي آن اينگونه ميگويد سازمان ديگري بوده است: «از دربار ايران بوي تعفن سكس بلند بود. همه دائماً در اين خصوص گفتگو ميكردند كه آخرين معشوقه سوگلي شاه كيست... دلالي محبت يكي از اشكال پيشرفته هنر در محافل تهران بشمار ميرفت. يكي از درباريان جوان و پشتكاردار كه در حال حاضر در محله بلگر يوياي لندن زندگي ميكند، ميگويد: «براي پيشرفت ميبايست پااندازي كرد.» (آخرين سفرشاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 69، ص443)
همچنين آيا بساز و بفروشهاي بيسواد اصلي، جز درباريان بودند؟ و اگر كساني كه زمينهايشان توسط اشرف يا ساير وابستگان به محمدرضا پهلوي غصب ميشد، اعتراضي ميكردند چه سازماني معترضان به عملكرد درباريان را تحت بدترين شكنجهها قرار ميداد. سپهبد پاليزبان درباره تصاحب اموال مردم توسط اشرف و ساير درباريان ميگويد: «خواجهنوري با اشرف پهلوي شريك بود و به كليه مالكين اراضي شرق تهران پارس و حتي برخي صاحبان خانهها ابلاغ نموده بودند كه املاك شما در طرح مجتمع ساختماني قرار گرفته است و قيمت ملك شما ارزيابي و پرداخت ميشود كه در فلان تاريخ بايد تخليه كنيد و برويد. معلوم نبود مطابق چه قانوني به اين اجحاف دست زده بودند. اين اراضي از شرق تهران پارس شروع ميشد منهاي قريه جواديه تا رأس گردنه جاجرود هزارها هكتار را در بر ميگرفت... منزل من كه متري هشت تومان آنرا خريداري نموده بودم... همه با يك چشم به همزدن بلعيده ميشد... خوب ملاحظه فرمائيد من يك سپهبد بودم طرز رفتار اين بود واي بحال ديگران. البته قانون جنگل است.» (خاطرات سپبهد پاليزبان، لسآنجلسNaragestan publishers ، اول دسامبر 2003، ص470)
سازمان مخوفي كه موجب ميشد سپهبد پاليزبان با همه قدرتش جرئت نكند در برابر اشرف بايستد آيا جز ساواك بود؟ همان گونه كه اين عضو بلندپايه ارتش شاه اذعان دارد مردم عادي از ترس جنايات اين سازمان پليسي هرگز جرئت كوچكترين اعتراضي به پيروي درباريان از قانون جنگل نداشتند. در واقع ساواك اين جسارت را به درباريان ميداد كه به ملت ظلم كنند، در حالي كه اگر مردم ميتوانستند به محاكم مراجعه و اعتراض خود را از كانالهاي قانوني پيگيري كنند ديگر اشرف و امثال او نميتوانستند حقوق اوليه مردم را از بين ببرند. در تمام دوران حاكميت استبداد سازماني كه هر نوع اعتراضي را به درباريان با خشونت آميزترين اشكال در نطفه خفه ميكرد ساواك بود؛ بنابراين نميتوان گفت در جامعهاي كه كژرويهاي گوناگون وجود دارد از ساواك هم نميتوان انتظار آلودگي نداشت. ساواك به عنوان بازوي اجراي استبداد در واقع منشأ آلودگي بود كه در اين زمينه ميبايست به روشن كردن نحوه عملش پرداخت.
مسئول اداره هشتم ساواك بعد از اين مقدمهچيني، اعضاي اين سازمان را كه صرفاً در خدمت قدرت فائق آمده بر ايران بعد از كودتاي 28 مرداد و استبداد داخلي بودند خدمتگزاران وطن!؟ مينامد: «بدتر از آن قضاوت آلوده به غرض و مقاصد خاص بود كه درباره اين خدمتگزاران وطن صورت گرفت و طي آن مرز حق و ناحق بهم آميخت، و در چيرگي كينه و عداوت و مقاصد خائنانه سياسي و بالاخره غلبه هيجان كور بر خرد و منطق، كه از ويژگيهاي انقلاباتي از نوع انقلاب ايران است، از سازماني كه سهم قابل ملاحظهاي در حفظ استقلال و امنيت كشور در يكي از بحرانيترين ادوار تاريخ معاصر، به عهده داشت، يك گشتاپو يا كيجيبي ساخته شد.» (صص7-136) هرچند گشتاپو و كي جي بي نسبت به ساير ملتها ظلم بسياري روا داشتهاند، اما در داخل كشور خودشان عليرغم داشتن چهره خشن بشدت حافظ منافع ملي بودهاند، و از حقوق كشورشان در برابر ساير كشورها مراقبت ميكردند اما ساواك به اعتراف صريح جناب رئيس اداره هشتم در مقابل مردم ايران و در خدمت بيگانه بود: «ساواك بايد ضمن قدرداني از كمكهاي علمي و فني كشورهاي ياد شده، در مواردي كه هدفهاي مشترك در بين بود با آنها همكاري ميكرد و در عين حال استقلال و هويت خود را حفظ مينمود. نه اينكه تحت اراده چند مستشار آمريكائي كه در مواردي دانش و هوش و كارائي آنها به مراتب از كارمندان و افسران ايراني كمتر بود و عمدتاً ماموريت داشتند در راه منافع كشور خودشان انجام وظيفه بكنند، قرار گيرد. ولي اعتقاد بيچون و چراي مقامات بالاي مملكتي به كارائيهاي سيا و اينتليجنت سرويس بريتانيا، بيشتر مواقع موجب ميشد كه ابتكار عمل از ساواك سلب شود.» (صص4-403)
منوچهر هاشمي به اين ترتيب ميپذيرد در بعد مسائل اطلاعاتي و امنيتي نه از ديدگاه پهلويها و نه حاميان بيگانه آنها ساواك اعتباري نداشته و تشكيلات عريض و طويل آن صرفاً در خدمت سرويسهاي اطلاعاتي بيگانه بوده است. آنچه به نظر ميرسد به عهده ساواك گذاشته ميشود آنهم با نظارت، آموزش و هدايت آنان، امور پليسي در امر سركوب مخالفان كودتاگران بوده است. نكته حائز اهميت اينكه در اين فراز نيز مسئول اداره هشتم حاضر نيست واقعيتي را كه موجب آشكار شدن ماهيت محمدرضا پهلوي ميشود، بيان دارد. بطور مسلم تنها كسي كه ميتوانست به ساواك دستوري بدهد شخص شاه بود. هيچ مقام ديگري حدفاصل وي با ساواك نبود كه بتواند به آن امر و نهي كند. اما براي آن كه بيهويتي اعليحضرت!؟ در برابر بيگانگان مشخص نشود، در اين فراز ترجيح داده ميشود «مقامات بالاي مملكتي» عامل تبديل ساواك به مجري اهداف بيگانه ذكر شوند. اينگونه به نظر ميرسد كه دفاع از مفاسد سياسي، اقتصادي و اخلاقي دربار آنچنان با وجود عناصر ساواك عجين شده كه حتي سالها بعد از سرنگوني رژيم پهلوي توسط ملت ايران، هنوز نميتوانند سخني در تعارض با دربار (بربادرفته) به زبان آورند.
