تاريخ، علم زندگي
اگر تعليم و تربيت با تمامي كليت و جامعيت خويش در نظر دارد يك نسل را براي زندگي در جامعه فرد آماده سازد، آموزش تاريخ چه نقشي در فراهم آمدن اين آمادگي خواهد داشت؟ به طور كلي آموختن براي زيستن، در چه جايي مستلزم بهرهگيري از دانش تاريخ است؟ بدون آموزش تاريخ، چه نقصاني در كار خواهد بود و چرا تاريخ جزو درسهاي اصلي به شمار ميآيد؟ چرا فرهنگ عمومي جامعه مدام متذكر خاطره تاريخي خويش است؟
شكي نيست كه همان كاركردي را كه علومي چون بهداشت، فيزيك و شيمي در زندگي روزمره دارند، نميتوان از تاريخ و علوم مشابه آن انتظار داشت. هر يك از علوم با سطحي و جنبهاي خاص از زندگي انسان سر و كار دارند و هر يك بخشي از نيازهاي او را برآورده ميسازند. پرواضح است كه انسان به عنوان موجودي پيچيده و كامل، نيازهاي گوناگوني دارد و چنان خلق شده است كه ميتواند از اعلي عليين تا اسفلالسافلين سير كند. در نتيجه تشخيص نيازهاي انسان در عرصه واقعيت منوط به ارزشهاي حاكم بر يك جامعه و نظام تعليم و تربيت و نيز فرهنگ عمومي آن است. در فرهنگ يك جامعه چه تعبيري از انسان وجود دارد و براي تربيت چه نوع انساني تلاش ميشود؟ بر همين اساس، نيازهاي انسان ايدهآل آن جامعه براي زندگي و آماده شدن براي گام برداشتن به سوي آينده چيست؟ براي جامعهاي كه نيازهاي زيستي و خواستهاي مادي اصل و اساس، و خور و خواب و خشم و شهوت مبنا است. انسان موردنظر آن نيز همين است و تربيت و فرهنگ نيز بر همين اساس شكل ميگيرد. اما براي جامعهاي كه انسان ايدهآل آن، انديشمندي، آزادي، فرزانگي، حقيقتجويي، معنويت... تعريف ميشود، ضرورتها و نيازها از نوعي ديگر ميشوند. شكي نيست كه نيازهاي زيستي اجتنابناپذيرند اما اگر آن را فقط گام اول از نيازها بدانيم نه تمامي آن، گامهاي بعدي انسان به عنوان موجودي متفكر داراي احساس، برخوردار از زيباييشناسي و دوستدار زيباييها، متأثر از نوعدوستي، بهرهمند شدن از حس مسئوليت... در اصل در حوزة معنويت و فرهنگ قرار ميگيرد. اين بعد تا آن اندازه از وسعت و گستردگي برخوردار است كه حتي ميتواند عرصه نيازهاي زيستي را معني كند و بدان جهت بخشد.
رابطة تاريخ با زندگي انساني، آن هنگام به وجود ميآيد كه انديشه و عمل او از نيازها و ضروريات زيستي بالاتر باشد. اين سطح بالاتر كه از آن به فرهنگ تعبير ميشود، فصل مميزة انسان از حيوان است. به عبارت ديگر، آن هنگام كه موجودي به نام انسان مطرح است، تاريخ نيز براي او مطرح خواهد بود، زيرا متمايز شدن انسان از طبيعت به كمك انباشت تجربه و به كارگيري انديشه صورت ميگيرد. به همين جهت آغاز تمدن و فرهنگ بشري با دارا شدن توسط آن آغاز شده است. از آن پس تاكنون، تاريخ داشتن و به تاريخ پرداختن، يكي از معيارهاي سنجش فرهنگ هر جامعه است. بدين معني كه صرفاً جوامع مبتني و متكي به فرهنگ، به تاريخ بها ميدهند و اين از مشخصههاي پيشرفت به شمار ميآيد، زيرا پيشرفت و اعتقاد به تكامل جامعه انساني، مستلزم حفظ ميراثهاي گذشته و توسعه و ترقي دادن براي رفتن به سوي آينده است. در جامعهاي كه تاريخ مورد توجه قرار نميگيرد، اصولاً انديشه ترقي و تكامل هم امكان استقرار نمييابد. بر همين اساس است كه شكلگيري و توسعه انديشه تاريخي در اروپاي قرون جديد، سنگ زيرين بسياري از ترقيات علمي و اقتصادي و تكنيكي دانسته ميشود. تأثير قاطع تحول انديشه تاريخي و به خصوص باور به تكامل تاريخ، از عوامل مهم پيشرفت اروپا در عرصههاي اقتصادي و اجتماعي و صنعتي به شمار ميآيد.
دو مقوله «فرهنگ» و «پيشرفت» در بنياد خويش متكي به دانش و معرفت تاريخي انسان بوده و هستند. اگر اين دو مقوله خود نظر به «آزادي» «افتخار» و «اقتدار» انسان دارند، باز هم اين تاريخ است كه بنيادهاي فكري و اخلاقي چنين ارزشهايي را به وجود ميآورد. زيرا پديدههايي چون آزادي و استقلال را طلب كردن يا در جست و جوي افتخار و اقتدار بودن در مقايسهاي كه ميان زمانهاي گذشته، حال و آينده صورت ميگيرد، فهميده ميشوند. ملاك اين مقايسه نيز ميزان پيشرفت يا عدم پيشرفت شرايط جامعه و نسلهايي است كه پي در پي ميآيند.
ادامه مطلب...
دكتر عبدالرسول خيرانديش
|