ماهنامه الکترونيکي دوران شماره 108   آبان ماه 1393
 

 
 

 
 
   شماره 108   آبان ماه 1393


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 
شاه : سقوط سلطنت ، تقدير الهي بود

در روزهاي غربت از اين حوادث و بگو و مگوها وجود داشت. اما خود شاه مخصوصاً در باهاماس و مصر و مكزيك هر وقت فرصت پيش مي‌آمد بيشتر درباره گذشته حرف مي‌زد. ولي حقيقت اين است كه شوك وارده به شاه به گونه‌اي بود كه او هرگز از اين حالت افسردگي بيرون نيامد و در همين حالت بود تا از دنيا رفت. تا آن موقع هم هنوز به خودش نيامده بود و گيج به نظر مي‌رسيد. در باهاماس، در گفتگوهاي دو نفري كه داشتيم براي من از پيشرفت‌هاي دوران پهلوي حرف مي‌زد. خطابش هم طوري بود كه انگار عامل انقلاب من بوده‌ام. مي‌گفت: ما شما را آدم كرديم برايتان مدرسه و دانشگاه و راه و كارخانه ساختيم. از مكزيك به بعد هم اتفاق افتاد كه چند بار درباره مسايل و اعتقادات مذهبي صحبت كرديم و من احساس مي‌كردم كه بيشتر از گذشته مايل است كه درباره اين زمينه‌ها صحبت بكنيم. پيدا بود كه در اين اواخر بيشتر گرايش مذهبي پيدا كرده است. چند بار و هر بار حدود يك ساعت منحصراً درباره مذهب و اعتقاد صحبت كرديم.
در مصر ايشان مي‌گفت: من ايمان دارم چون خودم مي‌خواهم و خواسته‌ام كه ايمان داشته باشم. من مي‌گفتم همه چيز خواست خداوند است و اين خداست كه خواسته است شما ايمان داشته باشيد. راستش با وجودي كه شاه فرايض مذهبي را انجام نمي‌داد به صورت غريبي در باطن اعتقاد مذهبي قوي داشت. به طوري كه يك بار در مكزيك كه پسرش رضا نعوذبالله درباره خدا شوخي كرد، شاه به سختي برافروخته شد و به تندي به رضا گفت: با هر كسي شوخي مي‌كني با خدا شوخي نكن ببين چه مي‌شود؟ كه مقصودش سقوط شاهنشاهي خودشان بود كه خود من بارها از زبان ايشان شنيدم كه مي‌گفتند تمام انقلاب و سقوط سلطنت و اتفاقات بعد از آن تقدير الهي است. جالب اين كه در ايران و در زمان قدرت، حداقل در مجالس خلوت و خصوصي، ابائي نداشت كه با مذهب هم شوخي كند، همچنان كه بارها درباره خدا شوخي مي‌كرد و من جواب مي‌دادم، و حالا به پسرش پرخاش مي‌كرد كه درباره خدا شوخي نكند كه اين نشان تغيير روحيه او بود.
علاوه بر مسايل مذهبي كه بيشتر در گفتگوهاي دو به دو مطرح مي‌شد، مسايل ديگري هم بود كه ضمن صحبت‌ها درباره آن حرف مي‌زديم، مخصوصاً مسئله ترك ايران هميشه و به نوعي در گفتگوها مطرح مي‌شد در اوايل و در باهاماس و مكزيك معمولاً هر وقت شاه را مورد سئوال قرار مي‌دادم، مي‌گفت «تقدير بوده است». و سكوت مي‌‌‌كرد. اما در اين اواخر در مصر يك بار كه باز مسئله مطرح شد، باعصبانيت به من گفت: چند هزار بار برايت شرح بدهم براي اين كه پادشاهي ادامه پيدا كند از زدن خودداري كردم(!)
در مكزيك يك بار صحبت سادات پيش آمد و صحبت گذشته‌ها، شاه مي‌گفت اگر خاندان پهلوي نبود شما نبوديد و اين همه كار براي ايران در دوران پهلوي انجام شد. اين همه مدرسه،‌دانشگاه، راه و چه و چه ... دكتر نصر و نهاوندي هم نشسته بودند. شاه يكباره از من پرسيد: به نظر تو درباره سادات چه مي‌‌گويند؟ من جواب دادم: در ايران منفورترين آدم بعد از شما سادات است كه ديدم همه مي‌خندند و شاه سرخ شد. اما چون شاه مي‌دانست من قصد بدي ندارم و فقط از سر بي‌توجهي چنين گفته‌ام با وجود عصبانيت حرفي نزد. در همين زمينه‌ها يكبار ديگر هم در قصر قبه كه يك ماهي را دركنار او گذراندم گفتگوي جالب ديگري داشتم. آن روز شاه به من گفت: احمد، خدا را شكر كه كسي به من فحش نمي‌دهد! من گفتم: اختيار داريد پس به بنده فحش مي‌دهند. و ايشان گفت به تو دستور مي‌‌‌دهم بگويي درباره من چه مي‌گويند؟ گفتم: مي‌گويند شما قصاب بوديد و ايشان گفت: اينطور نيست، خدا شاهد است كه آن‌ها را كه سعي كردند مرا بكشند بخشيدم ولي كسي كه خون ديگري را ريخته حق نداشتم ببخشم. گفتم: مي‌گويند: شما دزد بوده‌ايد. شاه جواب داد: كدام دزدي، يك كميسيونهايي بود كه معلوم و معين بود (توضيح بدهم كه ايشان ظاهراً گرفتن كميسيون را در معاملات با خارج خلاف نمي‌دانستند) گفتم مي‌گويند شما خانم‌باز بوده‌ايد، ايشان گفتند: مگر شما خودتان صيغه نمي‌‌كنيد! و گفت ديگر چي؟ گفتم: حرفهاي ديگري هم مي‌زنند، مثلاً در ايران مطالبي چاپ شده و حتي كتابي منتشر شده كه به شما نسبت هم‌جنس‌بازي داده‌اند ايشان سخت ناراحت شد و رنگش مثل هميشه سرخ شد و گفت، اين اراجيف ديگر چيست كه مي‌‌گويند؟!

منبع:احمد علی مسعود انصاری ، پس از سقوط ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 172 تا 174

این مطلب تاکنون 3468 بار نمایش داده شده است.
 
     استفاده از مطالب با ذکر منبع مجاز مي باشد.                                                                                                    Design: Niknami.ir