3- ماهيت عناصر تشكيل دهنده ساواك: همانگونه كه اشاره شد در اين كتاب منوچهر هاشمي تلاش دارد قتل و خشونت را در ساواك به افسراني نسبت دهد كه از فرمانداري نظامي به اين سازمان راه يافتند و طرفداري از آزادي و تز تعامل با جريانات سياسي و جوانان را مربوط به كساني قلمداد كند كه از ركن 2 به آن منتقل شدند. از همين زاويه و از موضع يك فرد با سابقه در ركن 2، وي از اينكه نيروهاي طيف اول بر ساواك حاكم شدند، تأسف ميخورد و ميگويد: «اعمال اين شيوهها و ايجاد خفقان و سانسور و سلب آزادي از مردم و احزاب به صورت افراط و جلوگيري از فعاليتهاي معقول سياسي و اجتماعي بود كه بطور طبيعي، مردم بخصوص جوانها را بطرف عصيان ميكشانيد و بهانه به دست مخالفان داخلي و خارجي حكومت ميداد كه آنرا رژيم سفاك و ضد حقوق بشر معرفي كنند. در حاليكه اگر به مردم فرصت ابراز عقايد و اجازه تشكيل سازمانها و احزاب و اجتماعات داده ميشد، نه از عصيانها و خرابكاريها نشاني باقي ميماند و نه فعالان سياسي داخل و خارج كشور بهانهاي براي حمله به حكومت به دست ميآورند. (ص3-403)
عليالقاعده استنباط خواننده از اين اظهارنظر اين است كه اولاً آقاي منوچهر هاشمي و جرياني در ساواك موافق احقاق حقوق مردم بودند و به شكنجه و سركوب اعتقادي نداشتند. ثانياً جناح مقابل اين جريان آنچنان سبوعانه و جنايتكارانه حقوق اساسي مردم را نقض ميكردند كه رژيم پهلوي سفاك جلوهگر ميشد. ثالثاً امكان فعاليتهاي سياسي معقول ميتوانسته به وجود آيد و ابراز عقايد و تشكيل اجتماعات هيچگونه خطري!؟ نميتوانسته براي امنيت!! كشور داشته باشد. رابعاً ساواك بايد نوعي عمل ميكرد كه حتي آثار جنايات فرمانداري نظامي بعد از كودتاي 28 مرداد را از بين ميبرد و نظر مردم را نسبت به دولت كودتا عوض ميكرد: «تا بدين ترتيب هم نظر عامه مردم نسبت به رژيم و حاكميت كه بعد از واقعه 28 مرداد 1332 و رفتار نسبتاً خشن فرمانداري نظامي قضاوت بدبينانهاي پيدا شده بود، تعديل شود و هم بتدريج الگوهاي دموكراسي با شرايطي، در كشور مورد عمل قرار بگيرد.» (صص9-118)
تا اينجاي بحث، رئيس ركن 2 در لشكر لرستان و رئيس اداره هشتم ساواك ميپذيرد كه عدهاي در ساواك سفاكانه عمل ميكردند و همه حقوق مشروع مردم را به بدترين شكل نقض ميكردند. اكنون با استناد به مطالب «داوري» در مورد جناح ديگر كه ظاهر طرفدار دمكراسي بودهاند!! تامل بيشتري ميكنيم تا ادعاي نويسنده را محك زنيم: «گرچه تعدادي از افراطيون اين حركت (مذهبي) در بعد از وقايع مرداد سال 1332 به مجازاتهاي سنگين رسيدند، ولي عدم قاطعيت كافي در قلع و قمع آنها و بالاتر از آن، اهميت ندادن به فعاليتهاي زيرزميني و پشت پرده اين گروه كه ظاهراً براي محدود كردن حركتهاي چپ نديده گرفته ميشد، در بوجود آمدن حوادث وحشتبار سالهاي بعد، يعني حادثه خرداد 1342 و سپس واقعه بهمن 1357 نقش عمدهاي داشت. اصولاً به نظر من، كه نظر بسياري از افراد آگاه هم در مورد پيچيدگي و كيفيت بافت اجتماعي و ساختار سياسي ايران است، بازي دستگاه با جناح روحانيت اشتباه بود.» (ص76)
اين طرفدار دمكراسي كه قبلاً سركوب فرمانداري نظامي را غلط عنوان كرد و خواستار تصحيح و برطرف كردن تأثيرات آن در ميان مردم بود در اين فراز به يكباره ماهيت خود را روشن ساخته و از اينكه بعد از كودتا سركوب گستردهاي صورت نگرفته و جمعيت بيشتري قلع و قمع نشدهاند آشكارا ابراز ناراحتي ميكند. ظاهراً اعدامهاي وسيع و كشتار خياباني توسط اراذلي چون شعبان جعفري كه سياهي آن از تاريخ معاصر ايران هرگز پاك نخواهد شد نتوانسته عطش آدمكشي اعضاي ساواك را در كه آن زمان يا در ركن 2 يا در فرمانداري نظامي فرو نشاند: «روزولت ميبايست چند هزار دلار از بودجه سري كه سازمان سيا در تهران داشت به دو مامور خود بپردازد. اين پول را ميبايست به چاقوكشان و اراذل زورخانه و افراد فقير زاغه نشين جنوب شهر بپردازند تا به تظاهرات به نفع شاه تشويق شوند.» (آخرين سفر شاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، چاپ چهارم، نشر البرز، سال 69، ص75)
جنايات فراموش نشدني كه دار و دسته چاقوكشان در خيابانهاي تهران صورت دادند و كشتار بيرحمانهاي كه در زندانهاي فرمانداري نظامي صورت گرفت دستكم به اعتراف همين آقاي رئيس اداره هشتم بايد به نوعي از اذهان مردم پاك ميشد. جناياتي چون زنده زنده سوزاندن روزنامهنگاران (كريمپور شيرازي) و شكنجههاي سبوعانه مخالفين سلطه آمريكا و صهيونيسم بر ايران كه براي نمونه آنان را عريان در بشكههاي حاوي شيشههاي خرد شده قرار ميدادند و سپس آن را به گردش در ميآوردند و... عرق شرم بر پيشاني هر ايراني مينشادند چرا كه اين جنايات به صورت آشكار و پنهان به دست يك سري ايرانينما صورت گرفت. اين حجم از جنايات فقط براي قاتلان بالفطره ميتواند كم جلوهگر شود و از اينكه در آن فرصتهاي استثنايي!! بعد از كودتا نتوانستهاند بيشتر خون بريزند سالها بعد تأسف بخورند.
براي بيشتر روشن شدن ماهيت عناصري كه از ركن 2 و فرمانداري نظامي جذب ساواك شدند بهتر است اولين رياست ساواك كه منوچهر هاشمي به وي ارادت ويژهاي دارد؛ «سپهبد بختيار به نظر من يكي از شجاعترين و ميهنپرستترين افسران ارتش بود» (ص289) را به خوبي بشناسيم: «ماموران ساواك به وسيله موساد و سيا و «سازمان آمريكايي براي پيشرفت بينالمللي» تربيت ميشدند... نخستين رئيس ساواك سپهبد تيمور بختيار بود كه به سنگدلي و لذت بردن از زجر دادن ديگران شهرت داشت. او درنده خوي وفاداري نبود...» (آخرين سفر شاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 69، ص198)
همچنين در مورد قسيالقلبي وي در كشتن افراد در سمت فرمانداري نظامي تهران آمده است: «سيفپور فاطمي: دكتر حسين فاطمي چندي مخفي بود و بعد از آنكه دستگير شد، مريض بود در داخل شهرباني يك عدهاي از طرف اشرف و شاه مامور كشتن او شدند و در داخل شهرباني شعبان بيمخ او را با چاقو مجروح كرد به طوري كه مجبور شدند او را به بيمارستان بردند مدتي در بيمارستان بود و بعد از آنكه او را محاكمه كردند محاكمهاش هم كاملاً سري بود محكوم به اعدام شد و با حال تب روي برانكارد او را اعدام كردند...و يكي از اشخاصي كه در زندان بود دكتر شايگان- [ميگفت] دكتر حسين فاطمي را [تيمور] بختيار و نصيري همان طور كه روي برانكارد بود با سه تير از بين بردند». (تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي، مجموعه برنامه داستان انقلاب از راديو بيبيسي، به كوشش عمادالدين باقي، نشر تفكر، سال 73، ص129) فردوست نيز روايتي مشابه ديگران در مورد تيمور بختيار دارد: «... (بعد از كودتاي 28 مرداد) تيمور بلافاصله به دستور آمريكاييها فرمانداري نظامي تهران را ايجاد كرد و قدرت واقعي را به دست گرفت... در مقام فرمانداري تهران بيدادها كرد و هر كس را كه آمريكا و انگليس و محمدرضا ميخواست از دم تيغ گذراند. تودهايها را قلع و قمع كرد. فدائيان اسلام را به طرز فجيعي به جوخه اعدام تحويل داد. پادگان مركز 2 زرهي را به يك شكنجه خانه تمام و كمال تبديل كرد و به جان دختران و زنان خرس انداخت.» (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، حسين فردوست، انتشارات موسسه اطلاعات، ج1، ص417) نكته جالب توجه اينكه رئيس اداره هشتم عليرغم انتقاد از جنايات تيمور بختيار در مقام فرمانداري نظامي در تناقضي آشكار، از كسي كه به روايت همگان از شكنجه انسانها لذت ميبرده و در درندهخويي زبانزد عام و خاص بوده است به عنوان «يكي از شجاعترين و ميهنپرستترين افسران ارتش» ياد ميكند. (ص289)
بنابراين از يك سو ارادت ويژه منوچهر هاشمي به تيمور بختيار و از سوي ديگر عملكرد وي در دوران تصدياش در ركن 2 به خوبي روشن ميسازد كه نمايش تفكيك نيروهاي ساواك به دو جريان درندهخو و نرمخو اصولاً مبنايي ندارد.
مروري بر عملكرد نويسنده كتاب «داوري» در دوران تصدي رياست ركن 2 لشكر لرستان، دستكم از زبان خودش درندهخويي همه نيروهاي گزينش شده براي ساواك را اثبات ميكند: «فروغ [رئيس اداره هواشناسي استان لرستان] در مراحل اوليه بازجوئي در داخل شهرباني هم از اعتراف خودداري ميكرد ولي با فشار روحي و جسمي كه در بازجويي...» (ص41) «پسر [مبل فروش بروجردي] تحت بازجويي و بازپرسي قرار گرفت كه بالاخره با اعمال فشار و كاربرد روشهايي كه آن روزها براي گرفتن اعتراف به كار ميرفت، ناچار به اعتراف شد... روشهاي معمول بازپرسي براي وادار كردن مسئول كميته شهرستان بروجرد به اعتراف، به نتيجه نرسيد و پس از تحمل فشار روحي و جسمي زياد به زندان تن داد. او 18 سال داشت و پسر رئيس اداره پست و تلگراف شهرستان بروجرد بود و از اعضاي بسيار مهم حزب توده به شمار ميرفت... مقاومت و سرسختي آن جوان در برابر آنهمه اعمال فشار تعجبانگيز بود» (صص5-44) جالب اينكه نويسنده كتاب، حتي سالها بعد از سقوط پهلوي خود را نتوانسته از آموزشهاي كودكانه مبني بر اين كه «هركس كمترين مخالفتي با دربار و سلطه آمريكا بر ايران كرد وابسته به شوروي است» رها سازد، لذا براي رهايي از عذاب وجدان به سبب اعمال سختترين شكنجهها بر يك جوان 18 ساله، او را «از اعضاي بسيار مهم حزب توده» ميخواند. البته اين گونه سخنان، بخوبي ميزان فهم و درك حتي كساني را كه در پستهاي بالاي ساواك بودند روشن ميسازد. اگر عقل منفصل ساواك يعني سيا، موساد و اينتليجنت سرويس نبود، بايد اذعان داشت بازوي سركوب استبداد را يك مشت قاتل بالفطره كه جز اعمال زور كار ديگري بلد نبودند، تشكيل ميداد. البته آقاي منوچهر هاشمي در مدت اقامتش در اروپا بعد از انقلاب، علاوه بر آموزههاي ضدكمونيستي، موضوعاتي را نيز در مورد دمكراسي به طور طوطيوار آموخته است و از آميختن اين آموزهها ملغمهاي پديد آورده كه شمهاي از آن را در كتاب «داوري» ميتوان خواند: «معتقدم كه سر و شور جواني و سياستبازي و خود قهرمان بيني و چريكبازي، بخشي از طبيعت جواني، آن هم در جوامعي كه فرصت و امكان ابراز عقيده در قالب راستين خود نيست، ميباشد و در شرايطي كه جامعهاي، با نابرابريهاي آشكار، تبعيض، فردمداري، فساد، عدم امنيت حقوقي و قضائي و غيره و غيره گرفتار است بسيار طبيعي است كه حركتهاي افراطي حتي با هدف براندازي رژيم، به ظهور بپيوندد. اين حق، حتي در مقدمه منشور حقوق بشر، براي مردمي كه گرفتار اين مسائل هستند. شناخته شده است. اما اين حركتها زماني مشروعيت و موضوعيت پيدا ميكند كه آگاهانه بوده و در راستاي هدفهاي ملي و مردمي و در جهت استقلال، آزادي، حاكميت مردم و بالاخره دموكراسي، با آن مفهوم كه در جوامع آزاد وجود دارد شكل بگيرد...» (ص48)
رئيس اداره هشتم ساواك تحت تاثير آموزههاي شعاري محيط جديد ميپذيرد كه در دوران پهلوي، كشور، استقلال و آزادي نداشته و ايران فاقد حاكميت ملي بوده است، منتها به زعم ايشان كساني كه براي دستيابي به اين ارزشها قيام كرده بودند حركتشان آگاهانه نبوده است. حتي اگر بپذيريم خيزش سراسري ملت ايران عليه سلطه آمريكا و ديكتاتوري شاه بر كشور آگاهانه نبوده است، آيا شكنجهگر جوانان كشور (كه اعمال وحشيانهاش به مرگ بسياري از آنان منجر شده) از اينكه در كنار يك ديكتاتور ايستاده، از سلطه بيگانگان بر كشور دفاع كرده و جواناني را كه حقشان بوده قيام كنند وحشيانه زير چكمههاي خود قرار داده، نبايد احساس ندامت كند ولو اينكه معتقد باشد جوانان داراي حق اعتراض، چندان آگاه نبودهاند؟ اما خصلت درندهخويي زماني به اثبات ميرسد كه حتي عليرغم اين اعترافات، منوچهر هاشمي حاضر به ابراز ندامت از عملكردهاي خويش نيست: «پس از چهل سال خدمت در ارتش و طي مدارج مختلف آن، هنوز بر اين باورم آنچه را طي خدمتم در ارتش و سپس در سازمان امنيت و اطلاعات كشور، در مقابله و مبارزه با حزب توده، عامل شناخته شدهي بيگانه و نيز با گروههاي افراطي و تروريستي كه باز هم نام و نشاني مشخصي از بيگانگان داشتند و يا حتي خود ندانسته در خدمت بيگانگان درآمده بودند، كردهام، درست بوده است. من راه و روش و مقاصد آنها را هميشه خلاف مصالح ملت و ميهنم ميدانستم و هنوز هم ميدانم. بعلاوه وظيفه شغلي و سازماني من ايجاب آن اقدامات و خدمات را ميكرده است.» (ص47)
حتي اگر درستي ادعاهاي منوچهر هاشمي را در مورد وابستگي همه گروههاي معتقد به مبارزه مسلحانه (كه سهم اندكي در مبارزات ملت ايران به خود اختصاص ميدهند) بپذيريم، وي بيش از ديگران ميداند كه در سالهاي 55-54 گروههاي معتقد به مبارزه مسلحانه كاملاً درهم شكسته شدند و جز عدهاي – كه آن هم زنداني بودند - در جامعه هيچگونه حضوري نداشتند و جريان اصلي انقلاب- ملت ايران- نه به مبارزه مسلحانه رويكردي نشان داده بود و نه هيچكس ميتواند آن را وابسته به كشور بيگانهاي قلمداد كند. مهمترين گواه بر اين مدعا اينكه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي عليرغم همه فشارهاي غرب بر ايران زمينه هيچگونه وابستگياي فراهم نشد، حتي در سختترين شرايط جنگ تحميلي كمترين تمايلي براي پذيرش چتر حمايتي روسها در حاكميت كشور بروز نكرد؛ بنابراين انتساب عملكرد همه مبارزان به بيگانه و ناآگاه تصور كردن همه ملت ايران ميتواند تراوش يك مغز كوچك باشد. شايد تعريف سعيده پاكروان دختر دومين رئيس ساواك از نيروهاي اين سازمان، تا حدودي گوياي واقعيت باشد: «... از نظر ساواك همه بالقوه كمونيست بودند. اگر ميگفتيد فلان جاده چهار تا چاله دارد، در حالي كه بيش از سه تا نداشت، كمونيست تلقي ميشديد. كمونيسم مقولهاي بود كه ساواك صبح را با آن شروع ميكرد... مرام ساواك اين بود كه اگر آزادي بدهيد كمونيسم ميآيد، همچنان كه شب به دنبال روز ميآيد، بنابراين اگر اجازه دهيد كه روشنفكران آزد بچرخند، ايران اجباراً به دامن شوروي سقوط ميكند.» (توقيف هويدا، سعيده پاكروان، ترجمه نيما همايونپور، نشر كتاب روز، سال 78، ص41) سعيده پاكروان حتي پدرخويش را نيز از اين قاعده مستثني نميبيند و اين بيماري كژ فهمي را مبتلا به كليت ساواك ميپندارد. البته عامل اصلي اين محدود انديشي را شايد سفير آمريكا دريافته باشد. او توان فكري رئيس ساواك را اينگونه تشريح ميكند: «رئيس ساواك ژنرال نعمتالله نصيري فرد زيرك و كارداني نبود. او مردي كماطلاع و كند ذهن بود كه فقط به خاطر وفاداري به شاه و جلب اعتماد وي هنگاميكه فرمانده گارد سلطنتي بود ترقي كرد.» (خاطرات دو سفير،ويليام سوليوان، آنتوني پارسونز، نشر علم، چاپ سوم، سال 1375، ص302)
تمامي مردم ايران را كه به دليل داشتن اعتقادات قوي ديني در تاريخ معاصر هرگز روي خوش به عقايد الحادي نشان ندادند متمايل به ماركسيسم خواندن، در واقع به همان «كند ذهني» نيروهاي ساواك باز ميگردد. البته همين ويژگي نيز موجب ميشد كه تنها به اعمال زور رو ميآوردند. گزينش افراد قسيالقلب كه كارنامه درخشاني از خود در اين زمينه در ركن 2 و فرمانداري نظامي تهران ارائه كرده بودند در واقع ساواك را در وادي به سقوط كشاندن رژيم پهلوي قرار داد. افرادي كه به خاطر يك شبنامه جواني را زير شكنجه به قتل ميرساندند زمينه رويكرد برخي از جوانان كشور را به قوه قهريه فراهم كردند. البته با پيدايش اين گروههاي مسلح، ساواك به وحشت افتاد و قاتلان بالفطره آن، خشونت خود را به حد غيرقابل تصوري رساندند كه حتي مربيان آمريكايي آنها نيز از آن ميزان خشونت تبري جستند. سفير آمريكا در اين زمينه ميگويد: «متاسفانه بايد بگويم كه روابط ما با ساواك در زمينه مبادله اطلاعات هم خيلي ثمربخش نبود و ما فقط بدنامي رابطه با ساواك و عواقب ناگوار آن را تحمل كرديم» (همان، ص97)
در واقع آش به حدي شور ميشود كه آشپز نيز معترض ميگردد. حتي اسرائيليها نيز كه بعد از آمريكائيها بيشترين نقش را در تربيت اين قاتلين بالفطره داشتند به نوعي در خاطرات خود از آنان تبري ميجويند: «همچنين شنيده بودم روزي ساواك يكصد و پنجاه تن از ناسازگاران با رژيم را سوار هليكوپتر كرده و در درياي نمك (مردابي شور نزديك قم) ريخته است! به من گفته بودند هركسي كه به دفتر تيمسار بختيار فرمانده ساواك ميرود (دو هفتتير پر در دو سوي ميزش بود!) بايد بالاي پانزده دقيقه خاموش و دست به سينه بايستد تا دلهرهاش هزار چندان شود تا كمر خم شود و بي سر سوزني پايداري همه آنچه را كه ميشنود، بپذيرد.» (يادنامه، مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيتالمقدس، سال 2000 ميلادي، صص3-82) آنچه موجب ميشود امروز تمامي حاميان رژيم پهلوي از عملكرد ساواك تبري جويند بياطلاعي ديروز آنان از اين جنايات نيست بلكه در آن زمان تصورشان اين بود كه جنايات عدهاي شكنجهگر آنچنان وحشتي در ميان ملت ايران ايجاد خواهد كرد كه هرگز به سمت مخالفت با سلطه آنان بر كشورشان سوق نيابند، اما ديدند كه محاسباتشان دربارة ملت ايران اشتباه بود. جالب اينكه مقاومت قابل ستايش مردم حتي قاتلين بالفطره را نيز به خضوع وا ميدارد: «من شاهد درجات استواري ايمان و اعتقاد بسياري از جوانها و مردان و زناني كه صادقانه و پاكبازانه گام در راه آرمان خود نهاده، بودهام و شخصيت آنها را ستودهام... مايلم در اين مورد به يكي دو نمونه اشاره بكنم...» (ص52) منوچهر هاشمي سپس به شهادت جواني به نام «محمد» زير شكنجه ساواك اشاره ميكند: «با تحقيقاتي كه درباره دستگيري محمد به عمل آوردم، معلوم شد در پي سؤظني كه به او پيدا شده او را با مدارك و وسايل خطرناك دستگير كردهاند... چون بنا بر اصل حيطهبندي در وظايف ادارات كل ساواك، دخالت من در كار اين جوان نميتوانست عملي باشد، مادر او، ناچار به برادر خود كه درجه سپهبدي داشت و از امراي شاخص ارتش بود، توسل جست... دايي آن جوان اين پيشنهاد را ميپذيرد و در كميته مشترك ساعتها با او به صحبت و بحث مينشيند، ولي جوان به دائي خود روي خوش نشان نميدهد... ولي دائي، يعني سپهبد با اسم و رسم ارتش، با پريشاني و عصبانيت سلول خواهرزادهاش را ترك ميكند و به بازجويان ميگويد هر كاري را صلاح ميدانيد بكنيد مجاز هستيد. و آنها كاري كه لابد به نظر خودشان صلاح بوده ميكنند و روز بعد شنيده شد كه آن جوان در بازداشتگاه كميته درگذشته است.» (ص55)
مسلماً جواني كه مقاومت و استوارياش در راه استقلال ميهن، منوچهر هاشمي را تحت تاثير قرار داده (هرچند كه هيچگونه اقدامي براي رهايي وي از شكنجه نميكند) گرايش ماركسيستي نداشته و عضوگروههاي معتقد به مبارزه مسلحانه نيز نبوده است، وگرنه براي كاستن از ابعاد جنايت شكنجهگران علت دستگيري «محمد» قيد ميشد، در صورتيكه حتي نام فاميل وي ذكر نميشود تا جامعه امكان تحقيق در اين باره را پيدا نكند. البته جرم رايج آن ايام، تايپ و تكثير اطلاعيهاي توسط جمعي از جوانان بود. دانشجوياني كه همه زمينهها و راههاي مشاركت در سرنوشت جامعه را به روي خود بسته ميديدند، دستگاه تايپي تهيه و نظرات اعتراضي خود را به وسيله آن نوشته و تكثير ميكردند. اينگونه منتقدان بعد از دستگيري زير شكنجه قرار ميگرفتند تا مشخص شود دستگاه تايپ را از چه طريقي به دست آوردهاند، با مشاركت چه كساني به تهيه اطلاعيه مبادرت كردهاند و در نهايت ميبايست افراد تكثير كننده اطلاعيه را تكتك معرفي مينمودند. طيعاً فرد تحت شكنجه، در صورتي كه حاضر نميشد به دوستان خود خيانت كند و به معرفي آنان بپردازد، سرنوشت «محمد» در مورد او رقم ميخورد.
تناقضگوئيهاي منوچهر هاشمي دربارة شكنجه جواناني كه به ستايش آنان ميپردازد دامنه وسيعي در اين كتاب مييابد، گاهي حق اعتراض را براي جوانان در محيطهاي ديكتاتوري كه همه حقوق ملت ضايع ميشود به رسميت ميشناسد، گاهي انگ تودهاي به پيشاني آنها ميزند و شكنجهگران را در نابود ساختن آنان محق ميداند؛ گاهي شخصيت و استواري اين جوانان را ميستايد و گاهي عملكرد آنان را عامل تسلط بيگانه بر كشور اعلام ميكند (گويي آمريكا، اسرائيل و انگليس بر همهشئون كشور مسلط نبودند) و... جالبتر آنكه گاهي نيز اصولاً شكنجه را نفي ميكند و اعلام ميدارد برخي عملكردهاي نيروهاي ساواكي در جامعه شكنجه تلقي ميشده است: «طبيعي بود كه شدت عمل به خرج داده ميشد و حتي بعضي از ماموران در اين مورد افراط هم ميكردند كه در مجموع شكنجه تلقي ميشد ولي آن مبالغههائي كه كرده شده و اتهاماتي كه وارد آورده شده پايه و اساس درستي نداشت. مگر در موارد استثنائي، معمولترين فشارها، بيخواب نگاهداشتن، گرسنگي دادن، سرپا نگهداشتن و نظاير آنها بود.» (ص145)
همواره خلاف واقعگو، كمحافظه نيز ميشود. منوچهر هاشمي قبل از اين اعلام موضع قاطع در مورد عملكرد اداره سوم ساواك كه شكنجهگري حرفه اصلياش بود، اعلام ميكند از آنچه در آنجا ميگذشت بياطلاع بوده است: «من عليرغم طول خدمتم در ساواك؛ از ابتداي تشكيل تا انتهاي آن، با وجود همكاريهاي نزديكي كه، در سمتهاي مختلف، از جمله مديريت اداره كل هشتم به مدت پانزده سال، با ساير ادارات كل، از جمله اداره كل سوم داشتم، اطلاعاتم از عملكرد اين اداره، محدود به اخبار منتشره در بولتنهاي ادواري داخلي كه مخصوص مقامات سازمان تهيه ميشد، بود. در اين بولتنها هم، معمولاً اخبار عمومي و بعضاً نتايج پارهاي از عمليات كه سرزبانها ميافتاد درج ميشد، نه بيشتر. بنابراين اظهارنظر من درباره همه فعاليتهاي اين سازمان، بجز اداره كل هشتم، يعني اداره كل ضدجاسوسي، نميتواند از جامعيت كامل برخوردار باشد.» (ص129)
اگر منوچهر هاشمي از شكنجه رايج در اداره سوم اطلاع چنداني نداشته پس چگونه با قاطعيت آن را رد و فشار وارد بر دستگيرشدگان را محدود به بيخواب نگه داشتن، گرسنگي دادن و سرپا نگه داشتن افراد عنوان ميكند؟ لابد «محمد» نيز يكشبه بر اثر گرسنگي و بيخوابي (!) به شهادت رسيده است. نويسنده كتاب «داوري» پارا از اين نيز فراتر نهاده و بدون ذكر منبع ماخذ، سخناني را به افراد مختلف نسبت ميدهد تا نتيجه بگيرد كه شكنجهاي در كار نبوده است: «بهزاد نبوي از بلندپايگان حكومت جمهوري اسلامي و وزير كابينه ميرحسين موسوي، در مصاحبهاي در اوايل سال 1372، كه متن آن در روزنامههاي داخل كشور چاپ شد، گفت: «بسياري از آن شكنجه و عذابها و ناخنكشيدنها و غيره را كه به ساواك نسبت ميدهند، از بنياد دروغ بود، و زندانيان سياسي، از بسياري از امكانات، كه حتي در بيرون از زندان هم فراهم نبود استفاده ميكردند». (ص47) از آنجا كه درباره اين ادعا ذكر ماخذ نشده است و مدعي مشخص نميسازد كه اين سخن به نقل از آقاي بهزاد نبوي در كدام روزنامه به چاپ رسيده، صاحب اين قلم براي روشن شدن ادعاي مزبور با آقاي نبوي تماس گرفت و ايشان ضمن تكذيب اين مطلب عنوان داشت سالها قبل من در مصاحبهاي گفتم شكنجه ناخن كشيدن در مورد من اعمال نشد. ضمن اينكه شكنجه با آپالو به مراتب كشندهتر از ناخن كشيدن بود. اگر آقاي نبوي اعلام ميدارد كه اين نوع شكنجه در مورد شخص ايشان صورت نگرفته، نشان از صداقت نيروهاي مبارزه قبل از انقلاب دارد كه واقعيتها را بدون كم و كاستي بيان ميدارند، اما متأسفانه در كتاب «داوري» از اين صداقت سؤاستفاده شده تا وانمود شود كه شكنجه وجود نداشته است. حال آنكه اين نوع شكنجه در مورد آقايان عليمحمد بشارتي و ضياء طباطبايي اعمال شده و در خاطرات آنها منعكس گرديده است. همچنين ويليام شوكراس نيز در كتاب خود به صراحت از اين نوع شكنجه به همراه ديگر انواع شكنجهها ياد ميكند: «در نظر شاه هر كس با حكومت او مخالفت ميكرد «ماركسيست»، «تروريست» يا «ماركسيست اسلامي» بود كه از آنچه او «اتحاد نامقدس بين سرخ و سياه» ميناميد ناشي ميشد...به شهادت زندانيان سابق، ابزارهاي شكنجه ساواك معمولاً عبارت بود از شلاق، كتك، شوك برقي، كشيدن ناخن و دندان، تنقية آبجوش، آويختن وزنههاي سنگين به بيضهها، بستن زنداني به يك تخت آهني كه بتدريج داغ ميشد، فرو كردن بطري شكسته در مقعد، تجاوز به عنف.»( آخرين سفرشاه، ويليام شوكراس، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، نشر البرز، چاپ چهارم، سال 69، ص254)
در ذكر مصداق ديگري، منوچهر هاشمي اينگونه وانمود ميسازد كه گويا فوت مرحوم دكتر شريعتي نيز به ساواك نسبت داده شده است، اما اكنون احسان فرزند ايشان اين موضوع را تكذيب ميكند: «در مورد علي شريعتي، پسر او احسان، در نامهاي كه در تاريخ 10 مرداد 1370 در كيهان لندن چاپ شد، رسماً اعلام كرد كه «پدرم را ساواك نكشت، آنها كشتند كه در به قدرت رسيدن جمهوري اسلامي موثر بودند.» (ص148)
احسان شريعتي كه در يادداشت اشاره شده، تحت تاثير تحليل سلطنتطلبان در مورد علل سقوط شاه قرار دارد به صراحت از سازمان اينتليجنت سرويس انگليس و سياي آمريكا به عنوان عاملان سقوط شاه و به شهادت رساندن پدرش ياد ميكند، اما منوچهر هاشمي با حذف نام اين دو سرويس اطلاعاتي مرتبط با ساواك، به نوعي جملهسازي ميكند تا اينگونه استنباط شود كه آنها كه در به قدرت رسيدن جمهوري اسلامي موثر بودند شريعتي را به شهادت رساندند. البته وقتي شكنجه گران به تاريخپردازي رو ميآورند جز اين هم نبايد انتظار داشت كه با جعل مطالب مكتوب، سعي در قلب واقعيتها داشته باشند. منوچهر هاشمي همچنين در مورد گسترش ابعاد جنايات ساواك به دنبال خيزش سراسري ملت ايران به منظور ايجاد رعب در مردم، ضمن انتقاد از «بزرگ علوي» كه ساواك را عامل كشتار مردم بيگناه در سينما ركس معرفي ميكند مدعي است: «شيخ علي تهراني، يكي از سران انقلاب به اصطلاح اسلامي؛ كه فعلاً جزو مغضوبين رژيم و مقيم بغداد است، اخيراً در يك مصاحبه راديوئي صراحتاً اذعان كرده است كه تصميم به آتش زدن سينما ركس آبادان در قم و با حضور سه تن از مجتهدان، از جمله آيتالله منتظري اتخاذ شد.» (ص150)
همانگونه كه مشاهده ميشود اين ادعا نيز بدون ذكر ماخذ و تاريخ مطرح ميشود تا تحقيق در مورد صحت و سقم آن ميسر نشود. جنايت سينما ركس از جمله اقدامات گسترده ساواك براي ايجاد وحشت در مردم بود. آتش زدن فروشگاهها و بمبگذاري در جاهاي مختلف را ميتوان از ديگر جنايات ساواك براي بازداشتن ملت از ادامه مبارزه برشمرد. عبدالمجيد مجيدي رئيس جناح پيشرو حزب رستاخيز در اين زمينه ميگويد: «روزي شنيديم كه بمب گذاشتند و بمب منفجر شد پشت در خانه بازرگان، پشت در خانه رحمت مقدم و پشت در خانه هدايتالله متين دفتري و آن يكي ديگر هم دكتر سامي بود كه بعداً وزير بهداري همين انقلابيون شد. به هر صورت چهار تا بمب در پشت در خانه آنها گذاشتند كه به هيچ كس هم آسيبي نرسيد فقط يك سروصدايي كرد و نميدانم، مثلاً بمبي بود كه [اگر تا در خانه يك كسي [منفجر ميشد] ممكن [بود] لطمه بزند. بعداً مقداري تراكت پخش كرده بدند كه من [مجيدي] بودم كه دستور دادهام اين بمب را بگذارند كه مسلماً به نظر من كار خود ساواك بود.» (خاطرات عبدالمجيد مجيدي، طرح تاريخ شفاهي هاروارد، انتشارات گامنو، سال 1381، ص179)
نماينده ساواك در آمريكا نيز در مورد جنايات اين سازمان در اوج خيزش مردم ايران ميگويد: «بعداً تيمسار اويسي به من گفت كه شاه او را محرمانه به حضور پذيرفت و به وي گفت كاري كند تا سربازانش آتشسوزيهايي را كه توسط نيروهاي ويژه ساواك ايجاد ميشوند خاموش ننمايند.» (خاطرات منصور رفيعزاده، ترجمه اصغر گرشاسبي، انتشارات اهل قلم، سال 76، ص366)
آتشسوزي آبادان به دليل نزديكي ايستگاه آتشنشاني به سهولت قابل مهار بود، اما به دلايلي كه در دستور مستقيم شاه با اويسي آمده براي خاموش كردن آن اقدامي نشد تا هزينه تحول سياسي در نظر مردم بسيار زياد آيد و از ادامه خيزش خود درگذرند.
منوچهر هاشمي كه به صراحت عنوان كرده از فعل و انفعالات در ساير قسمتهاي ساواك اطلاعي نداشته است براي تطهير چهره منفور اين سازمان ضد مردمي كه در واقع خود او نيز در آن ذينفع است به عنوان فردي كاملاً مطلع ظاهر شده و سريترين دستورات شاه را به ساواك تكذيب ميكند، در حاليكه ساير عناصر مطلع از اين جنايات، به آن اذعان دارند. واقعيت آن است كه در گزينش نيروهاي ساواك از ركن 2 و فرمانداري نظامي، افرادي مدنظر قرار ميگرفتند كه كشتن و شكنجهدادن برايشان يك كار عادي باشد. اين واقعيتي است كه در خاطرات منوچهر هاشمي نيز بخوبي متجلي است. صرفاً يك قاتل بالفطره ميتواند از حجم عظيم جناياتي كه طي 22 سال توسط ساواك صورت گرفت احساس شرم نكند و نه تنها در مقام پوزش از ملت ايران بر نيايد، بلكه بر صحت عملكرد خود و ساير همنوعان خويش تأكيد ورزد.
4- ارتباطات ساواك با سرويسهاي بيگانه: با وجود رياست منوچهر هاشمي بر اداره هشتم ساواك كه مسئوليت مستقيمي در اين زمينه داشته است، خواننده كتاب از چگونگي روابط پليس مخفي ايران با سيا، موساد، اينتليجنت سرويس، اطلاعاتي كسب نميكند. به ويژه در مورد روابط گسترده با صهيونيستها، نويسنده كتاب «داوري» ترجيح ميدهد كاملاً سكوت كند و اطلاعاتي به خواننده ندهد. البته گاهي ترسيم برخي صحنههاي برخورد با كارشناسان سيا به گونهاي صورت ميگيرد كه لبخند بر لب مينشاند؛ زيرا آقاي منوچهر هاشمي به عنوان يك وطنپرست ظاهر ميشود و آمريكائيان را از حوزه رياست خود اخراج ميكند، اما اندكي بعد خواننده متوجه ميشود طرح استقرار جداگانه كارشناسان سيا به منظور عدم شناسايي آنها از سوي سرويسهاي شوروي بوده و ربطي به وطنپرستي!؟ مدعي نداشته است. به ويژه اينكه خود به ميزان باز بودن دست آمريكاييها در ساواك به گونهاي اذعان دارد كه هيچ شان و جايگاهي براي مسئولان آن باقي نميماند: «ارتشبد نصيري مرا به ايوان خانه دعوت كرد كه بطور خصوصي صحبت كنيم. وقتي تنها شديم بدون مقدمه گفت اعليحضرت امر فرمودند هر اطلاعي كه آمريكائيها و انگليسيها درباره مسائل جاسوسي و ضد جاسوسي مربوط به شوروي و كشورهاي اقمار و همچنين فعاليت كمونيستها خواستند در اختيارشان بگذاريد... گفتم ما در چارچوب توافق و برنامههاي مشتركي كه داريم همين كار را انجام ميدهيم... بعلاوه بعضاً مواردي پيش ميآيد كه مقامات ايراني از جمله وزير امور خارجه يا وزير دربار و يا حتي اعليحضرت با مقامات اتحاد شوروي مذاكراتي درباره مسائل فيمابين دو كشور، با تلفن انجام ميدهند كه شايد از لحاظ مصالح عاليه كشور صلاح نباشد نوار مذاكرات تلفني آنها در اختيار خارجيان قرار بگيرد... جوابي كه ارتشبد نصيري در مورد توضيحات مفصل من داد، بدين خلاصه بود كه «اوامر اعليحضرت بايد اجرا شود شما مسئول اين كار هستيد. من نميخواهم از جزئيات مطلع شوم». (صص5-404)
در حاليكه ساواك كاملاً در خدمت آمريكاييها، انگليسيها و صهيونيستها قرار داشت اين تصوير كه رئيس اداره هشتم، كارشناسان آمريكايي را از اداره خود بيرون ميكند بيش از حد مضحك به نظر ميرسد، به ويژه آنكه منوچهر هاشمي حتي معترف است كه رياست ساواك نيز با نظر آمريكائيها تعيين ميشده است (صص7-406) كه در ادامه بحث به آن خواهيم پرداخت.
همكاريهاي سرويسهاي بيگانه براي سركوب نيروهاي به زعم ساواك كمونيست ايران هر چند به هيچ وجه مورد اشاره منوچهر هاشمي قرار نميگيرد، اما برخي آثار مربوط به محافل صهيونيستي به آن پرداختهاند، از جمله كانديداي ايپاك (AIPAC ) براي نخستوزيري رژيم آينده ايران، يعني آقاي سهراب سبحاني در كتاب خود مينويسد: «همكاري اسرائيل و ايران تنها به مبارزه با دشمنان مشترك در خارج از مرزهاي آن دو كشور محدود نبود. در سالهاي اول 1970 كه مخالفت با برنامههاي نوسازي شاه شدت گرفت سازمان موساد اطلاعات ارزندهاي از فعاليت پارتيزانها از جمله مجاهدين خلق كه با سازمان آزاديبخش فلسطين ارتباط داشتند در دسترس ساواك گذاشت و همكاري خود را با آن سازمان براي سركوب آنها اعلام داشت.» (توافق مصلحتآميز روابط ايران و اسرائيل، نوشته سهراب سبحاني، ترجمه ع.م شاپوريان، نشر كتاب، لوسآنجلس، 1989، صص9-178) مئير عزري سفير اسرائيل در ايران دوره پهلوي نيز در اين زمينه مينويسد: «در ژوئيه 1995، پيرو يادداشتها و يادنامههايي كه از سرهنگ ابراهام تورجمان دريافت داشتم به گسترش روزافزون همكاريهاي پليس ايران و اسرائيل پي بردم... روزوليو، سرهنگ تورجمان را همراه سرهنگ دوم گيرئيل كهن، كارشناس نظامي در خرابكاري و مهندس جنگي به ايران فرستاده بود. روزوليو با چنين برنامهاي ميخواست بر آگاهيهاي افسران پليس ايران در رويدادهاي خرابكاري بيافزايد و شيوههاي پيشرفته سازماندهيي نيروها و كارزار را به آنان بياموزد... سي تن از ورزيدهترين آزمودگان پليس براي دورهاي ويژه به اسرائيل رفتند تا براي درگيري با گروههاي خرابكار كه رو به فزوني بودند آماده شوند... روزي ارتشبد نصيري از من خواست در نشست ويژهاي كه از افسران بلندپايه شهرباني برپا شده بود شركت كنم... ارتشبد نصيري در پي آن نشست از من خواست چند تن از افسران كارگشته پليس اسرائيل را كه در پيكار با خبرابكاران آزموده شدهاند به ايران بياورم.» (يادنامه، خاطرات مئير عزري، ترجمه ابراهام حاخالي، بيتالمقدس، سال 2000 م، ص146)
در حاليكه اطلاعاتي از اين دست، فراوان در اختيار محققين قرار دارد، منوچهر هاشمي در مورد كارهاي مشترك اسرائيل و ساواك از جمله راهاندازي يك راديو مشترك در خوزستان و... سكوت ميكند و كمترين اطلاعي به خواننده نميدهد. به جاي آن، وي ترجيح ميدهد اطلاعات تكراري در مورد چگونه دستگيري مقربي را ارائه كند.
در پايان اين مبحث بايد گفت دفاع سخاوتمندانه منوچهر هاشمي از پهلوي اول و اعطاي عنوان «ديكتاتوري منورالفكرانه» به وي البته ميتواند زمينه بحثي مستقل باشد، اما به نظر ميرسد اگر قرار بر تطهير رضاخان در تاريخ ايران باشد بهتر است اين ماموريت به نيروهاي خوشنامتري محول شود. حمايت نيروهاي ساواك از منتخب آيرونسايد صرفاً همگونياي را در ذهن مخاطب تداعي ميكند كه از قضا با واقعيت نيز منطبق است و با افزودن واژه «منورالفكرانه» به ديكتاتوري رضاخان چيزي عوض نميشود؛ زيرا عنواني كه به هيچ وجه نميتوان به پهلوي اول نسبت داد همان «منورالفكري» است. البته كسي كه از سواد خواندن و نوشتن بيبهره بوده و دائمالمخمري و افيون زدگي (ر.ك به اين سه زن، نوشته مسعود بهنود، ص25 و ص14) از ويژگيهاي بارز وي بوده است، صرفاً از سوي عنصري از ساواك ميتواند به اين لقب مفتخر شود.
در آخرين فراز از اين نوشتار اشاره به دو نكته ضروري مينمايد، هرچند نكات فراوان ديگري نيز در كتاب «داوري» وجود دارد كه در فرصت مبسوطتر بايد به آنها پرداخت. اما نكته اول: با عنايت به روايت منوچهر هاشمي در مورد انتخاب مستقيم سپهبد مقدم به رياست ساواك توسط آمريكائيها در صورت صحت (كه به نظر نميرسد انگيزهاي براي خلاف واقعگويي در اين زمينه وجود داشته باشد جز گرايش وي به سرويسها اطلاعاتي انگليس) يكي از مواضع اصولي و تعيين كننده امام و حلقه نزديك به ايشان در فراز و فرودهاي پيچيده انقلاب شفافتر ميشود. همانگونه كه در روايتهاي مختلف دستاندركاران و نيروهاي درگير در تحولات سياسي دوران پيروزي انقلاب منعكس است سپهبد مقدم در ماههاي پاياني رژيم پهلوي توانست طي ملاقاتهاي مختلف با طيف مليون و نهضت آزادي تا حدي اعتماد آنان را به سوي خود جلب كند. اين اعتماد تا آنجا بسط يافت كه اظهار اطمينان از عدم توسل ارتش به كودتا در روزهاي 19 و 20 بهمن 57 از سوي اين نيروها پذيرفته شد؛ از همين رو نيز تلاش بسيار شد تا امام از مردم بخواهد براي جلوگيري از خونريزي، افزايش ساعات حكومت نظامي را بپذيرند و در منازل خود بمانند. عليرغم اصرارهاي زياد، امام اين درخواست را نپذيرفت بلكه به عكس، ايشان طي اطلاعيهاي از مردم خواستند به مقررات حكومت نظامي وقعي ننهند و به خيابانها بريزند. بعدها مشخص شد افزايش ساعات حكومت نظامي بخشي از طرح به اصطلاح كودتاي ارتش و دستگيري گسترده رهبران انقلاب و در راس آن امام بوده است.
دستگيري مقدم بعد از پيروزي انقلاب تبديل به يكي از چالشهاي آشكار بين نيروهاي دولت موقت (كه اين آقاي سپهبد را به كار گرفته بود) و حلقه نزديك به امام شد. معاون نخستوزير وقت در اين زمينه ميگويد: «سپهبد ناصر مقدم به ديدنم آمد تا در جلسات متوالي، بخشي از اسرار پشت پرده ساواك را براي دولت انقلاب بازگو كند. آنچه را كه او براي من تعريف كرد پيرامون ماجراي تيمسار مقربي بود... مقدم رئيس ساواك پس از ترك اتاق من در راهروي نخستوزيري توسط عوامل دادستاني دستگير و به زندان قصر منتقل شد. نخستوزير پس از اطلاع از اين اقدام دادستاني، نامهاي با خط خود نوشت و جان خود را در گرو جان تيمسار مقدم قرار داد و بدين وسيله ميخواست از مرگ اين بانك اطلاعات ايران جلوگيري نمايد.» (آنسوي اتهام- خاطرات عباس اميرانتظام، نشرني، صص30-29) اهميت مقدم براي آمريكائيها و اين كه با دخالت مستقيم، جلوي انتصاب معتضد را به رياست ساواك ميگيرند و به شاه از طريق اردشير زاهدي دستور ميدهند تا مقدم را به اين سمت بگمارد (صص7-406) داراي نكتههاي بسيار براي محققان است.
اما نكته دوم: آنچه موجب ميشود كه عناصر برجسته ساواك نيز انگيزه ورود به عرصه روايتگري تاريخ را بيابند گويا وضعيت نابسامان حاكم بر اين عرصه است. حتي اگر اين جماعت با انگيزه مادي پاي در اين وادي نهاده باشند، لابد احساس ميكنند كه بدون كمترين هزينهاي، دسترسي به منافعي براي آنان امكانپذير است. قاتلان بالفطرهاي كه به احدي رحم نميكردند، چه فضايي در پيش روي خود ميبينند كه از پستوها و كنج انزوا بيرون آمدهاند و خودنمايي ميكنند؟ شايد خاطرات خانم آذر آريانپور (همسر دكتر شيخالاسلامزاده) از دوران بازداشت همسرش در دوران محمدرضا پهلوي به حد كفايت گوياي وضعيت آنان در آن دوران باشد: «در كنج ديگر اتاق مردي را ديدم كه با چشمهاي سردبار به من خيره شده بود. از قيافه تكيده و بيمارگونش حدس ميزدم كه معتاد است. طاقت نگاه وقيحاش را نياوردم و سرم را برگرداندم... ناگهان مرد از كمينگاه خود بيرون آمد و ساك را از دستم ربود... آمد و مقابلام ايستاد و به من زل زد. در نگاهش تمنايي حيواني بيدار شده بود كه مرا به وحشت ميانداخت. به سرعت به طرف در خيز برداشتم. با يك حركت دستم را گرفت و مرا به جاي اولم برگرداند. از شدت ترس زبانم بند آمده بود و قدرت فرياد كشيدن نداشتم.» (پشت ديوارهاي بلند، آذر آريانپور، نشر آتيه، چاپ چهارم، سال 81، ص46) اين روايت مربوط به همسر وزير بهداري دوران پهلوي است كه مدتي به اتهامي در بازداشت ساواك بود. خانم آريانپور وقتي براي ملاقات همسرش به زندان مراجعه ميكند اينچنين مورد استقبال ناصري – همكار منوچهر هاشمي- قرار ميگيرد. خانم آريانپور در ادامه خاطراتش ميافزايد: «امروز پس از مدتي موفق به ديدار مجدد شجاع (شيخالاسلامزاده) شدم. خوشبختانه از ناصري (عضدي) اثري نبود و ملاقات به آرامي گذشت. ميگفتند كه شكنجهگر مخوف ساواك به كشور اسرائيل فرار كرده است تا گرفتار خشم انتقامجويانه انقلابيها نشود.» (همان، ص74)
ميتوان حدس زد افرادي كه با نيروهاي وابسته به دربار اينچنين رفتار وحشيانه و غيرانساني داشتهاند بر مخالفان دربار و سلطه آمريكا چه روا داشتهاند كه شرم مانع از بيان آن ميشود. آنچه موجب ميشود چنين عناصر پليد، امروز پا در ميدان تبرئه مربيان خويش (سيا، اينتليجنت سرويس و موساد) در مرحله اول و سپس دفاع از امثال عضديها بگذارند، كمي توجه دلسوزان اين مرز و بوم به تاريخ كشور است. غفلت از اين مهم موجب خواهد شد تا برخي جاذبهها مجدداً مارهاي هفت سر را از لانههاي خود در اسرائيل، انگليس و آمريكا بيرون كشد. دختر پاكروان (دومين رئيس ساواك) در اين زمينه مينويسد: «آيا شاه فكر ميكرد كه مردم از دست دادن آزاديشان را براي هميشه تحمل خواهند كرد؟ او اجازه داد كه ساواك به همه سطوح جامعه رخنه كند. ساواك ديگر يك سازمان امنيتي با صلاحيت و با حسن نيت نبود، بلكه چون ماري هفت سر به هر سوراخي سر ميكشيد.» (توقيف هويدا، سعيده، پاكروان، ترجمه نيما همايون، انتشارات كتاب روز، سال 78، ص19)
هرچند مواجهه محققان و تاريخپژوهان با آثاري چون «داوري» موجب تأسف و تأثر آنان خواهد شد، اما با اين وجود ميتواند توجه دهنده اين طيف به خلأهايي شود كه فضاي مناسب و كم هزينهاي براي عناصري كه از هيچ جنايتي عليه نخبگان و فرهيختگان اين ملت دريغ نكردند فراهم آورده است. اين جماعت براي تحميل ديكتاتوري و وابستگي به بيگانه تحت آموزش مربيان خود برنامهاي را در كشور به اجرا ميگذاشتند كه بخش مهمي از تاريخ اين مرز و بوم به حساب ميآيد. تدوين دقيق چگونگي تشكيل ساواك و هدايت آن توسط نيروهاي فائق آمده و مسلط شده بر ايران در كودتاي 28 مرداد ضرورتي است كه از يك سو ميتواند به روشن شدن تاريخ كمك كند و از سوي ديگر مانع از فراموشي ميزان منفور بودن بازوي اجرايي كودتاگران شود.
این مطلب تاکنون 9474 بار نمایش داده شده است. |
|
|
|